رمان چهل درجه تب | مریم شجري کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

مریم شجري

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2020/04/12
ارسالی ها
62
امتیاز واکنش
544
امتیاز
331
محل سکونت
اون سر دنیا
پارت بیست و نه

تا به آن روز احساس وحشت را آن قدر با بند بند وجودش احساس نکرده بود. حرف های صیام در گوشش زنگ می خورد. گرفتن جان یک آدم، فقط از یک جانی و یا قاتل بر می آمد، نه پروانه ای که همچون نامش زیبا و لطیف بود. بدون آن که ترسش را پنهان کند، با صدای مضطربی نالید:
- من ... من نمی تونم! حتی نمی تونم بهش فکر کنم که جون یه آدم رو بگیرم.
صیام همان طور که خیره به مقابل رانندگی می کرد، خم شد و از داشبورد جعبه ای را بیرون کشید. آن را روی پای پروانه گذاشت و بی توجه به چهره ی رنگ پریده ی او گفت:
- باید انجامش بدی، رستا به عنوان نماینده بیوک میاد و اگه تو طرف رو نکشی اون وقت خانواده ات قربانی میشن. همون روز که با مازیار قرار گذاشتید یه برگه امضا کردی که تابع دستورات باشی؛ حالا هم باید طبق اون قرداد عمل کنی، مفهومه؟
آن قدر جدی و با صلابت واژه ها را بیان کرده بود که جای هیچ پاسخی برای پروانه باقی نمانده بود. بیچارگی را با پوست و استخوانش احساس می کرد. حس شخصی را داشت که تمام عمرش را صرف کشیدن نقاشی زیبایی کرده و حالا یک نفر آمده و تمام آن بومرنگ را رنگ سیاه پاشیده.
با توقف ماشین از فکر بیرون آمد و نگاه خیره اش را از داشبورد برداشت. آن قدر غرق در افکارش بود که متوجه نشد از چه مسیری آمدند و اکنون کجا هستند. به تبعیت از صیام از ماشین پیاده شد و اسلحه ای که از جعبه در آورده بود را میان انگشت های یخ زده اش فشرد. با نگاهی به اطراف متوجه شد که چندین کارخانه متروکه در اطراف وجود دارد. بشکه های بزرگ و کوچک کنار دیوار های بلند و آجری قرار داشت. تنها صدایی که سکوت را می شکست، صدای زوزه سگی بود که انگار از زور درد می نالید.
پشت سر صیام از در بزرگ و آهنی کارخانه عبور کرد. چندین ماشین را در محیط متروکه و خاک آلوده ی سوله دید که چراغ هایشان خاموش بود‌. با ورودشان چراغ یکی از ماشین ها روشن شد و فضای اطراف نمایان شد. دستگاه های بزرچ ریسندگی نشان می داد که آن جا در گذشته کارخانه نساجی بوده. رستا کنار یکی از ماشین ها دست به سـ*ـینه ایستاده بود. چند مرد غریبه هم بودند که هیچ کدامشان را نمی شناخت. ترس و اضطرابش ثانیه به ثانیه اوج می گرفت. رقـ*ـص انگشتانش از شدت استرس اسلحه را در دستش تکان می داد. صدای آرام صیام را کنار گوشش شنید.
- آروم باش! خودت رو جمع کن، داری خراب می کنی.
 
  • پیشنهادات
  • مریم شجري

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/04/12
    ارسالی ها
    62
    امتیاز واکنش
    544
    امتیاز
    331
    محل سکونت
    اون سر دنیا
    پارت سی

    ترسیده پلک هایش را بر هم فشرد و‌ به سمت او برگشت. اسلحه را بالا آورد و‌ با صدای نالانی گفت:
    - من حتی کار کردن با این لعنتی رو بلد نیستم!
    صیام کمی خودش را به او نزدیک کرد و آهسته تر از قبل زمزمه کرد:
    - بهت یاد میدم، فقط قول بده مثل همیشه خودت رو قوی نشون بدی!
    قبل از آن که پروانه واکنشی نسبت به حرف صیام نشان بدهد، صدای بلند و مردانه ای سکوت را شکست.
    - جلسه تموم نشد؟ ما کار و‌ زندگی داریم صیام خان.
    صیام تنه ای به پروانه زد و او‌ را وادار کرد که به سمت باقی حضار قدم بردارد. کنار هم میان آن جمع ناشناخته ایستاده بودند. صیام لبخند نمادینی بر لب نشاند و در پاسخ به مرد گفت:
    - عضو ما تازه کاره! حق بدید که یکم کار براش سخت باشه.
    آن گاه به سمت پروانه چرخید و اسلحه را از دستش گرفت. به آرامی طریقه در دست گرفتن و شلیک کردن را برایش توضیح داد. در همان لحظه صدای گوش خراش ناله ای از انتهای سوله بلند شد و در پی آن صدای کشیده شدن چیزی روی زمین آمد. طولی نکشید که چشمان پروانه با دیدن صحنه مقابلش گرد شد. چند مرد هیکلی یک زن ریز جثه را روی زمین می کشیدند. موهای طلایی زن آغشته به خون و صورتش پر از زخم بود. او را وسط ماشین ها رها کردند و راه آمده را بازگشتند. پروانه با ناباوری زیر لب نجوا کرد:
    - من باید این و بکشم؟!
    اما پاسخی دریافت نکرد. سر که چرخاند صیام را دست به سـ*ـینه و با نگاهی منتطر کنار رستا دید. در دل آرزو کرد کاش صیام کنارش مانده بود؛ انگار از حضور نزدیک او قوت قلب می گرفت. از عهد و پیمانی که با مازیار بسته بود به شدت پشیمان شده بود. لرزش موبایل را در جیب شلوارش احساس می کرد؛ اما نمی توانست واکنشی نشان بدهد.
    با هر جان کندنی که بود اسلحه را رو به زن اشاره گرفت. تمام وجودش از درون یخ زده بود. چشمانش را بست و دستش را روی ماشه کشید. صدای شلیک گلوله فصای ساکت سوله را در هم شکست. برای لحظه ای زانو های پروانه سست شد؛ اما قبل از آن که نقش زمین شود، قدمی به عقب برداشت و چشمانش را گشود‌. عرق سرد بر پیشانی اش نشسته بود. هیچوقت فکرش را نمی کرد همچین گـ ـناه کبیره ای انجام بدهد. قلبش مانند پرنده ای ترسیده می کوبید. بدون آن که نگاهش را از جسم غرق به خون زن بگیرد، اسلحه را روی زمین انداخت و با حالی خراب از سوله بیرون دوید. گوشه ای تاریک نشست و تمام محتویات معده اش را بالا آورد.صدای پای شخصی را از پشت سر شنید؛ اما توان برگشتن نداشت.
    رستا پشت سر او ایستاد و دستش را روی شانه او گذاشت. با صدای آرام و متاسفی گفت:
    - می فهمم چه حالی داری... یه روزی من هم دقیقا مثل تو همین جا زانو زدم و کلی گریه کردم.
    کنار او نشست و پشت کمرش را مالش داد. پروانه هنوز سرفه می کرد و‌ سوزش شدیدی را میان قفسه سـ*ـینه اش احساس می کرد. رستا در همان حال ادامه داد:
    - مامانم که مرد وارد این گروه شدم. می خواستم از بیوک انتقام مرگش رو بگیرم؛ اما هیچوقت نتونستم اون رو پیدا کنم. حالا دیگه هیچ راهی واسه خروج از این بازی نداری! یا باید تبدیل بشی به یه قاتل عوضی که غلام حلقه به گوش این آشغالاست یا باید براشون زیرآبی بری و یه جوری از شرشون خلاص شی... کدوم و انتخاب می کنی؟
    پروانه دستی به پشت دهانش کشید و‌ صاف نشست. هنوز جوشش را در معده اش احساس می کرد؛ اما چیزی برای بالا آوردن نبود. چهره ی خونین آن زن لحظه ای از خاطرش پاک نمی شد. با این که حال درستی نداشت و حرف های رستا را یکی در میان شنیده بود؛ اما با نفرتی وصف نشدنی در پاسخش گفت:
    - یه روزی تقاص این کاری که با خودم و خانواده ام کردن رو پس می گیرم. اون آشغالی که خوشبختی رو ازمون گرفت پیدا می کنم.
    نگاهش را به نیم رخ جدی رستا دوخت و با پوزخند ادامه داد:
    - به تو و‌ هیچکس دیگه ای هم اعتماد ندارم! این حرفاتم برام هیچ ارزشی نداشت.
    از جا برخاست و با دست خاک نشسته بر لباسش را تکان داد. به سختی خودش را به ماشین رساند و سوار شد. از درون می سوخت و پوستش یخ زده بود. سوزش قفسه سـ*ـینه اش لحظه به لحظه بیشتر می شد. صحنه بستن چشمانش و شلیک گلوله، جسم آغشته به خون آن زن مانند کابوسی شوم در ذهنش تکرار می شد.
     

    مریم شجري

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/04/12
    ارسالی ها
    62
    امتیاز واکنش
    544
    امتیاز
    331
    محل سکونت
    اون سر دنیا
    پارت سی و یک

    شاید در زندگی برای معدود اشخاصی اتفاق افتاده باشد، که از درون بار ها بمیرد و هنوز نفس بکشد. چیزی مانند خنجری که در گلو فرو رفته باشد... چشمانت باز است و همه چیز را میبینی، تمام اجزای بدنت حرکت می کنند؛ اما نفس هایت آرام آرام تمام می شوند و آم زمان است که مرگ تدریجی را احساس می کنی.
    در آن شب روح پروانه سوخت و خاکستر شد. تمام بدنش در آتش تب سوخت و بی حال روی صندلی ماشین صیام افتاد. در حالت خواب و بیدار بود که صدای صیام را جایی نزدیک گوشش شنید:
    - چی شدی پروانه؟ حالت خوبه؟ حرف بزن!
    می سوخت و می لرزید... لرزش موبایل درون جیبش لحظه ای قطع نمی شد. برای لخطه ای تصویر آن زن با چشمانی باز و خونین از ذهنش کنار رفت و صورت مهربان پدرش را تجسم کرد. اگر او متوجه این موضوع می شد... همین فکر حال آشفته اش را خراب تر کرد. رعشه ی عمیقی بر اندامش افتاده بود. تپش های قلبش نامنظم بودند و گوش هایش دیگر هیچ صدایی نمی شنید. مانند مرده ای قبل از مرگ که تک تک ارگان های بدنش در حال گسستگی هستند. در آخرین لحظه قبل از بی هوش شدنش، حرکت چرخشی ماشین را احساس کرد و بعد در دنیای تاریک و سیاهی غرق شد.
    ***
    روز یک واژه ی دلگیر و بدنام است. روز هایی که تنها و بی امید سپری می شوند. سپیده دم با صدای آواز پرندگان چشم گشود؛ اما با تابش مستقیم نور خورشید مجددا چشم هایش را بست و زیر لب نالید:
    - لعنتی!
    چرخی زد و پتو را کامل از روی خود کنار زد. سر درد عجیبی تمام نورون های مغزش را آزار می داد. تمام اتفاقات شب قبل را به خاطر داشت. دیگر فهمیده بود که راه پس و‌ پیشی ندارد. حالا او تا انتهای عمر با مهر قاتل که بر پیشانی اش کوبیده بودند باید زندگی می کرد. بی حس و کرخت از روی تخت دو نفره بلند شد و با چشمان ریز شده فضای اطراف را کنکاش کرد. یک اتاق دوازده متری که با ساده ترین وسایل چیدمان شده بود. تخت وسط اتاق قرار داشت و یک میز بزرگ زیر پنجره قرار داشت. روی میز پر از برگه و پوشه های رنگارنگ بود. نگاهش را به دیوار مقابلش سوق داد. عکس بزرگی از صیام روی دیوار نصب شده بود. بازدمش را عمیق و کلافه بیرون داد و سرش را محکم میان دو دستش فشرد. زندگی او را به کجا کشانده بود؟ باورش نمیشد که شب را در خانه پسری غریبه سپری کرده باشد.
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا