رمان رویا بافی زیباست اما | Roya_77 کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

*ROyA

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/12/28
ارسالی ها
3,052
امتیاز واکنش
25,600
امتیاز
1,070
محل سکونت
Sis nation
[HIDE-THANKS]
مهراد-چرا نمیرقصی؟
-خودت چرا نمیرقصی؟
مهراد-خوشم نمیاد از اینطور دخترها...درسته فامیلمن...ولی خب درست نیست توی بغـ*ـل هر غریبه ای دختر برقصه...
سکوت کردم...و سرمو کج تکون دادم ...
مهراد-عوض شدی...آخرین باری که دیدمت یادمه خیلی شاد و شیطون بودی...تولد ویدا بود فکر کنم...
با چشمای گرد شده نگاهش کردم...چطور منو شناخت توی اونجا؟!...
مهراد-انتظارشو نداشتی؟...منم انتظار نداشتم تورو اونجا ببینم توی تولد نوه خالم...
پس از خانواده مادرشن...نمیدونستم...
-بهترین دوستمه...
مهراد-آره تعریفتو از طاهر زیاد شنیدم...فکر نمیکردم رویایی که میگه دختردایی خودم باشه...!
-طاهر لطف داره...
مهراد-اون موقع شیطنت از چشمات میبارید...ولی الان...
-شما خودت داری از فعل گذشته استفاده میکنی...آدم ها عوض میشن...
مهراد-بله...درست میگی...اما انقدر تغییر؟!
-به هرحال تغییره دیگه...
مهراد-درسته...من نباید بیشتر ازاین فضولی کنم از بابت همین فضولی کم هم عذرخواهی میکنم...
تعجب کردم...مهراد و عذرخواهی...اون مغرور بود که...
-خواهش میکنم این چه حرفیه...
لبخندی زد...
(غرورش برای این بود که تو تاحالا هم صحبت باهاش نشده بودی...برای همین فکر میکردی مغروره...)
چقدر مودبه مگه نه؟
(هوم...آره...)
از من که گذشته ولی...
مبارک زنش...خوشبخت میشه زنش مگه نه؟
(آره...اگه همینطور مودب و خوش اخلاق باشه چرا که نه؟)
(میگم رویا یادته...یه روزایی انقدر دوسش داشتی که همیشه فکر میکردی بی اون تمومه کارت...)
تروخدا...امشب بغض نمیتونم بکنم پس بیخیال...
مهراد انگار حوصلش سر رفته بود-میگم حوصلت سر نرفت انقدر اینجا نشستی؟
-نه زیاد...
مهراد-میتونم بهت درخواست رقـ*ـص بدم؟
تعجب کردم...در عین حال اصلا حوصله رقصیدن رو نداشتم
-متاسفم همراه خوبی نیستم...اصلا حوصله رقصیدن ندارم...
بیچاره دیگه حرفی نزد و نشست سرجاش...بعد از مدتی دیدم دارن بساط شام رو آماده میکنن...دور تا دور حیاط صندلی چیده بودن و توی خونه رو هم سفره داشتن می انداختن برای شام...کم کم از جمعیت رقصنده ها کم شد و نشستن سرجاهاشون...من و مهراد که یه جا نشسته بودیم دخترها هم صندلی اووردن با رامین نشستن پیش ما...موقع شام هی شوخی میکردن و به چیزای مسخره میخندیدن...فکر نمیکردم انقدر دخترای فامیلمون اینطوری بی بندوباری دربیارن جلوی چهارتا دونه پسر غریبه...خیلی بدم اومد و توی سکوت و جواب های خیلی کوتاهی که به سوالاتشون میدادم شاممون رو خوردیم...
آسمان توی گوشم گفت-چته چرا انقدر عنقی؟
-همینطوری
آسمان-ببین خودتو جلوی مهراد کوچیک نکنی چیزی درمورد اون جریان بهش بگی
-نه نگران نباش هنوز اونقدر کوچیک و بی غرور نشدم که بخوام بهش بگم...
رزا هم توی اون یکی گوشم گفت-ببین حرفی به مهراد نزنی در مورد اون جریان...
استرس توی حرفاشون موج میزد پوزخندی بر لبم نشست...ببین کارشون رو چطوری میخوان ماست مالی کنن...بعد از شام کم کم هرکی میومد و مبارک باشه ای میگفت و میرفت...مامان منم اشاره داد که منم برم لباسمو عوض کنم...خدمتکار گرفته بودن که خونه رو جمع و جور کنه و به ما احتیاجی نبود...

[/HIDE-THANKS]
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • *ROyA

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/28
    ارسالی ها
    3,052
    امتیاز واکنش
    25,600
    امتیاز
    1,070
    محل سکونت
    Sis nation
    یه عالمه تشکر بابت همراهی هاتون عزیزان
    [HIDE-THANKS]
    بعد از خداحافظی همه از خونه مادر جون رفتیم...البته خب زهرا که میموند...حامد هم با خانوادش میرفت خونشون برای همین امشب مادر جون تنها نمیشه...بابا چون مامان ماشین اوورده بود ماشینشو نیوورده بود...به سمت خونه حرکت کردیم...انقدر چشمام خسته بودن که نرسیده به ماشین چشمام بسته شد...
    روهام-آبجی پاشو...رسیدیم
    مامان-رویا جان پاشو بریم تو تختت بخواب...
    با صدای خواب آلودی گفتم-بیدارم
    و از ماشین بیرون اومدم و چون کلید خونه همیشه توی کیف من بود به سرعت در خونه رو باز کردم و رفتم توی اتاقم...مانتو و شلوارم رو دراووردم و سرم نرسیده به بالش خوابم برد...
    ×××
    -رویا مامان بلند شو...
    چشمامو باز کردم نور توی چشمام میخورد...با صدای خواب آلوب گفتم-چی شده؟
    مامان-بلند شو بیا صبحونه بخور...ضعیف شدی این چند وقته
    چشمامو بستم و گفتم-نمیخورم
    مامان-نمیخورم نداریم
    و دستمو بزور کشید گفت-پاشو دختر خوب...آفرین
    بلند شدم و رفتم دستشویی...وقتی از دستشویی اومدم دیدم مامانم چه میز مفصلی درست کنه...من که صبحانه خور نیستم خودشم اینو خیلی خوب میدونه...
    مامان-بیا بشین بخور
    -روهام کو؟
    مامان-صبحبابت و روهام رفتن استخر
    -اهان...
    نشستم روی صندلی و مشغول خوردن شدم البته لبنیات که نه...اصلا اهل خوردن لبنیات بجز شیرکاکائو نیستم...!نوتلا و کمی عسل لقمه میگرفتم و میخوردم...چقدر خسته بودم...هنوزم خوابم میاد...یادم اومد دیشب عقد زهرا بودم که انقدر خستم...دوست نداشتم بیشترازاین حد یادم بیاد چون مطمئنا اتفاق خوبی برام نیوفتاده که همراه با قورت دادن لقمم بغضمم قورت میدم...
    مامان-تو چرا باز دوباره دمغ شدی؟...تازه داشتی درست میشدی چیشده دیشب مگه؟
    -هیچی...
    مامان-به من بگو فدات بشم...هرکی باعث بانی اشک دخترمه مینشونمش سرجاش...
    -مامان...و بغضم شکست...
    مامان رنگ از روش پرید...لقمه توی گلوی من پرید...سرفه میکردم مامان فورا رفت و لیوان آبی اوورد و داد دستم که بخورم...
    مامان-بهتر شدی؟
    سرمو تکون دادم و از سر میز بلند شدم...نشستم روی مبل ... مامان-چیشده مامان؟بگو بدونم...
    -مامان یادته راجبه مهراد چی گفتی؟
    مامان-آره...چطور؟
    جریان دیروز رو براش تعریف کردم و انقدر گریه کردم که بدنم بی حس شده بود...جونی برام نمونده بود...مامان اخماشو کرده بود تو هم...با عصبانیت گفت-این زینب هم داره شورشو درمیاره...حالا این بچه خورده ها فهمیدن میرن به مامانشون میگن ماماناشونم میرن پیش کسای دیگه میشینن میگن...چی فکر کرده؟یه زن پنجاه ساله هم انقدر نفهم و بیشعور؟...خیر سرش فرهنگیه...یه مدرسه رو اداره میکنه...دیدم اون روز وقتی براش تعریف کردم قاه قاه خندید...حالا دختر منو مسخره عام و خاص میکنه...نشونش میدم...
    مامان تلفن رو برداشت...گفتم- مامان زنگ نزن بهشون...خاله زینب قلبش درد میکنه...
    مامان-فکر کردی انقدر خودمو کم ارزش میدونم که زنگ بزنم به اونا؟...میخوام به بابات بگم...تو هم فعلا برو تو اتاقت...
    تا خواست شماره بابا رو بگیره تلفن خونه زنگ خورد...
    مامان جواب داد-بله؟
    -...
    مامان اخماشو باز کرد و لبخند زد-به به دختر گل چه خبر؟
    -...
    مامان-فعلا که تو خبری ازت نیست...آره رویا هم خوبه...
    -...
    مامان رو کرد به من و گوشی رو گرفت به سمتم...لبخوانی کردم کیه و مامان گفت ویداست...حوصلشو نداشتم وای...
    -سلام
    ویدا-سلام دختر بد بی معرفت بی...
    -صبر کن انقدر تند نرو
    ویدا-واقعا که نمیگی یه دوستی داری دختر سه ماهه خبری ازت نیست...حالا هم که دم عیده من باید خبر ازت بگیرم به جای تو!،..
    -حالا کو تا عید...
    ویدا جیغ زد-کو تاعید؟واقعا که...ببینم واقعا خودتی ؟
    -ویدا...بیخیال تروخدا...
    ویدا-غلط کردی بعد از ظهر میخوایم بریم بیرون...همه هستیم...
    -منظورت از همه کیان؟...
    ویدا-من و طاهر که هستیم...رضا و هیراد و یه عضو جدید نمیگم سوپرایزه
    ای خدا...چرا امروز میخواد سوپرایز بزاره این
    ویدا-چیه ذوق کردی؟...بعد از ظهر میبینمت هانی
    -باشه پس...فعلا
    ویدا-بای بای...
    مامان بهم گفت-چی گفت ویدا؟
    با قیافه زاری گفتم-هیچی میگه بعدازظهر همه میریم بیرون منم باید برم...
    مامان-اینکه ناراحتی نداره...برای روحیت هم خوبه...
    -با این حالم؟
    مامان-تو نگران نباش من حال اونارو میگیرم...الانم برو حموم که برای بعداز ظهر تر و تمیز باشی
    -نیستم؟
    مامان-دیروز عقد بودی همه ارایشت پخش توی صورتته...پاشو برو حموم ببینم!نمیشه دیدش با این قیافش...
    بی اهمیت به حرفش رفتم حموم...توی آیینه حموم خودمو دیدم...راست میگفت...قیافم وحشتناک شده بود...صدای مامان میومد که داره با بابا حرف میزنه...بعد از حموم رفتم توی اتاقم و درو بستم...لباسامو پوشیدم و نشستم پشت درم...تحمل این همه فکر رو نداشتم...توی ذهنم نمیگنجید این اتفاقات...خیلی خسته کننده شده زندگی برام...میشه بیخیال من یکی بشی خدا...

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    *ROyA

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/28
    ارسالی ها
    3,052
    امتیاز واکنش
    25,600
    امتیاز
    1,070
    محل سکونت
    Sis nation
    سلام بچه ها شهادت حضرت فاطمه (س) رو تسلیت میگم به همتون
    [HIDE-THANKS]
    مامان-رویا من دارم میرم بیرون...اگه گشنت شد یچیزی درست کن بخور...برگشتنی شاید یکم دیر کنم
    -باشه
    مامان-نشینی غصه بخوری مامان...من زود میام
    -چشم
    مامان-پس خدافظ
    -خدافظ
    اصلا گشنم نبود...مگه چیزی هم از گلوم پایین میره...جز بغض لعنتی که هرشب و هرروز همراهمه و همش درحال قورت دادنشم...چشمام سنگین شد و بعد فکر کنم خوابم برد...با صدای مامان بیدار شدم...
    مامان-دختر پاشو چقدر میخوابی...بیا یچیزی بخور ویدا تلفنو داره میسوزونه از بس زنگ زده رویا کجاست...
    بلند شدم و دیدم مامان با لقمه بالای سرم وایساده...مامان-اینو بگیر بخور...سیبزمینی و پنیره با سس...همونطوری که دوس داری...فقط زود بخور که بری...تند تند خوردم و لباسامو پوشیدم...
    مامان-آژانس میگیرم برو...دیگه تا وقتی گواهینامه نگیری ماشینو بهت نمیدم...نمیشه ریسک کرد مامان...
    -چشم مامان...موردی نداره...
    تلفن زنگ زد...مامان برداشت-سلام خوبی؟...پوشیده داره راه میوفته...
    -...
    مامان-نمیخواد زحمت بکشی....آژانس میگیرم بیاد
    -...
    مامان-باشه پس الان بهش میگم بره دم در وایسته...
    -...
    مامان-دستت درد نکنه خداحافظ
    و رو کرد به من گفت-هیراد داره میاد دنبالت...مثل اینکه همشون باهمن...برو پایین دارن میرسن...
    -باشه پس من رفتم
    گونه روهامو بوسیدم و با مامان هم خداحافظی کردم و رفتم پایین
    حقیقتا من گواهینامه نداشتم اما رانندگی بلد بودم و مامان هم هرگز این ریسکو نمیکرد که ماشینشو بده دستم...ولی چندباری که با خودش رانندگی کردم و دید با احتیاط میرونم بهم اعتماد کرد...همیشه هم نمیده ماشینشو...گاهی وقت ها...الانم که...خودش گفت دیگه نمیده ماشینشو...وایسادم پایین دیدم یه ماشین داره بوق میزنه... و رانندش هیراده!...سردرد بدی هم داشتم اما اجباری بود که همشون گردن من انداختن...
    -سلام
    همه خصمانه نگام میکردن... منم خب اهمیتی نمیدادم بهشون...رومو کردم سمت پنجره...مطمعنا همشون توی تعجبن...هیراد هنوز ماشینو به حرکت درنیوورده بود...
    طاهر-عوضش کردن
    رضا-قرصی چیزی دادن بهش خورده...
    ویدا-دیدم هیراد هی میگه عوض شده عوض شده...بیخود هم نمیگفت...
    -ازاین بحثا بگذرید...مهمون سوپرایزتون کجاست؟
    ویدا-تا نگی چته ولت نمیکنم...سه ماه غیبش زده حالا هم اینطور...
    کلافه نگاهشون کردم...-میشه لطفا بیخیال من بشید...بخدا میرم خونمون نمیام باهاتون ...
    طاهر-خبه خبه...ورپریده نگاه کن چطوری صحبت میکنه
    هیراد راه افتاد...-بهتره از خونشون دور شیم نتونه تهدیدمون کنه...
    ویدا توی گوشم گفت-جریان چیه؟
    -هیچی...ولش کن...
    ویدا-بقران تا نگی ولت نمیکنم...
    خدای من...جلوی اینهمه آدم چه چیزی میخوان بدونن اینا آخه...بگم چی بهشون؟...بگم آره همتون درست میگفتین مسیحا آدم لجنی بود که زندگیمو به لجن کشوند ولی من حرفتونو گوش ندادم و با دستای خودم زندگیمو به لجن کشوندم...هیراد با پوزخند-راستی بچه ها...دیگه مسیحا رو توی جمعمون نمیبینم...
    و نگاهش روی من بود...اخمام رفت تو هم...دستام میلرزید...ترس همراه با عصبانیت...
    ویدا یکم صداشو برد بالا-اسم اونو نیار...نگاه کن چطوری بدن این دخترو اووردی به لرزه...
    قیافه طاهر نگران و یکمی اخمو شد و گفت-نکنه رویا بخاطر اون یه لاقبا اینطوری شده؟آره رویا؟
    رضا با بیخیالی گفت-شاید دوست نداره بگه...شاید موذبه...
    هیراد-بچه ها هروقت به من گفت بهتون میگم
    ویدا-حالا که نمیخوای بگی عیبی نداره...ولی یکاری میکنیم بهت خوش بگذره عزیزم...
    طاهر-این عضو جدیدمون خیلی بچه ماهیه...هیراد یکم تند برو بیچاره معطل نشه...
    هیراد-والا خوبه چقدرم تحویلش میگیرید نیومده...
    رضا-اینا همینطوری این...تا یه نویی میاد...مارو کهنه میکنن...
    هیراد با مسخرگی-هعی روزگار میبینی داداش...
    رضا-آره والا...
    تا رسیدیم اینا انقدر شوخی کردن و تو سروکله هم زدن که حد نداشت یعنی اگه یک ثانیه دیگه میموندم اونجا از سردرد منفجر میشدم...رسیدیم دم کافی شاپ قدیمی...کافه بهشت...یه مدت چقدر میومدم اینجا...همیشه بچه ها اینجا بودن...تقریبا بیشتر روزها...قیافه بی تفاوتی به خودم گرفتم و با بچه ها هم قدم شدم...
    ویدا-نمیخوای بدونی کیه؟...بزار داریم میرسیم الان میفهمی...
    چهره آشنایی رو دیدم...برخلاف میل بچه ها اصلا خوشحال نشدم حتی ناراحت هم شدم و مطمئنم تا اخر شب،روزم زهرمارم خواهد شد...یه لحظه وایسادم نکنه اون سوپرایزه ایناست؟...

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    *ROyA

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/28
    ارسالی ها
    3,052
    امتیاز واکنش
    25,600
    امتیاز
    1,070
    محل سکونت
    Sis nation
    [HIDE-THANKS]

    طاهر-چرا وایسادی بیا دیگه...

    ویدا-یکی از فامیلامونه...دیدم هم سنوسالمونه تازه بچه خوبیه...خواستم باهم آشنا بشیم...اوناهاش اونجا نشسته...توی تولدم هم بود...البته فکر نکنم دیدیش...اخه اون موقع تو داشتی میرفتی که اومد کادوشو داد...

    سرمو تکون دادم...رسیدیم به میز...تا مارو دید بلند شد...مهراد-سلام...چه عجب

    طاهر-سلام...تقصیر این دخترست...از بس طول میده...

    و به من اشاره کرد...-سلام...

    همه با مهراد سلام و احوال پرسی کردن...مثل اینکه بچه ها از قبل با مهراد آشنا بودن...ویدا-معرفی میکنم مهراد پسرخاله مامانم...و ایشون هم رویا بهترین دوستمون...

    مهراد-ایشون دختردایی منن...نیازی به آشنایی نیست همو میشناسیم...

    و همه به من نگاه کردن ویدا هم خصمانه تراز همیشه...ویدا-جدا؟پس چرا رویا به من چیزی نگفت؟

    لبخند زوری زدم و نشستم سرجام...ویدا هم نشسته بود کنارم و هی زیرزیرکی از من

    نیشگون میگرفت...کبود شدم فکر کنم...!گارسون اومد...با خوشرویی دیگه هممون رو میشناخت...گارسون-سلام دوستان...چی میل دارید براتون بیارم...هرکی یه چیز سفارش داد...نوبت به من رسید-اسپرسو با شیر

    گارسون-کیک همراهش نمیخواید؟

    -متشکر میشم اونم همراهش باشه...

    سفارش هارو نوشت و رفت...

    ویدا-خب این دوست ما تو فامیل چطوریاست؟...مثل اینجا اینطوری عنق و اخموئه؟

    به ویدا اخم کردم

    ویدا-دروغ میگم بگو دروغ میگی...نگاش کن مثل پیرزنا اخم میکنه و ساکته...

    -پس تازه دارم میشم شبیه تو

    ویدا اول نفهمید من چی میگم وقتی فهمید با عصبانیت گفت خجالت بکش و این باعث شد همه به خنده بیوفتن...به فاکتور من!...

    مهراد-اینطوری نبود...البته ما خیلی کم همو میبینیم...اما خب...دیشب عقد عمم همینطوری بود!...

    هیراد-این همینطوریه...بزارید دوهفته دیگه همچین دنیا رو بزاره روی سرش انقدر شلوغ کنه...

    طاهر-چیه هی دختر منو اذیت میکنید؟...گـ ـناه داره...

    رضا-سخنی از مادر عروس

    هیراد با خنده گفت-اینو خوب اومدی...

    مهراد-عروس خودش کجا نشسته؟

    ویدا-لابه لای موهاته بگرد پیداش میکنی

    طاهر خندید و گفت-لایک ویدا

    هیراد-داداش ناراحت نشو اینا عادتشونه...

    رضا-ولی ببینم مهراد شپشی چیزی داری توی موهات مگه؟

    مهراد اول متوجه منظور ویدا نشده بود...وقتی رضا این حرفو زد فهمید و چشماش گرد شد!بیچاره...

    همه خندیدن...مهراد-شپش کجا بود برادر من اون که تو موهای تو فراوونه...

    طاهر-شپشاشم همه تازه عروس...

    -چقد شِ شِ میکنید...

    هیراد صداشو نازک کرد و حالتشو مثل من کرد گفت-چقد شِ شِ میکنید ایش...

    و چشماشو با ناز خنده داری نازک کرد...تنها کسی که عادی نشسته بود بینشون من بودم...بقیه ولو بودن از بس خندیده بودن...گارسون سفارشامونو اوورد و رفت...ویدا نگاهی به من کرد و گفت-سنگو تا به حال انقدر مسخره بازی جلوش در میووردن یه نیمچه لبخند میزد...این همش داره مارو ضایع میکنه...دقت کردین؟

    رضا-ولش کن ماهم بعدا ضایعش میکنیم...

    طاهر با جدیت گفت-کی میخواد دختر منو ضایع کنه؟

    ویدا و رضا دستشونو اووردن بالا و گفتن-ما ما

    طاهر-بزن قدش منم باهات میام دوتایی ضایعش کنیم...

    هیراد-اینجا گاوداری نیست ما ما میکنید...قابل توجه بعضیا...

    -هیراد زشته اینطوری میگی...

    رضا-حالا به ما که برنخورد تو یه چی به این بدبخت بپرون حالشو بگیر...

    مهراد-بچه ها...

    همه برگشتن سمتش و بهش نگاه کردن...

    مهراد با ناز گفت-عه هولم نکنید...چرا اینجوری نگام میکنید

    رضا صداشو نازک کرد و گفت-خواهر هول نکن شوهر گیرت نمیادا...میشی یکی مثل رویا ترشی خودمون...

    مهراد-عه خب پس من اصلا هول نیستم خواهر...شوهر اینطوری گیرم میاد دیگه؟

    هیراد-آره خواهر نگران نباش یه اِسمال چاقو کش داریم تو محلمون اون میاد میگیرتت

    و خندیدن...مهراد-نگو خواهر...اسمال چاقو کشو اخه چه به من...دیگه ندارید...شوهر؟نبود؟

    رضا-یه هوشی معتاد هم داریم...یعنی ببینیش خنده یک هفتت تامینه...

    مهراد-همون خوبه...فرداشب از آقام اجازه بگیرید بیاید خواستگاری...

    طاهر-واه آدم انقدر ورپریده...حیا کن خودت که نباید پیشنهاد خواستگاری بدی

    رضا-ولش کن بزار از ترشیدگی دربیاد عین بعضیا نشه...اوف چه بویه ترشی هم میده...

    ویدا رو باید جمع میکردی انقدر میخندید اخه اینا با یه لحنی پر ناز میگفتن...منم لبخندی زدم بهشون...

    مهراد-آقا دیدین خندوندیمش...

    فورا لبخند از روی لبم پاک شد چون همه برگشتن سمت من

    ویدا-چیش...اینم یه میخواد بخنده چه نازی میکنه...

    رضا-نه به قبلنش که صدای خندش تا هفت خیابون اونور تر میرفت نه به الان...

    هیراد-شاید پولی چیزی پیدا کرده نمیخواد با ما سهیم بشه...داره خودشو از ما جدا میکنی...

    رضا-خدایی...تو با این مغزت چطوری به این فکر رسیدی؟...

    طاهر-ما مگه نداریم که بخوایم پولاشو بدزدیم اخه هیراد...این چه حرفیه...

    هیراد-مثلا...چمیدونم والا من که از کاراش سردرنیووردم...

    مهراد-پاشید بریم دلم گرفت از بس نشستم...

    طاهر نگاهی با سعتش کرد و گفت-اوه اوه ما باید بریم...دیرمون شده...

    هیراد-من میرسونمتون...ولی کجا به این زودی؟

    ویدا-شب خونه مامانش دعوتیم...مامانش هم گفته از الان بریم...

    مهراد-خوش بگذره ...

    طاهر-جای همتون میخوریم...فقط داداش بجنب بریم مامان من غر میزنه دیر برسیم...

    همه دارن میرن من با کی برم؟!عجب...مهمون میارن ولش میکنن به امون خدا

    هیراد-رویا رو من چیکار کنم؟...خودمم باید بعدش برم جایی کار دارم...

    دیدن من چقدر مظلوم واقع میشم بین اینا...اونوقت انتظار خندیدن هم از من دارن...

    مهراد مثل قاشق شسته؟نشسته؟نمیدونم والا گفت-من میرسونمش...من کاری ندارم امروز...مرخصی ام اخه...

    هیراد-دستت مرسی...فقط خوب شد کلاه گذاشتی سرت...کچلی بهت نمیاد...

    رضا-منم که هویج

    هیراد-توام با ما میای دیگه...مسیرت سره راهه...

    رضا-هوم...بد فکر نیست...پس بریم...

    ویدا اومد طرفم و گفت-یه روز تنها میام خونتون یا بیا خونمون باهم صحبت کنیم باشه؟

    چشمامو باز و بسته کردم به معنای باشه...گونمو بوسید و گفت –مراقب خودت باش هرچند اصلا خوشحال نیستی ولی سعی کن مثل قدیما با همه اتفاقا و دردا بخندی...خنده قشنگ تره...حداقل اینطوری دشمنات رو نمیتونی شاد کنی

    -باشه

    خداحافظی کردن و رفتن...توی کافه من و مهراد روبه روی هم نشسته بودیم...تابحال تنها نبودیم باهم...ترس وجودمو گرفت نکنه اینم مثل اون باشه...من اصلا یاد این قضیه نبودم...حالا چیکار کنم ای خدا...

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    *ROyA

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/28
    ارسالی ها
    3,052
    امتیاز واکنش
    25,600
    امتیاز
    1,070
    محل سکونت
    Sis nation
    [HIDE-THANKS]
    مهراد-بریم رویا...دیر میشه...
    با تردید گفتم-بریم...
    خواستم عقب بشینم که گفت-رانندت نیستم که پسرداییتم...جلو بشین...
    وای خدا حالا یکی به این بفهمونه من قبولت دارم پسردایی...ولی بهت اعتماد ندارم میفهمی...به پسرا بی اعتمادم...ناچارا نشستم جلو...خودمو تا حد امکان به در چسبوندم که اصلا نزدیکش نباشم...من و مهراد تنها؟...فاجعست...
    (یه زمانی آرزوت بود...)
    الان کابوسمه...
    اون برعکس من ریلکس نشست توی ماشین و روشنش کرد...اول هم آهنگ گذاشت...اهنگش غمگین بود...به دلم نشست ریتمش...
    وقتی دلت شکست...تنها و بی هدف...شب پرسه میزنی...
    از هرکدوم طرف...روزای خوبتو انکار میکنی...
    این واقعیتو تکرار میکنی...
    اطرافیانتو از دست میدیو...
    افسرده میشیو از دست میریو...
    دور خودت همش دیوار میکشی...
    افسوس میخوری...سیگار میکشی...
    تن خسته ای ولی خوابت نمیبره
    این حس لعنتی از مرگ بدتره...
    دل میکنی از این...
    دل می بُری از اون...یک اتفاق تلخ افتاده بینتون...
    می بُری از همه از هرکسی که هست...
    این حال و روزته وقتی دلت شکست...
    بجز سیگار همچیزش درمورد من صدق میکرد...
    بغض کرده بودم...ولی حداقلش اینه که جلو یه پسر هرگز گریه نباید بکنم...
    مهراد صدای آهنگو کم کرد و گفت-میدونی شدی مثل این آهنگ...البته سیگارشو نمیدونم...ولی خب...امیدوارم که نکشی...
    -...
    مهراد ادامه داد-دلت شکسته نه؟!...ببین هیچکس ارزش اینو نداره که تو انقدر به خودت فشار بیاری...نگاه کن با ناراحتی تو یه عالمه آدم توی چشماشون غم موج میزنه و برای شادی تو تلاش میکنن...تو هم ناامیدشون نکن...با اینکه کسی ارزش ناراحتیتو نداره اما هرچقدرم نمیتونی فراموش کنی مثل قبلت باش...یه نقاب ظاهر داشته باش تا کسی از درونت خبر نداشته باشه...بزار درونت مال خودت بمونه که کسی نتونه ازت سواستفاده کنه...خیلی ها با ناراحتی تو خوشحال میشن...نزار خوشحال بشن...برعکس یکاری بکن که همه دشمنات نابود بشن ببین این یه نصیحت از طرف منه...اگه منو قبول داری حرفمو گوش کن...مطمئن باش راهی که پیش رو داری با این وضعیت به ضررته...سعی کن به زندگیت برگردی...هراتفاقی افتاد...افتاده گذشته مهم نیست...مهم الان و آیندست که تو بتونی بسازیش...باشه؟
    ویدا هم همین حرفارو بهم زده بود...خوشحالی من؟!...سخته...
    مهراد-میدونم سخته...ولی نشدنی نیست روی خودت کار کن ببین من نمیگم انقدر خوشحال باش که باز هم بتونن از خوشحالیت سواستفاده کنن این حالت با الان هیچ فرقی نداره...به اندازه...به زندگیت برگرد و سعی کن آیندت رو بسازی...درس بخون تا دانشگاه خوب رشته ای که میخوای قبول شی...
    ماشینو دم خونمون نگه داشت و منتظر جواب به من چشم دوخته بود...لبخندی زدم نمیدونم امیدوار کننده بود یا نه...ولی قبول کردم...
    -ممون بابت رسوندن...
    مهراد-ممنون بابت عوض شدن...
    -خداحافظ
    مهراد-به عمه و روهام و عمو کیومرث سلام مخصوص منو برسون...خدافظ
    با کلید در خونه رو باز کردم...
    قیافه خوشحال که نه ولی معمولی به خودم گرفتم...لبخندی هم کنج لبام نشوندم...
    -سلام من اومدم...
    مامانم نیم نگاهی به بابام انداخت و گفت-سلام...آفتاب از کدوم در اومده خانوم لبخند زدن؟دیدی گفتم با دوستات باشی روحیت عوض میشه؟
    بابا-به به سلام دخترگلم...با لبخند نمیشناسمت دیگه از بس این چندوقت اخمو و گریون دیدمت...خداروشکر...خداروشکر...
    مامان و بابا و روهام رو بوسیدم و رفتم به اتاقم تا لباسام رو عوض کنم...
    یه دفتر برداشتم و توش نوشتم...
    (امروز جمعه...من تصمیم گرفتم عوض بشم...دیگه افراط و تفریط توی اخلاق و رفتارم نباشه متعادل باشم...اما با آدمایی که لیاقت حرف زدن ندارن...یخی و تلخ باشم...)
    (تصمیم درستی گرفتی اما دیگه خاطره نباید بنویسی...توی هیچ جایی...توی هیچ ورقی...)
    حرفای دلم چی پس...نمیدونم...برگه رو پاره کردم و انداختم آشغالی...و رفتم پیش مامان اینا...


    ××××
    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    *ROyA

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/28
    ارسالی ها
    3,052
    امتیاز واکنش
    25,600
    امتیاز
    1,070
    محل سکونت
    Sis nation
    [HIDE-THANKS]

    ...
    انقدر بهم فشار اومده بود که قلبم تیر میکشید...
    انقدر سردرد گرفتم که بیهوش شدم...)

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    *ROyA

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/28
    ارسالی ها
    3,052
    امتیاز واکنش
    25,600
    امتیاز
    1,070
    محل سکونت
    Sis nation
    [HIDE-THANKS]

    هوم...آره خب...شب این موضوع رو با بابا درمیون میزارم که بریم کتاب کمک آموزشی و تست بگیرم تا بخونم...

    ××××

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    *ROyA

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/28
    ارسالی ها
    3,052
    امتیاز واکنش
    25,600
    امتیاز
    1,070
    محل سکونت
    Sis nation
    [HIDE-THANKS]
    امروز جمعست...و من عزا گرفتم بابت این مهمونی بعدازظهر که قراره بریم خونه عمه کتی...

    بابا-ببین رویا جان همین یه شبه...ولی اگه تو نیای ما هم نمیریم...

    چه اجبار اختیاریی...!زوره رفتن اما دراختیار خودمه یا برم...ویا...باز هم برم!!گزینه دیگه ای وجود نداره...حتی نمیتونم با ویدا اینا بگذرونم...حتی درسخوندن هم بهانه ای خوب برای پیچوندن نشد...مامان اومد توی اتاقم –میدونم سختته...ولی عیب نداره همین یباره بخاطر بابات بیا...منم علاقه ای ندارم بیام ولی بخاطر بابات دارم میام...

    سری تکون دادم و مامان رفت سر کمدم-این مانتو کرم رو بپوش با چیزایی که باهاش ست داری...این چهارشنبه هم که من رفتم پیش خانوم فاطمی خودش گفت که این مهمونی خوبه برات...پس بیا...

    -باشه

    و رفت بیرون از اتاق...مانتوی کرمم ازاینا بود که دکمه نداشت و بلند بود...پشتش از بالا تاپایین یه تور طرح دار زیبا داشت بدون آستر...و آستیناش هم سه ربع بود...سر جمع مانتوی زیبایی بود که من دوسش داشتم...!یه شلوار کرم هم همراهش داشتم...روسری ساتن کرم هم داشتم...کفش و کیفم هم مشکی برداشتم همراهش...و از زیر مانتو یه لباس سفید تا یکم بالای زانو پوشیدم که مانتوم از پشت بد جلوه نده...آرایش هم نکردم حوصله نداشتم...دیدم همه لباس پوشیدن و آماده ان...بابا-بریم

    ...-بریم

    وقتی رسیدیم دیدم ماشین بابابزرگ اینا و عمو اینا دم در خونشونه...پس همه رو دعوت کرده...نمیدونم چه رازیه اصرار داره هی بریم خونشون...اَه اَه اَه...

    خونشون ویلایی بود...شوهر عمم توی دوران مجردیش رفته بوده ژاپن یه چندسالی اونجا کار میکرده بعد پول میفرسته برای مامانش اینا اونا هم پولا رو جمع میکنن و اینجا رو میخرن...یه خونه دوبلکس و بزرگ و خیلی هم زیبا...من توی این خونه و حیاط پشتیش خاطرات خیلی زیادی دارم...نفس عمیقی کشیدم...

    خدایا به امید تو...امیدوارم بحثی با عمه تهمینه نداشته باشم...اصلا آبمون توی یه جوب نمیره من و اون...با همه روبوسی و سلام علیک کردیم و من و مامان نشستیم روی مبل دونفرشون که توی پذیرایی بود...چقدر عوض شده بود کتی...چاق شده بود دماغشم یه سوراخش گشادتر از اون یکی شده بود از وقتی عمل کرده بود...سعی کردم جلو پوزخندمو بگیرم وقتی داشتم بهش نگاه میکردم...هیراد نشسته بود جفت هیربد داداشش...معلوم بود از روی اجباره...چون اصلا باهم نمیسازن...از هم متنفرن...خیر سرشون داداشن...داداش منم تا چشمش به ارمغان و الینا دخترعموهامون افتاد مارو از یاد برد و به بازی با اونا پرداخت...مامانبزرگم هم مثل پروانه دور کتی میگشت...انقدر عاشق این دخترشه...صدای خندیدن های بلند زنعمو فرحم میومد...اسمش خیلی باحال بود فرح!...البته سنش پایینه...ارمغان دخترش هشت سالشه و الینا هم دوسالش بود...کسی از زنعموم خوشش نمیومد زیاد...آدم اصطلاحا لاتی بود که ما اصلا ازاین خصلت ها نداشتیم...که با هرکی بگیم و بخندیم و صدای خندمون تا هفت خیابون اونور تر بره یا مثلا جلو بابام و شوهرعمم روسری سر نمیکرد ، آزاد بود اون اوایل ولی الان یه روسری الکی هم سر میکنه...ازش خوشم نمیاد...با اینکه زیاد میگه میخنده باهام ولی...اونم مسبب خراب شدن زندگیم بوده...البته حضور غیر مستقیم داشته ولی ازاونم خوشم نمیاد...با صدای عمه کتی از فکر دراومدم -رویا جون خوبی؟...خبری ازت نیستا

    -ممنون عمه...

    عمه کتی-چقدر لاغر شدی رویا...لاغر کردی؟...خوب کردی اصلا بهت نمیومد چاقی

    لبخند مسخره ای زدم و رومو کردم اونور...

    دیدم تهمینه هم ازاونور داره بهم نگاه میکنه...داشت با هیربد حرف میزد یهو بلند گفت-خوبه والا آدم هرغلطی هم میکنه پدرومادرش میزارنش روی سرشون اونوقت اگه ما کاری بکنیم جامون بیرون از خونست...منظورش چی بود؟...ما که به کسی نگفته بودیم جریان رو...سعی کردم به خودم نگیرم و ارزشی برای حرفش قائل نشم...هیراد هم مثل من تنها و بی هم صحبت بود...گفتم-هیراد پلی استیشنت اوکیه؟

    هیراد-آره چطور؟

    -بزن بریم یه دست بازی کنیم...

    هیراد-باشه بریم...

    بابا با مردا صحبت میکرد و مامان هم با قیافه نه چندان به دلچسب که معلوم بود زوری نشسته پیش کتی اینا و با اونا صحبت میکرد...

    هیراد-واقعا دمت گرم اصلا خوشم نمیومد تو جمعشون باشم...

    -منم...راستی

    هیراد-چیه؟

    -شنیدی تهمینه چی گفت؟

    هیراد-ولش کن اون حرف مفت زیاد میزنه...

    -اخه...

    هیراد با لحنی مشکوک گفت - مگه چیشده که پرسیدی ازش

    خودمو زدم به بیخیالی و گفتم-هیچی...میگم بازی چی داری حالا؟

    هیراد-با یه دست نید فور اسپید چطوری؟

    -هوم بد نیست...از الان خودتو بازنده بدون...

    هیراد-هه ریز میبینمت...

    سرگرم بازی بودیم که صدامون کردن برای شام...وقتی دست از بازی کشیدیم...دیدم بابام و عموم دارن به بازی ما نگاه میکنن-هیع

    بابا-چیشد

    -ترسیدم یه اهمی اوهومی...

    عمو-گفتیم حس بازیتون نره...خوبه رویا راه افتادی...بردی هیرادو...

    هیراد-عه دایی خوبه منم بردمش...

    بابا-هردوتون بازیاتون به علاوه دست فرمون واقعیتون حرف نداره...

    هیراد-ممنون دایی

    صدای عمه کتی اومد-نمیاید شام بخورید؟بیاید دیگه

    هیراد-اومدیم مامان

    و رفتیم برای شام...غذا کوکوی مرغ با قیمه بود...چیزی که اصلا هم خونی نداشت به نظر من باهم!...اما یچیزی بدجور چشمک میزد و اون سیبزمینی های روی خورشت بود...

    تقریبا جایی رو انتخاب کردم برای نشستن که خورشتش تقریبا سیبزمینیش پر باشه و مشغول خوردن شدم...بعد از شام باز من و هیراد رفتیم توی اتاقی که پلی استیشنش توش بود...

    هیراد-میگم رویا...خیلی توهمی...رو من حساب کن...مطمئن باش کمکت میکنم...سرمو انداختم پایین و گفتم-هیراد وضع من از کمک کردن هم گذشته...

    هیراد-هی بهت گفتم با مسیحا نگرد گوش ندادی...

    -خواهشا سرزنش نکن...میدونم...

    هیراد-حالا چیکارت کرده؟

    دودل بودم برای گفتن هیراد گفت-ببین نمیخوای بگی نگو ولی نپیچون...باشه؟...من همیشه کمکت کردم رویا پس اعتماد کن بهم...

    -آخه...

    هیراد-اخه ماخه نداره یا بگو یا نگو اونوقته که میفهمم چقدر پیشت ارزش دارم!

    فکر کردم...خب اینو راست میگه همیشه همجا کمکم کرده ولی این قضیه؟

    همین یبارو اعتماد میکنم و میگم...

    صدامو پایین اووردم و گفتم-ت...تجـ*ـاوز

    چشماش گرد شد و چندبار پلک زدگفت-ببین من میگم نپیچون اونوقت تو میپیچونی...چرا چرتوپرت به هم میبافی؟

    -هیراد چرتو پرت نیست...مسیحا و امیر حسین باهم دوست بودن و مسیحا با نقشه امیر حسین انتقام گرفت...

    هیراد عصبی سرشو تکون داد و گفت-چرند داری میگی مگه نه؟...چرند نگو...بهت میگم چرند نگو...

    خداروشکر طبقه بالای خونشون بودیم و صداش پایین نمیرفت انقدر هم خونه شلوغ بود که صداشو کسی نشنوه...بغض کردم...هیراد-بغض نکن لعنتی...هیراد نیستم پدر جفتشونو درنیارم...کثافط های آشغال...چند دقیقه توی سکوت گذشت که هیراد گفت-ول کن فکرتو درگیر نکن خودم درستش میکنم حالشونو میگیرم...

    -هیراد

    هیراد-رویا جلوی خودت اون آشغالارو حسابشونو میرسم...غصه نخور باشه

    -نه منظورم اینه که به کسی نگو

    هیراد-بین من و خودت و طاهر و ویدا خواهد موند

    با ناراحتی گفتم-چرا اونا؟

    هیراد-چون اونا بهترین دوستاتن

    پوفی گفتم و مشغول ادامه بازی شدیم...توی بازی هیچکدوممون حرف نمیزدیم...برای هم کری نمیخوندیم که کی میبره...جفتمون توی فکر بودیم...صدای بابا اومد که گفت-خانومی حاضری؟میخوایم بریم خونه...

    -اومدم بابا...

    هیراد-حالشو میگیرم رویا فقط تو غصه نخور باشه؟

    -باشه...

    هیراد لبخندی زد و گفت-مراقب خودت باش

    لباسام لباسای بیرون بودن برای همین رفتم پایین...با همه خداحافظی کردیم و رفتیم خونه...مهمونی بدی نبود...حداقلش زیاد به من بد نگذشت...وقتی رسیدیم خونه سردرد داشتم...غیر قابل تحمل به مامان گفتم-مامان قرصام کجاست بده تا هم بتونم بخوابم هم سردردم خوب بشه...

    مامان میدونست الان نباید باهام حرف بزنه بی هیچ حرفی قرصامو داد و منم با آب خوردمشون بعدم رفتم توی اتاقم تا لباسامو عوض کنم...بعد از تعویض لباسام رفتم دراز کشیدم توی تختم و سعی کردم بخوابم...کم کم چشمام گرم خواب شد تونستم بخوابم....



    ××××
    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    *ROyA

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/28
    ارسالی ها
    3,052
    امتیاز واکنش
    25,600
    امتیاز
    1,070
    محل سکونت
    Sis nation
    [HIDE-THANKS]
    مامان-رویا بیا تلفن کارت داره
    -کیه؟
    مامان-ویداست
    گوشی رو گرفتم دستم و گفتم-الو؟
    ویدا-سلام مگه من زنگ بزنم...پاشو بپوش میخوایم بریم بیرون
    -حوصله ندارم ویدا خواهش میکنم
    ویدا-با خودم تنهایی داریم میریم بیرون...هیچکی جز من و تو نیست
    با شک گفتم-باشه...ولی
    ویدا-ولی و اما نداره ده دیقه دیگه دم در خونتونم...
    میدونستم چیکارم داره و مطمئن بودم هیراد یه حرفایی از اون شب بهش زده...برای همین میخواد صحت حرفایی که شنیده رو بسنجه...
    مامان-چی میگفت؟
    با قیافه ای زار گفتم-میگه بپوش بریم بیرون
    مامان-چته ماتم گرفتی...برو بیرون افسرده شدی از بس موندی تو خونه...
    با اعتراض گفتم-مامان
    مامان-جونم؟برای خودت میگم...برو بیرون روحیت باز میشه...اینهمه موندی خونه سرت توی کتابه...یکمم برو بیرون هوایی بخور
    بی هیچ حرفی رفتم تا لباس پوشیدم...اف اف زنگ خورد
    مامان-بدو برو پایین ویدا منتظرته...
    هول هولی شالمو سرم کردم و رفتم...
    مامان-وایسا
    اومد پیشونیمو بوسید و گفت-مراقب خودت باش...خدافظ
    -خدافظ
    نشستم توی ماشین ویدا...البته ویدا که نه طاهر...
    ویدا – سلام خانوم بی معرفت
    -ویدا بیخیال معرفت...من حوصله خودمم ندارم...
    ویدا-هیراد یه چیزایی میگفت
    -راست میگفت
    با چشمای گرد شده نگاهم کرد
    ویدا-نمیخوای بگی که اون پس فطرت بهت...خدای من
    -گذشته
    ویدا-گذشته و حال روزت اینه؟...دم عیده بجای اینکه بگی بخندی همش تو همی...
    -چیکار کنم؟بندری برقصم؟...
    ویدا-ببینم حالا...رویا سالمی یا واقعا از دست رفتی؟
    -فکر کنم سالمم چون تونستم فرار کنم...
    ویدا-آشغال عوضی...از زیر سنگم شده ما پیداش میکنیم...پدرشو درمیاریم...باید درس عبرتی بهش داد تا دیگه از این گوها نخوره...
    -ویدا با حساب رسی اون چیزی از من کم یا زیاد نمیشه...من کوه دردم...
    ویدا-چرا اینو میگی رویا...تو تازه داری طعم جوونی رو میچشی...باید پر از لطافت باشی
    -ولی نیستم ویدا...میدونی چرا ؟...چون دیگه چیزی از اون نوجوونی و لطافت هاش نمونده...
    ویدا-ببینم مامانت اینا چیزی نگفتن بهت؟
    پوزخند عمیقی نشست روی لبم...-انتظار داری چیزی نگن؟...هه تازه خبر نداری...
    ویدا-ولی رویا بنظر من الان رفتارشون خیلی خوبه باهات...از قبل هم بهترن باهات...
    -میدونم ویدا...باور کن قدر محبتاشونو میدونم اما اون لحظات از یاد من نمیره...
    ویدا-مگه چی شده اخه؟ چیکارت کردن...
    -یبار بابام منو بـرده دکتر زنان بسته بوده...چندروز بعد هم مامانم قایمکی منو بـرده تا گواهی سلامتم براش تایید بشه...
    توی فکر رفتم اون روز که مامان یواشکی منو بزور برد دکتر...
    (مامان-بپوش ببینم چه خاکی داره تو سرم میشه
    -میگم سالمم نمیام
    مامان-به حرف بله...رویا ازاین بیشتر عصبانیم نکن بپوش بریم...
    تسلیم شدم چون میدونستم با تسلیم نشدنم مامانم از تصمیمش برنمیگرده...با اون خونی که اون شب دیده بودم میترسیدم...نکنه ...نه نیست...من سالمم از خودم مطمئنم...وقتی رسیدیم دکتر تن و بدن مامانم میلرزید و رنگش پریده بود...یعنی انقدر حالش بده؟!پس چرا من انقدر بی حسم نسبت به این اتفاقا...خانوم دکتر با لبخند گفت-سلام چی شده؟
    مامان-دوسه روز پیش داداشش با لگد بهش زده چند لک خون دیده اومدم ببینم بهش آسیبی رسیده یانه؟
    خانوم دکتر-شما آروم باش خانوم چیزی نشده...و رو کرد به من وگفت-برو لباستو دربیار اونجا تا من بیام
    و به گوشه ای که پرده داشت اشاره کرد
    خانوم دکتر-نامزد داره دخترتون؟
    مامان-نه الان دیگه کی دخترشو به این زودی شوهر میده؟
    خانوم دکتر-اتفاقا چندروز پیش یه مراجعه کننده داشتم...اون دخترش پونزده سالش بود میگفت پسر سراغ نداری دخترمو شوهر میخوام بدم
    به حق چیزای عجیب و غریب!مادره دنبال شوهره...بعد از معاینه ای که کرد رو کرد به مامان و گفت-دیدی الکی نگران بودی مشکلی نداره عزیزم...به این سادگی ها آسیب پذیر نیست...و بعد از کلی نصیحت و توضیح و چندتا دارو برای دردای دوره هام به سمت خونه راه افتادیم...بعد از جریان دکتر مامان سعی کرد با من خوب باشه و دیگه روشو ازم نگیره...)
    ویدا- الو کجا رفتی تو باز
    -جانم همینجام
    ویدا چشم غره ای رفت بهم و گفت-میدونم ناراحت میشی با حرفم ولی خب حق بده بهشون...
    -اخه ویدا تو هیچی از جریان نمیدونی که داری اینو میگی...راستی
    ویدا-چیه؟
    -ازاین جریان مهراد بویی نبره...باشه؟
    ویدا-خیالت راحت...حالا قشنگ برام تعریف کن چیشده تا بتونیم کمکت کنیم ازاین حال و هوا دربیای...
    سیرتا پیاز جریان رو براش تعریف کردم...میدونستم قابل اعتماده چون من و ویدا از سوم راهنمایی خودم دوست بودیم...بدیی ازش ندیده بودم...ویدا هرچی میگفتم چشماش گرد تر و درشت تر میشد و کم کم اون هم پا به پای من اشک میریخت...
    ویدا-خدای من خدای من...من چی میتونم بهت بگم...یعنی واقعا باید بهت تبریک بگم که تونستی تحمل کنی...اما رویا اصلا نگران نباش ما باهاتیم...تنهات نمیزاریم...کمکت میکنیم باور کن رویا همه دوست دارن اون رویای خندون رو ببینن ما برت میگردونیم به قبلت...کار اون مسیحای عوضی هم میسازیم...
    -ویدا واقعا من اگه شما رو نداشتم چی کار میکردم؟
    ویدا-به نداشتنمون فکر نکن تو این دوره زمونه دوست خوب کم پیدا میشه الان باید خداروشکر کنی مارو داری
    -دیگه خودتو تحویل نگیر...
    نگاهی به ساعت کردم...داشت دیر میشد...

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    *ROyA

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/28
    ارسالی ها
    3,052
    امتیاز واکنش
    25,600
    امتیاز
    1,070
    محل سکونت
    Sis nation
    [HIDE-THANKS]
    ...-ویدا منو برسون خونه دیرم شده...
    ویدا-باشه عزیزم بریم...
    گوشی ویدا زنگ خورد...ویدا-خاله زیباست...
    ویدا جواب داد-سلام خاله خوبی؟
    -...
    ویدا-آره بابا دخترت صحیح و سالم پیش منه...
    -...
    ویدا-نه بابا مزاحمتون نمیشیم...
    -...
    ویدا-وای خاله شرمندتون میشیم که...باشه به طاهر میگم
    -...
    ویدا-قربونت خاله فعلا خداحافظ
    -چی میگه مامانم؟
    ویدا-به زحمت افتاد مارو دعوت کرد مامانتا...
    -پس شام خونه مایین؟
    ویدا-مثل اینکه...بزار زنگ بزنم طاهر اونم از اداره پاشه بیاد...
    -خیلی هم عالی...
    ویدا شماره طاهر رو گرفت –الو سلام طاهر جونم
    -...
    ویدا-هوم عالی...با رویا بیرونیم...
    -...
    نگاهی به من انداخت و گفت-از من و تو هم بهتره...
    -...
    ویدا-ولش کن بابا...شب خونشون دعوتیم...
    -...
    ویدا-دیگه خاله زیبا روکه میشناسی...
    -...
    ویدا-آره دیگه...خواستم بگم که شب بیای اونجا
    -...
    ویدا-مزاحمت نمیشم عزیزم فعلا خدافس
    بی هیچ حرفی راهی خونه ما شدیم...
    ویدا-وای مامانت به زحمت افتادش...
    -تو که تعارفی نبودی...
    ویدا-اخه خجالت میکشم...زشته
    -نه عزیزم بیا بریم مامان اینا عاشقتن خودت که بهتر میدونی
    ویدا-هوم...چه خوب...پس بزن بریم...
    رفتیم خونه ما...لبخند کم رنگی روی لبم نسشت...خوشحال شدم ازاینکه دوستام رهام نکردن...فراموشم نکردن...تازه میخوان کمکم کنن تا به زندگی برگردم...و این لبخندم از چشمای تیز بین ویدا پنهان نموند...
    ویدا-چیه نیشت باز شده؟...
    -هیچی داشتم به شماها فکر میکردم...
    ویدا-خودت دلقکی
    -وا چه ربطی داره؟
    ویدا-کلا گفتم فکر نکنی ما دلقک توییم که بخوایم بخندونیمت
    -هان از اون لحاظ...نه بابا...نمیگم راجبه چیتون
    ویدا-چرا؟...نیست من الان دارم بال بال میزنم که بدونم
    -پررو میشید از خودتون درمیاید
    ویدا-کی به کی میگه...دونه دونه موهاتو که کندم میفهمی
    جوابشو ندادم و رومو کردم سمت آشپزخونه...مامان هم منتظر نگاه من فورا تا منو دید گفت-رویا جون بیا این قهوه هارو ببر تعارف کن
    ویدا زیر لب گفت-بدو برو کلفت جونم
    چشم غره ای بهش رفتم و تا رفتم که سینی قهوه رو بردارم اف اف زنگ خورد...دیدم طاهر بود در رو زدم تا بیاد بالا...ویدا بهم گفت-ای وای شوورم اومد...سوز به دلت تو شوور نداری...
    -بهتر...عق...شما دوتا دیگه خیلی لوسید!
    ویدا-چون نداری میگی که کم نیاری...دلتم بخواد...
    صدای سلام طاهر مانع از ادامه بحث ما شد!...
    با بابا و ویدا دست داد و با من و مامان فقط سرتکون داد...دست ویدا رو گرفت و دوتایی نشستن رو مبل دونفره و ویدا به من چشمک زد و من یواشکی عق زدم جلوش!و مصادف شد با چشم غره جفتشون...بابا با طاهر خوش و بش میکرد و از کار وبارش میپرسید و ویدا هم با من و مامان...شب به یاد ماندنی بود...در کنار ویدا و طاهر همیشه به من خوش میگذره...
    روزا مثل هم میگذشتن...تغییری توی حال من بوجود نیومده بود جز اینکه درس میخوندم برای نهایی چهارم و کنکور...
    خانوم فاطمی تشویقم کرد بابت این کارم...اما من هیچ هدفی جز نابودی کسایی که نابودم کردن نداشتم...تصمیممو گرفته بودم بعد از کنکورم خیلی ها باید تاوان کارشونو پس بدن از جمله اخوان...کاری که مامان نزاشت بابا انجام بده رو خودم انجام میدم...
    هیراد و طاهر و ویدا سعی در بهبودی حالم میکردن و الحق هم تلاششون ستودنی بود...پشتمو خالی نکردن بعد از فهمیدن موضوع و تنهام بزارن...


    ××××
    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا