[HIDE-THANKS]
موقع اومدن بالشمو از روی تختم برداشتم و رفتم توی پذیرایی...چشمام خیلی می سوخت و درد میکرد از بس گریه کرده بودم...پلکام باز نمیموند برای همین وقتی دراز کشیدم اصلا نفهمیدم چی شد و خوابم برد...
با صدای فریاد کسی پریدم...-هی پاشو چقدر میخوابی دختر جون
چشمامو باز کردم و اطرافمو نگاه کردم...نا آشنا بود...هیچ جا رو نمیشناختم...یه خونه قدیمی بود...دستام بسته بود...کمرم و گردنم خشک شده بود...حتما بابت این بود که روی این صندلی خشک خوابم بـرده بود...چقدر من آرومم؟...الان من باید از ترس زهره ترک شده باشم...دلم میخواست بدنم رو کش بیارم اما پاهام رو هم بسته بودن...نگاهم به روبه روم افتاد که امیرحسین بهم با پوزخند نگاه میکرد اومدم داد بزنم چیه که احساس کردم گلوم هم خشک خشکه و صدام درنمیاد...به چه فلاکتی افتادم...همجام خشکه...
امیرحسین-چیه؟...فکر نمیکردی انقدر بدبخت بشی که مونده یه لیوان آب باشی؟
نگاهش نکردم میدونستم میخواد اعصابمو خورد کنه...حرفاش مثل وز وز های خرمگس بود...و بدیش این بود که من از خرمگس ها میترسیدم یعنی باید از امیر حسین هم بترسم؟...نمیدونم...لیوان ابی جلوی لبام گرفته شد...امیر حسین با پوزخند گفت-نمیتونم بزارم به این راحتی بمیری پس این آبو بخور...میخوام زجر کشت کنم...گفته بودم بهت که...
هرچند دوست نداشتم قطره ای ازاون آب بخورم اما مجبور بودم...هرچند دلم میخواست یه جواب بدم که هفت ستون بدنش بلرزه اما ازاین کار امتناع کردم...من دستم به جایی بند نبود...پس نباید ریسک کنم...برام عجیب بود من هیچوقت انقدر اروم نبودم...حتی یه ذره هم نمیترسم...فقط درد دارم همین...سرم کشیده شد...امیر حسین جلوم بود پس مسیحا بود که داشت موهامو میکشید درد بدی توی موهام پیچیده شد که تقریبا همین رو کم داشتم و کلکسیون دردهای بدن من تکمیل شد...همه ی درد ها توی یک زمان!...
مسیحا-چرا ساکتی...قبلنا خوب بلبل زبونی میکردی و میگفتی ازت متنفرم یادته؟بیشتر موهامو کشید و گفت-توی صورتم زل زدی و گفتی ازت متنفرم...هرچند اون زمان دلم برات میسوخت ولی الان دلم که برات نمیسوزه هیچ به قول امیر دوست دارم زجر کش بشی...لـ*ـذت میبرم اینطوری بمیری...
سعی کردم صحبت کنم با صدایی گرفته گفتم-داشتی...داشتی به من...من تجـ*ـاوز میکردی...انتظار داشتی بیام بوست کنم بگم وای خیلی ممنون که داری به من تجـ*ـاوز میکنی؟
امیرحسین-خوبه صداتم باز شد اینطوری بهتره صدای جیغات که میاد موقع زجر کشیدن حس میکنم تمام خستگیام از تنم میره...کیف میکنم توی این اوضاع میبینمت
-اگه واقعا انقدر درد کشیدن من براتون لـ*ـذت داره زود تر میگفتین تا بیاین بصورت فیلم سینمایی زندگی من رو ببینین تا لـ*ـذت کامل ببرین...
مسیحا-هه امکان نداره...توی لوس که لای پر قو بزرگ شدی مگه درد هم میکشی؟...تو که خیلی مرفح تر از ماها زندگی کردی جوجه...
-مگه همچی به پوله؟هرچند به پول هم باشه ما مثلا خیلی ثروتمندیم؟...نبودین شماها ندیدین اخمای باباتو دیدن و بی محلیاش چقدر زجر داره...بهت بگن ج..ده و بزننت چقدر زور داره...هه اصلا تو عمرتون این چیزا رو چشیدین؟
امیرحسین-دیگه داری زیادی زرزر میکنی...حواست هست؟...مسیح بدو برو اون کمربند خشکه رو بیار کار دارم
و نیشخندی بهم زد...چیکار داشت...حرفش بوی خوبی نمیداد...اما باز من آروم بودم و تنشی توی من نبود...نکنه مردم؟...امیر حسین داشت لباسامو درمیوورد سراز کارش درنمیووردم تقلا کردم اما فایده ای نداشت میخواست چیکار کنه با کمربند و تن بی لباس من؟...امیرحسین-بلند شو سرپا وایستا و دستاتو بگیر بالا
کاری که گفت رو کردم...چون مطمئن نبودم چطوری باید راه فرارو پیدا کنم و دوباره امکان داشت گیر بیوفتم....دستامو از بالا بست...کمی کش اومدم که سوزش رو روی پشت تنم حس کردم...داشت با کمربند میزد بهم...سوزش خیلی بدی داشت...اشک توی چشمام حلقه زد این اواسط دیگه داد میزدم از درد فریاد میکشیدم و میگفتم بس کن و اون محکم تر میزد...
[/HIDE-THANKS]
موقع اومدن بالشمو از روی تختم برداشتم و رفتم توی پذیرایی...چشمام خیلی می سوخت و درد میکرد از بس گریه کرده بودم...پلکام باز نمیموند برای همین وقتی دراز کشیدم اصلا نفهمیدم چی شد و خوابم برد...
با صدای فریاد کسی پریدم...-هی پاشو چقدر میخوابی دختر جون
چشمامو باز کردم و اطرافمو نگاه کردم...نا آشنا بود...هیچ جا رو نمیشناختم...یه خونه قدیمی بود...دستام بسته بود...کمرم و گردنم خشک شده بود...حتما بابت این بود که روی این صندلی خشک خوابم بـرده بود...چقدر من آرومم؟...الان من باید از ترس زهره ترک شده باشم...دلم میخواست بدنم رو کش بیارم اما پاهام رو هم بسته بودن...نگاهم به روبه روم افتاد که امیرحسین بهم با پوزخند نگاه میکرد اومدم داد بزنم چیه که احساس کردم گلوم هم خشک خشکه و صدام درنمیاد...به چه فلاکتی افتادم...همجام خشکه...
امیرحسین-چیه؟...فکر نمیکردی انقدر بدبخت بشی که مونده یه لیوان آب باشی؟
نگاهش نکردم میدونستم میخواد اعصابمو خورد کنه...حرفاش مثل وز وز های خرمگس بود...و بدیش این بود که من از خرمگس ها میترسیدم یعنی باید از امیر حسین هم بترسم؟...نمیدونم...لیوان ابی جلوی لبام گرفته شد...امیر حسین با پوزخند گفت-نمیتونم بزارم به این راحتی بمیری پس این آبو بخور...میخوام زجر کشت کنم...گفته بودم بهت که...
هرچند دوست نداشتم قطره ای ازاون آب بخورم اما مجبور بودم...هرچند دلم میخواست یه جواب بدم که هفت ستون بدنش بلرزه اما ازاین کار امتناع کردم...من دستم به جایی بند نبود...پس نباید ریسک کنم...برام عجیب بود من هیچوقت انقدر اروم نبودم...حتی یه ذره هم نمیترسم...فقط درد دارم همین...سرم کشیده شد...امیر حسین جلوم بود پس مسیحا بود که داشت موهامو میکشید درد بدی توی موهام پیچیده شد که تقریبا همین رو کم داشتم و کلکسیون دردهای بدن من تکمیل شد...همه ی درد ها توی یک زمان!...
مسیحا-چرا ساکتی...قبلنا خوب بلبل زبونی میکردی و میگفتی ازت متنفرم یادته؟بیشتر موهامو کشید و گفت-توی صورتم زل زدی و گفتی ازت متنفرم...هرچند اون زمان دلم برات میسوخت ولی الان دلم که برات نمیسوزه هیچ به قول امیر دوست دارم زجر کش بشی...لـ*ـذت میبرم اینطوری بمیری...
سعی کردم صحبت کنم با صدایی گرفته گفتم-داشتی...داشتی به من...من تجـ*ـاوز میکردی...انتظار داشتی بیام بوست کنم بگم وای خیلی ممنون که داری به من تجـ*ـاوز میکنی؟
امیرحسین-خوبه صداتم باز شد اینطوری بهتره صدای جیغات که میاد موقع زجر کشیدن حس میکنم تمام خستگیام از تنم میره...کیف میکنم توی این اوضاع میبینمت
-اگه واقعا انقدر درد کشیدن من براتون لـ*ـذت داره زود تر میگفتین تا بیاین بصورت فیلم سینمایی زندگی من رو ببینین تا لـ*ـذت کامل ببرین...
مسیحا-هه امکان نداره...توی لوس که لای پر قو بزرگ شدی مگه درد هم میکشی؟...تو که خیلی مرفح تر از ماها زندگی کردی جوجه...
-مگه همچی به پوله؟هرچند به پول هم باشه ما مثلا خیلی ثروتمندیم؟...نبودین شماها ندیدین اخمای باباتو دیدن و بی محلیاش چقدر زجر داره...بهت بگن ج..ده و بزننت چقدر زور داره...هه اصلا تو عمرتون این چیزا رو چشیدین؟
امیرحسین-دیگه داری زیادی زرزر میکنی...حواست هست؟...مسیح بدو برو اون کمربند خشکه رو بیار کار دارم
و نیشخندی بهم زد...چیکار داشت...حرفش بوی خوبی نمیداد...اما باز من آروم بودم و تنشی توی من نبود...نکنه مردم؟...امیر حسین داشت لباسامو درمیوورد سراز کارش درنمیووردم تقلا کردم اما فایده ای نداشت میخواست چیکار کنه با کمربند و تن بی لباس من؟...امیرحسین-بلند شو سرپا وایستا و دستاتو بگیر بالا
کاری که گفت رو کردم...چون مطمئن نبودم چطوری باید راه فرارو پیدا کنم و دوباره امکان داشت گیر بیوفتم....دستامو از بالا بست...کمی کش اومدم که سوزش رو روی پشت تنم حس کردم...داشت با کمربند میزد بهم...سوزش خیلی بدی داشت...اشک توی چشمام حلقه زد این اواسط دیگه داد میزدم از درد فریاد میکشیدم و میگفتم بس کن و اون محکم تر میزد...
[/HIDE-THANKS]
آخرین ویرایش: