رمان رویا بافی زیباست اما | Roya_77 کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

*ROyA

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/12/28
ارسالی ها
3,052
امتیاز واکنش
25,600
امتیاز
1,070
محل سکونت
Sis nation
[HIDE-THANKS]
بی هیچ حرفی دنبالش راه افتادم...
بابا رو دیدم چقدر توی این چندوقت شکسته شده...مو هایی که هیچوقت سفید نبود الان رنگ نقره ای لابلاشون خودنمایی میکنه...
نگام کرد با صورتی مغموم اما دلتنگ...
دلخور اما مهربون...
بابا اشک توی چشماش حلقه زد با دیدن چهره قرمز از شدت گریه من...
سعی کرد جو سنگینی که ایجاد شده رو یجوری عوض کنه...
بابا خودشو نباخت و با مهربونی گفت-سلام دخترم
زیرلب سلامی دادم که اصلا به سلام شباهتی نداشت و باید خیلی گوش های تیزی داشته باشی تا سلام من رو بشنوی...
بابا-خوبی رویا جان؟
خیره خیره در چشمانش نگاه کردم...
فکر کنم خودش هم فهمید که حال من به داغون تر از اونی هست که بتونم جوابشو بدم...
دیگه حرفی بینمون زده نشد...
شام رو درسکوت بدون شوخی های من...
تیکه های بابا...
مظلوم واقع شدنای مامان و شیرین زبونی های روهام خوردیم...
و من بی هیچ حرفی میز رو جمع کردم و رفتم توی اتاقم...
چهره شکسته پدرم از جلو چشمانم کنار نمیرفت...
چقدر بهشون بد کردم...

[/HIDE-THANKS]
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • *ROyA

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/28
    ارسالی ها
    3,052
    امتیاز واکنش
    25,600
    امتیاز
    1,070
    محل سکونت
    Sis nation
    [HIDE-THANKS]
    یکی در اتاقم رو زد...مامان که اینوقت شب داره با روهام سر و کله میزنه...
    یعنی باباست؟....
    حرفی نزدم در اتاق باز شد...بابا بود...
    در اتاق رو پشت سرش بست...
    نشست روی صندلی ... نگام کرد...لبخند محوی که خیلی غمگین بود بهم زد...
    و شروع کرد به صحبت کردن-بابایی تا کی میخوای سکوت کنی؟ بس نیست؟میدونم خطای بزرگی انجام دادی اما من تورو بخشیدم تو دخترمی پاره ی تنمی...
    دوستت دارم اصلا دوست داشتن در مقابل عشق من به تو کم میاره...
    انقدر خودتو اذیت نکن چیزی بوده حالا تموم شده تو میتونی دوباره اگه بخوای از نو شروع کنی ... ما هم فراموش میکنیم اتفاقی افتاده...باشه دخترم؟
    گریه میکردم بی صدا...با چشمای اشکیم نگاهش کردم لبخند تلخی زدم و فکر کنم بابا به نشونه تایید ازش برداشت کرد بعد از زدن این حرف ها بابا رفت و منو با حرفاش تنها گذاشت...
    انقدر شرمنده بودم که حرفی برای گفتن نداشتم در مقابل حرفای بابا...
    صدای حرفای مامان وبابا از پشت در میومد...
    مامان-راستی امروز زهرا زنگ زد...هفته دیگه عقدشه...
    بابا-چرا انقدر بی خبر؟...جریان چیه؟
    مامان-هیچی بابا مثل اینکه با مامانم رفتن جایی یه خانومی میبینتش خوشش میاد هی میره و میاد زهرا قبول نمیکنه...تا بالاخره اجازه میگیره که بیان خواستگاری...وقتی هم که میان مثل اینکه مورد قبول زهرا واقع میشه
    بابا-چه قدر خوب بسلامتی حالا چی کاره هست پسره؟اسمش چیه؟
    مامان-طلا فروشه...مثل اینکه اسمش حامده
    بابا-دیگه خوشبحال زهرا میشه...ایشالا خوشبخت بشن...اسمشم قشنگه
    مامان-فقط دلم شور رویا رو میزنه...
    بابا-باهاش صحبت کن رویا و زهرا خیلی باهم دوستن...امکان نداره رویا نیاد...
    مامان-اتفاقا میدونم اینو ولی خب باز...راستی زهرا میگفت این طاهر و ویدا رو هم دعوت میکنه عروسیش خیلی وقت هم هست ازشون بی خبریم...
    بابا-خیلی آدمای خوبی هستن...یه روز دعوتشون کن واقعا برای رویا توی دوستی سنگ تموم گذاشتن...خیلی وقت هم هست طاهر به من زنگ میزنه سراغ رویا رو میگیره
    مامان-بهش نگفتی که...
    بابا-نه بابا...یجوری قضیه رو سر هم اووردم...
    مامان-خوبه...حالا بزار رویا بهتر بشه حتما دعوتشون میکنم
    بابا-اصلا از وقتی رویا اینطوری شده از کسی خبر نداریم...انقدر شیطون بود همه رو دور هم جمع میکرد ولی الان...
    مامان-درست میشه کیومرث باید بهش زمان بدیم...
    بابا-میبینمش غصه ام میگیره...پسره لااوبالی ببین با دختر دسته گلم چیکار کرده...
    مامان-تقصیر خودشم بوده
    بابا-درسته اما خب...
    حوصله حرفاشون رو نداشتم...دیگه توجهی نکردم به حرفاشون
    نمیدونم چقدر گذشت...که در اتاقم آروم باز شد...
    مامان بود...بهم لبخند زد...آروم گفت-روهام و بابات خوابیدن...
    چقدر گذشته که اونا خوابیدن...
    مامان-بابات چی میگفت؟
    شونه هامو انداختم بالا...
    مامان-سکوت نداریم...باید جواب بدی...راستی یچیزی بگم خوشحال بشی
    بی تفاوت نگاهش کردم خب معلومه میخواد چی بگه...!
    مامان-تو که عکس العملی نشون نمیدی رویا...ولی زهرا داره عروسی میکنه
    لبخند کوچیکی زدم
    مامان-همین؟واقعا بی ذوقی...بابا یه چیزی شد رویا تموم شد...هفته دیگه عقد زهراست باید تا هفته دیگه یکم درست شی...چیه نگاه کن اتاقتو ماتم کدست...لباسای تنتم که شلخته...حداقل موهاتو شونه میکردی...
    موهام؟...یادم افتاد مسیحا بهشون دست زده ازشون منزجر شدم فردا که رفتم حموم حتما کوتاهشون میکنم...
    مامان-نگاه کن تروخدا...بین چه بلایی سر این اتاق بیچاره اووردی...اخه اتاق تو انقدر مرتب؟...قبلا انگار بمب توی اتاقت منفجر شده بود انقدر شلخته بودی...الان اصلا بهت نمیاد مرتبی...
    با بغض گفتم مامان؟
    مامان مهربون گفت-جان مامان عمر مامان؟
    -لالایی میخونی بخوابم...خیلی وقته نتوستم راحت و بدون دردسر بخوابم...
    مامان-چرا نمیتونی عمر مامان؟میخونم برات قربونت برم
    رفتم خوابیدم روی تخت...نشست کنارم و موهامو نوازش کرد...لالایی همیشگی رو برام میخوند...
    عروسک جون عروسک جون...دیگه شب شد لالا...
    قطره های اشکم هم آروم آروم میریخت...
    به قربون دو چشمونت لالایی کن لالا
    مامان با بغض میخوند...
    دلم میخواد تو خواب ناز بری باغ آسمون
    شب چراغون خدا رو تو آسمون ببینی
    لالالالالا
    ستاره ها گل و پولک ستاره ها مروارید
    مرواریدو گل و پولک از آسمون بچینی...
    دلم میخواد تو خواب ناز کبوتر شی عروسک
    از روی اون ایوون پاشی رو بوم ما بشینی
    گلپونه شی دردونه شی کنار چشمه سارون
    شاپرک شی عروسک جون رو گونه ها بشینی
    شاپرک شی عروسک جون بشینی رو دامنم
    کبوتر شی ازاون ایوون رو بوم ما بشینی...
    لالالالالالالا
    بی صدا اشک میریختم...بی صدا میشکستم...
    از خدا من نه گل میخوام نه کبوتر نه پونه
    عروسک جون یه عروسک منو کرده دیوونه
    مامان لالایی میگفت و من چشمام گرم میشد...
    مامان بغض میکرد و من خوابم میبرد...
    من خوابم برد و نفهمیدم مامان زیر لب چی گفت...


    ××××
    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    *ROyA

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/28
    ارسالی ها
    3,052
    امتیاز واکنش
    25,600
    امتیاز
    1,070
    محل سکونت
    Sis nation
    [HIDE-THANKS]
    مامان به زور منو اوورده خرید...
    میگه عید داره میاد زشته حداقل یچیزی برای خودم بخرم...
    شاید یکم یخم باز شده توی صحبت اما خب...
    اصلا از اومدن بین اینهمه گرگ راضی نیستم...آدم های گرگ نما!...
    شاید هم گرگ توی لباس بره!...
    مامان-رویا یه خبری هم از ویدا اینا بگیر زشته هی میمونی توی اتاقت بیرون نمیای...یکم تنوع توی زندگیت ایجاد کن...
    -مامان...تروخدا ولم کن اومدم باهات خرید دیگه غر نزن
    مامان-اخ نمیدونی چقدر دلم برای این صدای نخراشیدت تنگ شده بود...
    میدونستم اینارو میگه که یکم منو خوشحال کنه...نمیدونست دیگه نمیتونم خوشحال باشم!...
    مامان باز با لحن شوخی که خیلی معلوم بود ساختگیه گفت-چیه بهت باز برخورد گفتم نخراشیده؟...خب نخراشیده که نه...یکم خراشیده
    -مامان مرسی ممنون ولی بهم برنخورد بیا هم الان خرید کنیم بریم...
    روهام-مامان من اسباب بازی میخوام
    مامان-میخرم برات بزار ببینیم...تازه باید لباس هم برات بگیرم
    مامان دیگه چیزی نگفت بزور چندتا تونیک برام خرید...
    تازه بزور منو میفرستاد اتاق پرو برای مانتو و شلوار...
    هیچی دیگه کل بازار رو برای من خرید و رفتیم خونه...
    مامان-اصلا دوست ندارم جلوی بچه های خواهر و برادرام کم بیاری رویا...باید از اونا سرتر باشی متوجهی که...
    -مامان میدونم من هرطور باشم سطحم از اونا بالاتره باور کن حفظ شدم
    مامان-رفتیم خونه مادرجون اصلا قیافه ماتم نمیگیری...معمولی و عادی باش...دوست نداری که دشمنات شاد بشن
    -مامان خوبه خواهر و برادراتن...تازه اوناهم بچه هاشونن...
    مامان-هرچی...میبینی که خانواده ما سردتراز چیزیه که بخواد خواهر و برادر همدیگه رو دوست داشته باشن...
    -اونوقت توی اینا بجز نیست؟
    مامان-فقط زهرا و سیاوش
    -مامان دایی سیاوشو دوست داری؟
    مامان با شک گفت-برادرمه مگه میشه دوسش نداشته باشم
    -خب بقیه هم خواهر و برادرتن
    مامان-سیاوش با بقیشون فرق داره...
    -خب چرا اون موقع که تعریف کردی ظرفارو شستی تو سرما اسمی ازش نبردی
    مامان-حتما یادم رفته...اون از بچگی پی درس و کار بود...کی مثل بقیه برادراش بود؟
    -اهان
    مامان هم دیگه حرفی نزد...
    رفتم توی اتاقم و یکم اتاقم رو جمع و جور کردم...
    قبلا شلخته بودم...ولی الان مرتب...اونقدری که وسواس حس میکنم دارم میگیرم!...
    هنوز هم کم حرفم...هنوز هم میرم توی گذشته اما کم...بخاطر مامان و بابا...
    محبتای گرم اونا داره یخ بدن من رو گرم و آب میکنه...
    مامان-رویا بیا لباساتو بپوش ببینم توی تنت چطوریه
    -مامان حال ندارم
    مامان اخم ساختگی کرد-یعنی چی که حال نداری بپوش ببینم...
    -پوف
    مامان-غر نزن میشنوم چی میگی
    وای خدا ...
    لباسامو میپوشیدم دونه دونه و از هرکدوم یجور تعریف میکرد...
    مامان-قربون دختر خوشگلم برم که هرلباسی میپوشه بهش میاد...
    کی میگه من خوشگلم؟...من خیلی ام زشتم...
    ماجرای همون سوسکه و مامانشه ...
    مامان-اخم نکن...زشت میشی...اصلا اخم بهت نمیاد لبخند بزن...نه اونطوری هم که نیشت باز بشه...لبخند محو...
    مامان منم سرخوشه...لبخند محو!
    مامان-ببین واسه پس فردا آماده ای دیگه؟...بله برون زهرا میخوام همچی تموم باشی...
    -آره...ولی فردا من میرم پیش خانوم فاطمی...
    مامان-نه تو نمیخواد بری...گفته من برم...
    -باشه...
    مامان-تو هوای روهام رو داشته باش تا من بیام...در ضمن نشینی تو خونه غصه بخوری...بیام ببینم چشمات اشکیه من میدونم و تو باشه؟
    -باشه...
    نمیدونم لحنم چطور بود که مامان بغض کرد و گفت-قربونت بره مامان من خوبیتو میخوام...میخوام یکم روحیت عوض بشه...عمر مامان چشماش دیگه اشکی نباشه...باشه؟
    بغلش کردم...لبخند زدم و گفتم-چشم مامان گلم...


    ×××
    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    *ROyA

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/28
    ارسالی ها
    3,052
    امتیاز واکنش
    25,600
    امتیاز
    1,070
    محل سکونت
    Sis nation
    [HIDE-THANKS]
    مامان-دیگه سفارش نکنم رویا...هوای روهامو داشته باش درضمن من گزارش میگیرم از روهام باشه ؟
    با کلافگی گفتم-چشم مامان...برو دیر شد
    مامان من و روهام رو بـ*ـوس کرد و سوییچش رو برداشت و رفت...
    نشستم روی مبل...
    روهام-آبجی من هیچی به مامان نمیگم راحت باش...
    بی توجه به حرفش گفتم-بیا برات کارتون بزارم چی دوست داری ببینی؟
    روهام فکر کرد و گفت-اِم...اهان مینیون هارو بزار آبجی...
    براش کارتون مینیون هارو از توی هارد گذاشتم...
    به تلویزیون نگاه کردم...چشمام روی تلویزیون اما فکرم...
    (صحرایی-تا من به خودم اومدم دیدم نیستش نگو چپیده توی یه مغازه...
    مامان-ببخشید میشه لطف کنید درمورد دختر من درست صحبت کنید؟...چپید اصلا واژه خوبی برای یک فرهنگی نیست...من خودم هم یه زمانی معلم بودم ولی هرگز اینطوری حرف نمیزدم
    رضایی-خانوم سعادت دختر شما یه مدرسه رو بهم ریخته اونوقت شما دم از درست صحبت کردن میزنید؟
    مامان-خب دختر من کار اشتباهی کرده درسته خیلی اشتباه...اما اون یه دختر هیجده سالست...خامه...جوونه...شما که پخته اید نباید دست روش بلند میکردید و اونقدر زننده باهاش برخورد میکردین...
    صحرایی-خب اون لحظه خودتون رو جای ما بزارید
    مامان-من حتی وقتی جریان رو فهمیدم بااینکه برام خیلی سنگین بود هرگز دست روی دخترم بلند نکردم...هم من و هم باباش...
    صحرایی-خب شما پدر و مادرشین اتفاقی براش اونجا می افتاد ما باز خواست میشدیم...مجبور شده...به اعصابش مسلط نبوده
    مامان-یعنی انقدر...نمیدونم چی بگم والا که خانوم اخوان مجبور شده بزنه تو صورت بچه من و گوشه لبش رو پاره کنه...هنوز پدرش خبر نداره پارگی گوشه لبش بخاطر سیلی های خانوم اخوانه...
    صحرایی عصبانی شد-خانوم دیگه باید به ما حق بدین نمیشد وایسیم بگیم کار خوبی کردی
    مامان-من نمیگم اینطور باشید ولی خب اونقدر زننده هم روی روحیه بچه من تاثیر گذاشته...
    رضایی-خب خانوم سعادت ازاین حرفا بگذریم...گذشته...باید تعهد نامه بنویسید و امضا کنید...
    مامان تعهد نامه نوشته و امضا کرده...)
    اونا اخم کرده بودن این چیزایی بود که مامان برام از اونروز تعریف میکرد...
    مامان میگفت مدیرمون حتی نیومده سلام کنه...
    شاید روش نمیشده...شاید نمیدونم والا....
    کلا ادمای بی فرهنگین...
    وقتی هم بابا رفته بوده اونجا و فهمیده زخم گوشه لبم کار اونا بوده کلی داد و بیداد کرده سرشون...برگه تعهد نامه رو هم پاره کرده!...
    وقتی هم اومد خونه دربه در دنبال آدرس یه وکیل خوب بود تا حالشون رو جا بیاره اما مامان نزاشت...میگفت برای سابقه تحصیلیم بد میشه...
    مامان انقدر باهاش حرف زد تا راضی شد بیخیالش بشه...
    تازه اخوان به بابا گفته بود که من میزارم دخترتون اخر ترم اینجا امتحان بده...و روزایی که درسای مهم داره بیاد سرکلاس بشینه اما به شرطی که دعوا و یا دردسری توی مدرسه ایجاد نشه و مسئولیتش توی مدرسه با ما نیست...

    بعد از اون دوسه بار بیشتر نرفتم مدرسه اما هربار رفتم انقدر دلم رو شکوندن و باهام بدبرخورد کردن که وقتی میرسیدم خونه یه دل سیر گریه میکردم....
    روهام-آبجی چرا هرچی صدات میکنم نمیشنوی؟
    -ببخشید حواسم نبود چی شده؟
    روهام-آبجی کارتون زوتوپیا رو بزار من اینو دیدم دیگه...
    نصفه بود کارتون...ولی بیخیال بچس بزار حرفشو گوش بدم...براش کارتونی که میخواست رو گذاشتم...
    اف اف زنگ خورد...مامان بود در رو براش زدم...
    مامان با خوشحالی گفت-سلام به بچه های گل خودم...خوبین گلای مامان؟
    روهام که طبق معمول خودشو لوس کرد و چسبید به مامان...
    ولی من فقط به یه سلام آروم و یه لبخند کوچیک بسنده کردم
    -دکتره چی گفت؟
    مامان-هیچی عزیزم یه سوالایی پرسید جوابشو دادم...
    آهانی گفتم...معلوم بود نمیخواست بگه که اینطور منو پیچوند...منم پیگیر نشدم...
    مامان-رویا لباسای فرداتو آماده کن از الان که فقط بپوشی...فردا از صبح میریم اونجا...
    زیر لب گفتم باشه و رفتم توی اتاقم...
    مأمن تنهایی های من...کاری که مامانم گفت رو انجام دادم...
    از خونه موندن بدم میومد...حوصله هیچی رو نداشتم...

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    *ROyA

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/28
    ارسالی ها
    3,052
    امتیاز واکنش
    25,600
    امتیاز
    1,070
    محل سکونت
    Sis nation
    [HIDE-THANKS]
    -مامان؟
    مامان-جون مامان؟
    -من...من میشه برم بیرون نمیتونم بمونم توی خونه...خواهش میکنم
    بغض کرده بودم...
    گاهی وقت ها آدم سابق نیستی...
    زود گریه میکنی...
    زود ناراحت میشی...
    دیر میخندی...
    دیر خوشحال میشی...
    مامان-سوییچ ماشین رو بردار...زود بیا رویا باشه؟...مراقب خودتم باش مامان...
    یه لحظه لبخندی زدم که فکر کنم هیچوقت با این حس لبخند نزده بودم...
    خوشحالیم از اینه که خانوادم پشتمو خالی نکردن...
    -چشم...زود میام...ممنون
    مامان بوسم کرد و من رفتم توی اتاقم لباس پوشیدم...
    هوا ابری بود...انگار میخواست بارون بباره
    نشستم توی ماشین...
    روشنش کردم...
    راه افتادم به جایی که خودمم نمیدونم کجاست...
    بی هدف توی خیابونا...
    عاشق هایی رو میدیدم...توی ماشین ویا حتی پیاده...
    دست در دست هم...
    البته عاشق که نه...نمیدونم حتی اسم روابط و حساشونو چی بزارم...
    بعضی از همین آدما...با اینکه کنارشون دوستدختر...
    نامزد و یا حتی زنشون بود چشم میدوختن به زنای دیگه...
    و چه خــ ـیانـت بزرگی به زنشون میکنن...
    و بعضی دختر ها چه خــ ـیانـت بزرگی به خانوادشون میکنن که با دوست پسرشون میان بیرون...
    بعضی از آدم ها توی فکر بودن...درگیر مشکلات زندگی...
    بچه های کوچولویی هم بودن که درحال گریه کردن بابت اینکه چیزی که میخوان رو ندارن...
    ما همه آدم ها از جنس همین بچه کوچولو هاییم...
    بعضی وقت ها اونقدر نداشتن چیزی بهمون فشار میاره که عین همین کوچولوها گریه میکنیم...
    پشت چراغ قرمز ایستادم...
    بچه های دیگه ای رو دیدم اما بزرگتر...
    صورتی چرکین و سیاه که معلوم بود خیلی وقته نتونستن صورتشونو بشورن...
    کنار ماشین ها می ایستادن و آدامس و دستمال و گل میفروختن...
    بعضی هاشون شیشه ماشین رو تمیز میکردن...
    حرفاشون رو از لبخوانی میتونستم بفهمم...
    اقا تروخدا بیا گل بخر برای خانومت...
    خانوم دستمال کاغذی بخرید خیلی خوبه بخدا...
    تروخدا بزارید شیشه ماشینتونو تمیز کنم...
    بیشتر مردم نسبت بهشون بی اهمیت بودن...
    چقدر زندگی این بچه ها سخت تر از منه...
    مشکلاتشون چقدر بیشتره...
    فکر کنم حالا درک میکنم معنی اینکه مشکل من اونقدر ها هم زیاد نیست...
    این بچه ها از صبح تا شب توی سرما و بارون ویا برف سگ دو میزنن برای یه لقمه نون که از گرسنگی نمیرن...اونوقت من...
    من افسرده میشم برای پسری که هیچوقت دوستش نداشتم...
    سکوت میکنم از روی ناراحتی آزار و اذیت های آدم های بی ارزشی مثل اخوان و مسیحا و امیر حسین...
    چراغ سبز شد...صدای بوق ماشین ها از پشت سرم میومد...
    هرکی از کنارم رد میشد یه حرفی نثارم میکرد...
    این معنی همبستگی میون ما آدم هاست؟...آدم هایی که هموطنمون هستن...
    انقدر صبر آدم ها کم شده که فورا عصبانی میشن...
    زندگی و تفکرات ما آدم ها هم عجیبه...
    قطرات بارون روی شیشه ماشین خودنمایی میکردن...
    چهره آشنایی رو میون این همه غریبه دیدم...نگه داشتم توی این بارون نمیشد ولش کرد به امون خدا...پس انسانیتم چی؟!...
    تک بوقی زدم...اومد جلو...
    شیشه رو اووردم پایین-سوار شو سرده
    نشست توی ماشین-میخوای باور کنم که تویی برای من نگه داشتی ماشینو تا سوار شم؟
    سکوت کردم و لبخند زدم...
    -و باور کنم که الان جوابمو نمیدی؟
    -سلام
    -بله درسته اول سلام...تو خجالت نمیکشی؟سه ماهو نیمه فکر کنم خبری ازت نیست...عین قطره آب رفتی تو زمین...درضمن یادم نبود من دیگه باهات حرف نمیزنم...با اون کاری که تو کردی...لیاقت حرف زدن هم نداری...
    -پرحرف نبودی...نفس بگیر...
    سنگینی نگاهشو روی خودم حس میکردم...
    -خودتی؟...توام ساکت نبودی...زبون دراز بودی...
    -داری میگی بودم...فعلت مال گذشتس...
    حرفی نزد و با تعجب نگام کرد...
    -چیه هیراد؟...تعجب داره؟
    هیراد-آره خیلی...
    -بیرون چیکار میکردی؟
    هیراد-کار داشتم...
    -بیا خونه ما...ماهم تنهاییم
    هیراد-نه حتما باید برم خونه این بغـ*ـل نگه دار ماشین میگیرم میرم...
    مامان نگران میشد دیر کردم برای همین بی چون و چرا و تعارف نگهداشتم تا پیاده بشه...
    هیراد-مرسی...خوشحال شدم دیدمت
    -همچنین...فعلا خدافظ
    هیراد-خدافظ
    رفت...راه خونه رو در پیش گرفتم...
    هرکی به یه نحوی عجله میکرد برای رسیدن به خونه و یا یجایی که خیس نشه...
    خیابونا داشت شلوغ میشد...
    بارون که میشه همیشه ترافیک میشه...
    سعی کردم از راه هایی برم که به ترافیک بر نخورم...
    از کوچه پس کوچه ها...
    فکر کنم زود رسیدم...نمیدونم!...
    کلید انداختم صدای پچ پچ میومد...
    درست نمیشنیدم...از گوش وایسادن خودم بدم اومد!...سلام آرومی دادم
    بابا اومده بود...

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    *ROyA

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/28
    ارسالی ها
    3,052
    امتیاز واکنش
    25,600
    امتیاز
    1,070
    محل سکونت
    Sis nation
    [HIDE-THANKS]
    بابا-سلام دخترم خوبی؟
    -ممنون بابا...
    مامان-کجا رفتی حالا دلت باز شد؟
    راستش نه...با دیدن بدبختی های آدما تازه بیشتر هم گرفت اما به بله مختصری قضیه رو فیصله دادم
    بابا-عمه زنگ زده بود
    هیراد دهن لق فورا میگه منو دیده!
    ادامه داد-میگفت هفته دیگه بیاید خونه ما...بریم رویا؟
    خب اینجا متاسفم ازت هیراد که این لقب رو بهت دادم...قضاوت زود هنگام کار خیلی بدیه...
    نظر من هم مهمه مگه؟...-نه
    مامان-انقدر تو خونه موندی چی شد؟...بیا بریم دلی بهت باز بشه
    -فردا عقد زهراست...اونجا دلم باز میشه...
    بابا-درسته دخترم...ولی بیا بریم اگه هرزمان خسته شدیم برمیگردیم خونه باشه؟
    ناچارا قبول کردم...
    مامان-حالا برو لباساتو عوض کن یه قهوه خوشمزه بدم بخوری...
    -تلخ میخورم شیرینش نکنی خوشم نمیاد...
    مامان نگاهی با نگرانی به بابا کرد ولی به روی من مهربون گفت-باشه عزیزم
    میخوام مثل همین دنیای تلخ و نامرد با آدم ها تلخ باشم...
    مثل یخ سرد باشم
    طوری که وقتی باهام هم صحبت بشن از تلخ بودنم صورتشون جمع بشه...
    و از سرد بودنم...
    بلرزن...
    آدم هایی که لیاقت همین تلخی و سردی رو ندارن...
    لباسامو عوض کردم و دیدم مامان توی فنجونم قهوه ریخته و روی میز گذاشته...
    با مهربونی نگام میکردن...روهام اومد بغلم کرد
    روهام-آبجی خیلی دوست دارم
    چقدر پاکی روهام...پاک بمون...
    -منم همینطور عزیز دلم
    و گونه بــ..وسـ...ید...بغلش کردم
    -خوبی؟چه خبر عزیزم؟
    روهام-هیچی معلممون یه عالمه مشق میده آبجی باید برم اونا رو انجام بدم...دستام درد گرفت انقدر نوشتم...
    -بیا یخورده استراحت کن فدات بشم بعد میری بقیشم مینویسی...قربون دستات برم من...
    دستای کوچولوش رو بوسیدم وگذاشتمش زمین...قهومو برداشتم و نشستم روی مبل...
    بابا اخبار میدید مامان هم نشسته بود همراه اون اخبار رو تماشا میکرد
    و من فکرم مشغول مهمونی عمه...اصلا حوصله اون خانواده رو نداشتم...
    آدم های دورو!...چقدر زیاد شدن نه؟...
    میتونستم یجوری از مهمونی رفتن در برم...مثل دفعه قبل با وجود طاهر و ویدا...
    البته خب...شاید باهام قهر باشن...میشه یجوری از دلشون دراوورد...
    اصلا هیچ جوره نمیتونم برم خونه عمه کتی...واقعا چی فکر کرده دو-سه هفته مونده به عید مهمون دعوت میکنه؟!
    حالا تا هفته دیگه...
    خدا بزرگه...خیلی هم زیاد بزرگه دور از تصور...
    ×××

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    *ROyA

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/28
    ارسالی ها
    3,052
    امتیاز واکنش
    25,600
    امتیاز
    1,070
    محل سکونت
    Sis nation
    [HIDE-THANKS][/HIDE-THANKS][HIDE-THANKS]
    مامان-رویا پاشو مامان باید بریم خونه مادر جون....

    بلند شدم...

    مامان-قربون دخترم برم زود صورتتو بشور بیا شیر کاکائو برات درست کردم داغه بخور تا بریم...

    بلند شدم وبعد از خوردن شیرکاکائو جلوی پنجره با منظره خیس خیابون ها مسواک زدم و آماده شدم و لباسامو گذاشته بودم توی ساکش و کیف لوازم آرایشم رو هم توی کیفم...موهامم...همینطوری بلند و عـریـ*ـان بدون مدل خوب بود حوصلشونو نداشتم هنوز هم وقت نکردم کوتاهشون کنم...لباسم آبی فیروزه ای بود به اجبار مامان...میگه زیباست اما بنظر من نه...شاید دیگه چشمم زیبایی ها رو نمیبینه...رسیدیم خونه مادر جون...همه ماشیناشون جلوی در بود...جشن رو میخوان توی خونه بگیرن...!البته خونه بزرگی بود اما بدرد جشن نمیخورد...قدیمی ساز ...یه حیاط بزرگ و یه عالمه گل و گیاه و درخت که الان فضای زمستونی مایل به بهار به خودش گرفته...احتمالا وقتی مامان زنگ زد دایی سعید در رو باز کرد...دایی سعید تا مارو دید لبخند زد و گفت-به سلام...بیاید تو

    من و روهام سلام دادیم و با مامان رفتیم داخل خونه

    مامان-سلام بیدارن همه؟

    دایی-آره بابا از هفت همه بیدارن...زهرا هم آرایشگاهه...آقا کیومرث کجاست پس؟

    مامان-یخورده توی دفترش کار داشت...برای ظهر میاد

    دایی رو کرد به منو روهام گفت-چطورید شماها؟...خبری ازت نیست رویا!

    لبخندی زدم و ترجیح به سکوت دادم

    روهام-خوبم دایی...ثنا و سها هم اومدن؟

    دایی خندید بهش و گفت-آره دایی توی خونه ان بدو برو باهاشون بازی کن

    رفتیم توی خونه...با همه سلام و احوال پرسی کردیم فکر کنم شیش-هفت ماهی هست که ندیده بودمشون بجز رزا و آسمان!...رامین هم بود...البته خاله زینب میگه طبقه بالا خوابه...اون همیشه خواب و تنبل و بداخلاق بود تا جایی که یادمه...الان باید خیلی عوض شده باشه!مخصوصا الان که دوساله ندیدمش و سربازیش تموم شده...

    مامان-خب مامان جون چشمت روشن بالاخره زهرا هم عروس شد

    مادرجون-اره...دیگه بجز محمد و محسن همتون ازم جدا شدین...

    زینب-مامان اینطوری نگو ما هرچقدرم بریم خونه شوهر بازم خونه اصلیمون همینجاست

    مادرجونم خندید و سرشو تکون داد...

    مامان-پس سیاوش کجاست؟

    زینب-میان اونا هم تا ظهر...یکم کار داشتن

    رفتم لباسای بیرونم رو عوض کنم...بعد از سلام کردن دیگه آسمان و رزا رو ندیدم...رفتم اتاق تهی خونه که کلی خرت و پرت توش بود...پشت خرت و پرت ها رفتم که دید نداشته باشه اخه خونه شلوغه یهویی یکی میاد آدم وسط لباس عوض کردن!...لباسامو آویزون کردم به میخی که توی دیوار کوبیده بودن...احساس کردم یکی اومد توی این اتاق...سکوت کردم تا متوجه بودن من نشه...درست حدس زدم...یکی نبود ولی...دو نفر بودن...رزا و آسمان

    آسمان-ببین رزا بنظر من بیا همین الان بهش بگو...چون امشب همچی لو میره مطمئن باش

    چی لو میره؟...

    رزا-اون احمق تر ازاین حرفاست که بخواد بفهمه

    آسمان-خب اومدیمو اینا باهم حرف زدن...رویا ازش نمیپرسه چیزی درمورد خودشون؟

    رزا-ولش کن بابا...ولی خدایی داشتی اخ خدا چقدر خندیدیم...

    آسمان-آخ آره یادته؟...ولی چندجایی هم نزدیک بود لو بریم

    حرفاشون معنی خوبی نمیداد...پاهام داشت سست میشد...دعا میکردم چیزی که فکر میکردم نباشه...

    رزا-تا منو داری غم نداشته باش...نقشه رزا حرف نداره...وای چقدر با آیدا و هستی و مهشید و عاطفه و فاطمه بهش خندیدیم...

    آسمان-البته مامانتم خیلی کمک کردش...

    رزا-خب دیگه اینه...مامان من خیلی کمک کرد که لو نریم...مخصوصا وقتی خاله زیبا ازش پرسید...دیدی چطوری پیچوند...

    آسمان-مطمئنا خاله زیبا فهمیده جریان سرکاریه...اون زرنگ تر ازاین حرفاست...

    رزا-اما این رویای احمق هیچوقت حرف مامانشو باور نمیکنه...

    و بعد زدن زیر خنده...تنم یخ زده بود حس میکردم دنیا داره دور سرم میچرخه...

    آسمان-ولی من میترسم بین رویا و مهراد حرفی پیش بیاد لو بریم

    رزا-تا میتونیم دورشو میگیریم و باهاش حرف میزنیم تا صحبتی بینشون پیش نیاد

    آسمان-این درسته...اونم خنگ اصلا به هیچی شک نمیکنه...

    رزا-اون ساده است نه خنگ...هه...اونقدر سادست که من به راحتی تونستم بزارمش سرکار...

    آسمان-خوراک چند ماه خندمونو جور کرده بودی خداییش...

    رزا-آخ انقدر خندیدم دلم درد گرفت آسمان...

    آسمان هم میخندید...اونها میخندیدن و من قلبم رو میفشردم...

    اونها قهقه میزدن و من تکیه به دیوار سر میخوردم روی زمین

    اونا مسخره میکردن و من خورد میشدم...

    قلبم تیر میکشید...من گنجایش ندارم خدایا؟...

    سوالای امتحانتو طوری طرح کردی که جوابش از حد من خارجه...

    من توان حل کردنشون رو ندارم...

    کم شکستم؟...

    خدای من ....خدای من...

    دلم میخواست جیغ بکشم دیگه صداشونو نمیشنیدم...

    یا من کر شدم...یا اونا رفتن...

    من شدم وسیله سرگرمی؟...

    توسط یه بچه ای که از خودم کوچیکتره؟

    خدایا باورش از توان من خارجه...نشستم و به یه گوشه خیره شدم...بغض کرده بودم...دیگه جونی برام نمونده بود...شاید آخر عمرمه خدا داره اینطوری بهم میفهمونه...

    (مامان-یادته گفتی مهراد گفته دوست داره؟

    -اوهوم ...

    و یه آه توی دلم کشیدم

    مامان-به زینب گفتم مهراد به رویا گفته دوسش دارم ... بلند بلند زد زیر خنده

    -چیه این قضیه خنده داره؟

    مامان-حالا گوش کن بهش میگم چرا میخندی مگه دروغه جریان؟با مسخره میگه هیچی هیچی نه

    -وا خاله زینب اینطوری نبود...

    مامان-اونوقت از زهرا پرسیدم میگه همه جریان زیر سر زینب و رزاست...

    -یعنی چی؟

    مامان-یعنی اون مهراد نبوده...رزا بوده

    -نه بابا...اخه رزا رفیق بچگی هام همچین کاری نمیکنه...خاله زینب هم خاله بزرگمه اخه اونو خــ ـیانـت؟)

    اونو خــ ـیانـت؟...نه نه اونا اینطوری نیستن...

    توهمه اشتباه شنیدم...مطمئنم...

    اون نبوده...من مسخره نشدم...نه...نه...

    خدا...بسه...خواهش میکنم...

    آخ خدا دارم خورد میشم...

    تیکه هام هرکدوم یه گوشه توسط پاهای دیگران خورد تر داره میشه...

    (نشکن...بزار قوی بمونی...گریه نکن توی خودت بریز و حداقل جلوی اینا گریه نکن)

    من توسط هشت نفر به بازی و مسخره گرفته شدم...

    (ببخش...بزرگی کن...به روی خودت نیار...یه روزی خودشون تاوانشو پس میدن...)

    با همین فکرها و خیال ها لباسم رو عوض کردم...همین سرد و تلخ بودنم هم نسبت به اونا انجام میدم...عاطفه و فاطمه دخترای دایی سینا؟...ببین به چه فلاکتی رسیدم که دختر خالم و دختردایی هام چیکار میکنن باهام...خیلی وقت بود که مهراد هم از ذهنم خارج شده بود...حداقلش اینه که یه درگیری فکری کمتر داشتم این مدت...قلبم تیر میکشید...اونقدر که انگار یه تیر واقعی توی قلبم فرورفته...نفس داشتم کم میووردم...اسپریم خوشبختانه همراهم بود...انقدر بغض گلومو میفشرد که با اسپری هم دردم دوا نمیشد...دستم رو گرفته بودم جلوی دهنم...

    (یادته؟...بچگیات؟...مهراد...؟)

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    *ROyA

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/28
    ارسالی ها
    3,052
    امتیاز واکنش
    25,600
    امتیاز
    1,070
    محل سکونت
    Sis nation
    دوستای خوبم از همه بابت همراهی رمان خیلی متشکرم...
    [HIDE-THANKS]
    [/HIDE-THANKS]
    [HIDE-THANKS][/hide-thanks]
    [HIDE-THANKS][/hide-thanks][HIDE-THANKS]

    یادم میومد...شاید هشت سالم بود

    -مامان مهراد اومد اخ جون باهم بازی میکنیم...

    مامان-آره مامان جون...برید باهم بازی کنید

    دختر بودم اما همیشه با پسرا بازی میکردم...از عروسک بازی خوشم نمیومد...

    -مهراد بازی کنیم...

    مهراد-بزار بچه هارو صدا کنم بریم دم خونشون تو کوچه بازی کنیم...رامین تو هم بیا دیگه

    -باشه...

    رامین هم بهمون پیوست...دونه دونه دوستاشو صدا کرد...کارت بازی...تیله بازی...فوتبال...لی لیوقتی داشت یکی از دوستاش شوت میکرد خورد به من...خیلی گریه کردم...خیلی دردم اومده بود...

    صحنه هایی یادمه که مهراد از من دفاع کرد و با دوستش دعوا کرد...

    مامان سراسیمه اومد گفت-چی شده؟...چرا داری گریه میکنی...

    مهراد-هیچی عمه یکی از دوستام با توپ زد بهش...منم حالشو گرفتم...

    مامان-مهراد جون دستت درد نکنه ولی اینم دختره ظریفه باید هواشو داشته باشید...

    مهراد-خیالت راحت عمه تا منو داره غم نداره...آبجی کوچیکه خودمه...هیچکسو مثل رویا هواشو ندارم عمه

    مامان بوسیدش و مهراد اومد بهم گفت-رویا بیا بریم گریه نکن...دوتایی حالشونو میگیریم...رامین هم ولش کن اون تو تیم اوناست...

    دستمو گرفت و رفتیم بازی کردیم...انگار نه انگار قبلش توپ خورده بود بهم و گریه کرده بودم...مهراد بهم دلگرمی میداد...بازی میکردیم...پشتم بود...

    نمیدونم چنددیقه...چند ساعت به روبه روم خیره شدم که با صدای مامانم به خودم اومدم-عه تو اینجایی...لباساتم که عوض کردی...بیا دایی سیاوش اینا و بابات اومدن...یعنی من یکساعته دارم دنبالت میگردم...ونگاهش یهو به من افتاد-ببینمت...

    نگاهش کردم...-هرچی شده بعدا برام تعریف میکنی رویا فعلا گریه نکن...عقد زهراست خراب میشه ها...تو که دوست نداری خراب بشه؟...

    سرمو به دوطرف تکون دادم به علامت منفی...آخ مامان نمیدونی چقدر دلم میخواست از دست این خونه و آدماش فرار کنم و برم...مامان نمیتونم...اومد بوسم کرد-صورتت قرمز شده یکم کرم بزن آرایش کن که معلوم نشه بغض کردی بعد بیا قربونت برم...از کسی نرنج ارزش نداره باشه عمر مامان؟...هیچکی ارزش اشکای تورو نداره...

    با بغض گفتم-....مامان؟

    مامان-جون مامان؟بزار بعدا بگو من خودم حساب کسی که اینکارو کرده میرسم باشه؟

    -باشه مامان

    مامان-پس زود بیا...

    یکم کرم زدم...با یه رژ نارنجی قهوه ای...برق لب...مداد چشم و ابرو...خیلی هم کمرنگ...رفتم بیرون از اتاق...به سمت پذیرایی جایی که همه نشسته بودن...نقاب ظاهرمو زدم و نفس عمیقی کشیدم و به سمت دایی اینا رفتم...

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    *ROyA

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/28
    ارسالی ها
    3,052
    امتیاز واکنش
    25,600
    امتیاز
    1,070
    محل سکونت
    Sis nation
    دوستای گلم خیلی معذرت میخوام نتونستم پست بزارم این چندروز اینترنتم قطع بود...
    در کل تشکر یادتون نره...من هم از همه شما خیلی ممنونم بابت دنبال کردنتون
    [HIDE-THANKS][/HIDE-THANKS]
    [HIDE-THANKS][/hide-thanks]
    [HIDE-THANKS][/hide-thanks][HIDE-THANKS]

    لبخند زدم و گفتم-سلام خوبین؟

    دایی و زندایی و بچه هاشون بلند شدن...دایی منو بوسید و سلام گرمی بهم کرد و زندایی هم همینطور...با زن مهران هم گرم حال و احوال کردم و بقیه هم از دور سلام کردیم...بابا هم دستمو فشرد و منو بوسید...نشسته بودم کنار مامان...مامان سرش به صحبت با خواهر و برادر و کلا جمع اونجا گرم بود...نوه ها هم همه جمع شده بودن توی حیاط و حرف میزدن بجز من و مهراد!...

    مهراد جفت باباش نشسته بود و منم جفت مامانم...

    مامان-برو پیش بچه ها خب

    -از هیچکدومشون خوشم نمیاد

    مامان-قرارمون این نبود رویا...

    دایی سیاوش-چرا شما دوتا نشستین پیش ما بزرگتر ها؟برید پیش هم سنوسالاتون...

    بیا آرومم میشینیم گیر میدن چرا نشستیم...

    مهراد اعتراض گونه گفت-عه بابا بیخیال تروخدا...

    دایی-همین که گفتم برید پی شیطنتاتون قاطی ما نشید...کلاس ما میاد پایین

    مهراد-داشتیم بابا؟

    زندایی پروانه(زن دایی سیاوش)-برو مهراد پی هم سنوسالات بابات راست میگه...رویا جون تو هم پاشو...چه علاقه ایه بین ما پیر و پاتال ها بشینی؟

    -نگین زندایی...همتون از ما هم جوون ترین

    دایی سیاوش با لبخند گفت-زبون نریز دختر... برو دیگه

    به بابا نگاه کردم اشاره داد که پاشم...یعنی از همه جا میباره...حالا چه گیری دادن به ما!...

    مامان-آره شما برید تا ما خونه رو اماده کنیم با وجود شما نمیشه...

    -مگه آماده نیست؟

    خاله زهره-رویا جون بالاخره عقده باید همچی به نحو احسنت اجرا بشه

    ناچارا لبخند زورکی زدم و از جام بلند شدم...مهراد هم بلند شد و باهم رفتیم به سمت حیاط...ترس رو توی چشمای رزا و آسمان میدیدم...بهشون محل نزاشتم حوصلشونو نداشتم...

    دخترای مسخره ای که حتی لقب مناسبی هم براشون پیدا نمیکنم!...

    گاهی وقت ها باید دور شد...

    سکوت کرد...بعضی ها لیاقت همین سکوتت را هم ندارند...

    توی حیاط میز و صندلی گذاشته بودیم با وجود یه تخت با صفا...نوه ها روی تخت نشسته بودن ولی من ترجیح دادم روی صندلی که از اونا دوتره بشینم...

    رزا گفت-رویا بیا پیش ما...چرا تنها نشستی؟

    شیطنتی ازم سر زد...دوست داشتم بترسونمشون...گفتم-تنها نیستم رزا جون...آقا مهراد اینجاست...

    قشنگ ترس توی چشماشون خونده میشد...دستپاچه شدنشون...رزا به یکی زنگ زد...حدسم این بود که آیدا دوست صمیمیش باشه...داره حتما خبر رسانی میکنه داریم لو میریم!هه...قلبم تند میزد...اما این تند زدن دیگه به درد من نمیخورد...ما برای هم نیستیم...

    مهراد-خوبی رویا؟

    رو کردم بهش-متشکر...تو چی؟

    مهراد-ای نفسی میاد و میره...دیگه سربازی هم سختی های خودشو داره...

    -تو چرا پیش بچه ها نمیشینی؟

    مهراد-از من گذشته این چیزا...

    -رامین هم فقط یکسال ازت کوچیکتره ولی بااوناست

    مهراد-دیگه هرکی یجوره...تو چرا نیستی با اونا...همیشه پیش هم بودین که!...

    -چون فهمیدم اونا نیستن با من!

    مهراد-منظورتو متوجه نمیشم...

    نفس عمیقی کشیدم و شونه هامو انداختم بالا...

    مهراد-بگذریم...یادته؟

    -چیو؟

    مهراد-بچگیامونو...

    خیلی خوب یادم بود...خاطرات بچگیم همشون شیرین بودن...

    -یه چیزایی یادمه...تو چی یادته؟

    مهراد-آره...چه دورانی داشتیم...خندید...-تو همش با پسرا بازی میکردی

    -از دخترا بدم میومد...عروسک بازی...خیلی لوس بود...

    مهراد-خودتم لوس بودی ولی علایقت پسرونه بود

    لبخند زدم-گذشته...دیگه هیچی مثل بچگی نیست...حتی قیافه ها و صداهامون...

    مهراد-پاک و ساده بودیم...

    دیدم بچه ها دارن میان سمت ما...

    -دارن میان سمتمون...

    مهراد-طرفدار توان...وگرنه من که از اول هم جدا ازشون بودم...

    -من هم جدام ازشون...بیخیال...

    طرفمون اومدن و سعی میکردن شوخی های مسخره انجام بدن و همه بخندن...لبخندی به لبم نیومد...وسط صحبتاشون بلند شدم و به سمت درختای حیاط رفتم...

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    *ROyA

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/28
    ارسالی ها
    3,052
    امتیاز واکنش
    25,600
    امتیاز
    1,070
    محل سکونت
    Sis nation
    [HIDE-THANKS]
    تو هم وقتی شاختو میشکنن دردت میگیره مگه نه؟آخ که نمیدونی چندتا از شاخه هام رو که تازه داشتن پرزور میشدن چطوری شکوندن...جاشون درد میکنه...خوب نمیشه...تیر میکشه...کاش مثل تو بودم...انقدر صبرم زیاد بود که با این حال بازم ثمر بدم و سبز بشم...ولی من خشک شدم...حتی سبز هم نمیشم...چه برسه به ثمر...

    مامان صدام زد-رویا بیا تو لباستو بپوش کم کم زهرا و حامد میرسن

    همشون یه جور نگاهم کردن...بجز مهراد...همیشه نگاهش یجوره...مهربون اما آروم...

    بقیه هم پراکنده شدن برای لباس عوض کردن...ماشالا همشون یه پا آرایشگرن نیازی به آرایشگر نداشتیم...زن دایی سینا معلوم بود موهاشو درست کرده بود و آرایششم کامل بود...خب آرایشگاه هم داشت...خاله هامو هم درست کرد...زندایی پروانه هم همیشه آماده و همه چیز تموم میاد...

    مامانم هم قبلا دوره آرایشگری دیده بود علاوه بر اینکه معلم هم بوده قبلا...برای همین راحت خودشو درست کرد...بقیه دخترا هم یا موهاشون کوتاه پسرونه بود یا مثل من بلند...موهاشونو یا ویو میکردن یا عـریـ*ـان...اما موهای من همینطوری عـریـ*ـان بود...لباسم رو عوض کردم...پیرهن فیروزه ای که روش کت میخورد...جلوی سرم چتری هام درست کردم و بقیه موهامو ریختم دورم...سرهم به فاکتور از اینکه من هیچی از نظرم زیبا نیست تیپم خوب و آبرومند بود...کفش های آبیم رو هم به پام کردم و کیف ستش رو دستم گرفتم...صدای کل میومد...فامیل های داماد اومده بودن...معلومه که فعلا عروس و داماد نمیان...فیلمبردارشون کلی سوژه داره حتما برای فیلم گرفتن ازشون و عکس برداری...ساعت حدودای پنج بود...

    صدای کر کننده آهنگ میومد و همه وسط میرقصیدن...من هم نشسته بودم یه گوشه پیش مامان...مهراد هم مثل من بجای اینکه خودش هم رقصنده باشه!...صدای کل بلند شد معلومه زهرا و حامد اومدن...وقتی اومدن وای خدای من زهرا چقدر زیبا شده بود...لباس عسلی سفیدی تنش بود...آستین های توری سفید و روی لباسش با رنگ عسلی کار شده بود...داماد هم خیلی جذاب بود و به زهرا خیلی میومد...با کت و شلوار مشکی و پیرهن سفید...تور لباس زهرا رو گرفته بود که زیر پاش گیر نکنه...

    عروسیه یا عقد؟!

    رفتن توی اتاقی که برای عقدشون آماده کرده بودیم...سفره عقدش طلایی بود...به لباسش خیلی میومد...جلوی در اتاق ایستاده بودم که مادر جونم گفت-رویا پس چرا اونجا وایسادی بیا قند بساب بالای سر عروس و داماد

    با تعجب گفتم من؟

    مادر جون-بله بیا مادر...

    رفتم و قند هارو برداشتم تور بالای سرشون رو عاطفه و رزا گرفته بودن...اصلا دوست نداشتم بین اون دوتا بایستم...اما خب مجبور بودم علاوه بر اینکه عقد خالم بود عقد بهترین دوستم بود که خیلی دوستش داشتم و خالم نمیدونستمش...بیشتر خواهر بود تا خاله...نه سال اختلاف سنی فکر نمیکنم زیاد باشه...مناسبه برای خواهر بودن...

    عاقد اومد...زهرا از توی آیینه قیافش خیلی خوشحال بود...قرآن رو برداشت و باز کرد و سوره ای از قرآن رو توی دلش میخوند...حامد هم لپاش گل انداخته بود...معلوم بود داماد خجالتی هست که انقدر قرمز شده

    عاقد بار اول خطبه رو خوند...

    آسمان گفت-عروسمون انقدر خوشگله رفته آب قند درست کنه داماد غش نکنه...

    همه خندیدن...عاقد برای بار دوم خوند...

    عاطفه گفت-عروسمون رفته تلگرامشو دیلیت اکانت کنه

    عاقد هم خنده ای کرد و گفت-عروسمون ماشالا چقدر فعاله...

    و برای بار سوم خطبه رو خوند...

    رزا گفت-عروسمون رو همینطوری نمیدیم که...عروس زیر لفظی میخواد...

    داماد دست کرد توی جیب کتش و جعبه ای بیرون اوورد و بازش کرد و به عروس داد...

    یه سرویس بود...خدای من خیلی قشنگ بود...

    عاقد گفت-خب خداروشکر عروس همه کاراشو کرده زیر لفظیش هم که گرفته...

    برای بار آخر خطبه رو خوند...

    زهرا قرآن رو بوسید و گفت-با اجازه مادرم و پدر خدابیامرزم بله...

    بله اون مصادف شد با صدای کر کننده دست و کل خانوم ها...همه ریختن وسط و دوباره مشغول رقـ*ـص شدن...و باز هم من جز جمعیت رقصنده نبودم...دخترای فامیل ما با پسرای فامیل اونا میرقصیدن...تنها کسایی که نمیرقصیدن بزرگترها و من و مهراد بودیم...مهراد هم میتونست بره و برقصه...چرا نمیرقصید؟...بهش هم نمیاد که اهل رقـ*ـص نباشه...من زیاد دیدم توی عروسی ها و مهمونی ها میرقصه...چه اهمیتی داره...من که خیلی وقته دیگه علاقه ای به سرک کشیدن توی کاراش ندارم...نه تنها اون هیچ پسری...

    مامان-چرا مثل افسرده ها باز نشستی کنار من...برو پیش دخترا...

    -انتظار نداری که برم جولون بدم توی بغـ*ـل پسرایی که تا حالا ندیدمشون...

    مامان نگاهی بهم انداخت و گفت-امروز تو و مهراد یچیزیتون میشه جفتتون بست نشستید از کنار ما جم نمیخورید...بابا نگاه کن دخترا توی حیاط چه شادی میکنن...

    -خوبه قبلا مخالف بودی من برقصم توی جاهای مختلط...

    مامان-الانم موافق نیستم بخاطر این میگم روحیت باز بشه...

    -روحیه من مثل نامه سربه مهره...مهر و موم شدست...دیگه باز هم نمیشه...

    مامان-عزیز دلم اینطور نگو...

    حرفی نزدم...و نگاهم به جمعیت رقصنده بود...اگه دوستپسر آسمان...یا رزا و یا حتی عاطفه و فاطمه بفهمن اینا اینجا دارن تو بغـ*ـل یکی دیگه میرقصن...هه!...از کنار مامان بلند شدم و رفتم توی حیاط و روی صندلی نشستم...دیدم مهراد هم داره میاد به طرف من...

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا