رمان گرگ آتشین | |Afson| کاربر انجمن نگاه دانلود

  • شروع کننده موضوع |AFSON|
  • بازدیدها 2,383
  • پاسخ ها 15
  • تاریخ شروع
وضعیت
موضوع بسته شده است.

|AFSON|

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2019/08/12
ارسالی ها
32
امتیاز واکنش
253
امتیاز
301
سن
23
محل سکونت
سرزمین فرشتگان
بسم الله الرحمن الرحیم
نام رمان : گرگ آتشین
نام نویسنده : afson_mo کاربر انجمن نگاه دانلود
ژانر : تخیلی، ترسناک، معمایی
ناظر: @الهه.م
خلاصه:
هشت ماه قبل، به دلایل نامشخصی، دختری دچار سوختگی هشتاد درصد می‌شود.
طی عمل‌های جراحی، دخترک صاحب صورت جدیدی می‌شود، اما این صورتک، چهره ی یک انسان معمولی نیست، بلکه صورت یک گرگینه است و این موضوع، دخترک را در گودالی از مشکلات پرتاب می‌کند.

نکته :
سلام عرض می‌کنم خدمت تمام اعضای انجمن فوق العاده نگاه دانلود و صد البته مدیران و ناظران خوب و با تجربه ی سایت.
من افسون با رمان گرگ آتشین، که اولین رمان من هست، در خدمتتون هستم.
اولین قلم هر شخصی، مطمئنأ عیب ها و ایراداتی داره و چه بهتر که دوستانی به خوبی شما، ما نویسندگان تازه کار رو با نقد ها و البته پیشنهادات گرم، خوب و مفیدشون همراهی کنن.
من منتظر حضور و نقدهای تمام شما عزیزان در صفحه ی خصوصی هستم.
چند نکته رو یادآور می‌شم.
۱- گزینه اشتراک موضوع یادتون نره.
۲-همکاری با من و گفتن ایرادات هر چند کوچک من فراموش نشه.
۳- رمان من رو به تمام دوستان، آشنایان و البته فامیل معرفی کنید تا در کنار هم یک جمع دوستانه رو تشکیل بدیم.
۴-شرکت در نظر سنجی رو فراموش نکنید.
۵- زبان رمان، اول شخص است. مونولوگ ها ادبی، اما دیالوگ ها محاوره ای هستند.
۶-روزی یک الی دو پارت نسبتأ بلند گذاشته می‌شه اما صبح یا ظهرش معلوم نیست:-)
۷-زدن گزینه تشکر از طرف شما، به منِ نویسنده دلگرمی می‌ده، این دلگرمی رو از من دریغ نکنید!

و نکته ی مهم‌تر:
امیــدوارم خوشتون بیاد.


دوست‌دار تمام شما عزیزان : افسون

بسته شده به دلیل عدم به روزرسانی
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • دختران من

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/08
    ارسالی ها
    957
    امتیاز واکنش
    18,064
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    شیراز
    bcy_نگاه_دانلود.jpg
    نویسنده‌ی گرامی! ضمن خوشامدگویی به شما، سپاس از اعتماد و انتشار اثر خود در انجمن وزین نگاه دانلود.

    خواهشمند است قبل از آغاز به کار نگارش، قوانین زیر را بادقت مطالعه نمایید:
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    دقت به این نکات و رعایت تمامی این موارد الزامی است؛ چراکه علاوه بر حفظ نظم و انسجام انجمن، تمامی ابهامات شما از قبیل:
    چگونگی داشتن جلد؛
    به نقد گذاشتن
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    ؛
    تگ گرفتن؛
    ویرایش؛
    پایان کار و سایر مسائل مربوط به
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    رفع خواهد شد. بااین‌حال می‌توانید پرسش‌ها، درخواست‌ها و مشکلات خود را در
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    عنوان نمایید.

    پیروز و برقرار باشید.
    «گروه کتاب نگاه دانلود»
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    |AFSON|

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/08/12
    ارسالی ها
    32
    امتیاز واکنش
    253
    امتیاز
    301
    سن
    23
    محل سکونت
    سرزمین فرشتگان
    مقدمه:
    به داخل اتاقی پرت می‌شود و در یک چشم به هم زدنی؛ صدای بسته شدن در، در تمام اتاق می‌پیچد.
    کمی گنگ به اطرافش نگاه می‌کند و صورت خیس از اشکش را با دستان سردش پاک می‌کند.
    آرام بلند می‌شود و سر پا می‌ایستد؛ سرش گیج می‌رود، حالت تهوع دارد، خون ریزی دارد؛ اما مقاومت می‌کند. صدای فندکی می‌آید و بوی بنزین پخش می‌شود؛ شوکه شده به شعله‌های آتشی نگاه می‌کند که از پنجره ی اتاق فراتر می‌آیند و وارد اتاق می‌شوند.
    به خودش می‌آید، به سمت در می‌رود و محکم به در می‌کوبد؛ اما فایده ای نمی‌کند، آتش همه جا را در بر می‌گیرد.
    زمان می‌گذرد و او با بدنی سوخته روی زمین می‌افتد، خاکستر همه جا را برداشته و حالش خوب نیست؛ طی چند دقیقه چشمانش آرام آرام بسته می‌شود.
    ***
    مشخصات گرگ‌نماهایی که در این رمان حضور دارند در پایین ذکر شده است، به دقت مطالعه کنید.
    <گرگ‌نما های ارادی>
    خود بر سه دسته اند:
    1. آلفا: قوی ترین گونه، رئیس پک و فردی که می‌تواند گرگ‌نما های بیشتری را تبدیل کند.
    2. بتا: افراد عادی پک که اگر در دسته های قوی تر باشند قدرت‌شان بیشتر می‌شود.
    3. امگا:‌ گرگ های تنها که به علت نداشتن آلفا بسیار ضعیف و آسیب پذیرند.
    **(در این رمان با بتاها و امگاها کاری نداریم، اصل آلفاست)**
    مشخصات آلفا ها:
    این دسته که دارای چشمانی قرمز رنگ هستند به عنوان لیدر و رهبر پک شناخته می‌شوند. آن‌ها توانایی ساخت پک دارند و می‌توانند با گاز گرفتن افراد عادی آن‌ها را به گرگ‌نما تبدیل کنند.
    قدرت آلفا بیشتر از سایر گونه هاست. برای افزایش قدرت آن‌ها دو راه کلی وجود دارد:
    1. گرفتن جان اعضای پک: در این صورت فقط ۶۰ درصد از قدرت آن ها منتقل می‌شوند اما این انتقال دائمی می‌باشد.
    2. به دست آوردن اعتماد اعضای پک: در این‌صورت می‌توان حدود صد درصد قدرت اعضا را جذب کرد اما دائمی نیست و برای تداوم داشتن باید اعضا همچنان به آلفای خود وفادار باشند.
    آلفا ها به سه دسته کلی تقسیم می‌شوند:
    آلفا معمولی: مشخصات خاصی ندارند.
    آلفای حقیقی: این دسته بسیار نادر هستند. آن ها جهت تبدیل شدن به آلفا نیازی به دزدیدن آن ندارند. بلکه قدرت از ذات آن ها سرچشمه می‌گیرد.
    **(با آلفای معمولی و حقیقی کاری نداریم، در این رمان فقط آلفای اصیل مورد توجه است.)**
    آلفا اصیل: این دسته از آلفا از ابتدا تولد آلفا بوده اند چون هم پدرشان یک آلفاست و هم مادرشان. آن‌ها از نسل لایکن هستند و هرچه در شجره‌شان به بالا حرکت کنیم در نهایت به قوی ترین گرگ‌نما های جهان می‌رسیم.

    پارت اول
    هشت ماه قبل:
    به داخل اتاقی پرت می‌شود و در یک چشم به هم زدنی؛ صدای بسته شدن در، در تمام اتاق می‌پیچد.
    کمی گنگ به اطرافش نگاه می‌کند و صورت خیس از اشکش را با دستان سردش پاک می‌کند.
    آرام بلند می‌شود و سر پا می‌ایستد؛ سرش گیج می‌رود، حالت تهوع دارد، خون ریزی دارد؛ اما مقاومت می‌کند. صدای فندکی می‌آید و بوی بنزین پخش می‌شود؛ شوکه شده به شعله‌های آتشی نگاه می‌کند که از پنجره ی اتاق فراتر می‌آیند و وارد اتاق می‌شوند.
    به خودش می‌آید، به سمت در می‌رود و محکم به در می‌کوبد؛ اما فایده ای نمی‌کند، آتش همه جا را در بر می‌گیرد.
    زمان می‌گذرد و او با بدنی سوخته روی زمین می‌افتد، خاکستر همه جا را برداشته و حالش خوب نیست؛ طی چند دقیقه چشمانش آرام آرام بسته می‌شود.
    حال:
    دستانش را دورم حلقه کرد و صورت باندپیچی شده ام را بوسید، صورتم را کمی چرخاندم تا حرفی بزنم اما درد گردنم مانع شد.
    دستم را بالا بردم و روی گردنم گذاشتم.
    صدایش آمد:
    ـ چی شد؟
    صورتم را کج کردم و آرام گفتم:
    ـ خواستم حرف بزنم، گردنم درد گرفت.
    دستانش را روی گردنم حس کردم.
    ـ مسکن می‌خوای؟
    ـ نه! لازم نیست.
    ـ چی می‌خوای بگی؟
    ـ کی باندها رو باز می کنین؟
    حس کردم لبخند زد، صدایش را شنیدم.
    ـ عزیزم الان زوده، کمی صبر کن، تمام بدنت که باز شد می‌تونی برای همیشه خودت رو ببینی.
    ـ تا کی باید صبر کنم؟
    ـ رامونا؛ لجبازی نکن، عمل جراحی تمام بدنت، هشت ماه طول کشید، باید جای بخیه‌ها خوب بشن، بعد بازش می‌کنم.
    ـ الان هشت ماهه همه‌جا تاریکه، من می‌خوام همه جا رو ببینم، می‌خوام خودم رو ببینم، شما رو ببینم، اتاقم رو ببینم.
    ـ اتاق بیمارستان که دیدن نداره خانومی؛ برای دیدن خودت هم دیر نمی‌شه. کمی بخواب بعد با هم حرف می‌زنیم.
    چشمی گفتم و آرام روی تخت دراز کشیدم؛ باز هم پیشانی‌ام را بوسید و پشت بندش صدای بسته شدن در، در تمام اتاق پیچید.
    روی پهلویم دراز کشیدم و فکر کردم، به روزی که آن اتفاق لعنتی افتاد، به خانواده‌ام، مادرم، پدرم، رامین.
    دستانم را در بغـ*ـل گرفتم، من یک روز برمی‌گشتم، اما با یک صورت جدید.
    می‌دانستم که با دیدن زنده بودنم، همه‌شان می‌میرند اما؛ من باید انتقام می گرفتم.
    از پدرم، از مادرم و حتی از رامین.
    ***
    چند ساعتی از بیدار بودنم می‌گذشت، هنوز درگیر فکر بودم، فکر به روزهای رفته، فکر به اتفاق‌های افتاده و حتی فکر به صورت‌ جدیدم.
    حوصله ام سر رفته بود، کاش کسی می آمد و تلویزیون را روشن می‌کرد، درست بود که نمی‌توانستم چیزی ببینم اما حداقل، صدای بلندش سرگرمی بود.
    سرم را صاف کردم و طاق باز خوابیدم؛ صدای در آمد، کمی تمرکز کردم و بو کشیدم.
    پس چرا بوی عطر ناهید در اتاق نبود؟
    آرام گفتم:
    ـ ناهید!
    صدایی نیامد.
    ـ یلدا!
    باز هم سکوت!
    ـ حسام!
    سکوت هنوز حکم فرما بود.
    شروع به لرزیدن کردم، یعنی چه کسی بود؟
    آرام و با صدای لرزان گفتم:
    ـ ناهید تویی؟ یلدا ! حسام! شمایید مگه نه؟
    صدایی نیامد.
    دستم را بالا بردم و روی تخت گذاشتم، خودم را بالا کشیدم و روی آن نشستم.
    دستم را به اطرافم کشیدم تا چیزی برای دفاع از خودم پیدا کنم، اما چیزی نبود.
    لرزیدم، شدید، با صدای لرزان زمزمه کردم.
    ـ تویی؟ خودتی مگه نه؟ فهمیدی زنده‌ام؟ اومدی منو بکشی؟ مگه نه!
    با صدای دادم خودم بالا پریدم اما باز هم سکوت بود که در اتاق جولان می داد.
    دستم را پایین تخت کشیدم و دکمه اضطراری را پیدا کردم.
    با داد گفتم:
    بگو کی هستی وگرنه دکمه رو فشار می‌دم.
    صدای پوزخندی آمد.
    ـ تو کاری نمی‌کنی.
    از سردی صدای فرد مقابلم، لرز تنم را گرفت.
    زن بود! او یک زن بود!
    ـ ت... ت... تو ک... کی ه...ستی؟
    ـ من مهم نیستم اما تو، همزاد منی!
    ترسیدم، عقب رفتم، عقب تر، تا خواستم دهانم را برای فریادی باز کنم دستی جلوی دهانم را گرفت و با آن یکی دستش باند دستم را باز کرد.
    شروع به دست و پا زدن کردم؛ جیغ‌های نامفهومم، گلویم را به درد آورده بود.
    ـ ساکت باش، کاریت ندارم.
    از صدای دادش ساکت شدم، لرزیدم، دندان هایم به هم می‌خورد.
    عطر تلخ تنش به شدت در گلویم پیچید، سکوتش ترس داشت.
    ـ آروم باش یه کار کوچولو با مچ دستت دارم.
    شروع به تکان خوردن کردم اما در عرض یک ثانیه، ناخن هایش در مچ دستم فرو رفت.
    فریادی از درد کشیدم و روی تخت رها شدم، صدای در آمد و بوی تلخ عطر و خون در مشامم پیچید.
    مچ دستم را محکم گرفتم و شروع به صدا زدن ناهید کردم.
    او رفته بود و عطرش هنوز در بینی من بود!

    پارت دوم
    از شدت درد جانی در بدنم نمانده بود، ناهید و یلدا و حسام بعد از شنیدن صدای دادم وارد اتاق شده بودند.
    حسام تخت را تمیز می‌کرد و یلدا و ناهید مچ دستم را بخیه می‌کردند.
    ناهید با عصبانیت حرف می‌زد.
    ـ نفهمیدی کی بود؟
    عصبانی تر از خودش گفتم:
    ـ وقتی می‌گم چشمام رو باز کنید مال همینه، من غیر از یک صدای سرد و خشن که متعلق به یک زن بود نه چیزی شنیدم و نه چیزی دیدم.
    بعد از بخیه دستم باز هم صدایش آمد.
    ـ برو اون قیچی رو بردار بیار.
    صدای سرفه ی یلدا آمد و بعد گفت:
    ـ قیچی برای چی؟
    ـ می‌خوام باندها رو باز کنم.
    صاف نشستم و با خوش‌حالی گفتم:
    ـ می‌خوای بازشون کنی؟
    ـ بله دیگه، می‌ترسم دفعه دیگه جنازتو ببینم.
    صدای در آمد، فهمیدم یلدا برای آوردن قیچی مخصوص برش باند، به بیرون رفته است.
    ـ تو هم برو نگهبانی؟
    صدای حسام آمد.
    ـ نگهبانی برای چی؟
    ـ برو ببین می‌فهمی اینی که اومده تو اتاق رامونا کی بوده؟
    ـ برای باز کردن باندها کمک نمی‌خواید؟
    ـ نه برو، تو که مردی، کمکی نمی‌تونی بکنی. فقط ببین می‌فهمی این خانوم کی بوده!
    ـ چشم، امیدوارم چهره ی جدیدت زیبا باشه رامونا.
    لبخندی زدم.
    ـ امیدوارم.
    ـ به کار من ایمان ندارید؟
    هر دو خندیدیم و من گفتم:
    ـ من که نه ولی فکر کنم حسام داشته باشه.
    ـ پدر سوخته!
    ناراحت شدم، لعنتی کاش او می‌سوخت، این من بودم که پرپر شده بودم!
    ـ ببخشید ناراحت شدی؛ حسام برو دیگه!
    ـ چشم چشم، رفتم!
    صدای باز و پشت بندش، صدای بسته شدن در به گوش رسید و من حضور ناهید را کنارم روی تخت حس کردم.
    ـ هیچ‌وقت به من نگفتی چه بلایی سرت اومد، با این وجود من هیچ‌وقت تنهات نذاشتم، عملت کردم و صورت جدیدی بهت دادم؛ هنوز هم نمی‌خوای بگی چه بلایی سرت اومد؟
    ـ یادآوری اتفاقات اذیتم می‌کنه!
    صدای در آمد.
    ـ من اومدم، هرچیزی که لازم بود رو آوردم، از کجا شروع کنیم.
    ـ اول صورتش، آیینه اوردی؟
    ـ بله این‌جاست.
    چیزی رد و بدل شد و ناهید دوباره کنارم نشست.
    ـ صورتت رو باز می‌کنم، توی آیینه خودت رو ببین و بهم بگو چقدر تغییر کردی.
    ـ باشه، حتما!
    مدتی گذشته بود و صورتم حسابی سبک شده بود، دل توی دلم نبود که ببینم چه شکلی شده‌ام.
    ـ وای خدا، چه زیبا شدی.
    صدای یلدا خوش‌حالم کرد.
    ـ فکر نمی‌کردم کارم اینقدر خوب باشه، دیگه اثری از سوختگی نیست.
    دستی روی صورتم کشید و گفت:
    ـ باورم نمی‌شه، مثل پنبه نرم و سبکه!
    ـ ناهید خانم چراغ قوه رو بیارم؟
    ـ آره یلدا، بیار ببینم وضعیت چشم‌هاش چطوریه!
    رو به من، آرام گفت:
    ـ آروم چشم‌هات رو باز کن.
    یواش یواش پلک‌‌هایم را باز کردم، وقتی چشم‌هایم کامل باز شد، رو به رویم جز هاله ای از تاریکی چیزی نبود.
    ـ نمی‌بینم.
    ـ چشم‌هات رو محکم بهم فشار بده و چند بار، باز و بسته‌ش کن.
    کاری که ناهید گفته بود را انجام دادم، نوری ضعیف در چشمانم افتاد.
    چشم‌هایم را محکم بستم و گفتم:
    ـ این چی بود؟
    ـ چی؟
    ـ یه نور افتاد تو چشمم، چشمم رو زد.
    ـ نور چراغ قوه بود، باز هم تکرار کن، داری موفق می‌شی.
    خوش‌حال تر از قبل شدم.
    چند بار دیگر چشم‌هایم را باز و بسته کردم و به رو به رویم خیره شدم.
    لبانم به لبخندی باز شد.
    ـ می‌بینم.
    صدا آمد.
    ـ خداروشکر.
    نگاهی به گوشه ی اتاق کردم، دختری قدبلند با موهای طلایی رنگ و چشمانی آبی، کنار در ایستاده بود و با دستمالی، اشک هایش را پاک می‌کرد.
    ـ یلدا!
    نزدیک آمد، نزدیک تر و محکم در آغوشم گرفت، صدای هق هق کردنش بدنم را به رعشه انداخته بود.
    ـ اه گریه نکن، بیا اینور منم ببینمش!
    یلدا کنار رفت و من زن لاغر اندامی را دیدم که با چشم های میشی رنگ و موهای قهوه ایش به من نگاه می‌کرد.
    ـ ناهید!
    کنارم آمد و بغلم کرد، صورتم را بوسید و در چشم‌هایم خیره شد.
    ـ خوش‌حالم که حالت خوبه!
    نگاهش کردم و گفتم:
    ـ چرا اینقدر جوونی؟
    خندید و گفت:
    ـ انتظار داشتی یک پیرزن عملت کنه، من تازه استخدامی بودم که تو رو اوردن. خدا می‌خواست من عملت کنم و از ظواهر امر پیداست که موفق شدم.
    ـ چند سالته؟
    ـ سی. تازه دکترا گرفته بودم، الان دیگه به عنوان یک پزشک خبره این‌جا استخدام می‌شم.
    بغلش کردم.
    ـ ممنونم، بابت همه چیز ممنونم.
    نگاهی به یلدا کردم.
    ـ تو چند سالته؟
    خندید.
    ـ بیست و پنج، منم تازه استخدامی بودم، الان به عنوان پرستار نمونه استخدام می‌شم.
    ـ حسام چی؟
    باز هم یلدا پاسخ داد.
    ـ اون بیست و هفت سالشه و البته نامزد من.
    خندیدم.
    ـ خوش به حالش.
    یلدا با تعجب گفت:
    ـ برای چی؟
    ـ برای این‌که زنی به این زیبایی داره.
    لبخند محجوبی زد و سرش را پایین انداخت.
    ـ اون هم پرستاره؟
    ـ بله، اون هم به عنوان پرستار نمونه استخدام می‌شه.
    سرم را تکانی دادم و رو به ناهید گفتم:
    ـ برای همین هیچ‌وقت اجازه ندادی خانم قدوسی صدات کنم؟
    ـ بله برای همین، راستی تو خودت چند سالته؟
    نگاهش کردم.
    ـ نوزده!
     
    آخرین ویرایش:

    |AFSON|

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/08/12
    ارسالی ها
    32
    امتیاز واکنش
    253
    امتیاز
    301
    سن
    23
    محل سکونت
    سرزمین فرشتگان
    پارت سوم
    ناهید آیینه را رو به رویم گرفت و گفت:
    ـ خودت رو ببین و بگو چقدر تغییر کردی.
    ـ حسام نمیاد؟
    ـ اون رفته نگهبانی، میاد.
    نگاهی به یلدا کردم.
    ـ باندهای بدنم رو باز نمی‌کنید؟
    ـ تا تو صورتت رو ببینی بازش می‌کنم، یلدا قیچی رو بده به من.
    یلدا قیچی را به ناهید داد و آیینه را رو به رویم گرفت.
    نفسی عمیق کشیدم و دم و بازدمی بیرون دادم.
    چشم‌هایم را باز و بسته کردم و نگاهم را به آیینه دوختم، از چهره ی خودم شوکه شدم.
    پس آن موهای قهوه ای و چشم های سبزم کجا رفته بود؟
    صورتم سفید بود، سفید رنگ پریده. چشم هایم مشکی و موهایم هم پر کلاغی بودند. ابرو هایم هم کمانی شکل و مشکی شده بود. لبانم غنچه ای و صورتی رنگ بود.
    چقدر زیبا شده بودم!
    حرفم را بر زبان آوردم.
    ناهید خندید و گفت:
    ـ خداروشکر، الان می‌تونی بدنت رو هم ببینی!
    نگاهی به بدنم کردم و از خجالت سرم را پایین انداختم، پتو را روی خودم کشیدم و گفتم:
    ـ یلدا، دو تا تیکه لباس به من بده بپوشم، آبروم رفت.
    خندید.
    ـ باشه، الان برات میارم.
    بیرون رفت و ناهید باندها را داخل سطل زباله انداخت.
    ـ راحت شدی، دیگه خیالم راحت شد، این حسام هم نیومد بفهمیم این زنه کی بوده!
    تا اسم زن آمد، نگاهی به مچ دستم انداختم، وحشت کردم.
    چرا مچ دستم این شکلی شده بود؟
    جای پنج عدد ناخن روی دستم خودنمایی می‌کرد، حس کردم نوشته ای روی دستم دیدم.
    رو به ناهید گفتم:
    ـ بیا این‌جا، انگار یه چیزی روی دستم نوشته شده.
    ناهید کنارم آمد و نگاهی به دستم کرد.
    ـ نه چیزی نیست، فقط جای ناخنه.
    دوباره نگاهی کردم.
    ـ پس چرا من حس می‌کنم چیزی نوشته شده؟
    ـ چشم‌هات تازه باز شده، احتمالا داری توهم می‌بینی!
    باز هم نگاهی کردم و بی‌خیالش شدم، به احتمال زیاد حق با ناهید بود.
    در باز شد و یلدا وارد اتاق شد، به کمک ناهید و یلدا لباس‌ها را پوشیدم و بعد از خوردن یک بشقاب غذا، به خواب عمیقی فرو رفتم.
    چند ساعتی از بیدار شدنم گذشته بود و با شانه ای که یلدا به دستم داده بود، مشغول شانه کردن موها و البته بافتن‌شان بودم.
    ساعتی قبل، به همراه یلدا به حمام رفته بودم و حالا اعصابم کمی راحت‌تر بود اما، فقط یک چیز بود که ناراحتم می‌کرد و آن، نشانه ی حک شده ی روی دستم بود.
    بعد از شانه کردن موهایم، یلدا بیرون رفت و من کنترل تلویزیون را از روی میز دراور کنار دستم برداشتم.
    تلویزیون را روشن کردم و صدایش را کمی بالا بردم تا سکوت وهم انگیز داخل اتاق، از بین برود.
    روی تخت دراز کشیدم، مچ دستم را بالا بـرده و رو به روی چشمانم گرفتم، هر چه بیش‌تر دقت می‌کردم، متوجه ی نوشته‌ی ضعیفی روی دستم می‌شدم.
    کاش زودتر بخیه هایش خوب می‌شد، شاید آن‌موقع بهتر می‌توانستم بفهمم چه بلایی سر دستم آمده است.
    بعد از آن روز، عطر تلخ و گیج کننده ای داخل اتاق پیچیده بود و نکته ی عجیب‌تر این بود که، یلدا ادعا می‌کرد این بو، عطر تن خودم است!
    صدای در آمد و حسام وارد شد، نگاهی به صورتم کرد و گفت:
    ـ فکر نمی‌کردم کار خانم قدوسی اینقدر حرفه‌ای باشه.
    لبخندی زدم، راست می‌گفت.
    ـ نگهبانی چی گفت؟
    دستش را به پیشانی اش زد و گفت:
    ـ خوب شد یادم انداختی!
    تلفنش را روی گوشش گذاشت و چند کلمه ای با یلدا صحبت کرد، در میان صحبت‌هایش متوجه شدم که از یلدا و ناهید خواسته به این‌جا بیایند.
    خودم بیش‌تر از همه کنجکاو بودم، نکته ی بد ماجرا، زن بودن آن شخص مشکوک بود و من نمی‌دانستم او مرا می‌شناسد یا نه!
    ناهید و یلدا وارد اتاق شدند و حسام بعد از کشیدن نفس عمیقی، شروع به صحبت کرد.
    ـ متاسفانه هیچ چیزی نفهمیدم.
    اخم وحشتناک ناهید، دلم را آشوب کرد.
    ـ یعنی چی که نفهمیدی؟ یک زن مشکوک وارد اتاق شده و رامونا رو زخمی کرده، حالا تو می‌گی نفهمیدی چی به چیه؟
    حسام چشمانش را در حدقه چرخاند و گفت:
    ـ به من چه که در باز شده، هیچ کسی وارد اتاق نشده، بعدشم دست رامونا خود به خود بالا رفته، زخمی شده و هیچ کس هم دیده نشده.
    از جا پریدم و گفتم:
    ـ هیچ کسی وارد نشده مگه می‌شه؟ من صداشو شنیدم، با من حرف زد.
    حسام نگاهی نگران به من انداخت و گفت:
    ـ صدای قدم هاشو، هم شنیدی؟
    کمی فکر کردم.
    ـ نه!
    ـ پس هیچ کسی نبوده!
    ـ یعنی دست من خود به خود زخمی شده؟
    ـ نمی‌دونم اما، تصویر هیچ کسی، توی دوربین ذخیره نشده.
    نگاهی به یلدا و ناهیدِ عصبانی انداختم، دراز کشیدم و پشت به آن‌ها خوابیدم!
    عصبانی بودم اما، یک فکر نگران در مغزم جولان می‌داد!
    نکند که کار اوست!
     
    آخرین ویرایش:

    |AFSON|

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/08/12
    ارسالی ها
    32
    امتیاز واکنش
    253
    امتیاز
    301
    سن
    23
    محل سکونت
    سرزمین فرشتگان
    پارت چهارم
    با ساکت شدن اتاق، روی تخت نشستم و پتو را با حرص به گوشه ای از اتاق پرت کردم.
    آرام بلند شدم و قدم به قدم، به پنجره نزدیک شدم.
    دلم آشوب شده بود، ترسیده بودم، یعنی چه کسی بود که این گونه وارد اتاق شده بود؟ مگر می‌شود شخصی وارد اتاق شود اما دوربین تصویرش را ضبط نکند؟
    عصبانی سرم را تکان دادم و پنجره را باز کردم، اما باز شدن پنجره همانا و ریختن قطرات باران به روی صورتم همانا!
    چشمانم را باز کردم و به نم نم باران چشم دوختم، اشک‌هایم چکید.
    بیش از یک سال بود که باران را از نزدیک ندیده بودم!
    دستم را از بین میله‌ها بیرون بردم و قطرات باران را در کف دستم حس کردم.
    غرق حس‌های خوب و ناب بودم که صدایی توجهم را جلب کرد.
    ـ رامونا، رامونا.
    با ترس به پایین پنجره چشم دوختم. با دیدن شخصی که در خیابان، رو به روی پنجره ی اتاق من ایستاده بود، جیغ خفیفی از ترس کشیدم.
    مطمئن بودم همان است، همان زن. اما چطور سیاهپوش بود؟ چرا صورتش معلوم نبود؟
    باز هم نگاهش کردم، نمی‌دانم چادر بود یا پارچه، اما هر چه بود صورتش را پوشانده بود و نمی‌گذاشت بفهمم شخص پشت پرده کیست.
    ـ رامونا مراقب خودت باش.
    جیغ کشیدم.
    ـ خفه شو، خفه شو لعنتی.
    ـ خیلی بلاها سرت میاد، باید مراقب خودت باشی.
    محکم از میله چسبیدم و داد کشیدم.
    ـ تو کی هستی؟
    ـ مراقب خودت باش.
    صدایش در گوشم پیچید، نمی‌دانستم چگونه صحبت می‌کند که صدایش را از آن فاصله ی دور می‌شنوم اما، الان مسئله مهم‌تر فهمیدن کیستیِ آن زن بود!
    زن رفت، نمی‌دانم که بود، اما حرف‌هایش نگرانم کرد. هنوز درگیر فکر کردن به حر‌ف‌هایش بودم که در باز شد و کسی وارد اتاق شد.
    از ترس جیغی کشیدم و دستم را روی قلبم گذاشتم.
    ـ چی شده رامونا؟
    به پشت سرم نگاه کردم، با دیدن ناهید اشک‌هایم راه خودش را روی گونه ام پیدا کرد.
    آرام آرام به طرفش رفتم و در کسری از ثانیه خودم را در آغـ*ـوش گرمش انداختم.
    دستانش را دورم حلقه کرد و موهایم را بوسید. نفس عمیقی کشید و درِ گوشم گفت:
    ـ چی شده گلم؟ پرستارها گفتن داشتی داد می‌زدی.
    ـ این‌جا بود.
    ـ کی؟ اون‌که آتیشت زد؟
    چشمانم را با انزجار بستم.
    ـ نه! اون زنه.
    مرا از خودش جدا کرد و گفت:
    ـ این‌جا؟ تو اتاق؟
    دستم را به سمت پنجره بردم و با هق هق گفتم:
    ـ اون بیرون، زیر بارون.
    ـ بارون؟
    ـ اره، یه لباس سیاه هم تنش بود.
    با دیدن سکوتش آرام چشمانم را باز کردم و نگاهش کردم، داشت با تعجب نگاهم کرد.
    ـ رامونا دیوونه شدی؟
    چشمانم در حدقه گرد شد، انگشت سبابه ام را روی سـ*ـینه ام گذاشتم و گفتم:
    ـ من؟
    ـ می‌دونی الان چه ماهی هستیم؟
    ـ نه!
    ـ الان وسط تابستونه، بارون کجا بود؟
    عصبی شدم، عملم کرده بود درست، صورت جدیدی به من داده بود درست، اما حق توهین نداشت.
    ـ من دیوونه نیستم، داشت بارون می‌اومد.
    نگاهی به پنجره ی باز کردم و گفتم:
    ـ من دستمو از این میله ها بیرون بردم، بارون می‌اومد، قطراتش هم روی صورتم و هم روی دستام ریخت و اون زن هم، پایین پنجره توی خیابون ایستاده بود.
    چشمانش را بست و باز کرد.
    ـ حرف هم زد؟
    ـ اره، گفت مراقب خودم باشم.
    پوزخندی زد و گفت:
    ـ از توی خیابون همون‌طوری که پایین پنجره ایستاده بود، باهات حرف زد؟
    ـ بله حرف زد.
    ـ ما توی طبقه ی هشت بیمارستانیم، چطوری از توی خیابون حرف زد که تو شنیدی؟
    عصبانی از بغلش بیرون آمدم و گفتم :
    ـ برو بیرون.
    ـ دیوونه شدی رامونا.
    موهای بافته شده ام را کشیدم.
    ـ آره من دیوونه ام، برو بیرون تا تو رو هم دیوونه نکردم.
    او بیرون رفت و من روی تخت نشستم، خودم هم نمی‌دانستم چگونه صدایش را شنیده‌ام، اما از یک چیز مطمئن بودم، آن زن واقعی بود!
     
    آخرین ویرایش:

    |AFSON|

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/08/12
    ارسالی ها
    32
    امتیاز واکنش
    253
    امتیاز
    301
    سن
    23
    محل سکونت
    سرزمین فرشتگان
    پارت پنجم
    رو به یلدای نگران گفتم:
    ـ چرا مثل مجسمه بالای سرم ایستادی؟
    ـ خانم قدوسی گفت حالت خوب نیست.
    ـ خانم قدوسی غلط کرده.
    چشمانش از شدت تعجب گرد شد.
    ـ دارم در مورد ناهید صحبت می‌کنم.
    ـ می‌دونم.
    ـ دوساعته داری ازش بد می‌گی، چیزی بهت گفته؟
    ـ بهم می‌گـه دیوونه.
    ـ چرا؟
    تمام جریان را برایش تعریف کردم.
    پوزخندی زد و گفت:
    ـ خب حق داشته، از کی تا حالا توی تیر ماه بارون میاد؟
    یا اصلا از کی تا حالا صدا از توی خیابون به طبقه ی هشتم می‌رسه؟
    از شدت عصبانیت بلند شدم و به سمتش رفتم، دستم را بالا بردم و محکم روی گونه اش فرود آوردم.
    دستش را روی گونه اش گذاشت و با تعجب و دهان باز، به من خیره شد.
    انگشت سبابه ام را روی سـ*ـینه اش گذاشتم و گفتم:
    ـ من دیوونه نیستم، تمام این اتفاق ها برای من افتاد. نمی‌دونم چرا باور نمی‌کنید.
    یلدا عصبانی به من نگاه کرد و گفت:
    ـ حق نداشتی منو بزنی.
    ـ تو هم حق نداشتی به من توهین کنی! الان هم برو بیرون و به ناهید جونت بگو، من امشب از این‌جا می‌رم.
    ـ اگه تونستی برو.
    ***
    شب شده بود و بیمارستان در سکوت معناداری فرو رفته بود، نگاهی به آسمان تاریک شب انداختم و به سمت کمد کنار در حرکت کردم، هر چه لباس و خوراکی داخلش بود را برداشتم و در یک بقچه فرو بردم.
    بقچه را روی کولم انداختم و به سمت در رفتم.
    در را که باز کردم، هجوم هوای خنک، صورتم را سوزاند.
    چشمانم را بهم چسباندم و بعد از نفس عمیقی شروع به حرکت کردم.
    با فهمیدن این‌که کسی حواسش به من نیست، بقچه را محکم چسبیدم و به سمت پله های اضطراری بیمارستان راه افتادم.
    بعد از طی کردن مسافت نسبتأ بلندی از بیمارستان خارج شدم.
    چند خیابان را پشت سر گذاشتم و نگاهی به گوشه و کنار کوچه ها انداختم، با دیدن فرد مچاله شده ی کنار دیوار، راهم را کج و کنارش نشستم.
    کاسه ای پر از سکه کنارش گذاشته شده بود و مشخص می‌کرد فرد یک گداست.
    دستم را داخلش بردم و چند عدد سکه برداشتم، راهم را به سمت خیابان کج و دستم را برای توقف یک تاکسی بلند کردم.
    با توقف یک تاکسی فورأ سوار شدم و مقصدم را گفتم، مسیر کمی طولانی بود و این مسئله نشان می‌داد بیمارستان در منطقه بالاشهر تهران بوده است.
    با رسیدن به مقصد، بخشی از سکه ها را به راننده دادم و پیاده شدم.
    نگاهی به تابلو کردم، کوچه ی شهید رضا نائینی.
    وارد کوچه شدم و نگاهی به خانه‌ها کردم، در انتهایی ترین قسمت کوچه، خانه ای سوخته قرار داشت، خانه ای که تمام هستی مرا، از من گرفته بود!
    جلوی در ایستادم و چند ضربه به در سوخته زدم، اما زدن ضربه همان و افتادن درب سوخته همان.
    گرد و خاکی از افتادن در به راه افتاده بود که تحمل کردنی نبود!
    نگاهی به داخل خانه انداختم، به تک اتاق گوشه ی دیوار که بیش‌تر نقش انباری را داشت، به اتاقی که مرا در خودش سوزانده بود!
    از خانه بیرون آمدم و زنگ در همسایه ی کناری را به صدا در آوردم.
    در باز شد و من به ریحانه ای خیره شدم که دوست دوران دبیرستانم بود و مطمئن بودم حالا مرا نمی‌شناسد.
    ـ سلام.
    با تعجب جوابم را داد.
    ـ ببخشید شما از خانواده ی معتمد خبر ندارید؟
    ـ شما؟
    صورتم را ناراحت جلوه دادم.
    ـ من رویا هستم، دوست رامونا، نمی‌دونم چه بلایی سر خونه‌شون اومده، شما ازشون خبر دارید؟
    چشمانش ناراحت شد.
    ـ هشت ماه پیش، توی یک حادثه ی آتش سوزی، رامونا از دست رفت، خانواده اش بعد از آتیش گرفتن خونه از این‌جا رفتن، چند تا از همسایه ها با آمبولانس و آتش‌نشانی تماس گرفتن و آمبولانس رامونا رو به بیمارستان رسوند، اما متاسفانه دکترها همین‌جا گفتن که اون دچار سوختگی هشتاد درصد شده و ازش قطع امید کردن، به احتمال زیاد تا الان فوت شده.
    باورم نمی‌شد که مرا در آتش رها کرده و رفته بودند، کمی عصبی شده بودم اما بروز ندادم.
    ـ خبری از خانواده‌ش ندارید؟
    ـ چرا، توی خیابون صدری می‌شینن.
    ـ این خیابون کجاست؟
    ـ الان بهتون می‌گم.
    وارد خانه شد و در را روی هم گذاشت، صدای صحبتش را با مادرش شنیدم و فهمیدم الان است که مادر فضولش دم در بیاید.
    در باز شد و سودابه خانم بیرون آمد، چشمانم را در حدقه چرخاندم و به او سلام کردم.
    ـ سلام.
    ـ سلام خانم، چی شده که بعد از این همه مدت، کسی سراغ این خانواده اومده، دختر بیچاره تو آتیش سوخت و خاکستر شد، من دیدمش، بیچاره هیچی ازش نمونده بود.
    اشک‌هایم را پاک کردم.
    ـ من نمی‌دونستم، می‌شه آدرس خانواده‌ش رو به من بدین؟
    ـ الان دخترم براتون میاره، بفرمایید داخل.
    ـ ممنونم باید برم.
    آدرس را که گرفتم، به خیابان رفتم و تاکسی گرفتم، من باید آن ها را می‌دیدم.
     
    آخرین ویرایش:

    |AFSON|

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/08/12
    ارسالی ها
    32
    امتیاز واکنش
    253
    امتیاز
    301
    سن
    23
    محل سکونت
    سرزمین فرشتگان
    پارت ششم
    چند دقیقه ای بود که به خیابان صدری رسیده بودم، کوچه ها را رد می‌کردم و نگاهم به برگه‌ی در دستم بود تا خانه را پیدا کنم.
    در آخرین کوچه مردد ماندم، نمی‌دانستم درست می‌روم یا نه، برای همین تصمیم گرفتم از خانمی که کنار یکی از منزل‌ها ایستاده بود سوال کنم، به طرفش رفتم و پشت سرش ایستادم، دستم را به روسری‌ام کشیده و سلام کردم.
    ـ سلام.
    به طرفم برگشت و خیره نگاهم کرد، چشمانش از بالا به پایین در رفت و آمد بود، نگاهش را به چشمانم دوخت و گفت:
    ـ سلام خانم، بفرمایید.
    برگه را نشانش دادم و گفتم:
    ـ ببخشید، شما می‌دونید منزل آقای معتمد کجاست؟
    سرش را سردرگم به اطراف تکان داد.
    ـ نمی‌دونم.
    ـ من می‌دونم.
    نگاهم را به خانمی که کنارش ایستاده بود دوختم.
    ـ کجاست؟
    با دستش به انتهایی ترین قسمت کوچه اشاره کرد.
    ـ اون‌جا، اون خونه کاهگلی!
    چشمانم را به علامت تشکر به صورت زیبایش دوختم.
    ـ ممنونم.
    سرش را تکانی داد و به همراه همان خانم، وارد خانه شد و در را بست.
    کاغذ را در دستانم مچاله کردم و به طرف خانه راه افتادم.
    خانه از دور هم حال به هم زن بود!
    حیف آن خانه، با آن اتاق های بزرگ و دلبازش!
    یک خانه کاهگلی بسیار کوچک، به همراه دری زنگ زده به رنگ آبی، تمام نمای خانه را تشکیل می‌داد.
    جلوی در ایستادم، دستم را برای زدن ضربه ای بالا بردم اما دستم همان بالا مشت شد.
    من برای چه برگشته بودم؟
    اصلا برای چه کسی برگشته بودم؟
    برای مادر مهربانم، یا برای پدر شیادم؟
    برای رامین خلاف‌کار یا برای شرایط زندگی عالی‌مان؟
    دلم را به چه امیدی صابون زده بودم؟
    دیدن‌شان چه فایده ای داشت، جز این‌که آن آتش سوزی لعنتی را به یادم می‌انداخت.
    قدم هایم را عقب کشیدم، اما در کسری از ثانیه پشیمان شدم.
    باید می‌دیدم چگونه تاوان پس داده‌اند؟
    باید می‌دیدم!
    صبر را جایز ندانستم، دستم را بالا بردم و چند مشت به در کوبیدم.
    آن‌ها که مرا نمی‌شناختند، پس چه بهتر که ببینمشان!
    صدای نفرت انگیزی از پشت در آمد.
    ـ کیه؟
    خودش بود، لعنت به تو، خودش بود، رامین بی صفت!
    نفس عمیقی کشیدم و اشک راه یافته‌ی روی گونه ام را پاک کردم.
    ـ گفتم کیه؟
    لباس پاره ام را صاف کردم و نفسی تازه کردم.
    ـ چند لحظه میاید دم در.
    ـ شما؟
    دستانم از عصبانیت مشت شد.
    ـ دوست رامونا.
    در به شدت باز شد و شخصی بیرون آمد، دستم را روی قلبم گذاشتم و عقب رفتم، پسر دیوانه، همیشه همین بود!
    نگاهش کردم، چشمانش گودتر از همیشه بود‌، چقدر لاغر شده بود، آخ برادر بی صفت، آخ!
    ـ گفتی دوستِ کی؟
    خودم را محکم گرفتم، او که مرا نمی‌شناخت، و این جمله را ده بار با خودم تکرار کردم.
    ـ خواهرت، رامونا.
    دستم را گرفت و مرا به داخل کشید، جیغ کوتاهی کشیدم و به عقب برگشتم، اما بی صفت در را بسته و قفل کرده بود!
    ـ اون حرومزاده دوست تو بوده؟ پس چرا تا حالا ندیدمت؟
    آب دهانم را قورت دادم، خواستم بگویم حرام‌زاده خودتی و هفت جد و آبادت، اما صدای زنی مانع شد.
    ـ کیه رامین، چرا داد و بیداد راه انداختی؟
    ـ می‌گـه دوست راموناست.
    دستانم را محکم گرفت و مرا به داخل کشید، نه تقلا کردم نه جیغ و دادی، این اتفاق دیر یا زود می‌افتاد.
    زنی رو به رویم ایستاد و نگاهم کرد.
    ـ این؟
    نگاهش کردم، هه مادرم بود، موهایش سفید شده بود اما، چشمان سبزش در قالب صورت گندمی‌اش، هنوز هم می‌درخشید.
    ـ بله من.
    ـ رامونا مرده، الانم برو.
    رفت، چشمانم را به هیکل تپلی اش دوختم، آن موقع لاغر بود، الان تپل شده بود، معلوم بود نبودِ من به همه ساخته!
    ـ مرده؟
    رامین دستانم را محکم فشرد.
    ـ بله مرده.
    در را باز کرد و مرا به بیرون هل داد، اما بیرون رفتن همان و در بغـ*ـل یک مرد افتادن همان!
     

    |AFSON|

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/08/12
    ارسالی ها
    32
    امتیاز واکنش
    253
    امتیاز
    301
    سن
    23
    محل سکونت
    سرزمین فرشتگان
    سلام می‌کنم خدمت تمام عزیزان.به هیچ عنوان فکر نمی‌کردم که رمانم با ۷ پارت اینقدر بازدید کننده و طرفدار پیدا کنه اما، الان شده و من مدیون شمام.
    رمان کمی کسل کنندس اما این مال ده پارته اوله، بعد از ده پارت با قرار گرفتن رامونا درشرایط جدید رمان هیجانی می‌شه و مطمئنم که از اون پارتها بیشتر استقبال می‌کنید.
    اولین باره که می‌خوام از متن مخفی استفاده کنم، امیدوارم درست باشه، اگر بازدن لایک باز نشد حتما رفرش کنید و ...
    در آخر منتظر لایک ها و نظرات ارزشمند و زیباتون هستم.
    این پست تقدیم به شما عزیزان


     

    |AFSON|

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/08/12
    ارسالی ها
    32
    امتیاز واکنش
    253
    امتیاز
    301
    سن
    23
    محل سکونت
    سرزمین فرشتگان
    متاسفم !محتوا مخفی شده است. محتوا فقط به کاربران ثبت نام شده نمایش داده میشود.


    متاسفم !محتوا مخفی شده است. محتوا فقط به کاربران ثبت نام شده نمایش داده میشود.
     

    |AFSON|

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/08/12
    ارسالی ها
    32
    امتیاز واکنش
    253
    امتیاز
    301
    سن
    23
    محل سکونت
    سرزمین فرشتگان
    متاسفم !محتوا مخفی شده است. محتوا فقط به کاربران ثبت نام شده نمایش داده میشود.
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا