- عضویت
- 2020/06/14
- ارسالی ها
- 142
- امتیاز واکنش
- 541
- امتیاز
- 297
- سن
- 21
زمانی که کنار بیبی رسیدم؛ همچنان درتلاش بود که آهنگ بذاره.
دستم رو دور گردنش حلقه کردم و با ملایمت کنترل رو ازش گرفتم و سرم رو کمی متمایل به پشت تی وی کردم و نگاهی بهش انداختم و با چیزی که دیدم، ریز خندیدم و گفتم:
- آخه من قربونت برم ماهرخ جونی، تو فلش رو متصل نکردی که. واسه همینه که نمیخونه.
بیبی هم که فهمید قضیه از چه قراره خودشم خندید و پشت تیوی رفت و فلش آبی رنگی روکه رو میز گذاشته بود، برداشت و داخل جافلشی پشت تیوی گذاشت و گفت:
- پس مادرخودت آهنگ رو بذار تا منم برم بقیهی کارها رو فراهم کنم.
سرم رو بالا و پایین کردم و گفتم:
- چشم، اما زیاد به خودت فشار نیار، منم سریع میام کمکت.
برگشت و همینطور که سمت آشپزخونه میرفت جوابم رو داد:
- باشه مادر.
برگشتم و بعد نگاه کوتاهی به کایان که همچنان خیره به حیاط بود انداختم. سریع نگاهم رو به تی وی دوختم و به لیست آهنگ های موجو، نگاهی انداختم و در نهایت روی تک آهنگ تولدی که داشتم، کلیک کردم.
″ داره رویایی میشه این شب پر ستاره؛ بیا آرزو کنیم بارون عشق بباره
چشمک شمعو ببین که خاطره میسازه!″
ریتمش باعث شد لبخند پهنی رو لبهام بشینه و مثل بچه ها بخندم و وسط خونه شروع به چرخیدن کنم.
″ چیکه چیکه آب میشه شادی برات بسازه…″
حجم موهای بلندم، تو هوا میرقصید و شادی عمیقم رو به رخ بیننده میکشید.
چون میچرخیدم اطرافم رو نمیدیدم، یهو پام پیچید و باعث شد بدون اینکه جلوم رو ببینم، چند قدم بی اختیار سمت میز شیشهایِ روبه روم رفتم، دستم رو روچشمام گذاشتم و در مرز افتادن رو میز بودم که یهو دستی دور کمرم پیچیده شد و با قدرت سمت کسی کشیده شدم و با سر توی حجم سخت و گرم روبه روم فرو رفتم.
″ شب شعر جشن تو غزل غزل ترانه؛ توی گوشت میخونه شعرای عاشقانه″
لبم رو محکم گاز گرفتم. نفسم از ترس به شمارش افتاده بود و میلرزیدم. با چشمهایی که از ترس دودو میزد سرم رو آروم ازسینهکایان جداکردم و بعد از بالا بردن سرم تو چشمای کایان زل زدم.
″ بیا که خنده ی تو قشنگه مثل رویا! بیا که عزیز من خوش اومدی به دنیا…
الهی که صد ساله شی! غم نبینی و پیر بشی…
تو شادیا گم بشی! تولدت مبارک!″
کایان دستش رو از دور کمرم بازکرد و خواستم ازش جداشم و که یهو پاهام از ترس خم شد و باعث شد که کایان دوباره کمرم رو بگیره و همگام با من رو زمین زانو بزنه.
زمزمه کرد:
- جانان...!
تا چشمهاش به دستای لرزونم افتاد، با نگرانی زمزمه کرد:
-اشکال نداره، چیزی نیست، نترس.
″ خدا با تو از آسمون عشقو آورد برامون؛ تا دنیا دنیاست بمون تولدت مبارک!″
باصدای بلند گفت:
- بیبی جان! یه آب قند بیار.
از پشت کایان دیدم که بیبی سریع از آشپزخونه بیرون زد و با دیدن چهرم که صد در صد رنگ به رخ نداشتم، جیغ بلندی زد و با دست رو گونش کوبید:
- یافاطمه زهرا! چیشده؟!
کایان سریع گفت:
- چیزی نیست بیبی! نترس، حالش خوبه فقط یکم ترسیده.
بیبی سریع دوباره تو آشپزخونه برگشت.
″ توی باغ اون چشات سهم ما تبسمه؛ عکس یادگاریتم نقشی از این تجسمه
هدیه ی تولدت با یه قلب مهربون…
اشک شوق تو چشات؛ با خنده هات شادی بخون!″
نفسهای عمیق میکشیدم و آروم از بین لبهام خارج میکردم و سعی میکردم به خودم مسلط شم.
″ اشک شوق تو چشات با خنده هات شادی بخون
الهی که صد ساله شی! غم نبینی و پیر بشی…
تو شادیا گم بشی! تولدت مبارک!″
واقعاً لحظهی سختی رو گذروندم چون اگر کایان نگرفته بودم صددرصد شیشه تمام صورت و بدنم رو بریده بود و حتی امکان داشت کورم کنه.
″ خدا با تو از آسمون عشقو آورد برامون؛ تا دنیا دنیاست بمون تولدت مبارک!″
دستم رو دور گردنش حلقه کردم و با ملایمت کنترل رو ازش گرفتم و سرم رو کمی متمایل به پشت تی وی کردم و نگاهی بهش انداختم و با چیزی که دیدم، ریز خندیدم و گفتم:
- آخه من قربونت برم ماهرخ جونی، تو فلش رو متصل نکردی که. واسه همینه که نمیخونه.
بیبی هم که فهمید قضیه از چه قراره خودشم خندید و پشت تیوی رفت و فلش آبی رنگی روکه رو میز گذاشته بود، برداشت و داخل جافلشی پشت تیوی گذاشت و گفت:
- پس مادرخودت آهنگ رو بذار تا منم برم بقیهی کارها رو فراهم کنم.
سرم رو بالا و پایین کردم و گفتم:
- چشم، اما زیاد به خودت فشار نیار، منم سریع میام کمکت.
برگشت و همینطور که سمت آشپزخونه میرفت جوابم رو داد:
- باشه مادر.
برگشتم و بعد نگاه کوتاهی به کایان که همچنان خیره به حیاط بود انداختم. سریع نگاهم رو به تی وی دوختم و به لیست آهنگ های موجو، نگاهی انداختم و در نهایت روی تک آهنگ تولدی که داشتم، کلیک کردم.
″ داره رویایی میشه این شب پر ستاره؛ بیا آرزو کنیم بارون عشق بباره
چشمک شمعو ببین که خاطره میسازه!″
ریتمش باعث شد لبخند پهنی رو لبهام بشینه و مثل بچه ها بخندم و وسط خونه شروع به چرخیدن کنم.
″ چیکه چیکه آب میشه شادی برات بسازه…″
حجم موهای بلندم، تو هوا میرقصید و شادی عمیقم رو به رخ بیننده میکشید.
چون میچرخیدم اطرافم رو نمیدیدم، یهو پام پیچید و باعث شد بدون اینکه جلوم رو ببینم، چند قدم بی اختیار سمت میز شیشهایِ روبه روم رفتم، دستم رو روچشمام گذاشتم و در مرز افتادن رو میز بودم که یهو دستی دور کمرم پیچیده شد و با قدرت سمت کسی کشیده شدم و با سر توی حجم سخت و گرم روبه روم فرو رفتم.
″ شب شعر جشن تو غزل غزل ترانه؛ توی گوشت میخونه شعرای عاشقانه″
لبم رو محکم گاز گرفتم. نفسم از ترس به شمارش افتاده بود و میلرزیدم. با چشمهایی که از ترس دودو میزد سرم رو آروم ازسینهکایان جداکردم و بعد از بالا بردن سرم تو چشمای کایان زل زدم.
″ بیا که خنده ی تو قشنگه مثل رویا! بیا که عزیز من خوش اومدی به دنیا…
الهی که صد ساله شی! غم نبینی و پیر بشی…
تو شادیا گم بشی! تولدت مبارک!″
کایان دستش رو از دور کمرم بازکرد و خواستم ازش جداشم و که یهو پاهام از ترس خم شد و باعث شد که کایان دوباره کمرم رو بگیره و همگام با من رو زمین زانو بزنه.
زمزمه کرد:
- جانان...!
تا چشمهاش به دستای لرزونم افتاد، با نگرانی زمزمه کرد:
-اشکال نداره، چیزی نیست، نترس.
″ خدا با تو از آسمون عشقو آورد برامون؛ تا دنیا دنیاست بمون تولدت مبارک!″
باصدای بلند گفت:
- بیبی جان! یه آب قند بیار.
از پشت کایان دیدم که بیبی سریع از آشپزخونه بیرون زد و با دیدن چهرم که صد در صد رنگ به رخ نداشتم، جیغ بلندی زد و با دست رو گونش کوبید:
- یافاطمه زهرا! چیشده؟!
کایان سریع گفت:
- چیزی نیست بیبی! نترس، حالش خوبه فقط یکم ترسیده.
بیبی سریع دوباره تو آشپزخونه برگشت.
″ توی باغ اون چشات سهم ما تبسمه؛ عکس یادگاریتم نقشی از این تجسمه
هدیه ی تولدت با یه قلب مهربون…
اشک شوق تو چشات؛ با خنده هات شادی بخون!″
نفسهای عمیق میکشیدم و آروم از بین لبهام خارج میکردم و سعی میکردم به خودم مسلط شم.
″ اشک شوق تو چشات با خنده هات شادی بخون
الهی که صد ساله شی! غم نبینی و پیر بشی…
تو شادیا گم بشی! تولدت مبارک!″
واقعاً لحظهی سختی رو گذروندم چون اگر کایان نگرفته بودم صددرصد شیشه تمام صورت و بدنم رو بریده بود و حتی امکان داشت کورم کنه.
″ خدا با تو از آسمون عشقو آورد برامون؛ تا دنیا دنیاست بمون تولدت مبارک!″