رمان گرگ زمستان | مهدی.ج کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

~Devil~

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2018/09/30
ارسالی ها
783
امتیاز واکنش
52,032
امتیاز
1,061
[HIDE-THANKS]
ویکتور در کنار پدرش می دوید. آفتاب بر پوستشان می تابید و درخششی را ایجاد می کرد. ویکتور که به تازگی تبدیل شده بود، همراه با پدرش برای بازدید از مرز ها همراهی اش می کرد؛ از ذوق دست و پا را از هم نمی شناخت؛ او جثه بسیار کوچکی داشت و ده سالگی اش را می گذراند. تعداد کمی از گرگینه ها پشت به آنها حرکت می کردند تا اگر خطری پیش آمد، بتوانند کاری انجام دهند.
- پسرم بهت خوش می گذره؟
ویکتور سعی داشت سرعتش را افزایش دهد و پدرش را عقب بگذراد‌.
- آره بابا، چرا من سرعتم کمه؟
جاستین خنده مردانه ای کرد. همیشه سوال های پسرش او را به خنده وا می داشت؛ شیرین و شیطون بودنش کل گله را مجذوب خود کرده بود. در مدت زمان کوتاه، مورد علاقه خیلی ها شده بود. قدم های شتاب زده اش را بلند بر داشت که بالاخره توانست از پدرش جلو زد؛ سرخوشانه و با لحن کودکانه خندید.
- بابا از تو جلو زدم.
ویکتور که جوابی دریافت نکرد، دوباره گفت:
- بابا چرا چیزی نمیگی؟
سرعتش را کم کرد و به عقب برگشت؛ گیج اطراف را نگاه کرد؛ چیزی در وجودش جوشید. صحنه ای را که دید، جسم کوچکش را به لرزش در آورد؛ انتظار چنین صحنه ای را نداشت. با صدای بلندی داد زد:
- بابا.
ویکتور با صدای بلندی از خواب پرید؛ لحظه ای مکان و زمان و برایش گنگ شد؛ به خودش آمد و اطراف را از نظرش گذراند؛ در چادرش، روی تختش دراز کشیده بود. با دستان لرزانش عرق روی پیشانی اش را پاک کرد. چشمانش را بست و سعی کرد دوباره بخوابد، اما صحنه مرگ پدر و افراد گله اش از جلو چشم هایش دور نمی ماند.

با هیاهویی که از بیرون از چادر گوش هایش را مورد آزار قرار دادند
، چشمانش را دوباره باز کرد. پتو را کنار کشید و کش و قوسی به بدن هیکلی و ورزیده اش داد؛ او یک مرد صد ساله بود، اما هیچ تفاوتی با یک‌ پسر هجده ساله نداشت. موهای سیاه بلندش را عقب فرستاد و ته ریشش را مالید. شدت صدا های بیرون از چادرش افزایش یافت.
گرگینه های تایگا آماده حمله بودند و در کنار بتای گله، بریان گرگینه های زمستان را هم برای جنگی نه چندان بزرگ آماده می کرد؛ هنوز حرف بریان در گوشش شنیده می شد و از یاد نمی برد.
- قاتل پدر و مادرت هستن‌.
اعصابش به هم ریخت؛ او که مهربون، خون سرد و دل گرم بود، در این روز های کذائی به شدت خشمگین به نظر می رسید، به طوری که بقیه گله ترس از مواجه شدن با او را داشتند. در عرض یک شب، با یک خبر، زندگی اش به هم ریخت؛ باید با خود کنار می آمد، هر چند سخت، هر چند دشوار، اما باید این زمان را می گذراند.
چادر را کمی کنار کشید و اطراف را نگاه کرد. خبری از بارش برف نبود و آفتاب در اوج عظمتش می تابید؛ سطح برف چند سانت بود؛ گرگینه های سفید و سیاهی را می دید که با سرعت از کنارش عبور می کردند. عقابی را در آسمان دید، پس حدس آن که در جنگ حضور دارد، دشوار نبود.
- هنوز تصمیمت عوض نشده؟
بریان بدون دیده شدن از طرف ویکتور، رو به روی او با اخم ایستاده بود. اصرار های مکرر بریان را برای حضور در این نبرد کوچک را نمی فهمید.
- هنوز دست بردار نیستی؟
سری از تاسف برایش تکان داد. راهش را کج کرد و در حین دور شدن از ویکتور، گفت:
- امیدوارم زحمات پدر و مادرت رو فراموش نکنی.
بریان حرفی را زد که قلب ویکتور را به لرزه در آورد؛ یاد جمله ای افتاد که پدرش همیشه به او یاد آوری می کرد.
- 《پسرم یادت باشه تو آلفای آینده سرزمینت هستی. گله با وجود تو استوار و محکمه، پس همیشه کنارشون باش. می دونم از من قدرتمند تر می شی، امیدوارم زحمات من رو فراموش نکنی.》

بغض گلویش را چنگ انداخت؛ سعی کرد خودش را نشان دهد، اما ویکتور نفس عمیقی کشید و بغضش را از خود دور کرد.
- الان وقتش نیست پسر. تو باید قوی باشی.
در دل به خود تلقین کرد که نباید دیگر احساساتی شود و باید با حقایق تلخ زندگی کنار بیاید؛ وقت جا زدن نبود، باید راه پدرش را ادامه می داد؛ باید از گله اش محافظت می کرد و مثل پدرش سخت کوش و مهربان می شد؛ او تنها آلفای گله اش نبود؛ او یک آلفا بزرگ بر تمامی درندگان شمالی محسوب می شد؛ این وظایف سنگین بر عهده او نهاده شده بود و باید به آن وظایف رسیدگی می کرد. در کنار اینکه او آلفا تمامی درندگان شمالی است، باید از انسان هایی که در سرزمینش زندگی می کردند هم مواظب می کرد؛ باید درنده هایی که از انسان ها تغذیه می کردند را پیدا، و بعد به قتل می رساند. این نوع درندگان تاریک و قدرتمند می شدند و غـ*ـریـ*ــزه هایشان مهلت نمی دادند که طمع دلپذیر گوشت انسان ها را نادیده بگیرند و بی اهمیت از کنارشان بگذرند؛ راه سخت و دشواری را باید طی می کرد؛ در کنار پدرش به امورات دنیای درندگان رسیدگی کرده بود، پس تجربه کافی برای اداره همه چیز داشت.
در عرض چند ثانیه سکوت همه جا را در بر گرفت؛ گرگینه های هر دو نژاد به جنگ رفته بودند. در ذهنش صدای دیگری از پدرش را شنید.
- نشون بده چه آلفای قدرتمندی هستی.
پوفی کشید و سرش را به طرفین تکان داد‌؛ افکار و صحبت های پدرش مغزش را اذیت می کرد. بالاخره از چادرش خارج شد که سوز ملایمی صورتش را نوازش کرد.
افراد گله همگی داخل چادر هایشان بودند و نگهبان ها شیفت خودشان را عوض می کردند؛ سر هایشان را خم کردند و به کار خود بازگشتند. چشمش آرام به سمت چادری که آلیس در آن استراحت می کرد کشیده شد.

[/HIDE-THANKS]
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • ~Devil~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/30
    ارسالی ها
    783
    امتیاز واکنش
    52,032
    امتیاز
    1,061
    امروز پست سه تا میذارم ولی چند روز خبری از پست نخواهد بود.


    [HIDE-THANKS] [/HIDE-THANKS]
    [HIDE-THANKS]
    پاهایش مانند آهنربایی به آن سمت کشیده شد؛ هیجان خاصی در قلب او جریان داشت؛ زمانی که به چادر رسید، اطراف را‌ نگاه کرد. گرگ ها نگهبانی می دادند و حواسشان به او نبود. پایش را که به داخل چادر گذاشت، حضور یکی را در آنجا حس کرد. سریع پشت چادر پنهان شد؛ اخم در چهره نشاند. گوش به آن شخص سپرد.
    - آه آلیسم چرا باید اینطوری می شد؟
    صدایش بسیار آرام بود، ولی به لطف شنوایی قوی اش به خوبی می شنید. کمی سر خود را خم کرد.
    - من بهت حرف هام رو زده بودم، چرا قبول نکردی؟

    لباسش را چنگ زد و فشرد؛ خشمی که داشت، ناشناخته و قابل توصیف نبود؛ در قبال آن دختر مسئول بود!
    - من بهت گفته بودم مشکلی با نژادت ندارم؛ بدون تو چطور زندگی کنم؟
    دندان هایش هم روی هم ساییده شدند؛ کنترل بر خودش دشوار بود. ناخوداگاه پاهایش به داخل چادر کشیده شد؛ در یک قدمی آن شخص ایستاد و غرید:
    - تو کی هستی؟ بی اجازه چرا وارد چادر شدی؟

    آلیس هیچ برادر یا عمو زاده ای نداشت؛ اگر آشنایی وجود داشت، به جنگ رفته بودند. هر دو دست هایش مشت شدند؛ بی تردید هراسانی نداشت.
    آن فرد مشکوک سرش را کمی کج‌ کرد، اما ناگهان چیز سیاهی را به زمین انداخت و دود سیاهی همه جا را فرا گرفت. ویکتور چشمانش را بست و سرفه های بلندی کرد؛ سرفه های پی در پی ادامه داشت تا موقعی که دود سیاه از بین رفت. چشمانش را که باز کرد، با جای خالی آن فرد مرموز رو به رو شد؛ تعجب وجودش را پر کرد و چشمانش گرد شدند.
    - لعنتی، کجا رفت؟
    سریع از چادر خارج شد و اطراف را نگاه کرد، ولی جز نگهبان ها کسی را ندید. اگر نگهبان ها آسوده خاطر بودند، پس به احتمال زیاد آن فرد را ندیده اند؛ حدس های گوناگونی می زد که زیاد جالب نبودند.
    - کسی رو اینجا ندیدین؟
    صدای یکی از نگهبان ها در ذهنش شنید.
    - نه جناب ویکتور، کسی رو ندیدیم.
    - چند رو بفرست بیاد از دختر جناب کارلوس محافظت کنه.
    چند لحظه بعد وارد چادر شد و به سمت آلیس رفت؛ همه جای او را که بررسی کرد، هیچ علائمی که نشان دهد حالش ناخوشایند است، وجود نداشت. نفس آسوده ای کشید؛ به صورتش دقت کرد؛ معصوم و مظلوم در خواب فرو رفته بود. بالاخره لبخند محوی زد؛ ضربان قلبش شدت گرفت؛ گرگش هیجان زده شد؛ این دختر تمام معادلات زندگی اش را بر هم می زد. دیشب چندین کتاب مختلف خوانده بود؛ به شدت درباره آلیس و حس عجیبش تحقیق کرد.
    صد سال سن داشت و در این یک قرن گذشته، او هیچ علاقه و کششی به هیچ دختری نداشت؛ باید در سن نوجوانی یک جفت برای خود انتخاب می کرد، اما جفت واقعی اش در مکان دیگری، در سرزمینی که نمی دانست کجا بود، زندگی می کرد. اکنون به این نتیجه رسیده بود که آلیس آن جفت گمشده اش است. این یک فرضیه بود، اما باورش داشت؛ هرگز در زندگی اش چنین حسی را تجربه نکرده بود؛ عشقی که نسبت به آن گرگ ماده کوچولو داشت، انگار که سالیانی در رابـ ـطه عاطفی بودند. لبخندی زد و زمزمه کرد:
    - تو جفت منی آلیس.
    گردن سفید و نرم آلیس در دیدرسش قرار گرفته بود؛ گرگ او زوزه می کشید، دلش می خواست بدون هیچ مکثی نشان خود را بر روی گردن او بگذارد؛ می خواست در این اول کاری او را برای خود کند، اما ویکتور با نفس عمیقی که کشید، چادر را ترک کرد.
    - تو مال من میشی آلیس.

    ***

    جناب آیکان پرواز کنان در وسط میدان فرود آمد. اُبهت او ستودنی بود و هیچ موجودی جرئت نداشت که او با درگیر شود، قطعا دشمنی با موجود کهنسال جهان، حکمتش مرگ بود‌؛ مانند جمله مقدسی که بین گرگ ها وجود داشت، نبرد با گرگ حکمش مرگ است.
    در وسط دشت برفی، جنگ بزرگی قرار بود اتفاق بیافتد؛ گرگینه های زمستان و تایگا آمیخته با هم، منتظر دستور بودند. دندان های تیزشان آماده بودند تا هر جسمی را از هم بدرد.

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    ~Devil~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/30
    ارسالی ها
    783
    امتیاز واکنش
    52,032
    امتیاز
    1,061
    [HIDE-THANKS]
    تعداد کمی از گرگینه ها به جنگ آمده بودند؛ اگر بقیه متوجه این جنگ می شدند، بی درنگ استقبال می کردند، اما هر کس وظایفی داشت که باید انجام می داد؛ اما نباید فراموش کرد که گرگینه ها قدرتمند تر از خرس های قطبی بودند.
    از طرفی تعداد زیادی از خرس های قطبی به جنگ آمده بودند و عده ای هم برای نجات جانشان پا به فرار گذاشتند؛ عقل آنان هشدار داده بود که سرنوشت حمله به فرزند یک آلفا چه سرنوشتی دارد؛ نژادشان در دنیای درندگان جایی نداشت و این باعث خشم و کینه اشان می شد.
    سکوت میدان جنگ با خرناسی که از ته گلوی هر دو گله در می آمد، شکسته می شد؛ هیبت درشت آنان و نگاه وحشی اشان، صورت هم دیگر را نشانه رفته بودند.

    هراسی از یک دیگر نداشتند و فقط منتظر یک دستور بودند تا جنگ خونین را آغاز کنند؛ جنگی میان کانوِر تِیبِل ها(تبدیل شونده) و غیر کانوِر تِیبِل ها... .
    آلفای گرگینه های تایگا کارلوس و بتای گرگینه های زمستان بریان، جلوتر از گرگ های خود ایستاده بودند؛ سمت دیگر میدان پادشاه خرس های قطبی که از جثه بزرگتری بر خوردار بود، با لبخند خبیثی جلو آمد. روی دو پای خود ایستاد و غرش بسیار بلندی کشید؛ غرشش به قدری بلند بود که تعدادی از گرگ ها عقب رفتند‌. ارتباط ذهنی میان همه درندگان آزاد بود‌‌. پوزخندی زد و گفت:
    - می دونستم که برای جنگ میاید؛ خوش اومدین‌.

    جناب آیکان آرام قدم هایش را به سمت مارک، پادشاه خرس های قطبی سوق داد؛ هیبت سیاه و سفید او، دو برابر خرس های قطبی بود. چنگال های تیز بلندش، حاصل از هزاران سال زندگی، رشد کرده بود؛ بال هایش حداقل به شش متر می رسید؛ منقال زردش، هر درنده ای را از وسط به دو نیم تقسیم می کرد. در ذهن مارک غرید:
    - مارک تو قوانین دنیای درندگان نقض کردی. چطور و با چه پشتیبانی چنین کاری کردی؟
    بی اهمیت به جناب آیکان، پشت به او کرد.
    - فکر می کنم کار درستی کردم.

    جناب آیکان این بی احترامی را با جیغ بلندی جواب داد که خرس های قطبی عقب رفتند؛ ترس در وجودشان رخنه کرده بود، اما جرئت سرپیچی از پادشاهشان را نداشتند. جناب آیکان نگاه تیزش را به کارلوس داد؛ سرش را به نشانه تایید تکان داد. بال هایش را باز کرد و با یه خیز از روی زمین بلند شد؛ دور میدان جنگ چرخید و دوباره جیغش ترسی بر دل خرس ها انداخت. در کسری از ثانیه به سمت جنوب پرواز کرد.
    کارلوس لبخند خبیثی بر لب داشت؛ خشنود از تصمیم مصمم جناب آیکان، پایش را برای حمله به زمین برف پوشیده مالید؛ صدایش که مانند سوهان وجود مارک را چنگ می انداخت، گفت:

    - نظرت چیه مرگ دردناکی رو نچشی؟ مطمئن باش جلوی ما نمی تونی بایستی!
    - بیا با جنگیدن نشون بدیم.
    مارک غرشی کشید و دستور حمله داد؛ تمامی خرس های قطبی هم زمان غرشی کشیدند و با سرعت به سمت گرگینه ها جهیدند. کارلوس با کشیدن زوزه بلند، او هم دستور حمله داد. خوی وحشیگری اش بر عقلش تسلط پیدا کرد تا در جنگیدن، به دشمن رحمی نکند؛ با سرعت زیاد به سمت خرس های قطبی خیز برداشتند. با استحکام که می دویدند، برف زیر پاهایشان بلند می شد؛ خرناس و غرش های متعدد سکوت را می شکستند؛ آرواره هایشان که سرشار از دندان های تیز و دو دندان نیش بلند بود، منتظر تیکه پاره کردن گوشت لذیذ یک دیگر بودند.
    وقتی به یک دیگر رسیدند، به روی هم افتادند و پنجه و دندان هایشان بودند که خون هم دیگر را در این دشت سفیدپوش شده می ریختند؛ با وحشیگری پوست و گوشت یک دیگر را جر داده و رحمی در کارشان نبود.
    بریان با چابکی از زیر پنجه های خرس های قطبی عبور می کرد و می خواست خودش را به مارک برساند؛ مارک عقب تر از ارتشش با لبخند کجی، جنگ را نظاره می کرد.
    ناگهان خرس سفیدی که صورتش جای سه تا چنگ بود، رو به روی بریان ایستاد و مانع از پیشروی اش شد؛ به صورتش دقت کرد، به شدت برای بریان آشنا بود؛ به یاد آورد، چهره اش در کودکی در ذهنش حک شده بود؛ خرس منفور زندگی اش که سالیان زیادی کابوس شب هایش شده بود، در مقابلش خودنمایی می کرد؛ در سن کودکی عذاب هایی را که کشیده بود، تک تک به چشمانش آمد؛ بدتر از آن خاطره بدی به یادش آورد؛ در کودکی کنجکاوی او باعث کشته شدن مادرش شد. وقتی که از قلمرو خارج شد، با خرسی مواجه شد که قصد خوردن او را داشت، اما مادرش به موقع رسید و با او درگیر شد، اما سرنوشت کاری کرد که مادرش طعمه شود.
    بریان گذشته را از ذهنش دور کرد.

    - چقدر بزرگ شدی!
    صدای خش دارش در ذهن او پیچید.
    - درسته، زمانش رسیده، نه؟

    جمله بعدش را کامل کرد و غرید:
    - زمان انتقام خون مادرم.
    فاین با تمسخر، جوری که با کودک صحبت می کند، جواب داد:

    - هنوز خیلی کوچیکی تا انتقام اون گرگ کوچولو رو بگیری.
    خشم در سر تا سر وجودش جریان پیدا کرد، مانند خون که در تمامی رگ ها جریان پیدا می کند؛ برای این که کم نیارد، تیکه ای او به انداخت.
    - پدرم انگار صورتت رو قشنگ نقاشی کرده، فاین.
    تیکه ای که برای چنگ روی صورت فاین انداخت، خونسردی فاین را بر هم زد.
    پدر بریان با پنجه هایش امانی به صورت فاین نداده بود؛ در جنگی رو در رو شکست خورد، اما کشته نشد؛ طی مدت کوتاهی پدرش از نبود جفتش، شکسته و روحیه مضاعفش او را به سمت مرگ کشاند.
    فاین پنجه هایش را بالا آورد، اما بریان طاقتش به اتمام رسید و خودش را روی فاین انداخت. فاین با کمر نقش بر زمین شد و بریان دندان هایش را در گردن خرس منفور زندگی اش هدف گرفت.

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    ~Devil~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/30
    ارسالی ها
    783
    امتیاز واکنش
    52,032
    امتیاز
    1,061
    [HIDE-THANKS]
    دندان هایش بر گردن کلفت او نشست و گلویش را جر داد؛ خون مانند آتشفشانی فواره کرد و بر صورت بریان پاشید. فاین خودش را تکان می داد تا از زیر بریان خارج شود، اما بریان محکم به او چسبیده بود؛ قصد داشت که او را خفه کند.
    - عوضی زندت نمی ذارم.
    مرگ هر لحظه بر فاین چیره می شد که خرس دیگری از راه رسید و ضربه به شکم بریان زد و او را به عقب پرتاب کرد‌؛ ضربه اش محکم نبود. اما برای دور کردنش کافی به نظر می رسید.
    بریان عصبی خودش را از زمین بلند کرد، اما با ضربه محکم دیگری که در دهانش برخورد کرد، او را وادار کرد که بار دیگری مهمان زمین برف پوشیده بشود. درد در فک او چرخید؛ حدسش سخت نبود که ترک برداشته است؛ اما
    به لطف گرگینه بودنش، تا دقایق دیگر جای ترک جوش می خورد و همه چی به شکل قبل بر می گشت.
    - فکر کردی می تونی من رو بکشی؟
    خون جوشان فاین بند آمده بود؛ لخته های خون در گردنش در این قطب سرد، سریع خشک کرده بود.

    فاین پای چپش را بر گردن بریان و پای راستش را بر شکم او گذاشت؛ فشاری داد تا انجام هرکاری را از او سلب کند. سرش را خم کرد و به آرامی نجوا کرد:
    - دوست داری چطوری بمیری؟ مثل مادرت؟
    حال بریان بود که زیر پای او تکان بخورد و از او جدا شود.
    - اگه اون خرس نبود، الان تو جهنم بودی عوضی.
    فشار را بیشتر کرد که یک گرگینه زمستان و تایگا از پشت و از جلو به او حمله کردند. فاین از بدن بریان فاصله گرفت و مشغول جنگیدن با آن دو گرگینه شد.
    بریان بلند شد و بدون هیچ مکثی به فاین حمله کرد؛ چنگی بر کمر او انداخت که فاین غرشی از درد کشید و با ضربه های محکم آن دو گرگینه را از خود جدا کرد؛ چشم هایش شعله ای از خشم را نشان می داد.
    بریان ترجیح داد از زیر ضربه هایش فاصله بگیرد. اینطور او خسته و بی جان می شد؛ موفق شد
    حرص فاین را در بیاورد. نیشخندی زد و گفت:
    - پیر شدی، دیگه اون قدرت قبل رو نداری.
    فاین غرشی کشید و رو دو پای خود ایستاد؛ ناگهان گرگی روی فاین پرید و بدون
    مهلت دادن، پنجه هایش سـ*ـینه او را پاره کرد و دندانش به کار افتادند؛ قفسه سـ*ـینه اش را شکاند و قلب نیمه جانش را از بدنش بیرون کشید. این اتفاق در چند ثانیه رخ داد و فاین فرصتی نکرد از خود دفاع کند.
    گرگ سفید قلب فاین را که در دهان گرفته بود، از روی بدنش کنار رفت و با قدم های آرام به سمت پادشاه خرس هوی قطبی رفت؛ در سـ*ـینه چپ او سوراخ بزرگی شکل گرفته بود و چشمان سیاهش گرد شده بود.
    قلب فاین را محکم به طرف مارک پرت کرد‌. چهره مبهوت مارک، نشان از ناباوری و کمی ترس می داد.
    خرس های قطبی دیگر چشمشان که به فاین و قاتل او افتاد، با غرشی از ترس عقب کشیدند.
    فاین برادر مارک، پادشاه خرس های قطبی بود؛ او هم مانند برادرش قدرتمند بود، اما آسان به دام مرگ گرفتار شد.

    یکی از خرس های قطبی در ذهن همه با صدای لرزان نالید:
    - جناب فاین کشته شد. اون آلفای جدید قلب جناب فاین رو بیرون کشید.
    خرس های قطبی از ترس عقب رفتند و زانو زدند؛ جرئت نداشتند که رو به روی آلفای قدرتمند سرزمین شمالی ایستادگی کنند؛ کاری که ویکتور کرد، شاید پدرش توانایی همچین کاری را نداشت.
    ویکتور محکم و پر غرور به سمت مارک حرکت کرد؛ دندان های تیزش را که با خون فاین آغشته شده بود را برای مارک به نمایش گذاشت. حس ترس، خشم و ناراحتی در وجود مارک رخنه کرده بود؛ باورش نمی شد که برادر کوچیک ترش به راحتی، در عرض چند ثانیه کشته شود. گرگینه های زمستان با دیدن آلفای آیندیشان زوزه بلندی از خوشحالی کشیدند. همگی کنار کشیدند و با کمی فاصله نظاره گر این نبرد تن به تن بین دو درنده قوی شدند؛ این قانون آنان بود که سر گروه هر دو سرزمین، با هم بجنگند و هر کس که شکست خورد، سرزمینش را متعلق به خود کند. ویکتور لقمه خوبی برای مارک بود؛ او هم سرزمین‌ پهناور داشت، هم غذای زیاد که بتواند شکم هایشان را سیر کنند. در مقابل، قلمروی مارک هم چندان بد نبود؛ غذای کافی برای شکار شدن زیاد داشتند.
    مارک از شوک خارج شد و غرشی رو به ویکتور کرد، اما اتفافی نیوفتاد؛ نفس های داغش که از بینی اش بیرون می زد، دیده می شد.
    - چطور جرئت کردی برادرم رو بکشی؟
    - تو چطور جرئت کردی با تمام گله ات پدر و مادرم رو بکشی؟
    مارک تعجب نکرد، اما لبخند مرموزی زد. مرگ برادرش را فراموش کرد؛ او اصلا به برادرش اهمیت نمی داد، بلکه خوشحال بود که کشته شده‌ است؛ او هم مثل درنده های دیگر حفظ ظاهر می کرد‌.
    - پس فهمیدی؟
    ویکتور خشمش دو برابر شد؛ حرف های بریان حقیقت داشت؛ او چه خصومتی می توانست با پدر و مادرش داشته باشد؟ انگار یکی دیگر پشت این قضایا وجود داشت. غیر کانور تیبل ها برای غذا حریص بودند و برای کانور تیبل ها(تبدیل شونده) خدمت می کردند. در ده قدمی مارک ایستاد و گفت:
    - کی بهت دستور داده که پدر و مادرم رو بکشی؟
    مارک سخنی نگفت و سکوت جواب ویکتور شد.
    - تو دیگه چیزی واسه از دست دادن نداری. گله ات الان به من خدمت می کنه.

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    ~Devil~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/30
    ارسالی ها
    783
    امتیاز واکنش
    52,032
    امتیاز
    1,061
    تا اینجا داستان چطور پیش رفته؟ راستی نظرتون راجب جلد رمان چیه؟ نگاهش کنید

    [HIDE-THANKS]
    مارک که متوجه این موضوع نشده بود، از ویکتور چشم گرفت و گله اش را دید که زانو زده بودند؛ در این مهلکه تعدادی از افراد گله اش غرق در خون، زمین را آغشته به ماده داغ قرمز رنگشان کرده بودند. باورش برایش سخت بود که چنین صحنه ای را ببیند. از شوک خارج شد و نفرتش را در چشم هایش ریخت و با صدای نسبتا بلندی غرید:
    - بلند بشید احمق ها، چه غلطی دارین می کنین؟
    ترس مانند مار افعی دور تا دور بدنش خزید و باعث به لرزش در آمدن بدنش شد؛ دهانش برای حرف زدن باز و بسته می شد؛ نقشه اش برای تصرف آیس لند ناکام مانده بود‌. یک قدم عقب رفت؛ در دل نفرینی به گله اش کرد که در این جنگ کذایی تنهایش گذاشتند.
    - نظرت چیه که تنها شدی؟ زانو بزن‌.
    مارک با حرف ویکتور خشمش تا سطح آمد؛ زانو زدن در مقابل یک گرگ، بدترین توهینی می توانست برای یک خرس قطبی محسوب شود‌؛ ویکتور این مسئله را می دانست و برای گفتنش لحظه شماری کرده بود.
    - من تسلیم تو نمی شم.
    - پس باید بجنگیم. مطمئن باش مرگت برام خیلی راحته، اما قبل مرگت بگو کی بهت دستور میده؟
    مارک پوزخندی به ویکتور زد؛ او نمی خواست شکست را قبول کند؛ حداقل نمی خواست که به دست این گرگ کشته شود.
    دور هم چرخیدند و برای نبرد آماده شدند؛ زره نقره ای که به تن داشت، مانع از آسیب دیدن بیش از حد اش می کرد.
    مایک در یک تصمیم ناگهانی، عقب گرد کرد و با سرعت زیادی شروع به دویدن کرد؛ به عنوان یک پادشاه خرس های قطبی، سرعت او زیاد بود. ویکتور فرار او را نگاه کرد و به حال زارش پوزخند زد.
    - فکر می کنی تا کجا می خوای بدویی؟
    و او هم به دنبال مارک دوید. چندین نفر هم به تبعیت از ویکتور دویدند. کارلوس با خشم قدم های محکم و سرعتی بر می داشت؛ وقتی هم قدم ویکتور شد، در ذهنش غرید:
    - بذار من بکشمش.
    - خودم باید این کار رو بکنم، اون قاتل پدر و مادرمه.
    - اون هم به دخترم آسیب رسوند.
    ویکتور با لحن آلفا جواب داد:
    - کارلوس تو کارم دخالت نکن.
    کارلوس جوابی نداد و به دنبالش دوید. مارک به دره بسیار بلندی رسید، به قدری بلند که اگر کسی از دره پایین می افتاد، چیزی ازش نمی ماند؛ کنار دره ایستاد؛ دلهره اش بیشتر شد، به طوری که مخفی کردندش سخت بود. سرش را چرخاند و ویکتور را در چند قدمی اش دید.
    - فکر می کنی می ذارم زنده بمونی؟
    خنده مایک در ذهنش اکو شد.
    - تو یه احمقی ویکتور، بالاخره اون دشمنی واقعی میاد و همتون رو از بین می بره. حتی اون عقاب احمق هم به جهنم می فرسته.
    هیچ کس با او چنین صحبت نکرده بود و این بر خشمش افزود؛ چشمانش مرگ را برایش به نمایش گذاشت؛ ویکتور غرشی کشید و به سمتش خیز برداشت، اما مارک خودش را به داخل دره پرت کرد و حرف آخرش را زد.
    - تو هر قلمرو جاسوسی هستش. به زودی جنگ خیلی بزرگی برپا می شه، اربـاب داره آماده می شه. همه قلمرو ها به نابودی کشیده می شه.
    ویکتور خودش را به لب دره رساند و پایین دره را عمیق نگاه کرد؛ جنازه مارک را از راه دور می دید، انتظار این واکنش را از او نداشت؛ غرشی ‌کرد و از دره دور شد. کلافه دور خود چرخید؛ قصد داشت با دندان و پنجه هایش مارک را به کام مرگ برساند، اما به هدفش نرسید.
    مهم تر از خودکشی مارک، متوجه شد که یک دشمن جدید و پنهان دارد؛ دشمنی که تنها هدفش او نبود، بلکه برای تمامی سرزمین ها دشمن محسوب می شد؛ این اتفاق هیچ خوب نبود.
    همگی در افکار خود غرق بودند و افراد احتمالی را که شاید دشمن همه باشند را حدس زدند، اما ناکام ماندند‌. کسانی نبودند که چنین جرئتی به خود بدهند و مخفیانه دست به قتل بزنند.
    - کی می تونه باشه؟
    - معلومه، ببر نماها بیشتر از همه با ما دشمنی دارن.
    - اگه کار فدریک بود می فهمیدیم، اون زیادی هم با نفوذ نیست.
    همگی نظر خودشان را می گفتند و عده ای موافق و عده ای هم مخالف بودند. به نظرشان یک دشمن قوی تر و با نفوذ جدید پا به میدان گذاشته است؛ هر کی که بود، ویکتور خشمگین را درگیر خوده کرده است؛ ته کنج قلبش ترسی نسبت به آن داشت. کمی هضم حرف هایش برایش دشوار بود؛ کارلوس کنار ویکتور ایستاد و گفت:
    - باید امشب یه جلسه با درنده ها بذاریم، شاید چیزی در این باره بدونن.
    ویکتور نگاه جدی اش به او دوخت.
    - فکر خوبیه، همون مکان همیشگی جلسه برگزار بشه. به همه خبر بده.
    کارلوس از اینکه یکی به او دستور دهد و مخصوصا که از او بچه باشد و از نژاد گرگینه های زمستان، خشم او را زیاد می کرد؛ خود را کنترل کرد و با اندکی خشم که میان صحبت هایش هویدا بود، جواب داد:
    - باشه بهشون میگم.
    ویکتور تعجب نکرد و به جایش پوزخند زد. از اخلاق او با خبر بود و می دانست که به شدت عصبی است که دستور می گیرد؛ غرورش را جریحه دار کرده بود.
    - خوبه.
    کارلوس بی اعتنا از کنارش گذشت؛ از سر شب نخوابیده بود و خستگی به جان او چنگ می انداخت؛ بی اراده و به طور ناگهانی، چهره دلنشین و آرام آلیس، او را به آرامش دعوت کرد. نتوانست لبخندش را کنترل کند؛ در این مهلکه، لبخند او برای همگان جای سوال داشت.

    [/HIDE-THANKS]


    سلام دوستان، من به دلایلی پست هارو ویرایش کردم. لطفا پست هارو دوباره مرور ‌کنید. اطلاعات جدیدی اضافی شده. لطفا نگاه کنید و نظر بدید
     
    آخرین ویرایش:

    ~Devil~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/30
    ارسالی ها
    783
    امتیاز واکنش
    52,032
    امتیاز
    1,061
    بخاطر تاخیرم معذرت می خوام، در حال ویرایش بودم.


    [HIDE-THANKS]
    هنوز باورش برایش سخت بود که دختر کارلوس، مغرور ترین آلفای گرگینه های تایگا، جفت او باشد؛ برای به دست آوردن جفتش، باید تلاشی زیاد می کرد مخصوصا که جناب آیکان در قوانین درج کرده است که خارج از چهارجوب نژادشان، جفتی انتخاب نکنند، اما این امکان پذیر نبود. جناب آیکان یک گرگ نبود تا بفهمد انتخاب جفت از روی زیبایی یا سلیقه نیست، بلکه روح آنهاست که از اول برای هم ساخته شده تا برای هم دیگر باشند؛ این منطقی برای گرگینه ها بود، اما برای جناب آیکان که درنده آسمان است، منطقی بود؟
    در دلش آشوب زیادی را حس می کرد؛ دشمن جدیدی که به خوبی خودنمایی می کرد، خطرناک به نظر می رسید‌. از طرفی فکر آلیس امانش را بریده بود.
    گرگش هیچ متوجه نمی شد، نمی خواست درک کند که به جای جفت واقعی اش، فرد دیگری را انتخاب کند؛ جفتی که اگر اشتباه انتخاب می کرد، برایش لـ*ـذت بخش نمی شد؛ در زندگی سرد خواهد شد و عوارض های زیان باری که به وجود می آمد.
    ویکتور افکارش را از ذهنش بیرون کشید و با قدم های شمرده و آرام به سمت خرس های قطبی حرکت کرد؛ درنده های طمع کار مقابلش سرهایشان را خم کرده بودند. نفرتش را در لحنش ریخت و رو به همه آنان غرید:
    - از این به بعد این قلمرو برای من می شه. تمامی شما به من خدمت می کنید. من آلفای شما هستم، اگه اشتباهی سر بزنه، مثل مایک و فاین به مرگ محکوم میشین.
    اهمیتی به چاپلوسی آنها نداد و به سمت قلمروی خود دوید‌؛ می دانست که بریان همه چی را درست خواهد کرد، پس‌ نیازی به ماندنش نبود‌. گرگش و قلبش دیوانه وار منتظر دیدن چشم های سیاه آلیس بودند و با این امید به سرعت می دوید؛ حس می کرد آلیس به هوش آمده‌ و از تخت اش بلند شده است.
    فکر اینکه افرادی مانع می شوند تا نذارند جفتش را نشان کند، ‌مغزش را متلاشی و گرگش را کلافه و وحشی می کند؛ باید حتما مال خود کند، نباید بگذارد فرد دیگری صاحب جفت اش شود؛ آلیس فقط برای او بود، برای ویکتور!
    به فکری که به سرش زد، گرگ اش از سر خوشحالی زوزه بسیار بلندی کشید؛ امشب همه آلفا ها، مخصوصا جناب آیکان برای جلسه می آمدند. زمان مناسبی بود تا حقایق را بگوید؛ تنها امیدش به جناب آیکان بود، اما این جناب آیکان بود که او را نا امید می کند یا نه!
    بالاخره به قبیله رسید و سرعتش را کم کرد‌. مثل همیشه همگی به ویکتور تعظیم کردند و در جواب او سری تکان داد. بوی آلیس را در فضا پخش شده بود؛ بو از چادرش نمی آمد، از جای دیگری به مشامش می رسید؛ بو را دنبال کرد و بعد پیمودن چندین چادر، آلیس را یافت. پشت به او ایستاده بود، اما تنها نبود، بلکه با فدریک صحبت می کرد. خرناسی از گلویش خارج شد و سمت آنان هجوم برد؛ فدریک که اخم بر چهره داشت، متوجه حضور ویکتور شد؛ پوزخندی به چهره ویکتور زد و راهش را به طرف چادرش کج کرد؛ دلیل ماندن طولانی مدتش را نمی فهمید؛ شاید حدس می زد که برای معرفی آلفای آینده مانده است!
    به هر حال حضور او در آیس لند و مخصوصا در قبیله اش، او را به خشم وا می داشت؛ هیچ دوست نداشت که یه دشمن را در قبیله اش نگه دارد؛ اگر جناب آیکان نبود، او را از قلمرو اش بیرون می انداخت.
    ویکتور پشت به آلیس ایستاد‌؛ آلیس حضور او را با استفاده از بویایی قوی اش حس کرده بود. می ترسید که درباره او اشتباه فکر کند. تنها حرف زدن با یک ببر که دشمن بود، افکار را منحرف می کرد. به آرامی پشت به او چرخید و در عرض چند ثانیه چشم هایشان به هم قفل شد.

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    ~Devil~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/30
    ارسالی ها
    783
    امتیاز واکنش
    52,032
    امتیاز
    1,061
    دوستان نظر بدین کچل شدم!

    [HIDE-THANKS]
    زنجیری که بین چشم هایشان متصل بود، پاره نمی شد؛ هر دو مسخ شده هم دیگر بودند؛ ضربان قلب هایشان دو برابر شده بود.
    این حالات تنها برای جفت هایی که تازه هم دیگر را یافته اند پیش می آمد؛ بالاخره آلیس نفس عمیقی کشید و لب گشود.
    - تو همونی هستی که راهنماییم کرد؟ همونی که جونم رو نجات داد؛ مطمئنم تو همونی؛ حس عجیبی بهت دارم. بالاخره پیدات کردم!
    ویکتور از شدت خوشحالی نمی دانست چه کند؛ خوشحال باشد که دنبال او می گشت، یا خوشحال باشد که حسشان دو طرفه است‌‌‌؟ هیچ تردید و شکی در این نبود جفت هم دیگر نباشند!
    - تو همون نگهبانی‌، اما شک دارم، تو کی هستی؟
    ویکتور سکوت کرده بود؛ لبخندی که از اولین دیدار ویکتور بر لب آلیس شکل گرفته بود، گرگ ویکتور را به وجد می آورد.
    گردن سفید آلیس در دیدرسش قرار گرفت؛ گرگش آرام و قرار نداشت؛ سعی داشت در این مکان، در این لحظه، او را نشان خود کند؛ ویکتور نفس کشداری کشید و سعی کرد که تحمل کند، اما سخت بود‌؛ به شدت تاسف داشت که کسی در کنار جفتش قرار بگیرد، اما نتوان کاری کرد!
    - درسته من همون گرگم که فکر می کنی‌.
    لبخند آلیس عمق گرفت؛ دل ویکتور ضعف رفت. لبخند او دنیایش شده بود، به طوری که دیوانه وار او را می خواست؛ آن حس و علاقه و نگاه ها، انگار سال هاست که بین آنان وجود داشته و هر لحظه بر او می افزود.
    چشمانشان بود که سخن می گفتند، اما کسری از ثانیه چهره آلیس رنگ غم به خودش گرفت؛ زیر لب زمزمه کرد:
    - تو جفت منی؟ من جفت یه نگهبانم؟
    ویکتور خوشحال شد که آلیس پی به این حقیقت بزرگ برد، اما از طرفی ناراحت شد که آن را با لحن ناراحتی بیان کرد. از ناراحتی او زوزه کشید؛ زوزه ای که آلیس معنایش را متوجه شد.
    - چطور ممکنه؟ دو نژاد مختلف نمی تونن جفت هم باشن. من آلفای آینده واید لند هستم، تو یه نگهبانی‌! جناب آیکان، پدرم‌ و گله ام اجازه نمیدن.
    از ویکتور چشم گرفت و پشت به او چرخید تا بغض و اشک شورش را که از چشمانش سرازیر شده بود را ببیند. گرگ ویکتور به شدت غمگین شد‌؛ دوست نداشت که جفت خود را ناراحت و در این حال کذایی ببیند؛ اندوه و ناراحتی که آلیس را درگیر خود کرده بود، برای نگهبان و گرگ زمستان بودن ویکتور نبود، تنها دلیلش بر این اساس بود که درندگان نمی گذراند در کنار هم باشند و نشان خود را بر گردن های یک دیگر بزنند.
    - جفت واقعیم پیدا شده، اما هیچکس نمی ذاره با هم باشیم.
    آه افسوسی که از دهانش خارج شد، درد، حسرت و ناراحتی اش را نشان می داد؛ دوباره گرگ ویکتور خوشحال شد‌؛ از حقیقتی که آلیس به زبان آورد، هیجان زده اش کرد؛ گمان می کرد که از نژاد دیگریست شرمسار است، اما چنین نبود‌.
    بنا به دلایلی دلش راضی نبود هویت خود را افشا کند، در افکارش کلمه سوپزایز وجود داشت. روزی را تجسم کرد که آلیس در آغـ*ـوش گرم خود آرام گرفته. پاهایش به حرکت در آمد و بدون جلب توجه، به طور پنهانی از آلیس فاصله گرفت و دور شد؛ اما در ذهنش گفت:
    - آلیس تو جفت منی‌. مال منی، فقط مال من؛ به زودی نشونت می کنم.
    آلیس خوشحال به عقب برگشت، اما با جای خالی او مواجه شد؛ اخمی در چهره نشاند و زیر لب زمزمه کرد:
    - بالاخره پیدات می کنم.


    ***
    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    ~Devil~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/30
    ارسالی ها
    783
    امتیاز واکنش
    52,032
    امتیاز
    1,061
    سلام دوستان گل؛ شرمنده دیر پست میذارم، اما من کنکوریم و امتحانات دست از سرم بر نمیداره. امیدوارم درک کنید♡
    نظر بدین، به شدت نیازمندم:)


    [HIDE-THANKS]
    آسمان تاریک قطب شمال، بار دیگر خروشان و خشمگین بود؛ کولاک برف، رحم به هیچ موجودی زنده نداشت، اما درندگان شمالی تحمل و قدرت مقابله با آسمان بی رحم را داشتند. چادر های بلند گرگینه های زمستان، همچون ساختمانی پولادین، پناهگاهی مستحکم برای زنان و کودکان بود.
    ویکتور بر روی تخت خود نشسته و منتظر گذر زمان، برای رفتن به جلسه ای که کارلوس ترتیب داده بود؛ دشمن اصلی که از جانب پادشاه خرس های قطبی، اربـاب خطاب شده بود، فکر و ذهنش را درگیر و پیچیده کرده بود؛ درد و غم نداشتن خانواده و جفتش کافی نبود، حال دشمنی پیدا کرده است و باید سرنگونش می کرد.
    دقایقی طاقت فرسا گذشت و ویکتور شیفت داد؛ با قدم های بلند از چادرش خارج شد و راهی را در پیش گرفت که ساحره سرزمینش انتظارش را می کشید. برف بر روی جسم گرگینه اش می نشست و انرژی منتقل می کرد؛ برف در سرزمینش مقدس بود، مانند ماه که می پرستیدند.
    از سرعتش کاسته شد و خود را مقابل تنها ساحره آیس لند یافت؛ در چهره اش مسلط شد؛ اخم در چهره نشانده بود. دلیل عبوس بودنش را در ذهنش نمی یافت. ساحره زن با اکراه تعظیم کرد. حالت چهره اش نشان می داد که در تلاش است خشم خود را پنهان کند.
    - الیزابت، عصبی به نظر میای؟
    گره ابروانش در هم کشیده شد؛ لبان سرخ رنگش را به دندان گرفت تا مبادا سخنی بگوید. ویکتور دوست نداشت فردی سوالش را بی پاسخ بگذارد؛ در چشمان قهوه الیزابت زل زد و با لحن آلفا پرسید:
    - چرا عصبی هستی؟
    الیزابت پوفی بسیار بلندی کشید و دست هایش در هم‌ گره زد.
    - اصلا این اخلاقت برای من قابل درک نیست.
    نگاهش را از الیزابت گرفت؛ صحبت کردن در مورد اخلاقش، چیزی را عوض نمی کرد و ناراحتی در پی داشت. اتفاقات زندگی اخلاق هر فردی را می سازد؛ یک فرد در زندگی می بازد، اما سر پا می ماند و محکم در آینده پیروز می شود؛ فردی دیگری برنده است، اما در آینده به دام غرور خود دچار گرفتار می شود و او را سرنگون می کند. شرایط های دیگری هم وجود داشت که هر مسئله ای را بازگو می کرد.
    - دروازه رو باز کن.
    الیزابت ناراحت تر از همیشه، سرش را تکان داد. دوستان صمیمی هم دیگر بودند، اما اتفاقات اخیر فاصله دوست اشان را دو چندان کرده بود. الیزابت گره دستانش را باز کرد و با بستن چشم هایش، ورد مخصوص را اجرا کرد. طولی نکشید که دروازه برای ویکتور شکل گرفت؛ دروازه مانند سیاه چال، توده ای دایره شکل بود.
    - ممنون.
    فرصت نداد تا جوابی دریافت کند، سریع داخل دروازه شد و خود را وسط دشت سرسبز آفتابی دید‌؛ دشت تیگان محل برگذاری‌ جلسه های ضروری بود که دور از چشمان بقیه برگذار می شد. تنها آلفا ها و پادشاهان توانایی ورود به دشت تیگان را داشتند.
    چهار درنده را در نزدیکی خود دید؛ با اُبهت قدم هایش را به طرف آلفا ها سوق داد؛ در کنار جناب آیکان ایستاد و سری به معنای سلام تکان داد. همه افراد حاضر در جسم درنده اشان شیفت داده بودند.
    - خب دلیل این جلسه ضروری چی هستش؟
    کارلوس قدمی جلو آمد.
    - ما فهمیدیم قاتل جاستین و لنا کی هست!
    خرناسی از ته گلوی ویکتور خارج شد؛ از این طریق خشمش را نشان داد. جناب آیکان نگاه کوتاهی به ویکتور انداخت، سپس به لبان کارلوس خیره ماند تا ادامه حرفش را بزند.
    - شخصی به اسم اربـاب چنین کاری کرده!

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    ~Devil~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/30
    ارسالی ها
    783
    امتیاز واکنش
    52,032
    امتیاز
    1,061
    [HIDE-THANKS]
    فرانک و لوگان با چشمان گرده شده، نگاه معناداری به یکدیگر انداختند؛ نگاهشان تعجب افراد دیگر را هم برانگیخت. اخم های جناب آیکان مخفیانه در هم کشیده شد. گویی توانسته بود ذهنشان را بخواند.
    - تو هر سرزمین جاسوس داره، این یعنی خیلی قدرتمنده. باید یه کاری کنیم، وگرنه سرزمین شمالی به زودی سرنگون میشه!
    لوگان، پادشاه پلنگ نماهای خال دار در جواب کارلوس گفت:
    - مطمئنی اربـاب هستش؟
    کارلوس کمی سرش را به طرف او سوق داد.
    - بله مطمئنم؛ چیزی ازش می دونی؟
    لوگان دوباره یک‌ نگاه معنادار عمیق و طولانی به فرانک انداخت.
    - در سرزمین من غیر کانور تیبل ها، حمله می کردن. یکی از روباه ها حرفی از اربـاب زد. در ردز لند کفتار ها به گرگینه های سرخین حمله می کردن. این موجودات از کسی به اسم اربـاب دستور می گرفتن.
    ویکتور از سر خشم خرناسش شدت گرفت؛ به لوگان نزدیک شد و غرید:
    - پس چرا من چیزی نمی دونم؟
    ترس تمام وجود لوگان را درگیر خود کرد‌. آلفای خشمگین ترس در جانشان مانند بختک انداخت.
    - ما می خواستیم بگیم، اما این اتفاقات اخیر مانع از حرف زدنمون شد.
    - پسر جان آروم باش.
    ویکتور نگاه تیزش را از لوگان نگرفت. فرانک پیش قدم شد و برای سخن گفتن لب گشود:
    - من اربـاب رو می شناسم.
    سکوت در دشت طنین انداز شد. فرانک در ذهن خود کلمات را در کنار هم قرار داد تا جمله اش بی نقص و بی عیب باشد.
    - اربـاب یه درنده ناشناختست. تو آسیا با درنده های قدرتمند پنهانی می جنگید و به قتل می رسوند. این طوری می خواست قدرتش رو نشون بده. شایعه زیاده، میگن که درنده ای از سرزمین میانی هستش.
    بلافاصله پوزخند کارلوس، تا کنج مغز فرانک نفوذ کرد و به او فهماند سخنش بیهوده است.
    - سرزمین میانی؟ اصلا وجود داره؟ اون چه درنده ای هستش که کسی هویتش رو نمی شناسه؟
    - سرزمین میانی وجود داره و از دید ما پنهان شده‌.
    نگاه مشکوک خود را به جناب آیکان انداخت که با دقت به بحث پیش آمده گوش سپرده بود.
    - شنیدم که جناب آیکان در این چند قرن اخیر در سرزمین میانی زندگی می کرده.
    گوشه لبش بالا رفت. فرانک نگاهش را به کارلوس دوخت.
    - هر کی که از هویت اربـاب با خبر می شد، زنده نمی موند.
    لوگان حرف فرانک را ادامه داد:
    - کل سرزمین ها تو خطر هستن. اربـاب می خواد سرزمین شمالی رو متعلق به خودش کنه.
    جناب آیکان بالاخره لب گشود:
    - باید پیداش کنیم.
    - ما هیج سرنخی ازش نداریم!
    - هرجا که باشه خودش رو نشون میده.
    جناب آیکان بال هایش را تکان داد؛ قصد رفتن داشت. با یه پرش به سمت آسمان آبی رنگ خیز برداشت. جیغ گوش خراش عقابی اش در دشت اکو شد.
    - سعی کنید جاسوسان قلمروتون رو پیدا کنید. اربـاب بالاخره پیدا می شه.
    جناب آیکان بال هایش را سریع تکان داد و از دید درندگان پنهان شد‌. لوگان خرناسی کشید که دندان های تیزش ظاهر شدند.
    - اربـاب هر کی که باشه، پیداش می کنم و به سزای کارش می رسونم.
    ویکتور بدون هیچ سخنی عقب گرد کرد و به سمت دروازه سرزمینش تاخت؛ باید با بریان مشورت می کرد. شرایط دشوار تر و پیچیده تر از آن بود که فکر می کرد.

    [/HIDE-THANKS]
     

    ~Devil~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/30
    ارسالی ها
    783
    امتیاز واکنش
    52,032
    امتیاز
    1,061
    [HIDE-THANKS]
    بالاخره از دروازه عبور کرد؛ خود را دور تر از قبیله دید. شدت بارش کاهش یافته بود؛ ماه مهتابی پوستش را نورانی کرد. نفس عمیقی کشید که بوی آشنایی در بینی اش پیچید. ناگهان گرگی روی بدنش پرید و هر دو نفر غلتی در برف زدند. حجم زیادی از برف در دهانش فرو رفت. ویکتور توانست گرگ سیاه کوچک را بشناسد؛ آلیس ریز خندید و گفت:
    - بالاخره گیرت انداختم.
    ویکتور به خود آمد و آلیس را روی خود دید. با عشق نگاهش کرد. تمام دلخوری هایش به فراموش سپرده شد. با لمس شدن بدن هم دیگر، لذتی متفاوت را حس می کردند؛ اما افسوس که قوانین دنیای درندگان مانع از بودنشان می شد؛ وگرنه نشان های خود را بر گردن یک دیگر گذاشته بودند.
    - تو اینجا چیکار می کنی؟ چجوری فهمیدی اینجا هستم؟
    آلیس محکم به جسم درنده ویکتور چسبیده بود تا مبدا فرار کند.
    - همه می دونن که جلسه مهم داشتین، منم اینجا منتظرت موندم.
    - حالا چیشده؟
    آلیس به اطراف نگاه گذرایی انداخت. حضور کسی را در آن حوالی نیافت.
    - می خوام بدونم کی هستی!
    در یک حرکت ناگهانی ویکتور جایش را با آلیس تغییر داد؛ آلیس غرشی کشید و شروع به جدا شدن از حصار محکم وی شد.
    - برو اونور، زود باش.
    ویکتور بلند خندید. شیطنتش گل کرده بود و از خشم جفتش لـ*ـذت کامل را می برد.
    - که می خوای بدونی کی هستم؟
    آلیس دست از تکان خوردن برداشت؛ آرام گرفت و جوابش را داد:
    - آره می خوام بدونم. کمی درکم کن.
    - درکت می کنم، اما کمی صبر کن.
    ویکتور کنار رفت و آلیس از جایش برخواست؛
    کمی خود را تکان داد تا برف از بدنش جدا شود. سازگاری چندانی با برف نداشت، به طوری که او را کلافه و عصبی می کرد.
    - من حق دارم ببینمت. اصلا تو مگه نگهبان نیستی؟ من آلفای واید لندم، باید از دستوراتم پیروی کنی.
    ویکتور تسلطی در خود پیدا نکرد و باعث خنده بلند طولانی اش شد. حرص تمام بدن آلیس را احاطه کرده بود.
    - آلیسم، سوپرایز بزرگی در راهه، یکم تحمل کن.
    در جلسه نتوانست آلیس را به عنوان جفت خود معرفی کند؛ گفتگو هایشان به قدری طولانی و مهم بود که در ذهنش خطور نکرد که موضوع مهم تری هم وجود دارد.
    کلمه آلیسم، کنترل ذهنش را برانگیخت؛ آلیس نرم شد و با مهربانی جواب داد:
    - بخاطر تو باشه.
    چشمان ویکتور برق زد؛ لذتی که چندین سال انتظارش را می کشید، به زبان آورد:
    - میای با هم بدوییم؟
    آلیس بالا پرید و با هیجانی گفت:
    - خیلی دلم می خواد.
    - باشه هروقت گفتم بدویم.

    آلیس پشت به او چرخید و خود دست به کار شد و شروع به دویدن کرد.
    - الان می گیرمت.
    ویکتور نیز پشت سرش به دنبالش دوید؛ لـ*ـذت دویدن با جفت وصف ناپذیر و آرامش بخش بود.

    [/HIDE-THANKS]
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا