[HIDE-THANKS]
[/HIDE-THANKS][HIDE-THANKS]
تا مدتها دیگه من تا حد نیاز سکوت میکردم...حتی با زهره هم زیاد صحبت نمیکردم...دیگه نمیتونستم حرف بزنم...دیگه خیلی چیز ها و کارها رو نمیتونستم انجام بدم و بگم...حتی دیگه نمیتونستم بخندم...روز عروسی محسن کسی رو دیدم توی جایگاه عروس که کاش هیچوقت نمیدیدمش...
خجسته ماندگار...
همکلاسی سال سوم دبیرستانم...دختر خوشگل و با کلاس مدرسه...پس...
نه من نمیخوام فکرای بد کنم...من بهش فکر نمیکنم...زهره دید حال درستی ندارم...چون اون هم خجسته رو میشناخت...بعد از اینکه عروسیشونو بهشون تبریک گفتیم دست زهره رو گرفتم و رفتیم کور ترین نقطه توی خونشون نشستیم...عروسی رو توی خونه گرفته بودن...البته فاطمه خانوم با بزن و برقص مخالف بود برای همین مثل مهمونی های عادی بود و هیچ آهنگی پخش نمیشد برای رقصیدن!...
بعد از یکمی نشستن دست زهره رو فشار دادم...بهش گفتم-زهره میشه برگردیم خونه...من دیگه نمیتونم اینجا بمونم...
زهره با نگرانی نگام کرد-اخه الان چطوری بریم؟
-خونه ما که همین بغله...خواهش میکنم بیا بریم...نمیتونم واقعا از توانم خارجه اینجا موندن...
زهره نگهم داشت و نمیزاشت بیام خونه...دیدم داره غروب میشه حتی نمیتونستم به جایگاه عروس و داماد نگاه کنم... به مامان گفتم من میرم خونه نماز بخونم و اینطوری تونستم از دست عروسی راحت بشم و دیگه انقدر به اعصابم فشار نیاد...
کسی توی خونمون نبود...وضو گرفتم تا نماز بخونم...سر نماز اونقدر بغضمو قورت دادم که دیگه این دم اخریاش نمیتونستم مهارش کنم...انقدر توی سجده گریه کردم و دعا کردم...دعا برای خوشبختیش...و حتی دلم به نفرین کردنش هم نیومد...اخه بین ما که چیزی نبود...بهش حق دادم که منو انتخاب نکنه...ما دریک سطح خانواده نبودیم...ولی خجسته هم سطح اونا بود...پدر و مادر معلم...زندگی مفرح...همچی تموم اون دوتا واقعا بهم میومدن...از ته قلبم یبار دیگه براشون آرزوی خوشبختی کردم و بعد سعی کردم حالمو خوب کنم...و دیگه به این موضوع فکر نکنم تا ناراحت بشم چون در واقع خودمو اذیت کردم...و همون لحظه برای همیشه از فکرم کنارش گذاشتم چون فهمیدم علاقه من یک طرفه بود...
دیگه به اون موضوع فکر نمیکردم...و فقط در انتظار جواب کنکورم بودم...مطمئن بودم رشته ادبیات رشته ای که عاشقشم قبول میشم و میتونم حداقل به این آرزوم برسم...و معلم ادبیات باشم...
[/HIDE-THANKS]
[/HIDE-THANKS][HIDE-THANKS]
تا مدتها دیگه من تا حد نیاز سکوت میکردم...حتی با زهره هم زیاد صحبت نمیکردم...دیگه نمیتونستم حرف بزنم...دیگه خیلی چیز ها و کارها رو نمیتونستم انجام بدم و بگم...حتی دیگه نمیتونستم بخندم...روز عروسی محسن کسی رو دیدم توی جایگاه عروس که کاش هیچوقت نمیدیدمش...
خجسته ماندگار...
همکلاسی سال سوم دبیرستانم...دختر خوشگل و با کلاس مدرسه...پس...
نه من نمیخوام فکرای بد کنم...من بهش فکر نمیکنم...زهره دید حال درستی ندارم...چون اون هم خجسته رو میشناخت...بعد از اینکه عروسیشونو بهشون تبریک گفتیم دست زهره رو گرفتم و رفتیم کور ترین نقطه توی خونشون نشستیم...عروسی رو توی خونه گرفته بودن...البته فاطمه خانوم با بزن و برقص مخالف بود برای همین مثل مهمونی های عادی بود و هیچ آهنگی پخش نمیشد برای رقصیدن!...
بعد از یکمی نشستن دست زهره رو فشار دادم...بهش گفتم-زهره میشه برگردیم خونه...من دیگه نمیتونم اینجا بمونم...
زهره با نگرانی نگام کرد-اخه الان چطوری بریم؟
-خونه ما که همین بغله...خواهش میکنم بیا بریم...نمیتونم واقعا از توانم خارجه اینجا موندن...
زهره نگهم داشت و نمیزاشت بیام خونه...دیدم داره غروب میشه حتی نمیتونستم به جایگاه عروس و داماد نگاه کنم... به مامان گفتم من میرم خونه نماز بخونم و اینطوری تونستم از دست عروسی راحت بشم و دیگه انقدر به اعصابم فشار نیاد...
کسی توی خونمون نبود...وضو گرفتم تا نماز بخونم...سر نماز اونقدر بغضمو قورت دادم که دیگه این دم اخریاش نمیتونستم مهارش کنم...انقدر توی سجده گریه کردم و دعا کردم...دعا برای خوشبختیش...و حتی دلم به نفرین کردنش هم نیومد...اخه بین ما که چیزی نبود...بهش حق دادم که منو انتخاب نکنه...ما دریک سطح خانواده نبودیم...ولی خجسته هم سطح اونا بود...پدر و مادر معلم...زندگی مفرح...همچی تموم اون دوتا واقعا بهم میومدن...از ته قلبم یبار دیگه براشون آرزوی خوشبختی کردم و بعد سعی کردم حالمو خوب کنم...و دیگه به این موضوع فکر نکنم تا ناراحت بشم چون در واقع خودمو اذیت کردم...و همون لحظه برای همیشه از فکرم کنارش گذاشتم چون فهمیدم علاقه من یک طرفه بود...
دیگه به اون موضوع فکر نمیکردم...و فقط در انتظار جواب کنکورم بودم...مطمئن بودم رشته ادبیات رشته ای که عاشقشم قبول میشم و میتونم حداقل به این آرزوم برسم...و معلم ادبیات باشم...
[/HIDE-THANKS]
آخرین ویرایش: