رمان گرگ زمستان | مهدی.ج کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

~Devil~

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2018/09/30
ارسالی ها
783
امتیاز واکنش
52,032
امتیاز
1,061
دوستان به پروفایل بنده نظراتتون رو بگید. کمبود نظر دارما!!!!!


[HIDE-THANKS]
ساعات طولانی بر روی کوه های یخی مرتفع و دریاچه های منجمد شده شمالی، با شیطنت و شوخی دویدند تا برای لحظه ای خاطره سازی کنند. آلیس در جنگل های تایگا مدام با افراد قدرتمندی تمرین کرده و می جنگید تا همچون پدرش قدرتمند شود؛ اما باعث شده بود که دختر بودنش را به فراموشی بسپارد. در دنیای درندگان زنان و دختران فرصتی برای کارهای زنانه پیدا نمی کردند، اما عده ای مخالف جنگیدن زنان بودند. آلیس نیز مخالف بود و خوی انسانی دخترانه در درونش رشد و ریشه بلندی پیدا کرده بود؛ خوی انسانی آلیس لطیف و شکننده بود، اما چون در گله و نژادی که زندگی می کرد، باید قدرتمند دیده می شد. بالاخره به قبیله رسیدند.
- خوشحالم که هستی، امشب خیلی بهم خوش گذشت.
ویکتور سرش را به سمت آسمان کج کرد.
- داره صبح می شه. بهتره بریم. نباید کسی مارو با هم ببینه.
آلیس به ویکتور نزدیک تر شد و پوزه اش را به پوزه ویکتور مالید که باعث لـ*ـذت کشیدنشان شد. چشمایشان را بستند تا لذتشان دو برابر بشود؛ هر لحظه به عشق و علاقه اشان افزوده می شد.
- آلیس لطفا برو، وگرنه قول نمیدم که الان نشونت رو نزنم.
عقب کشید و چشم هایش را باز کرد.
- زود برو، بریان اینجاست.
آلیس کمی مظلومانه نگاهش کرد و بعد در کسری از ثانیه به سمت چادرش پناه برد‌. ویکتور هم برگشت و در بین راه بریان را دید. بریان سریع به انسان شیفت داد.
- معلومه چند ساعته کجایی؟ کسی پیشت بود؟
ویکتور از کنار گذشت و محکم گفت:
- بیخیال بازجویی من باش؛ پاشو بیا چادرم حرفای خیلی مهمی دارم.
با قدم های تند وارد چادرش شد؛ بریان‌ شتاب زده همراه او داخل چادر رفت. ویکتور شیفت داد و روی تختش نشست؛ سرش میان دستانش گرفتار شد. بریان خود را به آلفای جدیدش رساند و در کنارش نشست.
- جلسه چیشد؟
- اون یه درنده بی هویته؛ تو آسیا قدرتنمایی می کرده و حالا اومده سرزمین شمالی رو تصرف کنه.
بریان نگاهش را دزدید؛ زیر لب غرید:
- لعنتی! چرا زودتر نفهمیدم؟
سرش را بالا گرفت.
- چیزی ازش می دونی؟
بریان از جایش برخواست؛ شکوه و قدرت اربـاب را هزاران بار به گوشش برخورد کرده بود؛ تعریف وحشی گری و تصرف هایش را همه می دانستند.
- می شناسمش، خیلی خوب می شناسمش. اون از سرزمین میانی طرد شده. کسی از جسم درنده اش خبر نداره. قدرتش واقعا زیاده.
شروع به قدم زدن کرد؛ ترس از اتفاقی داشت که برای دیگر درندگان رخ داده بود‌.
- باید زود مراسم آلفا رو آغاز کنیم.
ویکتور حال دگرگون بریان را که دید، از جایش برخواست؛ مقابلش ایستاد و دست هایش را روی بازوهایش قرار داد تا از حرکت به ایستد.
- می دونی چی میگی؟ سرزمین میانی که وجود نداره؟
- وجود داره ویکتور. کتاب کهنسال رو نخوندی؟ سه سرزمین تو صلح و آرامش زندگی می کردن؛ اما بخاطر طمع، سرزمین ها جدا شدن و بعد سرزمین میانی پنهان شد. تو باید باور داشته باشی ویکتور. درنده های سرزمین میانی واقعا قدرتمند هستن.
نیشخندی زد و رویش را از دوست و همراه همیشگی اش گرفت؛ شایعات زیادی در مورد سرزمین میانی وجود داشت؛ میلیون ها سال پیش در زمین درندگان حکومت می کردند؛ قدرت و عظمت در زمین متعلق به درندگان بود و انسان های فانی و بی قدرت برای درندگان خدمت گذاری می کردند؛ اما یک درنده خودخواه با حیله گری سرزمین ها را به جان هم انداخت و باعث شد که سلطنت و متحدین از هم جدا شوند.
- من باور ندارم. حس می کنم که یکی از پادشاهای سرزمین جنوبی اربـاب باشه. بیشتر به فدریک شک دارم.
- همه اربـاب رو می شناسن. پادشاه های سرزمین جنوبی همچین جرعتی ندارن که بخوان پدر و مادرت رو به قتل برسونن.
با یاد آوری مرگ پدر و مادرش، جسم زخم خورده اشان جلوی‌ چشمانش رژه رفتند.
- یکی رو سراغ دارم که چیزایی راجب اربـاب میدونه.
ویکتور شنلش را از تنش در آورد. به سوی تختش روانه شد و دراز ‌کشید. چشمانش را بست و خطاب به بریان گفت:
- در اولین فرصت پیشش میریم.
- باشه، مکان زندگیش رو پیدا کردم، خبرش رو میدم.
بریان به سمت خروجی چادر حرکت کرد؛ در آخرین لحظه برگشت و گفت:
- ممنون که فاین رو کشتی.

***

[/HIDE-THANKS]
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • ~Devil~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/30
    ارسالی ها
    783
    امتیاز واکنش
    52,032
    امتیاز
    1,061
    می خونید نظر هم بدین دیگه:/ سرد میشم ادامه نمی تونم بدما :/

    [HIDE-THANKS]
    کوهستان مرگ


    چهره عبوس و خشمگینش را بیشتر در کلاه شنل چرمی اش پنهان کرد؛ در کودکی بی هویت ماندن و ناشناخته بودن را دوست داشت؛ چندین قرن هویت نامعلومش را حفظ کرده بود، اما زمان فاش شدن اصل و نسبش را دور نمی دید.
    گلویش گز گز می کرد و برای خون گرم تازه انسان بی قرار بود؛ چندین روز پیش توانست یک پسرک لاغر اندام را به دندان بکشد، اما حال گرسنگی تا مغز استخوانش را آزار می داد.
    سالن سنگی را از نظرش گذراند؛ شیشه های نفوذ ناپذیر و ضد ضربه برایش خودنمایی می کردند. نفوذ در قلمرویش برای درندگان امکان پذیر نبود؛ کوهستانش در سه طبقه شکل گرفته بود؛ طبقه اول مخصوص میدان جنگ و آموزش درندگان، طبقه دوم محل نگهداری انسان برای تغذیه و در طبقه سوم محل زندگی خودش بود.
    کوهستان مرگ را به تنهایی نمی توانست بسازد؛ به لطف قدرت غطیمش، ساحره های آسیا را به خدمت در آورد و با جادو کوهستان مرگ را به وجود آورد.
    قاره آسیا زخم خورده و همیشه از دست او هراسان و گریزان بودند؛ قدرتنمایی یکی از لـ*ـذت های زندگی اش محسوب می شد؛ درنده ای بود که در جنگیدن حریفی نداشت و اگر کسی بود که خود را برتر می دانست، بی درنگ به قتل می رساند.
    صدای جیغ و درد آلود دخترکی در سالن طنین انداز شد؛ گوشه لبش بالا رفت؛ تغذیه جدیدش را دوست داشت.
    شنیدن ناله ها و درد کشیدن انسان ها به او انرژی و لـ*ـذت وصف ناپذیری می داد. به قدم هایش سرعت بخشید داد تا از طعمه جدیدش تغذیه کند.
    مقابل اتاقی با در چوبی سیاه با طرح های عجیبی ایستاد؛ تمامی اتاق های کوهستان یک شکل بودند و فعالیت های گوناگونی در هر اتاق انجام می شد. دستان سفید و درخشانش بر دستگیره فلزی در نشست؛ به آرامی در را باز کرد و وارد اتاق شد؛ چشم چرخاند و دختری را دید که دست و پاهایش را به تخت تک نفره بسته بودند.
    دو شُغال با دیدنش تعظیم کردند و اتاق خالی را ترک کردند؛ صدای جیغ دخترک شدت گرفته بود و باعث لـ*ـذت شکارچی اش می شد؛ دوست داشت که با دستانش انسان شکار کند، اما مشکلات و سرگمی هایش مهلت این کار را نمی دادند. باید به دخترک مقابلش بسنده می کرد.
    به دخترک نزدیک شد و بدن نحیف و باریکش را وارسی کرد؛ لباس سیاهش که جذب بدن کوچکش بود، تضاد زییایی با پوست سفیدش داشت؛ صورت گرد سفیدش، چشمانی سیاه کشیده اش، موهای بسیار بلند و بلوندش، شکارچی اش را خمـار و بی قرار کرده بود.
    لبانش را با زبان خیسش تر کرد؛ دهانش پر از بزاقی بود که از لـ*ـذت دیدن دخترک ترشح شده بود.
    شنلش را از تن در نیاورد، اما دخترک برق چشمان طلایی اش از داخل کلاه شنلش دید که باعث وحشتش شد؛ ضربان قلبش با سرعت زیادی می تپید و صدایش در گوش های شکارچی اش پیچیده بود‌. شکاری ‌که ترس وجودش را پوشانده است، لذیذ و دلچسب تر بوو.
    مرگ را در مقابل خود می دید؛ زمان کوتاهی در نظرش بود که به کام مرگ کشیده می شود؛ مرگ دردناک و زجر آوری انتظارش را می کشید. اشک مانند دریایی خروشان از چشمانش جاری می شد و مقداری باور داشت که فرد مقابلش به رحم خواهد آمد؛ اما شکارچی اش لبانش کش آمده بود.
    - خیلی خوشمزه ای کوچولو!

    [/HIDE-THANKS]
     

    ~Devil~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/30
    ارسالی ها
    783
    امتیاز واکنش
    52,032
    امتیاز
    1,061
    [HIDE-THANKS]
    صدای کلفت و پر اُبهتش لرزی به تن کوچک دخترک انداخت؛ به او نزدیک شد و با پشت دستانش صورتش را نوازش کرد؛ اما سعی در فرار از فرد مقابلش داشت. چشمان وحشت زده اش رو به قرمزی رفته بودند. جیغ های پی در پی ای که می کشید، به هنجره اش آسیب می رساند‌.
    دخترک، چشمان طلایی رنگش را که دید هر لحظه به درخشان شدنش افزوده می شد، به طرز عجیبی آرام گرفت و لبخند زد؛ لبانش باز شد و وسوسه انگیز گفت:
    - بیا.
    نفس عمیقی کشید و دو دندان تیزش، تحـریـ*ک آمیز بلند شدند؛ دخترک گردن سفیدش را خم کرد تا شکارچی اش را سریع به هدفش برساند. تحملش به سر رسید و بر گردن دخترک خم شد؛ دندان نیشش بر گردنش نشست، اما ناگهان درب اتاق به صدا در آمد و باعث توقف وی شد.
    - اربـاب خبر مهمی دارم.
    زیر لب غرید:
    - لعنتی!
    از دخترک فاصله گرفت؛ چشمانش درخشان تر شد و در صدم ثانیه او را بی هوش کرد. دوباره به جلد عبوس و خشمگینش برگشت؛ در چنین مواقعی کسی خلوتش را خراب نمی کرد. درب اتاق را باز کرد و شغال زرد دم سیاهی را در مقابلش دید.
    - چی شده؟ چرا خلوتم رو خراب کردی اَبله؟َ
    شغال کهجثه بزرگی داشت، سرش را پایین انداخت و لرزان جواب داد:
    - اربـاب من رو ببخشید، اما مارک پادشاه خرس های قطبی به دیدار شما اومده.
    ابرو هایش بالا پریدند؛ از اتاق خارج شد و خطاب به درنده ضعیف قلمرو اش گفت:
    - حافظه دختره رو پاک کنید و همونجایی که پیداش کردین ول کنین.
    مهلتی نداد تا جوابی بشنود؛ به سرعت از پله مارپیچ پایین رفت. چشمش به خارج از پنجره افتاد که تماما برف سرزمینی سفید پوش ایجاد کرده بود. لبخندی مایل به نیشخندی زد. از کودکی که به یاد می آورد، علاقه نسبتا شدیدی به برف و مناطق کوهستانی و سرد سیری داشت.
    وارد سالن بزرگی شد؛ سالنی که ده راه پله مارپیچ داشت و هر کدام به یک منطقه از کوهستان محدود می شد. به سمت تخت پادشاهی اش حرکت کرد و روی آن با اقتدار نشست. از طلای خالص و چندین الماس ناب ساخته شده بود که چشم درندگان با دیدنش مجذوب می شد.
    دروازه کوهستان باز شد و خرس قطبی ای غرق در خون، لنگان لنگان به سمت اربـاب آمد؛ تعظیم خسته ای کرد و با صدای لرزان گفت:
    - درود بر اربـاب درندگان.
    اربـاب کمی به جلو متمایل شد.
    - چه اتفاقی برات افتاده؟
    مارک ادامه داد:
    - اربـاب درندگان شمالی از وجود شما باخبر شدن.
    فاین درخشان شدن چشمان طلایی اش را از میان تاریکی شنلش دید که ریز شده بود؛ لبانش کش آمد.
    - کارت خوب بود.
    مارک تعظیم دیگری کرد.
    - ویکتور به شدت خشمگین شده، حتما دنبالتون می گرده.

    روی تختش لم داد و گفت:
    - می تونی بری، بعدا باهات صحبت می کنم.
    - چشم اربـاب.
    تعظیم کرد و همراه با شغالی به سمت راه پله مارپیچ ششم حرکت ‌کرد. اربـاب زیر لب زمزمه کرد:
    - جفتم رو ازت می گیرم.


    ***
    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    ~Devil~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/30
    ارسالی ها
    783
    امتیاز واکنش
    52,032
    امتیاز
    1,061
    دوستان یه زحمت بکشید نظراتتون رو بگید :/


    [HIDE-THANKS]
    آلبرتا(کانادا)

    با سرعت برق آسا از میان درختان کاج و بلند جنگل عبور می کردند؛ ده گرگ زمستان به طور مخفیانه به محل زندگی انسان های فانی نزدیک می شدند. بریان در کنار ویکتور می دوید و او را به مسابقه دعوت می کرد؛ ویکتور همچون گذشته یک ضربه به بریان زد و به سرعتش افزود.
    بقیه افراد گله که برای محافظت آمده بودند، در ذهنشان خندیدند و خوشحال شدند که ویکتور شیطنت گذشته را دارد. بریان از خشم غرشی کشید و سعی کرد خود را به ویکتور برساند، اما ناکام ماند.
    - رسیدیم.
    در نزدیک خروجی جنگل ایستادند؛ اطراف را نگاهی انداختند تا کسی آنها را نبینند؛ وقتی که مطمئن و خاطر جمع شدند، سریع شیفت دادند. نفس عمیقی کشیدند و به راه افتادند.
    خیابان تاریک با چراغ های تیر برق روشن مانده بودند؛ تردد در این نقطه از شهر کم بود و کمتر انسانی علاقه داشت در نزدیکی جنگل مخوفی زندگی کنند؛ ساعت سه صبح بود و خوشبختانه هیچ انسانی در خیابان ها پرسه نمی زد. صدای جیرجیرک سکوت شب را می شکست؛ گویی در این منطقه انسانی پا نگذاشته بود.
    بریان راهش را به سمت کوچه ای بن بست کج کرد؛ سطل آشغال هایی که داخل کوچه وجود داشت، بوی انزجار آوری را به وجود آورده می آورد. بینی هایشان را گرفتند و با اخم به سمت تنها خانه کوچه به راه افتادند.
    - انسان ها واقعا کثیف هستن، چطور می تونن اینقدر بی تفاوت باشن؟
    - زمانی بود که انسان های فانی به درندگان خدمت می کردن، حالا باید پنهان باشیم و ماهیتمون رو آشکار نکنیم.
    - به نظرت این افسانه حقیقت داشت که درندگان حاکمان زمین بودن؟ فکر نمی کنم حقیقت داشته باشه.
    بریان در جواب دوستانش گفت:
    - معلومه که حقیقت داره. کتاب کهنسال در مورد اتحاد سه سرزمین حرف زده. ما قدرتمند و برترین موجودات محسوب می شدیم.
    ویکتور که در طول مسیر گوش هایش را تیز کرده بود و سخنان نگهبانان را گوش می داد، جواب آنان را داد.
    - همه گفته های شما افسانه ای بیش نیست. بهتره ذهنتون رو واسه یه چیز درگیر کنید.
    جواب ویکتور همه را ساکت کرد؛ بریان سعی کرد مخالفت خود را نشان دهد، اما سکوت کرد تا روز دیگری را به این مسائل اختصاص دهد.
    مقابل در سیاهی ایستادند که علامت شیطان پرستی روی آن حک شده بود؛ مهاجمین توسط این علامت مورد آزار و اذیت قرار می گرفتند و دور می شدند.
    - راه خوبیه واسه زنده موندن.
    - اما از جادوی سیاه استفاده کرده. خلاف قوانین دنیای درندگان هستش‌.
    - اینجا محل زندگیه انسان هاست، می تونه هرکاری بکنه!
    ویکتور کلافه گفت:
    - سرزمین شمالی تحت قلمروی منه، انسان ها هم تو قلمروی من زندگی می کنن. این فرد هم جزو همون ها هستش. بریان بهش تذکر بده.
    - باشه ویکتور، نگران نباش‌.
    بریان چند ضربه محکم به در کوبید و عقب کشید؛ همگی منتظر بودند، اما خبری نشد. دوباره محکم تر از قبل به در کوبید که غرولند شخصی را از پشت در شنیدند.
    - معلوم نیست کدوم عوضی این وقت از صبح مزاحمم شده. لعنتی این جادو پس برای چیه؟

    [/HIDE-THANKS]
     

    ~Devil~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/30
    ارسالی ها
    783
    امتیاز واکنش
    52,032
    امتیاز
    1,061
    داره بهم بر میخوره :/ اصلا نظرات مثبت نمیدید :/ نامردیه خب:|


    [HIDE-THANKS]
    ویکتور سرش را پایین انداخت و انگشتانش را به دندان کشید تا نخند، اما بقیه افراد زیر لب خندیدند؛ بریان خجالت کشید و با اخم به افراد گله نگاهی اخم آلودی انداخت. نگهبانان با دیدن چهره برزخی بتای گله، ساکت شدند و به اطراف نگاه کردند.
    - مطمئنی عموته؟
    بریان منظور ویکتور را گرفت؛ اخمش غلیظ تر شد و سخنی نگفت، اما ویکتور بسیار آرام خندید و به کمرش ضربه ای زد.
    - اخم نکن پسر.
    در باز شد و مرد میان سال و هیکلی در چارچوب در ظاهر شد؛ موهای تراشیده و بینی استخوانی اش، چهره اش را خسته و خشمگین نشان می داد؛ تاب سفید گشاد و شورتک راه راه سفید و سیاه بر تن داشت. چشمان خاکستری اش در تاریکی شب می درخشید و خبر از گرگینه بودنش را می داد.
    ایستاده بود، اما پاهایش سست و لنگان بود. دست راستش را بالا آورد و مقداری از نوشیدنی الکلی اش را نوشید؛ بوی تند و تهوع آور عرق در بینی گرگینه ها پیچید. اخم در چهره نشاندند و بی صدا به او خیره شدند.
    چشمان کم سویش در تاریکی شب چیزی را نمی دید؛ الـ*کـل، مغز و ذهنش را برانگیخته بود و تعادلش را دچار مشکل می کرد.
    - چی می خوایین؟ افراد کارن عوضی هستین؟ دنبال پولتون اومدین؟
    صدای خمارش کش دار و آرام بود. گرگینه ها در تاریکی چشمانشان درخشید و اینگونه هویتشان را آشکار کردند؛ جکی با حالش خراب و دگرگونش متوجه هویتشان شد و بلافاصله نیشخندی بر لب نشاند.
    - گرگینه های زمستان.
    بریان در تاریکی ترین نقطه ایستاده بود، دیدن عمویش در این حال عذابش می داد؛ برایش سخت و دشوار بود که باور کند تنها عمویش چنین دردی را تحمل می کند. در کودکی از دلاوری ها و شجاعت هایش بسیار شنیده بود؛ عمویش الگو و اسطوره زندگی اش بود و همواره حرکات و سخنانش را در خلوت اجرا می کرد. گرگینه قدرتمند، بتای قدیمی گله گرگینه های زمستان، دیگر غرور و اُبهت گذشته اش را از دست داده و باعث حیرت برادر زاده اش شده بود.
    سرنوشت پیچیده عمویش دلخراش بود، می دانست که زندگی چه بلایی بر سرش آوار کرده بود؛ زن و فرزندانش به دست درندگانی ناشناخته در آسیا به طرز وحشتناکی کشته شدند؛ بدن تیکه پاره شده و غرق در خون خانواده اش، از ذهنش دور نمی ماند و با هر یاد آوری اش، خون گریه می کرد‌.
    گرگینه های زمستان را ترک کرد و در میان انسان های فانی زندگی خود را ادامه داد. با نوشیدن مداوم الـ*کـل ذهن خود را از اتفاق گذشته دور می کرد تا آن صحنه دلخراش را به یاد نیاورد. با ناپدید شدن ناگهانی جکی، افراد انگشت شماری از حالش خبر داشتند.
    بریان یک قدم به جلو آمد تا عمویش چهره اش را ببیند. جکی با دیدن برادر زاده اش، چشمان کم سویش را ریز کرد و با دقت نگاهش کرد. ناگهان خاطرات بازی با کودکی را به یاد آورد که به شدت دوستش داشت. بطری الـ*کـل از دست راستش رها شد و با برخورد با زمین، شکست و تکه های شیشه همه جا پخش شدند.
    - بریان؟ تویی؟
    بریان نزدیک تر شد و خودش را در آغـ*ـوش عمویش انداخت و محکم فشرد؛ جکی در شوک به سر می برد، اما آرام آرام به خود آمد و برادر زاده اش را هم در آغـ*ـوش کشید. چهره خشمگینش آرام گرفته بود و بعد از سالیان درازی لبخند لبانش را آراسته کرد‌ه بود.
    - باورم نمی شه اینجایی! چقدر بزرگ شدی.

    [/HIDE-THANKS]
     

    ~Devil~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/30
    ارسالی ها
    783
    امتیاز واکنش
    52,032
    امتیاز
    1,061
    نظر که نمیدین :/ امیدوارم لـ*ـذت ببرید.

    [HIDE-THANKS]
    اشک در چشمان بریان جمع شده بود، اما بغضش را قورت داد تا غرورش در برابر افراد گله اش جریحه دار نشود؛ نفس عمیقی کشید و با صدای لرزانش جواب داد:
    - منم عمو جکی؛ دلم برات تنگ شده بود.
    جکی هوشیاری اش را کامل به دست آورده بود؛ تک خنده ای کرد و ضربه آرامی به کمرش زد.
    - منم دلم برات تنگ شده بود پسر جان.
    از آغـ*ـوش مردانه هم جدا شدند؛ نگاه گرم صمیمانه گذشته جکی، بریان را کاوید.
    - خیلی هیکلی شدی.
    دستانش را بر روی بازوهایش قرار داد و ادامه داد:
    - اینجا چیکار می کنی؟ چطور پیدام کردی؟
    بریان نگاه کوتاهی به اطراف انداخت و صدایش را تا حد امکان پایین آورد.
    - میشه داخل صحبت کنیم؟
    - اوه معذرت می خوام، وارد بشید.
    کنار کشید تا وارد خانه اش بشوند؛ ویکتور اولین نفر داخل شد و پشت سرش بریان و بقیه آمدند؛ جکی در را بست و سعی کرد که هوشیاری اش را که با نوشیدن الـ*کـل از دست داده بود، به دست بیاورد که کمی موفق شد.
    خانه اش کوچک و چهل متری، تنها یک اتاق خواب داشت؛ پذیرایی اش تنها دارای سه صندلی، میز و تلوزیون بود. ویکتور و بریان روی صندلی ها نشستند و بقیه افراد ایستادند. بریان که اطراف را نگاه می کرد، دلش برای زندگی دشوار و سخت عمویش سوخت. جکی آمد و روی تنها صندلی خالی نشست.
    - خب می شنوم؟
    - باید در مورد اربـاب باهات حرف بزنم.
    ابرو هایش در هم کشیده شد؛ همراهان برادر زاده اش را دقیق نگاه کرد. چهره هایشان غربیه و نا آشنا بود. بریان منظور جکی را فهمید و سریع همراهنش را معرفی کرد. به نگهبان ها اشاره کرد:
    - برای محافظت اومدن. قابل اعتماد هستن.
    به ویکتور اشاره کرد:
    - ویکتور، آلفای جدید سرزمین شمالی.
    جکی با تعجب چهره ویکتور را وارسی کرد؛ چشمان خاکستری درخشانش قدرت زیادی داشت؛ سرش را به نشانه احترام خم کرد.
    - از دیدن شما مفتخرم. امیدوارم سرورمان جاستین در سلامت باشن.
    ناگهان چشمان پر قدرت ویکتور، لرزید و غمناک شد؛ بقیه افراد ناله سوزناکی کشیدند و سر هایشان را پایین انداختند. جاستین گرگینه ی مهربان و سخاتمندی بود که برای سرزمین شمالی رفاه کامل و امینت زیادی فراهم کرد. دستاورد هایش به قدری زیاد بود که در چند قرن زندگی اش، همگان احترام زیادی برایش قائل بودند.
    جکی حالت غمناک آنان را دید، حدس هایی در ذهنش خطور کرد؛ چشمانش گرد شدند و ناباور گفت:
    - نگید که جاستین کشته شده؟
    در چهره هر کدام که نگاه می کرد، نشانه ای از غم و ناراحتی دیده می شد. ویتکتور نفس عمیقی کشید و دستانش بی اختیار مشت شدند. با وجود آلیس، فکر می کرد این غم بزرگ نیز پایان یابد، اما اشتباه می کرد. بریان، عمویش را در انتظار قرار نداد و در جوابش گفت:
    - عمو ما برای همین اومدیم. اربـاب قاتل آلفا و جفتش هستش. ما می خواییم قلمروش رو پیدا کنیم. اون یه تهدید بزرگ برای سرزمین شمالی محسوب میشه.

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    ~Devil~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/30
    ارسالی ها
    783
    امتیاز واکنش
    52,032
    امتیاز
    1,061
    [HIDE-THANKS]
    جکی مانند مجسمه ای خشک شد.
    - چی؟ دوباره بگو!
    بریان نگاه کوتاهی میان گرگینه های محافظ رد و بدل کرد. آب دهانش را قورت داد و بعد مکث طولانی جواب داد:
    - آلفا و جفتش کشته شده.
    چشمان جکی گرد شدند؛ دهانش برای سخن گفتن باز و بسته شد؛ به قدری شوکه شد که به کل بدنش لرزش خفیفی افتاد. جاستین نه تنها آلفایش بود، بلکه برادر و یار همیشگی هم به حساب می آمد. وابسته یک دیگر بودند و پیوندشان از برادر نیز بیشتر بود، اما سرنوشت دو دوست را از هم جدا کرد.
    سرش میان دستانش قرار گرفت و دندان هایش از حرص روی هم ساییده شد. اربـاب را به خوبی می شناخت؛ قاتلی که رحمی در وجود نداشت و شکنجه، کار همیشگی اش بود. حدسش را نمی زد جاستین روزی به دست این درنده وحشی کشته شود.
    - عمو؟ یه چیزی بگو.
    با صدای ضعیف و کم سو گفت:
    - می شناسمش، قبلا یه دیدار بد باهاش داشتم.

    چشمان درخشان گرگینه ها در کسری از ثانیه تیز شدند و مشتاق تر از قبل آماده شنیدن ادامه صحبت هایش شدند.
    ویکتور از مکث های طولانی گرگینه پیر رو به رویش صبرش تمام شده بود، اما نفس حبس شده اش را بیرون فرستاد تا مبدا آسیبی به دوست و یار دیرینه پدرش برساند.
    سرش را بالا گرفت و با نشان دادن بازوی چپش که جای پنجه بزرگ درنده ای بود، ادامه داد:
    - این کار خودشه، ولی با جسم درنده اش نبود. صورتش رو نتونستم ببینم. خیلی مرموز ناشناخته بود، اما...
    سکوت پیشه کرد و ویکتور و بریان مشتاق تر به او نگریستند.
    - چشم های طلاییش عجیب بود؛ من رو ناتوان سست کرد. به سختی تونستم از دستش فرار کنم.
    - چشم طلایی؟ ما درنده ای با این رنگ چشم نداریم.
    جکی سرش را به نشانه منفی تکان داد.
    - داریم، تو سرزمین شمالی و جنوبی نداریم. تو سرزمین میانی عده زیادی چشم طلایی هستن.
    ویکتور از جایش برخاست و غرید:
    - سرزمین میانی یه افسانست. اون اربـاب لعنتی هرچی که هست می خوام بدونم کجاست.
    بریان نیز از جایش برخاست و آلفایش را به آرامش دعوت کرد. دستش را روی شانه اش گذاشت.
    - ویکتور آروم باش. عمو چیزی نگفت.
    با قیافه غضبناک سرجایش نشست. تحمل شنیدن افسانه کودکانه را نداشت که گرگینه های ماده شبانه برای فرزندان خردسالشان تعریف می کرد. یقین داشت قصه ای بیش نیست!
    - فقط بگو می دونی اربـاب کجاست؟
    جکی در سکوت رفتار آلفای جدید را نگاه می کرد و سری از تاسف برایش تکان داد؛ سرزمین میانی را باور داشت و حتی نشانه هایی یافته بود تا گفته هایش را اثبات کند. اما دنیای درندگان اهمیتی به گفته های خیالی اش نمی دادند! درندگان شنیده های هیجان انگیز و افسانه ای را بیشتر از واقعیت می پسندیدند.
    - آره می دونم کجاست.
    می توان دید چشمان ویکتور رنگ خباثت و شیطنت به خود گرفته بود. برای انتقام گرفتن نقشه های متعددی در سر می پروراند؛ یک حمله غافلگیر کننده کارش را می ساخت و برای همیشه نابودش می کرد؛ اما باید اطمینان حاصل می کرد که چه درندگانی در خدمت گذاری اش است!
    ویکتور کمی به جلو متمایل شد و با صدای آرام تری گفت:
    - پس خبر داری قلمروش کجاست، درست نمیگم؟
    صدای هیجان زده اش جکی را مشکوک کرد. گرگینه ها درندگانی باهوشی بودند و هیچ چیزی از زیر ذره بین چشم هایشان پنهان نمی ماند.
    - چی تو سرته؟ می خوای باهاش بجنگی؟
    ویکتور اخمش غلیظ تر شد و به حالت قبل برشگت؛ شیطنت و شوخ طبعی گذشته اش نابود شده بود، شاید تقدیر چنین صلاح دیده که ویکتور از حالت کودکانه خارج شود و از او یک گرگینه جدی و مسئولیت پذیر بسازد که موفق عمل کرده است.
    - تو کاری به اینا نداشته باش‌. فقط بگو قلمروش کجاست.
    لبخند کجی بر گوشه لب جکی شکل گرفت؛ اخلاق و خصوصیات جاستین ذره ای در وجود ویکتور نمی یافت و این باعث آزارش می داد؛ اما تصور می کرد که آشنایی خوبی نداشته و شاید در موردش اشتباه فکر می کرد.
    - قلمروی اربـاب تو کوهستان مرگ هستش.

    [/HIDE-THANKS]
     

    ~Devil~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/30
    ارسالی ها
    783
    امتیاز واکنش
    52,032
    امتیاز
    1,061
    سلام دوستان. من در حال نوشتن رمان هری پاتر هستم. اگه علاقه دارید بخونید، نظراتتون رو بگید. بهش نیاز دارم!!!

    [HIDE-THANKS]
    ویکتور و بریان نگاه کوتاهی به هم انداختند؛ در کودکی بار ها اسم کوهستان مرگ را از زبان پدر بزرگشان شنیده بودند؛ کوهستانی که مانند داستان روایت می کردند، خبر از مکانی می داد که ارواح مردگان آنجا را تسخیر کرده و غریبه ها را به کام مرگ می رساندند. افراد زیادی برای اثبات رفتند که ارواحی وجود ندارد، اما ناپدید شدند و بازنگشتند.
    - کوهستان مرگ؟ همون مکانی که ارواح تسخیر کرده؟
    - درسته، البته کسی تا به حال روحی ندیده، اما صدای ناله های وحشتناکی شنیدن و اینکه کسی زنده برنگشته!
    سکوت بر قرار شد. نگهبانان نیز مشتاق شنیدن سخنان دلهره آور گرگینه رو به رویشان بودند؛ کوهستان مرگ، در جزیره ای مخوف بود که اطلاعات چندانی در دست وجود نداشت.
    مکان دقیق کوهستان ناشناخته و مبهم بود و کمتر کسی آنجا را می شناخت؛ ترس و خوف باعث می شد درندگان فکر کوهستان مرگ را نکنند. قربانی های زیادی که کوهستان مرگ گرفته است، با اعداد نمی توان شمرد.
    کوین، یکی از نگهبانان که اخم در چهره نشانده بود و از گفتگو هایشان لـ*ـذت نمی برد، قدمی جلو رفت و غرید:
    - کوهستان مرگ؟ اربـاب که اونجا نیست!
    جکی سرش را به سمتش متمایل کرد و به گرگینه رو به رویش با چشمان تیز خیره شد. موهای بلند جو گندمی و چشمانی کشیده آبی رنگی داشت. هیچ کدام متوجه حرفی که کوین زد نشد، اما جکی باهوش و تیز تر از بقیه فهمید.
    - تو از کجا می دونی اربـاب تو کوهستان مرگ نیست؟
    کوین متوجه سوتی که داده بود شد و برای دقایقی سکوت کرد تا ظاهر دستپاچه شده اش را حفظ کند و جدی شود.
    - کوهستان مرگ مگه توسط ارواج تسخیر نشده؟ پس چطور اربـاب و افرادش در اون مکان هستن؟
    جواب کوین برای ویکتور و بریان قابل قبول و منطقی بود؛ چگونه ارواح اجازه داده بودند، درنده ای کوهستان مرگ را قلمرویش بکند؟
    - درسته، اما ساحره های اربـاب از قدرتمند ترین ساحره های آسیا هستن. نمی دونم چطوری، اما ساحره ها ارواح رو به خدمت در آوردن.
    کوین دوباره مخالفتش را نشان داد.
    - ساحره های آسیا دم به تله نمیدن.
    جکی کلافه دستی به موهای تراشیده اش کشید و از جایش برخواست. به سمت تنها اتاق خانه اش رفت و بعد از دقایقی همراه با نقشه ای بزرگ خارج شد؛ نقشه کره زمین را باز کرد و روی میز قرار داد؛ نقطه های قرمز رنگ فراوانی در جای به جای نقشه وجود داشت که تعدادی خط خورده بود.
    ویکتور نزدیک تر شد تا به طور دقیق نقشه را بررسی کند، اما برایش گنگ و نامفهموم بود. خطاب به جکی، بتای قدیمی گله گرگینه های زمستان سوالش را پرسید:
    - این علامت های قرمز چیه؟
    جکی با انگشت اشاره اش به نقطه ای کرد که به شکل جزیره بود و در نزدیکی نیویورک قرار داشت؛ صدای کمی خمارش را بالا برد تا همه بشنوند، اما اگر زیر لب هم صحبت می کرد، گرگینه ها می شنیدند.
    - من سعی کردم مکان دقیق کوهستان مرگ رو پیدا کنم. تا حدودی فهمیدم قلمروی اربـاب کجاست، اما اگه می خوایید به اونجا حمله کنید، شک نکنید می میرید.

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    ~Devil~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/30
    ارسالی ها
    783
    امتیاز واکنش
    52,032
    امتیاز
    1,061
    واقعا دارم سرد میشم. نظری نمیدید واقعا؟ چرا؟


    [HIDE-THANKS]
    لبخند مرموزی لبان ویکتور را آراسته کرد؛ نقشه انتقامش هر لحظه به واقعی شدن، نزدیک می شد. اربـاب باید از شبیه خون ناگهانی ویکتور می ترسید، اما قدرتش در برابر اربـاب برابری می کرد؟
    - کوهستان مرگ کجاست؟
    جکی در جواب کوین گفت:
    - جزیره بلاک آیلند.
    بلافاصله کوین با صدای بلندی خندید و نگاه ها به او معطوف شد. رفتار گنگش عجیب بود و همه را به تعجب وا داشت. اخلاق کوین برای بریان آشنا بود، اما به طرز عجیبی فرق می کرد؛ حس ناشناخته ای می گفت، بلایی بر سر کوین آمده است.
    - اون جزیره یه مکان توریستی هست و کوهی وجود نداره.
    جکی نفس عمیقی کشید تا خشمش فروکش کند.
    - کوهستان مرگ با لایه ای نامرئی شده؛ تنها درندگان و ماورایی ها قادر هستن از لایه نامرئی بگذرن.
    پوزخند جواب جکی بود؛ اهمیتی نداد و ادامه داد:
    - من احتمال میدم اربـاب این مکان رو برای قلمرو انتخاب کرده.
    ویکتور دستی به صورتش کشید و پوزخند زد.
    - پس باید بهش حمله کنیم؛ باید بفهمه که جزای قتل پدر و مادرم و گله ام چی هستش.
    کوین مخالفت کرد و گفت:
    - نه جناب ویکتور، نباید این کار رو بکنید.
    بریان نیز مخالف بود و با کوین موافقت کرد.
    - راست میگه؛ باید جاسوس هر سرزمین رو پیدا کنیم، وگرنه از حمله ما با خبر میشه.
    رنگ از رخسار کوین پرید و مانند بیم لرزید؛ ترس کوین دور از چشمان جکی نماند و برایش شک برانگیز شد.
    - بریان درست میگه، جاسوس که پیدا شد، به اربـاب حمله می کنیم و می کشیمش.
    کوین چشم هایش گرد شد و در کسری از ثانیه بلند خندید و جکی را مسخره کرد.
    - تو می خوای اربـاب رو بکشی؟ توی بی عرضه؟
    جکی طاقتش تمام شد و از جایش برخواست و به سمت کوین هجوم برد؛ یقه اش را گرفت و دندان های نیشش را خارج کرد و در صورتش غرید:
    - چه مرگته عوضی؟ چی می خوای؟
    کوین خونسرد نگاهش کرد. گوشه لبانش کج شد و به حرف آمد.
    - می خوای بدونی؟
    بریان سعی کرد دو درنده را از هم جدا کنند، اما موفقی حاصل نکرد؛ نگاه وحشی جکی، منتظر جواب کوین بود.
    ناگهان کوین به گرگینه شیفت داد و به او حمله کرد؛ جکی که انتظار چنین اتفاقی را نداشت، کمی شوکه شد، اما خودش نیز شیفت داد و با کوین گلاویز شد.
    ویکتور با لحن آلفا غرید:
    - تمومش کنید، چطور می تونید در مقابل من همچین کاری کنید؟
    جکی که تجربه و قدرت زیادی داشت، دندان هایش را در گردن کوین فرو کرد و به طرفی پرتاب کرد؛ خون از گردنش جاری شد و قبل از بلند شدنش، جکی با ضربه پنجه هایش، کوین را بیهوش کرد.
    ویکتور خشمگین و بریان متعجب نگاهشان می کرد و نگهبان ها نیز خشکشان زده بود؛ هیچ کدام حرفی برای گفتن نداشتند و نفهمیدند این درگیری چگونه شکل گرفت. جکی به جسم انسانی اش شیفت داد و بی مقدمه غرید:
    - این جاسوس اربـاب بود.

    [/HIDE-THANKS]
     

    ~Devil~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/30
    ارسالی ها
    783
    امتیاز واکنش
    52,032
    امتیاز
    1,061
    [HIDE-THANKS]
    بریان با حرف شوکه آور عمویش میخکوب شد و ناباور به کوین خیره ماند؛ حدسش را نمی زد که خائن و جاسوس اربـاب او باشد.
    - از کجا فهمیدی؟
    - می فهمی، صبر کن.
    کوین در حالت بیهوشی به جسم انسانی اش تغییر شکل داد؛ جکی سریع به سمت اتاقش دوید و همراه با زنجیر قطوری خارج شد.
    - یکیتون بیاد این عوضی رو ببندیم، الان به هوش میاد.
    جوردن که اخم وحشتناکی داشت و زیر لب ناسزایی به دوست صمیمی اش کوین می داد، به سمتش حرکت کرد. جکی زنجیر را دور بدن ورزیده اش چرخاند و با قفل کوچکی بست.
    ویکتور حرکات آنان را دنبال می کرد و در تلاش بود که خشم خود را کنترل کرده و آسیبی به کسی نرساند‌.
    - بریان تو بهش مشکوک نبودی؟
    رگه های خشم در سخنش فریاد می زد و ترس را در وجود هر درنده ای القا می کرد. بریان خطاب به آلفایش نیز غرید:
    - نه اون خیلی تو دار بود؛ حتی نمی تونستم حدس بزنم اون خائن باشه!
    پوف بسیار بلندی کشید.
    - عمو مطمئنی؟
    جکی آستین لباس کوین را بالا زد؛ خالکوبی قرمز رنگی در بازوی او وجود داشت. خالکوبی که صلیب برعکس حک شده بود.
    - این علامت شیطان پرستی نیست؟
    ویکتور پوزخند زد و گفت:
    - نمی دونستم تو قلمروی من شیطان پرست وجود داره.
    جکی از جایش برخواست و روی صندلی نشست.
    - درسته این علامت شیطان پرستی هستش؛ هر کی که به اربـاب خدمت می کنه، چنین علامت هایی داره.
    ناگهان صدای ناله کوین در آمد و چشم هایش را گشود؛ سرش را بالا گرفت و گنگ اطراف را نظاره کرد. وقتی که زمان و مکانش را درک کرد، غرشی کشید و دندان های نیشش ظاهر کرد. چشمانش درخشان تر از قبل شده بود و در تلاس بود آزاد بشود.
    - تلاش نکن، این زنجیر طلسم شده.
    نگاهش خشمگینش را به جکی سوق داد و غرش بلندی کشید و خودش را تکان داد. با صدای نسبتا دورگه ای گفت:
    - اگه می تونی من رو آزاد کن. قدرت اربـاب رو به رخ بکشم.
    جکی سر تا پای او را برنداز کرد و پوزخند زد.
    - می بینم چقدر قدرت داری!
    بریان نزدیکش شد و چونه اش را محکم گرفت.
    - چند وقته جاسوسی اربـاب رو می کنی؟
    کوین آرام شد و چشمانش از شیطنت درخشید.
    - از وقتی که افراد گله رو می کشتم.
    ویکتور طاقتش به طاق آمد و به سمتش خیز برداشت و با پا به صورتش ضربه زد. لبانش پاره شد و خون راه خود را پیدا کرد. بلند خندید و گفت:
    - یکم درد داشت.

    [/HIDE-THANKS]
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا