- عضویت
- 2020/01/03
- ارسالی ها
- 70
- امتیاز واکنش
- 1,487
- امتیاز
- 812
هنوز هم وقتی یاد هیجان سایه می افتد که با ذوق و استرس پرسیده بود چه شد و پاسخ خودش « هیچی... فقط گفت عجب... » می افتد خنده اش می گیرد.
ماهان وارد آشپزخانه شد و حواس زهره را به سمت خودش جلب کرد.
- عمه مامانی تو اتاق کارت داره. گفت بری پیشش.
آخرین بشقاب را آب کشید و داخل آب چکان کنار سینک گذاشت.
داشت ظرف های شام را می شست ذاتا همیشه تمام تایمی که در خانه بود داخل آشپزخانه می گذشت.
دستی به سر ماهان کشید و بسته ی چیپس سرکه نمکی را از کابینت درآورده و به دستش داد.
از کنار پدرش و بهنام مقابل تلوزیون نشسته و شبکه ی خبر را دنبال می کردند گذشت و به سمت اتاق رفت. در بسته ی اتاق بابک را با دست هل داد و وارد اتاق نیمه تاریک شد.
مادرش سر سجاده نشسته بود و تسبیح به دست ذکر می گفت.
همانطور که دستش به در بود صدایش کرد.
- مامان کارم داشتی؟
مادرش نگاهی به او انداخت و دوباره رویش را به سمت سجاده اش چرخاند.
- بیا بشین.
چرا اینطور نگاهش می کرد؟ در را آرام پشت سرش محکم کرد و کنار سجاده مادرش نشست. یک حدس هایی می زد اما خدا خدا می کرد که اشتباه کرده باشد. واقعا آنقدری خسته بود که مخصوصا این ساعت از شب حوصله ی این بحث ها را نداشت.
منصوره خانم ذکر آخر را گفت و بـ..وسـ..ـه ای روی تسبیح زد. تسبیح را روی سجاده گذاشت و با کمی مکث نگاهش را به سمت زهره داد.
آه عمیقی کشید و لب های رنگ و رو رفته اش به حرف آمد.
- تو بهتر از هر کسی می دونی که سر از هم پاشیدن زندگی بهنام چقدر دلم سوخت.
صدای مادرش بغض داشت. زهره آب دهانش را پایین فرستاد و دستش را روی دست مادرش گذاشت.
- مامان چی شده؟
ماهان وارد آشپزخانه شد و حواس زهره را به سمت خودش جلب کرد.
- عمه مامانی تو اتاق کارت داره. گفت بری پیشش.
آخرین بشقاب را آب کشید و داخل آب چکان کنار سینک گذاشت.
داشت ظرف های شام را می شست ذاتا همیشه تمام تایمی که در خانه بود داخل آشپزخانه می گذشت.
دستی به سر ماهان کشید و بسته ی چیپس سرکه نمکی را از کابینت درآورده و به دستش داد.
از کنار پدرش و بهنام مقابل تلوزیون نشسته و شبکه ی خبر را دنبال می کردند گذشت و به سمت اتاق رفت. در بسته ی اتاق بابک را با دست هل داد و وارد اتاق نیمه تاریک شد.
مادرش سر سجاده نشسته بود و تسبیح به دست ذکر می گفت.
همانطور که دستش به در بود صدایش کرد.
- مامان کارم داشتی؟
مادرش نگاهی به او انداخت و دوباره رویش را به سمت سجاده اش چرخاند.
- بیا بشین.
چرا اینطور نگاهش می کرد؟ در را آرام پشت سرش محکم کرد و کنار سجاده مادرش نشست. یک حدس هایی می زد اما خدا خدا می کرد که اشتباه کرده باشد. واقعا آنقدری خسته بود که مخصوصا این ساعت از شب حوصله ی این بحث ها را نداشت.
منصوره خانم ذکر آخر را گفت و بـ..وسـ..ـه ای روی تسبیح زد. تسبیح را روی سجاده گذاشت و با کمی مکث نگاهش را به سمت زهره داد.
آه عمیقی کشید و لب های رنگ و رو رفته اش به حرف آمد.
- تو بهتر از هر کسی می دونی که سر از هم پاشیدن زندگی بهنام چقدر دلم سوخت.
صدای مادرش بغض داشت. زهره آب دهانش را پایین فرستاد و دستش را روی دست مادرش گذاشت.
- مامان چی شده؟
آخرین ویرایش: