[HIDE-THANKS]
مهراد-چرا نمیرقصی؟
-خودت چرا نمیرقصی؟
مهراد-خوشم نمیاد از اینطور دخترها...درسته فامیلمن...ولی خب درست نیست توی بغـ*ـل هر غریبه ای دختر برقصه...
سکوت کردم...و سرمو کج تکون دادم ...
مهراد-عوض شدی...آخرین باری که دیدمت یادمه خیلی شاد و شیطون بودی...تولد ویدا بود فکر کنم...
با چشمای گرد شده نگاهش کردم...چطور منو شناخت توی اونجا؟!...
مهراد-انتظارشو نداشتی؟...منم انتظار نداشتم تورو اونجا ببینم توی تولد نوه خالم...
پس از خانواده مادرشن...نمیدونستم...
-بهترین دوستمه...
مهراد-آره تعریفتو از طاهر زیاد شنیدم...فکر نمیکردم رویایی که میگه دختردایی خودم باشه...!
-طاهر لطف داره...
مهراد-اون موقع شیطنت از چشمات میبارید...ولی الان...
-شما خودت داری از فعل گذشته استفاده میکنی...آدم ها عوض میشن...
مهراد-بله...درست میگی...اما انقدر تغییر؟!
-به هرحال تغییره دیگه...
مهراد-درسته...من نباید بیشتر ازاین فضولی کنم از بابت همین فضولی کم هم عذرخواهی میکنم...
تعجب کردم...مهراد و عذرخواهی...اون مغرور بود که...
-خواهش میکنم این چه حرفیه...
لبخندی زد...
(غرورش برای این بود که تو تاحالا هم صحبت باهاش نشده بودی...برای همین فکر میکردی مغروره...)
چقدر مودبه مگه نه؟
(هوم...آره...)
از من که گذشته ولی...
مبارک زنش...خوشبخت میشه زنش مگه نه؟
(آره...اگه همینطور مودب و خوش اخلاق باشه چرا که نه؟)
(میگم رویا یادته...یه روزایی انقدر دوسش داشتی که همیشه فکر میکردی بی اون تمومه کارت...)
تروخدا...امشب بغض نمیتونم بکنم پس بیخیال...
مهراد انگار حوصلش سر رفته بود-میگم حوصلت سر نرفت انقدر اینجا نشستی؟
-نه زیاد...
مهراد-میتونم بهت درخواست رقـ*ـص بدم؟
تعجب کردم...در عین حال اصلا حوصله رقصیدن رو نداشتم
-متاسفم همراه خوبی نیستم...اصلا حوصله رقصیدن ندارم...
بیچاره دیگه حرفی نزد و نشست سرجاش...بعد از مدتی دیدم دارن بساط شام رو آماده میکنن...دور تا دور حیاط صندلی چیده بودن و توی خونه رو هم سفره داشتن می انداختن برای شام...کم کم از جمعیت رقصنده ها کم شد و نشستن سرجاهاشون...من و مهراد که یه جا نشسته بودیم دخترها هم صندلی اووردن با رامین نشستن پیش ما...موقع شام هی شوخی میکردن و به چیزای مسخره میخندیدن...فکر نمیکردم انقدر دخترای فامیلمون اینطوری بی بندوباری دربیارن جلوی چهارتا دونه پسر غریبه...خیلی بدم اومد و توی سکوت و جواب های خیلی کوتاهی که به سوالاتشون میدادم شاممون رو خوردیم...
آسمان توی گوشم گفت-چته چرا انقدر عنقی؟
-همینطوری
آسمان-ببین خودتو جلوی مهراد کوچیک نکنی چیزی درمورد اون جریان بهش بگی
-نه نگران نباش هنوز اونقدر کوچیک و بی غرور نشدم که بخوام بهش بگم...
رزا هم توی اون یکی گوشم گفت-ببین حرفی به مهراد نزنی در مورد اون جریان...
استرس توی حرفاشون موج میزد پوزخندی بر لبم نشست...ببین کارشون رو چطوری میخوان ماست مالی کنن...بعد از شام کم کم هرکی میومد و مبارک باشه ای میگفت و میرفت...مامان منم اشاره داد که منم برم لباسمو عوض کنم...خدمتکار گرفته بودن که خونه رو جمع و جور کنه و به ما احتیاجی نبود...
[/HIDE-THANKS]
مهراد-چرا نمیرقصی؟
-خودت چرا نمیرقصی؟
مهراد-خوشم نمیاد از اینطور دخترها...درسته فامیلمن...ولی خب درست نیست توی بغـ*ـل هر غریبه ای دختر برقصه...
سکوت کردم...و سرمو کج تکون دادم ...
مهراد-عوض شدی...آخرین باری که دیدمت یادمه خیلی شاد و شیطون بودی...تولد ویدا بود فکر کنم...
با چشمای گرد شده نگاهش کردم...چطور منو شناخت توی اونجا؟!...
مهراد-انتظارشو نداشتی؟...منم انتظار نداشتم تورو اونجا ببینم توی تولد نوه خالم...
پس از خانواده مادرشن...نمیدونستم...
-بهترین دوستمه...
مهراد-آره تعریفتو از طاهر زیاد شنیدم...فکر نمیکردم رویایی که میگه دختردایی خودم باشه...!
-طاهر لطف داره...
مهراد-اون موقع شیطنت از چشمات میبارید...ولی الان...
-شما خودت داری از فعل گذشته استفاده میکنی...آدم ها عوض میشن...
مهراد-بله...درست میگی...اما انقدر تغییر؟!
-به هرحال تغییره دیگه...
مهراد-درسته...من نباید بیشتر ازاین فضولی کنم از بابت همین فضولی کم هم عذرخواهی میکنم...
تعجب کردم...مهراد و عذرخواهی...اون مغرور بود که...
-خواهش میکنم این چه حرفیه...
لبخندی زد...
(غرورش برای این بود که تو تاحالا هم صحبت باهاش نشده بودی...برای همین فکر میکردی مغروره...)
چقدر مودبه مگه نه؟
(هوم...آره...)
از من که گذشته ولی...
مبارک زنش...خوشبخت میشه زنش مگه نه؟
(آره...اگه همینطور مودب و خوش اخلاق باشه چرا که نه؟)
(میگم رویا یادته...یه روزایی انقدر دوسش داشتی که همیشه فکر میکردی بی اون تمومه کارت...)
تروخدا...امشب بغض نمیتونم بکنم پس بیخیال...
مهراد انگار حوصلش سر رفته بود-میگم حوصلت سر نرفت انقدر اینجا نشستی؟
-نه زیاد...
مهراد-میتونم بهت درخواست رقـ*ـص بدم؟
تعجب کردم...در عین حال اصلا حوصله رقصیدن رو نداشتم
-متاسفم همراه خوبی نیستم...اصلا حوصله رقصیدن ندارم...
بیچاره دیگه حرفی نزد و نشست سرجاش...بعد از مدتی دیدم دارن بساط شام رو آماده میکنن...دور تا دور حیاط صندلی چیده بودن و توی خونه رو هم سفره داشتن می انداختن برای شام...کم کم از جمعیت رقصنده ها کم شد و نشستن سرجاهاشون...من و مهراد که یه جا نشسته بودیم دخترها هم صندلی اووردن با رامین نشستن پیش ما...موقع شام هی شوخی میکردن و به چیزای مسخره میخندیدن...فکر نمیکردم انقدر دخترای فامیلمون اینطوری بی بندوباری دربیارن جلوی چهارتا دونه پسر غریبه...خیلی بدم اومد و توی سکوت و جواب های خیلی کوتاهی که به سوالاتشون میدادم شاممون رو خوردیم...
آسمان توی گوشم گفت-چته چرا انقدر عنقی؟
-همینطوری
آسمان-ببین خودتو جلوی مهراد کوچیک نکنی چیزی درمورد اون جریان بهش بگی
-نه نگران نباش هنوز اونقدر کوچیک و بی غرور نشدم که بخوام بهش بگم...
رزا هم توی اون یکی گوشم گفت-ببین حرفی به مهراد نزنی در مورد اون جریان...
استرس توی حرفاشون موج میزد پوزخندی بر لبم نشست...ببین کارشون رو چطوری میخوان ماست مالی کنن...بعد از شام کم کم هرکی میومد و مبارک باشه ای میگفت و میرفت...مامان منم اشاره داد که منم برم لباسمو عوض کنم...خدمتکار گرفته بودن که خونه رو جمع و جور کنه و به ما احتیاجی نبود...
[/HIDE-THANKS]
آخرین ویرایش: