[HIDE-THANKS]
بی هیچ حرفی دنبالش راه افتادم...
بابا رو دیدم چقدر توی این چندوقت شکسته شده...مو هایی که هیچوقت سفید نبود الان رنگ نقره ای لابلاشون خودنمایی میکنه...
نگام کرد با صورتی مغموم اما دلتنگ...
دلخور اما مهربون...
بابا اشک توی چشماش حلقه زد با دیدن چهره قرمز از شدت گریه من...
سعی کرد جو سنگینی که ایجاد شده رو یجوری عوض کنه...
بابا خودشو نباخت و با مهربونی گفت-سلام دخترم
زیرلب سلامی دادم که اصلا به سلام شباهتی نداشت و باید خیلی گوش های تیزی داشته باشی تا سلام من رو بشنوی...
بابا-خوبی رویا جان؟
خیره خیره در چشمانش نگاه کردم...
فکر کنم خودش هم فهمید که حال من به داغون تر از اونی هست که بتونم جوابشو بدم...
دیگه حرفی بینمون زده نشد...
شام رو درسکوت بدون شوخی های من...
تیکه های بابا...
مظلوم واقع شدنای مامان و شیرین زبونی های روهام خوردیم...
و من بی هیچ حرفی میز رو جمع کردم و رفتم توی اتاقم...
چهره شکسته پدرم از جلو چشمانم کنار نمیرفت...
چقدر بهشون بد کردم...
[/HIDE-THANKS]
بی هیچ حرفی دنبالش راه افتادم...
بابا رو دیدم چقدر توی این چندوقت شکسته شده...مو هایی که هیچوقت سفید نبود الان رنگ نقره ای لابلاشون خودنمایی میکنه...
نگام کرد با صورتی مغموم اما دلتنگ...
دلخور اما مهربون...
بابا اشک توی چشماش حلقه زد با دیدن چهره قرمز از شدت گریه من...
سعی کرد جو سنگینی که ایجاد شده رو یجوری عوض کنه...
بابا خودشو نباخت و با مهربونی گفت-سلام دخترم
زیرلب سلامی دادم که اصلا به سلام شباهتی نداشت و باید خیلی گوش های تیزی داشته باشی تا سلام من رو بشنوی...
بابا-خوبی رویا جان؟
خیره خیره در چشمانش نگاه کردم...
فکر کنم خودش هم فهمید که حال من به داغون تر از اونی هست که بتونم جوابشو بدم...
دیگه حرفی بینمون زده نشد...
شام رو درسکوت بدون شوخی های من...
تیکه های بابا...
مظلوم واقع شدنای مامان و شیرین زبونی های روهام خوردیم...
و من بی هیچ حرفی میز رو جمع کردم و رفتم توی اتاقم...
چهره شکسته پدرم از جلو چشمانم کنار نمیرفت...
چقدر بهشون بد کردم...
[/HIDE-THANKS]
آخرین ویرایش: