رمان چهل گیس | هُمای کاربر انجمن نگاه دانلود

  • شروع کننده موضوع Karbarr
  • بازدیدها 17,159
  • پاسخ ها 69
  • تاریخ شروع
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Karbarr

نویسنده آزمایشی
نویسنده انجمن
عضویت
2020/01/03
ارسالی ها
70
امتیاز واکنش
1,487
امتیاز
812
بابک سر پا شد و دست هایش را داخل جیبش گذاشت.
- اونطوری مثل همیشه یه نه می گفت و روز از نو روزی از نو. گفتم اینجوری شاید تو عمل انجام شده قرار بگیره.
چند قدم به چپ و راست رفت و دوباره رو به زهره ایستاد.
- فقط موندم چجوری بهش بگم.
زهره هم سر پا شد و دوباره لبخندی به روی بابک زد.
- چجوری نداره که. کاملا انتحاری... مامانم باید یه جایی این لج بازیاشو کنار بذاره. باید کوتاه بیاد. خلاصه که یه وری می شه دیگه. یا ما با هزار تا آه و ناله راضیش می کنیم بیاد یا هم این که راضی نمی شه و کلا جنابعالی رو می بـ..وسـ..ـه میذاره کنار.
بابک خنده ی بی حالی به شیطنت کلام و نگاه خواهرش کرد.
- ممنون که انقد بهم دلگرمی می دی.
زهره سری تکان داد.
- خواهش میکنم. فعلا تشریف ببرید بخوابید. برای جنگ فردا به انرژی نیاز خواهید داشت جناب بابک خان.
بابک پله ها را بالا آمد و وقتی از کنارش رد می شد صدای آرامش را شنید.
- اگه بتونم بخوابم...

***

با بلند تر شدن صدای زجه های مادرش لیوان آب را به سرعت پر کرد و به سمت پذیرایی رفت.
لیوان آب را مقابل لب های مادرش گرفت که با دست کنار زد و دوباره محکم تر روی زانوهایش کوبید و خودش را به دو طرف تکان داد.
- کاش می مردی منصوره، کاش می مردی و این روزارو نمی دیدی. داداشت حیف بود برای زیر خاک تو باید می مردی که نبینی انقد زحمت این پسرو کشیدی الان اینجوری وایساده جلوت قلدرم قلدرم می کنه. تو بیخود می کنی بری اون دختره رو بگیری. تو غلط می کنی...
بابک‌ بیچاره با بلند شدن داد و هوار های مادرش از خانه بیرون رفته بود و یک ساعت بعدش افسانه و منیره با تلفن مادرش از راه رسیده بودند.
افسانه با اخم هایی غیر قابل نفوذ مقابل مادرش نشسته بود و منیره ی گریان هم با چشم های خیس که تند تند با دست پاکشان می کرد کنارش.
زهره دستش را روی شانه مادرش گذاشت.
- مامان بسه تو رو خدا. از حال می ریا.
مادرش دوباره دست او را به سرعت پس زد و انگشت اشاره اش را سمت هر سه شان چرخاند.
- حق ندارید فردا پاشید با این پسره ی بی چشم و رو برید خونه اون خاله سلیطه تون. با هر سه تاتونم. قلم پاتونو می شکنم. زنیکه ی... بچه ی مظلوم و سر به زیر منو از راه به در کرد. تقصیر خودمه تقصیر خود بی عقله...
با دست محکم روی سرش کوبید که زهره به سرعت دست مادرش را گرفت و با اخم اعتراض کرد.
- عه مامان. این کارا چیه می کنی؟
- اگه عقل داشتم که همون موقع بعد ازدواج اون دختره برای بابک زن می گرفتم.
منصوره خانوم پاهایش را کف پذیرایی دراز کرد و دست هایش را روی زانوهایش کشید.
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • Karbarr

    نویسنده آزمایشی
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2020/01/03
    ارسالی ها
    70
    امتیاز واکنش
    1,487
    امتیاز
    812
    منصوره خانوم پاهایش را کف پذیرایی دراز کرد و دست هایش را روی زانوهایش کشید.
    زهره کمی به خودش جرئت داد.
    - مامان تو رو خدا این همه سال از بابک‌اصرار از شما انکار بس نیست؟ چرا نمیذارید خودشون راهی که می خوانو برن؟ خب اگه اشتباه باشه سرشون به سنگ می خوره.
    منصوره خانم مردمک های عسلی رنگش را که میان حاله ی قرمز چشمانش احاطه شده بود به سمت زهره چرخاند.
    - حرف نزن زهره. من یه بار نابود شدن زندگی پسرمو دیدم. درد زندگی بهنام و بچه پنج ساله اش برام بسه. دیگه نمی خوام بابکم بشه لنگه ی اون.
    دوست داشت بگوید همسر بهنام که به انتخاب شما بود پس چه شد.
    با دیدن حال نزار مادرش ترجیح داد فعلا سکوت کند.
    افسانه جلوتر آمد و روسری سرخورده بنفش رنگ را از روی موهای مجعد و پسرانه ی مادرش برداشت و با همان سعی کرد بادش بزند.
    - بسه مامان. کشتی خودتو برای این پسره. بذار هر غلطی دلش می خواد بکنه.
    حیف که افسانه خواهر بزرگ تر بود و زهره نمی توانست چیزی به او بگوید. تیله های مشکی رنگش را چرخاند و به منیره که همچنان زیر پلک هایش را با دست پاک می کرد و بینی اش را بالا می کشید رساند.
    آرام لب زد.
    - تو آروم باش...

    وارد اتاق شد و آرام در را پشت سرش بست. موبایل را کنار گوشش گذاشت و با بوق دوم صدای بشاش زندایی اش داخل گوشی پیچید.
    - سلام دور سرت بگردم. خوبی زهره جان؟
    زهره با دستش در را فشرد و صدایش را پایین آورد.
    - سلام زندایی ممنون به خوبی شما شما خوبین؟ دایی بچه ها خوبن؟ دایی خونست؟
    - ممنون عزیز دلم خدا رو شکر همه خوبن. دایی تم مثل همیشه سر شیفت. اضافه کاری وایمیسته.
    زهره نفسی گرفت.
    - راستش زندایی می خواستم بگم اگه می شه امشب با دایی بیاین اینجا. مامان یکم حالش خوب نیست. بابک فردا...
    صدای زندایی اش کلامش را برید.
    - می دونم عزیزم مثل این که به سلامتی فردا قراره با فرنوش عقد کنن.
    زهره کمی جا خورد.
    - بله همینطوره. ولی خب نظر مامانو که می دونید، راضی نیست. گفتم اگه بشه امشب با دایی بیاید باهاش حرف بزنید. شاید کوتاه اومد.
    زندایی اش بدون لحظه ای تامل به حرف آمد.
    - والا زهره جان خاله اتم دیروز زنگ زده بود دعوت کنه. داییت گفت نمی تونیم بیایم. حرفی نداره ولی خب داداشش تازه فوت شده دلش رضا نیست بره مجلس جشن. راجب مامانتم عزیزم فکر کنم ما نیایم بهتره... خودت که اخلاق مامانتو می شناسی. یه وقت نمی خوام بی احترامی یا کدورتی بین خواهر برادر پیش بیاد...
    نمی دانست چقدر درست است که اینقدر راحت و بی تعارف راحب اخلاق مادرش با او صحبت می کند اما می دانست که منظوری پشت این حرفش نیست.
    - بله. چی بگم حتما شما بهتر از من می دونید و تشخیص می دید ولی من فکر نمی کنم مامان به دایی چیزی بگه. می دونید که چقدر دوستش داره. اگه فردا بابک بدون مامان بره فرنوشو عقد کنه دیگه کلا باید رابـ ـطه مادر پسریشونو فراموش کنه.
    - والا چی بگم زهره جان. بذار عصری داییت بیاد من باهاش صحبت می کنم. ببینم چی می شه.
    زهره گوشی تلفن را میان دستش دست به دست کرد.
    - ممنون لطف می کنید...

    ***
     
    آخرین ویرایش:

    Karbarr

    نویسنده آزمایشی
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2020/01/03
    ارسالی ها
    70
    امتیاز واکنش
    1,487
    امتیاز
    812
    دیشب دایی و زندایی اش آمده بودند. بیشتر از دو ساعت نشسته بودند. حرف زده بودند. بالا و پایین کرده بودند. پدرش، افسانه، بهنام هر کدام به نوعی بابک را سرزنش کرده بودند. مادرش آه و ناله و نفرین کرده بود و بابک سرش را پایین انداخته و به هیچ کدام هیچ چیز نگفته بود. دندان روی جگر گذاشته بود، تحمل کرده بود تا آخر کار صبرش لبریز شده و سر پا شده بود.
    صدایش بی اختیار برای اولین بار مقابل پدر و مادر و دایی اش بالا رفته بود. که تمامش کنند، او تصمیمش را گرفته و فردا صبح زود به سمت شهرستان خواهد رفت. یا خانواده اش همراه او خواهند رفت یا نخواهند رفت و به تنهایی همسرش را عقد کرده و برخواهد گشت.
    بعد از رفتن دایی و زندایی اش با هزار آیه و دلیل سعی به راضی کردن مادرش کرده بود و هر بار بد تر از قبل با داد و هوار مادرش ساکت شده بود.
    مادرش اشک ریخته بود و منیره هم او را همراهی کرده بود.
    افسانه هم دل به دل اعتراضات مادرش داده و با اعصابی خراب تا نفرین فرنوش هم پیش رفته بود و در آخر زهره با مصیبت به بهانه حال بد و بارداری منیره که گریه و ناراحتی برایش خوب نیست ساکتشان کرده بود.
    یک ساعت بعد از خاموشی و تاریک شدن خانه بابک در سکوت وارد خانه شده بود.
    همان موقع میان تاریکی نیمه شب زهره دست به کار شده و لباس های پدرش و بهنام را آماده کرده بود و از آن ها قول همراهی بابک را گرفته بود.
    نگاهش را از حیاط گرفت و پرده را انداخت. ساعت دوازده ظهر را نشان می داد. احتمالا پدر و برادر هایش الان باید رسیده باشند. ساعت هشت صبح راه افتاده بودند و تا شهرستان چهار ساعت بیشتر راه نبود.
    امشب دوباره شیفت شب بود و چند ساعت دیگر باید به بیمارستان می رفت.
    از اتاق خارج شد و نگاهی به مادرش که بی حال روی مبل نشسته بود و منیره ای که همچنان بینی اش را بالا می کشید و دستمال کاغذی دیگری را میان دستش مچاله می کرد انداخت. چطور باید تنهایشان می گذاشت؟
    صدای افسانه از حیاط می آمد که داشت با بچه ها سر و کله می زد.
    آرام کنار مادرش نشست. قطره اشک سمجی را دید که از گوشه پلک مادرش سر خورد و روی صورتش پایین آمد.
     
    آخرین ویرایش:

    Karbarr

    نویسنده آزمایشی
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2020/01/03
    ارسالی ها
    70
    امتیاز واکنش
    1,487
    امتیاز
    812
    آرام کنار مادرش نشست. قطره اشک سمجی را دید که از گوشه پلک مادرش سر خورد و روی صورتش پایین آمد.
    دستمالی از جعبه روی میز بیرون کشید و به دست مادرش داد.
    - بسه دیگه قربونت برم. تموم شد دیگه. تو رو خدا دیگه خودتو عذاب نده.
    منصوره خانم نگاهش را که دوباره داشت خیس می شد به زهره داد و آرام زمزمه کرد.
    - دیدی زهره؟ دیدی بعد این همه سال چجوری دست مزدمو داد؟ دیدی چجوری گفت مامان دستت درد نکنه؟ دیدی بدون من رفت عقد کنه؟ دیدی اصلا بود و نبود من براش مهم نیست؟ صبح داشت می رفت نیومد یه بار بگه مامان دارم می رم. نکرد یه بار دیگه بگه مامان غلط کردم پاشو بیا بریم...
    و دستمالی که زهره در دستش گذاشته بود را روی چشم هایش کشید.
    زهره نگاهش را روی صورت مظلوم شده ی مادرش چرخاند. پس دلش نرم شده بود. بـ..وسـ..ـه ای روی دست مادرش زد.
    - من قربون اون دلت برم. خب اول صبحی نخواسته دوباره اعصابتو خورد کنه. مگه می شه براش مهم نباشه؟ پس این همه سال بعد طلاق فرنوش به خاطر کی صبر کرده؟
    منصوره خانم این بار رو به منیره شد و بغض صدایش را بیرون فرستاد.
    - منیره دیدی بدون من رفت؟
    صدای آیفون بلند شد و اجازه ادامه آه و ناله را از منصوره خانم و منیره گرفت.
    قبل از بلند شدن زهره صدای باز شدن در حیاط را شنید. احتمالا بچه ها که در حیاط بودند در را باز کرده بودند.
    یک دقیقه بیشتر طول نکشید که در ورودی پذیرایی باز شد و در مقابل نگاه مبهوت منصوره خانم و دختر هایش بابک از در وارد شد.
    مستقیم به سمت مادرش که روی مبل نشسته بود آمد و دو زانو مقابل پاهایش روی زمین نشست.
    چشم‌هایش را به‌نگاه مبهوت و خیس منصوره خانم داد و صدایش به گوش دل مادر بی قرارش رسید.
    - مامان نمیای؟
     
    آخرین ویرایش:

    Karbarr

    نویسنده آزمایشی
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2020/01/03
    ارسالی ها
    70
    امتیاز واکنش
    1,487
    امتیاز
    812
    - مامان نمیای؟
    منصوره خانم فقط نگاهش کرد که صدای خش دار بابک دوباره بلند شد.
    - مامان خوب نگام کن. چون آخرین باریه که داری منو می بینی. مامان خدا شاهده، خدا شاهده اگه الان من تنها از این در برم بیرون دیگه عمرا صورتمو ببینی. یعنی مادر پسری ما تا همین جا بود؟ تموم؟
    این بار قطرات اشک با سرعت بیشتری از چشم های منصوره خانم‌پایین آمد. منیره همراه مادرش اشک می ریخت و افسانه که به دنبال بابک بالا آمده بود با اخم هایی هم آغـ*ـوش مقابل در ورودی پذیرایی ایستاده بود.
    - من خونه گرفتم. حتی برای برداشتن لباسامم برنمی گردم. دیگه انتخاب با خودته.
    چند لحظه سکوت کرد و دوباره مقابل مادری که انگار میان صورت پسرش خشک شده بود به حرف آمد.
    - مامان تا وسط راه رفتم. اما دلم نیومد بدون تو برم. وسط جاده برگشتم. بابا و بهنام تو ماشین منتظرن.
    منصوره خانم بدون این که پاسخی به بابک بدهد دستش را روی صورت خیسش کشید و سرش را به سمت زهره چرخاند.
    - زهره پاشو لباسای منو بیار...

    ***
     
    آخرین ویرایش:

    Karbarr

    نویسنده آزمایشی
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2020/01/03
    ارسالی ها
    70
    امتیاز واکنش
    1,487
    امتیاز
    812
    لیست روی صفحه نمایشگر کامپیوتر را بالا کشید و دقتش را بیشتر کرد.
    سایه دوباره در ایستگاه پرستاری کنار آن ها بود و با الهه گرم حرف زدن بودند.
    با مادرش تماس گرفته بود و گفته بودند که فردا برمی گردند.
    یاد عکس های مراسم عقد افتاد خاله اش که چند ساعت پیش روی وضعیت صفحه اش در فضای مجازی گذاشته بود و عقد دختر و دامادش که بابک باشد را به آن ها تبریک گفته بود. فرنوش دختر زیبایی بود و کنار برادرش برازنده ی هم بودند. قیافه گرفته مادرش در عکس و لب های خندان خاله اش....
    نفسش را بیرون فرستاد و کمی از صفحه نمایشگر کامپیوتر فاصله گرفت. نگاهش را به بحث میان الهه و سایه داد که با صدای سلام و وقت به خیر مهران سر پا شد و بحث بین الهه و سایه متوقف.
    از قیافه مهران معلوم بود که او هم سر حال است.
    - سلام آقای دکتر. وقت شما هم به خیر.
    با لبخند رو به زهره شد.
    - تبریک می گم خانم کاتب. عقد برادرتون بوده امروز.
    بی توجه به الهه و سایه که تبریک می گفتند سری تکان داد و معنی نگاه و کلام به آرامش رسیده ی زهره را مهران خوب می دانست.
    - ممنون بله. خداروشکر به خیر و خوشی تموم شد.
    مهران پورتالی که زهره به سمتش گرفته بود را از دستش گرفت و با لبخندی عمیق تر به سمت اتاقش رفت.
    زهره داشت جواب تبریک الهه را می داد و سعی به توجیح بی خبر بودنش از عقد بابک داشت که سایه جلو آمد و پیشانی اش را روی شانه زهره گذاشت.
    الهه مبهوت نگاهش می کرد که سایه سرش را از روی شانه زهره برداشت و نگاه معنی داری به زهره انداخت.
    آرام لب هایش تکان خورد.
    - این آدم چرا انقد خوبه؟
    زهره کوتاه خندید و دستی روی بازوی سایه کشید.
    خود خدا باید به داد دل این قشر از جوان های عاشق پیشه می رسید. نمی دانست سایه روی چه حسابی به او اعتماد کرده و سفره ی دلش را پیشش باز کرده بود.
    این که با حداقل ده سال اختلاف سنی دل به مهران داده بود برای زهره توجیحی نداشت غیر از این که احتمالا در این بیست و چند سال آنقدری سرش در کتاب و دفتر بوده که وقت عشق و عاشقی نداشته. این که به قول منیره هنگام حرف زدن از مهران در چشم های سایه قلب می ترکید برای او کاملا ناشناخته بود و غیر ملموس...
    اطلاع از روابط دوستانه و خانوادگی آن ها با مهران و راحت بودنشان با هم می شد دلیل قولی که با هزار ضرب و زور از زهره گرفته بود تا مهران را متوجه سایه بکند و او فقط توانسته بود بخندد.
    دوست داشت بگوید من ده سال است که در همان روابط عاطفی نصفه نیمه ام با رامین ماندم آن وقت تو چه انتظاری از من داری؟

    ***
     
    آخرین ویرایش:

    Karbarr

    نویسنده آزمایشی
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2020/01/03
    ارسالی ها
    70
    امتیاز واکنش
    1,487
    امتیاز
    812
    میوه های داخل سینک را می شست و داخل آبکش کنار دستش می گذاشت. هیچ دخالتی در صحبت های مادرش و افسانه که پشت میز غذاخوری چهار نفره داخل آشپز خانه نشسته و دیگ غیبت خاله اش و فرنوش را بار گذاشته بودند نمی کرد.
    منتظر همسر افسانه بودند تا بیاید و شام بخورند.
    مادر و پدرش همراه بهنام و بابک قبل از ظهر برگشته بودند.
    - داشتن از خوشی می مردن. معلومه، پسر دست گلمو خام کردن چرا نباید خوشحال باشن؟ چی بهتر از این؟ کی می خواست بره دخترشو با یه بچه بگیره؟
    افسانه گوجه های خورد شده را روی ظرف های سالاد مقابلش می گذاشت.
    - مامان تو رو خدا دیگه نگو. اعصاب برام نمونده از دست اینا. خدا بگم... استغفرال... ذاتا دیگه هر چیم بگم مثل تف سر بالا می مونه.
    مادرش از جایش بلند شد و شعله زیر ظرف خورشت را چک کرد.
    - ببین رفته نشسته تو اتاق بیرون نمیاد. معلوم نیست صبح تا شب چی می گن به هم...
    زهره خنده اش گرفته بود. به قول پسر بزرگ افسانه مادرش دیگر رد داده بود. یکی نبود بگوید زن حسابی تو را چه کار به حرف زدن های یک زوج جوان؟ چه کار داری چه به هم می گویند؟
    - من و بابات تو این چهل سال انقد با هم حرف نزدیم.
    افسانه دستش را در هوا تکانی داد.
    - مامان تو رو خدا لطفا تو و بابا سر دو کلام سلام و خداحافظ با هم دعوا نکنین حرف زدنتون پیش کش نخواستیم.
    زهره دیگر طاقت نیاورد و صدای خنده ی ریزش بلند شد. افسانه راست می گفت. روزی را به خاطر نداشت که پدر و مادرش سر هر موضوع بی اهمیتی بحث و جدل نکنند.
    منصوره خانم که کنارش بود با آرنج به بازوی زهره زد.
    - چته؟ به چی می خندی؟
    زهره ببخشیدی گفت و با خنده از آشپزخانه بیرون رفت.

    ***
     
    آخرین ویرایش:

    Karbarr

    نویسنده آزمایشی
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2020/01/03
    ارسالی ها
    70
    امتیاز واکنش
    1,487
    امتیاز
    812
    زهره پرونده زیر بغلش را دست به دست کرد و وارد سالن سه در چهار اتاق دکتر به منش شد.
    خانم احمدی با دیدنش لبخندی زد و سر پا شد.
    - سلام خانم کاتب خسته نباشید.
    زهره بادست تعارف کرد که بنشیند.
    - سلام ممنون عزیزم. شما هم خسته نباشید.
    با اشاره به در اتاق پرسید.
    - آقای دکتر هستن؟
    خانم احمدی همچنان سر پا بود.
    - بله هستن بفرمایید.
    لبخندی تشکر آمیز به روی زن میانسال با لباس های ساده ی مشکی زد و به سمت اتاق رفت.
    پسر خانم احمدی در طبقه پایین همین جا بستری بود و برای این که کمک مالی داشته باشد به خواست خود دکتر به منش عصر ها چند ساعتی به عنوان منشی آن جا می نشست.
    مثل همیشه با تقه ای کوتاه و صدای بفرمایید مهران وارد اتاق شد.
    در را پشت سرش بست و به سمت میزی که پشتش نشسته بود حرکت کرد.
    - سلام آقای دکتر عصرتون به خیر.
    مهران پرونده ی زیر دستش را بست و عینک مطالعه اش را از روی چشمش برداشت. مثل همیشه خوش رو بود و محترم.
    - به به سرکار خانم کاتب. خوش آمدید. بفرمایید بشینید.
    متین و آرام تشکری کرد.
    - ممنون فقط آوردم پرونده ی آقای علیپور رو بهتون بدم. همون آقای مسنی که هفته پیش بهتون گفتم. امروز قراره بیان برای معاینه گفتم در جریان باشید.
    مهران دستش را دراز کرد و پرونده را از دست زهره گرفت. دوباره عینکش را روی چشمش گذاشت و در حالی که به پرونده ی زیر دستش نگاه می کرد زهره را مخاطب قرار داد.
    - سر پا نمونید. بفرمایید بشینید. ما بیشتر از این ها خدمت برادر شما ارادت داریم خانم کاتب.
    زهره از لحن شوخش، دستش را روی لب هایش گذاشت و خنده ی کوتاه و بی صدایی کرد.
     
    آخرین ویرایش:

    Karbarr

    نویسنده آزمایشی
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2020/01/03
    ارسالی ها
    70
    امتیاز واکنش
    1,487
    امتیاز
    812
    زهره از لحن شوخش، دستش را روی لب هایش گذاشت و خنده ی کوتاه و بی صدایی کرد.
    آرام روی یکی از مبل های مقابل میز نشست و منتظر نگاهش کرد.
    تیم خوبی شده بودند. او مریض های بی بضاعت بیمارستان را که توان مالی مناسبی نداشتند شناسایی می کرد و مهران تا جایی که می توانست هزینه های بیمارستان را به نفعشان تمام می کرد.
    - از آقای آلندلون چه خبر؟ از وقتی ازدواج کرده یه زنگ به من نزده.
    همچنان نگاهش به پرونده زیر دستش بود و زهره لبخند کوتاهی زد.
    - همچین می گین از وقتی ازدواج کرده، بی چاره همین دیروز عقد کرده.
    مهران کوتاه خندید و برگه ی زیر دستش را برگرداند.
    - بیست و چهار ساعت گریه هاشو پیش من می کرد حالا که نوبت خوشیاشه چهل و هشت ساعته خبری ازش نیست.
    زهره سری تکان داد و به آرامش نسبی چهره ی بابک از دیروز به بعد فکرد کرد.
    - من به همین که حالش کنار فرنوش خوب باشه راضیم. شما هم راضی باشید آقای دکتر.
    مهران برگه را داخل پرونده برگرداند و پرونده را بست. سرش را بالا آورد و عینکش را برداشته و روی میز گذاشت.
    - منم راضیم. فقط از سر من باز بشه بقیه اش مهم نیست.
    زهره می دانست که شوخی می کند. سرش را پایین انداخت و خنده اش را جمع کرد.
    - این فوق العادست که بابک رفیق دلسوزی مثل شما داره.
    مهران خنده ای کرد و پرونده را به سمت زهره گرفت.
    - این فوق العادست که بابک خواهری مثل شما داره که انقدر خوب متلک می گـه.
    دوباره دست زهره روی لب هایش رفت و برای گرفتن پرونده سر پا شد.
    - این چه حرفیه آقای دکتر من جسارت نکردم.
    مهران بدون این که پی جمله ی قبل را بگیرد پرونده را به دست زهره داد.
    - اینو بده خانم احمدی، بیمار که اومد بده همراهش بیاره داخل...

    ***
     
    آخرین ویرایش:

    Karbarr

    نویسنده آزمایشی
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2020/01/03
    ارسالی ها
    70
    امتیاز واکنش
    1,487
    امتیاز
    812
    ساعت پنج عصر را نشان می داد که با صدای تک زنگ موبایلش چادرش را برداشت و به سمت راه پله رفت. مقابل آینه ی داخل راهرو ایستاد و چادرش را روی روسری زرشکی رنگش که دور صورت گردش پیچیده بود کشید.
    یاد غر زدن های بابک و بهنام افتاد که هر بار با دیدن این آینه حرص می خوردند.
    قد زهره کوتاه بود و اکثر آینه های خانه را با قد خودش تنظیم کرده بود. ابرو های پهن و دخترانه اش را با انگشت های اشاره هم زمان بالا فرستاد و از آینه دل کند.
    به سرعت پله ها را پایین می رفت. وارد حیاط شد و سرعتش بیشتر.
    امروز بابک، فرنوش را از شهرستان آورده بود و قرار بود با هم بیرون بروند. راستش اولش یکم استرس گرفته بود. نمی دانست چطور باید با فرنوش برخورد کند. ته دلش را نگاه می کرد و آشفته تر افکارش را کنار می زد. هیچ وقت دوست نداشت دنباله ی رابـ ـطه ی بابک و فرنوش را در ته دلش بگیرد و چقدر از این احساسی که نمی دانست اسمش خواهرانه بود یا نه بدش می آمد. حتی اگر هم خواهرانه باشد از آن خواهرانه های دل چرکین بود که زهره احساس بدی از داشتنش داشت.
    نفسی گرفت و در آهنی حیاط را باز کرد.
    ۲۰۶ صندوق دار سفید رنگ بابک مقابل در بود. کف دستش را روی سرش گذاشت و روسری و چادرش را تنظیم کرد.
    یک قدم جلوتر رفت و در را پشت سرش بست.
    فرنوش با دیدنش از اتومبیل پیاده شد ولی بابک همچنان سر جایش نشسته بود.
    معلوم بود که فرنوش هم معذب است. هر چقدر هم که بخواهد تعذبش را پشت لبخندش پنهان کند زهره از چشمان نگرانش این را به خوبی تشخیص می داد. فرنوش دستی به موهای رنگ و مش شده ی روی پیشانی اش کشید و کمی پا به پا شد.
    زهره پایش را روی تمام بد دلی های آذار دهنده ی ته قلبش گذاشت و با رویی گشاده و برق همیشگی تیله های درشت چشمانش به سمت فرنوش رفت.
    با هم روبوسی کردند و زهره دست هایش را دور شانه های فرنوش پیچید.
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا