رمان چهل گیس | هُمای کاربر انجمن نگاه دانلود

  • شروع کننده موضوع Karbarr
  • بازدیدها 17,160
  • پاسخ ها 69
  • تاریخ شروع
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Karbarr

نویسنده آزمایشی
نویسنده انجمن
عضویت
2020/01/03
ارسالی ها
70
امتیاز واکنش
1,487
امتیاز
812
با هم روبوسی کردند و زهره دست هایش را دور شانه های فرنوش پیچید.
- خوش اومدی عزیزم. ببخشید نشد برای عقدتون بیام.
از هم فاصله گرفتند و لبخند فرنوش رنگ معذب بودن گرفته بود. نگاه بی قرارش که هر لحظه به سمتی می چرخید بیشتر خودش را لو می داد.
- ممنون. منم دوست داشتم باشین ولی خب قسمت دیگه...
با صدای اعتراض بابک از داخل ماشین سوار شدند.

ساعت نزدیک هشت شب بود که بعد از کلی خرید لوازم خانه و دیدن خانه ای که بابک رهن کرده بود به کافه ی کوچکی در حوالی همان خانه آمده بودند.
به بهانه ی سرویس بهداشتی از بابک و فرنوش فاصله گرفت و تلفن همراهش را کنار گوشش قرار داد. چند بوق بیشتر نخورده بود که صدای مادرش را شنید.
- الو زهره؟
زهره نگاهی به پشت سرش انداخت و بیشتر خودش را پشت دیوار راهروی سرویس بهداشتی کشید.
- سلام مامان خوبی؟
معلوم بود مادرش کمی سرسنگین است. اصلا پای بابک و فرنوش در هر جریانی که باشد حال صدای مادرش همین است.
- سلام. خوبم. کجا موندین پس شما؟
زهره تلفن همراهش را دست به دست کرد و با احتیاط حرفش را زد.
- خب مادر من منم همینو می خوام بگم دیگه. شما الان بهتر نیست یه زنگ به پسرت بزنی بگی کجایین؟ منتظرم. شام درست کردم؟
چند لحظه صدایی از مادرش در نیامد.
- وا... چه حرفا... لازم نکرده تو به من یاد بدی چی کار کنم.
این تاملش یعنی کمی نرم شده و حرف زهره به نظرش معقول بوده. پس کمی به خودش جرات داد.
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • Karbarr

    نویسنده آزمایشی
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2020/01/03
    ارسالی ها
    70
    امتیاز واکنش
    1,487
    امتیاز
    812
    این تاملش یعنی کمی نرم شده و حرف زهره به نظرش معقول بوده. پس کمی به خودش جرات داد.
    - مامان لطفا زشته به خدا...
    مادرش دوباره برای چند لحظه ی کوتاه سکوت کرد.
    - من خودم بهتر می دونم چی کار کنم. زود تر پاشین بیاین. خداحافظ.
    زهره خداحافظ آرامی گفت و با تکان سرش به دو طرف نگاهی به تماس قطع شده ی روی صفحه ی تلفن همراهش انداخت.
    هنوز کامل به میزی که بابک و فرنوش نشسته بودند نرسیده بود که بابک را در حال جواب دادن به تلفن همراهش دید.
    لبخند عمیقی روی لبش و برق زیبایی داخل چشمانش نشست و در دلش قربان صدقه ی مادری که عین خودش ریزه میزه بود رفت...

    ***

    با باز شدن در آسانسور همراه چند نفر دیگر وارد آسانسور شد.
    دکمه طبقه همکف را زد و با دو انگشت شست و اشاره چشمهایش را فشرد.
    دیشب شیفت بودند و تا همین الان که ده صبح بود پلک روی هم نگذاشته بود.
    شب گذشته ساعت از دوازده گذشته بود که بابک او را به بیمارستان رسانده بود.
    از فکر کردن به دیشب سرگیجه می گرفت. همه چیز خوب بود. مخصوصا وقتی که مادرش با لفظ دخترم از فرنوش استقبال کرده بود و افسانه هر چند مصنوعی لبخند زده و با او روبوسی کرده بود.
    آرامش و خیال آسوده ی نگاه بابک را در آن لحظه به دنیا نمی داد.
    اما بمب اصلی برای زهره زمانی ترکیده بود که با دیدن خانواده همسر منیره و به خصوص رامین در پذیرایی خانه غافلگیر شده بود.
     
    آخرین ویرایش:

    Karbarr

    نویسنده آزمایشی
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2020/01/03
    ارسالی ها
    70
    امتیاز واکنش
    1,487
    امتیاز
    812
    اما بمب اصلی برای زهره زمانی ترکیده بود که با دیدن خانواده همسر منیره و به خصوص رامین در پذیرایی خانه غافلگیر شده بود.
    درست ترش این بود که مرده بود تا آن سه ساعت تمام شود.
    نگاه ها و لبخند های پر از معنای سرور خانم مادر روزبه، حس سنگین حضور رامین و ضربه های دم به دقیقه ی آرنج منیره و چشم و ابرو آمدن هایش...
    تمام سعی اش در شب گذشته به دور بودن نگاهش از رامین و تحویل دادن لبخند های ظاهر سازانه به مادرشوهر منیره بود.
    یاد تنها باری افتاد که با سینی چای مقابلش ایستاده بود و او با اخمی کوتاه استکان چای را برداشته و بدون این که حتی نگاهش کند کوتاه و مختصر تشکر کرده بود.
    پوف کلافه ای کشید و با ایستادن آسانسور آخرین نفر از آن خارج شد.
    با دیدن مهران موبایل به دست مقابل ورودی کافی شاپ سرعت قدم هایش کم شد.
    تا رسیدن زهره تماس او هم تمام شده بود.
    با دست مقنعه اش را مرتب کرد و با چند قدم فاصله از مهران ایستاد.
    - سلام آقای دکتر صبحتون به خیر.
    مهران سرش را بالا آورد. او هم بی خواب به نظر می رسید.
    - سلام. صبح به خیر.
    دوباره سرش به سمت صفحه تلفن همراهش برگشت و با اشاره ی دست قدم هایش به سمت کافه حرکت کرد. زهره بی صدا همراهش شد. به نظر زیاد سر حال نبود.
    کافه همیشه این ساعت از صبح خلوت بود. نگاهشان دنبال جای مناسبی برای نشیتن اطراف کافه چوبی می چرخید و به سمت انتهای سالن می رفتند که با رسیدن کنار آقای حق جو سوپروایزر بخش و سایه قدم هایشان ایستاد.
    هر دو سلام کردند و آقای حق جو برای نشستن از آن ها دعوت کرد.
     
    آخرین ویرایش:

    Karbarr

    نویسنده آزمایشی
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2020/01/03
    ارسالی ها
    70
    امتیاز واکنش
    1,487
    امتیاز
    812
    هر دو سلام کردند و آقای حق جو برای نشستن از آن ها دعوت کرد.
    هنوز دستشان به لبه ی صندلی های چوبی نرسیده بود که سایه به سرعت سر پا شد و رو به مهران به حرف آمد.
    - فقط ببخشید آقای دکتر اگر امکانش باشه من چند لحظه با شما صحبت کنم. چند تا سوال مهم داشتم.
    مهران خسته بود و زهره علاوه بر این بی حوصلگی را از چهره ی همیشه سر حال مهران تشخیص می داد.
    مهران محترمانه سری تکان داد و رو به او شد.
    - پس خانم کاتب شما بفرمایید بنشینید.
    و همراه سایه به سمت دیگری از کافه رفتند. در دل به ذوق نگاه سایه خندید و باالاجبار مقابل آقای حق جو نشست.
    با صدای آقای حق جو نگاهش را از رومیزی سفید رنگ روی میز چوبی گرفت و سرش را بالا آورد.
    - اوضاع توی بخش رو به راهه دیگه خانم کاتب؟ مشکلی که نیست؟
    زیاد مقابل نگاه این مرد راحت نبود. مثلا لبخند های بی دلیل، زل زدن های نا به جا...
    دوباره سرش را پایین انداخت و کوتاه جواب داد.
    - بله خداروشکر. شما خودتون در جریان کار ها هستید دیگه.
    مرد بدی نبود. در حین کار بسیار جدی و منضبط بود و همین باعث پیشرفتش تا این جایگاه در این سن و سال می شد اما از فضای کار که فاصله می گرفت رفتار و عکس العمل هایش آذار دهنده بود.
    نگاهش بی اختیار به سمت میزی که مهران و سایه مقابل هم نشسته بودند رفت. مهران بی چاره با دقت و تمرکز به حرف های سایه گوش می داد و از تکان دست های سایه کاملا معلوم بود که در چه کلاف سردرگمی گیر کرده و نمی تواند خودش را از معرکه ای که تر تیبش را داده بیرون بیاورد.
    دوباره خنده اش گرفته بود. احتمالا عشق و عاشقی کردن هم عالم عجیبی داشت. باز خدا را هزار مرتبه شکر که از این گرفتاری ها نسیب او نمی کرد که واقعا نه وقتش را داشت نه حوصله اش را...

    ***
     
    آخرین ویرایش:

    Karbarr

    نویسنده آزمایشی
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2020/01/03
    ارسالی ها
    70
    امتیاز واکنش
    1,487
    امتیاز
    812
    با ایستادن تاکسی مقابل خانه ی منیره هر دو پیاده شدند.
    راننده صندوق عقب را زد و خودش نیز به کمکشان آمد و پاکت های داخل صندوق را مقابل در ورودی قهوه ای رنگ خانه گذاشت.
    زهره چند تا از پاکت های روی زمین را برداشت و رو به منیره شد.
    - منیره تو‌درو باز کن نمی خواد دست به اینا بزنی، اینایی که دستمه رو بذارم بالا برمی گردم این یکیارم میارم بالا.
    منیره کلید را در قفل در چرخاند و در را که با صدای تق کوتاهی باز شد را با دست هل داد.
    - همشو که تو برداشتی برای این دو تا دونه کیسه نمی خواد دوباره برگردی پایین.
    هنوز قدم اول را برنداشته بودند که رامین از چهارچوب در آهنی بزرگ بیرون آمد.
    منیره و مادر شوهرش در یک ساختمان زندگی می کردند.
    هر دو به رامین سلام دادند و رامین باز هم به زهره نگاه نمی کرد.
    پاسخ سلامشان را داد و دست هایش را به سمت کیسه هایی که منیره در دست گرفته بود دراز کرد.
    - منیره تو چرا اینارو برداشتی؟
    کیسه ها را از دست منیره گرفت و هنوز تشکر کوتاه منیره کامل منعقد نشده بود که سر به زیر و با همان اخم های چند شب گذشته رو به زهره شد.
    - زهره خانم شما هم پاکت ها رو بذارید زمین. بفرمایید داخل من میارم بالا.
    زهره هم متعجب بود و هم کمی به غرورش برخورده بود. این دیگر چه قیافه ای بود؟
    زهره هم متقابلا مختصر و سرسنگین تشکر کرد و از کنار رامین رد شده و وارد ساختمان شد.
     
    آخرین ویرایش:

    Karbarr

    نویسنده آزمایشی
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2020/01/03
    ارسالی ها
    70
    امتیاز واکنش
    1,487
    امتیاز
    812
    پشت میز غذا خوری نشسته بود و گوجه ها را رنده می کرد که منیره با لباس های راحتی وارد آشپزخانه شد و مقابلش نشست.
    زهره با پشت دست موهای روی پیشانیش را عقب زد و بافت موی بلند روی شانه اش را پشت سرش انداخت. نگاهی به موهای کوتاه منیره که به زور تا سرشانه هایش می رسید انداخت. چند سال پیش موهای منیره هم تقریبا به بلندی موهای او بود اما بعد از ازدواج کوتاهشان کرده بود. کلا مادر و خواهر هایش به موی کوتاه علاقه داشتند. باز خدا را شکر که افسانه و منیره مثل مادرش موهایشان را پسرانه نمی زدند.
    خنده ای در دلش کرد و چشم هایش را ریز کرده و اخطار گونه به منیره که در حال خوردن تنقلات بود نگاه کرد.
    - خوب مهمون میاری خونه و ازش کار می کشیا منیر خانم.
    منیره با لبخندی پهن نگاهش کرد.
    - زهره باور کن املت های تو یه چیز دیگست. اصلا از صبح که رفتیم بازار نصف فکرم پیش سیسمونی بچم بود نصف دیگه اش پیش املتی که تو قراره درست کنی.
    زهره خنده ای کرد. گوجه ی دیگری برداشت و کارش را ادامه داد.
    منیره کمی خودش را به در و دیوار زد و در نهایت حرفی که این چند روز بیخ گلویش گیر کرده بود را بیرون فرستاد.
    - زهره...
     
    آخرین ویرایش:

    Karbarr

    نویسنده آزمایشی
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2020/01/03
    ارسالی ها
    70
    امتیاز واکنش
    1,487
    امتیاز
    812
    - زهره...
    زهره دوباره پشت مچ دستش را روی موهای روی پیشانی اش کشید.
    - چیه؟
    منیره لب هایش را جمع کرد.
    - سرور خانم...
    حواس زهره به کارش بود.
    - خب؟
    منیره لحظه ای تامل کرد.
    - می خواد دوباره پا پیش بذاره. برای رامین...
    دست زهره از کار کردن ایستاد و سرش را بالا آورد. متعجب چند لحظه نگاهش کرد.
    - منیره این مادر شوهر تو چه پشت کاری داره. باور کن یه ذره دیگه تلاش کنه می ره المپیک...
    منیره خنده ی کوتاهی کرد.
    - خب تو ناز بیخود می کنی اون بی چاره چی کار کنه؟ بعدشم از آخرین اقدامش فکر کنم یه نه سالی میگذره.
    زهره دوباره گوجه را روی رنده کشید.
    - والا به من باشه که می گم رامین خان پشیمون شده ان شاالله. ندیدی چه قیافه ای گرفته بود؟ این برادر شوهر تو چشه؟
    منیره هم لب هایش می خندید هم چشم هایش...
    - بی چاره چی کار کنه؟ اونم می دونه قراره دوباره طاقچه بالا بذاری لابد برای همین اخم و تخم می کنه.
    باز منیره کمی این پا آن پا شد و در نهایت لب هایش را با زبان تر کرد.
    - می گم زهره... آخه این رامین چه مشکلی داره؟ قیافه اش خوبه. درس خونده. اعتقاداتش مثل خودمونه. کارو بارش خوبه. دستش به دهنش می رسه...
    زهره میان کلام منیره رفت و مچ گیرانه نگاهش کرد.
    - احیانا مامان تو رو پر نکرده؟
    منیره انگار که حین دزدی دستگیر شده باشد مات نگاهش کرد...

    ***
     
    آخرین ویرایش:

    Karbarr

    نویسنده آزمایشی
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2020/01/03
    ارسالی ها
    70
    امتیاز واکنش
    1,487
    امتیاز
    812
    نگاه درمانده اش را روی چشم های منتظر سایه چرخاند.
    - باور کن این کار اصلا صورت خوشی نداره.
    سایه بلافاصله اعتراض کرد.
    - به نظر من هیچ مشکلی نداره. اصلا من موافق این جور عقاید نیستم که حتما اول باید آقایون پا پیش بذارن.
    زهره در دل استغفراللهی گفت.
    - خب عزیزم منم نمی گم که تو پا پیش نذار. برو خودت هر احساسی که داری هر جور که دوست داری به دکتر به منش بگو ولی آخه من برم بگم چی؟ زشته به خدا...
    سایه چرخ های صندلی که رویش نشسته بود را به جلو هل داد و درست مقابل زهره قرار گرفت.
    - بابا می دونی من چند بار چراغ سبز نشونش دادم؟ چقدر سعی کردم سر حرفو باهاش باز کنم؟ ولی اصلا... انگار نه انگار... اگه برم مستقیم خودم بهش بگم و منو رد کنه چی؟ دیگه فکر نکنم بتونم تو این بیمارستان بمونم. ولی اگه تو بهش بگی یا اونم تمایل داره و میاد سمتم یا هم که...
    این دختر رزیدنت سال اول بود اما از لحاظ عاطفی یک الف بچه بیشتر نبود. هر حرفش حرف قبلش را رد می کرد.
    - ببین عزیزم من درمورد اینجور مثائل حتی با پدر و برادرای خودمم تا حالا صحبت نکردم. الان چطور می تونم بشینم جلوی دکتر به منش از علاقه ی تو بهش بگم؟
    سایه چند لحظه بی حرف نگاهش کرد و دوباره چشم هایش را به نشانه ی خواهش باریک کرد.
    - زهره اما تو به من قول دادی...
    چشم هایش گرد شد و خنده ای کرد.
    - شوخی می کنی؟ چرا حرف تو دهن من میذاری؟ تو اصرار کردی منم گفتم حالا ببینیم چی می شه.
    این بار طولانی تر ساکت مانده بود و نگاهش می کرد.
    لبخندی از سر پیروزی روی لب های زهره نشست. گویا توانسته بود قانع اش کند...
     
    آخرین ویرایش:

    Karbarr

    نویسنده آزمایشی
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2020/01/03
    ارسالی ها
    70
    امتیاز واکنش
    1,487
    امتیاز
    812
    درمانده تر از چند دقیقه ی پیش دوباره نگاهی به در قهوه ای رنگ اتاق مهران انداخت.
    خوش خیال بود که فکر می کرد توانسته سایه را قانع کند. آن قدر حرف زده بود و دلیل آورده بود که در نهایت زهره با یک به جهنم از جا بلند شده و مستقیم به سمت اتاق مهران آمده بود اما با افتادن نگاهش به در اتاق تمام جسارتش دود شده بود.
    حداقل اگر طرف مقابلش پسری کم سن و سال بود راحت تر می توانست با او حرف بزند. می رفت مقابل مهران با آن هیبت می نشست می گفت چه؟
    خبری از خانم احمدی در سالن نبود.
    به سمت در اتاق رفت و با یک توکل به خدا چند تقه به در زد.
    بد تر این که علاوه بر استرس از موقعیت موجود و کاری که قصد انجامش را داشت خنده اش هم گرفته بود.
    چند ثانیه بعد وارد اتاق شده بود، روی صندلی های چرم مقابل میز مهران نشسته بود و آنقدری سرش داغ و فکرش مشغول بود که انگار قدم هایش را روی جایی به غیر از زمین گذاشته بود.
    با صدای مهران نگاهش را از میز شیشه ای مقابلش گرفت و تا میز مقابل مهران بیشتر بالا نبرد.
    - اتفاقی افتاده؟ چرا هیچی نمی گی؟
    زهره همانطور که نگاهش را روی میز مقابل مهران و دست های قفل شده اش روی میز میچرخاند لب هایش را تکان داد و همزمان با کلامش لبخند کوچکی گوشه ی لبش نشست.
    - حقیقتش اینه که آقای دکتر اتفاق که خیلی وقت پیش افتاده ولی من نمی دونم چطور باید عنوانش کنم.
    مهران همچنان ساکت و منتظر نگاهش می کرد. هیچ حدسی راجب ادامه ی صحبت های زهره نداشت.
    - من خودم موافق این صحبت ها هستم؟ واقعا نه... به نظر من واقعا چیزی نیست که من بخوام مطرحش کنم یعنی درست نیست که من...
    کلمات را کم آورد که صدای متعجب و خندان مهران را شنید.
    - حالت خوبه؟ درست و حسابی حرف بزن ببینم چی می گی.
    زهره نفس عمیقی گرفت ودستی به مقنعه ی مشکی اش کشید.
    - خانم دکتر شافع که معرف حضورتون هست؟
    مهران با همان ته مایه ی خنده ی صدایش پاسخ داد.
    - بله معرف حضورم هستن ایشون. خب؟
     
    آخرین ویرایش:

    Karbarr

    نویسنده آزمایشی
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2020/01/03
    ارسالی ها
    70
    امتیاز واکنش
    1,487
    امتیاز
    812
    - بله معرف حضورم هستن ایشون. خب؟
    زهره لبش را به دندان گرفت تا خنده اش را کنترل کند و دلش را به دریا زد.
    - ایشون گویا به شما علاقه مند هستن. از من خواستن که شمارو در جریان بذارم.
    صدایی از مهران نشنید که نگاهش را با احتیاط بالاتر فرستاد و نرسیده به صورت متعجبش دوباره نگاه خندانش را به روی زانو های خودش رساند.
    مانده بود دستش را به کجا بند کند. دیگر حتی قادر به کنترل رنگ خنده ی صدایش هم نبود.
    - آقای دکتر لطفا اینجوری نگاه نکنید.
    دستش را روی خنده ی لب هایش گذاشت و دوباره ادامه داد.
    - باور کنید من به ایشون گفتم بهتره خودشون مستقیم با شما صحبت کنن ولی خب متعقد بودن که اینجوری بهتره...
    - عجب...
    انگار مهران هم خنده اش گرفته بود. از عجب گفتنش کاملا معلوم بود.
    زهره سرش را کمی به سمت شانه ی راستش متمایل کرد و لبخنده اش را جمع و جور تر کرد.
    - بله دیگه...
    و بدون نگاهی مستقیم به مهران به سرعت سر پا شد.
    - من دیگه کارم تموم شد. با اجازه آقای دکتر...
    این بار به طور واضح موج خنده ی صدایش به گوش زهره رسید.
    - بفرمایید...

    ***
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا