رمان رویا بافی زیباست اما | Roya_77 کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

*ROyA

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/12/28
ارسالی ها
3,052
امتیاز واکنش
25,600
امتیاز
1,070
محل سکونت
Sis nation
[HIDE-THANKS]
موقع اومدن بالشمو از روی تختم برداشتم و رفتم توی پذیرایی...چشمام خیلی می سوخت و درد میکرد از بس گریه کرده بودم...پلکام باز نمیموند برای همین وقتی دراز کشیدم اصلا نفهمیدم چی شد و خوابم برد...
با صدای فریاد کسی پریدم...-هی پاشو چقدر میخوابی دختر جون
چشمامو باز کردم و اطرافمو نگاه کردم...نا آشنا بود...هیچ جا رو نمیشناختم...یه خونه قدیمی بود...دستام بسته بود...کمرم و گردنم خشک شده بود...حتما بابت این بود که روی این صندلی خشک خوابم بـرده بود...چقدر من آرومم؟...الان من باید از ترس زهره ترک شده باشم...دلم میخواست بدنم رو کش بیارم اما پاهام رو هم بسته بودن...نگاهم به روبه روم افتاد که امیرحسین بهم با پوزخند نگاه میکرد اومدم داد بزنم چیه که احساس کردم گلوم هم خشک خشکه و صدام درنمیاد...به چه فلاکتی افتادم...همجام خشکه...
امیرحسین-چیه؟...فکر نمیکردی انقدر بدبخت بشی که مونده یه لیوان آب باشی؟
نگاهش نکردم میدونستم میخواد اعصابمو خورد کنه...حرفاش مثل وز وز های خرمگس بود...و بدیش این بود که من از خرمگس ها میترسیدم یعنی باید از امیر حسین هم بترسم؟...نمیدونم...لیوان ابی جلوی لبام گرفته شد...امیر حسین با پوزخند گفت-نمیتونم بزارم به این راحتی بمیری پس این آبو بخور...میخوام زجر کشت کنم...گفته بودم بهت که...
هرچند دوست نداشتم قطره ای ازاون آب بخورم اما مجبور بودم...هرچند دلم میخواست یه جواب بدم که هفت ستون بدنش بلرزه اما ازاین کار امتناع کردم...من دستم به جایی بند نبود...پس نباید ریسک کنم...برام عجیب بود من هیچوقت انقدر اروم نبودم...حتی یه ذره هم نمیترسم...فقط درد دارم همین...سرم کشیده شد...امیر حسین جلوم بود پس مسیحا بود که داشت موهامو میکشید درد بدی توی موهام پیچیده شد که تقریبا همین رو کم داشتم و کلکسیون دردهای بدن من تکمیل شد...همه ی درد ها توی یک زمان!...
مسیحا-چرا ساکتی...قبلنا خوب بلبل زبونی میکردی و میگفتی ازت متنفرم یادته؟بیشتر موهامو کشید و گفت-توی صورتم زل زدی و گفتی ازت متنفرم...هرچند اون زمان دلم برات میسوخت ولی الان دلم که برات نمیسوزه هیچ به قول امیر دوست دارم زجر کش بشی...لـ*ـذت میبرم اینطوری بمیری...
سعی کردم صحبت کنم با صدایی گرفته گفتم-داشتی...داشتی به من...من تجـ*ـاوز میکردی...انتظار داشتی بیام بوست کنم بگم وای خیلی ممنون که داری به من تجـ*ـاوز میکنی؟
امیرحسین-خوبه صداتم باز شد اینطوری بهتره صدای جیغات که میاد موقع زجر کشیدن حس میکنم تمام خستگیام از تنم میره...کیف میکنم توی این اوضاع میبینمت
-اگه واقعا انقدر درد کشیدن من براتون لـ*ـذت داره زود تر میگفتین تا بیاین بصورت فیلم سینمایی زندگی من رو ببینین تا لـ*ـذت کامل ببرین...
مسیحا-هه امکان نداره...توی لوس که لای پر قو بزرگ شدی مگه درد هم میکشی؟...تو که خیلی مرفح تر از ماها زندگی کردی جوجه...
-مگه همچی به پوله؟هرچند به پول هم باشه ما مثلا خیلی ثروتمندیم؟...نبودین شماها ندیدین اخمای باباتو دیدن و بی محلیاش چقدر زجر داره...بهت بگن ج..ده و بزننت چقدر زور داره...هه اصلا تو عمرتون این چیزا رو چشیدین؟
امیرحسین-دیگه داری زیادی زرزر میکنی...حواست هست؟...مسیح بدو برو اون کمربند خشکه رو بیار کار دارم
و نیشخندی بهم زد...چیکار داشت...حرفش بوی خوبی نمیداد...اما باز من آروم بودم و تنشی توی من نبود...نکنه مردم؟...امیر حسین داشت لباسامو درمیوورد سراز کارش درنمیووردم تقلا کردم اما فایده ای نداشت میخواست چیکار کنه با کمربند و تن بی لباس من؟...امیرحسین-بلند شو سرپا وایستا و دستاتو بگیر بالا
کاری که گفت رو کردم...چون مطمئن نبودم چطوری باید راه فرارو پیدا کنم و دوباره امکان داشت گیر بیوفتم....دستامو از بالا بست...کمی کش اومدم که سوزش رو روی پشت تنم حس کردم...داشت با کمربند میزد بهم...سوزش خیلی بدی داشت...اشک توی چشمام حلقه زد این اواسط دیگه داد میزدم از درد فریاد میکشیدم و میگفتم بس کن و اون محکم تر میزد...

[/HIDE-THANKS]
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • *ROyA

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/28
    ارسالی ها
    3,052
    امتیاز واکنش
    25,600
    امتیاز
    1,070
    محل سکونت
    Sis nation
    [HIDE-THANKS]
    همه تنم می سوخت...زندگی داشت جلوی چشمام تار میشد...همجا داشت سیاه میشد...کم کم دیگه اون سوزش ها رو هم دیگه حس نکردم...بی حس شدم...چشمام سنگین شد...فکر کنم مردم...همونطور زجر کش شده مردم...
    ××××
    خانوم فاطمی-چت شده دختر تو که داشتی خوب میشدی الان وضعت از قبل هم بدتره
    فریاد کشیدم و گفتم-هیچیم نیست اینا همش منو میارن فکر میکنن من روانیم...من روانی نیستم میفهمی؟...تو حرف منو باور میکنی؟...من روانی نیستم...
    خانوم فاطمی لبخندی زد و گفت-میدونم نیستی عزیزم بیا بشین اینجا برام تعریف کن چی شده انقدر بهم ریختی...بعد از اون اولین کابوسی که دیدی چی باعث شد انقدر عصبی بشی ؟...تو که همیشه آروم بودی در هرحال...
    ذهنم برگشت به روز آخر امتحان ها توی مدرسه...شروع به تعریف کردم...
    -امتحانام تموم شده بود خیالم راحت بود دیگه فکر میکردم دفتر خاطراتم رو میدن در هرصورت نمیدادن هم مامانم میرفت میگرفت اما...
    سعی کردم درخواستمو در نهایت ادب بهش بگم برای همین با خوش رویی رفتم سمت خانوم رضایی گفتم-خانوم رضایی
    تا منو دید اخمی به ابرو هاش داد و گفت-بله؟
    -ببخشید گفته بودین روز آخر امتحانا دفتر خاطراتمو میدین...
    عصبانی شد و گفت-بزن به چاک دختره...هه دفتر خاطره چی پیش خودت فکر کردی؟
    و رفت...و رفت و منو توی بهت گذاشت...واقعا معاونین با دانش آموزاشون انقدر بد صحبت میکنن؟با همون بهت راه افتادم سمت سرویس...کر شدم...دیگه هیچی نمیشنیدم...زبون روزه دلم شکست...با بغض رفتم نشستم توی مینی بـ*ـوس مدرسه و منتظر شدم تا پر بشه و راه بیوفته...
    حتی با تعریف کردنش هم بغضم میگیره...دیگه چه برسه به اون موقع خانوم فاطمی...
    خانوم فاطمی-ببینم تو که انقدر حساس نبودی حالا یه آدم بی ارزش یه حرفی زد نباید انقدر روی تو تاثیر گذار باشه هوم؟...
    -تاثیر گذار نبود اما...کم کم تعداد کابوسام بیشتر شد...کم کم همین کابوسا روی اخلاقم تاثیر گذاشت روی احساسم...میبینین منی که همش بیرون بودم الان می ترسم یه قدم برم بیرون...میفهمین اصلا منو؟...مفهمین وقتی کابوسی میبینی که دارن شکنجت میکنن و وقتی از خواب بیدار میشی همه تنت درد کنه یعنی چی؟...مفهمین وقتی توی خوابم هستم فکر میکنم توی واقعیتم یعنی چی؟...مفهمین خسته شدن از زندگی یعنی چی؟...مفهمین حس سربار بودن یعنی چی؟...میفهمین دنبال ارامش گشتن و پیداش نکردن یعنی چی؟...اصلا منو درک میکنید؟...من حساس نبودم؟...من شکستم خانوم فاطمی ذره ذره منو خورد ردن و هر تیکم رو یجا انداختن که حتی دستم برای ترمیم خودم بهش نرسه...هرکی یجوری منو شکوند فرقی هم نداشت چه با منظور و چه بی منظور...وقتی مامانم بهم سیلی زد و گفت ازت بدم میاد رویا شما بودین؟...دیدین منو؟...اصلا میفهمین وقتی مادرت بهت بگه ازت بدم میاد سقف زندگیت روی سرت خراب میشه و همون نیمچه امیدی هم که نسبت به زندگیت داری ازبین میره؟...
    سردرگمم...شک دارم درکم کنن...چون مثل پاییزم...مشکلا روی پاهام مثل واریسن...
    به خانوم فاطمی نگاه کردم...با ارامش به حرفام گوش میکرد...یه لحظه به ارامشش حسودیم شد...با بغض گفتم-چطوری انقدر آرومین؟...به منم یاد بدین...خواهش میکنم...خسته شدم ازاینهمه تنش...اینهمه اتفاقای ناگهانی...
    خانوم فاطمی-عزیزم کافیه به مشکلات فکر نکنی...بزار به حال خودشون باشن...چیکارشون داری حل میشن...انقدر نسبت به اتفاقای دور و برت واکنش نشون نده...مامانت مگه میشه دوستت نداشته باشه؟...اصلا منطقیه؟...حالا یکم اعصابش بهم ریخته و حرفی بهت زده دلیل میشه بنظرت اونهمه نیکی و مهربونیی که بهت کرده رو چال کنی و این ازت بدم میاد رو علم کنی عزیزم؟...درمورد کابوسات هم یسری قرص برات مینویسم که راحت بخوابی...و در اخر میرسیم به موضوع مدرست...این رو با مشورت مامانت یکاری میکنیم که حالت خوب بشه عزیزم اصلا نگران نباش...ارامشت هم برمیگرده فقط کافیه بی خیال باشی نسبت به اتفاقات اطرافت که بگی اون چی گفت...این چیکار کرده...برات مهم نباشه عزیزم...تو راه خودتو برو...هدفی که برای خودت تعیین کردی...تو هنوز اول راهی تازه نوزده سالته...کلی راه داری...کلی آینده خوب در انتظارته...اینکه عاشق شی...تشکیل خانواده بدی...بری دانشگاه...همه اینا اتفاقای شیرین زندگی آیندت هستن اگه تو بخوای می تونی بهترین آینده رو برای خودت رقم بزنی رویا جان...اینو بدون فقط کافیه بخوای تا همچی بر طبق میلت باشه....فقط سعی کن روی اعصابت کنترل داشته باشی...یکاری نکن مامان و داداشت ازت بترسن خوب نیست انقدر دختر عصبانی بشه بی دلیل من هم با مامان صحبت میکنم یکم مراعات کنه باشه عزیزم؟...
    لبخند مصنوعی زدم و گفتم باشه...مامان توی مطب نشسته بود و تا منو دید بلند شد تا بریم که خانوم دکتر بهش گفت-خانوم سعادت فردا همین موقع ها یه سری به من بزنید...
    مامان هم با خوشرویی جوابشو داد و بعد رفتیم سوار ماشین شدیم و به سمت خونه راه افتادیم...
    ××××


    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    *ROyA

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/28
    ارسالی ها
    3,052
    امتیاز واکنش
    25,600
    امتیاز
    1,070
    محل سکونت
    Sis nation
    [HIDE-THANKS]
    گذشته ها رو دوره کن ... روزای خوبمون گذشت...
    یه شب ازاون شبای خوب ... دوباره برنگشت...
    تموم خاطرات تو گذشته و مرور من...
    بدون تو به شب رسید روزای سوت و کور من...
    بازم تو خواب من با من قدم بزن آروم و سربه زیر...
    میمیرم از غما بی خود سراغمو از آدما نگیر...
    دوباره بی قراریو...دوباره گریه های من...
    نمیدونم چرا به تو...نمیرسه صدای من...
    نگفته های قلبمو...نمیدونم به کی بگم...
    دلم همیشه روشنه...دوباره میرسیم بهم...
    (گذشته ها-احسان خواجه امیری)
    صداشو قطع کردم و هدفونمو از گوشم برداشتم و پرتش کردم اونور...دستمو بردم سمت چشمام و مالیدمشون...خیس بود...میسوخت...درد میکرد...بدتر از اون این بود که من بازم رفتم توی گذشته و یادم اومد که چه بلاهایی سرم اومده...یادم اومد که رزا چیکار کرد...یادم اومد که سیلی خوردم...دوباره قلبم تیر کشید...تازه گریه ام بند اومده بود...دوباره بغض سد گلوم شد...دوباره...آه خدای من...بیا بیخیال من بشو...کنارم بزار مثل اون بنده هایی که کنارشون گذاشتی و عین خیالشون نیست و کیف دنیا رو میکنن...من نمیکشم بیا منو دوست نداشته باش...بیا و منو دیگه امتحان نکن...اصلا نظرت چیه یه تصادف و یه فراموشیه همیشگی توی سرنوشتم باشه...همچیزو فراموش کنم...اینطوری دیگه چیزی آزارم نمیده...حتی دوستامم با اینکه خیلی زحمت کشیدن برای خوشحالی من نتونستن منو برگردونن به قبل...یا حتی یه لبخند به لبم از ته ازاون موقع ننشسته...این دیگه چجورشه خدا؟واقعا این امتحانه؟...نمیشه این امتحان رو نداد؟...نمیشه دیگه کلا بیخیال امتحان دادن من بشی...باور کن نمیکشم...صدای خانوم فاطمی اومد توی گوشم...به مشکلات فکر نکن...بزار به حال خودشون باشن...چطوری؟...خب بزار مشکلامو بشمرم...شاید بشه با شمردنشون و سطح بندی مهم بودنشون یکاری براشون بکنم...یکاری برای احوال خودم...عصبی ، پریشون ، گریون ، افسرده...
    مشکل اولم:گذشته ولم نمیکنه...نمیتونم یک لحظه هم ازش جدا بشم...خب این خیلی درجه سختیش بالاست...مشکل دومم:مهراد...نمیتونم در موردش نظری بدم...مشکل سومم:...نمیدونم...اصلا مگه مشکل سومی هم میمونه این دوتا خودشون هشتاد درصد مشکلات منو تشکیل میدن...نفس عمیقی کشیدم...مشکل سوم...گیرا و شکای راه و بیراه مامان...البته خب حقم داره اما من تحمل اینها رو ندارم...تحمل هیچیز رو ندارم...هیچیز...به بغضم اجازه شکستن دادم...هدفونمو برداشتم و دوباره همون آهنگ رو ریپلای کردم تا بخونه...اشکام همراه آهنگی که پخش میشد روی صورتم جاری شده بود...زمزمه میکردم با آهنگ...بازم تو خواب من با من قدم بزن آروم و سربزیر...میمیرم از غما بیخود سراغمو از آدما نگیر...

    ×××××

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    *ROyA

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/28
    ارسالی ها
    3,052
    امتیاز واکنش
    25,600
    امتیاز
    1,070
    محل سکونت
    Sis nation
    [HIDE-THANKS]
    ویدا-اینجوری بنظرت همچیز درست میشه؟...بابا تو چرا نمیخوای یه تکونی بخوری؟حرفشو میزنی اما عملش نه...بله بایدم اخمات توی هم باشه...رویا خانوم باید درست بشی اینطوری کسی کاری از دستش برنمیاد ببین همه چیز به خودت بستگی داره رویا چرا نمیخوای متوجه بشی باید بخوای تا بتونی از این چاله لعنتی دربیای بیرون ببین اعصاب مارم خورد کردی اینطوری میبینیمت غصمون میگیره...مگه نه طاهر دروغ میگم؟
    طاهر با جدیت کم نظیر و نگرانی که توی چشماش موج میزد گفت-نه والا...رویا جان دیگه کی میخوای که بخوای درست بشی؟ما همه نگرانتیم اما وقتی کاری از دستمون برمیاد برات انجام بدیم که خودتم بخوای عوض بشی...بعد لبخندی زد و به شوخی گفت-بابا حالا مونده تو خیلی جوونی دختر همچین عاشق بشی شوهر کنی تو عروسی کنی ما تو عروسیت بترکونیم همچین شوهرذلیل بشی بعد ازدواجت محل سگم به ما ندی
    -عه طاهر مسخره چرا محل ندم؟
    طاهر-مثلا میگم وگرنه غلط میکنی محل ندی ما مگه چه هیزم تری بهت فروختیم
    رضا به مسخره گفت-اره والا میبینی طاهر مردم تا چشمشون به یه جدید میوفته قدیمیارو یادشون میره نچ نچ نچ همینان که میان جو سازی میکنن اوضاع زندگی ها بهم میریزه دیگه مرگ بر همینا
    هیراد-مسخره جون تو خودت هم یکی ازهمین دسته هایی پس ایشالا با این مرگی که فرستادی داری میمیری...گفته باشم جوجه باید شام ختمت باشه
    منم پریدم وسط حرف هیراد و گفتم-رضا حلوات هم ازاین نونی ویفری ها باشه روغن حیوانی یا اسانس اضافی هم بهش نزنید همینطوری خودش خیلی خوشمزس
    طاهر-رضا جون فقط نوشابه ندین ضرر داره اگه میشه دوغ بدین تا کسی هم قندش نزنه بالا بجای اینکه بیاد شام مفت بخوره تازه باید بره بیمارستان خرج دوا درمونش کنه...
    رضای بیچاره داشت با تعجب به ما نگاه میکرد...یهو گفت-ماشالا منو یه دور تو گور خوابوندید و شاممو خوردین و فاتحه هم گفتین برامو حلوامم کوفت کردین
    ویدا-میگم رضا حالا که مردی لب تابتم بده من جاش پیش من خیلی امنه...
    رضا-بیا مال و منالم هم گرفتین...خدایی با وجود شما ها دشمن میخوام چیکار...
    هیراد-بده انقدر دوستای کاملی هستیم که نمیزاریم حسرت چیزی توی دلت بمونه
    رضا آب دهنشو قورت داد و گفت-نه والا خیلی ام خوبه...میخواید بجای شام ختمم شام عروسیمو بخورین؟اینطوری بهتر نیست؟
    ویدا خنده ای کرد و گفت-پس بالاخره دم به تله دادی شیطون؟...خیلی وقت بود دلم برای عروسی تنگ شده بود...کی هست این دختر خوشبخت که زن داداش رضای ما میخواد بشه؟
    رضا با شیطنت گفت-والا گفته تا روز عروسیش میخواد ناشناخته بمونه
    همه لبخندشون کش اومد و میخواستن دست بزنن که رضا ادامه داد-البته هنوز پیدا نشده هروقت پیدا شد حتما اینو میگه
    ویدا شکلاتی به سمتش پرت کرد و با خنده گفت-خیلی مسخره ای رضا بروگمشو از خونمون بیرون
    طاهر-یه لحظه دلم برات سوخت رضا...نفس عمیقی کشید و گفت-اخیش خیالم راحت شد
    ویدا یکی از ابروهاشو انداخت بالا و گفت-منظور اقا طاهر؟
    طاهر شونه هاشو انداخت بالا و گفت-نه عزیزم مردونه بود منظوری نداشتم
    ویدا اخمی کرد و گفت-رضا و طاهر بیرون نمیخواد توی جمع بمونید...
    هیراد برای عوض کردن جو گفت-این مهراد کجا موند؟مثلا قرار بود زود بیادش
    رضا لبخندی زد و گفت-تو ترافیک گیر کرده پیام داد الان بهم اگه ترافیک تموم بشه ده دقیقه دیگه میرسه
    طاهر سری تکون داد و گفت-این تهران اینهمه ترافیکو نداشت میخواست چیکار کنه؟
    ویدا یکی از ابروهاشو برد بالا و گفت-خوب از زیرش در رفتینا...اما منو نمیتونید بپیچونید حالا اینسری رو نا دیده میگیرم!
    خودمو مظلوم کردم و گفتم-هیرادی؟
    هیراد چشماشو ریز کرد و گفت-چی میخوای رویا که اینطوری صدا میکنی؟
    لبخندی زدم و گفتم-هیرادی تو که انقدر خوشتیپی...انقدر جیگری...کلاهتو میدی من
    و لبخندی زدم که همه دندونام ردیف شد...همه خندیدن و هیراد گفت-چشم من خر شدم بفرما اینم کلاه من..فقط نمیدم مال خودت...بعدا پسش میگیرم
    کلاه کپشو از سرش دراوورد و داد بهم...کلاهش مشکی بود خیلی خوشم میومد ازش...روش انگلیسی مارک کاترپیلار رو نوشته بود به طلایی...اصلا ماه بود این کلاه...رفتم توی اتاق ویدا اینا و جلوی آینشون روسریمو دراووردم و کلاه رو روی سرم میزون کردم حالت کج و روسریم چون کوتا بود مثل دستمال گردن دور گردنم بستم...روسریم طلایی بود و لباسم مشکی ست جالبی شده بود...

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    *ROyA

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/28
    ارسالی ها
    3,052
    امتیاز واکنش
    25,600
    امتیاز
    1,070
    محل سکونت
    Sis nation
    [HIDE-THANKS]
    صدای زنگ به صدا در اومد...رضا – به به مهراد بالاخره تشریفشو اوورد
    در رو براش باز کردیم و منتظر موندیم تا بیاد...هیراد تا مهرادو دید گفت-داداش میزاشتی فردا صبح میومدی
    مهراد خنده ای کرد-من واقعا شرمندم بخدا ترافیک بود وگرنه من یکساعتی هست راه افتادم
    طاهر-حالا ازاینا بگذریم سلام مهراد جان خوبی؟
    همه خندیدن...مهراد-ببینید انقدر آدمو دستپاچه میکنید یادم رفت سلام بدم
    ویدا-بچه ها بزارید بیاد تو بیچاره نه سلام داده نه اومده توی خونه دم در نگهش داشتین
    همه کنار رفتن و مهراد اومد توی خونه...قلبم تند میزد...هیس ساکت تند نزن انقدر بی جنبه نبودی قلب جونم...آروم باش آفرین قلب خوبم آروم...
    هیراد-کجایی جواب سلامشو بده...
    به هیراد نگاه کردم و گفت-کجا سیر میکنی دوساعته داره میگه سلام
    چشم غره ای بهش رفتم و به مهراد سلامی دادم و نشستیم روی مبل...ویدا با سینی شربت لیموناد که روی لبه لیوان ها یه حلقه برش لیمو گذاشته بود خیلی طرح قشنگی بود همیشه ویدا خوش سلیقه بود...به همه تعارف کرد و برداشتیم و خودشم نشست پیش ما و طاهر درحالی که داشت لیمونادشو مزه میکرد گفت-خب مهراد جان تعریف کن ببینم بدون ما بهت خوش میگذره؟
    مهراد لبشو گاز گرفت و گفت-نفرما طاهر آخه بدون شما چیزی مزه نداره
    رضا سرشو تکون داد و گفت-چرا چرا من خودم دیدمت اون روز تو لواسون با رفیقاتون خوب گل میگفتین و گل میشنفتین و خوش میگذروندید...
    مهراد گفت-اخه اونجا ادم مجبوره ظاهرشو حفظ کنه وگرنه اینجا واقعا جمع با صفاییه...
    رضا با نارضایتی گفت-ای اقا خوشخیالیا اگه اینجمع با صفا بود این (به من اشاره کرد) بی احساس خانوم یکم میخندید ، دلقک بازی درمیوورد تا ما بخندیم روحمون شاد بشه
    مهراد نگاهی به من کرد و من بدر حالی که داشتم لیموناد خوشمزه و خنکمو میخوردم بجاش گفتم-عه پس شادروان شدی؟...ببین یادت نره رضا حلواش ازاین نون ویفری ها باشه ها...من ازاونا دوست دارم
    مهراد که از چیزی خبر نداشت حرفی هم نزد و فقط به من نگاهی انداخت و مشغول خوردن لیمونادش شد...رضا هم به شوخی گفت-مثل اینکه خیلی خوشت میاد من بمیرم نه؟ای خواهر چه بدی بهت کردم...انقدر زود ازمون خسته شدی که دوست داری بمیریم
    هیراد در گوش رضا حرفی زد که رضا هم به مهراد و طاهر گفت و چهارتایی شروع کردن به خندیدن...چشمامو ریز کردم و گفتم-هرکی پشت سر من حرف بزنه و به من بخنده خره
    ویدا-وا رویا اینی که گفتی مثلا الان آدمن وقتی حرف بزنن خرن؟
    سوالی نگاهش کردم و ویدا خندید و گفت-منظورم اینه که من همینطوریشم آدمی اینجا نمیبینم که رضا پرید وسط حرف ویدا و گفت-بله ما فرشته ایم
    منم با شیطنت نگاهی بهشون انداختم و گفتم-فرشته به آدم سجده کرد زودباشین سجده کنین ببینم من و ویدا سرمون خیلی شلوغه بدویید سجده کنید...
    طاهر زیر لب به رضا گفت-اون دهنتو ببندی نمیگن لالی
    مهراد گفت-اصلا یچیزی بیاید بازی هرکی برد باید به همه یه جایزه باحال بده
    رضا با هیجان گفت-جون بازی حالا چه بازی ؟
    مهراد که کیف دستیی با خودش اوورده بود دست کرد توش و یه جعبه شیشه ای که پاسور ها توشون خودنمایی میکردن رو بیرون اوورد...هیراد که چشماش برق میزد گفت-دمت گرم عجب پاسوری...چه کیفی میده باهاش بازی کرد...
    ما که شیش نفر بودیم چطوری میشد بازی کرد...برای همین اخمی کردم و گفتم-قبول نیست ما شیش نفریم نمیشه شیش نفری هیچی بازی کرد...حتما شما پسرا هم باهم دست به یکی میکنید و من و ویدارو راه نمیدین
    هیراد درحالی که از حرف من داشت حرص میخورد گفت-آخه چرا راهتون ندیم؟...ویدا بره کمک تیم شوهرش توام بیا تو تیم ما...
    ویدا با غرور ساختگی بهشون نگاه کرد گفت-حالا شماها تیمتون رو تشکیل بدین ببینیم چی میشه
    بعدم با چشم غره روشو کرد سمت من...همه خندیدن و طاهر گفت-ویدا تا تو یه آهنگ باحال بزاری ما تیممون تشکیل میشه
    هیراد خوشحال شد و گفت-اخ اصلا پاسور و آهنگش...حکم و آهنگش...
    رضا برای اینکه ضدحالی به هیراد بزنه گفت-حالا کی خواست حکم بازی کنه؟
    مهراد هم برای ضایع کردن رضا گفت-حکم خیلی بهتر از از بازیای دیگست...چرا بازی نکنیم

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    *ROyA

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/28
    ارسالی ها
    3,052
    امتیاز واکنش
    25,600
    امتیاز
    1,070
    محل سکونت
    Sis nation
    [HIDE-THANKS]
    من هم خب راستش خندمو رو خوردم...هیراد که نگاه مهراد رو دید گفت-هو کجایی بیا تیممون رو تشکیل بدیم...من و تو هم گروهی انتخاب میکنیم...
    مهراد نگاهشو از من گرفت و گفت-باشه خب کیا با توان؟
    هیراد کمی فکر کرد و گفت-طاهر با من...خب مسلما ویدا هم با ماست دیگه
    مهراد تشکرآمیز هیرادو نگاه کردو گفت-پس رویا و رضا هم با من....
    عجب هیراد آدم بیخودیه هیراد...جای اینکه منو ببره تو گروهش...لاالاهه الله...خوبه میدونه!صدای آهنگ بلند شد...با شنیدن آهنگ حس خوبی بهم القا شد...این آهنگ رو دوست داشتم...آهنگ دیوونگی حامد همایون...رضا با خنده-خب جو هم عاشقانه و رمانتیک شد ...خداروشکر ازاین لوس بازیا توی جمع ما نیست بعد یه نگاهی به طاهر و ویدا کرد و گفت-الان که دارم فکر میکنم میبینم داریم...دوتا انسان لوس داریم جمع کنید خودتونو بابا میخوایم حکم بازی کنیم...رویا بیا اینجا بشین با اینکه وجودت فرقی نداره ها ولی خب شاید باعث بشی ببریم...
    مهراد زد به پیشونیش و گفت-آخ دیدین چی شد؟...داشت یادمون میرفت سرچی میخوایم بازی کنیم
    هیراد با بیخیالی گفت-سر یه رستوران گرون...این دیگه تو سر زدن داره؟
    اخم کردم و گفتم-انقدر خوردی نترکیدی؟نخیرم یه چیز باحال تر
    رضا سوتی زد و گفت-رویا خانوم نطقش باز شد تشویق کنید...
    بچه ها شروع کردن به دست زدن و رضا هم مسخره بازی درمیوورد...-بس کن رضا ما دلقک نیووردیم اینجا قراره حکم ببریم...چهار دست بازی میکنیم هرتیمی امتیازش بالاتر باشه برندست منم امتیازارو مینویسم...و رو کردم به ویدا و گفتم-یه کاغذ و قلم بیار تا بنویسم...
    هیراد قیافشو جمع کرد و گفت-خب اخه سرچی بازی کنیم...توام که میگی رستوران نه
    طاهر لبخندی زد و گفت-چرا قیافتو اینطوری میکنی خیلی خوشگلی قیافتم جمع میکنی...بابا اینجا آدم نشسته میگرخن از قیافت
    همه خندیدن...هیراد هم خندش گرفته بود...رضا-اصلا سر یه سفر ... هرتیمی باخت باید هزینه یه سفر حالا شمال یا هرجا رو کامل متقبل بشه تازه غر هم نزنه یکاری کنه به همه خوش بگذره...
    خب من که نمیتونستم باهاشون برم...-عه رضا خب من نمیتونم بیام که...
    رضا فکر کرد و گفت-خب کل خانواده هامونم بیان فامیلی بریم...ولی تیم بازنده فقط خرج ما شیش نفرو میده ما خرج و برجمون از بقیه جداست...
    روی لب همه خنده نشست...بد فکر نبود خیلی هم خوش میگذشت اما شخص بازنده کلی پیاده میشد...
    دست اول مهراد و رضا بردن و برای طاهر اینا کری میخوندن و مسخره بازی درمیووردن...موقع پخش کردن کارتا رضا به هیراد گفت-پخش کن حمال جون که من پادشاه توام جیـ*ـگر
    ویدا هم با اینکه توی تیم طاهر بود با حرف رضا خندش گرفته بود...توی جمع ما همیشه بساط خنده به راهه البته با وجود این پسرای مسخره!...
    دست دوم هیراد و طاهر بردن و این دست هیراد بود که برای رضا کری میخوند و اونو مسخره میکرد...
    بازی یکم هیجانی شد که کی میبره...که یهو ویدا از من پرسید-اگه مساوی شدن چی؟
    همه بهم نگاه کردن و شونه هامو انداختم بالا گفتم-خب هزینه ها نصف میشه...نصفی شما نصفی ما...
    همه سرشون رو تکون دادن و به ادامه بازی پرداختن...دست سوم هم مهراد و رضا بردن...من و ویدا مشتاقانه داشتیم به بازی نگاه میکردیم که تهش چی میشه...بعضی وقتا یکیشون کارت اشتباه مینداخت و اون یکی سرش داد میزد...تا اینکه...

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    *ROyA

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/28
    ارسالی ها
    3,052
    امتیاز واکنش
    25,600
    امتیاز
    1,070
    محل سکونت
    Sis nation
    [HIDE-THANKS]
    بالاخره برنده معلوم شد...ما دوتا برنده داشتیم!....یعنی بازی مساوی شد...یهو رضا با عصبانیت به مهراد گفت-بابا جون تو کارت به این خوبی اووردی یذره بازیت خوب نیست هی بهت میگم این شاه میندازه تو شماره پایین بنداز
    مهراد هم جوابشو داد و گفت-خب اخه عقل کل وقتی ندارم ازکجا بیارم بندازم
    ویدا-بابا زشته اینطوری که خوب شد به ضرر کسی نشد...هزینه ها تقسیم میشه فقط باید مقدمات سفر درست بشه و اینکه کی و کجا بریم
    هیراد که تو فکر بود گفت-بنظرم شمال تکراریه...هرکی تازه از راه میرسه میدوئه میره شمال...بریم جنوب...با ماشین...اینطوری خیلی کیف میده...تابستونم هست کسی کاری نداره همه میان...مخصوصا دسته جمعی هم هست...کلی خوش میگذره
    -بریم اره راست میگه خیلی خوش میگذره یسری ما با ماشین رفتیم...جاتون خالی خیلی خیلی خوش گذشت...
    طاهر که ساکت بود با شنیدن حرف من گفت-پس اون سال که نبودی و میگفتی رفتم سفر و مارو پیچوندی تشیف بـرده بودی با خانواده جنوب
    لبخندی زدم و همه دندونام ردیف شد که روبه ویدا گفت-بیا خانوم میبینی رویا مارو چه میپیچونه حالا انگار ما میدونستیم چی میشد
    ویدا با نگرانی به طاهر نگاه کرد و گفت-عیبی نداره حالا حتما باید میگفت چی میشد؟...فقط طاهر ما خودمون فقط میایم فامیل دعوت نمیکنیم...
    هیراد هم کمی سکوت کرد و گفت-منم خودم میام
    رضا خندید و گفت-من با دوست دخترم میام
    ویدا جعبه دستمال کاغذی رو پرت کرد سمتش-غلط کردی جمع خانوادگیه...با بابات اینا بیا خیلی خوش میگذره...دوست دخترتو نمیاری رضا دارم بهت میگما
    رضا دستاشو برد بالا و گفت-من تسلیم زنگ بزنید به بابا اینا دوتا پا که دارن دوتا هم قرض میگیرن میان انقدر که عاشق مسافرتن...اونم دسته جمعی
    اخه چطوری این جمع وقتی با فامیلای ما آشنا نیستن میان؟...اینطوری یجوری نیست؟-بچه ها غریبیتون نمیشه تو جمع فک و فامیلای من و مهراد؟
    ویدا-من و طاهرکه با مهراد فامیلیم پس مسلما با فامیلاتون غریبیمون نمیشه...
    رضا-خانواده منم که دیدی چه خوش مشربن فورا گرم میگیرن
    مهراد رو به من گفت-هماهنگی سفر رو با فامیلامون من انجام میدم...به بابا میگم با همه قرار میزاره
    -باشه پس منم چیزی به مامانم اینا نمیگم که از زبون دایی بشنون
    صدای آهنگ شادی فضای خونه رو پر کرد دیدم رضا داره با مسخره میرقصه

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    *ROyA

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/28
    ارسالی ها
    3,052
    امتیاز واکنش
    25,600
    امتیاز
    1,070
    محل سکونت
    Sis nation
    [HIDE-THANKS]
    با حالت رقـ*ـص اومد با ناز رو به هیراد گفت-بانوی من افتخار میدین...
    هیراد زیر چشمی نگاهش کرد و صداشو نازک کرد و گفت-نه من با دلقکا نمیرقصم
    رضا یهو لحنشو عوض کرد و لاتی شدو گفت-چیه فک کردی داوش من با...با...
    هیراد منتظر به رضا چشم دوخته بود و ابروهاشو انداخت بالا و گفت-با...با؟و پوزخندی زد و گفت-ببین هنوز خیلی جوجه ای بخوای برای من دنبال صفت بگردی
    نگران به هیراد نگاه کردم دوست نداشتم ما بین دوستانم دعوایی اتفاق بیوفته کلا مخالف دعوا بودم...
    رضا با همون لحن ادامه داد-تو نیاز به صفت نداری که هرکی از دور ببینتت میفهمه چه آدمی هستی
    صدای تلفن خونه بلند شد و همه به هم نگاه کردن انگار نه انگار چنددقیقه قبل داشت دعوا راه می افتاد!هیراد آروم به من گفت-واقعا فکر کردی دعواست؟...قیافشو نگاه کن سکته زده...بابا شوخی بود
    اخمی کردم به هیراد و گفتم-هرچی که بود چیز خوبی نبود خودتم خوب میدونی از دعوا خوشم نمیاد...
    مهراد پا در میونی کرد و گفت-حالا اینبار رو کوتاه بیا رویا...شوخی بود تموم شد...
    ویدا گفت-خاله زیبا بود...نزدیک بود همگی شام پلاس شیم اونجا که گفتم خیلی بده همش اونجاییم و قبول نکردم...اما حال رویا خانوم گل مارو پرسید و گفت که دلش برای رویا،به اینجا که رسید خیلی به خودش فشار اوورد تا شدت رو بیان کنه،خیلی تنگ شده...
    بلند شدم سرپا اینطوری که ویدا میگه باید تا سه دقیقه دیگه خونه باشم!ویدا اخمی کرد و گفت-کجا دیوونه کلی باهاش حرف زدم و گفتم بابا خاله این رویا که هرروز مثل آیینه دق کنارته حالا یه امروزو از دستش راحت باش جای دلتنگی...خوشت میاد همش ور دلت افسردست حال تورو هم بد میکنه؟تازه خاله بین خودمون باشه دخترت ترشیده هیچکس نمیاد بگیرتش...
    کوسن رو مبل کنار پام بود و برش داشتم و پرتش کردم سمت ویدا و بلند گفتم-خیلی دیوونه ای خودت رو چرا نمیگی ترشیده همش به من میگی؟هان؟...یادت نیست از بی خواستگاری داشتی دق میکردی طاهر اومد گرفتت
    پشت طاهر پنهان شد و با لحنی که معلومه داره خندشو کنترل میکنه گفت-باز خوبه یکی منو گرفت تو چی؟...موندی ور دل ماها یه جفت عاشق نمیچسبونی به خودت یکم ازاین گوشت تلخی بیای بیرون
    طلبکارانه گفتم-جانم؟مگه من چسبم که یکی رو بچسبونم به خودم؟درضمن من تازه نوزده سالمه چه خبره زود میخواین شوهرم بدین؟
    طاهر قیافش از خنده قرمز بود گفت-صلوات بفرستین جفتتون نترشیدین اصلا نمیخواد بحث کنید عزیزای من
    بقیه هم از بحث ترشیدگی ما دونفر داشتن بی صدا میخندیدن که مثلا من عصبانی نشم...
    مهراد درحالی که داشت به شکمش نگاه میکرد گفت-میگم شام ندارین صاحبخونه؟عجب مهمون نوازی هستین که هیچی جلوی مهمون نمیزارین!مهمونتون داره از گرسنگی تلف میشه
    ویدا بی حوصله گفت-شکم پرست هنوز که نمردی هروقت مردی بیا اعتراض کن شام هم داره حاضر میشه!
    طاهر با لحنی معترض اما ساختگی گفت-ویدا؟این چه لحنیه نمیدونی مهمونامون بهشون بر میخوره؟مثلا مهموننا
    ویدا بی خیال گفت-بخوره خب چیکار کنم نمیتونم جادو کنم غذا زود حاضر بشه
    بی توجه به بحثشون به ویدا گفتم-ویدا لبتابت کجاست؟
    ویدا در حالی که ایستاده بود و به مهراد نگاه میکرد و گفت-روی تخته پسوورد هم نداره
    لبخندی زدم و گفتم-متشکر ویدا
    لبتاب ویدا رو برداشتم و فلشم رو بهش زدم...دنبال آهنگ مورد نظرم میگشتم...پیداش کردم...

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    *ROyA

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/28
    ارسالی ها
    3,052
    امتیاز واکنش
    25,600
    امتیاز
    1,070
    محل سکونت
    Sis nation
    [HIDE-THANKS]
    منتقلش کردم توی لبتابش و از همونجا داد زدم و گفتم-ویدا اون فلشی که باهاش آهنگ میزاری کجاست؟

    ویدا هم مثل من داد زد و گفت-روی دی وی دیه...میخوای چیکار؟!

    -حتما کار دارم دیگه...!

    بلند شدم و فلشو برداشتم و اووردم زدم به لبتاب و آهنگی که میخواستمو ریختم توی فلش،بعد هم فلشو زدم به تلویزیونشون و دنبال آهنگی که ریختم گشتم، بلند گفتم -ساکت بچه ها من این آهنگو دوست دارم شما هم گوشش بدین

    دیدم دوباره میخوان در گوشی حرف بزنن که گفتم-عه ساکت دیگه بزارید بزارمش...

    روی اسمش که توقف کردم مهراد گفت-اول این رو بزار من اینو خیلی دوست دارم،آهنگ خیلی رمانتیکیه

    نگاهش کردم و گفتم-آهنگ مورد علاقم همین بود

    یک ثانیه شد؟سکوتی که توی خونه بود و قفل شدن نگاه هامون...نگاهمو ازش گرفتم و آهنگمو گذاشتم...با صدای ملودیش بغض کردم،خدا بخیر کنه!

    حس گرفتم تا زیر لب باهاش زمزمه کنم...

    City Of Stars…?

    ای شهر ستاره ها...؟

    Are you shining just for me…?

    آیا فقط برای من می درخشی...؟

    City Of Stars…?

    ای شهر ستاره ها...؟

    There’s so much that I can’t see

    بسیار زیاد از نادیدنی هایم

    Who Knows?

    چه کسی میداند؟

    Is this the start of something wonderfull & new?

    آیا این آغازیست برای چیزی خارق العاده و جدید...؟

    Or…

    یا...

    One more dreem that I can not make true…

    رویایی دیگر که نمیتوانم به واقعیت تبدیلش کنم...

    صدای ملودی آهنگ به آرامی همراه با اشک های من میومد،ای شهر ستاره ها؟چرا دیگه نمیدرخشی؟حتی یه دونه ستاره هم برای من روشن نیست تا حداقل یکم یه کوچولو امیدی برام باقی بمونه...یکم...کوچولو...

    صدای موزیک قطع شد...صدای اعتراض ها بلند شد من هم معترض بودم اما ممنون از کسی که موزیک رو قطع کرد تا دوباره برنگردم به قبلا صدای ویدا من رو از افکارم دراوورد-پاشو برو دست و صورتتو بشور همینه از بس این آهنگارو گوش میدی که وضعت اینه پاشو رویا اینجا نشین

    نگاهش کردم از روی هاله ای از اشک که جلوی چشمام بود هرچند تصویرش تار بود اما دلگرمی بود،نمیدونم دلگرمی از چی؟برای چی؟اصلا مگه دیگه دلگرمی هم برام مونده؟شاید نگاهش سرمای قلب و تنم رو ذوب میکرد دوستم بود اما بهتر از فامیل بود عجیب نیست؟از فامیلت خنجر بخوری و از دوستت خوبی ببینی؟دوستات نگرانت باشن دوستت داشته باشن اما فامیلات نه!مهراد هم دوسته نه فامیل وگرنه هیچ کدوم از فامیلای ما رسم دوستی و فامیلی رو بلد نبودن!در ظاهر باهات خوبن میگن میخندن اما وقتی پاش بیوفته دیگه یادشون میره ما فامیلیم نه دشمن...

    هیراد رشته افکارم رو پاره کرد-رویا بسلامتی کر هم که شدی بابا بیچاره گلوش پاره شد ویدا از بس گفت پاشو برو صورتتو آب بزن!پاشو برو دیگه برو توی دستشویی اتاق فکر هم هست راحت هم برای خودت فکر کن هم صورتتو بشور اینطوری نشینی جلوی ما موقع شام کوری اشتها میگیریم
    چشم غره ای بهش رفتم و از جام بلند شدم و به سمت دستشویی رفتم خودمو توی آیینه نگاه کردم...صورتم لاغر شده ، چشمام و نوک دماغم و لبام قرمز شده بابت همین چند قطره اشک...مامان همیشه میگه رویا گریه نکن؛چون گریه هات بغض دارن ، سوز دارن دل هر آدمی آب میشه با دیدن گریه هات،اشک هات...وقتی گریه میکنم یه بغضی همیشه گلومو فشار میده ، نفس عمیقی کشیدم و چندبار به صورتم آب پاشیدم کمی از قرمزی صورتم کم شد

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    *ROyA

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/28
    ارسالی ها
    3,052
    امتیاز واکنش
    25,600
    امتیاز
    1,070
    محل سکونت
    Sis nation
    [HIDE-THANKS]
    صدای در دستشویی اومد ویدا بود که آروم گفت-ببینمت دوباره اون تو گریه کردی خودم می برمت یجا سربه نیستت کنم چون با این کارای الکی خودت داری دستی دستی خودتو میکشی و اطرافیانو ناراحت میکنی متوجهی که؟

    لبخندی نشست به لبم از این نگرانی ها و توجه های گاه و بی گاه ویدا-چشم ویدا ، چشم حالا هم از کنار در برو اونور دارم میام بیرون

    وقتی از دستشویی اومدم بیرون ویدا نگاه عمیقی به صورتم انداخت و گفت-بخدا ببینم اینطوری میکنی با خودت یه بلایی سرت میارم ، انقدر از دستت حرص میخورم که حد نداره.بس کن دیگه یه اتفاق افتاده خدایی نکرده کسی نمرده که یکساله عزا گرفتی حالا هم اونطوری منو نگاه نکن بدو بیا بریم غذا بخوریم که الان اون مردای شکم پرست دادشون درمیاد همه منتظر توان نزاشتم دست به غذا بزنن تا تو بیای

    -واقعا مطمئنی الان به غذا دست نزدن که ولشون کردی و اومدی اینجا

    ویدا یهو اخم کرد و داد زد-طاهر بخدا اگه ناخونک زده باشین به غذا به هیچ کدومتون نمیدم من و رویا میخوریم و شماها نگاه میکنین تا آدم شین

    وقتی رفتیم به آشپزخونه دیدم نه اینا بچه های خوبی هستن و همه چیز دست نخورده روی میز با سلیقه خیلی زیبایی چیده شده.به ویدا نگاه کردم که داشت با عشق به طاهر نگاه میکرد و طاهر هم لبخندی تحویلش داد ازاین لوس بازیاشون خوشم نمیومد برای همین گفتم-جمع کنید اینجا بجز شما همه مجردن بزارید شاممون رو بخوریم از گشنگی غش کردیم

    رضا چینی به ابروش داد و گفت-قبول نیست از کجا معلوم من متاهل باشم؟

    یجوری نگاهش کردم که خودش متوجه بشه حرف خیلی مسخره ای زده برای همین دیگه حرفی نزد و سرشو انداخت پایین و ویدا همراه من نشستیم روی صندلی تا بالاخره شام رو صرف کنیم،لازانیا درست کرده بود چشمام برق میزد من عاشق لازانیا بودم و دیگه به بقیه غذاهایی که درست کرده بود توجهی نکردم لازانیا کنار طاهر بود بشقابمو طرف طاهر گرفتم و گفتم-میشه برای من لازانیا بزاری توی بشقابم؟

    طاهر با لبخند گفت-چرا نمیشه رویا و درحالی که داشت لازانیا رو میبرید تا بزاره توی بشقابم ادامه داد-تو هرچی بخوای ما برات فراهم میکنیم !

    ازاین حرفش خوشم نیومد و چشم غره ای بهش رفتم و بشقاب لازاینام رو ازش گرفتم.

    بعد از شام من و ویدا میز رو جمع کردیم و ظرفارو ریختیم توی ماشین ظرف شویی ویدا هم آب جوش گذاشت برای چایی ویدا بهم گفت-یه لحظه توی آشپزخونه وایستا رویا من الان میام باشه؟

    تعجب کردم اما شونه هامو انداختم بالا و به بیخیالی گذروندم کمی منتظر موندم تا ویدا بیاد وقتی اومد دستمو گرفت و گفت-بدو یه لحظه بیا تو اتاقم میخوام یچیزی رو بهت نشون بدم

    با تعجب گفتم-چی شده ؟ چی میخوای نشون بدی؟

    لبخندی زد و گفت-خب بیا تو اتاق خودت میبینی دیگه

    وقتی رفتم توی اتاقش گفتم-خب چی میخوای نشون بدی؟

    ویدا روی میز توالت رو دید و اخمی کرد و گفت-عه نیستش بزار ببینم کجا گذاشتمش

    و رفت سروقت کمدش تا اونچیزی رو که میخواد بهم نشون بده

    ده دقیقه ای درحال گشتن توی اتاقش بود که گفت-وایسا ببینم توی پذیرایی نزاشتمش الان میام

    بی حوصله دراز کشیدم روی تخت تا ویدا بیا ، به سقف نگاه کردم کاش حافظه منم مثل این سقف سفیده سفید بود و هیچ خاطره سیاهی توش وجود نداشت چند دقیقه ای توی فکر بودم که دیدم ویدا اومد و گفت-بیخیال نیستش بیا بریم پیش بچه ها

    از روی تخت که بلند شدم اتفاقی توی آیینه قیافمو دیدم رژم پاک شده بود برای همین به ویدا گفتم-ویدا وایسا یه لحظه رژم پاک شده

    با کمال پررویی یکی از رژ های ویدا رو انتخاب کردم و زدم دیدم صورتم هم یکم بی رنگه یکم هم از کرمش زدم...ویدا با حرص داشت نگام میکرد-مرسی که کرم و رژتو بهم دادی تا بزنم

    لبخند حرص دراری زدم و گفتم-خواهش میکنم عزیزم

    و بی اهمیت به تعجبش از پررویی من رفتم به پذیرایی که دیدم هیچکس نیست برگشتم سمت ویدا و اومدم بگم که-عه وید

    تعجب کردم همه پیش ویدا وایساده بودن که یهو همشون باهم گفتن-تولدت مبارک رویا

    همشون در حال دست زدن بودن و شعر تولدت مبارک میخوندن،چشمام گرد شد مگه امروز چندم بود؟مطمئنا امروز دوم مرداد نبود!لبخندی زدم که بنظرم هیچ شباهتی به لبخند نداشت من تولدم رو یادم رفته بود؟هیچوقت امکان نداشت من تولدم رو یادم بره!

    رضا با نگرانی ساختگی گفت-هی بهتون میگم این جنبه غافل گیر شدن نداره اینطوری خشکش میزنه هی میگید نه باید براش تولد بگیریم حالا جوا مردمو چی میخواید بدین میخواید بچه سالمشون رو خشک شده برای مجسمه توی خونشون بدین؟

    ویدا اخمی کرد به رضا و گفت-عه مسخره این چه حرفیه میزنی و رو به من کرد و گفت-اهای دختر یه تکونی بخور بزار ببینیم زنده ای

    با شگفتی و سعی کردم خوشحالی هم همراهش باشه گفتم-واقعا سوپرایز شدم اصلا انتظارشو نداشتم و حقیقتا اصلا یادم نبود تولدمه!

    در حالی که داشتیم میرفتیم تا بشینیم روی مبل ها هیراد گفت-هر سال از دوماه قبل مخمونو میخوردی از بس میگفتی تولدمه امسال جبران شد!

    با دلگیری گفتم-عه هیراد کی گفتم مسخره

    طاهر خندید و گفت-با حرف هیراد موافقم پارسال یادمه از یکماه مونده به تولدت هزار بار گفتی تا اینکه توی حافظه ما موندگار شد دوم مرداد تولد این دختر خانومه!

    ویدا بلند شد و رفت و با کیک اومد...مهراد لبخندی زد و گفت-امیدوارم کیک با سلیقت جور باشه رویا

    وا یعنی چی ؟ خب کیک کیکه دیگه سلیقه نمیخواد که بخواد با سلیقم جور باشه آخر سر باید خوردش! اما بادیدن کیک یکباره همه حرفای قبلم فراموشم شد و با لبخند به کیک نگاه کردم؛زمینه ای بنفش رنگ،دختری با موهای مشکلی پشت به زمینه و زیرش نوشته بود تولدت مبارک دختر اخمو...!

    سرمو اووردم بالا و تا خواستم بپرسم کیک سلیقه کی بود ویدا گفت-کیک سلیقه مهراد بوده البته من زیاد ازش خوشم نیومد ولی مهراد میگه رویا بنفش خوشش میاد پس حتما ازاین کیک هم خوشش میاد

    حتی حسم رو نسبت به نگاهی که به مهراد کردم رو نمیدونستم اما چند لحظه ای نگاهش کردم و لبخندی زدم و گفتم-ممنون خیلی زحمت کشیدی..اما حالا چرا اخمو؟

    هیراد صداشو برد بالا و گفت-بابا بس کنید این حرفا و تعارفارو کیکو ببر داره چشمک میزنه..درضمن رویا خدایی ازت اگه بخوان یه فیلم بگیرن برای یک هفته همش اینطوریی (اخم کرد و ادای من رو دراوورد)

    معترض گفتم-خیلی مسخره ای هیراد واقعا که

    هیراد-راست میگم دیگه خب

    طاهر با تعجب نگاهش کرد و گفت-خدایی جا داری برای خوردن کیک؟

    هیراد نگاهی به طاهر انداخت و گفت-تو خودت کیک به این خوشمزه ای رو ببینی اشتهات باز نمیشه؟

    طاهر نگاه اشتها آوری به کیک انداخت و گفت-هوم حالا که میبینم بدو ببر کیکو مردیم از گشنگی!
    ویدا-صبر کنید بابا چه عجله ایه؟طاهر دوربینت کجاست؟

    طاهر-توی کمد کوچیکه ی میز کامپیوتره!

    رضا که تا الان ساکت بود گفت-اوه اینا چقدر باکلاسن میز کامپیوترشون کمد داره اونم تازه چندتا که یکیش کوچیکه

    طاهر خندید و گفت-چه میشه کرد دیگه زندگی پولداری این باکلاسی هارم داره دیگه

    ویدا دوربین به دست اومد و معتل نکرد و شروع به عکس گرفتن کرد پسرها هم ژست های مسخره ای میگرفتن و یا برای من شاخ میزاشتن و ادای من رو در میووردن بعد هم طاهر جاشو با ویدا عوض کرد و یکدور همه همه با ویدا عکس انداختیم که من یهو گفتم-عه بسه بزاری کیکو ببرم مگه گشنتون نبود؟مگه کیک نمیخواستین؟

    دیدم پسرهای خوبی شدن و آروم نشستن که طاهر گفت-بچه ها درست بشنید دوربینو بزارم روی تایمر یه دسته جمعی هم بگیریم یادگاری بشه

    من وسط نشستم روبه روی کیک ویدا کنارم و دستشو انداخت دورگردنم،هیراد هم مثل آدم کنارم نشست بقیه هم که نمیشد دید چون خودم مشغول این بودم که چطور ژست بگیرم توی عکس تا خوب باشم،لبخند کجی زدم که دندونام یکمیش معلوم شد طاهر گفت-آماده اید؟پنج ثانیه دیگه میگیره

    و خودش اومد کنار ویدا نشست که رضا هم بدو بدو رفت کنار طاهر ایستاد...پنج،چهار،سه،دو،یک...چیک چیک!



    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا