- عضویت
- 2020/01/03
- ارسالی ها
- 70
- امتیاز واکنش
- 1,487
- امتیاز
- 812
بابک سر پا شد و دست هایش را داخل جیبش گذاشت.
- اونطوری مثل همیشه یه نه می گفت و روز از نو روزی از نو. گفتم اینجوری شاید تو عمل انجام شده قرار بگیره.
چند قدم به چپ و راست رفت و دوباره رو به زهره ایستاد.
- فقط موندم چجوری بهش بگم.
زهره هم سر پا شد و دوباره لبخندی به روی بابک زد.
- چجوری نداره که. کاملا انتحاری... مامانم باید یه جایی این لج بازیاشو کنار بذاره. باید کوتاه بیاد. خلاصه که یه وری می شه دیگه. یا ما با هزار تا آه و ناله راضیش می کنیم بیاد یا هم این که راضی نمی شه و کلا جنابعالی رو می بـ..وسـ..ـه میذاره کنار.
بابک خنده ی بی حالی به شیطنت کلام و نگاه خواهرش کرد.
- ممنون که انقد بهم دلگرمی می دی.
زهره سری تکان داد.
- خواهش میکنم. فعلا تشریف ببرید بخوابید. برای جنگ فردا به انرژی نیاز خواهید داشت جناب بابک خان.
بابک پله ها را بالا آمد و وقتی از کنارش رد می شد صدای آرامش را شنید.
- اگه بتونم بخوابم...
***
با بلند تر شدن صدای زجه های مادرش لیوان آب را به سرعت پر کرد و به سمت پذیرایی رفت.
لیوان آب را مقابل لب های مادرش گرفت که با دست کنار زد و دوباره محکم تر روی زانوهایش کوبید و خودش را به دو طرف تکان داد.
- کاش می مردی منصوره، کاش می مردی و این روزارو نمی دیدی. داداشت حیف بود برای زیر خاک تو باید می مردی که نبینی انقد زحمت این پسرو کشیدی الان اینجوری وایساده جلوت قلدرم قلدرم می کنه. تو بیخود می کنی بری اون دختره رو بگیری. تو غلط می کنی...
بابک بیچاره با بلند شدن داد و هوار های مادرش از خانه بیرون رفته بود و یک ساعت بعدش افسانه و منیره با تلفن مادرش از راه رسیده بودند.
افسانه با اخم هایی غیر قابل نفوذ مقابل مادرش نشسته بود و منیره ی گریان هم با چشم های خیس که تند تند با دست پاکشان می کرد کنارش.
زهره دستش را روی شانه مادرش گذاشت.
- مامان بسه تو رو خدا. از حال می ریا.
مادرش دوباره دست او را به سرعت پس زد و انگشت اشاره اش را سمت هر سه شان چرخاند.
- حق ندارید فردا پاشید با این پسره ی بی چشم و رو برید خونه اون خاله سلیطه تون. با هر سه تاتونم. قلم پاتونو می شکنم. زنیکه ی... بچه ی مظلوم و سر به زیر منو از راه به در کرد. تقصیر خودمه تقصیر خود بی عقله...
با دست محکم روی سرش کوبید که زهره به سرعت دست مادرش را گرفت و با اخم اعتراض کرد.
- عه مامان. این کارا چیه می کنی؟
- اگه عقل داشتم که همون موقع بعد ازدواج اون دختره برای بابک زن می گرفتم.
منصوره خانوم پاهایش را کف پذیرایی دراز کرد و دست هایش را روی زانوهایش کشید.
- اونطوری مثل همیشه یه نه می گفت و روز از نو روزی از نو. گفتم اینجوری شاید تو عمل انجام شده قرار بگیره.
چند قدم به چپ و راست رفت و دوباره رو به زهره ایستاد.
- فقط موندم چجوری بهش بگم.
زهره هم سر پا شد و دوباره لبخندی به روی بابک زد.
- چجوری نداره که. کاملا انتحاری... مامانم باید یه جایی این لج بازیاشو کنار بذاره. باید کوتاه بیاد. خلاصه که یه وری می شه دیگه. یا ما با هزار تا آه و ناله راضیش می کنیم بیاد یا هم این که راضی نمی شه و کلا جنابعالی رو می بـ..وسـ..ـه میذاره کنار.
بابک خنده ی بی حالی به شیطنت کلام و نگاه خواهرش کرد.
- ممنون که انقد بهم دلگرمی می دی.
زهره سری تکان داد.
- خواهش میکنم. فعلا تشریف ببرید بخوابید. برای جنگ فردا به انرژی نیاز خواهید داشت جناب بابک خان.
بابک پله ها را بالا آمد و وقتی از کنارش رد می شد صدای آرامش را شنید.
- اگه بتونم بخوابم...
***
با بلند تر شدن صدای زجه های مادرش لیوان آب را به سرعت پر کرد و به سمت پذیرایی رفت.
لیوان آب را مقابل لب های مادرش گرفت که با دست کنار زد و دوباره محکم تر روی زانوهایش کوبید و خودش را به دو طرف تکان داد.
- کاش می مردی منصوره، کاش می مردی و این روزارو نمی دیدی. داداشت حیف بود برای زیر خاک تو باید می مردی که نبینی انقد زحمت این پسرو کشیدی الان اینجوری وایساده جلوت قلدرم قلدرم می کنه. تو بیخود می کنی بری اون دختره رو بگیری. تو غلط می کنی...
بابک بیچاره با بلند شدن داد و هوار های مادرش از خانه بیرون رفته بود و یک ساعت بعدش افسانه و منیره با تلفن مادرش از راه رسیده بودند.
افسانه با اخم هایی غیر قابل نفوذ مقابل مادرش نشسته بود و منیره ی گریان هم با چشم های خیس که تند تند با دست پاکشان می کرد کنارش.
زهره دستش را روی شانه مادرش گذاشت.
- مامان بسه تو رو خدا. از حال می ریا.
مادرش دوباره دست او را به سرعت پس زد و انگشت اشاره اش را سمت هر سه شان چرخاند.
- حق ندارید فردا پاشید با این پسره ی بی چشم و رو برید خونه اون خاله سلیطه تون. با هر سه تاتونم. قلم پاتونو می شکنم. زنیکه ی... بچه ی مظلوم و سر به زیر منو از راه به در کرد. تقصیر خودمه تقصیر خود بی عقله...
با دست محکم روی سرش کوبید که زهره به سرعت دست مادرش را گرفت و با اخم اعتراض کرد.
- عه مامان. این کارا چیه می کنی؟
- اگه عقل داشتم که همون موقع بعد ازدواج اون دختره برای بابک زن می گرفتم.
منصوره خانوم پاهایش را کف پذیرایی دراز کرد و دست هایش را روی زانوهایش کشید.
آخرین ویرایش: