پارت بیست و نه
تا به آن روز احساس وحشت را آن قدر با بند بند وجودش احساس نکرده بود. حرف های صیام در گوشش زنگ می خورد. گرفتن جان یک آدم، فقط از یک جانی و یا قاتل بر می آمد، نه پروانه ای که همچون نامش زیبا و لطیف بود. بدون آن که ترسش را پنهان کند، با صدای مضطربی نالید:
- من ... من نمی تونم! حتی نمی تونم بهش فکر کنم که جون یه آدم رو بگیرم.
صیام همان طور که خیره به مقابل رانندگی می کرد، خم شد و از داشبورد جعبه ای را بیرون کشید. آن را روی پای پروانه گذاشت و بی توجه به چهره ی رنگ پریده ی او گفت:
- باید انجامش بدی، رستا به عنوان نماینده بیوک میاد و اگه تو طرف رو نکشی اون وقت خانواده ات قربانی میشن. همون روز که با مازیار قرار گذاشتید یه برگه امضا کردی که تابع دستورات باشی؛ حالا هم باید طبق اون قرداد عمل کنی، مفهومه؟
آن قدر جدی و با صلابت واژه ها را بیان کرده بود که جای هیچ پاسخی برای پروانه باقی نمانده بود. بیچارگی را با پوست و استخوانش احساس می کرد. حس شخصی را داشت که تمام عمرش را صرف کشیدن نقاشی زیبایی کرده و حالا یک نفر آمده و تمام آن بومرنگ را رنگ سیاه پاشیده.
با توقف ماشین از فکر بیرون آمد و نگاه خیره اش را از داشبورد برداشت. آن قدر غرق در افکارش بود که متوجه نشد از چه مسیری آمدند و اکنون کجا هستند. به تبعیت از صیام از ماشین پیاده شد و اسلحه ای که از جعبه در آورده بود را میان انگشت های یخ زده اش فشرد. با نگاهی به اطراف متوجه شد که چندین کارخانه متروکه در اطراف وجود دارد. بشکه های بزرگ و کوچک کنار دیوار های بلند و آجری قرار داشت. تنها صدایی که سکوت را می شکست، صدای زوزه سگی بود که انگار از زور درد می نالید.
پشت سر صیام از در بزرگ و آهنی کارخانه عبور کرد. چندین ماشین را در محیط متروکه و خاک آلوده ی سوله دید که چراغ هایشان خاموش بود. با ورودشان چراغ یکی از ماشین ها روشن شد و فضای اطراف نمایان شد. دستگاه های بزرچ ریسندگی نشان می داد که آن جا در گذشته کارخانه نساجی بوده. رستا کنار یکی از ماشین ها دست به سـ*ـینه ایستاده بود. چند مرد غریبه هم بودند که هیچ کدامشان را نمی شناخت. ترس و اضطرابش ثانیه به ثانیه اوج می گرفت. رقـ*ـص انگشتانش از شدت استرس اسلحه را در دستش تکان می داد. صدای آرام صیام را کنار گوشش شنید.
- آروم باش! خودت رو جمع کن، داری خراب می کنی.
تا به آن روز احساس وحشت را آن قدر با بند بند وجودش احساس نکرده بود. حرف های صیام در گوشش زنگ می خورد. گرفتن جان یک آدم، فقط از یک جانی و یا قاتل بر می آمد، نه پروانه ای که همچون نامش زیبا و لطیف بود. بدون آن که ترسش را پنهان کند، با صدای مضطربی نالید:
- من ... من نمی تونم! حتی نمی تونم بهش فکر کنم که جون یه آدم رو بگیرم.
صیام همان طور که خیره به مقابل رانندگی می کرد، خم شد و از داشبورد جعبه ای را بیرون کشید. آن را روی پای پروانه گذاشت و بی توجه به چهره ی رنگ پریده ی او گفت:
- باید انجامش بدی، رستا به عنوان نماینده بیوک میاد و اگه تو طرف رو نکشی اون وقت خانواده ات قربانی میشن. همون روز که با مازیار قرار گذاشتید یه برگه امضا کردی که تابع دستورات باشی؛ حالا هم باید طبق اون قرداد عمل کنی، مفهومه؟
آن قدر جدی و با صلابت واژه ها را بیان کرده بود که جای هیچ پاسخی برای پروانه باقی نمانده بود. بیچارگی را با پوست و استخوانش احساس می کرد. حس شخصی را داشت که تمام عمرش را صرف کشیدن نقاشی زیبایی کرده و حالا یک نفر آمده و تمام آن بومرنگ را رنگ سیاه پاشیده.
با توقف ماشین از فکر بیرون آمد و نگاه خیره اش را از داشبورد برداشت. آن قدر غرق در افکارش بود که متوجه نشد از چه مسیری آمدند و اکنون کجا هستند. به تبعیت از صیام از ماشین پیاده شد و اسلحه ای که از جعبه در آورده بود را میان انگشت های یخ زده اش فشرد. با نگاهی به اطراف متوجه شد که چندین کارخانه متروکه در اطراف وجود دارد. بشکه های بزرگ و کوچک کنار دیوار های بلند و آجری قرار داشت. تنها صدایی که سکوت را می شکست، صدای زوزه سگی بود که انگار از زور درد می نالید.
پشت سر صیام از در بزرگ و آهنی کارخانه عبور کرد. چندین ماشین را در محیط متروکه و خاک آلوده ی سوله دید که چراغ هایشان خاموش بود. با ورودشان چراغ یکی از ماشین ها روشن شد و فضای اطراف نمایان شد. دستگاه های بزرچ ریسندگی نشان می داد که آن جا در گذشته کارخانه نساجی بوده. رستا کنار یکی از ماشین ها دست به سـ*ـینه ایستاده بود. چند مرد غریبه هم بودند که هیچ کدامشان را نمی شناخت. ترس و اضطرابش ثانیه به ثانیه اوج می گرفت. رقـ*ـص انگشتانش از شدت استرس اسلحه را در دستش تکان می داد. صدای آرام صیام را کنار گوشش شنید.
- آروم باش! خودت رو جمع کن، داری خراب می کنی.