رمان چهل گیس | هُمای کاربر انجمن نگاه دانلود

  • شروع کننده موضوع Karbarr
  • بازدیدها 17,156
  • پاسخ ها 69
  • تاریخ شروع
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Karbarr

نویسنده آزمایشی
نویسنده انجمن
عضویت
2020/01/03
ارسالی ها
70
امتیاز واکنش
1,487
امتیاز
812
هنوز هم وقتی یاد هیجان سایه می افتد که با ذوق و استرس پرسیده بود چه شد و پاسخ خودش « هیچی... فقط گفت عجب... » می افتد خنده اش می گیرد.
ماهان وارد آشپزخانه شد و حواس زهره را به سمت خودش جلب کرد.
- عمه مامانی تو اتاق کارت داره. گفت بری پیشش.
آخرین بشقاب را آب کشید و داخل آب چکان کنار سینک گذاشت.
داشت ظرف های شام را می شست ذاتا همیشه تمام تایمی که در خانه بود داخل آشپزخانه می گذشت.
دستی به سر ماهان کشید و بسته ی چیپس سرکه نمکی را از کابینت درآورده و به دستش داد.

از کنار پدرش و بهنام مقابل تلوزیون نشسته و شبکه ی خبر را دنبال می کردند گذشت و به سمت اتاق رفت. در بسته ی اتاق بابک را با دست هل داد و وارد اتاق نیمه تاریک شد.
مادرش سر سجاده نشسته بود و تسبیح به دست ذکر می گفت.
همانطور که دستش به در بود صدایش کرد.
- مامان کارم داشتی؟
مادرش نگاهی به او انداخت و دوباره رویش را به سمت سجاده اش چرخاند.
- بیا بشین.
چرا اینطور نگاهش می کرد؟ در را آرام پشت سرش محکم کرد و کنار سجاده مادرش نشست. یک حدس هایی می زد اما خدا خدا می کرد که اشتباه کرده باشد. واقعا آنقدری خسته بود که مخصوصا این ساعت از شب حوصله ی این بحث ها را نداشت.
منصوره خانم ذکر آخر را گفت و بـ..وسـ..ـه ای روی تسبیح زد. تسبیح را روی سجاده گذاشت و با کمی مکث نگاهش را به سمت زهره داد.
آه عمیقی کشید و لب های رنگ و رو رفته اش به حرف آمد.
- تو بهتر از هر کسی می دونی که سر از هم پاشیدن زندگی بهنام چقدر دلم سوخت.
صدای مادرش بغض داشت. زهره آب دهانش را پایین فرستاد و دستش را روی دست مادرش گذاشت.
- مامان چی شده؟
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • Karbarr

    نویسنده آزمایشی
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2020/01/03
    ارسالی ها
    70
    امتیاز واکنش
    1,487
    امتیاز
    812
    - مامان چی شده؟
    منصوره خانم با همان بغض ادامه داد.
    - تو بهتر از هر کسی می دونی که بابک سر گرفتن این دختره چقدر دلمو سوزوند.
    زهره نگران به چشم های پر شده ی مادرش نگاه کرد.
    - زهره خدا شاهده، خداشاهده، به همین نمازی که خوندم ازت نمیگذرم اگه بخوای مثل این دو تا خودتو بدبخت کنی آتیش بزنی به دل من.
    اشک مادرش ریخت و زهره با نگاه پر شده و صدای لرزان نالید.
    - مامان...
    منصوره خانم انگشت اشاره اش را به نشانه ی سکوت روی بینی اش گذاشت و دوباره به حرف آمد.
    - زهره ازت نمیگذرم اگه انقد بشینی ور دل من تو این خونه و آخرش مثل بابک بری زن یه مرد زن مرده یا یه مرد زن طلاق با یه بچه بشی. زهره خدا شاهده حلالت نمی کنم.
    دیگر تصویر مادرش کاملا تار شده بود.
    زهره مبهوت و با پلک های خیس دوباره نالید.
    - مامان لطفا...
    منصوره خانم دستش را بالا آورد و دوباره ادامه داد.
    - دوباره می خوان بیان خواستگاری، من و بابات راضیم. خونوادشونو می شناسیم. دین و ایمانشون کامله. آدم حسابین. وضعشون خوبه. پسره هم که خدا رو شکر همه مون خوب میشناسیمش...
    نگاهش روی گونه های خیس و اشک بند آمده ی مادرش چرخید.
    - یا من مادرتمو قد سر سوزن هم که شده حرمتمو نگه میداری و دیگه این دفعه نه نمی گی یا دوباره راست دماغ خودتو می ری و دیگه نه من نه تو...

    ***
     
    آخرین ویرایش:

    Karbarr

    نویسنده آزمایشی
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2020/01/03
    ارسالی ها
    70
    امتیاز واکنش
    1,487
    امتیاز
    812
    انتهای چند ساعت شیفت طولانی شده بود زهره ی خسته و بی انرژی که با باتری در حال ارور به سمت کافی شاپ پایین بیمارستان می رفت.
    دیشب بعد از شنیدن کلمه به کلمه ی صحبت های طولانی مادرش، دستش را روی گونه های خیسش کشیده بود و تنها با یک « باشه » کوتاه اتاق بابک را ترک کرده بود.
    الان که برای بار صد و چندم از شب گذشته تا این لحظه فکر می کرد هنوز باورش نمی شد که زیر بار رفته باشد. گویا هر بار در انتهای هر جست و جو در بالا و پایین خطوط ذهنش با پتکی محکم در سرش می کوبیدند و بیشتر گیج می شد.
    خوب به خاطر داشت چند ماه پیش را که خانمی برای برادرش که همسرش فوت شده بود و یک بچه ی یک ساله داشت به خواستگاری زهره آمده بود و مادرش با چه افتضاحی زن بی چاره را از خانه بیرون کرده و شیون و ناسزا به راه انداخته بود و تا چند روز با او درست و حسابی حرف نمی زد.
    منتظر آسانسور ایستاده بود که با دیدن مهران موبایل به دست از انتهای راهرو سریع به قدم های خسته اش حرکت داد و به سمت راه پله ها رفت. این طور بهتر بود.
    این بازی موش و گربه را از دقیقه ی اول شروع شیفت امروزش راه انداخته بود و همین بیشتر خسته اش کرده و انرژی اش را گرفته بود.
    بی نهایت مقابلش معذب بود و با حرف هایی که دیروز مقابلش نشسته و زده بود و این شرایط موجود دیگر حتی روی نگاه کردن که هیچ ایستادن مقابلش را هم نداشت.
    بماند که چند بار هم در اتاق معاینه بیماران او را خواسته بود و زهره هم به عمد الهه را فرستاده بود.
     
    آخرین ویرایش:

    Karbarr

    نویسنده آزمایشی
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2020/01/03
    ارسالی ها
    70
    امتیاز واکنش
    1,487
    امتیاز
    812
    بماند که چند بار هم در اتاق معاینه بیماران او را خواسته بود و زهره هم به عمد الهه را فرستاده بود.
    بد تر از تمام این ها مهمانی بابک و فرنوش بود که برای فردا ظهر تمام آشنا و فامیل را دعوت کرده بودند و او باید تمام شب را بیدار می ماند.
    دستش را به نرده ی آهنی آبی رنگ راه پله گرفت و میان راه پله ایستاد. نفس عمیقی گرفت و گوشه ی چشمانش را با انگشت شست و اشاره فشرد. با آمدن چند نفر از طرف مقابل دوباره راه افتاد...

    ***

    خانه به قدری شلوغ بود که صدا به صدا نمی رسید. خانم ها در خانه آن ها بودند و آقایان در طبقه ی بالا.
    برای گرفتن چند تا از سفارشات که بهنام خریده بود به حیاط آمده بود که با رسیدن مادر شوهر و پدر شوهر منیره همانجا ماندگار شده بود.
    به هیچ عنوان زیر نگاه سرور خانم راحت نبود. همان مقابل در ورودی حیاط محکم به آغوشش کشیده بود و گونه هایش را بوسیده بود.
    نگاه مستقیم رامین را روی خودش و مادرش احساس می کرد و بیشتر معذب می شد.
    با ورود سرور خانم و همسرش بعد از سیل عظیم قربان صدقه ها، چادر گلدار صورتی اش را جلوتر کشید و محکم تر زیر چانه اش گرفت. رو به رامین شد و سر به زیر تعارف کرد.
    - بفرمایید داخل آقا رامین چرا وایسادید؟
    نگاهش درست روی صورت زهره بود و همین باعث می شد محکم تر چادرش را زیر چانه اش بگیرد.
    - شما بفرمایید. من بیرون کار دارم برمی گردم.
     
    آخرین ویرایش:

    Karbarr

    نویسنده آزمایشی
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2020/01/03
    ارسالی ها
    70
    امتیاز واکنش
    1,487
    امتیاز
    812
    - شما بفرمایید. من بیرون کار دارم برمی گردم.
    هنوز جواب رامین را نداده بود که مهران و پدرش غرق صحبت و خنده مقابل در ایستادند.
    کوچه پر از ماشین های مهمانانشان بود و آن ها هم ماشین را انتهای کوچه پارک کرده و پیاده آمده بودند.
    پدرش با دیدن زهره لبخند سر حالی زد.
    - سلام دخترم. مبارک باشه ان شاالله...
    نمی دانست چرا احساس می کرد صورتش سرخ شده.
    دستش را از داخل روی چادرش مشت کرد و با نگاهی که روی صورت هیچ کدام نمی ایستاد سعی کرد لبخند بزند.
    - سلام. ممنون آقای به منش. خیلی خوش آمدید. بفرمایید داخل.
    خودش را کمی از مقابل در کنار کشید و آقای به منش وارد شد.
    نوبت مهران بود و بعد از موش و گربه بازی های روز گذشته اینطور ایستادن مقابلش بیشتر دست پاچه اش می کرد.
    باز خدا را شکر که مهران چیزی را به رویش نمی آورد.
    مثل همیشه خوش رو سلامی به زهره کرد و با مکثی کوتاه رو به رامین شد که هنوز مقابل در ایستاده و نگاهشان می کرد. سرش را به نشانه ی سلام و احترام برای او هم تکان داد و آرام با یک ببخشید کوتاه از کنار زهره گذشت و وارد حیاط شد.
     
    آخرین ویرایش:

    Karbarr

    نویسنده آزمایشی
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2020/01/03
    ارسالی ها
    70
    امتیاز واکنش
    1,487
    امتیاز
    812
    مهران وارد ورودی راه پله شد. پدرش هنوز آنجا ایستاده بود. کفش هایش را در آورد. خم شد کفش های پدرش و خودش را جفت کرده و کنار خیل عظیم کفش های مردانه و زنانه گذاشت.
    با خنده و شوخی پله ها را با هم بالا رفتند و دوباره بحث چند دقیقه پیششان را از سر گرفتند.
    - ولی آقا جون واقعا انتظار نداشتم به این زودیا کار زمین درست شه. راستشو بگو نکنه پارتی مارتی جور کردی به من نمی گی؟
    صدای علی آقا درآمد.
    - خجالت بکش بچه...
    حرفش تمام نشده بود که پریدخت خانم، مادر مهران از ورودی طبقه ی اول که مجلس خانم ها بود بیرون آمد.
    علی آقا با دیدن همسرش بیشتر سر کیف آمد و شق و رق تر چند پله ی بعدی را بالا رفت.
    پریدخت خانم نگاهی به قیافه ی سرحالشان انداخت و خنده رو از چهارچوب در ورودی بیرون آمد.
    - خسته نباشید. چی شده کبکتون خروس می خونه؟
    صدای خانم ها از این طبقه و آقایان از طبقه ی بالا کل راه پله را گرفته بود.
    مهران قبل از پدرش پاسخ داد.
    - چشم روشنی بده پری خانم. هم به من هم به ایشون. کار زمین درست شد.
    با اتمام کلام سر ذوق مهران صدای ظریف و آرام زهره از پشت سرشان باعث شد از مسیر ورودی خانه کنار بروند.
     
    آخرین ویرایش:

    Karbarr

    نویسنده آزمایشی
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2020/01/03
    ارسالی ها
    70
    امتیاز واکنش
    1,487
    امتیاز
    812
    با اتمام کلام سر ذوق مهران صدای ظریف و آرام زهره از پشت سرشان باعث شد از مسیر ورودی خانه کنار بروند.
    - بازم سلام. ببخشید.
    و با لبخندی خجل به روی پریدخت خانم سر به زیر وارد خانه شد.
    پریدخت خانم نگاهش را از مسیری که زهره رفته بود گرفت و در حالی که دستش را روی سـ*ـینه اش می گذشت با برق نگاهش از ته دل گفت.
    - قربون او حجب حیات برم من.
    رو به همسرش و مهران شد و با چشم و ابرو به در ورودی پشت سرش که لحظه ای پیش زهره از آن رد شده بود اشاره کرد.
    - بیا اینم چشم روشنی. هم برای تو هم برای بابات که می گـه این عروس کوچیکه ی ما چی شد؟
    علی آقا خنده ی بلندی کرد و مهران انگار که متوجه نشده باشد پر سوال به مادرش نگاه کرد.
    پریدخت خانم قدمی جلوتر گذاشت و صدایش را پایین آورد.
    - منصوره خانم گفت پریشب باهاش حرف زده. نه گفته آره نه هم گفته نه... اصلا من می دونم این درست شدن کارتم از پا قدم همین عزیز دلمه.
    علی آقا دستی به شانه ی مهران که متعجب نگاهشان می کرد زد و با خنده گفت.
    - ان شاالله که خیره حاج خانم...
    مهران نگاهش را از پدرش گرفت و رو به مادرش پرسید.
    - بابا یکی به منم بگه این جا چه خبره؟
    شوق صدای پریدخت خانم به هیچ وجه قابل پنهان کردن نبود.
    - چه خبر می خواستی باشه قربون قد و بالات برم؟ مگه همین چند روز پیش نگفتی تو دختر خوب پیدا کن نامرده هر کی بگه نه؟
    مهران مبهوت نگاهی به در ورودی خانه کرد. تصویر زهره برای لحظه ای از ذهنش گذشت و ناباور به حرف آمد.
    - مادر من بهتر نبود قبلش به من می گفتین؟
     
    آخرین ویرایش:

    Karbarr

    نویسنده آزمایشی
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2020/01/03
    ارسالی ها
    70
    امتیاز واکنش
    1,487
    امتیاز
    812
    - مادر من بهتر نبود قبلش به من می گفتین؟
    پریدخت خانم دست هایش را مقابل شکمش روی هم گذاشت و اعتراض کرد.
    - وا؟ مگه تو خودت نسپردی به من؟ گفتی هر کی من بگم تو می گی چشم؟ قیافشو نگاه... به من باشه که می گم بی خیال مهمونی شو. برو خونه بشین دعا کن زهره قبول کنه زن تو بشه...
    مهران یاد دیروز افتاد که هر بار زهره با دیدنش خودش را سمتی پنهان می کرد و خیال می کرد او ندیده یا نفهمیده. تازه دلیل کار هایش را می فهمید. لبخندی زد و سری تکان داد.
    - مامان این چه حرفیه آخه؟ من فقط منظورم اینه که بهتر بود قبلش به من اطلاع بدین. همین.
    پریدخت خانم نگران دستش را روی بازوی مهران گذاشت.
    - یعنی مهران خدا انقدری به من عمر بده که ببینم این دختر وایساده کنار تو، شده خانوم تو دیگه از خدا هیچی نمی خوام...
    مهران با لبخند به مادرش نگاه می کرد و تمام فکرش فقط یک جمله بود که الان بابک چه فکری درمورد او می کند...

    ***
     
    آخرین ویرایش:

    Karbarr

    نویسنده آزمایشی
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2020/01/03
    ارسالی ها
    70
    امتیاز واکنش
    1,487
    امتیاز
    812
    روی تخت دراز کشید و موی بافته شده اش را از زیر کمرش بیرون آورد. نگاهش را به سقف تاریک اتاق دوخت و سعی کرد صدا های داخل ذهنش را ساکت کند.
    اگر می خواست امروز را خلاصه کند این بود که اگر از مادرش نمی ترسید حتما از خانه فرار می کرد و به بیمارستان می رفت. پشت همان ایستگاه پرستاری، روبروی ساعت گرد بد شکل می نشست و یک نفس راحت می کشید.
    نگاه های آذار دهنده ی سرور خانم کم بود، در طول تمام چند ساعت مهمانی نگاه های پریدخت خانم هم به آن اضافه شده بود. هر دو زن مهربان و دوست داشتنی بودند ولی رفتارشان به شدت معذبش می کرد.
    احتمالا سرور خانم هنوز از جواب نصفه نیمه ای که از سر آه و ناله های مادرش به خواستگاری پریدخت خانم داده بود خبر نداشت که آنطور نگاهش می کرد و دم به دقیقه لبخند می زد.
    مادرش هم خبر نداشت که همین پریروز زهره به نوعی از مهران برای دختر دیگری خواستگاری کرده بود و امروز خودش داشت وارد رابـ ـطه ی جدیدی با مهران می شد...
    از این فکر و عکس العملی که مادرش احتمالا با فهمیدنش از خودش نشان می داد خنده اش گرفت.
    عمرا فکر می کرد بعد از بیست و هفت سال مقاومت به این شکل بدون رضایت قلبی راضی به ازدواج با مردی شود که حتی از جبهه او نسبت به این رابـ ـطه هم هیچ چیز نمی دانست...
    دوباره بی خیال خنده ای به بیست و هفت سال مقاومتش کرد. نمی دانست چرا از استرس ظهر و عصرش هیچ خبری نبود.
    یاد پچ پچ های زندایی هایش زیر گوشش می افتاد که هر کدام دم به دقیقه دعای خیر کرده و می گفتند ان شاالله قسمت تو...
    سعی کرد قیافه ی مهران را درست تصور کند.
    بیشتر خنده اش گرفت وقتی به جز یک تصویر مبهم هیچ چیز در ذهنش نداشت. هر چه بیشتر تلاش می کرد کم تر به نتیجه می رسید و تصویر محو تر می شد. انگار بیشتر از چند سال است که مهران را ندیده. درست ترش این بود که او هیچ وقت درست و حسابی به مهران نگاه نکرده بود. نه فقط مهران بلکه به هیچ مردی آن طور نگاه نکرده بود که تصویر دقیقی از چهره اش داشته باشد.
    پلک هایش را روی هم گذاشت و لبخند عمیقی زد. او به شدت به آیه ی « الخیر فی ما وقع... » ایمان داشت.
    خدا هیچ وقت نه فقط برای او بلکه برای هیچ کدام از بنده هایش بد نخواسته بود و به احتمال بالا مهران نمی توانست قسمت بد زندگی او باشد...

    ***
     
    آخرین ویرایش:

    Karbarr

    نویسنده آزمایشی
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2020/01/03
    ارسالی ها
    70
    امتیاز واکنش
    1,487
    امتیاز
    812
    الهه که برای چک کردن وضعیت بیمار رفته بود پشت پیشخوان ایستاد.
    - دکتر به منش هم داره میاد.
    زهره که سرش داخل کامپیوتر بود با شنیدن این حرف موبایلش را دست گرفت و قدم هایش را به سمت اتاق رست که درست کنار ایستگاه پرستاری بود تند کرد.
    در را تا نیمه بست و نفس راحتی کشید. عمرا فکر می کرد یک روز چنین رفتار کودکانه ای در مقابل کسی از خودش نشان دهد اما واقعا در این شرایط نمی توانست با مهران رو به رو شود.
    تا دیروز بماند همکار به نظر او کم از دو تا رفیق نداشتند، مهران تنها مشاور او در زمینه مسائل خانوادگیش که اکثرا حول بابک می چرخید و مسائل کاریش در بیمارستان بود و بیشتر از هر کس دیگری با او احساس راحتی می کرد اما امروز...
    صدای سلام و خسته نباشیدش را به الهه شنید.
    با جمله ی بعدش انگار که هر لحظه ممکن است زهره را ببیند بیشتر خودش را پشت در کشید.
    - خانم کاتب کجان؟
    لبش را به دندان گرفت و گوشش را به در نزدیک تر کرد.
    - والا همین الان شما داشتین میومدین اینجا بود. نمی دونم یهو کجا رفت.
    دستش را به علامت خاک بر سرت برای الهه تکان داد و دوباره گوشش را به در نیمه باز چسباند.
    - دیدینشون بگین بیان اتاق من. باهاشون کار مهم دارم.
    زهره دستش را روی مانتویش مشت کرد و سری به نشانه ی تاسف برای خودش تکان داد.
    صدای قدم های محکم مهران را شنید که دور می شد و بلافاصله در اتاق رست باز شد. الهه وارد اتاق شد و متعجب به زهره که پشت در ایستاده بود نگاه کرد.
    - تو اینجا چی کار می کنی؟ دکتر به منش گفت بری اتاقش باهات کار داره.
    تمام سعیش را کرد که حرص نگاهش را تحویل الهه ندهد.
    باشه ی زیر لبی به الهه گفت و پشت به او، بی هدف به سمت کیفش رفت.
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا