- عضویت
- 2018/09/30
- ارسالی ها
- 783
- امتیاز واکنش
- 52,032
- امتیاز
- 1,061
[HIDE-THANKS]
ویکتور در کنار پدرش می دوید. آفتاب بر پوستشان می تابید و درخششی را ایجاد می کرد. ویکتور که به تازگی تبدیل شده بود، همراه با پدرش برای بازدید از مرز ها همراهی اش می کرد؛ از ذوق دست و پا را از هم نمی شناخت؛ او جثه بسیار کوچکی داشت و ده سالگی اش را می گذراند. تعداد کمی از گرگینه ها پشت به آنها حرکت می کردند تا اگر خطری پیش آمد، بتوانند کاری انجام دهند.
- پسرم بهت خوش می گذره؟
ویکتور سعی داشت سرعتش را افزایش دهد و پدرش را عقب بگذراد.
- آره بابا، چرا من سرعتم کمه؟
جاستین خنده مردانه ای کرد. همیشه سوال های پسرش او را به خنده وا می داشت؛ شیرین و شیطون بودنش کل گله را مجذوب خود کرده بود. در مدت زمان کوتاه، مورد علاقه خیلی ها شده بود. قدم های شتاب زده اش را بلند بر داشت که بالاخره توانست از پدرش جلو زد؛ سرخوشانه و با لحن کودکانه خندید.
- بابا از تو جلو زدم.
ویکتور که جوابی دریافت نکرد، دوباره گفت:
- بابا چرا چیزی نمیگی؟
سرعتش را کم کرد و به عقب برگشت؛ گیج اطراف را نگاه کرد؛ چیزی در وجودش جوشید. صحنه ای را که دید، جسم کوچکش را به لرزش در آورد؛ انتظار چنین صحنه ای را نداشت. با صدای بلندی داد زد:
- بابا.
ویکتور با صدای بلندی از خواب پرید؛ لحظه ای مکان و زمان و برایش گنگ شد؛ به خودش آمد و اطراف را از نظرش گذراند؛ در چادرش، روی تختش دراز کشیده بود. با دستان لرزانش عرق روی پیشانی اش را پاک کرد. چشمانش را بست و سعی کرد دوباره بخوابد، اما صحنه مرگ پدر و افراد گله اش از جلو چشم هایش دور نمی ماند.
با هیاهویی که از بیرون از چادر گوش هایش را مورد آزار قرار دادند، چشمانش را دوباره باز کرد. پتو را کنار کشید و کش و قوسی به بدن هیکلی و ورزیده اش داد؛ او یک مرد صد ساله بود، اما هیچ تفاوتی با یک پسر هجده ساله نداشت. موهای سیاه بلندش را عقب فرستاد و ته ریشش را مالید. شدت صدا های بیرون از چادرش افزایش یافت.
گرگینه های تایگا آماده حمله بودند و در کنار بتای گله، بریان گرگینه های زمستان را هم برای جنگی نه چندان بزرگ آماده می کرد؛ هنوز حرف بریان در گوشش شنیده می شد و از یاد نمی برد.
- قاتل پدر و مادرت هستن.
اعصابش به هم ریخت؛ او که مهربون، خون سرد و دل گرم بود، در این روز های کذائی به شدت خشمگین به نظر می رسید، به طوری که بقیه گله ترس از مواجه شدن با او را داشتند. در عرض یک شب، با یک خبر، زندگی اش به هم ریخت؛ باید با خود کنار می آمد، هر چند سخت، هر چند دشوار، اما باید این زمان را می گذراند.
چادر را کمی کنار کشید و اطراف را نگاه کرد. خبری از بارش برف نبود و آفتاب در اوج عظمتش می تابید؛ سطح برف چند سانت بود؛ گرگینه های سفید و سیاهی را می دید که با سرعت از کنارش عبور می کردند. عقابی را در آسمان دید، پس حدس آن که در جنگ حضور دارد، دشوار نبود.
- هنوز تصمیمت عوض نشده؟
بریان بدون دیده شدن از طرف ویکتور، رو به روی او با اخم ایستاده بود. اصرار های مکرر بریان را برای حضور در این نبرد کوچک را نمی فهمید.
- هنوز دست بردار نیستی؟
سری از تاسف برایش تکان داد. راهش را کج کرد و در حین دور شدن از ویکتور، گفت:
- امیدوارم زحمات پدر و مادرت رو فراموش نکنی.
بریان حرفی را زد که قلب ویکتور را به لرزه در آورد؛ یاد جمله ای افتاد که پدرش همیشه به او یاد آوری می کرد.
- 《پسرم یادت باشه تو آلفای آینده سرزمینت هستی. گله با وجود تو استوار و محکمه، پس همیشه کنارشون باش. می دونم از من قدرتمند تر می شی، امیدوارم زحمات من رو فراموش نکنی.》
بغض گلویش را چنگ انداخت؛ سعی کرد خودش را نشان دهد، اما ویکتور نفس عمیقی کشید و بغضش را از خود دور کرد.
- الان وقتش نیست پسر. تو باید قوی باشی.
در دل به خود تلقین کرد که نباید دیگر احساساتی شود و باید با حقایق تلخ زندگی کنار بیاید؛ وقت جا زدن نبود، باید راه پدرش را ادامه می داد؛ باید از گله اش محافظت می کرد و مثل پدرش سخت کوش و مهربان می شد؛ او تنها آلفای گله اش نبود؛ او یک آلفا بزرگ بر تمامی درندگان شمالی محسوب می شد؛ این وظایف سنگین بر عهده او نهاده شده بود و باید به آن وظایف رسیدگی می کرد. در کنار اینکه او آلفا تمامی درندگان شمالی است، باید از انسان هایی که در سرزمینش زندگی می کردند هم مواظب می کرد؛ باید درنده هایی که از انسان ها تغذیه می کردند را پیدا، و بعد به قتل می رساند. این نوع درندگان تاریک و قدرتمند می شدند و غـ*ـریـ*ــزه هایشان مهلت نمی دادند که طمع دلپذیر گوشت انسان ها را نادیده بگیرند و بی اهمیت از کنارشان بگذرند؛ راه سخت و دشواری را باید طی می کرد؛ در کنار پدرش به امورات دنیای درندگان رسیدگی کرده بود، پس تجربه کافی برای اداره همه چیز داشت.
در عرض چند ثانیه سکوت همه جا را در بر گرفت؛ گرگینه های هر دو نژاد به جنگ رفته بودند. در ذهنش صدای دیگری از پدرش را شنید.
- نشون بده چه آلفای قدرتمندی هستی.
پوفی کشید و سرش را به طرفین تکان داد؛ افکار و صحبت های پدرش مغزش را اذیت می کرد. بالاخره از چادرش خارج شد که سوز ملایمی صورتش را نوازش کرد.
افراد گله همگی داخل چادر هایشان بودند و نگهبان ها شیفت خودشان را عوض می کردند؛ سر هایشان را خم کردند و به کار خود بازگشتند. چشمش آرام به سمت چادری که آلیس در آن استراحت می کرد کشیده شد.
[/HIDE-THANKS]
ویکتور در کنار پدرش می دوید. آفتاب بر پوستشان می تابید و درخششی را ایجاد می کرد. ویکتور که به تازگی تبدیل شده بود، همراه با پدرش برای بازدید از مرز ها همراهی اش می کرد؛ از ذوق دست و پا را از هم نمی شناخت؛ او جثه بسیار کوچکی داشت و ده سالگی اش را می گذراند. تعداد کمی از گرگینه ها پشت به آنها حرکت می کردند تا اگر خطری پیش آمد، بتوانند کاری انجام دهند.
- پسرم بهت خوش می گذره؟
ویکتور سعی داشت سرعتش را افزایش دهد و پدرش را عقب بگذراد.
- آره بابا، چرا من سرعتم کمه؟
جاستین خنده مردانه ای کرد. همیشه سوال های پسرش او را به خنده وا می داشت؛ شیرین و شیطون بودنش کل گله را مجذوب خود کرده بود. در مدت زمان کوتاه، مورد علاقه خیلی ها شده بود. قدم های شتاب زده اش را بلند بر داشت که بالاخره توانست از پدرش جلو زد؛ سرخوشانه و با لحن کودکانه خندید.
- بابا از تو جلو زدم.
ویکتور که جوابی دریافت نکرد، دوباره گفت:
- بابا چرا چیزی نمیگی؟
سرعتش را کم کرد و به عقب برگشت؛ گیج اطراف را نگاه کرد؛ چیزی در وجودش جوشید. صحنه ای را که دید، جسم کوچکش را به لرزش در آورد؛ انتظار چنین صحنه ای را نداشت. با صدای بلندی داد زد:
- بابا.
ویکتور با صدای بلندی از خواب پرید؛ لحظه ای مکان و زمان و برایش گنگ شد؛ به خودش آمد و اطراف را از نظرش گذراند؛ در چادرش، روی تختش دراز کشیده بود. با دستان لرزانش عرق روی پیشانی اش را پاک کرد. چشمانش را بست و سعی کرد دوباره بخوابد، اما صحنه مرگ پدر و افراد گله اش از جلو چشم هایش دور نمی ماند.
با هیاهویی که از بیرون از چادر گوش هایش را مورد آزار قرار دادند، چشمانش را دوباره باز کرد. پتو را کنار کشید و کش و قوسی به بدن هیکلی و ورزیده اش داد؛ او یک مرد صد ساله بود، اما هیچ تفاوتی با یک پسر هجده ساله نداشت. موهای سیاه بلندش را عقب فرستاد و ته ریشش را مالید. شدت صدا های بیرون از چادرش افزایش یافت.
گرگینه های تایگا آماده حمله بودند و در کنار بتای گله، بریان گرگینه های زمستان را هم برای جنگی نه چندان بزرگ آماده می کرد؛ هنوز حرف بریان در گوشش شنیده می شد و از یاد نمی برد.
- قاتل پدر و مادرت هستن.
اعصابش به هم ریخت؛ او که مهربون، خون سرد و دل گرم بود، در این روز های کذائی به شدت خشمگین به نظر می رسید، به طوری که بقیه گله ترس از مواجه شدن با او را داشتند. در عرض یک شب، با یک خبر، زندگی اش به هم ریخت؛ باید با خود کنار می آمد، هر چند سخت، هر چند دشوار، اما باید این زمان را می گذراند.
چادر را کمی کنار کشید و اطراف را نگاه کرد. خبری از بارش برف نبود و آفتاب در اوج عظمتش می تابید؛ سطح برف چند سانت بود؛ گرگینه های سفید و سیاهی را می دید که با سرعت از کنارش عبور می کردند. عقابی را در آسمان دید، پس حدس آن که در جنگ حضور دارد، دشوار نبود.
- هنوز تصمیمت عوض نشده؟
بریان بدون دیده شدن از طرف ویکتور، رو به روی او با اخم ایستاده بود. اصرار های مکرر بریان را برای حضور در این نبرد کوچک را نمی فهمید.
- هنوز دست بردار نیستی؟
سری از تاسف برایش تکان داد. راهش را کج کرد و در حین دور شدن از ویکتور، گفت:
- امیدوارم زحمات پدر و مادرت رو فراموش نکنی.
بریان حرفی را زد که قلب ویکتور را به لرزه در آورد؛ یاد جمله ای افتاد که پدرش همیشه به او یاد آوری می کرد.
- 《پسرم یادت باشه تو آلفای آینده سرزمینت هستی. گله با وجود تو استوار و محکمه، پس همیشه کنارشون باش. می دونم از من قدرتمند تر می شی، امیدوارم زحمات من رو فراموش نکنی.》
بغض گلویش را چنگ انداخت؛ سعی کرد خودش را نشان دهد، اما ویکتور نفس عمیقی کشید و بغضش را از خود دور کرد.
- الان وقتش نیست پسر. تو باید قوی باشی.
در دل به خود تلقین کرد که نباید دیگر احساساتی شود و باید با حقایق تلخ زندگی کنار بیاید؛ وقت جا زدن نبود، باید راه پدرش را ادامه می داد؛ باید از گله اش محافظت می کرد و مثل پدرش سخت کوش و مهربان می شد؛ او تنها آلفای گله اش نبود؛ او یک آلفا بزرگ بر تمامی درندگان شمالی محسوب می شد؛ این وظایف سنگین بر عهده او نهاده شده بود و باید به آن وظایف رسیدگی می کرد. در کنار اینکه او آلفا تمامی درندگان شمالی است، باید از انسان هایی که در سرزمینش زندگی می کردند هم مواظب می کرد؛ باید درنده هایی که از انسان ها تغذیه می کردند را پیدا، و بعد به قتل می رساند. این نوع درندگان تاریک و قدرتمند می شدند و غـ*ـریـ*ــزه هایشان مهلت نمی دادند که طمع دلپذیر گوشت انسان ها را نادیده بگیرند و بی اهمیت از کنارشان بگذرند؛ راه سخت و دشواری را باید طی می کرد؛ در کنار پدرش به امورات دنیای درندگان رسیدگی کرده بود، پس تجربه کافی برای اداره همه چیز داشت.
در عرض چند ثانیه سکوت همه جا را در بر گرفت؛ گرگینه های هر دو نژاد به جنگ رفته بودند. در ذهنش صدای دیگری از پدرش را شنید.
- نشون بده چه آلفای قدرتمندی هستی.
پوفی کشید و سرش را به طرفین تکان داد؛ افکار و صحبت های پدرش مغزش را اذیت می کرد. بالاخره از چادرش خارج شد که سوز ملایمی صورتش را نوازش کرد.
افراد گله همگی داخل چادر هایشان بودند و نگهبان ها شیفت خودشان را عوض می کردند؛ سر هایشان را خم کردند و به کار خود بازگشتند. چشمش آرام به سمت چادری که آلیس در آن استراحت می کرد کشیده شد.
[/HIDE-THANKS]
آخرین ویرایش: