رمان رویا بافی زیباست اما | Roya_77 کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

*ROyA

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/12/28
ارسالی ها
3,052
امتیاز واکنش
25,600
امتیاز
1,070
محل سکونت
Sis nation
[HIDE-THANKS]
[/HIDE-THANKS]
[HIDE-THANKS]
تا مدتها دیگه من تا حد نیاز سکوت میکردم...حتی با زهره هم زیاد صحبت نمیکردم...دیگه نمیتونستم حرف بزنم...دیگه خیلی چیز ها و کارها رو نمیتونستم انجام بدم و بگم...حتی دیگه نمیتونستم بخندم...روز عروسی محسن کسی رو دیدم توی جایگاه عروس که کاش هیچوقت نمیدیدمش...

خجسته ماندگار...

همکلاسی سال سوم دبیرستانم...دختر خوشگل و با کلاس مدرسه...پس...

نه من نمیخوام فکرای بد کنم...من بهش فکر نمیکنم...زهره دید حال درستی ندارم...چون اون هم خجسته رو میشناخت...بعد از اینکه عروسیشونو بهشون تبریک گفتیم دست زهره رو گرفتم و رفتیم کور ترین نقطه توی خونشون نشستیم...عروسی رو توی خونه گرفته بودن...البته فاطمه خانوم با بزن و برقص مخالف بود برای همین مثل مهمونی های عادی بود و هیچ آهنگی پخش نمیشد برای رقصیدن!...

بعد از یکمی نشستن دست زهره رو فشار دادم...بهش گفتم-زهره میشه برگردیم خونه...من دیگه نمیتونم اینجا بمونم...

زهره با نگرانی نگام کرد-اخه الان چطوری بریم؟

-خونه ما که همین بغله...خواهش میکنم بیا بریم...نمیتونم واقعا از توانم خارجه اینجا موندن...

زهره نگهم داشت و نمیزاشت بیام خونه...دیدم داره غروب میشه حتی نمیتونستم به جایگاه عروس و داماد نگاه کنم... به مامان گفتم من میرم خونه نماز بخونم و اینطوری تونستم از دست عروسی راحت بشم و دیگه انقدر به اعصابم فشار نیاد...

کسی توی خونمون نبود...وضو گرفتم تا نماز بخونم...سر نماز اونقدر بغضمو قورت دادم که دیگه این دم اخریاش نمیتونستم مهارش کنم...انقدر توی سجده گریه کردم و دعا کردم...دعا برای خوشبختیش...و حتی دلم به نفرین کردنش هم نیومد...اخه بین ما که چیزی نبود...بهش حق دادم که منو انتخاب نکنه...ما دریک سطح خانواده نبودیم...ولی خجسته هم سطح اونا بود...پدر و مادر معلم...زندگی مفرح...همچی تموم اون دوتا واقعا بهم میومدن...از ته قلبم یبار دیگه براشون آرزوی خوشبختی کردم و بعد سعی کردم حالمو خوب کنم...و دیگه به این موضوع فکر نکنم تا ناراحت بشم چون در واقع خودمو اذیت کردم...و همون لحظه برای همیشه از فکرم کنارش گذاشتم چون فهمیدم علاقه من یک طرفه بود...

دیگه به اون موضوع فکر نمیکردم...و فقط در انتظار جواب کنکورم بودم...مطمئن بودم رشته ادبیات رشته ای که عاشقشم قبول میشم و میتونم حداقل به این آرزوم برسم...و معلم ادبیات باشم...

[/HIDE-THANKS]
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • *ROyA

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/28
    ارسالی ها
    3,052
    امتیاز واکنش
    25,600
    امتیاز
    1,070
    محل سکونت
    Sis nation
    [HIDE-THANKS]
    مامان رو کرد به من و گفت-برای امروز کافیه تازه زیاده روی هم کردم تو گفتن...

    و فورا رفت و منو با یه عالمه بهت و تعجب تنها گذاشت...یعنی خبر عروسی عشقشو براش اووردن؟...وای چقدر سخت...دور از تصور منه که یکی رو مدت زیادی دوست داشته باشی و بعد ببینی علاقه ای بهت نداره و داره عروسی میکنه...مامان چطوری نرفته حساب خجسته رو برسه؟...من بودم یه بلایی سرشون میووردم چون اصلا تحمل این چیزا رو ندارم...چطوری داره با این خاطراتش زندگی میکنه؟...

    چطوری مامان با گذشتش کنار اومده...؟میشه به منم یاد بدین با این گذشته لعنتی کنار بیام؟میشه؟...

    رفتم پیش مامان...صداش کردم-مامان؟

    پشتش به من بود...روشو برنگردوند...گفت-بله؟

    -میگم چطوری تحمل کردی؟

    مامان نفس عمیقی کشید و گفت- توکل به خدا که کنی همچی قابل تحمل میشه...

    صدای زنگ در مانع از ادامه صحبت من و مامان شد...بابا و روهام اومدن...

    بابا-سلام...و نگاهی به مامان کرد و با تعجب گفت-عه هنوز حاضر نشدی؟

    روهام رو بغـ*ـل کردم و بوسیدم و مامان در جواب بابا نگاهی به ساعت انداخت و چشم غره ای به من رفت و گفت-الان حاضر میشم بریم

    خندم گرفت بخاطر من نتونسته حاضر بشه...اما خب یه بخشیش بخاطر من بود...خودش هم غرق شد توی خاطراتش...خودش هم مقصر بود...اصلا بیخیال تعیین کردن مقصر...

    بابا گفت-رویا بابا؟ روهامو نگه میداری یا ببریمش؟

    نگاهی کردم به بابام و روهام و گفتم-نه نگهش میدارم شما با خیال راحت برید

    مامان درحالی که لباس میپوشید گفت-نمیدونم این سینا این ایده رو از کجا اوورده حالا اگه این طفل معصوما بیان خونشون خراب میشه؟

    بابا-چیکارش داری خانوم؟حتما اینطوری دوست داره...

    مامان-اون سینای بیچاره که از خودش اختیار نداره...همون شهناز بوده که این ایده رو داده

    بابا سرشو تکون داد و درحالی که داشت موهاشو شونه میزد گفت-خب زنش اینطوری دوست داره دیگه...ولش کن بزار بریم و بیایم به خیر و خوشی تموم بشه...

    مامان با نگرانی نگاهی به ما کرد-این بچه ها رو چیکار کنم...من میتونم اخه دوری این دوتا رو اونم وقتی خودشون تنهایی توی خونه ان تحمل کنم؟

    بابا با آرامشی خاص توی کلامش گفت-خانوم مگه میخوایم بریم و نیایم؟...یکی دوساعت دیگه بر میگردیم

    همون موقع گوشی بابا زنگ خورد و جواب داد...مامان رو به من گفت-ببین رویا با روهام زیاد سربه سر هم نزارید...هرچی گفت گوش کن هرچیت رو هم خراب کرد چیزی بهش نگو من برات یکی بهتر میخرم...رویا نیام ببینم خونه شده میدون جنگ

    سرمو با کلافگی تکون دادم و گفتم-مامان مگه سه سالمه که این چیزا رو میگی

    مامان خنده ای کرد و گفت-تو کاش سه سالت بود...از نوزاد هم نوزاد تری

    -واقعا ممنون از اینمه الطفاتی که نسبت به من داری

    صدای بابا به بحثمون خاتمه داد-رضا بود...میگه بچه هارو ببریم خونه مادر بقیه هم اونجان...

    مامان نیم نگاهی به من انداخت و گفت-حتما منم میزارم بره پیش اونا...خونه بمونه امن تره...

    بابا دیگه داشت کلافه میشد و گفت-مگه میخوان بجنگن که اینجا امن تره؟...خانوم حرفا میزنیا...رویا بابا بپوش بریم اونجا...

    سرمو تکون دادم و رفتم سمت اتاقم...چاره ای نبود باید یجوری با قضایا کنار میومدم...صدای مامان میومد-نگفت سیاوش اینا برگشتن یا نه؟...یک هفتس شمال چیکار میکنن ؟

    بابا-اتفاقا گفت سیاوش هم خودشو رسونده...نوه ها و محسن همه خونه مادرن و بقیه هم خونه سینا...

    مامان-خوبه یه بزرگتر اونجا هست که من خیالم راحت باشه...

    بابا-منم برای همین میگم بره... وقتی محسن اونجا باشه بینشون بحث نمیشه...خوشم میاد همه ازش حساب میبرن...

    و خندید...مامان-اگه زن بگیره انقدر بد عنق نمیشه...هی لج میکنه میگه زن نمیگیرم...
    دیگه به حرفاشون توجهی نکردم و مشغول لباس پوشیدن شدم...

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    *ROyA

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/28
    ارسالی ها
    3,052
    امتیاز واکنش
    25,600
    امتیاز
    1,070
    محل سکونت
    Sis nation
    [HIDE-THANKS]
    یه مانتوی کتی مشکی قرمز پوشیدم..شال قرمزم هم انداختم سرم و شلوار مشکی پوشیدم...کیفمم قرمز...کفشمم مشکی...تیپ بدی نبود...دوست داشتم ترکیب رنگیشو...-مامان من پوشیدم بریم...

    بابا نگاهی انداخت بهم و با خنده گفت-چه کرده رویا...خودتی؟

    -فکر میکنم که خودم باشم!

    مامان-رویا این مانتوت کوتاهه یه اُوِر یا اگه بنظرت هوا گرمه چادر سرت کن...وگرنه باید مانتوت رو عوض کنی...

    دوباره گیر!...چشمی گفتم و چادر ملیم رو برداشتم و الکی سرم کردم تا مامان بیخیالم بشه...بابا تا منو دید گفت-رویا خیلی بهت چادر میاد بابا...چرا چادر سرت نمیکنی؟

    -بابا بیخیال...خودت میدونی از چادر خوشم نمیاد...

    و بابا سری تکون داد و رفتیم تو ماشین تا من و روهام رو بزاره خونه مادرجون...

    وقتی رفتیم بابا مارو دم در پیاده کرد و خودش رفت...طبق گفته های عمو رضا گـه به بابا گفته بود همه نوه ها اونجا جمع بودن...روهام که فورا دویید پیش رفیقاش تا باهاشون بازی کنه و من!...بی توجه به دخترها رفتم تا چادرمو دربیارم و یکم سر و وضعم رو مرتب کنم...یکمی رژ زدم و توی چشمام مداد کشیدم...صدای آسمان یه لحظه منو ترسوند...-چیشده رویا خانوم؟...دیگه تحویل نمیگیری

    خودمو زدم به بیخیالی...-من؟...نه چندوقته اعصابم خورده...

    آسمان-اخه فقط مارو تحویل نمیگیری...

    -شاید قسمت شما بوده که اعصاب خوردیم سر شما خالی بشه

    رزا-اوه خدای من خانوم اعصابش خورده

    اخم کردم و گفتم-ببین رزا ...

    اومدم بگم ... بزنم تو روش...حرفامو بهش بزنم...اما حرف مامان یادم اومد...دشمن باشم اما مخفی...برای همین حرفمو ادامه ندادم...بی توجه به حرفاشون کتابی که با خودم اوورده بودم رو برداشتم و روی مبل نشستم و خودمو مشغول کتاب خوندن کردم...

    زیر چشمی دیدم دایی محسن مشغول گوشیشه و این چیز عجیبی براش نبود...همه میدونستن my friend داره و همیشه درحال صحبت کردن با دوست دخترشه...اما چرا نمیگیرتش من هنوز نمیدونم...رامین و مهراد داشتن باهم صحبت میکردن و روهام هم با ثنا و سها بازی میکرد...آسمان و رزا هم با چشم غره داشتن پشت سر من حرف میزدن و تنها کسی که تک نشسته بود من بودم...و این بهتر بود برام...بدون هیچ دردسر و حرفی با کسی برای خودم درسمو میخوندم...نیم ساعت یکساعت همینطوری گذشت که روهام اومد کنارم-آبجی بیا اینو بگیر فعلا نمیخوامش

    تبلتش بود که بهم داد و منم بدون هیچ حرفی ازش گرفتم و روهام هم رفت پیش بچه ها...دیدم یهو رزا بلند شد و رفت توی حیاط...منم تبلتو برداشتم و یکمی باهاش بازی کردم که صدای آسمان منو از توی حال و هوای بازی دراوورد اسمان گفت-منم بازی میخوام

    نیم نگاهی بهش انداختم و گفتم-از کدوم بازی ها؟

    آسمان نفس عیمقی کشید و بعد گفت-نمیدونم

    پوزخندی زدم و گفتم-از اون بازیا که با احساسات مردم بازی میکنی چطوره؟میدونم تو و رزا عاشق این بازی هایید...

    آسمان بهت زده بهم نگاه کرد...من هم با حفظ پوزخندم سکوت کردم و دیگه بهش محل نزاشتم...


    ××××

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    *ROyA

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/28
    ارسالی ها
    3,052
    امتیاز واکنش
    25,600
    امتیاز
    1,070
    محل سکونت
    Sis nation
    [HIDE-THANKS]
    تند تند داشتم لباس میپوشیدم برم بیرون...دیگه حوصله هیچی رو نداشتم...عید خیلی چیز مسخره ایه...
    مامان نیم نگاهی بهم انداخت و گفت-کجا بسلامتی؟
    -میرم هوایی بخورم دلم گرفت از بس موندم تو خونه بخدا
    مامان با لحن تندی گفت-فکر نکن هیچی بهت نمیگم میتونی برگردی مثل گذشته بشی هی بیرون بری...
    با تعجب بهش نگاه کردم...یعنی انقدر براش سخت بوده این مدت که اینطوری داره میگه درموردش؟ادامه داد-اونطوری هم نگاه نکن...حالا اینسری دفعه اخره...برو دیگه نمیزارم راه به راه بری بیرون...
    از درون حرص خوردم...ولی دم نزدم...تلفن خونه رو برداشتم و زنگ زدم به ویدا تا اگه وقت خالی داره باهم بریم...که متاسفانه نداشت...بهتر تنهایی میرم یه هوایی هم میخورم...
    هوا بهاری بود...ابری...گرفته!...همیشه بهار همینطوریه...ام پی تریمو برداشتم و از خونه بیرون اومدم...نفس عمیقی کشیدم و هندزفیریمو گذاشتم توی گوشم و یه اهنگ لایت گذاشتم و پیاده و بی هدف راه افتادم توی خیابون...یکم باد میومد...درختها داشتن سبز میشدن...همجا رنگ و بوی بهار گرفته بود...خیابون رو تزیین کرده بودن...راستی راستی بهار اومده و الان چندروزه ازش گذشته؟!پس چرا من چیزی حس نمیکنم...حتی حس تازگی هم ندارم...بعد از نیم ساعت بی هدف قدم زدن و توی فکر بودن خسته شدم و به سمت خونه راه افتادم...یادم افتاد وقتی مامان اینا از مراسم خواستگاری برگشتن نزاشتم حتی بیان توی خونه مادر جون و فورا نشستم توی ماشین تا بریم...حتی نتیجه خواستگاری رو هم نپرسیدم اصلا برام مهم نبود...

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    *ROyA

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/28
    ارسالی ها
    3,052
    امتیاز واکنش
    25,600
    امتیاز
    1,070
    محل سکونت
    Sis nation
    [HIDE-THANKS]
    ...وقتی رسیدم خونه سلام آرومی دادم و رفتم توی اتاقم...که مامان صدام کرد-رویا لباساتو عوض کردی بیا کارت دارم...
    حرفشو گوش دادم و بعد از تعویض لباس و شستن دستهام رفتم پیش مامان...-جانم؟
    مامان-رویا چرا نمیپرسی خواستگاری چیشد؟
    -چرا باید برام مهم باشه کسی که به بازیم داده شوهر کرده یا نه؟
    مامان شونه ای بالا انداخت و بی توجه به حرفم با طعنه و حرص گفت-شهناز جون همه کاراشونو انجام داده بودن و ما رو برای بله برون دخترجونش دعوت کرده بودن...مامانم انقدر عصبانی و ناراحت شد ولی اصلا به روی خودش نیوورد...اونوقت به ما میگن میخوان بیان خواستگاری نگو قول و قراراشونو از قبل گذاشتن...اخر هفته هم جشن عقدشه....
    ابروهامو انداختم بالا...چه قدر هول...اخر هفته جشنشه!-چقدر زود دارن جشن میگیرن...یکم حداقل آشنا نمیشن؟
    مامانم سری به تاسف تکون داد-نمیدونم والا به ما چه...شهناز که کنترل کل اون زندگی رو تو دست داره حتما میدونه داره چی کار میکنه...بیچاره سینا که افتاده گیر این!...دیروز سینا میگفت من خودمو وقف زن و بچم کردم از من خوشگذرونی گذشته دیگه اختیاری از خودم ندارم...
    جدی گفتم-از بی عرضگیشه اختیار نداره از خودش...دوتا داد از اول میزد سر زنش انقدر الان زنش و دختراش قد علم نمیکردن برای آدم عین شاه بیان مهمونی اونوقت ماهم کلفتیشونو بکنیم...
    مامان با اخم گفت-نمیزارم به برادرم بگی بی عرضه رویا بزرگترته درست صحبت کن...
    -از کی تاحالا آدمی که به حال کشت خواهرشو میزنه میشه برادر؟...چطوری ازش دفاع میکنی...کم کم داشت تن صدام بالا میرفت-مامان همیشه از این آدمای دور و برت که همش اذیتت میکنن دفاع میکنی چرا؟که چی بشه؟...همش باهاشون خوش برخوردی...نیکی میکنی بهشون درحالی که اونا اصلا در حقت خواهری یا برادری نکردن...بس کن مامان با این کارت منو عذاب میدی...ولشون کن به جهنم که تنها میمونیم...مگه ما یه خانواده چهار نفره نیستیم؟...مگه خدا رو نداریم؟...پس حرفی نمیمونه و دیگه تنها هم نمیمونیم...ولشون کن مامان...خوشت میاد هی بهت نیش و کنایه بزنن؟...خوشت میاد هی پشت سرت حرف میزنن؟...خوشت...
    صدای سوتی توی گوشم پیچید و سوزشی روی گونم حس کردم...مامان با عصبانیت گفت-اینو زدم که بفهمی نباید جلوی مادرت صداتو بالا ببری و بگی اینکارو بکن اینکارو نکن...فهمیدی؟
    و با صدای بلند تری گفت-من خودم میدونم دارم چیکار میکنم بجای حرف زدن به من برو زندگی خودتو درست کن ببین به کجا رسیدی...دختری که من بزرگ کرده بودم بلد نبود با پسر غریبه حرف بزنه چه برسه به اینکه بره باهاش دوستم بشه ...
    دستمو گذاشته بودم روی صورتم و با بهت به مامانم نگاه میکردم...اومدم حرفی بزنم که مامانم با عصبانیت گفت-ساکت نمیخوام صداتو بشنوم گمشو تو اتاقت...
    اومدم دوباره یچیزی بگم که نزاشت اصلا کلمه ای از دهنم خارج بشه گفت-هیس نمیخوام صداتو بشنوم برو فقط برو تو اتاقت...
    با بهت رفتم توی اتاقم...روی تختم دراز کشیدم و به اتفاقات چند لحظه پیش فکر کردم...هرچی فکر کردم چیزی یادم نمیومد...اصلا برای چی الان ناراحتم؟...مگه چی شد؟...نمیفهمم...چیشد که مامان عصبانی شد؟...چرا صورتم میسوزه؟...مگه اصلا عصبانی شد؟...پس چرا من هیچی یادم نیست؟...متوجه نمیشم!...با همین فکر ها خوابم برد...

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    *ROyA

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/28
    ارسالی ها
    3,052
    امتیاز واکنش
    25,600
    امتیاز
    1,070
    محل سکونت
    Sis nation
    [HIDE-THANKS]
    همجا تار بود...چندبار پلک زدم...کم کم داشت همه جا واضح میشد...همجا خون ریخته بود مور مورم شد...عقم گرفت اومدم دستمو بگیرم جلوی دهنم که دیدم نمیتونم دستمو تکون بدم...دستامو بسته بودن...موهای تنم سیخ شد...اولین سوالی که توی ذهنم اومد این بود...من کجام و اینجا چیکار میکنم؟...اومدم دهنمو باز کنم و جیغ بزنم که حس کردم لبام پاره شده و نمیتونم از هم بازشون کنم...دردم میومد...تمام تنم درد میکرد...اشکام روی صورتم میریخت...چشمم به پاهام افتاد که اونا رو هم بسته بودن...بدبختی ازاین بیشتر ؟...من میدونستم تهش میمیرم...خدایا میخواستی منو بکشی چرا انقدر زجر آور...صدای قهقه کسی رو میشنیدم...
    با قهقه بلند و حالت مسخره ای داشت میگفت-بالاخره گیر افتادی...عین یه بدبخت تو مشت منی...
    با شنیدن این صدا تنم شروع کرد به لرزیدن...نه اون نیست خیالاتی شدم...
    خنکی چیزی رو روی گردنم حس کردم...و صدای نزدیکش که کنار گوشم میگفت-میتونم باهمین چاقو تمام تنتو ریز ریز کنم...اینطوری دوست داری بمیری یا یکم هیجانی تر چطوره؟...کمی سکوت کرد و دوباره گفت-نه بهتره هیجانی تر باشه...مسیحا داداش اون وسیله رو بیار میخوام هیجانی تر بمیره بیا یکم مرگش رو شبیه فیلم های اکشن کنیم...قشنگ تر میشه...
    همه این اتفاقات رو فقط میشنیدم...نمیدیدمشون...چون پشت سرم بودن...میلرزیدم...سردم بود درحالی که اونجایی که بودم دماش پایین نبود...احساس کردم سرم داره داغ میشه...بوی دود میومد...خدای من داشتن منو میسوزوندن...میسوختم...نه توان جیغ زدن داشتم و نه تکون خوردن...فقط درد میکشیدم...امیر حسین اومد جلوم و تونستم راحت ببینمش و دیگه شنونده صداش نباشم...لبخند کریهی زد و چاقوشو گرفت جلوم و گفت-الان دیگه دارم خنک میشم وای رویا نمیدونی چقدر این لحظه رو توی خوابام میدیدم...حالا میتونم با چاقو و دستای خودم ریز ریزت کنم...و تو هم صدات در نیاد...نگاش کن اونقدر ضعیف شده که دیگه نمیتونه جیغ بکشه چه برسه جواب بده...یادته گفتم کوتاه میکنم زبونتو...و دوباره خندید و رو کرد به مسیحا و گفت بسه ولش کن دلم داره کم کم بحالش میسوزه بیا نگاش کن چقدر مظلوم شده اون رویای زبون دراز...دیگه سرم و تنم نمیسوخت...نمیدونم با چی آتیش گرفته بودن به جونم و داشتن از پشت منو میسوزوندن...مسیحا هم اومد و جلوم ایستاد...امیرحسین روبه مسیحا ادامه داد-اول تو ریز ریزش کن...بعد من...حالا حالا ها باهاش کار دارم باید زجر کشش کنم...
    مسیحا با پوزخند گفت-بنظرت بد نیست اول یه استفاده کامل ازش جفتمون ببریم بعد پوست سفیدشو خدشه دار کنیم؟
    امیر حسین قهقه ای سر داد و گفت-پیشنهاد عالیه...همینطور خشک و خالی هم نمیشه بکشیمش...باید یچیزی هم بهمون بماسه...
    نه دیگه خدایا این یکی رو نیستم...نیستم...انقدر خودمو تکون دادم و کوبوندم به صندلی که دیگه چیزی حس نکردم...
    با نفس نفس چشمامو باز کردم دوست نداشتم چیزایی که الان دیدم رو دوباره ببینم...خدایا توی اتاقم باشم...همش خواب باشه...وقتی چشمامو باز کردم همجا تاریک بود...دست زدم به صورتم خیس بود اما سرد...یعنی این کابوس بود؟...کابوس انقدر واقعی ؟...لبامو تکون دادم قیافم توی هم جمع شد درد میکردن...اگه این کابوس بود چرا لبام درد میکرد...انگار دورش پاره شده بود اونطوری درد میکرد...چراغ خواب اتاقمو روشن کردم و به ساعت نگاه کردم ساعت چهارونیم بود...بلند شدم و خواستم برم کمی آب بخورم که حس کردم واقعا همجای بدنم درد میکنه...سرمو تکون دادم و با خودم گفتم همش یه خواب بود رویا هیچی نیست...رفتم آب خوردم و دوباره برگشتم به اتاقم و دراز کشیدم...میترسیدم بخوابم....دیگه خوابم نمیبرد...حس میکردم یکی الان میاد توی اتاقم و منو با خودش میبره...در اتاقمو بستم و برقشو روشن کردم...توی اتاق راه میرفتم...میترسیدم بشینم...نکنه یکی بیاد سراغم؟...اشک توی چشمام جمع شد...من میترسیدم از همه چیز...از همه کس...به هیچکس اعتماد نداشتم دیگه...حتی به مامان...چون اون هم...اون هم...کمی به ذهنم فشار اووردم حس کردم مامان کاری انجام داده که من ناراحت شدم اما اون چه کاری بود یادم نمیومد...میدونم اگه الان برم بیدارش کنم عصبانی میشه و چهار تا نصیحت میکنه و دوباره میخوابه...مثلا میگه انقدر اهنگ گوش میدی مغزت خراب شده برای همین نرفتم پیش مامان...هدفونمو برداشتم و آهنگ گذاشتم برای خودم...شاید آروم شم...میدونم از یادم نمیره اما شاید حواسم پرت بشه...شاید منو خواب کنه...همراه با اهنگی که حتی نمیفهمیدم چی میگه...شاده یا غمگین حتی ...اشک میریختم...انقدر گریه کردم تا خوابم برد...

    ××××

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    *ROyA

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/28
    ارسالی ها
    3,052
    امتیاز واکنش
    25,600
    امتیاز
    1,070
    محل سکونت
    Sis nation
    [HIDE-THANKS]
    روزای آخر عیده...بعد از اون شب دیگه ساکت تر شدم...در حد یکی دو کلمه حرف میزدم...دوباره نگاه مامان و بابا نگران شد نسبت بهم...و من هیچ جا باهاشون مهمونی دیگه نرفتم...میترسیدم از خونه بیرون بیام...میترسیدم بیوفتم گیر اونا...هرکاری ازشون برمیاد...از همه چیز میترسیدم...مامان میخواست هی سر صحبتو بامن باز کنه و من به بهانه های مختلف از بحثش فرار میکردم...دوست نداشتم راجبه چیزی حرف بزنم...تنها کاری که میتونستم بکنم این بود که درس بخونم و آهنگ گوش بدم...حتی جواب تلفن های ویدا رو دیگه نمیدادم...دیگه به جمع هامون نرفتم...میترسیدم اونا اونجا باشن...

    مامان-رویا بیا اینجا

    از روی صندلیم بلند شدم و رفتم پیش مامان توی پذیرایی...بی هیچ حرفی نشستم روی مبل و منتظر به مامان نگاه کردم

    مامان-میشه بگی چت شده رویا؟من نگرانتم مامان...

    نگران؟...نیست من مطمئنم اینا همش ترحمه...نگاهی بهش انداختم و درحالی که داشتم از روی مبل بلند میشدم با بغض کنترل شده ای گفتم-هیچیم نیست...نگران خودت باش

    و برگشتم به اتاقم و در رو قفل کردم...به در تکیه دادم و اجازه دادم بغضم بشکنه...اشکام میبارید و آروم آروم مینشستم روی زمین...میدونم الان زنگ میزنه خانوم فاطمی...دوباره میخواد منو ببره پیشش من مطمئنم...دلم برای لالایی های مامان تنگ شده بود...لالایی عروسک جون...هعی عروسک جون...

    فقط هم اون تیکه ی اخرشو دوست داشتم... از خدا من نه گل میخوام ...نه کبوتر نه پونه....عروسک جون یه عروسک....منو کرده دیوونه

    چشمم به عروسک بچگی هام افتاد که به دیوار اتاقم آویزون کرده بودم...یه دختر بود اسمشو گذاشته بودم سحر...از همین عروسک های قدیمی دخترونه که سرشون یه حالت سفالی داشت و لباس پرنسسی تنش بود...اینو خوب یادمه کی بابا برام خرید...خونه مادر جونم بودم...مامانم قهر کرده بود و رفته بود خونه مادر جونم و منم بـرده بود...بابا برای برگردوندن من و مامان برای مامان یادم نیست چی خریده بود ولی برای من یه طوطی و یه عروسک خرید که اسم طوطیم برزو بود و اسم عروسکم که الانم دارمش سحره...بلند شدم و عروسکمو برداشتم و به خودم فشردمش...کمی بوی خاک گرفته بود اما بوی قدیم رو میداد...بچگی هام...دلم برای بچگیام تنگ شده...برای همون پاک بودن ها...تنها دقدقمون داشتن اسباب بازی بود...میون اون همه اشک لبخند تلخی به لبم نشست...یادمه بچه بودم وقتی با مامان میرفتیم پارک همه بچه های اونجا سعی میکردن باهام دوست بشن...همیشه یه ایده برای بازی کردن داشتم هیچوقت به کسی توی بازی کردن محتاج نبودم و منت کسی رو نکشیدم...از همون بچگی یاد گرفتم منت کسی رو نکشم...

    (نمیدونم چرا این بازیش نمیاد...ای بابا خب دوست دارم بازی کنم...بهتره به بابا بگم بیاد یه نگاهی بهش بندازه یادم بده...

    -بابا میشه یه لحظه بیای

    بابا-چشم بابایی میام...

    الان یه عالمس که گذشته و بابا هنوز نیومده...نمیدونم چرا...خب خودم با کامپیوتر یکم کار میکنم تا یاد بگیرم...)

    از همون موقع بود که دیگه از کسی کمک نخواستم...چون قبل از اون هم این اتفاق برام افتاده بود و هیچوقت کسی نمیومد جواب سوالامو بده توی بچگی هام...برای همین خودم تلاش کردم و کامپیوتر رو یاد گرفتم و الان مدرکشو دارم...بدون اینکه کسی بخواد کمکم کنه...اصلا چی شد که به این بحث رسیدم؟...اما بحث بدی هم نیست...من برای خوب شدن نیاز به کسی ندارم...دوست ندارم منت کسی رو بکشم...من خودم ، خودم رو خوب میکنم...خودم یکاری میکنم روحیه تضعیف شدم قوی بشه...مشتی آروم کوبیدم به دیوار و با گریه گفتم قوی میشم...آره من قوی میشم...

    از چی بگم؟...از حالم خودم...از فردام بگم؟...

    منو تو این حال خودم...بزار و برو...دست بردار...

    ازتو نه از خودم پرم...تو این حال خوبم...ترکم کن....

    دنیا خوارم کرد...دنیا قانعم کرد...دنیا...

    درکم کن...میشه درکم کنی دنیا؟...نمیتونی؟...خب یکم رحم داشته باش...فقط یکم...چیز بیشتری ازت نمیخوام...بزار یکم نفس بکشم...بخدا آرزوی آرامش دارم...آرامشی که چندین ماهه ندارمش...این روزا دیگه به اینجام رسیده...از همچی میترسم...حتی از سایه ام میترسم...شاید سایه ی من نباشه...شاید یکی دنبالمه...میخواد به طرز فجیهی منو بکشه...من نمیخوام اینطوری بمیرم خدا...

    نفس سرد تنش...افتاده کنج اتاق...

    خیره به رگبار بارون...گم شده پشت رویاش...

    خاطرات گذشته دارن از فاصله میگن...

    با جدا شدن از چشماش به رویاش خاتمه میدن...

    تو دلش یه حسی مبهم...تو چشاش پر از گلایه...

    دخترک تاریک و سرده...زندگیش شد غرق سایه...

    خسته از زجه زیر بارون...خسته از سردی دستاش...

    خیلی آروم حسی میگه یکی گوش میده به حرفاش...

    آخ خدا...گوش میدی به حرفام؟...کاشکی یکم از شیب سربالایی زندگیم کم کنی...نفس گیر و طاقت فرساست...دیگه نمیکشم بیام بالا...میترسم با کله از این نصفه راه بخورم زمین و دیگه کارم تموم بشه...

    دخترک خسته از این اتفاق شوک برانگیز...

    که انتهای رویاهای جاده شد غم انگیز...

    خستم خدا...میدونم شاید بقیه هم مشکل دارن و طاقت فرسا تر...اما هر آدمی یه کاسه تحمل و صبری داره...کاسه ی من لبریز شده...من فقط دلم میخواد یکم آرامش داشته باشم از اینهمه تنش خسته شدم...چیز زیادی نمیخوام باور کن خدا...نمیدونم چی شد فکر کنم انقدر گریه کردم که چشمام خسته شد و کم کم پلکام افتادن روهم و پشت در اتاقم خوابم برد...

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    *ROyA

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/28
    ارسالی ها
    3,052
    امتیاز واکنش
    25,600
    امتیاز
    1,070
    محل سکونت
    Sis nation
    [HIDE-THANKS]
    با فریاد گفتم-خستم کردین هرکدوم یه گیری میدین من موندم به چه ساز شماها برقصم...چپ میرم چرا چپ رفتی ... راست میرم چرا راست رفتی...به من بفهمون چطوری رفتار کنم نه دقیق به من بگو من بفهمم...
    با عصبانیت گفت-خفه شو صداتو بیار پایین ما اینجا آبرو داریم...
    با صدای بلند تر و پوزخندی که بهش زدم ادامه دادم-جالبه خانوم به فکر آبروشونن...و با اخم ادامه دادم-آبروت مهم تره یا من؟...به جهنم چهار دیواری اختیاری ببینم کی جرعت داره تو زندگی ما دخالت کنه...کی رو داری تو این ساختمون مسخره که برات مهمه هان؟مثلا آبروت بره چی میشه؟...حالم ازاین اخلاقای مسخرت بهم میخوره...دلم میخواد برم یجا گم شم دیگه هیچوقت نبینمت...
    -ببین لال شو من نمیخوام سر و پی تو بشم...کم ندیدم از وقتایی که عصبانی میشی...پس برو تو اتاقت...ساکت...هیس...اصلا برو یجا گمشو که منو نبینی...
    -ساکت نمیشم ببینم میخوای چیکار کنی هان؟...اوه خدای من خانوم میخواد برای من عصبانی بشه...چیه فکر کردی از عصبانیتت میترسم؟...نه خیر من آب از سرم گذشته...انقدر ازت خوردم و شنیدم که عادیه برام...تو خودت همیشه فکر کردی خودت راست میگی...حق با توئه...هیچکس نباید روی حرفت نه بیاره...باشه تو راست میگی ولی من افکار و اعتقاداتم با تو زمین تا آسمون فرق میکنه پس لطف کن دیگه توی زندگیم دخالت نکن...تازه من اگه میدونستم کجا برم که اینجا نمیموندم...
    کشیده ای ازش خوردم و گفت-بهت میگم خفه شو حالیت میشه؟...باشه تو خوبی...تو خوبی که پات نزدیک بوده به کلانتری باز بشه...تو خوبی که دست تو دست دوست پسرت میری خیابون گردی...تو خوبی که توی مدرسه بزور میزاشتن بری امتحان بدی...کنکورت هم که دادی...حتما میخوای بری دانشگاه این کثافط بازیارو اونجا هم دربیاری...حالا هم گمشو تو اتاقت...دختره ی بیشعور آشغال...خیلی گستاخ شدی...باید روی تربیتت تجدید نظر کنم...برو گمشو تو اتاقت نبینمت...دعا کن تهران قبول شی...جای دادو بیداد غیر از تهران هرجا قبول بشی نمیزارم بری اینو توی گوشات فرو کن...نمیتونی از اینجا در بری...من هواتو دارم رویا کج بری من میدونم و تو...بلایی به سرت میارم که خودت متوجه نشی...
    تقریبا با جیغ و داد و بغض و گریه و عصبانیت و همه ی احساس های بد باهم ادامه دادم-نمیرم میخوای چیکار کنی؟...آره من آشغال...گستاخ ... بیشعور...رفتم سمتش و انگشت اشارمو سمتش گرفتم و گفتم-تو چی؟...اوه خدای من یادم نبود خانوم الهه تشریف دارن نباید بهشون حرفی زد...من هرجا قبول بشم میرم به تو هم ربطی نداره...متوجهی؟...تو نمیتوی دخالت کنی...
    دستمو کنار زد و هولم داد به عقب و گفت-به من دست نزن...گمشو اونور دختره بی تربیت آشغال...چته؟دردت چیه؟...کم خرجت کردیم که الان برامون قد علم کردی؟...حالا خرج به کنار...کم محبت خرجت کردیم؟...اون همه گوه خوردی و کثافط کاری کردی چیزی بهت گفتیم؟...درضمن من مادرتم اختیار دارتم...نمیزارم بری ببینم میخوای چی کار کنی؟...
    خاطرات نحسی از جلوی چشمام رد شد...هنوزم اون فحشی که بهم داد رو یادمه...خیره نگاهش کردم...با بغض...اما خودمو نباختم و با حفظ همون صدای بلندم گفتم-نه هیچی بهم نگفتی...دردمم هیچی نیست...داد زدم میفهمی دردم هیچی نیست...هیچکاری نمیکنم...
    روهامو برداشت و رفتن توی اتاق و درو بستن..کوبیدم به در گفتم میشنوی؟دردم هیچی نیست...فریاد کشیدم...دردم هیچی نیست...هیچی نیست...بغضم ترکید و دوباره گفتم من هیچ دردی ندارم...هیچ دردی...خنده عصبی کردم....من توی کمال آرامشم...من خیلی خوشحالم...آخ...و دوباره عصبی خندیدم...باید از خدامم باشه که قبول کردین پیشتون زندگی کنم...هیچ میدونی بچه بودم گاهی اوقات فکر میکردم تو شاید نا مادری من باشی؟...میدونی همه خواهر و برادرات ازت میترسن؟...میدونی مامانت چیا که پشت سرت نمیگه؟...میدونی همه به خانوم حکومت نظامی میشناسنت...
    کوبیدم به در و با داد گفتم میدونی؟...در اتاقو باز کردم که گفت-گمشو تو اتاقت من با روانی ها حرف نمیزنم...اگه اونا از من میترسن منم از تو از یه آدم روانی میترسم...ازت بدم میاد رویا برو گمشو نمیخوام ببینمت...
    دستمو گرفتم جلوی دهنم...چی گفت؟...صداش توی سرم اکو میشد...ازت بدم میاد رویا...دویدم و رفتم توی اتاقم و درو محکم کوبیدم تا بسته بشه...تند تند لباسامو پوشیدم حتی یه لحظه هم نمیخواستم توی این خونه ی لعنتی بمونم...در اتاق اونا بسته بود و بدو بدو از خونه اومدم بیرون...بدون اینکه حتی بدونم ساعت چنده...روزه؟ شبه؟...فقط از خونه اومدم بیرون که دیگه اونجا نباشم...با صدای بلند گریه میکردم همه با یه جوری نگام میکردن...چیه گریه کردن هم توی این شهر مسخرتون جرمه هان؟...توی

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    *ROyA

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/28
    ارسالی ها
    3,052
    امتیاز واکنش
    25,600
    امتیاز
    1,070
    محل سکونت
    Sis nation
    [HIDE-THANKS]
    توی کیفمو نگاهی انداختم و دیدم دفتر تلفنم همراهمه...برای همین رفتم به یکی ازاین باجه های تلفن و به هیراد زنگ زدم...
    هیراد-بله بفرمایید...
    با گریه گفتم-هیراد بیا
    صداش هول شد-رویا تویی چی شده ؟
    -هیراد نپرس فقط بیا...
    هیراد-کجایی وایسا اومدم جایی نرو تا بیام
    -طرفای خونه باجه تلفن هست...اونجام...
    هیراد-اومدم...اومدم...
    یکمی وایسادم شاید بیست دقیقه یه ربع که ماشین هیراد با سرعت جلوی پام وایساد...هیراد هول بود...بدون حرفی نشستم توی ماشینش...
    هیراد-رویا نمیخوای بگی چیشده؟...
    -منو ببر یجا هیچکس نباشه...یجای باز...یجایی که حس کنم حداقل اونجا آرومم...
    هیراد فهمید دوست ندارم حرف بزنم برای همین بی هیچ حرفی مشغول رانندگی شد... نگاه کردم به آسمون ابری تهران...باشه دنیا...دیگه هیچی ازت نمیخوام...همون آرامش هم نمیخوام...تو هم کمکم نکن...منتت رو نمیکشم...خودم خودمو کمک میکنم...چیه بدبختی من سکوت داره؟...حق داری ابری بشی...مامانم دیگه دوسم نداره...دلم به کی خوش بود...دلم به چی خوش بود...حتما خیلی وقته از من بدش میاد که اینطور گفته...قلبم تیر میکشید...وای اه حرصم گرفته اخه اینم زندگیه من دارم...همش بدبختی در عین خوشبختی...همش غم در عین خوشحالی...همه چی یجوریه...اصلا هیچی باهم جور در نمیاد...اَه...
    هیراد نیم نگاهی انداخت و گفت-چیه رویا چرا هی زیرلب با خودت حرف میزنی خب بلند بگو...شاید بتونم کاری بکنم برات...
    -هیراد از دست کسی کاری برنمیاد...من باید خودم اوضاعمو درست کنم...
    هیراد-تنهایی؟...رویا من حاضرم هرکاری برات بکنم...ماهمه پشتتیم رویا
    -ببین هیراد نمیشه هی خودمو آوار کنم رو سر شماها...بالاخره شماها هم مشکلات خودتونو دارین...
    یهو نگاهم خیره موند به یجا و حرف مامان توی سرم دوباره اکو شد ازت بدم میاد...بغضی که به سختی قورتش داده بودم تا دیگه سرباز نکنه دوباره داشت سرباز میکرد...
    هیراد-نگاه کن تو به من نمیگی چت شده فکر میکنی من خرم نمیفهمم الان داری خودتو کنترل میکنه زار نزنی؟...خب یچیزی بگو انقدر توی خودت نریز رویا...ببین منو...بهش نگاه نکردم و به کفشام نگاه کردم...ادامه داد-درسته من دارم رانندگی میکنم نمیتونم نگاهت کنم ولی حواسم بهت هست من مگه کفشاتم زل زدی به کفشات؟،..میگم منو نگاه کن...بریزی تو خودت داغون میشی...خودت بهتر میدونی جدا از اینکه دختر داییمی یه دوست خوب هستی برام...با اینکه لوسی...یکمی زیادی حرف میزنی البته قبلنا اینطوری بودی الان دیگه باید چی بشه ما صداتو بشنویم...ببین بااینکه هزار جور عیب و ایراد داری ولی پاکی رویا میدونم الان داری با خودت میگی زدم شخصیتتو خراب کردم ولی با همه اینا تو خوبی...با همه اینا میشی رویا...بهت نمیاد این اخما...این گریه ها...این سکوت کردن ها...اخه رویای شلوغ کجا و این رویای ساکت و غمگین کجا؟...رویا برام خیلی عزیزی دوست ندارم اینطوری ببینمت میفهمی؟...اصلا اینارو ولش کن با اینا بدتر اعصابمونو بهم میریزیم بریم درمورد یه چیز دیگه حرف بزنیم که تو هم یکم بخندی هوم؟...یادته بچگیامون مینشستیم لب حوض خونه ما ؟ من میرفتم گِل میووردم و تو هم برگ میووردی و از توی خاک هم صدف ها رو برمیداشتیم ؟...خنده ای کرد و گفت-چه قدر بچه بودیما...گلا رو میزاشتیم لای برگا به عنوان ساندویچ صدفا هم پولمون بود...همیشه تو رستوران داره بودی...منم خریدار...تازه بعضی وقت ها گٌل ها رو میکندیم و ساندویچ مخصوصش میکردیم...یادته گِلا رو خمیر میکردی و باهاشون پیتزا درست میکردی؟...یادته همیشه هیربد میومد بازیمونو خراب میکرد؟...
    یادمه؟...معلومه...بهترین دوران زندگیم بچگیم بود...انقدر بازی میکردیم و غرق شادی و خنده بودیم که اصلا نمیدونستیم گریه چیه!...
    هیراد-خب خانوم بسه گذشته رسیدیم بپر پایین ببینم چقدر پری
    پر؟...سوالی نگاهش کردم و اونم به روی خوش نیوورد...گوشیش زنگ خورد...دلم شور زد نکنه مامانه؟...نمیخوام اصلا برم خونه...اه...
    هیراد-رویا مامانت نمیدونه اومدی بیرون؟
    -...
    هیراد-رویا جواب منو بده زندایی نمیدونه؟...چیشده رویا؟...نگران بود گفتم پیش منی
    -...
    نگران؟...اون که از من بدش میاد...اون از من بدش میاد نباید نگرانم باشه...
    هیراد-من که از کارات دیگه سر در نمیارم...واقعا چت شده؟...
    اهمیتی به حرفش ندادم...نفس عمیقی کشیدم...عجب هوای تمیزی...همیشه این بالا ها هوا تمیزه...بام تهران اومده بودیم...
    هیراد-بیا یجارو میشناسم بمیری هم نمیفهمن...بریم یکم جیغو داد کنیم کیف میده...
    بدون حرفی دنبالش راه افتادم...اینجا همش کوه بود...من انعکاس فریاد رو توی کوه دوست داشتم...انگار اونطرف یکی داره صداتو میشنوه...شاید یه توجهی به حرفات کنه...نمیدونم...واقعا صدامو کسی میشنوه؟..
    هیراد-اینجا هرچقدر میخوای داد بزن...خالی میشی..
    یاد این افتادم توی بیشتر رمانایی که خوندم یه قسمتی میان توی بام تهران برای داد زدن...داستان منم روایت همون رمان هاست...اومدم اینجا فریاد بکشم...میدونم خالی نمیشم ولی...

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    *ROyA

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/28
    ارسالی ها
    3,052
    امتیاز واکنش
    25,600
    امتیاز
    1,070
    محل سکونت
    Sis nation
    [HIDE-THANKS]
    هیراد-چرا تعارف میکنی؟...داد بزن...میخوای من شروع کنم خجالتت بریزه؟...
    چشم غره ای بهش رفتم و به عظمت این کوه ها نگاه کردم...یجا خونده بودم کوه ها هم حرکت میکنن اما ما متوجه حرکتشون نمیشیم...واقعا ما چطور موجوداتی هستیم؟...خدا جونم چطوری ما و این همه کوه و دشت و دریا و این چیزا رو آفریدی؟...چرا ما خانوما رو انقدر ضعیف و شکست پذیر آفریدی؟...داد زدم...-چرا همه درد ها مال خانوماست؟...چرا ما باید تحمل کنیم؟...ما باید سنگ صبور باشیم؟...اصلا چرا مارو آفریدی؟...که چی بشه خدا؟...ما هیچکدوم حرفای تورو گوش نمیدیم...چطوری دوسمون داری با همه اینا...خدایا اصلا منو دوست داری؟...مامانم دیگه دوسم نداره خدا...تو چی؟تو دوسم داری؟...دیگه کسی برام نمونده...فقط بابام...هعی خدا...مگه من چی ازت خواستم...یکم آرامش...خدایا هرکی هرچی میخواد هزار برابرش بهش بده اما به من فقط یکم آرامش بده...خدایا انقدر ذهنم دگیره خسته شدم...خسته شدم خدا...میفهمی...خسته ام...هق هق میزدم...بلند بلند گریه میکردم و میگفتم خسته شدم...
    توی راه برگشتن توی ماشین باز هم سکوت سنگینی بین من و هیراد بود که هیچکدوممون دوست نداشتیم بشکنیمش...اما من مجبور به شکستش شدم..
    -هیراد؟
    هیراد-هوم؟
    -گوشیتو بده زنگ بزنم ویدا ببینم خونست
    هیراد-چیکارش داری؟
    -خونه نمیرم
    هیراد-غلط نکن
    -خیلی بی تربیتی...واقعا که...
    هیراد-همینی که هست میری خونتون عین یه دختر خوب...خوب نیست پات توی دعوا به بیرون از خونه راه پیدا کنه عادت میکنی عاقبت خوبی نداره
    -نمیخوام برم خونمون دوست ندارم میفهمی؟
    هیراد-نه نمیفهمم من مامورم و معذور باید ببرمت بعد که رفتی خونه از خونتون هرجا دوست داشتی برو...
    حرصم گرفت-هیراد
    هیراد-حرف نباشه میریم خونتون...
    اخمامو کردم تو هم و منو گذاشت دم در و منتظر موند من برم توی خونه تا بره...زنگ رو زدم و در رو برام زدن...دستمو برای هیراد تکون دادم و اومدم بالا که دیدم مامانم چهره ای افروخته جلوی در ایستاده...پام نه توان برگشت داشت نه رفت...قیافش واقعا عصبانی بود...جرعت اینو نداشتم برم خونه...اما خب...چاره ای جز این مگه داشتم؟کفشامو دراووردم و مامان از کنار در کنار رفت و من اومدم توی خونه...قلبم تند تند میزد...الانه که یه بلایی سرم بیاره...کفشامو که گذاشتم توی جا کفشی گفت-خوش گذشت؟...چرا اومدی دیگه؟...میموندی نمیومدی تو که ازاینجا بدت میاد...سرخود هم که شدی سرتو میندازی هرجا میخوای میری کاری هم نداری به کسی یعنی اصلا برات مهم نیست...
    حرفی نزدم میدونستم با گفتن کوچیکترین حرفی استارت دعوا زده میشه و دوباره باید دادو فریاد کنیم و من اصلا جونی برای این کار ها نداشتم...
    مامان ادامه داد-خوبه خودتم میدونی نباید حرف بزنی...ظهر که خوب داد میزدی...خوب آبروی منو بردی...چیه الان ساکتی...
    نفس عمیقی کشیدم و رفتم سمت اتاقم...رویا تو نباید جوابشو بدی...خودتو کنترل کن جوابشو نباید بدی...
    مامان-کجا؟...الانم میخوای بری بچپی توی اتاقت هوم؟...حق نداری بری...تا کیومرث بیاد تکلیفتو معلوم کنیم...خیلی از خودت دراومدی..
    با صدای آرومی گفتم-میخوام لباسمو عوض کنم
    مامان با اخم گفت-زود عوض کن بیا بشین اینجا...درس هم که نداری دیگه تموم شد بهانه نداری بمونی توی اتاقت...
    چه گیری کردم...واقعا بابا چطوری داره باهاش زندگی میکنه...خیلی گیر میده...خسته شدم...پوف...چاره ای نیست دیگه باید سوخت و ساخت...آر

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا