- عضویت
- 2015/04/15
- ارسالی ها
- 86,552
- امتیاز واکنش
- 46,640
- امتیاز
- 1,242
شبي در كلبه ما نور افتاد
صداي رامش تنبور افتاد
شبي در برزخ ما لاله گون شد
دو چشمم در فراقش پر زخون شد
بيا تا در شب سينا بخوابيم
به گردنهاي گاوان غم بتابيم
بيا تا گرد موسي مل بباريم
سبد داران او را گل بكاريم
به فرمانش سر تعظيم آريم
به جان دشمنانش بيم آريم
خدايا گرد ما را غم گرفته ست
به چشم كودكان شبنم گرفته ست
خدايا كودك ما نامداراست
ندارد نام و نامش نام دار است
صبا دارد جواز سر بلندي
كه دارد در نفسها دردمندي
صبا هم در صبا تعبير گردد
همه غمها ز غفلت سير گردد
به زير چكمه موران سليمان
بجاي پاي ايمان پاي شيطان
بريزد گر زموجش آب يزدان
شبيخون ميزند گودال موران
الهي ما كنار مي فروشيم
نيستانزاده و در ني خروشيم
الهي بر شب آدينه سوگند
به شمع و لاله و آئينه سوگند
الهي تاولستان رنگ خون است
تكهاي تهي دستان زبون است
الهي در دل خود نور داريم
سري بشكسته پر شور داريم
تو خود آئينه داري بر دل ما
صفاي بت پرستي محفل ما
الهي ساربانان خسته گشتند
به آب اشتران دلبسته گشتند
دل هر نوجوان آبستن غم
به شبهاي غريبان اشك نم نم
الهي در بغـ*ـل ما خار داريم
سري بشكسته بر ديوار داريم
الهي سينه ما فصل درد است
بهاران در مصاف آه سرد است
ميان هر گره خاري نهادند
به دست پينه ها باري نهادند
الهي ناي بلبل ناي ما هم
به زبرستان عالم جاي ما هم
تو مرز خرمي با نور هستي
تو بر نيزار ما تنبور هستي
كمي دف ذره اي مي جرعه اي آب
بياور مي به بيداري نه در خواب
يقين دارم كه بر مي گردي ازطور
تو خواهي بشكني آئينه نور
تو لبريز از نوشید*نی و آب و نوري
تو تنگستان عزلت را ظهوري
الهي بركه مهتاب خالي ست
گلاب و آب و درياها خيالي ست
الهي شبنمي بر گل نداريم
به پيش لاله ها سنبل نداريم
الهي درد ما را نيست دارو
تو گفتي مي رسد پس كيست دارو ؟
خدا داني سماع و عشق و نور ست
خدا داني كه الفاظ زبور است
خدا گل را ميان خار روياند
به عشق گل لبي بسيار روياند
خدا خود را چنين در ياد آورد
به شيرين وارگان فرهاد آورد
همين حالا خدا در سينه ماست
خدا در هر نظر آئينه ماست
تو معناي زبور و دير مائي
سبب سازي كه در هر خير مائي
چرا هجرت به ويراني زياد است
چرا در گرده گل اعتياد است
من و آئينه امشب در نمازيم
چرا پس با رياكاران بسازيم
من و گل در سفر بوديم ديروز
كه ناگه اوفتاديم در تب و سوز
مگر ما با گل نرگس چه كرديم
مگر ما با گل نرگس چه كرديم
مبنديد از براي يار داري :
اگر فرهنگ ما آئينه دارد
چرا هر كاتبي صد كينه دارد
چرا آئينه مبناي سكوت است
هوسها هر دم هنگام ثبوت است
ميان ديده ها كمبود آب است
چمن در حسرت يك قطره خواب است
درخت قامت انباندان تيغ است
لب گلواژه دردا و دريغ است
كتاب آيه وآئينه كمرنك
بجاي سادگي ها رنگ در رنگ
تو گفتي كاشف آب آسمان است
تو گفتي گرده گل بي زيان است
نه آب از كاشف خود بي زيان ست
نه گل از گرده گل درامان ست
در اينجا بين خارو گل تباني ست
مرام نرگس شب بي زباني ست
در اينجا سفره با نان جنگ دارد
به دست شاطرانش بنگ دارد
به نقش و هاله پيمانه سوگند
به ماناي درون خانه سوگند
كه در دشت زوال آغشته گشتيم
به سرداب عبث سر گشته گشتيم
به صدر مجلس بزم رفيقان
قسم بر سوزن تيز طبيبان
مداوا گشته افيون پرستيم
ز قال وقيل اين ويرانه رستيم
همانجا از چه دق الباب كرديم ؟
به دوشا دوش خود اسباب كرديم ؟
همانجا تا سحر افسانه خوانديم
به گوش ساقي خمخانه خوانديم
كه ما از كوثرستان مـسـ*ـت مستيم
ز بوي كوكبستان مـسـ*ـت مستيم
تو رو پيران خود را مـسـ*ـت گردان
مرا با عندليب همدست گردان
مرا در لا به لاي خم رها كن
به خمرستان عاصي آشنا كن
ببينم تا در اين دير مجازي
چه داري جز سر گردن فرازي
بيا در آفتاب ژاله باشيم
مثال سركه ده ساله باشيم
مبادا سركه اي مسـ*ـتانه گرديم
مباد از بيخ و بن پيمانه گرديم
كه مـسـ*ـت خود شدن عين اليقين است
كه خود داري ، خود آگاهي همين است
چه سرها كز تن مستي جدا شد
چه پاها در مرام مي فدا شد
به كفرستان همين پيمانه مي بس
همانجايي كه مي كرده ست قي بس
به جرم عاشقي در بندم اي دوست
ز عشق بي نشان دلسردم اي دوست
مبنديد از براي يار داري
كه دار آخر برد ديدار ياري
ز هجران تو دل محزون محزون
خورد خون جگر ليلاي مجنون
چه كردي دل ز بيماران ربودي
ركوعي يا ثنائي يا سجودي
الهي در شب پيغمبرانت
به قدر جوهري از خيزرانت
بنوشان تا تكلم باز كردد
نواي سينه را دمساز گردد
كه قدر قطره را بي آب داند
نداي كعبه را سيراب داند
صداي رامش تنبور افتاد
شبي در برزخ ما لاله گون شد
دو چشمم در فراقش پر زخون شد
بيا تا در شب سينا بخوابيم
به گردنهاي گاوان غم بتابيم
بيا تا گرد موسي مل بباريم
سبد داران او را گل بكاريم
به فرمانش سر تعظيم آريم
به جان دشمنانش بيم آريم
خدايا گرد ما را غم گرفته ست
به چشم كودكان شبنم گرفته ست
خدايا كودك ما نامداراست
ندارد نام و نامش نام دار است
صبا دارد جواز سر بلندي
كه دارد در نفسها دردمندي
صبا هم در صبا تعبير گردد
همه غمها ز غفلت سير گردد
به زير چكمه موران سليمان
بجاي پاي ايمان پاي شيطان
بريزد گر زموجش آب يزدان
شبيخون ميزند گودال موران
الهي ما كنار مي فروشيم
نيستانزاده و در ني خروشيم
الهي بر شب آدينه سوگند
به شمع و لاله و آئينه سوگند
الهي تاولستان رنگ خون است
تكهاي تهي دستان زبون است
الهي در دل خود نور داريم
سري بشكسته پر شور داريم
تو خود آئينه داري بر دل ما
صفاي بت پرستي محفل ما
الهي ساربانان خسته گشتند
به آب اشتران دلبسته گشتند
دل هر نوجوان آبستن غم
به شبهاي غريبان اشك نم نم
الهي در بغـ*ـل ما خار داريم
سري بشكسته بر ديوار داريم
الهي سينه ما فصل درد است
بهاران در مصاف آه سرد است
ميان هر گره خاري نهادند
به دست پينه ها باري نهادند
الهي ناي بلبل ناي ما هم
به زبرستان عالم جاي ما هم
تو مرز خرمي با نور هستي
تو بر نيزار ما تنبور هستي
كمي دف ذره اي مي جرعه اي آب
بياور مي به بيداري نه در خواب
يقين دارم كه بر مي گردي ازطور
تو خواهي بشكني آئينه نور
تو لبريز از نوشید*نی و آب و نوري
تو تنگستان عزلت را ظهوري
الهي بركه مهتاب خالي ست
گلاب و آب و درياها خيالي ست
الهي شبنمي بر گل نداريم
به پيش لاله ها سنبل نداريم
الهي درد ما را نيست دارو
تو گفتي مي رسد پس كيست دارو ؟
خدا داني سماع و عشق و نور ست
خدا داني كه الفاظ زبور است
خدا گل را ميان خار روياند
به عشق گل لبي بسيار روياند
خدا خود را چنين در ياد آورد
به شيرين وارگان فرهاد آورد
همين حالا خدا در سينه ماست
خدا در هر نظر آئينه ماست
تو معناي زبور و دير مائي
سبب سازي كه در هر خير مائي
چرا هجرت به ويراني زياد است
چرا در گرده گل اعتياد است
من و آئينه امشب در نمازيم
چرا پس با رياكاران بسازيم
من و گل در سفر بوديم ديروز
كه ناگه اوفتاديم در تب و سوز
مگر ما با گل نرگس چه كرديم
مگر ما با گل نرگس چه كرديم
مبنديد از براي يار داري :
اگر فرهنگ ما آئينه دارد
چرا هر كاتبي صد كينه دارد
چرا آئينه مبناي سكوت است
هوسها هر دم هنگام ثبوت است
ميان ديده ها كمبود آب است
چمن در حسرت يك قطره خواب است
درخت قامت انباندان تيغ است
لب گلواژه دردا و دريغ است
كتاب آيه وآئينه كمرنك
بجاي سادگي ها رنگ در رنگ
تو گفتي كاشف آب آسمان است
تو گفتي گرده گل بي زيان است
نه آب از كاشف خود بي زيان ست
نه گل از گرده گل درامان ست
در اينجا بين خارو گل تباني ست
مرام نرگس شب بي زباني ست
در اينجا سفره با نان جنگ دارد
به دست شاطرانش بنگ دارد
به نقش و هاله پيمانه سوگند
به ماناي درون خانه سوگند
كه در دشت زوال آغشته گشتيم
به سرداب عبث سر گشته گشتيم
به صدر مجلس بزم رفيقان
قسم بر سوزن تيز طبيبان
مداوا گشته افيون پرستيم
ز قال وقيل اين ويرانه رستيم
همانجا از چه دق الباب كرديم ؟
به دوشا دوش خود اسباب كرديم ؟
همانجا تا سحر افسانه خوانديم
به گوش ساقي خمخانه خوانديم
كه ما از كوثرستان مـسـ*ـت مستيم
ز بوي كوكبستان مـسـ*ـت مستيم
تو رو پيران خود را مـسـ*ـت گردان
مرا با عندليب همدست گردان
مرا در لا به لاي خم رها كن
به خمرستان عاصي آشنا كن
ببينم تا در اين دير مجازي
چه داري جز سر گردن فرازي
بيا در آفتاب ژاله باشيم
مثال سركه ده ساله باشيم
مبادا سركه اي مسـ*ـتانه گرديم
مباد از بيخ و بن پيمانه گرديم
كه مـسـ*ـت خود شدن عين اليقين است
كه خود داري ، خود آگاهي همين است
چه سرها كز تن مستي جدا شد
چه پاها در مرام مي فدا شد
به كفرستان همين پيمانه مي بس
همانجايي كه مي كرده ست قي بس
به جرم عاشقي در بندم اي دوست
ز عشق بي نشان دلسردم اي دوست
مبنديد از براي يار داري
كه دار آخر برد ديدار ياري
ز هجران تو دل محزون محزون
خورد خون جگر ليلاي مجنون
چه كردي دل ز بيماران ربودي
ركوعي يا ثنائي يا سجودي
الهي در شب پيغمبرانت
به قدر جوهري از خيزرانت
بنوشان تا تكلم باز كردد
نواي سينه را دمساز گردد
كه قدر قطره را بي آب داند
نداي كعبه را سيراب داند
----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------