- عضویت
- 2018/09/30
- ارسالی ها
- 783
- امتیاز واکنش
- 52,032
- امتیاز
- 1,061
دوستان به پروفایل بنده نظراتتون رو بگید. کمبود نظر دارما!!!!!
[HIDE-THANKS]
ساعات طولانی بر روی کوه های یخی مرتفع و دریاچه های منجمد شده شمالی، با شیطنت و شوخی دویدند تا برای لحظه ای خاطره سازی کنند. آلیس در جنگل های تایگا مدام با افراد قدرتمندی تمرین کرده و می جنگید تا همچون پدرش قدرتمند شود؛ اما باعث شده بود که دختر بودنش را به فراموشی بسپارد. در دنیای درندگان زنان و دختران فرصتی برای کارهای زنانه پیدا نمی کردند، اما عده ای مخالف جنگیدن زنان بودند. آلیس نیز مخالف بود و خوی انسانی دخترانه در درونش رشد و ریشه بلندی پیدا کرده بود؛ خوی انسانی آلیس لطیف و شکننده بود، اما چون در گله و نژادی که زندگی می کرد، باید قدرتمند دیده می شد. بالاخره به قبیله رسیدند.
- خوشحالم که هستی، امشب خیلی بهم خوش گذشت.
ویکتور سرش را به سمت آسمان کج کرد.
- داره صبح می شه. بهتره بریم. نباید کسی مارو با هم ببینه.
آلیس به ویکتور نزدیک تر شد و پوزه اش را به پوزه ویکتور مالید که باعث لـ*ـذت کشیدنشان شد. چشمایشان را بستند تا لذتشان دو برابر بشود؛ هر لحظه به عشق و علاقه اشان افزوده می شد.
- آلیس لطفا برو، وگرنه قول نمیدم که الان نشونت رو نزنم.
عقب کشید و چشم هایش را باز کرد.
- زود برو، بریان اینجاست.
آلیس کمی مظلومانه نگاهش کرد و بعد در کسری از ثانیه به سمت چادرش پناه برد. ویکتور هم برگشت و در بین راه بریان را دید. بریان سریع به انسان شیفت داد.
- معلومه چند ساعته کجایی؟ کسی پیشت بود؟
ویکتور از کنار گذشت و محکم گفت:
- بیخیال بازجویی من باش؛ پاشو بیا چادرم حرفای خیلی مهمی دارم.
با قدم های تند وارد چادرش شد؛ بریان شتاب زده همراه او داخل چادر رفت. ویکتور شیفت داد و روی تختش نشست؛ سرش میان دستانش گرفتار شد. بریان خود را به آلفای جدیدش رساند و در کنارش نشست.
- جلسه چیشد؟
- اون یه درنده بی هویته؛ تو آسیا قدرتنمایی می کرده و حالا اومده سرزمین شمالی رو تصرف کنه.
بریان نگاهش را دزدید؛ زیر لب غرید:
- لعنتی! چرا زودتر نفهمیدم؟
سرش را بالا گرفت.
- چیزی ازش می دونی؟
بریان از جایش برخواست؛ شکوه و قدرت اربـاب را هزاران بار به گوشش برخورد کرده بود؛ تعریف وحشی گری و تصرف هایش را همه می دانستند.
- می شناسمش، خیلی خوب می شناسمش. اون از سرزمین میانی طرد شده. کسی از جسم درنده اش خبر نداره. قدرتش واقعا زیاده.
شروع به قدم زدن کرد؛ ترس از اتفاقی داشت که برای دیگر درندگان رخ داده بود.
- باید زود مراسم آلفا رو آغاز کنیم.
ویکتور حال دگرگون بریان را که دید، از جایش برخواست؛ مقابلش ایستاد و دست هایش را روی بازوهایش قرار داد تا از حرکت به ایستد.
- می دونی چی میگی؟ سرزمین میانی که وجود نداره؟
- وجود داره ویکتور. کتاب کهنسال رو نخوندی؟ سه سرزمین تو صلح و آرامش زندگی می کردن؛ اما بخاطر طمع، سرزمین ها جدا شدن و بعد سرزمین میانی پنهان شد. تو باید باور داشته باشی ویکتور. درنده های سرزمین میانی واقعا قدرتمند هستن.
نیشخندی زد و رویش را از دوست و همراه همیشگی اش گرفت؛ شایعات زیادی در مورد سرزمین میانی وجود داشت؛ میلیون ها سال پیش در زمین درندگان حکومت می کردند؛ قدرت و عظمت در زمین متعلق به درندگان بود و انسان های فانی و بی قدرت برای درندگان خدمت گذاری می کردند؛ اما یک درنده خودخواه با حیله گری سرزمین ها را به جان هم انداخت و باعث شد که سلطنت و متحدین از هم جدا شوند.
- من باور ندارم. حس می کنم که یکی از پادشاهای سرزمین جنوبی اربـاب باشه. بیشتر به فدریک شک دارم.
- همه اربـاب رو می شناسن. پادشاه های سرزمین جنوبی همچین جرعتی ندارن که بخوان پدر و مادرت رو به قتل برسونن.
با یاد آوری مرگ پدر و مادرش، جسم زخم خورده اشان جلوی چشمانش رژه رفتند.
- یکی رو سراغ دارم که چیزایی راجب اربـاب میدونه.
ویکتور شنلش را از تنش در آورد. به سوی تختش روانه شد و دراز کشید. چشمانش را بست و خطاب به بریان گفت:
- در اولین فرصت پیشش میریم.
- باشه، مکان زندگیش رو پیدا کردم، خبرش رو میدم.
بریان به سمت خروجی چادر حرکت کرد؛ در آخرین لحظه برگشت و گفت:
- ممنون که فاین رو کشتی.
***
[/HIDE-THANKS]
[HIDE-THANKS]
ساعات طولانی بر روی کوه های یخی مرتفع و دریاچه های منجمد شده شمالی، با شیطنت و شوخی دویدند تا برای لحظه ای خاطره سازی کنند. آلیس در جنگل های تایگا مدام با افراد قدرتمندی تمرین کرده و می جنگید تا همچون پدرش قدرتمند شود؛ اما باعث شده بود که دختر بودنش را به فراموشی بسپارد. در دنیای درندگان زنان و دختران فرصتی برای کارهای زنانه پیدا نمی کردند، اما عده ای مخالف جنگیدن زنان بودند. آلیس نیز مخالف بود و خوی انسانی دخترانه در درونش رشد و ریشه بلندی پیدا کرده بود؛ خوی انسانی آلیس لطیف و شکننده بود، اما چون در گله و نژادی که زندگی می کرد، باید قدرتمند دیده می شد. بالاخره به قبیله رسیدند.
- خوشحالم که هستی، امشب خیلی بهم خوش گذشت.
ویکتور سرش را به سمت آسمان کج کرد.
- داره صبح می شه. بهتره بریم. نباید کسی مارو با هم ببینه.
آلیس به ویکتور نزدیک تر شد و پوزه اش را به پوزه ویکتور مالید که باعث لـ*ـذت کشیدنشان شد. چشمایشان را بستند تا لذتشان دو برابر بشود؛ هر لحظه به عشق و علاقه اشان افزوده می شد.
- آلیس لطفا برو، وگرنه قول نمیدم که الان نشونت رو نزنم.
عقب کشید و چشم هایش را باز کرد.
- زود برو، بریان اینجاست.
آلیس کمی مظلومانه نگاهش کرد و بعد در کسری از ثانیه به سمت چادرش پناه برد. ویکتور هم برگشت و در بین راه بریان را دید. بریان سریع به انسان شیفت داد.
- معلومه چند ساعته کجایی؟ کسی پیشت بود؟
ویکتور از کنار گذشت و محکم گفت:
- بیخیال بازجویی من باش؛ پاشو بیا چادرم حرفای خیلی مهمی دارم.
با قدم های تند وارد چادرش شد؛ بریان شتاب زده همراه او داخل چادر رفت. ویکتور شیفت داد و روی تختش نشست؛ سرش میان دستانش گرفتار شد. بریان خود را به آلفای جدیدش رساند و در کنارش نشست.
- جلسه چیشد؟
- اون یه درنده بی هویته؛ تو آسیا قدرتنمایی می کرده و حالا اومده سرزمین شمالی رو تصرف کنه.
بریان نگاهش را دزدید؛ زیر لب غرید:
- لعنتی! چرا زودتر نفهمیدم؟
سرش را بالا گرفت.
- چیزی ازش می دونی؟
بریان از جایش برخواست؛ شکوه و قدرت اربـاب را هزاران بار به گوشش برخورد کرده بود؛ تعریف وحشی گری و تصرف هایش را همه می دانستند.
- می شناسمش، خیلی خوب می شناسمش. اون از سرزمین میانی طرد شده. کسی از جسم درنده اش خبر نداره. قدرتش واقعا زیاده.
شروع به قدم زدن کرد؛ ترس از اتفاقی داشت که برای دیگر درندگان رخ داده بود.
- باید زود مراسم آلفا رو آغاز کنیم.
ویکتور حال دگرگون بریان را که دید، از جایش برخواست؛ مقابلش ایستاد و دست هایش را روی بازوهایش قرار داد تا از حرکت به ایستد.
- می دونی چی میگی؟ سرزمین میانی که وجود نداره؟
- وجود داره ویکتور. کتاب کهنسال رو نخوندی؟ سه سرزمین تو صلح و آرامش زندگی می کردن؛ اما بخاطر طمع، سرزمین ها جدا شدن و بعد سرزمین میانی پنهان شد. تو باید باور داشته باشی ویکتور. درنده های سرزمین میانی واقعا قدرتمند هستن.
نیشخندی زد و رویش را از دوست و همراه همیشگی اش گرفت؛ شایعات زیادی در مورد سرزمین میانی وجود داشت؛ میلیون ها سال پیش در زمین درندگان حکومت می کردند؛ قدرت و عظمت در زمین متعلق به درندگان بود و انسان های فانی و بی قدرت برای درندگان خدمت گذاری می کردند؛ اما یک درنده خودخواه با حیله گری سرزمین ها را به جان هم انداخت و باعث شد که سلطنت و متحدین از هم جدا شوند.
- من باور ندارم. حس می کنم که یکی از پادشاهای سرزمین جنوبی اربـاب باشه. بیشتر به فدریک شک دارم.
- همه اربـاب رو می شناسن. پادشاه های سرزمین جنوبی همچین جرعتی ندارن که بخوان پدر و مادرت رو به قتل برسونن.
با یاد آوری مرگ پدر و مادرش، جسم زخم خورده اشان جلوی چشمانش رژه رفتند.
- یکی رو سراغ دارم که چیزایی راجب اربـاب میدونه.
ویکتور شنلش را از تنش در آورد. به سوی تختش روانه شد و دراز کشید. چشمانش را بست و خطاب به بریان گفت:
- در اولین فرصت پیشش میریم.
- باشه، مکان زندگیش رو پیدا کردم، خبرش رو میدم.
بریان به سمت خروجی چادر حرکت کرد؛ در آخرین لحظه برگشت و گفت:
- ممنون که فاین رو کشتی.
***
[/HIDE-THANKS]
آخرین ویرایش: