رمان چهل گیس | هُمای کاربر انجمن نگاه دانلود

  • شروع کننده موضوع Karbarr
  • بازدیدها 17,160
  • پاسخ ها 69
  • تاریخ شروع
وضعیت
موضوع بسته شده است.

_Janan_

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2020/04/21
ارسالی ها
360
امتیاز واکنش
6,351
امتیاز
601
محل سکونت
رویابافی های ناتمام :)
نویسنده‌ی عزیز!
درخواست نقد شما ثبت شده است.
از این پست به بعد اجازه‌ی پست گذاری را دارید.
Please, ورود or عضویت to view URLs content!
 
  • پیشنهادات
  • Karbarr

    نویسنده آزمایشی
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2020/01/03
    ارسالی ها
    70
    امتیاز واکنش
    1,487
    امتیاز
    812
    روی پله های ورودی حیاط نشسته بود. ساعت ده شب را نشان می داد که صدای باز شدن در پارکینگ و ورود اتومبیل بابک را شنید.
    بابک وارد حیاط شد و زهره نگاهی به حال خوش صورتش انداخت. فقط یک بشکن زدن را کم داشت. امروز فرنوش به شهرشان برگشته بود و قرار بود فردا یا پس فردا همراه خاله و دخترش بیاید و جهازش را که قرار بود بیاورند در خانه اش بچینند.
    بابک با دیدن زهره اخم هایش را ساختگی در هم کشید و صدایش را کلفت کرد.
    - این پسره ی نامرد مهران چی کار کرده؟ من گفتم نباید بهش اعتماد کنم.
    می دانست مادرش به همه گفته است. ذاتا از زیر نصیحت های افسانه و مادرش در رفته و به حیاط پناه آورده بود.
    لبخندی روی لبش نشاند.
    - سلام. خسته نباشی.
    رضایت بابک نیز از برق نگاهش به راحتی قابل تشخیص بود.
    دستش را داخل جیبش فرو کرد و مقابلش ایستاد.
    - خسته نیستم. تو چته؟ روبراه نیستی.
    به لبخندش عمق داد.
    - هستم.
    نگاه بابک برای چند ثانیه روی صورت زهره چرخید.
    - مهران پسر خوبیه.
    زهره با خجالت پا هایش را مرتب تر کنار هم جفت کرد و دستی به دامنش کشید.
    - می دونم.
    بابک عمیق نگاهش می کرد.
    - خب پس مشکل چیه؟
    زهره انگشت هایش را به هم پیچ داد.
    - مشکلی نیست.
    بابک با انگشت شست کنار لبش را خاراند.
    - اگه می دونستم اهل عشق و عاشقی و دل بستن هستی می گفتم مهرانو بذار کنار و بذار زمان مناسب و آدم درستش از راه برسه. ولی می دونم نیستی...
    ناخن های زهره به هم گیر کرد. آن قدر ها هم با بابک راحت نبود.
    - من به حرف مامان راه نیومدم چون دلم و عقلم چیز دیگه می گفتن ولی تو اگه راه داره راه بیا به دل مامان.
    زهره تیله های مشکیش را بالا فرستاد.
    - اونجوری نگام نکن. گفتم که چون می دونم اهل لیلی و مجنون بازی نیستی می گم مهران ارزششو داره...

    بیشتر از بیست دقیقه از بالا رفتن بابک می گذشت و هنوز خطوط ذهنی زهره مغشوش بود.
    افسانه و منیره به همراه مادرش در آشپزخانه دوره اش کرده بودند و فرمان اصلی کار را به دست افسانه داده بودند. مادرش ابرو هایش را بالا فرستاده و ملاقه به دست در تایید حرف ها و دلیل های افسانه با قیافه قابلمه های غذا ها را هم زده بود و منیره بیشتر ساکت بود و فقط نگاه کرده بود.
    برای اولین بار دوست داشت به آن ها بگوید مگر شما خودتان خانه و زندگی ندارید که هر روز هر روز اینجا هستید؟
    اولین تصمیمی که برای آینده اش می گرفت این بود که اگر با مهران ازدواج می کرد نهایتا هفته ای یک بار به اینجا می آمد نه بیشتر.
    تک تک حرف ها و دلایل افسانه را قبول داشت و تنها مشکلش بخش سن و سالش بود که هی به رخش می کشیدند و آینده ی نداشته اش بدون همسر که در ذهنش آن بخشش را فاکتور می گرفت و ترجیه می داد آن بخش ها را کلا به حساب نیاورد چون به جایی هم برنمی خورد. افسانه به ظاهر زنی تحصیل کرده و امروزی بود اما مسیر فکری و اصول زندگیش با یک زن هفتاد ساله ی چشم و گوش بسته برابری می کرد.
    دیگر مغزش در حال ارور دادن بود اما از هر مسیری که رفته بود تهش به یک چراغ سبز رسیده بود که او را با آغـ*ـوش باز به سمت زندگی با مهران هدایت می کرد...
    واقعا دیگر تصمیم گرفتن آنقدر ها برایش سخت نبود. او که هیچ وقت منتظر شخص خاصی با یک سری ویژگی های مشخص نبوده، پس کنار آمدن و عادت کردن به شرایط جدید کار آسانی بود...
    نگاهش را به آسمان تاریک بدون ستاره داد و با تمام وجود آرامش زندگی آینده اش را به خدا سپرد.
    نباید زیاد سخت می بود...

    ***
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا