رمان نبرد سرزمین ها( جلد دوم بد خون) | LaViNia کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

Mahdis Lavigne

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/08/10
ارسالی ها
246
امتیاز واکنش
5,107
امتیاز
585
سن
20
محل سکونت
غرب
نام رمان : نبرد سرزمین ها( جلد دوم بد خون)
نام نویسنده : LaViNia کاربر انجمن نگاه دانلود
نام ناظر: دختران من
ژانر: فانتزی - تخیلی
خلاصه: همه موجودات زیر زمین به دنبال پیدا کردن حقیقت هستند، حقیقتی که سالهای سال جادوگران و خون خون اشام هارا از همه جدا کرده است. همه چیز به انتخاب شده بستگی دارد. و این داستان انتخاب شده است که دنیای زیر زمین را به یک سکوت بی معنا دعوت کرده است.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • دختران من

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/08
    ارسالی ها
    957
    امتیاز واکنش
    18,064
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    شیراز
    166187



    نویسنده‌ی گرامی! ضمن خوشامدگویی به شما، سپاس از اعتماد و انتشار اثر خود در انجمن وزین نگاه دانلود.

    خواهشمند است قبل از آغاز به کار نگارش، قوانین زیر را بادقت مطالعه نمایید:

    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    دقت به این نکات و رعایت تمامی این موارد الزامی است؛ چراکه علاوه بر حفظ نظم و انسجام انجمن، تمامی ابهامات شما از قبیل:
    چگونگی داشتن جلد؛
    به نقد گذاشتن
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    ؛

    تگ گرفتن؛
    ویرایش؛
    پایان کار و سایر مسائل مربوط به
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    رفع خواهد شد. بااین‌حال می‌توانید پرسش‌ها، درخواست‌ها و مشکلات خود را در
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    عنوان نمایید.


    پیروز و برقرار باشید.
    «گروه کتاب نگاه دانلود»
     

    Mahdis Lavigne

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/10
    ارسالی ها
    246
    امتیاز واکنش
    5,107
    امتیاز
    585
    سن
    20
    محل سکونت
    غرب
    دخترک زیبا با قدم های آهسته به سمت دیوار ممنوعه میرفت. نگاهی به دور ورش انداخت و با شیطنت دستش را به سمت دیوار برد.
    _ بانوی من!
    آرِن برگشت، نگاهی پشیمان به خدمتکار مخصوص دوست داشتنی اش انداخت و گفت:
    _متاسفم ماتیلدا.
    ماتیلدا سری از روی تأسف تکان داد.
    _ پدر بزرگتون منتظرتون هستم بانو،کار بسیار مهمی دارن.
    نگار رویش را از ماتیلدا گرفت، به طرف دیگر باغ رفت. ماتیلدا با حرص گفت:
    _تاکید میکنم، کار بسیار مهمی با شما دارن.
    آرن چشمانش را در کاسه چرخاند. به طرف پله های قصر رفت، از کنار ماتیلدا گذشت و ماتیلدا دنبالش روان شد. پشت در اتاق پدربزرگش ایستاد،نفس عمیقی کشید و تقه ای به در زد.
    _ بیا تو.
    آرن دستگیره در را کشید و وارد شد. متعجب به میز رو به رویش نگاه کرد، جادوگر های بزرگ و سرشناس از همه نقاط سرزمین روی میز روبه رویش نشسته بودند. پدربزرگش دستش را جلو اورد و به ارن اجازه نشستن داد. ارن دامن بلند لباسش را مرتب کرد و نشست. پدربزرگش گفت:
    _مطمعنم از حضور ناگهانی دوستانمان متعجب شدی، اینطور نیست؟
    آرن سرش را تکان داد.
    _ همینطوره عالیجناب!
    پدر بزرگش نگاهی به مردی تمام سیاه پوشی که سمت چپش نشسته بود کرد.
    _ چرا براش توضیح نمیدی؟
    مرد سیاه پوش از جایش بلند شد، در چشمان آرن نگاه کرد و گفت:
    _ من از سرزمین دوری به دیدن شما اومدم، خبر مهمی براتون دارم.
    ارن سرش را تکان داد و گفت:
    _ با تمام وجود به شما گوش میدم.
    _ همون‌طور که شما خوب میدونید، مادرتون از خانواده ای بسیار اصیل و متمدن هستند. قطعا خون ایشون در رگهای شما جریان داره.
    آرن سرش را تکان داد، مرد ادامه داد:
    _ فرانک لوییس اولین جادوگر دنیا و بنیان گذار این سرزمین و قدرتمند ترین جادوگر تاریخ دنیا بود. اون با طلسمی که روی خودش انجام داد، نیمی از روحش و قدرتش بعد از مرگ اون به یک جادوگر اصیل رسید تا ادامه دهنده قدرت اون باشه، این روح و قدرت مدام در حال گردش بین جادوگران اصیل هست. کسی که این قدرت به اون رسیده باشه، کارهای بسیار سختی رو عهده دار میشه. حدودا هجده سال از مرگ اخرین جادوگر قدرتمند گذشته، ما به دنبال جادوگر قدرتمند جدید بودیم، فکر کردیم که روح فرانک لوییس متوقف شده ولی پنج روز پیش بعد از هجده سال متوجه شدیم کسی که روح و قدرت فرانک لوییس بهش به ارث رسیده داره توی این قصر زندگی میکنه.
    آرن لبخند گنگی زد.
    _ اما این موضوع به من چه ربطی داره؟
    مرد نگاهش را به پنجره داد و گفت:
    باید بگم که شما جادوگر قدرتمند بعدی هستید.
    همه چیز جلوی چشمان نگار تیره شد، نفس عمیقی کشید،انگار به یک باره تمام قدرت آرن را احساس کرد. نگاهی به اطرافش کرد، این مکان را طی یک مدت طولانی بعد از گشتن های بسیار پیدا کرده بودند. مکانی که تنها انتخاب شده می‌توانست وارد ان شود، و با تمرکز بسیاری که نگار کرده بود توانسته بود به چندین قرن پیش برود، انگار واقعا در ان قصر وجود داشت. این مکان پشت شومینه کتابخانه عمارت الکساندر قرار داشت. نگار با دستش دیوار را لمس کرد، دیوار کنار رفت. جاگر سریع جلوی او ظاهر شد.
    _ چی دیدی؟
    نگار که فشار بسیار زیادی متحمل شده بود، خودش را روی جاگر رها کرد. جاگر شانه هایش را گفت.
    _‌ فقط متوجه شدم داستان به دختری به اسم آرن ربط داره.
    الکساندر کنارش ایستاد.
    _ بهتره یکم استراحت کنی، خون؟
    نگار با انزجار سرش را تکان داد.
    _ آب.
    سارا سریع لیوان ابی دست او داد. کوروس و ناپلیون وارد سالن شدند.
    _ همه چی مرتبه بچه ها؟
    ناپلیون یکی از ابروهایش را‌ بالا داد.
    _ فعلأ که همینطوره...
    همه منتظر به نگار نگاه میکردند، نگار سرش را تکان داد و لیوان را به دست سارا داد.
    _ بهتره من بازم به اتاق برگردم.
    نگار به طرف شومینه برگشت. روی قاپ دور شومینه شکل های در هم بر هم و عجیب غریبی بود، فقط یکی از انها شبیه به یک گوی بود،با لمس ان در اتاق مخفی باز میشد. اگر کسی به غیر از نگار میخواست وارد اتاق شود اتفاق ناگواری می افتاد، همان شب قبل ایزابلای بیچاره دچاره شکستگی گردن شد. نگار وارد اتاق شد، اتاق سه در چهار بدون هیچ چیزی فقط دیوار های سبز. نگار چهار زانو نشست، چشمانش را بست، باز هم وارد قصر رویایی شد.
    _ بانوی من چی شده؟!
    آرن دستش را به دیوار گرفت.
    _ حتما به خاطر دیوار ممنوعه توبیخ شدید.
    دیوار ممنوعه مرز بین سرزمین جادوگر و سرزمین موجوداتی دیگر بود که کسی نمی‌دانست؛ پشت این دیوار چه کسانی زندگی میکنند، آرن همیشه سعی میکرد یواشکی از دیوار عبور کند، اما همیشه مچش گرفته میشد
    _ نه ماتیلدا؛ روح فرانک لوییس توی وجود کنه.
    با صدای شکسته شدن چیزی ماتیلدا و آرن به سمت ان برگشتند؛ خدمتکار خبر را شنیده بود، به خاطر همین سینی از دستش رها شده بود. آرن با شانه های خمیده به سمت پله ها رفت. صدای پدر بزرگش را شنید.
    _ همه توی میدان اصلی شهر جمع بشن؛ خبر مهمی دارم.
    آرن اماده بیرون رفتن شد، باید کسی را میدید. آرن دختری با پوست سفید و موهای سیاه بود، قدی متوسط و چشمانی سبز رنگ داشت، سبز پررنگ. همه اجزای بدنش با نظم در کنار هم قرار گرفته بود، زیباییش را مدیون مادرش بود. ماتیلدا به دنبالش از در قصر بیرون رفت. به سمت خانه ژاوو میرفتند، کسی که بعداً معجون قدرت را به جاگر داد. کلبه ژاوو در منطقه ای دور افتاده از شهر قرار داشت. آرن دستش را توی جیبش برد و چوب دستی اش را از جیب دامن پف دارش در اورد. همه با دیدن چوب دستی اش متوجه اشراف زادگان او میشدند. چوب دستی اش را حرکت داد و در ورودی قصر باز شد. شهر جادوگر ها با سرزمین های دیگر فرق داشت، همه جا زیبا و رنگارنگ بود؛ و صد البته جادویی. هرکسی که از جلوی ارن رد میشد به او تعظیم میکرد، آرن احساس غرور میکرد. نگاهش را به میدان بزرگ شهر داد، کم کم همه داشتند دور میدان جمع میشدند. ارن قدم هایش را تند کرد و به سمت خانه ژاوو رفت. ژاوو زنی بود با تمام زیبایی های زنانه، اما همه از شرارت او صحبت میکردند، همه معتقد بودند او از مادر خون اشام و پدری جادوگر است. آرن همیشه با خود فکر میکرد، او که خون اشام هارا ندیده است، ولی چون ژاوو بسیار مهربان است پس حتما خون اشام ها هم مهربان هستند؛ اما دخترک زیبا نمی‌دانست همین ژاوو بعداً با زیباییش زندگی اش را جهنم تبدیل میکند.
     
    آخرین ویرایش:

    Mahdis Lavigne

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/10
    ارسالی ها
    246
    امتیاز واکنش
    5,107
    امتیاز
    585
    سن
    20
    محل سکونت
    غرب
    ‌آرن با صدای اهسته ای گفت:
    ژاوو؛ خونه ؟
    ژاوو سرش را از پنجره کوچک بیرون اورد، پنجره رو به باغچه باز میشد.
    _ به موقع اومدی، دارم شیرینی های ابری درست میکنم.
    آرن دستیگره در را فشرد و وارد شد. ژاوو تند تند چوب دستی اش را تکان داد و مواد جدید را به ظرف شیرنی هایش اضافه میکرد. خانه ژاوو کوچک و مرتب بود، تشکیل شده از رنگهای بنفش و صورتی. خانه اش شبیه به یک قارچ بود، خب همه چیزشان جادویی بود دیگر. تنها چیزی که ژاوو را خشمگین میکرد، نزدیک شدن به قفسه معجون هایش بود. هرکسی که در مورد معجون ها از ان سوال میکرد، به هر طریق از جواب دادن شانه خالی میکرد. آرن روی صندلی نشست، به فنجان های توی هوا نگاه کرد.فنجان ها در حالی که در هوا در حال پرواز بودند؛ جلوی؛ آرن فرود امدند. ژاوو گفت:
    _ چرا باز مردم توی میدون جمع شدند؟
    _ به خاطر من.
    _ به خاطر تو!؟
    _ همینطوره...
    و داستان را برایش تعریف کرد، ژاوو لبخند زشتی زد؛ انگار رویاهایش را می‌توانست به حقیقت تبدیل کند، ان هم با قرت ارن ساده لوح. بعد از گفت و گوی طولانی ارن به سمت قصر حرکت کرد، کلاه شنلش را روی سرش کشید تا کسی اورا نشناسد. وقتی از پله های قصر بالا میرفت؛ صدای پر غرور مادرش را شنید که داشت خطاب به پدرش می‌گفت:
    _ من میدونستم دختر من فرد بسیار مهمی میشه، اون لایق این مقامه. بزرگ شده؛ اینطور نیست ویکتور؟
    ویکتور سرش را ماساژ داد.
    _ فکر نمیکنم بزرگ شده باشه، اون تازه هجده ساله شده. تمریناتش سختن اون دووم نمیاره.
    آرن دیگر گوش نداد و به سمت اناقش رفت. دستگیره را کشید و خودش را توی اتاق انداخت. پدرش از بین پنج برادرش فرزند اخر بود، یعنی حکومت هرگز با این اوضاع به دست پدرش نمیرسید، با این اتفاقی که افتاده بود؛ آرن فکر میکرد پدر بزرگش در انتخاب ولیعهد تجدید نظر میکند.زیر لب تکرار میکرد:
    _ وظیفه مهمی به عده داری...
    ...........................................................
    نگار چشمانش را باز کرد روی زمین خوابش بـرده بود، واقعاً داشت با آرن زندگی میکرد. یاد سپاس افتاد، چند روز پیش همراه ماری به سرزمین دیگری فرستاده شده بود برای محافظت بیشتر، چون او وارث جاگر. بود. نگار چشمانش را مالید. بسیار گرسنه بود. از اتاق مخفی بیرون رفت، کسی توی کتابخانه نبود، همین که دستش به در کتابخانه برخورد در ناگهان باز شد. نگار وحشت زده به عقب رفت؛‌ رزالین وارد اتاق شد.
    _ من یک چیزی رو فهمیدم نگار...
    اجازه نداد نگار حرفی بزند، سریع گفت:
    _ این کتابخونه تو دید بد خون ها ناپدیده، تا وقتی که تو توی اتاق هستی از دید اونا ناپدیدی، پس از اتاق بیرون نیا. متأسفم که اینو میگم ولی اصلا بیرون نیا.
    ..............................................................
    _ بانوی من...بانوی من.
    و بعد صدای باز هم صدای در. آرن چشمانش را باز کرد، نگاهی به اطرافش کرد.
    _‌بیدارم ماتیلدا.
    ماتیلدا دستگیره در را کشید و وارد شد. ماتیلدا گفت:
    _ بانوی من، جادوگرانی از معبد بزرگ آمدن، برای امورش شما.
    معبد بزرگ متعلق به جادوگران سطح بالا بود، جادوگرانی که به جادوگران قدرتمند در کارهایشان کمک میکردند. افراد معبد بزرگ زیاد بین مردم حضور پیدا نمی‌کردند. آرن با کمک ماتیلدا لباس هایش را پوشید. بعد از خوردن صبحانه وارد سالن اصلی قصر شد. چندین زن و مرد منتظر او ایستاده بودند. همه با دیدن ارن به او تعظیم کردند، پسری لاغر با چشم های سیاه توجه آرن را به خود جلب کرد، از همه ساکت تر بود و گوشه ای ایستاده بود. آرن برای تایید حرف کنار دستی اش سرش را تکان داد؛ ولی همه توجه اش به آن پسر بود.
    _ بانو اماده هستید؟
    _ بله، میتونیم شروع کنیم.
    همه به دنبال آرن از قصر بیرون رفتند.
    _ بانو اینو باید بدونید که تمرینات شما سخت هستند، چیزهایی بیشتر از یک جادوگر اشراف زاده رو یاد میگیرید.
    آرن با لبخند گفت:
    _ وقتی که روح و قدرت به من به ارث رسیده، من مجبور به تحمل این سختی ها هستم.
    _ امید وارم همینطور باشه. شما فنون جدید رو یاد میگیرید، یاد میگیرید چطور قدرت و خشمتون رو کنترل کنید، ولی...
    بعد از مکث کوتاهی ادامه داد:
    _ اگه از ته دلتون خشمگین بشید و ناراحت بشید، قدرتتون از کنترل خارج میشه. سعی کنید به کسانی که قابل اعتماد هستند اعتماد کنید، به سراغ کسانی نرید که شما اونارو دوست دارید، به سراغ کسانی برید که شمارو دوست دارن، در اون لحاظ دیگه به شما اسیبی وارد نمیشه و شما خشمگین نمی‌شید. زمانی که خشمگین بشید روح شما قدرت رو به دست میگیره، روحی که ازرده شده باشه همه کاری می‌تونه انجام بده.
    ارن سرش را تکان داد.
    _ حرف های شما کاملاً درسته، تا حالا جادوگری بوده که قدرت از دستش خارج بشه؟
    _ اسم باطلاق مرگ به گوشتون خورده؟
    _‌بله، شنیدم کسی که اونجا رفته زنده بر نگشته.
    _ همینطوره، اون باتلاق ساخته دست یکی از جادوگران قدرتمنده، زمانی که دوستاش بهش پشت کردن دلش شکست، از قصرش قرار کرد و به اون جنگل پناه برد، همونجا روحش قدرت رو به دست گرفت، و اون باتلاق رو به وجود آورد. اون جادوگر تا اخر عمرش توی همون باتلاق موند و هرگز بیرون نیومد، توی دوره ی اون انقاقای بدی برای مردم افتاد؛ کسی نبود که با قدرتش مشکلات رو حل کنه. همه منتظر بودن بمیره، تا کودکی متولد بشه و روح و قدرت به اون به ارث برسه.
    _گفتی کودکی، پس چرا من توی این سن متوجه شدم روح و قدرت مال من شده؟!
    _ بانو...
    زن سر جایش ایستاد.
    _ نمیخوام با این حرف احساس ترس کنید، یا از مقامی که بهتون رسیده متنفر بشید، شما برای این کار انتخاب شدید.
    _ میخواید چه چیزیرو به من بگید خانم؟
    _ طالع بین ها توی لینده شما دیدند که...
    _ خانم پترسون.
    هردو برگشتند ‌و به پشت سر نگاه کردند. خانم پترسون جلو رفت و تعظیم کرد.
    _ من از شما معذرت می‌خوام بانو.
    آرن نگاهی به مادرش انداخت.
    _چیزی شدن مادر؟
    _ نه فقط خواستم تمریناتتون رو ببینم، مثل اینکه هنوز شروع نکردید.
    و نگاهی زیر چشمی به خانم پترسون انداخت. آرن احساس میکرد حقیقتی را از او پنهان می‌کنند.
     
    آخرین ویرایش:

    Mahdis Lavigne

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/10
    ارسالی ها
    246
    امتیاز واکنش
    5,107
    امتیاز
    585
    سن
    20
    محل سکونت
    غرب
    نگار سعی کرد چشمانش را باز کند، اما نمی‌توانست. توی قصر گیر کرده بوده، فقط آرن را میدید. میخواست فریاد بزند، اما نمی‌توانست. جاگر محکم به دیوار شومینه میکوبید.
    _ نگار صدای منو میشنوی؟
    ایزابلا بازوی برادرش را کشید.
    _ جاگر بس کن، اون وارد دنیای اونا شده و تا زمانی که حقیقت رو پیدا نکنه نمیتونه برگرده.
    جاگر بازویش را از دست ایزابلا کشید.
    _ این یک دلیل مسخرست، حتما اتفاقی برایش افتاده.
    ناپلیون پا روی پا انداخت.
    _ یک دلیل دیگه هم داره... اون اتاق طلسم شده است، چون مشخص بوده نگار منتظره حقایق رو ببینه و بعد به ما بگه، اتاق اونو طلسم کرده تا اون توی دنیای اونا بمونه.
    جاگر منتظر به اون نگاه کرد.
    _ بعد از اینکه نگار حقیقت رو بفهمه، عمارت برای همیشه نابود میشه و بد خون ها متوجه میشن نگار توی دنیای زیرزمینه.
    _ چقدر زمان می‌بره؟
    _ من نمیدونم، ولی فکر کنم داستان طولانی رو داشته باشه. اون توی گذشته مونده.
    .........................................................
    آرن با بغض غر غر میکرد.
    _ من دیگه نمیتونم، خیلی خسته شدم. کاش میشد استراحت کنم.
    خانم پترسون با لبخند دستی روی شانه ی آرن گذاشت.
    _ بانوی من فقط فنون آخر مونده.
    و بعد کمکش کرد تا سرجایش بایستد. آرن گفت:
    _‌حالا این فنون چی هست؟
    _‌فنونی که رنگ قدرت شما رو نشون میده.
    آرن لبخندی خسته زد، باید جالب باشد.
    _‌به من گوش کنید بانو، چوب دستیتون رو از پایین به بالا حرکت بدید، اهسته.
    آرن ارام چوب دستی اش را تکان داد، ولی اتفاقی نیفتاد.
    _ تمرکز کنید بانو.
    آرن چشمانش را بست و باز چوب دستی را تکان داد. احساس میکرد چوب دستی داغ شده است، دستش شروع به لرزیدن کرد.
    _ چوب دستی رو محکم فشار بدید بانو، رهاش نکنید.
    آرن ترسیده به دستش نگاه کرد هر لحظه دمای چوب دستی بالا تر میرفت، ناگهان از نوک چوب دستی آرن اتش بیرون زد.
    _ همه کنار برید، روی زمین بخوابید. بانو چوب رو رها کنید.
    آرن میخواست اما نمی‌توانست، فشار اتش بیشتر میشد. جیغ و داد اطرافیانش را میشنید. صدای فریاد خانم پترسون را شنید.
    _ مهم ترین چیز برای شما تمرکزه، تمرکز کنید.
    آرن که تا این موقع چشمانش را بسته، چشمانش را باز کرد و چوب دستی را روی زمین انداخت. هنوز هم از چوب دستی اتش زبانه می‌کشید. همه متعجب به چوب دستی نگاه میکردند، اتش کم کم ارام شد، ولی چوب دستی آرن به خاکستر تبدیل شده بود. دست آرن شروع به گز گز کرد، دستش سوخته بود .
    _ چه اتفاقی برای من افتاد؟
    _ چیزی نشده بانو بهتره بریم دستتون رو ببندیم.
    _ بقیه کجا رفتن ماتیلدا؟!
    _ اونا فرار کردن.
    آرن نگاهی به چوب دستی اش انداخت.
    _ چوب دستیم...
    اما انقدر خسته بود که گفت:
    _ مهم نیست.
    همراه با ماتیلدا وارد قصر شد.
    _‌بانو شما اینجا منتظر بمونید، تا من وسایل رو بیارم.
    آرن چشمانش را بست و سرش را به دیوار پشتش تکیه داد که متوجه پچ پچ دو نفر ان طرف دیوار شد. نگاهی به در اتاق انداخت؛ و به ان نزدیک شد. صداها واضح تر میشد.
    _ چرا بهش حقیقت رو نمیگی پترسون؟
    _ اگه بهش حقیقت رو بگیم اون از همین الان نابود میشه.
    آرن متوجه شدی کسی که با پترسون صحبت میکند همان پسر لاغر چشم سیاه است.
    _ اگه بهش بگیم که چه اتفاقی می افته، اون خودش رو اروم می‌کنه.
    _ فلیپ لطفاً ساکت باش. خانوادش نمیخوان اون از این موضوع خبر داشته باشه.
    داشتند در مورد آرن صحبت میکردند.
    _‌آرن!
    صدای ژاوو باعث شد که آرن از در فاصله بگیرد.
    _ ژاوو! تو اینجا چکار میکنی؟
    _ شنیدم چه اتفاقی افتاده، به دیدنت اومدم.
    و بعد نگاهش را به در دیوار قصر داد، با نفرت خاصی به قصر نگاه میکرد. ماتیلدا نقس زنان به سمتشان امد، مثل اینکه دیویده بود.
    _ خوش اومدی ژاوو، بهتره به اتاق بانو برید.
    ژاوو همراه با آرن وارد اتاق شدند.
    _ دستت چطوره؟
    آرن استینش را بالا زد، دستش سرخ شده بود. ژاوو چوب دستی اش را بیرون اورد.
    _ وایسا الان خویش میکنم.
    وردی خواند و دست آرن خوب شد. آرن با ذوق خندید و گفت:
    _ تو فوق‌العاده ای.
    ژاوو خندید و به سمت در رفت.
    _‌بهتره من دیگه برم.
    و قبل از اینکه آرن حرفی بزند از اتاق بیرون رفت. نگاهش به عالیجناب افتاد که با خشم به او خیره شده بود.
    _ بهت گفتم به نوه ی من نزدیک نشو.
    ژاوو با گستاخی به چشمانش زل زد.
    _ ولی به نوه تون نگفته بودید به من نزدیک نشه، چون از شما دلیل میخواد، شما چی بهش میگید؟
    و بعد از کنار عالیجناب گذشت
     
    آخرین ویرایش:

    Mahdis Lavigne

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/10
    ارسالی ها
    246
    امتیاز واکنش
    5,107
    امتیاز
    585
    سن
    20
    محل سکونت
    غرب
    [HIDE-THANKS] صدای پدربزرگش را از پشت در شنید:
    _آرن؟
    آرن از روی تختش بلند شد؛‌ به سمت در اتاقش رفت.
    _ عالیجناب! چی شده این موقع شب به دیدن من اومدید؟
    عالیجناب وارد اتاق شد.
    _ میخواستم چیز مهمی رو بگم که متاسفانه برام کاری پیش اومد، خواب بودی؟
    _ نه، من مدت زمان زیادی رو استراحت کردم، خسته نیستم.
    _ خب، تمام مردم از سرزمین های مختلف مطلع شدند که جادوگر قدرتمند پیدا شده؛ به این مناسبت می‌خوام جشن بزرگی برپا کنم،سران سرزمین های مختلف به این جشن دعوت میشن. اینجوری تو هم خستگیت به طور کامل رفع میشه، تمریناتتو تموم کردی؟
    آرن ذوق زده گفت:
    _بله. من خیلی هیجان دارم. میشه بگید مردم سرزمین های دیگه چه شکلی هستند؟ چه موجوداتی هستند؟
    _ خودت متوجه میشی.
    لبخندی به آرن زد.
    _ من میرم، استراحت کن.
    آرن به اتاقش نگاهی کرد، از ذوق جیغ کشید. همیشه میخواست از دیوار ممنوعه عبور کند تا با سرزمین های دیگر اشنا شود، الان قرار بود انها را از نزدیک ببیند. از اتاقش بیرون رفت که با همان پسر چشم سیاه رو به رو شد. پسر با چشمانی غمگین به آرن نگاه میکرد. آرن خودش را جلو کشید.
    _ سلام!
    آرن نگاهی به پسر کرد که قصد فرار داشت، سریع خودش را به او رساند.
    _ چرا از دست من فرار میکنی؟!
    پسر سرش را پایین انداخت.
    _ من از شما فرار نمیکنم بانو.
    _ اسمت چیه؟
    _ لیروکس.
    آرن ذوق زده گفت:
    _میدونی قراره اینجا مهمونی برگزار بشه؟
    _ بله بانو.
    _ تو از معبد اومدی؛پس حتما می‌دونی چه کسانی توی این مهمونی حضور دارن.
    _ البته بانو.
    آرن دستاشن را بهم کوبید.
    _ بهم نشون میدی؟
    لیروکس چوب دستی اش را بیرون اورد، حرکتی به چوب دستی اش داد و برگه ای ظاهر شد. برگه ای توی دستش ظاهر شد. برگه را باز کرد، نقشه سرزمین های مختلف روی برگه کشیده شده بود.
    _ اینا خیلی جالبن.
    لیروکس به سرزمینی که پایین صفحه قرار داشت اشاره کرد.
    _ این سرزمین ماست. اون سرزمین بالای ما مطلعق به کوتوله هاست... اون سرزمین که بالای همست متعلق به خون اشام هاست.
    _ چرا اونا بالای همه قرار دارن؟
    _ بالای سرزمین خون اشامها متعلق به انسان‌هاست، خون اشام خون میخورن از همه بیشتر خون انسان هارو دوست دارن.
    آرن چشمانش را گرد کرد
    _ یعنی خون ما؟!
    لیروکس باز هم سرش را پایین انداخت.
    _ همینطوره.
    _ چرا همش سرت رو پایین میندازی؟
    _ از روی احترام بانو.
    آرن سرش را تکان داد و به سمت اتاقش رفت، از لایه در دید که لیروکس به در اتاقش نگا می‌کند. لبخندی زد و گفت:
    _ از من خجالت میکشه.
    چند روز قبل از مهمانی پدربزرگش به او خبر داده بود که مهمان هایشان زود تر از مهمانی به قصر انها می ایند، تا هدایایشان را تقدیم کنند. حالا همه جلوی در قصر ایستاده؛ و منتظر مهمان ها بودند. چیزی که تا الان آرن را خیلی شگفت زده کرده بود، زندگی خون اشام ها بود. هوا تاریک شده بود، پدربزرگش گفته بود؛ نور خورشید بدن خون اشام هارا می‌سوزاند. اول کوتوله ها وارد قصر شدند و بعد گرگینه ها. چیز عجیب و غریبی در صورت گرگینه ها ندید. سرش را به مادرش نزدیک کرد.
    _ پس چرا خون اشاما نمیان؟
    ناگهان هوا سرد شد. نگار متعجب به اطرافش نگاه کرد، هوای سرد با که همراه بود. آرن نگاهی به قسمتی انداخت که مه غلیظ تر بود. چندین نفر توی مه قدم میزدند و به سمت انها می امدند. ماتیلدا با هیجان گفت:
    _ اومدن.
    ناخوداگاه آرن نفسش را حبس کرد. صورت هایشان واضح شد، زیباییشان بسیار نفس گیر بود. آرن چشمش به پسر تنومد و بوری رسید؛ مردمک چشمانش تکان خورد. خون اشام ها جلوی پای آرن تعظیم کوتاهی کردند. آن پسرک بور از کنار آرن گذشت، نفس آرن به خاطر بلندی قدش باز هم حبس شد. پسر بدون اینکه نگاهی به ارن بیاندازد وارد قصر شد. آرن با ارنجش به پهلوی ما تیلدا زد.
    _ اسمش رو برام پیدا کن. [/HIDE-THANKS]
     

    Mahdis Lavigne

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/10
    ارسالی ها
    246
    امتیاز واکنش
    5,107
    امتیاز
    585
    سن
    20
    محل سکونت
    غرب
    [HIDE-THANKS] همه دور میز نشسته بودند، فنجان ها و شیرینی ها در آسمان پرواز میکردند، توجه همه را جلب کرده بودند، همه ذوق زده بودند به جز خون آشام ها. آرن نگاهش به لیروکس افتاد خودش را به او نزدیک کرد و گفت:
    _ تو میدونی چرا خون آشام ها انقدر خونسرد هستند؟
    _ بانوی من اونا روح ندارن.
    _چی؟! اونا روح ندارن؟
    لیروکس انگشت اشاره اش را روی دهانش گذاشت.
    _اروم تر بانو، فقط میدونم روح ندارن.
    _ اونا خیلی زیبا و هیجان انگیز هستند.
    لیروکس برای اولین بار سرش را بلند کرد، به چشمان آرن نگاه کرد؛ چشمانش یک دست سیاه بود.
    _ برای اولین بار سرتو بلند کردی.
    ماتیلدا کنار آرن ایستاد
    _اسمش رو فهمیدم.
    _خب؟
    _اسمش فلیپ هست بانوی من.
    _ همین؟ چیز دیگه ای ازش نفهمیدی؟
    _ نه بانو.
    آرن دوباره نگاهی به فلیپ کرد؛ که سرش را بلند کرد. چشمانش عسلی بود. آرن لبخند زد، فلیپ نگاه خونسردی به او انداخت. زمان صرف شام آرن و فلیپ رو به روی هم ایستاده بودند. فلیپ برای اولین بار به طور دقیق به او نگاه کرد. آرن استرس داشت. فلیپ به چشمان سبزش نگاه کرد و گفت:
    _ اینجا خون پیدا نمیشه؟
    سرمای مطبوعی صورت آرن را نوازش کرد. پر استرس جواب داد:
    _ حتماً برای جشن تدارک دیدند.
    آرن به خدمتکاری که برایش سوپ میکشید گفت:
    _ میتونی برای مهمانمان خون بیاری؟
    _ الان بانوی من.
    بعد تعظیم کوتاهی کرد و رفت. آرن برای اینکه بحث را باز کند گفت:
    _ سمت شما چیه؟
    _ من ولیعهد سرزمین خون آشام ها هستم. شما جادو انتخاب شده هستید؟
    _بله.
    همان لحظه خدمتکار جام خون را آورد و به دست فلیپ داد، آرن میدانست زل زدن به کسی بی ادبیست، اما دوست داشت بداند خون آشام ها چطور خون میخورند. فلیپ یک ضرب جام را سر کشید، لب هایش کمی قرمز تر شده بود. پدربزرگش سر جایش ایستاد.
    _ مهمانی برای نوه ام برگزار شده، این جشن بزرگیه پس لـ*ـذت ببرید. ورود شاهزاده فلیپ رو هم به قصر خوش امد میگم، قراره مدتی رو اینجا بمونه، میخواد به مناطق شمالی و شرقی بره.
    همان لحظه لیروکس آمد و کنار آرن نشست. فلیپ نگاهی به لیروکس کرد. آرن رو به لیروکس گفت‌:
    _ چه حقیقتی رو از من پنهان میکنید‌؟
    سوالش ناگهانی بود باعث شد لیروکس عرق کند.
    _ هیچی بانوی من.
    _ من اون روز صداتون رو شنیدم، چه چیزیرو از من پنهان میکنید؟
    لیروکس نگاهی به فلیپ کرد، که فلیپ پوزخندی زد. ناقوس توی گوش لیروکس زده میشد. خون آشام ها ذهن دیگران را میخوانند. لیروکس از جایش بلند شد؛ که میز چپه شد، لیروکس از اتاق فرار کرد. [/HIDE-THANKS]
     

    Mahdis Lavigne

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/10
    ارسالی ها
    246
    امتیاز واکنش
    5,107
    امتیاز
    585
    سن
    20
    محل سکونت
    غرب
    سلام :biggfgrin:
    بچه ها من دیدم که بازخورد جلد دوم از اول کمتره، چرا؟!:aiddddddwan_light_blum:
    اگه مشکلی داره یا نظری دارید به من بگید حتما.
    میخوام سعیمو کنم سریع تمومش کنم، نه اینکه رمان رو زشت کنم؛ بلکه میخوام از اواسط ماه بعد شروع کنم به دورع کردن زیست و شیمی (تجربیاش میدونن)Bokmal
    اونایی هم که تشکر میکنن خیلی گلن:aiwan_light_angel:
    نظراتتون رو به من بگید حتما، تازه داریم به قسمتای خوناشامیش نزدیک میشیم:aiwan_light_vampire:


    [HIDE-THANKS]
    با این کار لیروکس همه ساکت شدند؛و خیره به آرن نگاه کردند. همه شروع به پچ پچ کردند، آرن در دل خودش می‌گفت:
    _ کاش همه این تصویر از یادشون بره، توی اولین دیدار...
    ناگهان همه از آرن نگاه گرفتند؛ و مشغول صحبت با یک‌دیگر شدند. دو کوتوله هنگام عبور از کنار آرن به او لبخند زدند و تنظیم کردند،انگار که اتفاقی نیافتاده است.آرن برگشت و به رو به رویش نگاه کرد،فلیپ سر جایش نبود، او چگونه رفته بود به طوریکه آرن متوجه نشده بود؟!. خانم پترسون کنار آرن ایستاد.
    _ چه اتفاقی افتاد خانم پترسون؟!
    _ بانوی من شما جادوگر قدرتمند هستید،با دهنتون میتونید هرکاری رو که دوست دارید انجام بدید. وقتی اثر گذاری ذهن شما روی یک فرد بیشتر میشه که به چشماش نگاه کنید. یادتون باشه این عمل روی خوناشام ها اثر نمیزاره.
    آرن ابرو هایش را بالا برد، پس به خاطر این بود که لیروکس به چشمانش نگاه نمی‌کرد. آرن یکی از خدمتکار هارا صدا زد:
    _ امبر.
    _‌بله بانوی من؟
    آرن به چشمان امبر نگاه کرد، در دل خودش گفت:
    _ با دستت موهاتو مرتب کن.
    همان لحظه امبر دستش را روی موهایش کشید. آرن دوباره در دلش گفت:
    _ حالا بدون حرف بچرخ و برو.
    امبر بدون هیچ گونه حرفی چرخید و رفت. آرن با هیجان دستاشن را بهم مالید. لیروکس برنگشته بود، به دنبال لیروکس از سالن خارج شد. لیروکس پشت به آرن رو به روی پنجره بزرگ سالن ایستاده بود؛ و با خود حرف میزد:
    _ نه، نباید به اون حرف فکر میکردم...اون فهمیده،همه چیزو.
    ارن مکثی کرد و دستش را روی شانه لیروکس گذاشت، لیروکس از جا پرید.
    _ چه اتفاقی برات افتاده لیروکس؟! چه چیزی رو از من پنهان میکنی؟!
    لیروکس باز هم سرش را پایین انداخت. آرن گفت:
    _ لیروکس حقیقت رو به من بگو، وگرنه کاری رو انجام میدم که دوست ندارم.
    لیروکس من منی کرد و گفت:
    _ بانو... بانوی من...
    نفس عمیقی کشید و بدون انکه سرش را بلند گفت:
    _ در مورد اینده شماست، طالع بین ها توی اینده شما اتش دیدن، اتش نشانه خوبی نیست. بانو شما اینده خوبی ندارید و...
    صدای سرفه کسی باعث شد آرن و لیروکس به عقب برگردند. مادر آرن در حالی که با خشم به لیروکس نگاه میکرد، رو به آرن گفت:
    _ عزیزم، همه دارن برای رقـ*ـص اماده میشن.
    آرن دستانش را مشت کرد و غرید:
    _ لطفا انقدر به من گیر ندید، خودم میدونم دارن برای رقـ*ـص اماده میشن. بهتره از این بعد بیشتر به چیزهایی که توی وجودم هست اهمیت بدم.
    و بعد با خشم از کنار گذشت. لیروکس اب دهانش را قورت داد؛ و خواست از کنار مادر آرن بگذرد که بازویش کشیده شد.
    _ چرا میخوای دخترم همه چیز رو بدونه؟
    _ ب...بانوی من.
    مادر آرن در حالی که صدایش را پایین می اورد گفت:
    _ من الیز سوپا هستم، دختر لیکلام سوپا؛ حتما اسم پدرم رو زیاد توی معبد شنیدی...
    بعد از مکثی کوتاه ادامه داد:
    _ اگه بخوایم به آرن بگیم که تمام ایندش مشخصه و قراره چه اتفاقی بیافته اون ایندش رو باور میکنه. معبد خیلی دیر متوجه شده که آرن جادوگر قدرتمند هست. اون نابود میشه اگه بدونه چه بلایی میخواد سرش بیاد...
    در حالی که اشک در چشمانش حلقه زده بود گفت:
    _ اگه ندونه چه اتفاقایی قراره سرش بیاد، میتونه ایندش را تعغیر بده، ولی اگه باورش کنه منتظر سرنوشتی میمونه که براش رقم خورده.
    لیروکس سرش را بالا اورد و به صورت الیز نگاه کرد.
    _ ولی یک نفر از کسایی که زندگیش رو نابود میکنه، همین چند دقیقه پیش رو به روش داشت خون میخورد.
    اشک های الیز دانه دانه رچی صورتش غلیتید.
    _ دخترک بیچاره من.
    _ ولی... یک نفر دیگه هم هست، طالع بین ها متوجه نشدن که اون کیه، مهره اصلی نابودی جادوگر قدرتمند اونه.
    الیز زا دستمالی پارچه ای که گلدوزی شده بود اشک هایش را پاک کرد.
    _ ممنون لیروکس، کنارش بمون... و چیزی بهش نگو.
    لیروکس سرش را تکان داد، و الیز از کنار او گذشت. لیروکس عقب عقب رفت؛ و به پنجره پشتش تکیه زد. صورتش را به سمت پنجره برگرداند؛ و به اسمان نگاه کرد. ذهنش ناخوداگاه به سمت روزی‌ رفت که در مورد آرن با او صحبت شده بود، روزی که جادوگر بزرگ معبد خواسته بود که به او سر بزند.
    .

    [/HIDE-THANKS]​
     

    Mahdis Lavigne

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/10
    ارسالی ها
    246
    امتیاز واکنش
    5,107
    امتیاز
    585
    سن
    20
    محل سکونت
    غرب
    [HIDE-THANKS].
    لیروکس عقب عقب رفت؛ و به پنجره پشتش تکیه زد. صورتش را به سمت پنجره برگرداند؛ و به اسمان نگاه کرد. ذهنش ناخوداگاه به سمت روزی‌ رفت که در مورد آرن با او صحبت شده بود، روزی که جادوگر بزرگ معبد خواسته بود که به او سر بزند.
    ................…………………………
    لیروکس دستش را مشت کرد؛ و چند بار آرام به در زد.
    _ بیا تو پسر.
    لیروکس تا کمر از لای در به داخل خم شد.
    _ با من کاری داشتید قربان؟
    _ بیا تو.
    لیروکس وارد اتاق شد. شاید عجیب به نظر می امد، ولی بعد از سالها زنی جوان جادوگر بزرگ معبد شده بود، و به همه دستور میداد، زنی به نام الکسا. الکسا دستش رت تکان داد، صندلی چوبی اهسته از گوشه اتاق حرک کرد؛ و به سمت لیروکس رفت. صندلی از پشت لیروکس ضربه زد که باعث شد لیروکس روی صندلی محکم بنشیند.
    _ چیزی میل داری لیروکس؟
    _ نه، ممنونم.
    الکسا در حالی که پری بلند و زیبا به دست داشد به لیروکس نزدیک شد، لیروکس نمیدانست این پر متعلق به چه پرنده ایست!.
    _ تا حالا به بیرون رفتن از معابد فکر کردی لیروکس؟
    لیروکس چشمانش را گرد کرد.
    _ بیرون؟! خب...خب...
    الکسا صحبتش را قطع کرد:
    _ خیلی خب، میدونم دوست نداری حقیقت رو بگی؛ و میدونم که تو هم مثل خانوادت به معابد وفا دار هستی، ولی ته دلت ارزو داری خارج از معابد رو ببینی، اینطور نیست؟
    لیروکس لبخندی خجالت زده زد. الکسا پری که در دست داشت محکم در دستش فشرد، پر تبدیل به خاکستر شد. لیروکس متعجب و گنگ فقط به رفتار الکسا نگاه میکرد. الکسا گفت:
    _ به چیزهایی که قراره نشونت بدم خیلی خوب دقت کن.
    ناگهان تمام مشعل های واقع در اتاق خاموش شد. الکسا دستش را باز کرد، دانه های پودر شده پر در هوا چرخیدند؛ و دور لیروکس حلقه زدند.
    _ خوب به صداها دقت کن لیروکس.
    همان لحظه صدای خنده ای زیبا و دلفریب در گوش لیروکس پیچید، و همان لحظه قلب لیروکس لرزید. اب دهانش را چند بار پشت سر هم قورت داد.
    _ حالا ازت میخوام چشمات رو ببندی.
    لیروکس چشمانش را بست و تصویر دختری بسیار زیبا جلوی چشمانش نقش بست، نفس لیروکس جبس شد. ذرات پودر هنوز هم دور و بر لیروکس در حال چرخش بودند. الکسا گفت:
    _ این دختر، شاهزاده است. کسیه که قراره تو ازش مراقبت کنی، چون توی سرنوشتشی. این دختر کسیه که جادوگران معبد متوجه شدن، روح و قدرت جادوگر قدرتمند بهش به ارث رسیده، درست موقع تولد هجده سالگی این دختر. آرن جادوگر قدرتمده ولی...
    لیروکس گوشهایش را تیز کرد.
    _ متاسفانه، خشبختی های زندگیش خیلی کوتاه هستند. اون قراره خیلی چیز هارو تعغیر بده، و فقط دو نفر باعث میشن که این اتفاقات بیفته. یکی شاهزاده خوناشام ها به اسم فلیپ و دیگری که مجهوله، اون کسی که مجهوله که چیز عجیبی داره، چیزی که طالع بین ها متوجه اش نشدن، اون چیزی بالا تر از جادوگره.
    لیروکس سرش را تکان داد و گفت:
    _ چه اتفاقی براش میفته؟
    الکسا لبخندی زد و گفت:
    _ توی اتشی گرفتار میشه که هرگز خاموش نمیشه. اون سراغ کسانی میره که دوستشون داره و سراغ کسانی نمیره که دوستش دارن.
    _ چه اتفاقی برای من میفته؟
    _ تو مثل یک دوست وفادار تا اخرین لحظه های زندگی اون کنارش میمونی، هرچند زندگیش کوتاهه...
    _ و بعد؟
    _ این اینده توه لیروکس، تو میبینی که چه اتفاقی واست میفته.
    الکسا دستانش را به هم کوبید که تصاویر محو شد. الکسا گفت:
    _ قراره تو همراه گروهی که برای اموزش جادوگر قدرتمند به قصر میرن بری، متاسفانه جادوگر قدرتمند دیر کشف شده؛ و اموزش هایی که باید در کودکی میدده رو الان میبینه.
    لیروکس لبخندی پر از تشویش زد.
    _ چرا نمیری برای بیرون رفتن از معبد اماده بشی؟
    ..................................................
    لیروکس به خودش امد، نگاهی به اطرافش انداخت، مثل اینکه مراسم رقـ*ـص تمام شده بود.
    آرن با خشم به در سالن نزدیک شد، صدای موسیقی از بیرون اتاق شنیده میشده. آرن خشمش را کنترل کرد و با یک لبخند وارد سالن شد. همه سرها به سمت او چرخید، به تمام افراد حاضر در سالن لبخند زد. و گوشه ای ایستاد. صدای پچ پچ افراد را شنید:
    _ حالا کی میخواد به جادوگر قدرتمند درخواست رقـ*ـص بده؟... حتما یک خوناشام این کارو میکنه...کوتوله ها که نمیتونن این کار رو انجام بدن...
    آرن گوشه ای از سالن ایستاد. بدون اینکه خودش بخواهد مهم شده بود، مهم تر از چیزی که قبلا خواسته بود؛ باید در رفتارش تجدید نظر میکرد، حالا که جادوگر قدرتمند شده بود چرا نباید از اسمش استفاده میکرد؟. به خودش که امد همگی در حال رقصیدن بودند، ارن سرش را به سمت چپ چرخاند، فلیپ کنارش ایستاده بود. آرن با ترس عقب رفت و گفت:
    _ تو کی اومدی؟
    و بعد دستش را روی قلبش گذاشت. فلیپ همانطور نگاهش کرد بدون هیچگونه احساسی.
    _ فکر کنم برای رقـ*ـص گزینه ای مناسب باشید.
    و بعد دستش را جلو اورد و منتظر شد ارن دستش را بگیرد. آرن نگاهی به دست فلیپ نگاه کرد.
    آرن حرسش گرفت و دستانش را مشت کرد، او شخصی مهم و از درجی اجتماعی بالا بود؛ ولی باز هم ادب را رعایت کرد؛ و دست فلیپ را اهسته گرفت و گفت:
    _ البته!

    [/HIDE-THANKS]
     

    Mahdis Lavigne

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/10
    ارسالی ها
    246
    امتیاز واکنش
    5,107
    امتیاز
    585
    سن
    20
    محل سکونت
    غرب
    [HIDE-THANKS].
    قلب آرن محکم میزد، این اولین بار بود که به طور رسمی در یک مهمانی برای رقـ*ـص‌ دعوت شده بود. کسانی که وسط سالن بودند؛ کنار رفتند و آرن و فلیپ رو به روی یکدیگر ایستادند. حرف لیروکس توی ذهن آرن تگرار میشد.
    _ خوناشام ها ذهن دیگران رو میخونند...
    آرن دست راستش را روی شانه و دست چپش را توی دست فلیپ قرار داد، دست فلیپ کمر آرن را لمس کرد. آرن به ارامی تکان خورد. آرن اصلا به چشمان فلیپ نگاه نمیکرد. فلیپ پوزخندی زد و گفت:
    _ مثل اینکه اون پسر همه چیز رو بهت گفته...ولی نگفته تا من نخوام نمیتونم ذهن کسی رو بخونم.
    آرن سرش را بلند کرد و به چشمان قهوه ای فلیپ نگاه کرد.
    _ اینطور نیست، اون فقط سعی میکنه منو بیشتر با دنیای اطراف اشنا کنه.
    فلیپ ابروهایش را بالا داد.
    _ امید وارم که همینطور باشه. از وقتی که اومدیم چیز عجیبی از جادوگر قدرتمند ندیدیم.
    آرن چشمانش را روی هم فشار داد ، رسما داشت به او توهین میشد. آرن هم با تمسخر گفت:
    _ میخوای بهت نشون بدم؟
    فلیپ باز هم با تمسخر به او نگاه کرد. همان لحظه پنجره های سالن به شکل بدی باز شد، همه ساکت سر جایشان ایستادند. همه شمع ها خاموش شد، و ناگهان باد بدی شروع به وزیدن کرد. آرن به چشمان فلیپ زل زد، تمام این کار هارا با استفاده از ذهنش انجام داده بود.
    _ شما خوناشام ها با ذهنتون فقط میتونید دگیران رو هیپنوتیزم کنید یا ذهن اونارو بخونید، ولی من با ذهنم همه کاری انجام میدم.
    در حالی که از فلیپ جدا میشد، همه چیز به حالت عادی اش برگشت. فلیپ به دور شدن آرن نگاهی کرد، خوردن خون این دختر بیشتر از هرچیزی تشنه اش میکرد، دوست داشت اورا گوشه ای ببرد و بدون سر و صدا تمام خون بدنش را بمکد، و او را گوشه ای رها کند. چشمان فلیپ برقی زد؛ و در یک چشم به هم زدن غیب شد. أرن داشت از سالن خارج میشد که حالت سرگیجه به او دست داد، سرش را که بلند کرد توی باغ بود، لیروکس با تعجب به آرن نگاه کرد؛ که چگونه با این سرعت وارد باغ شده بود، مطمعن بود که این کار یک خوناشام است، سریع از پنجره جدا شد و به سمت باغ دوید. آرن نگاهی به اطراف انداخت کخ فلیپ جلویش ظاهر شد، فلیپ به چشمان آرن نگاه کرد و گفت:
    _ بانوی عزیز اجازه میدید که چند قطره از خونتون رو بخورم؟
    و بعد در حالی که میخندید به آرن نزدیک شد. آرن همچنان به چشمان فلیپ نگاه میکرد. فلیپ رو به روی آرن ایستاد، دست آرن را توی دستش گرفت و مچ استینش را بالا زد، فلیپ سرش را خم کرد و گفت:
    _ هرچی که باشی بازم در برابر خوی شیطانی من هیچی نیستی، اینطور نیست؟
    آرن فقط سرش را به نشانه مثبت تکان داد. فلیپ مچ آرن را بالا اورد و آن را به دهانش نزدیک کرد. بوی شیرین خون آرن توی بینی اش پیچید. دنان هایش را روی مچش گذاشت، و پوست دستش را سوراخ کرد، تنها چند قطره از خون آرن وارد دهانش شده بود که صدایی متوقفش کرد:
    _ داری چکار میکنی؟!
    مزه شیرین خون توی دهنش تلخ شد و با خشم به سمت لیروکس چرخید. خون را قورت داد و به لیروکس نگاه کرد، از او خیلی درشت تر و قد بلند تر بود. دستانش را روی کمرش گذاشت و گفت:
    _ دارم چکار میکنم لیروکس؟ غذا میخورم، کاری که شما برای ادامه حیات انجام میدید.
    آرن هنوز هم بی حرکت سرجایش ایستاده بود؛ و تکان نمیخورد. فلیپ به سمت آرن چرخید، لیروکس با خشم به طرف لیروکس حمله کرد، فلیپ بدون اینکه بچرخد گلوی لیروکس را در دست گرفت؛ و از زمین بلندش کرد، لیروکس دستانش را روی دست فلیپ که دور گردنش حلقه شده بود گذاشت، داشت خفه میشد. فلیپ غرید:
    _ چرا توی کاری که به تو مربوط نیست دخالت میکنی؟
    لیروکس سعی کرد حرف بزند، اما تنها توانست دهانش را باز و بسته کند. فلیپ با صدای بلند خندید و گفت:
    _ من که نمیخوام بکشمش، میخوام یکم از خونش رو بخورم فقط همین. چرا میترسی کوچولو!
    و بعد لیروکس را روی زمین پرت کرد. باز هم روبه روی آرن قرار گرفت، مچ دستش‌ را بالا اورد. لیروکس ناله ای کرد و سرجایش نیم خیز شد:
    _ به اون کاری...نداشته باش.
    فلیپ برگشت و به لیروکس پوزخندی زد. مچ دست خودش را بالا اورد و از گازی از مچ دستش گرفت، خون از مچش بیرون زد، انگشتش را روی خون دستش کشید و به جای نیشش که روی مچ آرن دوتا سوراخ ایجاد شده بود زد. مچ دست فلیپ به سرعت به سرعت ترمیم شد. فلیپ به چشمان آرن نگاهس کرد و گفت:
    _ همه چیز رو فراموش کن.
    و بعد اورا با سرعت خوناشامی اش توی اتاقش برد، بدون توجه به هیچ چیزی آرن را روی تختش رها کرد؛ و بعد دوباره پیش لیروکس برگشت. لیروکس بی حال روی زمین افتادت بود، گردنش خیلی درد میکرد؛ و چشمانش را از درد بسته بود. با صدای محکم پای یک نفر، چشمانش را باز کرد. پوتین های فلیپ رو به روی صورتش قرار داشتند. فلیپ روی زانوهایش نشست. گردن لیروکس را گرفت ؛ و او را از روی زمین بلند کرد.
    _ میبینم که همین اول کاری میخوای توی کار من دخالت کنی!
    فلیپ لب زیرینش را بیرون اورد، مثل وقتی که بچه ها گریه میکنند.
    _ ولی تو یک بچه جادوگر ترسو هستی... واقعا تورو برای محافظت از جادوگر قدرتمند فرستادن؟
    و بعد گردن لیروکس را از همان بالا رها کرد؛ که لیروکس با شکم روی زمین افتاد.
    _ یادت باشه من یک خوناشامم، کسی که حتی جادوگر قدرتمند هم نمیتونه روش نفوذ داشته باشه؛ پس تا وقتی که اینجام سعی کن ازم دوری کنی.
    و بعد ناپدید شد. لیروکس هرکاری کرد نتوانست به خاطر دردن گردنش از روی زمین بلند شود؛ و همانطوری روی زمین دراز کش ماند.
    ................…………………………….
    آرن چشمانش را باز کرد، نگاهی به اطرافش کرد. توی اتاقش بود!‌. سرجایش نیم خیز شد، مچ دستش سوز میداد. دستش را بالا اورد و نگاهی به مچ دستش انداخت، جای گزیدگی روی دستش بود. حتما دیشب اتفاقای افتاده رخ داده است، اما چرا آرن چیزی را تا قبل از رقـ*ـص با فلیپ به یاد نمی اورد!. دوباره نگاهی به مچ دستش انداخت، جای گزیدگی ها محو شده بود. آرن نفس راحتی کشید، حتما خطای دید بوده. به آرامی از جایش بلند شد. لیروکس چشمانش را با درد باز کرد، هنوز هم توی باغ بود. سرش را تکانی داد که گردنش درد گرفت، چشمانش را از روی درد بست. صداس خش خش برگها، حاکی از این بود که کسی به سمت او می اید. خانم پطرسون کنار لیروکس زانو زد.
    _ چه بلایی سرت اومده لیروکس؟!
    خانم پطرسون از جیب لباس پاکتی دراورد، پاکت حاوی پودر زرد رنگ بود. پودر زرد رنگ برای درد استخوان ها بسیار مناسب بود. خانم پطرسون پاکت را روی گردن لیروکس خالی کرد، پودر به سرعت جذب پوست لیروکس شد. خانم پطرسون پرسید:
    _ کار فلیپ بوده؟
    لیروکس سرش را تکان داد.
    _‌بهتره بیشتر حواسم به خودم باشه.
    .............................................
    آرن به آرامی توی سالن قدم میزد، که چشمش به ژاوو افتاد. ژاوو کنار ماتیدا ایستاده بود. آرن با خوش حالی به طرف ژاوو رفت و اورا در اغوش کشید.
    _ خیلی خوش حالم که اینجایی ژاوو. دوست داشتم دیشبم اینجا میومدی.
    ژاوو لبخندی زد.
    _ میدونی که پدربزرگت نمیزاره.
    و بعد به فلیپ که از پله ها پایین می امد خیره شد. آرن نگاه ژاوو را دنبال کرد، تا به فلیپ رسید. آرن خندید و گفت:
    _ توام جذبش شدی؟
    ژاوو پوزخندی زد.
    _ آره، اون زیادی جذابه.
    آرن با چشمانش به دنبال لیروکس میگشت. کنار گوش ماتیدا گفت:
    _ خبر از لیروکس نداری؟
    _ نمیدونم بانو.
    فلیپ به انها نزدیک شد، چشمان ژاوو روی فلیپ زوم شده بود. آرن به ارنجش به پهلوی ژاوو ضربه ای زد؛ که ژاوو به خودش امد و لبخندی به آرن زد. فلیپ کنار آرن ایستاد، آرن گفت:
    _ امید وارم دیشب خوب خوابیده باشید.

    [/HIDE-THANKS]
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا