وضعیت
موضوع بسته شده است.

پارسی

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2018/06/03
ارسالی ها
101
امتیاز واکنش
2,017
امتیاز
346
سن
21
[HIDE-THANKS]
پارت 47:
از حرکت دست میکشم. روی یک پل بودم. بوی وحشتناکی زیر بینیم میپیچه. خدای من انگار یکی اینجا بدجور مرده. دستم و جلوی بینیم میگیرم. حتی نمیشه نفس کشید. سعی میکنم سریع تر از پل رد شم.
-نصف شب اینجا چی کار میکنی؟
از ترس روی هوا میپرم و دستم و روی سینم میذارم. صدا زمخت و نخراشیده بود. اصلا چیزی از حرفاش نفهمیدم.
-تو کی هستی؟
دعا میکنم انگلیسی رو در حد جواب دادن بهHow are you بلد باشه.
-کس خاصی نیستم.
خدای من. من لحجه ی اسکاتلندی رو تشخیص میدم. یکی از هم کلاسی هام توی هاروارد اسکاتلندی بود. کامل این لحجه رو میشناختم.
-تو اسکاتلندیی؟
-تشخیصش راحته نه؟
-درسته. ببخشید من حتی نمیتونم ببینمت.
-منم نمی بینمت. صدای پات روی پل اومد. میدونی زیاد از روی این پل رد نمیشن.
-میتونم حدس بزنم چرا. به خاطر بو نه؟
-ما دیگه بهش عادت کردیم.
-ما؟
پناه بر خدا. مگه چند نفر بودن.
-جایی داری بری؟
الان منو پیچوند.
-متاسفانه نه. در ضمن پیچوندن یک بانو خلاف ادبه.
-تو اشراف زاده ای!
-فهمیدی؟
-خیلی تابلو بود. تو این قرن کسی از جمله ی «خلاف ادب» استفاده نمی کنه.
-جدا!فکر کنم این تیکه کلام منه.
بلند میخنده.
-برای بی خانمان هایی که این زیرن یک اشراف زاده زیادیه. اگه اشراف زاده ای پس چرا ول میچرخی؟
-چون تبعید شدم و کارت بانکیم و همین الان سوزوندن.
-همه ی ما تبعید شدیم. و یک سوال خانوادت این کار و کردن؟
-نه دولت. خانوادم از این حسابم خبر نداشتن.
-اگه جا نداری بیا این پایین. از بقیه ی جا ها بهتره. راستش لااقل زنده میمونی.
-یعنی امنیت داره؟
- من اینو نگفتم. فقط زنده میمونی.
-خطر از جانب کیه؟ آدمای اون پایین.
-اینا جون ندارن دستشون و تکون بدن. بعد تو میگی خطرناک باشن! نه مشکل شکارچیان.
-شکارچی؟
-آره مامورای سازمان ملل. اون عوضیا یک مشک الدنگ لعنتی ان.
ممنون از لطفی که نسبت بهشون داره. بیچاره بلیک.
-چرا انقدر ازشون بدت میاد.
-هر چند وقت یک بار یکی از تبعیدیا از شانس بدش جهشش فعال میشه.
یک جوری ازش حرف میزنه انگار یک چیز روز مرس.
-اونا و میریزن اینجا و میگیرنشون.
-فکر کنم چون انسان معمولی هستی باید.. خوب، طرف شکارچیا باشی.
-من انسانم به خاطر همین با وحشی گری مشکل دارم.
سری تکون میدم ولی مسلما اون چیزی ندیده.
-میای پیش ما یا نه؟
-چاره ی دیگه هم دارم؟
-فکر نمی کنم.
-پس کمکم کن از این لبه رد بشم.
دسمتم و به سمتی میبرم که حس میکنم اونجاس. دست سرد و زمختی دستم و میگیره. کمکم میکنه از لبه ی پل رد بشم.
-راستی اسمت چیه؟
-آلبرتم.
-من بلونا هستم. خوش بختم.
زیر پل نسبت به روش وضع داغون تری داشت. بو اونقدر زیاد بود که به سرفه افتادم. صدا های اطرافم بلند شد. حرف هایی که چیزی ازش نمی فهمیدم.
-هی آلبرت باز کی رو اوردی؟
-میدونی جا نیست باز یکی دیگه رو میاری؟
-رزالین آروم باش اینم تا هفته ی آینده میگیرن میبرن. زیاد دووم نمیاره.
-کی شرط میبنده؟ من پتوم میذارم وسط. اگه اشتباه گفتم یک هفته مال شماس.
-قبوله.
-این دختره کم کمش یک هفته و نیم ور دلمون هست.
-یک هفته و نیم؟ هاهاها شوخی جالبی بود. از الان دارم پتوت و روی خودم میبینم. من میگم به یک روز نمیرسه. رزالین پرتش میکنه بیرون.
-هی این طوری منو یک گودزیلا جلوه میدی. مراقب خودت باش. آلبرت تو باز پتروس فداکار شدی؟ چرا اوردیش اینجا.
-همتون ساکت شین. من هنوز خوابم میاد. هرچی تعداد بیشتر اینجا گرم تر.
آلبرت:هی بچه ها این دختر یک اشراف زادس. باید مایه ی افتخارمون باشه. تازه یک آلمانیه.
-چی یک نجیب زاده ی آلمانی؟
-فکر میکردم نسلشون منقرض شده.
همه میخندن. به جایی که فکر میکردم آلبرت وایستاده نگاه میکنم.
-آلبرت من چیزی از حرفای اونا نمیفهمم.
آلبرت:هی بچه ها شنیدین که چی گفت. فکر کنم باید به این بچه یاد بدیم چطور فارسی صحبت کنه.
-موافقم. هی اشراف زاده من هری هستم. تو انگلیس زندگی میکردم.
-من روزالین هستم. از بلژیک.
-پیتر هستم و پتوم و خیلی دوست دارم پس دووم بیار.
منظورش چی بود. خوبه که کسی چهرم و نمی بینه وقتی که کاملا شبیه احمقا به نظر میرسم. آلبرت به سمت جایی میکشم. روی سطح سفتی میشونم.
آلبرت:اینجا جای توعه. میتونی بخوابی.
با این بو فکر کنم این فقط یک رویای مسخره باشه. سرم و به دیواره تکیه میدم و سعی میکنم بخوابم. گز گز نا خوشایندی از انگشتام شروع شد و به سرعت تو تموم بدنم پخش شد. این حس چقدر آشناس. کی این حس و تجربه کردم. انگشتای پام توی نیم بوت هام یخ زد. چشمام به سرعت سنگین شد. دیگه بو رو حس نمی کردم. چرا نمی تونستم این و کنترل کنم. چشمام رو به بسته شدن میره که تازه یادم میاد این حس و کجا تجربه کردم. توی خونه بودم و روی پروژه هام کار میکردم. انگار که چندین قرن از اون زمان گذشته. پلکام روی هم میوفته و همه جا تاریک میشه. نور ظریفی توی چشمم میخوره. همون جای قبلی نشستم. یعنی فقط خوابیدم. چقدر خوب که اون کابوسای ترسناک چند وقتیه که سراقم نمیان. هرچند کل زندگیم تبدیل به یک کابوس شده. پس اون حس چی بود. از جام بلند میشم. کرد و خاک لباسم و میتکونم. نگاهی به لباسم میکنم. خدای من چطور همچین اتفاقی افتاده. لباسم به شدت پاره و کثیف شده بود. در یک کلام درب و داغون. با وحشت به لباسم نگاه میکرد که صدای عجیبی اومد. به اطرافم نگاه کردم. شب بود. پس اون نور چی؟ نور زرو و جیغی از سمت راست تقریبا چشمم و کور کرد. به سمت نور میرم. صدا ها واضح شنیده میشه. یکی داره به شدت گریه میکنه. از لبه ی دیواره ی پل سرک میکشم. یک دختر با موهای طلایی که از شدت کثیفی کدر شده بود روی زمین زانو زده بود. فکر کنم قبلا هم گفتم از صد کیلو متری هم مامورای سازمان ملل و تشخیص میدم.
-خواهش میکنم. اون تنها خواهر منه. برای کسی خطر نداره.
-اون یک جهش یافتس.
-لعنتی اون فقط پنج سالشه.
-دهنت و ببند.
دختر از جا بلند میشه. به سمت تکاور حمله میکنه. مرد جاخالی میده و با قنداق تفنگ میزنش. دختر روی زمین میوفته. خون سرش و از این فاصله میبینم. بارون با شدت میباره. بهتره من بیرون نرم. اگه بفهمن من یک جهش یافته ام کارم ساختس. اون دخترم اگه عقل داشته باشه بیخیال میشه. تکاور خم میشه. موهای دختر میگیره و بلندش میکنه.
-مردی؟ تقصیر خودت بود. نباید دخالت میکردی.
یکدفعه دختر تکون شدیدی میخوره و با سرعت ماسک و از روی صورت تکاور میکشه. با دیدن چیزی که رو به روم بود قلبم از حرکت وایستاد. امکان نداره. بلیک دقیقا اینجا چه غلطی میکرد.


[/HIDE-THANKS]
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • پارسی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/06/03
    ارسالی ها
    101
    امتیاز واکنش
    2,017
    امتیاز
    346
    سن
    21
    نظر تو پروفایل :/[HIDE-THANKS]
    پارت 48:
    از جا میپرم. مثل این که قرار نیست شبا هم آرامش داشته باشم. آسمون خاکستری شده بود. از زیر پل بیرون میام. آسمون داره روشن میشه. دستام و به دیواره ی پل میگیرم و بالا میرم. رو حفاظ کنار پل میشینم. پاهام و توی هوا تکون میدم. آلبرت راست میگفت. کم کم دارم به این بو عادت میکنم. اصلا منشاش کجاس؟ به اطرافم نگاه میکنم. فقط خرابه. لعنتی. معلوم نیست چقدر راه رفتم که از شهر خارج شدم. البته اگه بشه اسمش و شهر گذاشت. سرم و رو به آسمون میگیرم.
    -پخ.
    بی تفاوت از زیر چشم به پیتر خیره میشم.
    -کاری داشتی؟
    پیتر:حقی که یک نجیب زاده ای.
    -قرار بود چیزی جز این باشم.
    پیتر:راستش فکر میکردم دیگه نجیب زادگی از دور خارج شده و بیشتر بچه ها تظاهر میکنن.
    -میبینی که اشتباه فکر میکردی.
    پیتر:درسته تو یک مثال نقض بزرگی. میدونی تو...
    منتظر میمونم جملش و تموم کنه ولی مثل این که اون از منتظر گذاشتن من بیشتر لـ*ـذت میبرد. نگاهش یک طوری بود. چطور بگم عجیب غریب.
    -میشه طوری نگام نکنی که انگار یه موجود فضایی از سیاره ی زوگم. در ضمن خیلی زشته که حرفت و نصفه ول کنی. کاملا خلاف ادبه.
    پیتر:راستش چیزی که میخوام بهت تشبیه کنمم زیاد از ادب پیروی نمیکنه.
    -تا الانم چیزی ازت نشنیدم که موافق با ادب باشه پس راحت باش.
    پیتر:تو شبیه آدم آهنی میمونی. حتی از روزالینم بدتری.
    -آدم آهنی!
    پیتر:خودت گفتی بگم.
    بیخیالش میشم. سعی میکنم موضوع و از خودم دور کنم.
    -مگه روزالین چشه؟
    پیتر:اون بی نظیره. زیبا و جذابه. انگار که یک نقاشی باشه فقط..خوب یکم..اون چیزه..
    اه داره رو اعصابم میره. دهنت و باز کن و بگو فقط چی.
    پیتر:منظورم اینه که..پاچه گیره.
    -چی! مگه سگه.
    پیتر:یکم بدتر از اون. زبونش خیلی تیره. در ضمن دست سنگینی هم داره. یک بار نزدیک بود کتفم و از جا بکنه.
    -شخصیتش جذابه.
    پیتر:به خاطر همین تا الان دووم اورده. برادرش جهش یافته بود. خیلی وقته پدر و مادرش مردن. اون با خواهر کوچیکشه.
    -امید وارم زیاد بچه نباشه.
    پیتر:روزالین بیست و سه سالشه.
    -اونو نگفتم.
    پیتر:پس کی رو میگی؟
    این که از ایدنم گیج تره.
    -منظورم خواهرشه.
    پیتر:اوه اون فرشته کوچولو ی منه. پنج سالشه و یک پریه.
    گاوم زایید. از این بدتر نمیشد. بایک بچه ی پنج ساله؟ داری با من شوخی میکنی نه. من برای همچین جهنمی داوطلب نشدم.
    روزالین:مخ مجانی گیر اوردی پیتر.
    پیتر:هی بهم بر خورد.
    روزالین:گفتم شاید بر بخوره بهت بلکم ساکت شی مخ این بدبخت از دستت نفس آسوده بکشه.
    پیتر:من که زیاد حرف نزدم. مگه نه بلونا.
    -افراد زیادی منو به اسم صدا نمیزنن.
    پیتر با دست به سرش میزنه. تمام مدت حتی سمتش بر نگشته بودم. اون درست کنارم به میله تکیه داده بود. حالتش جوری بود که تور روی صورتم و نمیدید. منم فقط از زیر چشم حرکاتش و به صورت محو میدیدم.
    پیتر:فراموش کردم اشراف زاده ها اصول صمیمیت خاصی دارن. چقدر من خنگم.
    دستش و عقب میبره که دوباره به سرش بزنه. دفعه ی قبل خیلی محکم زد. اگه همین طور پیش بره کل سلولای خاکستری مغزش از بین میرن. اون موقع اون قدر خنگ میشه که بتونی از دستش خودکشی کنی. برای نجات اعصاب خودمم که شده به سمتش بر میگردم و دستش و رو هوا میگیرم. پلکاش و بسته بود و به هم فشار میداد. اگه قرار بود انقدر درد بگیره چرا انجامش میداد.
    -دیگه خودت و به خاطر اشتباهت نزن. این طوری مغزت از کار میوفته. تعداد اشتباهاتت بیشتر میشه.
    چهرش بامزه بود. گونه های کک مکی و موهای قهوه ای. چشماش و باز میکنه. به آنی چشماش گرد میشه. صوتی میکشه که احساس میکنم پرده ی گوشم و سوراخ میکنه. ولش میکنم.
    پیتر:پسر عجب چشمایی داری. قسم میخورم پرتو های خورشیدم تو چشمات دیدم.
    چی؟ اوه خدای من اون جهش لعنتی رو به کلی فراموش کردم. بهش پشت میکنم.
    روزالین:نمی دونستم اشراف زاده هام خجالت میکشن.
    -من خجالت نکشیدم. فقط خوشم نمیاد درموردم حرف بزنن.
    روزالین:اگه از این که مرکز توجه باشی بدت میاد چرا اون تور و رو صورتت بستی. بدجور کنجکاوی آدم و قلقلک میده.
    از این دختره خوشم نمیاد.
    -این یک حکم از طرف خانوادمه.
    روزالین:مگه خانوادت کین. تو از اول طوری رفتار میکردی انگار یک شاهزاده ای‌.
    -خانوادم بد نام تر از چیزیه که فکر میکنی و قدرتمند تر.
    روزالین:ببین هرچی بودی تموم شده. تو اینجا فقط یک آشغالی فرقی نداره کجا زندگی میکردی. میدونی اصلا برام اهمیت نداره در واقع برای هیچ کس اهمیت نداره که اون نام خانوادگی کوفتیت چیه.
    -امید وارم به این عقیده استوار بمونی.
    روزالین:من سخت عقیدم و عوض میکنم.
    -بهتره همین طور باشه. چون به هیچ وجه از گستاخی اطرافیانم نمیگذرم.
    روزالین عصبی بهم خیره میشه.
    روزالین:الان به کی گفتی گستاخ؟
    -چرا چیزی رو میپرسی که جوابش و میدونی. این طوری احمق تر از چیزی که هستی جلوه میکنه.
    اخماش تو هم میره. الان باید بترسم. جواب و نیازی نیست بدم. روزالین به سمتم میاد. یک طرف صورتم میسوزه. اون چی کار کرد؟ به من سیلی زد؟ میدونی یکم شوکه شدم. چون کاریه که معمولا من انجام میدم. ولی بخش عظیمی از احساساتم و خشم تشکیل میداد. محض رضای خدا انتظار ندارین که یک شبه اعصابم فولادین بشه و به طرز معجزه آسایی صبور بشم. این که من بتونم زنده بزارمش یک رویا به حساب میاد. به سمتش بر میگردم.
    روزالین: اصلا میدونی چیه بذار اون ماسک لعنتی رو برداریم تا بفهمی با بقیه هیچ فرقی نداری.
    به سمت صورتم یورش میاره. دیگه از حد خودش فرا تر اومده. دستش و میگیرم و میپیچونم. جیغش در میاد. نازک نارنجی. پشت سرش میرم و خیلی راحت قفلش میکنم.
    -فکر میکنی من مسیحی چیزیم که انقدر صبرم و آزمایش میکنی.
    مچش و بیشتر میپیچونم.
    -سزای توهین به من چیزی بیشتر از اینه. ولی یک چیز و درست گفتی. من دیگه قدرت قبل و ندارم. اگه داشتم الان زنده نبودی.
    پیتر به سمت میاد. بازوم و میکشه.
    پیتر:خواهش میکنم ولش کن. بسه دیگه. اگه دستش بشکنه نمی تونیم دوباره درستش کنیم.
    ولش میکنم و بازوم و از دست پیتر بیرون میکشم.
    -کی بهت این اجازه رو داد که لمسم کنی؟
    پیتر:فکر میکردم باهم دوستیم.
    -دوست! شوخیشم جالب نیست. من اصلا دوستی ندارم. علاقه ای به داشتنشم ندارم.
    از روی پل رد میشم. صدا داد پیتر بلند میشه:
    هی صبر کن کجا میری.
    -جایی که یک آدم پیدا بشه. راستی از آلبرت به جای من تشکر کن. وقت نکردم حتی چهرش و ببینم.
    به سمت شهر میرم. شاید بتونم از بلیک بخوام درمورد من به کسی چیزی نگه. هر چی نباشه اون دوست من بوده. میتونم روش حساب کنم. چهرش توی خوابم یادم میاد سرم و تکون میدم. بهتره با این افکار جلو نرم. ولی حرف اون پیرزن. بهتره فکر کنم این خواب بخاطر خستگیم بوده نه پیشگویی اون. صدای اونا رو هنوز میشنوم.
    روزالین: دختره ی خول.
    پیتر: فکر کنم تقصیر تو بود.
    روزالین: چی نکنه عاشقش شدی که داری ازش طرفداری میکنی؟ دیدی که چطور قفلم کرد.
    پیتر: چی؟ نه. و کور نبودم فقط به نظرم اون بدجور درمونده بود. تو پاتو صاف رو خط قرمزاش گذاشتی.
    روزالین: این طرفداری که به خاطر این نیست که هم کشورته؟
    پیتر: نه نیست.
    روزالین: فهمیدم. به خاطر پتوته. ناراحتی به این زودی جا زد؟
    پیتر: اون شرط لعنتی رو فراموش کن.
    هری:اگه اون بکنه من نمیکنم. پتو یک هفته مال منه. امید وارم از سرما نمیری.
    پیتر:لعنت به همتون.
    شرط بسته بودن؟ اونم سر من؟ چه خزعبلاتی.


    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    پارسی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/06/03
    ارسالی ها
    101
    امتیاز واکنش
    2,017
    امتیاز
    346
    سن
    21
    آقا تحدید میکنم اگه نظر ندین پست بعدی رو نمی ذارم:|[HIDE-THANKS]
    پارت 49:
    نمی دونم چقدر بود که راه میرفتم ولی هیچ خبری از شهر نبود. همه جا کوه بود. با وجود اون پیرزن زیاد خاطره ی خوبی از کوهستان نداشتم. دستان و به هم میمانم. نوک شون سر شده. نزدیک شبه. از روی یک از سخره ها بالا میرم. خورشید تقریبا غروب کرده بود. عالی شد. فقط همین و کم داشتم. گم شدم. صدایی از پشت سرم بلند میشه. به سرعت بر میگردم. یک آهو بود. چه قشنگ بود. پاهای کشیده و پوست خوشرنگی داشت. بار اول بود میدیدمش چون هیچ چیزی به اسم باغ وحش وجود نداشت. بازم پای سازمان محیط زیست در میون بود. به نظر اونا موجودات باید توی طبیعت رها میبودن. برای اولین بار با حرف شون مشکلی ندارم. به آهو خیره میشم. سرش و بالا میاره. خیلی ازم دوره. عموما با این فاصله احساس خطر نمی کنن. تو کتاب حیوان شناسی پدر بزرگ خوندم. گفته بود از این فاصله از هیچ حیوونی نمیترسن به جز گرگ. آهو یکم بهم نگاه میکنه. یکدفعه پاهاش و خم میکنه و حالت فرار به خودش میگیره. یکم میرم عقب تر که بهش بفهمونم کاری باهاش ندارم. کاش یکی بود بزنه تو سرم و تو گوشم بغره احمق مگه حیوونا چیزی میفهمن اونا از چیزی که خطرناکه فرار میکنن. آهو یک قدم دیگه عقب میره. صدای دیگه ای جز نفس اونو میشنوم. یکدفعه از پشت یک سخره پیکره ی خاکستری روی آهو میپره. میرم عقب. بوی عجیبی زیر بینیم میپیچه. چقدر این بو آشنا بود. خون توی رگام با سرعت حرکت میکنه. حسی مثل گرسنگی مفرط حس میکنم. این دیگه چی بود؟ صدای خرناس میاد. دقیق تر نگاه میکنم. خدای من اون یک گرگه. گرگ تو کوهستان چی کار می کنه؟ صدای غرشی از پشت سرم این حقیقت تلخ و بهم یادآوری میکنه که گرگا تنهایی حمله نمیکنن. اونا همیشه با گروهن. آروم بر میگردم. یک گرگ خاکستری دیگه. دندوناش و بیرون داده بود و خرناس میکشید. یک قدم عقب رفتم. چندتا دیگه از پشت سخره ها پیداشون شد. آب دهنم و غورت دادم. دستام و مشت کردم. من نمیمیرم. لااقل نه الان. نه این جوری. من اول انتقام میگیرم بعد میمیرم. گرگ یک قدم جلو میاد. قلبم تند تند میزنه. هوا کامل تاریک شده. ولی هنوز میتونم اون گرگ و ببینم. نمی دونم چرا یکدفعه چشمم به ماه میخوره. قرص کامل کم کم داره نمایان میشه. صدایی تو گوشم میپیچه. «به کمک احتیاج داری خشم شب؟» انگار صد ها نفر با هم صحبت میکنن. چقدر صداشون آشناس. در هر صورت من به کمک هیچ کس احتیاج ندارم. گرگ خرناس بلند تری میکشه. تو ذهنم داد میزنم. «باشه لعنتی لازمش دارم لازمش دارم» هیچ اتفاقی نمی افته. این بود کمک بزرگشون؟ چه مسخره. به گرگ نگاه میکنم. یکدفعه پوزه و چهره ی گرگ تو هم کشیده شد. شروع کرد به تغییر. با وحشت بهش خیره شدم. کم کم داشت برام آشنا میشد. چشمام و میمالم. دوباره به گرگ خیره میشم که قطعا دیگه نمیشد بهش گرگ گفت. این امکان نداره.
    -تو؟
    سلین:چیه انتظار نداشتی منو ببینی نه. خواهر.
    خشم تو وجودم میچرخه.
    سلین:برام اهمیتی نداره اون پیرزن احمق چطور مرده.
    حس آشنایی تو وجودم میچرخه. صدایی کنار گوشم حرف میزنه.
    -ازش متنفرم. میکشمش با دستای خودم میکشمش.
    سلین:تو اون قدر احمق هستی که مثل بچه ها هنوز عاشق مادربزرگت باشی. اوه خواهر کوچولو میخوای گریه کنی؟ میخوای برم مادربزرگت و از قبر بیرون بکشم.
    صدا بلند تر میشه.
    -بکشش. تو باید بکشیش. کارش و تموم کن.
    اون حس از اعماق وجودم بالا میاد. قلبم آروم آروم از حرکت وایمیسته. اینو میشناسم. چشمام و میبندم. نفسای عمیقی رو اطرافم میشنوم. صدای ناله ای از کنار گوشم بلند میشه. آخرین بار اینو تو باغ عمارت شنیدم. صدای خنده ی سلین بلند میشه. چشمام و آروم باز میکنم. قرص کامل ماه معلومه. سرم و پایین میارم. به طرز شگفت انگیزی کاملا میتونستم گرگا رو ببینم. لثه هام میسوزه. خوب میدونستم چه بلایی داره سرم میاد. غرشی میکنم. گرگ کمی عقب میره. زوزه ی ناله مانندی میکشه. منتظر میشم بهم حمله کنه که تیکه تیکش کنم. ولی در کمال تعجب عقب گرد میکنه. سرش میندازه پایین. اون چه مرگش شده. سرش و بالا میبره و زوزه ای میکشه. تمام گرگا پا به فرار میذارن. اون گرگ از چی ترسید. یعنی انقدر وحشتناکم. سرم و میبرم بالا. ماه و میبینم. قلبم تند میزنه. استخونام شروع میکنن به درد گرفتن. سرم تیر میکشه. دستم و روی شقیقه هام میذارم. تو خودم میپیچم چشمام سیاه میشه. دلم میخواد سرم و توی دیوار بکوبم. جوری که مغزم بپاشه بیرون. یک جور جنون. این دیگه چه شوخی بیمزه ایه.


    [/HIDE-THANKS]
     

    پارسی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/06/03
    ارسالی ها
    101
    امتیاز واکنش
    2,017
    امتیاز
    346
    سن
    21
    [HIDE-THANKS]پارت 50:
    صدایی توی سرم میشنوم. «گرسنه نیستی؟» سرم و بلند میکنم و عربده میزنم.
    -خفه شو. فقط خفه شو.
    حتی شنیدن این حرفم باعث میشد دلم بخواد یکی رو بکشم. همون بوی تیز زیر بینیم میپیچه. میشناسمش. بوی خونه. سرم و بالا میگیرم. بو میکشم. به اطرافم نگاه میکنم. به طرف بو میرم. از سخره بالا میرم. بوی خون بیشتر شده. جنازه ی آهو توجهم و جلب میکنه. برای یک لحظه دلم میسوزه. درد عضلاتم شروع میشه. زانوهام میلرزه. این حس لعنتی دیگه چیه. چرا دلم میخواد اونو بخورم. سرم تکون میدم. موقعی که زنده بود و تجسم میکنم. چشمای براق و سرزنده. دوباره به جنازش نگاه میکنم. گلوش پاره شده بود. خون روی زمین تقریبا رو به سیاهی مرفت. دستم و جلو میبرم. به طرز رقت انگیزی انگشتام میلرزن. ناخونای دراز و بد ریختم و روی خرخرش میکشم. این یکی جدید بود.

    خورشید تقریبا بالا اومده. به شعله های آتیش خیره میشم. گوشت و روی آتیش میگردونم. بوی خوبی میده. به افراد زیر پل خیره میشم. آدمای زیادی اون زیر دیده میشن. سوز بدی میاد. دستام و دور بازو هام حلقه میکنم. لباس ام به خاطر این که آهو رو تا اینجا کول کردم خونی شده بود. نکنه انتظار دارین الان تنم باشه. خوبه که وسط کوهستان یک چشمه به تورم خورد و تونستم بشورمش. حالا هم روی یک تخته سنگ در حال خشک شدن بود و من در حال منجمد شدن. بینیم و بالا میکشم. پوست آهو رو از روی زمین بر میدارم. به نظر که گرمه. سرم و تکون میدم. چندش آوره. پرتش میکنم زیر پل. دستم و روی آتیش میگیرم. گرمای مطبوعی داشت. چشمام سنگین شده. خمیازه ای میکشم. چقدر خسته بودم. گوشت و از روی آتیش بلند میکنم. یک تیکه میکنم. دلم نمیاد بخورمش یاد اون آهو باعث میشه اشتهام کور شه. همون طور به گوشت خیره میشم. چرا این کار و کردم. چرا با خودم اوردمش. روی سنگی میشینم و با یک دست جفت شقیقه هام و ماساژ میدم. چشمام و میبندم. بهتره یکم بخوابم. گرسنگی زیادم آزار دهنده نیست. با صدای دادی از تو خلسه بیرون میام. از پشت روی زمین میوفتم. تاپی که تنم بود زیاد از پوستم محافظت نکرد. احساس سوزش بدی تو پهلو و آرنجم میکردم. این کار کدوم احمقی بود؟ از جام بلند میشم و بر میگردم. پیتر با چشمای گرد شده از زیر پل بیرون میاد. پوست آهو تو دستشه. خدای من چندشش نمیشه! چشمش به من میوفته. خوبه که نقابم سر جاشه. پوست و بالا میاره.
    پیتر:این کار تو بود؟
    اوه خدای من. بهش حق میدم که بخواد با مشت تو صورتم بزنه. چرا فکر نکردم اون پوست لعنتی رو کجا میندازم. سعی کردم چهرم یکم شرمنده باشه.
    -فکر کنم.. آره.
    با سرعت به سمتم اومد. هی هر کاری ام که کرده باشم اگه بزنم من میکشمش. دستام و میارم بالا و به حالت ایست رو به روش میگیرم.
    -بهتره آروم باشی پیتر. من قصدم این نبود که اونو...
    حرفم کامل نشد چون منو تو بغلش کشیده بود. اون دقیقا فکر کرده داره چی کار میکنه؟ اومدم با مشت بزنم تو شکمش که با حرفش مشتم و باز کردم.
    پیتر:ممنون که اونو بهم دادی. این بهترین هدیه ایه که گرفتم. میدونی داشتم از سرما یخ میزدم.
    خوب چرا دروغ بگم. حس میکردم برای اولین بار به خودم افتخار میکنم. ولی من اون و از قصد روی پیتر ننداختم. این فقط یک اشتباه بود. باید بهش میگفتم. خودم و ازش جدا میکنم.
    -پیتر اون...
    پیتر:خدای من نگاش کن. تو اینجایی. تو واقعا برگشتی.
    -موضوع این نیست اون پوست...
    پیتر:دقیقا موضوع همینه. هوم چه بوی خوبی.
    -بذار منم حرف بزنم.
    پیتر مثل یک سگ هوا رو بو میکنه. بر میگرده. صدای بلندش مسلما همه رو از خواب بیدار کرد.
    پیتر:خدای من. غذا.
    انگار آژیر خطر بمب اندازی رو روشن کرده بودن که اون همه آدم یکدفعه بیرون دویدن. به گوشت توی دستم خیره میشم. یعنی به خاطر یک تیکه گوشت انقدر خوش حال میشن؟ به سمت پل میرم. شاید تا وقتی که اونا مشغول بودن بتونم یک چرتی بزنم. خمیازه ای میکشم. مسلما زیر چشمام به طرز فجیعی سیاه و گود افتاده بود. یکم خواب میتونست درستش کنه. سرکی به زیر پل میکشم. هیچ کس نیست. جلو تر میرم. گوشام تیز میشه. دستم و روش میذارم. بلند شده. لعنتی. به پشت سرم نگاه میکنم. همه دور آتیش جمع شدن. گوشام و زیر کلاه میچپونم. صدای نفس کشیدنی رو به وضوح میشنوم. اطرافم و نگاه میکنم. این صدا از کجاس. اینجا که کسی نیست. صدا رو دنبال میکنم. داری با من شوخی میکنی؟ فقط چندتا پتو اینجاس. مگه پتو نفس میکشه؟ پتو ها رو کنار میزنم که همزمان هین بلندی میکشم.[/HIDE-THANKS]
     

    پارسی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/06/03
    ارسالی ها
    101
    امتیاز واکنش
    2,017
    امتیاز
    346
    سن
    21
    [HIDE-THANKS]پارت 51:
    یک آدم بود. جلو میرم. بدنش سرد بود ولی نفس میکشید. کنارش رو زمین میشینم. از قمقمه ای که تو راه پر کردم یکم آب روی لباش میریزم. به ثانیه ای دستم و میگیره. از جا میپرم. خدای من اون در این حد زنده بود؟ دارم چی میگم مگه زنده بودن حد داره. سرم و تکون میدم. دوباره رو زمین میشینم. دستش و از دور مچم باز میکنم. این پیر مرد عجب زوری داشت.
    -آ..ب
    بطری رو بطرفش میبرم. یکم از آب میخوره. لای چشماش و باز میکنه. چشمای مشکی برای داشت. برای یک لحظه مسخ شده بهش خیره شدم. چشم مشکی چیزی نبود که هر روز صبح ببینی. یکم برام عجیب بود. تا به حال چشمای خودم و دیده بودم. ولی خوب چشمای من معمولا مثل چشمای یک مرده ی متحرکه اما مال این مرد مثل یک تیله برق میزد.
    -تو فرشته ای؟
    از فکر بیرون میام. با من بود؟ فرشته؟ پوزخندی گوشه ی لبم میشینه. آره حتما. مخصوصا وقتی داشتم برادر عوضیم و با دستای خودم میکشتم. دستم و تو جیبم فرو میبرم.
    -نه.
    با دست دیگم کمکش میکنم بشینه. کنارش میشینم. سرم و به دیوار تکیه میدم. به سمتی که همه جمع شدن خیره میشه.
    -اونجا چه خبره؟
    در یک کلمه جوابم و خلاصه میکنم.
    -غذا.
    اخم میکنه.
    -واقعا؟ کسی از من یادش بود؟ اون جوونا واقعا بیوفا ان.
    به گوشت توی دستم نگاه میکنم. من که در هر حال بهش لبم نمیزنم. بدون این که بهش نگاه کنم گوشت و رو به روش میگیرم.
    -بخورش.
    نگاه متعجبش و روی خودم حس میکنم.
    -مطمئنی دختر؟
    شونه هام و با بی قیدی بالا میندازم.
    -من لطفی بهت نمیکنم. فقط دارم چیزی رو که میخوام بندازم دور بهت میدم. پس بهتره ازم ممنون نباشی.
    از جام بلند میشم. گفت و گو کافی بود. راستش تنهایی رو ترجیح میدادم. و اگه یکم سکوتم باشه که عالی میشه. صدای مرد و میشنوم.
    -تو آدم خوبی هستی.
    بدون این که برگردم وایمیستم. دستم و پشت گردنم قلاب میکنم.
    -اشتباه میکنی. اگه یک آدم بد تو کل دنیا وجود داشته باشه اون منم.
    به راهم ادامه میدم. معلومه که به خاطر اون اشتباه وحشتناکم در قبال مادربزرگ خودم نمی بخشم. روی زمین لم میدم. در شان یک نجیب زاده نبود ولی واقعا صاف نشستن اونم وقتی خسته ای جهنمی برا خودش. به خودم نهیب میزنم. آبروی خانوادت و نبر. لعنت به این خانواده ی کوفتی. صاف میشینم. چشمام میبندم. خدایا کاش این یکی از کابوسای مسخره ی این چند وقته بود.
    صدا هایی از اطرافم باعث میشه چشمام و باز کنم. سرم میگردونم. خمیازه ای میکشم. گردنم درد گرفته. کمرم خشک شده. لعنتی انگار استخون لگنم داره میشکنه. در حالی که گردنم و میمالم اطرافم نگاه میکنم.
    پیتر:اون برگشت و برامون غذا اورد. میدونی چند وقت بود گوشت نخورده بودم.
    هری:ولی اینجا جایی نداره. من یکی که سربار نمیخوام. از این که به خاطر هر کس بخوام جمع تر بخوابم خسته شدم.
    پیتر:تو واقعا خود خواهی هری. اصلا میدونی چیه. اون حتما میمونه و تو باید براش جا باز کنی.
    از جام بلند میشم. پیتر پشتش به من بود. هری دقیقا رو به روش وایستاده بود.
    هری:هرچی میخوای حرف بزن و تهدید کن. اون اضافیه. باید بره. اگه نمی تونی بهش بگی خودم میگم.
    هری یکم حرکت میکنه و منو میبینه. پیتر دستش و به معنی سکوت بالا میاره. البته هری چند ثانیه قبلش با دیدن من ساکت شده بود. صدای نفسای عمیق پیتر و میشنوم. چرا انقدر براش مهمه؟ بهتر نیست ولش کنه.
    هری:هی پیتر...
    پیتر با صدای عصبی میغره:
    من بهت این اجازه رو نمیدم. اگه بره منم همراهیش میکنم و امیدوارم هیچ وقت نفهمه با چه موجودات بی احساسی یکجا بوده.
    هری:اون میدونه. آخه..
    پیتر:اون بیدار نیست. امکان نداره با این صدا های ریز بیدار شه و بفهمه. هر چه قدر تلاش کنی نمی تونی سرم شیره بمالی و منصرفم کنی.
    دستم و تو جیبم فرو میبرم. به دیوار پشت سرم تکیه میدم و یک پام و روش میذارم.
    -راستش اون میخواد بگه من درست پشت سرتم.
    از جاش میپره و بر میگرده.
    -درضمن...
    یک تای ابروم بالا میندازم و از دیوار جدا میشم.
    -کدوم قبرستونی به یک اشراف زاده میگن ''اون''؟
    شرمنده نگام میکنه.
    پیتر:بهت که بر نخورد. خورد؟
    اخم ظریفی میکنم.
    -خورده باشه میتونی چی کار کنی؟
    پس کلش و میخارونه. لازم به ذکره که کاملا شبیه یکی از اون گودزیلا ها شده بود.
    پیتر:راستش هیچی.
    دیگه بیشتر از این نمی تونم اون چهره رو تحمل کنم. سرم و میچرخونم سمت هری.
    -خوب پس بحثش و پیش نکش. شاید بتونم فراموشش کنم.
    به سمت کولم میرم و از روی زمین برش میدارم. خاکش و میتکونم. رو دوشم میندازمش. پیتر به سمتم میاد.
    پیتر:کجا داری میری؟
    کاملا با منظور میگم:
    جایی نمیمونم که صاحباش راضی نیستن. نمی خوام کسی تحملم کنه.
    پیتر عصبی به هری که دست به سـ*ـینه وایستاده بود خیره میشه.
    پیتر:تحویل بگیر. حالا ببینم چطور با خیال راحت میخوابی وقتی اون بیرون گرگا دارن بدنش و تیکه تیکه میکنن.
    دخالت میکنم.
    -از پس خودم بر میام.
    واقعا دلم نمی خواست اونجا باشم. با بیشتر کردن عذاب وجدانشون میتونستم ازشون بدون شکستن غرورم کمک بگیرم. به نظر خودم که آدم به شدت بی شعوری هستم ولی چاره ی دیگه ای نداشتم. [/HIDE-THANKS]
     

    پارسی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/06/03
    ارسالی ها
    101
    امتیاز واکنش
    2,017
    امتیاز
    346
    سن
    21
    [HIDE-THANKS]پارت 52:
    هری پوزخند میزنه.
    هری:از کجا انقدر مطمئنی؟
    بی خیال شونه بالا میندازم. حس گـ ـناه و برای بعد میذارم.
    -با یک گله از گرگا دیشب ملاقات داشتم و همون طور که میبینی هنوز زنده رو به روت وایستادم.
    با تعجب نگاهم میکنه.
    هری:اما...
    پیتر دوباره وسط حرفش پریده بود. فکر کنم عادتشه. خوبه که تبعید شد. وگرنه اگه یه جایی تو آلمان به تور یک مجستیک میخورد الان زنده نبود. لااقل دیگه زبونی تو دهنش وجود نداشت که باهاش وراجی کنه.
    پیتر:شانس اوردی. ولی این دلیل نمیشه همیشه بیاری.
    یک تای ابروم و بالا میندازم.
    -فکر نمی کنم اصلا چیزی به اسم شانس وجود داشته باشه. لااقل درمورد من.
    پیتر ساکت میشه. هری همون طور دست به سـ*ـینه وایستاده بود. صدای نفر جدیدی که به جمع مون اضافه شده بود به گوشم میخوره.
    رزالین:الان یعنی تو ابر قهرمانی؟
    بر میگردم. چهرم و بی تفاوت میکنم. من واقعا از این دختره خوشم نمیاد.
    -ابر شاید ولی قهرمان.. فکرشم نکن.
    پوزخندی میزنه با لحن مسخره ای میگه:
    شک دارم همون ابرم باشی.
    میام چیزی بگم که پیتر سریع تر میگه:
    رزالین بس کن. تو واقعا داری وحشتناک رفتار میکنی؟
    بی حوصله بهشون نگاه میکنم. مثل بچه ها با هم دعوا میکنن. پوفی میکنم و کولم و رو شونم جا به جا میکنم. یکدفعه چشمم به بازوم میخوره. لعنت بهش. داره تیره تر میشه. به پیتر نگاه میکنم. با رزالین درگیره. عقب عقب میرم. بهتره از اینجا برم. بر میگردم که محکم با چیزی بر خورد میکنم. سرم و بالا میبرم. هری. خدایا کاملا اونو فراموشش کرده بودم. همون طور دست به سـ*ـینه منو نگاه میکنه. چشماش و ریز میکنه و بهم خیره میشه. سرم میارم پایین. همین و کم دارم که تغییر چشمام و ببینه.
    هری:تو داری یک چیزی رو پنهان میکنی. درسته؟
    یعنی انقدر ضایس. قیافه ی مسخره ای میگیرم.
    -بهت مربوط میشه؟
    با جدیت جواب خودم و میدم.
    -مسلما نه.
    هری:میدونی بار اضافی رو باید پایید. به نظر یک جای کارت بدجور میلنگه.
    حرصم میگیره. اون به چه حقی همچین توهینی به من میکنه.
    -بهتره بدونی داری با کی حرف میزنی. من بلونا مج...
    قبل از این که سوتی بدم دهنم و میبندم. هرچی این نام فامیلی توی آلمان به نفعم بود اینجا باعث بدبختی بود. اگه اونا بفهمن من یک مجستیکم زنده از اینجا بیرون نمیرم. احتمالا نود درصد این افراد توسط خانواده ی من تبعید شدن. کشتن من ساده ترین کاریه که میتونن بکنن. حالا باید چطوری جمعش کنم. با دستم کنار هلش میدم.
    -هرچی که باشم سطحم از تو بالا تره. وقتی برگردم آلمان قدرتم و پس میگیرم. اون موقع وضع و حالت دیدنیه.
    به چهره ی عصبیش پوزخندی میزنم. به سمت تخته سنگی میرم که لباسم روش بود. برش میدارم. دکمه هاش و نمی بندم. اینجا ظهر های خیلی گرمی داره. نمونه ی کامل جهنمه. الان تو آلمان هوا هنوز به قدری سرده که مژه هات یخ بزنن. صدای آشنایی میشنوم. لهجه ی اسکاتلندی بود. برمیگردم.
    آلبرت:عادت بدی داری که بدون خداحافظی میری.
    به چهرش نگاه میکنم. موهای مشکی مجعد و چشمای آبی. قدش متوسط بود. تقریبا میشه گفت سی ساله باشه. ولی بدجور خسته به نظر میرسید. سرد نگاهش میکنم ولی خوب به پای نگاه خودش نمیرسه. یک اسکاتلندی هرچقدرم که مهربون باشه بازم نگاهش مثل یخ میمونه.
    -باید به شهر برگردم.
    آلبرت:اگه قرار بود بهش برگردی چرا ازش فرار کردی؟
    اخم میکنم. دندونام و بهم فشار میدم.
    -من هیچ وقت فرار نمیکنم.
    شونه هام و بالا میندازم.
    -ولی تو هر جور دوست داری فکر کن.
    سرش و تکون میده.
    -میتونی یک لطف دیگه بهم بکنی؟
    چیزی نمیگه. در هر صورت من سوالم و میپرسیدم.
    -راه شهر از کدوم طرفه؟
    هری از پشت آلبرت بیرون میاد.
    هری:همون راهی که رفتی به شهر میرسه.
    اخم میکنم. اون داره منو مسخره میکنه یا میخواد منو به کشتن بده؟
    -اون راه به هر قبرستونی میرسه الی شهر.
    هری بینیش و بالا میگیره. انگار قرار یکی از افتخارات بین‌المللیش و به رخم بکشه.
    هری:من خودم بار ها به شهر رفتم. تنها راه همونه.
    پوزخندی میزنم. همین! به خاطر همین آنقدر قیافه میومد؟
    -جدا؟ سوپرایزم کردی. آخه فکر نمی کردم تا به حال پاتو از این دخمه بیرون گذاشته باشی.
    اخم میکنه. جدی تو چشماش خیره میشم.
    -اون راه یک مسیر مستقیم به جهنمه. آقای راه بلد.
    هری با چشمای گرد بهم نگاه میکنه.
    هری:داری درمورد چی حرف میزنی؟
    خوب، کاملا از دست رفته. پوفی میکنم و به سمت آلبرت میرم.
    -تو میدونی؟
    آلبرت:به جز هری تا به حال هیچ کس پاش و از این-دخمه-بیرون نذاشته.
    اون قطعا یک اسکاتلندیه. اخم میکنم. فکر میکردم غیر قابل تحمل ترین آدما مال خونواده ی خودمن. ولی حالا.. محض رضا ی خدا این آدما اندازه ی یک سنگ قبر قابل معاشرتن. البته فعلا مجبورم با همین افراد معاشرت کنم تا زنده بمونم. دستم و روی کتف آلبرت میذارم.
    -هی مرد. بیخیال من واقعا باید برگردم به شهر.
    آلبرت:یک سوال ساده میپرسم. چرا؟
    دلم میخواست بگم «به تو ربطی داره؟» ولی هرچی بیشتر اینجا خودم و معطل میکردم تغییراتم مشهود تر میشد.
    -زیر یک پل جای درستی برای یک نجیب زاده نیست. این طوری فکر نمیکنی؟
    رسما میشد اسم این کارم و پیچوندن گذاشت. یک بی ادبی خالص. لااقل از این کار لـ*ـذت نمیبرم. آلبرت بیخیال به سمت پل میره. یعنی میخواد ازش خواهش کنم. پس میتونه تا آخر دنیا براش صبر کنه. [/HIDE-THANKS]
     

    پارسی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/06/03
    ارسالی ها
    101
    امتیاز واکنش
    2,017
    امتیاز
    346
    سن
    21
    [HIDE-THANKS]پارت 53:
    روم و بر میگردونم. حالا که فکر میکنم کوه و با گرگا بیشتر ترجیح میدم. اگه اون به خاطر رفتنم عصبانی بود میتونست تو یک کلمه بهم بگه نه این که مثل یک بچه رفتار کنه.
    هری:صبر کن. من باهات میام. نمی دونی خلاص شدن از دستت چقدر کیف داره. دلم نمی خواد اون لحظه رو از دست بدم.
    اخم میکنم. یاد شرط بندی شون میوفتم.
    -فکر میکنم بیشتر داشتن یک پتوی اضافه کیف داشته باشه.
    بیچاره پیتر. چهره ی هری قرمز شده بود. پناه بر خدا یعنی خجالت کشید! اصلا به من چه ربطی داشت. یکدفعه چیزی محکم به پشتم خورد. سرم و بر میگردونم. جسم کوچکی روی زمین نشسته بود و دماغش و میمالید. به راهم ادامه میدم. مقصر من نبودم پس وقتم و تلف نمی کردم.
    هری: هی خوبی جما؟
    صدای بچگونه ای میاد.
    جما:آخ دماغ بیچارم.
    این دیالوگ و لحن و میشناختم. مال یک انیمیشن کلاسیک و طنز بود. اگه اشتباه نکنم اسمش گارفیلد بود. پدربزرگ علاقه ی خاصی به چیزایی که تبدیل به فسیل شدن داشت. عاشق کتابا و فیلمای کلاسیک بود. دلم میگیره. این دیالوگ منو بدجور برد به اون موقع. ناخودآگاه سرم و بر میگردونم. دختر بچه ای با لباس قهوه ای رنگ گشادی کنار هری وایستاده بود. موهای بلوطیش تو هم پیچیده بود. چشمای سبز پررنگ داشت. در کل اگه از اینجا جون سالم به در میبرد و از بیست سالگی رد میشد طرف دار زیاد پیدا میکرد. لباسش و میتکونه. میتونم ذره های غبار و که مثل کرم تو هوا وول میخوردن ببینم. بیخیالش میشم. اگه بزرگ تر بود وامیستادم ولی بهش میخورد پنج شیش سالش باشه. حوصله ی بچه نداشتم. شونه هام و بالا میندازم و به راهم ادامه میدم. حالا که فرصت داشتم باید میرفتم. ترجیح میدادم برم به جهنم تا با اون موجود فاقد هرگونه عقل و شعور به راهم ادامه بدم.
    هری:هی اشراف زاده صبر کن.
    بی توجه به راهم ادامه میدم. نکنه فکر کرده برای وجود نحس اون صبر میکنم. تخیلم حدی داره. صدای کفشاش و میشنوم. چی میشد یک معجزه ی الهی رخ میداد و اونو متوقف میکرد؟
    جما:منم باهات میام هری.
    هری:نمیشه جما بعدا میبرمت.
    صدای کوبیده شدن پا روی زمین میاد. معلومه محکم میکوبه. با این که دور شدم اما میشنوم.
    جما:سری قبلیم همین و گفتی. خیلی دروغ گویی.
    به خاطر همینه ازشون بدم میاد. بدترین موقع بدترین گیرا رو میدن. ولی فعلا این کاملا به نفع من بوده. دلم میخواد مثل شیاطین توی فیلما بخندم ولی واقعا رفتار پسندیده ای نیست. سرم و تکون میدم. صدای کلافه ی هری میاد.
    هری:خواهش میکنم جما بذارش برای بعد. الان کار دارم.
    جما:چی کار داری؟
    هری:کار دارم دیگه میخوام برم شهر.
    جما:خوب منم میخوام بیام.
    میتونم حتی با تصور چهره ی بیچاره ی هری تا آخرالزمان تو لـ*ـذت غرق بشم. دستم و تو جیب شلوارم میبرم. کمرم درد میکرد. دست دیگم و روش میذارم و فشار میدم. صورتم و تو هم میکشم. مثل این بود که یک سوزن تو ستون فقراتم فرو کردن. اون زمین سرد و سفت کار خودش و کرده بود. صدا ها رو رها میکنم و با آرامش راهم و میرم. کوله به کمرم میخوره و بد ترش میکنه. از روی شونم برش میدارم. بهتره از جلو بندازمش. موقعی که دانشکده میرفتم بعضی از دخترا و پسرا این طوری کوله مینداختن. واقعا شرم آور بود مثل زنای حامله میشدن. مضحک بود. از این کار متنفر بودم ولی کمرمم داشت خورد میشد. پس واقعا مجبور بودم اینو ترجیح بدم. کوله رو جلو میگیرم. مثل یک شی مزاحم بهش نگاه میکردم. خوبه که هری همراهم نبود. یکی دسته ی کولم و میگیره.
    هری:هی اشراف زاده مگه بهت نگفتم صبر کن! کری؟
    مطمئنم که میکشمش. در این یک مورد شکی ندارم. احتمالا شبیه یه لوکوموتیو از گوشام دود میزد بیرون. اخمام توی هم کشیده میشه. همیشه همین بود. درد توی بدنم از هر نوعش اخلاقم و طوفانی میکرد. حالا که بهم بی احترامی هم کرده بود دیگه تموم بود. بدون این که برگردم میغرم:
    چی گفتی؟
    هری:میگم مگه کری گفتم وایستا چرا عین حیوون سرت و انداختی پایین رفتی. «همه میدونیم چه حیوونی رو داره میگه:) »
    پناه بر خدا. احتمالا این انگلیسی هـ*ـوس مردن کرده. منظورم اینه که به همون اندازه که ریختن ژل آتشزا توی خونه ی در حال سوختن کار احمقانه ایه اینم احمقانس.
    [/HIDE-THANKS]
     

    پارسی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/06/03
    ارسالی ها
    101
    امتیاز واکنش
    2,017
    امتیاز
    346
    سن
    21
    [HIDE-THANKS]
    پارت 54:
    با سرعت برمیگردم. تا به خودش بیاد من خرخرش و گرفته بودم و به حد مرگ فشار میدادم. دستم و بالا میبرم. از من بلند تر بود ولی نه در حدی که وقتی تا جای امکان دستم و بالا ببرم از زمین جدا نشه. چقدر خوب بود که مربیم مثل یک سرباز ارتش قدرتمند بارم آورده بود. اون آموزشای وحشیانه الان به کارم میومد. پاهاش و رو هوا تکون میده و با دستاش سعی میکنه گلوش و آزاد کنه. سرش و نزدیک صورتم میارم. صدام بیشتر شبیه هیولاهاس تا آدما.
    -بهتره این آخرین حرفی باشه که تا آخر این مسیر ازت شنیدم. چون اگه خونواده ی من یک خوبی داشته باشن اینه که یادم دادن چطور یک آدم و بدون عذاب وجدان بکشم.
    گلوش و ول میکنم. روی زانو هاش میشینه و سرفه میکنه. صورتش سرخ شده. به درک. نباید رو اعصاب من راه میرفت. موجود کوچولویی از پشتش سرک میکشه. اونقدر جمع شده بود که ندیدمش. اخمام هنوز تو هم بود. ولی نه به اون شدت. اینجا چی میخواست. نگو که.. اخمام غلیظ میشه و بهش زل میزنم. جیغی میزنه و بازو ی هری رو میچسبه.
    جما:لطفا منو نخور.
    ابرو هام بالا میپره. مگه من آدم خوارم. چرا این طوری میکنه. به رفتار چند ثانیه قبلم فکر میکنم. داشتم یک مرد و میکشتم و شبیه یک گرگ خرخر میکردم. خوب حالا رفتارش کاملا منطقی به نظر میرسه. شونه هام و بالا میندازم. بهتره که بترسه و چیزی نگه. کوله رو از رو زمین بر میدارم. خاکش و میتکونم و میندازم پشتم. محال بود رو به روی اینا کولم و از جلو بندازم. کمرم با تیری که کشید به کارم واکنش نشون داد. چیزی درونم ناراحت بود. تو مغزم اینور و اونور میرفت و سرزنشم میکرد. ولی خوب نباید به این احساسات توجه کرد. صدایی تو سرم میگرده. صدای هریه. با عصبانیت سمتش بر میگردم ولی دهنش بستش.
    هری:هی اشراف زاده من هری هستم. تو انگلستان زندگی میکردم.
    لحنش مهربون بود. مثل یک دوست. اون کولم و گرفت یعنی میخواست برام بیارش؟ من دارم چه چرتی میگم؟ سرم و تکون میدم. دارم کم کم مغزم و از دست میدم. باید سریع تر به شهر برسم یا لااقل جایی که توش یکم سایه پیدا بشه. اینجا آفتاب درست با زاویه نود میتابه. احساس میکنم آب مغزم بخار شده. عجیب نیست که توهم میزنم. ها ها ها اون بیاد به من کمک کنه! شوخیشم مسخرس. گردنم شروع به درد گرفتن میکنه. درد مثل یک مار خودش و از کمرم کش داده بود و به گردنم رسونده بود. با دستم گردنم و میمالم. چقدر سخته که کل زندگیت و رو دوشت حمل کنی. به حرفای هری فکر میکنم. اون با همه مهربون بود به جز من. رزالینم تقریبا با این که همیشه چهره ی پوکری داشت به بقیه اهمیت میداد. یعنی مشکل از منه؟ مگه من چی کار میکنم؟ حتی آلبرتم که بهم جا داد یکدفعه رفتارش تغییر کرد. مادربزرگ میگفت رفتار بقیه بسته بسته به رفتار خودته. همیشه مثل یکی از موعظه های کشیشا به نظر میرسید. من که رفتار بدی نداشتم. فقط از رازام محافظت کردم. یعنی بهشون بر خورده بود؟ مگه قرار بود من همیشه با یک چهره ی دلپذیر و لبخند احمقانه بگردم؟ واقعا همچین توقعی از من داشتن؟ پوزخندی میزنم. کمرم باز نیر میکشه. صورتم و تو هم میکشم. یکدفعه احساس سبکی میکنم. یعنی مردم. فکر نمی کنم به این راحتی باشه. سرم و بر میگردونم. هری کولم و رو شونش انداخته بود و پشت سرم راه میرفت. هنوز صورتش سرخ بود. روی گردن رد انگشتام تقریبا رو به کبودی میرفت. یعنی آفتاب رو مغزش تاثیر منفی گذاشته؟ شایدم من دارم سراب میبینم. بی تفاوت راهم و میرم. الان میخواست بگه خودش آدم خوبس و من آدم بده. یعنی باید عذاب وجدان میگرفتم؟ چه خزعبلاتی. بازم اون حس عجیب الخلقه تو تنم میچرخه. سرم و تکون میدم. ناخودآگاه خودم و جای هری میذارم. اگه کسی با دلیل یا بی دلیل منو تا مرز خفگی میبرد قطعا رفتارم انقدر آروم نبود. تازه اون رسما داره به من کمک میکنه. بعد من حتی به خودم زحمت نمیدم ازش تشکر کنم. واقعا که چقدر غیر قابل تحملم. اه لعنت بهش. چرا باید چیزی به اسم وجدان داشته باشم؟
    [/HIDE-THANKS]
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا