کاش میشد چشمامو میبستم و زندگیم ده سال جلو میرفت ....!
[HIDE-THANKS][/HIDE-THANKS][HIDE-THANKS][/hide-thanks][HIDE-THANKS][/hide-thanks][HIDE-THANKS]
مثلا کارم داشت ، اما لام تا کام حرفی نزد . رسیدیم دم خونمون زیر لب تشکری کردم و خواستم پیاده بشم که مچ دستمو گرفت اخمی کردم و گفتم : ولم کن رسوندیم ممنون کارتم که نگفتی ، اعصابم خرابه میخوام برم خونه خواهش میکنم
به خواهش میکم که رسیدم بغض گلومو گرفت ،بارون نم نم میبارید و قطره های شفاف بارون روی شیشه نمایان میشد بعد از چند ثانیه سکوت گفت : پس الان که نشد شمارتو بده کارمو بهت میگم
با همون بغض تو گلوم گفتم : مهدی بخدا من توان جریان اتفاقات جدیدو ندارم من خودم الان از هر ادم دیگه ای داغون ترم و فقط مونده که برم بمیرم ، پس بیخیالم شو منو فراموش کن هزارساله از اشناییمون گذشته و الان غریبه ایم ، مثل همون موقع که عارت میومد باهام حرف بزنی ، الانم عارت بیاد برو و بیخیال من شو
مچ دستمو ول کرد و کلافه دستی کشید به موهاش سعی کرد اروم باشه و با همون ارامش ساختگی گفت :ببین رویا ...نوچی کرد و ادامه داد :ببین رویا داری راجبه ۵ ، ۶ سال پیش حرف میزنی .الان نه تو همون رویایی و نه من همون مهدی ام.پس لجبازی نکن شمارتو بده
اومدم مخالفت کنم که دوباره محکم گفت : گفتم شمارتو بهم بده
عکس العملی نشون ندادم ، موبایلم دستم بود که از دستم کشید و گفت : رمزشو بزن
با نارضایتی رمز رو زدم و با گوشیم روی گوشیش میس کال انداخت
در ماشینو باز کردم خواستم بدون خداحافظی برم که دوباره با همون لحن محکم گفت : منتظر تماسم باش ، سعی نکن منو بپیچونی رویا خداحافظ
بیشتر از دستش کفری شدم و در ماشین رو محکم بستم . اصلا بر نگشتم نگاهش کنم. کلید انداختم و وارد اپارتمان شدم صدای ماشینش اومد که رفت...
همینو کم داشتم واقعا توی این وضعیت روحی ، توی این شرایط فقط مهدی کم بود که اونم اضافه شد !
نفس عمیقی شدم و در خونه رو باز کردم . خدای من چمدونم توی فرودگاه جا مونده بود از حواس پرتی دوباره مجبور شدم برم سمت فرودگاه و چمدونم رو بیارم.اصلا حوصله نداشتم اما چاره ای نبود.زنگ زدم آژانس و یه ماشین رفت و برگشت برای فرودگاه مهرآباد خواستم.پنج دقیقه ای معطل شدم تا ماشین بیاد .یه پراید نقره ای رنگ که اونم کهنه و دربوداغون بود ! در عقب رو باز کردم و نشستم با استرس گفتم : سلام ، فقط عجله کنید
اون اقای راننده هم که مرد میانسالی بود گفت :سلام دخترم چشم
هندزفیریمو گذاشتم توی گوشم و سرمو تکیه دادم به پنجره . مغزم گنجایش اینهمه فکر و خیال رو نداشت ، بارون نم نم میبارید و این باعث شد که خیابونای تهران قفل بشن از ترافیک . چشمام گرم خواب شد و تصمیم گرفتم تا وقتی برسم فرودگاه یه چرتی بزنم .
صدای نا آشنایی منو از خواب بیدار کرد ، خواب الود گفتم: چیشده؟
مرد میانسالی گفت : دخترم رسیدیم
کم کم یادم اومد که برای چی اینجام و تشکری کردم و گفتم:اقا چند دقیقه اینجا وایسین من الان میام
بدو بدو رفتم تا ببینم چمدونم کجا جا مونده که دیدم اون قسمت بار چمدونم یگوشه مونده تک و تنها ! رفتم سمتش و برداشتمش ، چمدون جمع و جور قهوه ایی که بابام وقتی برای اولین بار میخواستم با دوستام از طرف مدرسه برم مسافرت برام خریده بود. خیلی دوسش داشتم.به سمت تاکسی راه افتادم ، باز جای شکرش باقیه که کسی نبرده بود چمدونمو نفس عمیقی کشیدم و سوار ماشین شدم چمدونم هم کنار خودم گذاشتم نه تو صندوق ماشین ! به راننده گفتم : ممنونم اقا برمیگردم خونه
[/HIDE-THANKS]
[HIDE-THANKS][/HIDE-THANKS][HIDE-THANKS][/hide-thanks][HIDE-THANKS][/hide-thanks][HIDE-THANKS]
مثلا کارم داشت ، اما لام تا کام حرفی نزد . رسیدیم دم خونمون زیر لب تشکری کردم و خواستم پیاده بشم که مچ دستمو گرفت اخمی کردم و گفتم : ولم کن رسوندیم ممنون کارتم که نگفتی ، اعصابم خرابه میخوام برم خونه خواهش میکنم
به خواهش میکم که رسیدم بغض گلومو گرفت ،بارون نم نم میبارید و قطره های شفاف بارون روی شیشه نمایان میشد بعد از چند ثانیه سکوت گفت : پس الان که نشد شمارتو بده کارمو بهت میگم
با همون بغض تو گلوم گفتم : مهدی بخدا من توان جریان اتفاقات جدیدو ندارم من خودم الان از هر ادم دیگه ای داغون ترم و فقط مونده که برم بمیرم ، پس بیخیالم شو منو فراموش کن هزارساله از اشناییمون گذشته و الان غریبه ایم ، مثل همون موقع که عارت میومد باهام حرف بزنی ، الانم عارت بیاد برو و بیخیال من شو
مچ دستمو ول کرد و کلافه دستی کشید به موهاش سعی کرد اروم باشه و با همون ارامش ساختگی گفت :ببین رویا ...نوچی کرد و ادامه داد :ببین رویا داری راجبه ۵ ، ۶ سال پیش حرف میزنی .الان نه تو همون رویایی و نه من همون مهدی ام.پس لجبازی نکن شمارتو بده
اومدم مخالفت کنم که دوباره محکم گفت : گفتم شمارتو بهم بده
عکس العملی نشون ندادم ، موبایلم دستم بود که از دستم کشید و گفت : رمزشو بزن
با نارضایتی رمز رو زدم و با گوشیم روی گوشیش میس کال انداخت
در ماشینو باز کردم خواستم بدون خداحافظی برم که دوباره با همون لحن محکم گفت : منتظر تماسم باش ، سعی نکن منو بپیچونی رویا خداحافظ
بیشتر از دستش کفری شدم و در ماشین رو محکم بستم . اصلا بر نگشتم نگاهش کنم. کلید انداختم و وارد اپارتمان شدم صدای ماشینش اومد که رفت...
همینو کم داشتم واقعا توی این وضعیت روحی ، توی این شرایط فقط مهدی کم بود که اونم اضافه شد !
نفس عمیقی شدم و در خونه رو باز کردم . خدای من چمدونم توی فرودگاه جا مونده بود از حواس پرتی دوباره مجبور شدم برم سمت فرودگاه و چمدونم رو بیارم.اصلا حوصله نداشتم اما چاره ای نبود.زنگ زدم آژانس و یه ماشین رفت و برگشت برای فرودگاه مهرآباد خواستم.پنج دقیقه ای معطل شدم تا ماشین بیاد .یه پراید نقره ای رنگ که اونم کهنه و دربوداغون بود ! در عقب رو باز کردم و نشستم با استرس گفتم : سلام ، فقط عجله کنید
اون اقای راننده هم که مرد میانسالی بود گفت :سلام دخترم چشم
هندزفیریمو گذاشتم توی گوشم و سرمو تکیه دادم به پنجره . مغزم گنجایش اینهمه فکر و خیال رو نداشت ، بارون نم نم میبارید و این باعث شد که خیابونای تهران قفل بشن از ترافیک . چشمام گرم خواب شد و تصمیم گرفتم تا وقتی برسم فرودگاه یه چرتی بزنم .
صدای نا آشنایی منو از خواب بیدار کرد ، خواب الود گفتم: چیشده؟
مرد میانسالی گفت : دخترم رسیدیم
کم کم یادم اومد که برای چی اینجام و تشکری کردم و گفتم:اقا چند دقیقه اینجا وایسین من الان میام
بدو بدو رفتم تا ببینم چمدونم کجا جا مونده که دیدم اون قسمت بار چمدونم یگوشه مونده تک و تنها ! رفتم سمتش و برداشتمش ، چمدون جمع و جور قهوه ایی که بابام وقتی برای اولین بار میخواستم با دوستام از طرف مدرسه برم مسافرت برام خریده بود. خیلی دوسش داشتم.به سمت تاکسی راه افتادم ، باز جای شکرش باقیه که کسی نبرده بود چمدونمو نفس عمیقی کشیدم و سوار ماشین شدم چمدونم هم کنار خودم گذاشتم نه تو صندوق ماشین ! به راننده گفتم : ممنونم اقا برمیگردم خونه
[/HIDE-THANKS]
آخرین ویرایش: