رمان نبرد سرزمین ها( جلد دوم بد خون) | LaViNia کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

Mahdis Lavigne

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/08/10
ارسالی ها
246
امتیاز واکنش
5,107
امتیاز
585
سن
20
محل سکونت
غرب
[HIDE-THANKS].

فلیپ آرام گفت:
_ بله، همینطوره.
و بعد به طور مشکوکی به ژاوو خیره شد.با وارد شدن لیروکس به سالن آرن فلیپ و ژاوو را تنها گذاشت؛ و به سمت لیروکس رفت. فلیپ زیر چشمی نگاهی به ژاوو انداخت.
_ قیافه تو متفاوت تر از بقیه است...
ژاوو خونسرد گفت:
_ اولین نفر نیستید که اینطور میگه.
فلیپ پوزخندی زد و گفت:
_ منظورم اینه کاملا شبیه یک خون اشام هستی. ببینم مثل جادوگرا خون داری؟
_ و یک خوناشام هرگز اسرار خوناشام دیگه رو فاش نمیکنه.
_ تو اینجا بین جادوگرا چکار میکنی؟
_ میتونیم یک جای خلوت صحبت کنیم...
و بعد با دستش به گوشه سالن اشاره کرد. آرن گردن لیروکس را نگاه کرد و گفت:
_ اخه چطور امکان داره گردنت با برخورد کردن با دیوار اینجوری شده باشه؟
لیروکس من منی کرد.
_ بانو...
_ انقدر به من نگو بانو، تو دوست منی... چقدر هوا گرم شده...
نگاه آرن به ژاوو و فلیپ افتاد که با یکدیگر صحبت میکردند. فلیپ اهسته گفت:
_ خب تعریف کن.
_ من از پدری جادوگر و مادری خوناشام هستم، این یک قانون شکنی محسوب میشه. بعد از به دنیا اومدن من مادرم رو میکشن، به خیال اینکه من شبیه جادوگرا میشم؛ ولی من یک دورگه شدم. تا وقتی که بچه بودم از نیروهای خوناشامیم خبر نداشتم، و وقتی هم که بزرگ شدم به کمک پدرم کشفشون کردم، پدرم عاشق مادرم بود. متاسفانه پدرم به یکی از دوستانش اعتماد کرد؛ و رازی که سالها فاش نشده بود رو به دوستش گفت، دوست پدرم این خبر رو به پدربزرگ آرن رسوند. پدرم به شکل وحشیانه ای به قتل رسید. اونا نتونستن منو بکشن، چون نمیدونن یک خوناشام چطور کشته میشه...
_ پس تو کنار آرن چکار میکنی؟
_ پدر بزرگ آرن منو مجبور کرد که دور از مردم زندگی کنم، ولی آرن روز به روز به من نزدیک تر میشه؛ منم از این نزدیکی به فکر انتقامم تا بتونم به سرزمین خوناشام ها بیام. آرن خیلی نادونه.
_ فکر میکنی میتونی انتقام بگیری؟
_ فکر میکردم میتونم، ولی از وقتی آرن جادوگر قدرتمند شده کارم سخت تره... چرا خونش رو میخوای؟
_ یکی از خوشبو ترین خون هایی که تا به حال بوش رو شنیدم.
_ فکر میکنی بتونی کمکم کنی؟...
_ فقط کمکت میکنم به سرزمین خوناشام ها بیای.
_ دروازه شهر تا وقتی که عالیجناب نخواد باز نمیشه، من یک دو رگم؛ دروازه فقط با دستور عالیجناب برای عبور و ورود جادوگرا باز میشه...
فلیپ به فکر فرو رفت؛ و مثل یک نسیم سرد از کنار ژاوو عبور کرد؛ که با حرف ژاوو ایستاد. ژاوو گفت:
_ یک چیز ارزشمند دارم که امشب اون رو برات میفرستم.
بعد از رفتن فلیپ ژاوو با صدای آرامی خندید.
_ تو که از آرن هم احمق تری...
و نوشیدنی اش را خورد.
فلیپ به سمت آرن و لیروکس رفت، باز هم بوی خون آرن بینی اش را نوازش داد. لیروکس به دیدن فلیپ توی خودش جمع شد. فلیپ رو به آرن گفت:
_ میتونم دوستت رو قرض بگیرم؟
آرن لبخندی زد و گفت:
_ البته میرم سری به بقیه بزنم.
فلیپ دور شدن آرن را تماشا کرد؛ و به سمت لیروکس برگشت.
_ گردنت چطوره؟ میبینم که خیلی داغون شده...
لیروکس عقب رفت؛ که فلیپ چند قدم عقب رفته لیروکس را جبران کرد و گفت:
_ من میخوام به آرن نزدیک تر بشم...
و انگشت اشاره اش را روی سـ*ـینه چپ لیروکس فشار داد.
_ میدونم چی توی اون قلب کوچولت میگذره، فکر میکنی آرن هم تورو دوست خواهد داشت؟... مبادا بخوای جلوی پای من سنگ بندازی؛ فقط مثل یک دوست خوب کنارش باش...
_ اما... اما...شما نمیتونید با هم باشید، این خلاف قوانینه.
_ اگه آرن هم بخواد به من نزدیک بشه دیگه مشکلی نمیمونه... فراموش کردی اون جادوگر قدرتمنده؟
و بعد دوستش را توی جیب کتش فرو کرد، بطری کوچکی به لیروکس داد و گفت:
_ تنها چند قطره از این ماده گردنت رو خوب میکنه...
لیروکس بطری را گرفت و از سالن خارج شد. آرن همراه دو لیوان که یکی حاوی خون و یکی حاوی اب پرتقال بود کنار فلیپ ایستاد، باز هم همان بوی خوشایند زیر بینی فلیپ پیچید.
_ فلیپ کجا رفت؟
_ رفت تا استراحت کنه.
آرن لیوان خون را به سمت فلیپ گرفت.
_ خون!
و بعد خندید، فلیپ لیوان را از آرن گرفت؛ چون عطش خون آرن را داشت لیوان را یک ضرب سر کشید؛ اما تشنه تر شد. ژاوو به آرامی از قصر خارج شد و به سمت خانه رفت. زیر لب با خود حرف میزد:
_ مامان و بابا دیدید که بالاخره موفق شدم، این پسره بوی خون آرن از هوش انداختش...
در خانه اش را باز کرد و وارد شد، ژاوو علاوه بر اینکه یک خوناشام بود؛ یک جادوگر خبیث نیز بود. جعبه ای برداشت و گردنبندی طلسم شده را درون ان قرار دلد، گردنبند طلسمی داشت؛ که هرکس ان را لمس میکرد وجودش پر از شرارت و پلیدی میشد. شرارت و پلیدی که از وجود خودش سرچشمه میگرفت. روی برگه ای نوشت:
_ این یک یادگاری از طرف مادرمه، قبل از مرگش برای من به جا گذاشته؛ برای من خیلی با ارزشه.
چوب دستی اش را برداشت و جعبه را بلند کرد:
_ به شمت اتاق فلیپ برو.
و جعبه در اسمان پرواز کرد. ژاوو با صدای بلند و از ته دل خندید. آرن بازوی فلیپ را در دست گرفت بود، فلیپ رو به روی پله های قصر ایستاد. آرن گفت:
_ به من خیلی خوش گذشت.
فلیپ تنها سرش را تکان داد و به چشمان آرن خیره شد. آرن بازوی فلیپ را رها کرد و گفت:
_ معذرت میخوام، من امروز خیلی پر حرفی کردم.
فلیپ خم شد؛ و بـ..وسـ..ـه ای روی دست آرن زد و از کنار او گذشت. آرن خیلی خوش حال بود، فلیپ با اینکه خیلی کم حرف بود؛ اما امروز از خودش نرمش نشان داده بود و این آرن را خیلی خوش حال میکرد. چشم آرن به پنجره باغ افتاد، لیروکس داشت اورا تماشا میکرد، آرن با هیجان برای او دستی تکان داد، لیروکس هم با بغض برای او دستی تکان داد.

[/HIDE-THANKS]
 
  • پیشنهادات
  • Mahdis Lavigne

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/10
    ارسالی ها
    246
    امتیاز واکنش
    5,107
    امتیاز
    585
    سن
    20
    محل سکونت
    غرب
    [HIDE-THANKS].
    فلیپ وارد اتاقش شد، با تعجب به سمت جعبه ای رفت که روی تخت بود. در جعبه را برداشت، متعجب به گردنبند جعبه نگاه کرد و نوشته ژاوو را خواند. گردنبند را لمس کرد؛ ناگهان نوری سبز رنگ در تمام اتاق پخش شد، و فلیپ توی هوا معلق ماند. ژاوو از پنجره بزرگ که توی اتاق بود وارد شد؛ و نگاهی به فلیپ انداخت.
    _ خب، خب. فلیپ عزیز؛ میبینم که چطور تسلیم من شدی...
    با صدای بلند خندید و گفت:
    _ حالا از این به بعد به حرفای من کامل گوش میدی، برای نابودی خانواده سلطنتی...
    و بعد ناپدید شد، فلیپ هم بی هوش روی تخت افتاد.
    ..............................................
    لیروکس آرام گفت:
    _ حالا این خوناشام مشکلی ایجاد نمیکنه؟
    آرن سرش را به معنای نه تکان داد:
    _ نه، لیروکس این حرفا به خاطر چیه؟
    دقیقا نیم ساعت بود که لیروکس داشت غر میزد. لیروکس سر جایش ایستاد، ناگهان چیزی به ذهنش امد.
    _ آها... یادم افتاد
    _ چی لیروکس؟ چی؟
    _ شما نمیتونید با هم بمونید، این خلاف قوانین دنیای زیر زمین.
    آرن به سمتش برگشت؛ و در حالی که انگشت اشاره اش را در هوا تکان میداد گفت:
    _ لیروکس ازت خواهش میکنم دیگه انقدر حرف نزن، میخوای کاری کنی من از فلیپ دوری کنم؟ داری خستم میکنی فعلا که اتفاقی نیافتاده.
    جلوی در آرن که رسیدند، آرن دستگیره در را فشرد و گفت:
    _ بهتره استراحت کنی.
    و بعد وارد اتاقش شد؛ ولی فراموش کرد در را قفل کند. لیروکس خواست وارد اتاق شود که آرن با استفاده از نیرویش در اتاق را بهم کوبید.
    _ گفتم استراحت...
    ............................................
    صبح آرن با صدای فریاد ماتیدا از خواب بیدار شد. ماتیلدا گفته بود درختان جنگل بانی شروع به حرکت کرده اند. جنگل بانی، جنگلی بود که در جنوب سرزمین جادوگر ها قرار داشت، درختان این جنگل نزدیک به فصل زمستان حرکت میکردند؛ و خرابی های زیادی به وجود می اوردند. تصور کنید، جنگلی در حال حرکت!. حالا تنها کسی که میتوانست جلوی این خرابی را بگیرد، آرن بود. آرن روی به روی درختان در حال حرکت ایستاده بود. چشمانش را بست، چند لحظه اس مکث کرد؛ و بعد چشمانش را باز کرد. درختان سرجایشان ایستاده بودند. دستانش را از بالا به پایین اورد؛ و کف دستانش را به سمت درختان به جلو کشید. که درختها رو به عقب حرکت کردند. آرن برگشت و به چهره مظطرب مردم لبخند زد. یکی از بین جمعیت بیرون امد و گفت:
    _ خیلی ممنونیم بانوی من، خیلی سال بود که کسی نتونسته بود جلوی این درختان رو بگیره.
    دیگری گفت:
    _ بانوی من خونه من خراب شده...
    _ ما هم کنار رودخونه زندگی میکنیم، اگه سیل بیاد چی...
    و این حرفها همینطور ادامه داشت.
    ...............................................
    صبح فلیپ با احساس بسیار بدی از خواب بیدار شد، گرسنه خون بود. از تختش بیرون امد؛ سریع اماده شد و به سمت سالن غذا خوری رفت. بین راه چشمانش را بسته بود که چشمش به هیچ یک از جادوگر نیفتاد تا برای گاز گرفتن انها وسوسه نشود؛ ولی بوی خونشان را عمیق تر از همیشه احساس میکرد. روی صندلی نشست و گفت:
    _ هرچقدر خون هست برای من بیارید.
    خدمتکار ها سریع از فلیپ دور شدند. فلیپ نزدیک به سیصد و پنج لیوان خون خورد، ولی عطشش برطرف نمیشد. کلافه از سرجایش بلند شد. باز هم همان بوی شیرین به مشامش خورد. چشمش به سمت آرن ذوق زده کشیده شد، تنها خونی که میتوانست عطش فلیپ را برطرف کند، خون آرن بود. نگاه آرن روی فلیپ ثابت ماند، بیشتر از همیشه رنگ پریده بود. فلیپ چشمانش را بست، نباید این اتفاق می افتاد. آرن رو به ر‌وی فلیپ ایستاد و با صدای نگرانی گفت:
    _ چیزی شده؟
    فلیپ چشمان روشنش را باز کرد. حس میکرد قلبش بعد از صدها سال باز هم ضربان گرفته.
    _ نه من خوبم، فقط گرسنم.
    _ وقت زیادی از شام نگذشته.
    _ منظورم خون بود...
    آرن ناخوداگاه یک قدم عقب رفت.
    _ آها.
    فلیپ باز هم خواست که برای خون بیاوردند. لیروکس کنار آرن ایستاد و با تمسخر گفت:
    _ همه ذخیره خون رو تموم کرده، چند ساعت دیگه مارو میخوره.
    _ لیروکس!
    فلیپ از جایش بلند شد؛ و با نیروی خوناشامیش از انجا دور شد. وارد جنگل شد، با خشم چند بار به درخت رو به رویش کوبید که درخت با صدای مهیبی روی زمین افتاد. از پشت سر دید که ژاوو به او نزدیک میشود‌.
    _ چی میخوای اینجا؟
    _ فکر کن اومدم به یک دوست کمک کنم.
    _ تو نمیتونی به من کمکی کنی، من گرسنم میفهمی؟
    _ اره، ولی چرا از خونش تغذیه نمیکنی؟
    تو دیوونه ای... چطور باید ازش تغذیه کنم._
    _ اون تورو دوست داره فلیپ، فقط ازش بخواه که اجازه بده مچ دستش رو گاز بگیری... همین.
    فلیپ چند لحظه به ژاوو نگاه کرد؛ و با سرعت به سمت قصر رفت. دوباره روی صندلی که چند دقیقه پیش نشسته بود، نشست. لیروکس وحشت زده از جایش پرید.
    _ اوه خدای من.
    فلیپ لبخند جذابی به آرن زد، آرن هم با لبخند جواب او را داد. وقتی که آرن سرش را تکان میداد، بوی خونش را بیشتر احساس میکرد.

    [/HIDE-THANKS]
     

    Mahdis Lavigne

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/10
    ارسالی ها
    246
    امتیاز واکنش
    5,107
    امتیاز
    585
    سن
    20
    محل سکونت
    غرب
    [HIDE-THANKS].
    آرن روی صندلی کنار فلیپ نشست، فلیپ خودش را به آرن نزدیک تر کرد، انگار همه چیز را قرمز به رنگ خون میدید.
    _ نمیخوای این اطراف رو نشونم بدی؟
    آرن لبخندی زد و گفت:
    _ خوش حال میشم این کار رو کنم.
    فلیپ دستش را به معنای بفرمایید رو به جلو کشید. آرن از جایش بلند شد و بازوی فلیپ را در دستانش گرفت. لیروکس میدانست که به این زودی ها اتفاقی که نباید بیافتد میافتد.
    ...........................................
    آرن تقریبا همه جای قصر را به فلیپ نشان داده بود، و حالا در زیر زمین قصر بودند. نگاه های خبیث و شیطانی فلیپ آرن را میترساند. فلیپ خودش را به آرن نزدیک کرد.
    _ من یک چیزی میخوام که داشتنش توی سرزمین شما ممنوعه.
    و تکه ای از موهای آرن را لمس کرد، آرن موهایش را پشت گوشش زد.
    _ اون چیز ممنوعه چیز ممنوعه چیه؟
    _ خون.
    _ خون؟!
    _ فکر میکنی بتونی به من خون بدی؟
    _ م...م...من نمیتونم.
    _ ‌میتونی، فقط از مچت دستت. نمیخوام هیپنوتیزمت کنم...
    آرن فلیپ را کنار زد و به سمت پله های زیر زمین رفت که فلیپ جلویش ظاهر شد. دندان های نیش فلیپ بیرون زده بو‌د؛ و چشم هایش قرمز بود. آرن ترسیده خواست فریاد بزند.
    _ فقط کمی آرن، من تا فردا میمیرم. ما میتونیم با هم پیوند خونی داشته باشیم. تو که نمیخوای از هم جدا شیم؟
    آرم وحشت زده سرش را تکان داد، فلیپ مچ دست آرن را بالا اورد، مچ دستش را به دهانش نزدیک کرد. آرن دندان های نیش فلیپ را روی مچش احساس میکرد، خواست دستش را عقب بکشد که سوزش بدی را توی مچ احساس کرد؛ لب هایش را روی هم فشرد تا فریاد نزدند. فلیپ داشت خون شیرین آرن را میخورد؛ اما داشت کمی زیادی روی میکرد. آرن احساس سرگیجه داشت. دستش را روی شانه فلیپ گذاشت.
    _ داری اذییتم میکنی.
    فلیپ سرش را بلند کرد، دور دهانش قرمز شده بود. به چشمان آران عمیق نگاه کرد و روی صورتش خم شد...
    با صدای سرفه یک نفر هردو به خودشان امدند، آرن پشت فلیپ پنهان شد و استین لباسش را روی زخم دستاپش کشید.ماتیدا چراغ نفتی به دست داشت و به دنبال آرن میگشت:
    _ کسی اینجا نیست؟...وای خدا موش.
    آرن با صدایی که سعی میکرد به خاطر درد دستش نلرزد گفت:
    _ من اینجام، داشتم این اطراف رو به شاهزاده فلیپ نشون میدادم.
    _ پدر و مادرتون نگران شدن، بهتره زود تر برگردید.
    آرن خیلی سریع از فلیپ جدا شد؛ و به سمت در زیر زمین رفت، میترسید که نظر فلیپ عوض شود. سریع پله های زیر زمین را بالا رفت، ناگهان چیزی شبیه به طوفان از کنارش عبور کرد. آرن چند باری چشمانش را باز و بسته کرد و باز هم به راهش ادامه داد. وقتی وارد سالن شد؛ فلیپ کنار پدرش نشسته بود. لیروکس با دیدن آرن به سمتش رفت و باز هم شروع کرد به پر حرفی:
    _‌سالمی؟ بلایی سرت نیومده؟... فکر نمیکنی یکم خطرناکه؟...
    آرن بدون توجه به لیروکس به سمت اتاقش رفت، احساس ضعف و گرسنگی داشت؛ روز سختی را پشت سر‌گذاشته بود؛ احتیاج داشت کمی به خودش استراحت دهد. کم کم داشت کارش شروع میشد، کار جادوگر قدرتمند محافظت کردن از مردم سرزمینش تا پایان جان بود، آرن با خود اندیشید، قبل از او چه کسانی این وظیفه را به عهده داشته اند؟. با هر فعالیتی که انجام میداد انرژی‌اش تضعیف میشد.
    ........................................................
    نزدیک به یک ماه از آن شب گذشته بود، آرن تقریبا هرروز بیرون و بین مردم شهر میرفت؛ تا مشکلاتشان را حل کند. زیاد فلیپ را ندیده بود؛ و سعی میکرد خود را از چشم او پنهان کند. اما دقیقا شب قبل فلیپ از او درخواست یک پیاده روی را کرده بود؛ و آرن هم ناچار به پذیرفتن درخواستش شده بود. حالا کنار فلیپ در کنار یکدیگر قدم میزدند، آرن احساس خیلی خیلی بدی داشت. هرچه به جنگل نزدیک تر میشدند؛ هوا سرد و احساس بد آرن بیشتر میشد. ژاوو از دور نظاره گر آرن و فلیپ بود، همه چیز داشت طبق نقشه پیش میرفت. فلیپ سر جایش ایستاد؛ آرن چند قدم جلو رفت و بعد ایستاد، اینطور که معلوم بود همه چیز تمام شده بود. آرن برگشت و به فلیپ نگاه کرد، دندان های نیش فلیپ بیرون زده بود؛ فلیپ آرام آرام به آرن نزدیک شد. آرن خواست از کنار او فرار کند که گردنش از پشت گزیده شد، و آن شب برای همیشه نگار روح و قلبش را از دست داد. فلیپ بالای سر آرن که گردنش غرق در خون بود ایستاده بود، طلسم گردنبند ژاوو، بعد از تبدیل کردن آرن به خوناشام از بین میرفت؛ فلیپ تازه فهمیده بود چه اتفاقی افتاده. ژاوو کنار فلیپ ایستاد و با پوزخند به آرن نگاه کرد. فلیپ با صدای خش دار گفت:
    _ حالا باید چکار کنم؟
    _‌ فرار کن...
    _ اما اون جفت خوناشام منه...
    _ فراموشش کن. اگه میخوای کشته نشی فرار
    فلیپ به آرامی از انها جدا شد و ناپدید شد. آرن با صدای همهمه چندیین نفر چشمانش را باز کرد.
    _ اوه، گردنش رو گزیده...
    _ اون الان تبدیل به خوناشام شده... قوانین رو کنار گذاشته...
    چشمانش را آرام باز کرد، چندین بار پلک زد تا همه چیز را به خاطر اورد. سریع سرجایش نشست که چشمش به جمعیت عظیمی از جادوگر ها افتاد، همه با نفرت به او نگاه میکردند.
    [/HIDE-THANKS]
     

    Mahdis Lavigne

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/10
    ارسالی ها
    246
    امتیاز واکنش
    5,107
    امتیاز
    585
    سن
    20
    محل سکونت
    غرب
    [HIDE-THANKS].
    لیروکس از بین جمعیت خود را بیرون کشید و با غم به آرن زل زد. آرن نگاهی به خون خشک شده روی یقه لباسش انداخت. پدر بزرگش از بین جمعیت بیرون امد و گفت:
    _ باید منتظر باشی که معبد برای تو چی در نظر میگیره، به اون نزدیک نشید خطر ناکه؛ شمارو گاز میگیره.
    و بعد همه اورا تنها گذاشتند و رفتند، به جز لیروکس.آرن دستانش رنگ پریده اش نگاه کرد، و به لیروکس خیره شد.
    _ تو همه چیز رو میدونستی لیروکس؟...چرا بهم نگفتی؟
    لیروکس فقط سرش را تکان داد و رو به روی آرن نشست. در حالی که چشمان آرن پر از اشک شده بود گفت:
    _ حالا باید چکار کنم؟ چه اتفاقی برای من میفته؟
    و بعد قطره اشک درشتی از چشمش روی گونه اش افتاد. قطره های اشک دانه دانه روی گونه های آرن میریخت، او دقیقا معنی کلمه بدبختی بود. لیروکس بغض کرده فقط به او و گردن گزیده شده اش نگاه میکرد. آرام به لیروکس گفت:
    _ منو میبری خونه ژاوو؟
    ..........................................
    ژاوو خوشحال خونسرد در قصر پرسه میزد. پدر بزرگ آرن با خشم بازوی ژاوو را کشید.
    _اخرش کار خودت رو کردی؟
    ژاوو پوزخندی زد و گفت:
    _ چیه؟ نکنه میخوای مثل مادرم بکشیم.
    _ من میدونم کار تو و فلیپ.
    _ دوست داری مردم بدونن کار کی بوده؟... بگو، اونوقت منم میگم مادرم چرا و چطور کشده شد.
    هردو با خشم به چشمان یکدیگر زل زدند.
    _ تو الان دقیقا صد و ده سالته، نمیخوای فراموشش کنی؟
    ژاوو با فریاد گفت:
    _ من توی بیست سالگیم یک خوناشام واقعی شدم، سن فقط یک عدده من توی بیست سالگیم موندم.
    _ چی ازم میخوای؟
    _ دروازه رو برای عبور و ورود من باز بزار.
    _ همین الان میتونی بری...
    ژاوو به سمت در رفت، اما لحظه ای ایستاد و برگشت:
    _ من اونقدرا از آرن متنفر نیستم، دلیل اصلی تنفر من تویی. آرن یک دورگه است هنوزم میتونه از قدرتهاش استفادن کنه، اون به کسی ضرر نمیرسونه...
    در حالی که پوزخند میزد گفت:
    _ هرچند میدونم چی توی ذهنته...
    و بعد برای همیشه قصر جادوگر هارا ترک کرد.
    .........................................
    آرن جلوی اینه به دوتا جای دندان نیش فلیپ نگاه کرد. لیروکس وارد خانه شد.
    _ خبری نشد لیروکس؟
    _ آم...چیزه... ژاوو ناپدید شده.
    آرن بدون هیچ گونه حرکتی به لیروکس نگاه کرد، روی صندلی مقابل اینه نشست.
    _ باید میدونستم...
    _ فردا صبح نامه معبد میرسه...
    _ دوست دارم هرچه سریع تر این قضیه تموم بشه.
    _ تو ناراحت نیستی؟
    آرن لبخندی زد و گفت:
    _ همه چی برای من تموم شد دوست من.
    ..........................................
    نیمه های شب بود که نامه معبد به دست پدر بزرگ آرن رسید، توی نامه ذکر شده بود که آرن اسیبی به کسی نمیرساند و تا زمانی که از قدرتهای خوناشامیش استفاده نکند؛ میتواند در قصر بماند و از مقامش عزل نمیشود، ولی اگر غیر از این باشد به مرگ محکوم است. پدربزرگ آرن نامه را مچاله کرد و توی شومینه انداحت، آرن برای مقام او خطر بزرگی بود پس باید او را کنار میزد. صبح روز بود آرن رو به روی پدر بزرگش روی زمین نشسته بود. پدر بزرگ آرن با صدای بلند و رسا گفت:
    _ معبد پیامش رو به من رسونده؛ اما تصمیم اخر رو من میگیرم. آرن باید بمیره یا اینکه برای همیشه اینجارو ترک کنه.
    مادر آرن خودش را جلو کشید و نالید:
    _ اما جادوگر قدرتمند چی میشه؟
    _ همین که گفتم.
    آرن با صدایی خشدار گفت:
    _ میتونم برای آخرین بار قصر رو بگردم؟
    پدر بزرگش تنها سرش را تکان داد. آرن از سر جایش بلند شد و به سمت اتاقش رفت. با بغض به اطرافش نگاه کرد، داشت برای همیشه قصر را ترک میکرد. ناخوداگاه به سمت اتاقی که فلیپ در آنجا مدتی را گذرانده بود رفت. وارد اتاق شد، اتاق تقریبا خالی بود. خواست از اتاق بیرون برود که برق چیزی زیر تخت توجه اش را جلب کرد. به سمت تخت رفت، گردنبندی عجیب زیر تخت بود؛ رنگهایی که روی گردنبند بودند انگار حرکت میکردند. آرن صدایی عجیبی را شنید، انگار صدا از گردنبند بود. با صدای یکی از خدمتکار ها آرن گردنبند را در جیبش گذاشت و از اتاق بیرون رفت. به جز گردنبند دیگر چیزی از قصر برنداشت. از قصر بیرون امد که لیروکس پشت سرش فریاد زد:
    _ وایسا...
    آرن ایستاد و برگشت.
    _ چی شده لیروکس؟
    لیروکس در حالی که نفس نفس میزد گفت:
    _ منم همراهت میام.
    _ لیروک...
    _ خواهش میکنم...
    آرن چند لحظه ای به لیروکس نگاه کرد و سرش را تکان داد.
    _ اینطور که معلومه میخوای اینده خودت رو نابود کنی.
    _ اینطور نیست، من از طرف معبد برای در کنار تو بودن فرستاده شدم؛ این وظیفه منه.
    آرن با بغض گفت:
    _ پس قراره با هم راه رو ادامه بدیم لیروکس...
    لیروکس رو به رویش ایستاد و‌دستش را گرفت و گفت:
    _ مثل یک دوست وفا دار در کنارت میمونم.
    آرن لبخندی زد و اشک هایی که روی صورتش راه باز کرده بودند را با پشت دستش کنار زد و با بغض خندید.
    ......................................................
    حدود چند هفته ای را فقط برای پیدا کردن یک مکان امن پیاده روی کرده بودند، چیزی که آرن را عصبی میکرد قدرت های جدیدش بود. همه چیز را میدید؛ مثل ذرات خاک، بوی همه چیز را میشنید،‌صدای همه چیز را هم همینطور؛ و حالا در لثه هایش قوز بالا قوز شده بود. در حالی که دستش را روی دهانش گذاشته بود روی زمین نشست.
    _‌ دیگه نمیتونم لیروکس دندونام خیلی درد میکنه.
    لیروکس با ناراحتی نگاهی به اطرافش انداخت.
    _ اینجا جای خوبی برای توقف نیست، ما مورد تهاجم حیوانات وحشی هستیم.
    آرن فقط لبخندی زد، به خودش قول داده بود دیگر هرگز از نیرویش به عنوان جادوگر قدرتمند استفاده نکند. از جایش بلند تا به راهشان ادامه دهند که صدایی هردورا سر جایشان موتوقف کرد. لیروکس با ترس گفت:
    _ صدای چی بود؟!
    آرن آب دهانش را قورت داد و گفت:
    _ نمیدونم...
    صدا هر لحظه نزدیک تر میشد، آرن و لیروکس کنار یکدیگر ایستاد؛چشمان براق حیوانی از بین سبزه های بلند پدیدار شد. نفس آرن در سـ*ـینه اش حبس شد، تا حالا یک شیردال وحشی را از نزدیک ندیده بود. شیردال هر لحظه با آن جثه بزرگش به آنها نزدیک میشد. ترس آرن هر لحظه بیشتر میشد، پیشانی اش به شدت عرق کرده بود و احساس گرمای شدیدی میکرد. شیردال تقریبا روبه رویشان ایستاده بود و با یک پرش بلند میتوانست بدن انهارا تکه تکه کند. درد دندان های آرن هر لحظه بیشتر میشد، از درد ناله ی بلندی کرد؛ و بعد گرمی چیزی را روی لبش احساس کرد. شیردال سر جایش متوقف شد و دیگر جلو نیامد؛ انگار از چیزی ترسیده بود، آرن دستش را روی لبش کشید، انگشتانش خونی شده بود، به سمت لیروکس برگشت که لیروکس وحشت زده عقب رفت؛ آرن دوباره سمت شیردال برگشت که شیردال به طور وحشیانه ای پرواز کرد و از انجا دور شد. آرن دستش را روی لبش گذاشت، دستش را روی برامدگی های لبش کشید.
    _ چه اتفاقی برام افتاده لیروکس؟!
    لیروکس نزدیک تر شد.
    _ خدای من ! دندونای نیش...
    آرن دستش را به سمت دندانش برد، تیزی دندانش را احساس کرد. لیروکس گفت:
    _ درد لثه هات به خاطر دندونای نیشت بوده، اونا خواستن لثه ات رو پاره کنن...
    _‌خب الان چرا بیرون اومدن؟!
    _ چون تو ترسیدی، دندونای نیش برای محافظت از خودت ناخوداگاه بیرون میان.
    آرن لبخندی تلخ زد و گفت:
    _ فکر کنم واقعا به یک دو رگه تبدیل شدم.
    لیروکس نفس عمیقی کشید و رهایش کرد.
    _ بهتره زود تر بریم.
    _ پس چرا اون شیردال فرار کرد؟
    _ حتما ازت ترسیده، به خاطر چشمات...
    _ چشمام چی شدن لیروکس؟
    _اونا قرمز شدن.
    ....................................
    مدت زمان طولانی را صرف دور شدن از سرزمین جادوگران کردند، همه جا به چشمشان نا آشنا بود. انها بدون انکه بدانند داشتند به سرزمین خوناشام ها نزدیک میشدند. لیروکس خسته بود؛ ولی آرن احساس خستگی نمیکرد. لیروکس بی هوش روی زمین افتاده بود، آرن روی زمین دراز کشید و فقط چشمانش را بست. نیمه های شب با احساس اینکه کسی بالای سرش ایستاده چشمانش را باز کرد. متعجب به ژاوو که بالای سرش ایستاده بود نگاه کرد، خشم تمام وجودش را در بر گرفت. باز هم دندان های نیشش بیرون زده بود. ژاوو دستانش را بالا اورد.
    _ آرن خواهش میکنم آروم باش، تو باید یک حقیقت رو بدونی...
    آرن به سمت او حمله کرد.
    _ چه حقیقتی ژاوو؟ اینکه توام یک دروگه ای؟ اینکه من از مقامم عزل شدم.
    ژاوو جا خالی داد.

    [/HIDE-THANKS]
     

    Mahdis Lavigne

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/10
    ارسالی ها
    246
    امتیاز واکنش
    5,107
    امتیاز
    585
    سن
    20
    محل سکونت
    غرب
    بچه ها اگه همین طور پیش بره دیگه رمان رو ادامه نمیدم...

    [HIDE-THANKS].
    _ اینا حقیقت نیستن، حقیقت اصلی چیزیه که تو به خاطرش به این روز افتادی، داری به مرز سرزمین خوناشام ها نزدیک میشی...
    آرن لحظه ای سر جایش استاد و بعد غرید:
    _ بازم داری دروغ میگی... تو همیشه دروغ گفتی...
    _ آرن به من گوش کن، میخوام برای اولین بار بهت حقیقت رو بگم...
    _ نمیخوام گوش بدم...
    _ آرن تو داری به مرز خوناشام ها نزدیک میشی، بیشتر از این جلو نیا، لیروکس هم باید بره...
    ژاوو آب دهانش را قورت داد.
    _ درضمن، مادرت... مرده...
    و بعد ناپدید شد، آرن سرجایش خشک شد و ایستاد. لیروکس خوابالود از جایش بلند شد و متعجب به آرن نگاه کرد.
    _ چه اتفاقی برات افتاده؟
    آرن با بغض گفت:
    _ ژاوو اینجا بود... اون گفت... مادرم
    ..........................................
    ناگهان همه چیز محو شد و نگار چشمانش را باز کرد. نفس عمیقی کشید، هیچ چیز تعغیر نکرده بود. نور سفیدی دور و ور نگار را فرا گرفت. نگار چشمانش را بست، با تاریک شدن اطرافش چشمانش را باز کرد. از کسی که رو به رویش نشسته بود وحشت کرد. آرن رو به رویش نشسته بود، نگار دستش را روی دهانش گذاشت.
    _ تو...تو...
    آرن به چشمان نگار نگاه کرد.
    _ درسته... من.
    _ اینجا؟!... چطور اومدی؟
    آرن لبخندی زد و گفت:
    _ گذشته رو‌فقط تا جایی دیدی که زندگی من ادامه داشت...
    لحظه ای مکث کرد و ادامه داد:
    _ فردای اون شب، خیلی با لیروکس حرف زدم. ولی من تصمیمم رو گرفتم. برای اخرین بار از توانایی هام استفاده کردم، با کمک لیروکس مقداری از خون بدنم رو توی یک بطری ریختم و بعد با استفاده از نیروم تنها نیمی از قدرت خودم رو توی اون خون حل کردم؛ تا جادوگر قدرتمند دیگری متولد بشه. بعد از اون من با یک طلسم روحم رو از جسمم جدا کردم، تا زمانی که جادوگر قدرتمند دیگری منو پیدا کنه و بی گناهی منو جبران کنه، ولی این اتفاق نیفتاد. لیروکس چندین ماه کنار جسم من موند، ولی اخرش بطری حاوی خون من رو برداشت و منو رها کرد، لیروکس به معبد برگشت و اونجا تشکیل زندگی داد. اونجا به مقام بالایی رسید ولی هرگز نسبت به من بی وفا نبود، هر چند ماه یک بار به جسم من سر میزد تا از سلامت من باخبر بشه. توی اون سال اتفاق بدی افتاد، تمام زنان جادوگری که حامله بودم به طرز وحشیانه ای کشته شدن، انگار یکی نمیخواست جادوگر قدرتمند متولد بشه. وحشت بزرگی لیروکس رو فرا گرفته بود. اما حقیقتی که اون شب ژاوو رو به سمت من کشونده بود مهم تر از هر چیز دیگه ای بود.
    نگار گفت:
    _ چه حقیقتی؟
    _ پدربزرگ من خودش دورگه بود، وقتی مادر ژاوو متوجه این موضوع میشه پدربزرگم اون رو خطر میدونه و میکشتش. ژاوو میخواست انتقام مادر رو بگیره، وقتی پدربزرگم اون رو تهدید به مرگ میکنه ژاوو میگه حقیقتت رو برای همه اشکار میکنم، دلیل اینکه به همه دروغ گفت و منو برای همیشه از کنار خانوادم دور کرد همین بود. میترسید من متوجه دورگه بودنش بشم.
    نگار متعجب به آرن نگاه کرد.
    _ چه اتفاقی برای لیروکس افتاد؟
    _‌لیروکس فهمید کشته شدن زنـ*ـا کار پدربزرگمه، میدونست که پدر بزرگم به دنبال منه تا بکشتم.
    آرن با غم بزرگی به نگار نگاه کرد:
    _ روزی که خواستم اون طلسم رو روی خودم اجرا کنم، به عنوان هدیه یک گربه جادویی به لیروکس هدیه کردم؛ تا اون رو به اولین فرزندش بده، اون گردنبند که هدیه ژاوو به فلیپ بود رو به یک انشگتر تبدیل کردم، همون انگشتری که تو توی خونت دیدیش. انگشتر و گربه رو به لیروکس دادم. یک شب لیروکس میخواست بیاد و به جسم من سر بزنه، پدربزرگم لیروکس رو دنبال میکنه، لیروکس متوجه این موضوع میشه و به خاطر اینکه به من اسیبی وارد نشه خودش رو با شمشیرش میکشه. ولی بطری خون من، گربه و انگشتر رو به همسرش میده، و بهش میگه که اگه اون برنگشت جسم من رو جا به جا کنه. همسر لیروکس هم بدون اینکه کسی متوجه بشه جسم من رو جا به جا میکنه و به یک مکان دیگه میبره. مکانی که بعدا این کاخ روش ساخته شد و روح من توش محبوس شد. همسر لیروکس داستان من و همسرش رو به زیبا ترین شکل ممکن برای فرزندانش تعریف میکنه و داستان من نسل به نسل بین نوادگان لیروکس میچرخه، تا اونا اماده استقبال از جادوگر قدرتمند جدید باشن. همسر لیروکس خون من رو بین خون خوناشام های میزاره که مجازات شدن. و تنها انشگتر و گربه رو به پدربزرگم تحویل میده، همسر لیروکس هم شب بعد کشته میشه. همسر لیروکس فرصت نمیکنه به فرزندانش بگه که جسم من رو کجا گذاشته و این راز برای همیشه دفن شد. تا وقتی که تو به دنیا اومدی، حتما اون بطری هارو دیدی که روشون نوشته هایی بود، خون صد ساله، پنجاه ساله... روژ اون بطری ها سن خوناشام ها زده میشه، هرچی خوناشام پیر تر باشه خون اون قوی تره. پدرت اون شب بدون اینکه بدونه خون من رو به تو میده. خون و قدرت من به تو میرسه ولی کسی نبود که اینو بهت بگه. به خاطر همین به تو انتخاب شده گفته میشه، کسی که خون جادوگر انتخاب شده برای قدرت رو خورده. خوناشام ها متوجه این موضوع میشن، ولی به خاطر به وجود اومدن بد خون ها سعی میکنن بدون اینکه اونا متوجه بشن تورو پیدا کنن. اونا تنها میراث من یعنی انشگتر و گربه رو که تو سرش رو توی منقار کلاغ دیدی رو بهت نشون میدن، ولی تو متوجه هیچ چیز نشدی؛ تا اونا تورو به زیر زمین کشوندن.
    نگار وحشت زده بدون اینکه پلک بزند به آرن نگاه میکرد.
    _ ژاوو و فلیپ کجا رفتن؟
    _ فلیپ از دست پدربزرگم فرار کرد و به رومانی برگشت، ژاوو مدام با طلسم های مختلف در حال تعغیر شکل دادنه، اون میخواد انتقامش رو از پدربزرگم بگیره،ولی همیشه به یه جایی میرسه که بن بسته.
    _ پدربزرگت کجاست؟
    آرن پوزخندی زد و گفت:
    _‌ پدر بزرگ من همین شوالیه است... اون هنوز زندست، کسی که بد خون هارو به وجود اورد، اون میخواد تورو بکشه چون تو بعد از من جانشینمی.
    _ ولی...ولی من هیچ قدرتی ندارم.
    _ تو میتونی مثل ژاوو زیرک باشی، اون حتی اون معجون رو به جاگر داد تا از این راه شوالیه رو از بین ببره... و تو قدرت اینو داری که منو زنده کنی...
    _ من... نمیدونم جسمت کجاست...
    _ منم نمیدونم، کسی جسم منو جابه جا کرده بدون اینکه خودم بدونم. تنها راه موفقیت تو موندن در کنار عزیزانته... امکان داره از دستشون بدی، ولی باید قدرتمند باشی...همونطور که به من گفته شد به کسایی که دوستت دارن اعتماد کن نه کسایی کع دوستشون داری...
    _ من باید کیو پیدا کنم؟
    _ اول ژاوو و فلیپ و بعد نوادگان لیروکس رو...
    _ تو کجا میری؟!
    _ من تو جسم توام... بیشتر از این وقت رو هدر نده...
    و بعد باز هم به نوری تبدیل شد و از بدن نگار عبور کرد، نگار دچار سرگیجه شد و ناگهان همه چیز به لرزه در امد...

    [/HIDE-THANKS]
     

    Mahdis Lavigne

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/10
    ارسالی ها
    246
    امتیاز واکنش
    5,107
    امتیاز
    585
    سن
    20
    محل سکونت
    غرب
    [HIDE-THANKS].
    نگار وحشت زده به پشت سرش نگاه کرد، دیوار کنار رفته بود. نگار به سمت دیوار خروجی دوید. همه جا داشت ویران میشد، پلکان ها به طرز وحشتناکی تکان میخوردند، صدای وحشتناک بردخورد تابلو ها و ظروف گران قیمت دیوار و کمد ها فضا را ترسناک تر میکرد. نگار فریاد زد:
    _ کسی توی عمارت نیست؟
    وقتی صدای کسی را نشنید، با سرعت هرچه بیشتر خودش را از راهرو طبقه بالا به پایین انداخت، صدای شکستن استخوان هایش را شنید. با ناتوانی از جایش بلند شد و به سمت در خروجی رفت. هنوز هم همان لرزشی که توی اتاق طلسم شده در بدنش افتاده بود وجود داشت. محکم با بدنش به در کوبید که در با صدای بدی روی زمین افتاد. نگار خودش را بیرون پرت کرد و روی چمن ها افتاد. ساختمان عمارت با صدای بدی در هم کوبیده شد. کسی نگار را از روی زمین بلند کرد و محکم در آغـ*ـوش کشید، نگار با احساس جاگر دستانش را دور گردنش محکم حلقه کرد. نگار جاگر را از خود جدا کرد و گفت:
    _ باید هرچه سریع تر از اونجا بریم؛ اونا الان میرسن.
    و بعد به سمت جنگل دوید. همه متعجب سر جایشان ایستاده بودند؛ نگار سر جایش ایستاد و برگشت:
    _ چرا تکون نمیخورید؟!
    الکساندر گفت:
    _ نمیخوای چیزی تعریف کنی.
    نگار فریاد زد:
    _ الان باید فرار کنیم؛همین...
    صدای جیغ چندین نفر همه را سر جایشان میخکوب کرد. ناپلیون به سمت نگار دوید:
    _ بد خونا دارن میان، فرار کنید.
    همه به سمت جنگل دویدند، تقریبا وسط جنگل بودند که جاگر گفت:
    _ صبر کنید، ما نباید از قدرتمون استفاده کنیم، اونا از طریق قدرتمون مارو دنبال میکنن. بدون استفاده از هیچ گونه قدرتی حرکت کنید.
    ایزابلا جلو امد، کیسه ای بنفش رنگ میان دستانش پنهان کرد بود.
    _ ام... اینا انگشتر هایی هستن که مامان قبل از رفتن به رومانی برای من به جا گذاشت. این انگشتر باعث میشن شما از چشم همه پنهان بشید؛ فقط کسایی که این انگشترارو توی انگشتشون داشته باشن میتونن همدیگرو ببینن.
    ایزابلا دستش را توی کیست فرو کرد و چندین انگشتر بیرون اورد به همه انگشتر داد. نگار اخرین نفر بود که انگشترش را از ایزابلا گرفت. نگار نگاهی به انگشترش انداخت. صدای خش خش برگها بلند شد. الکساندر زمزمه کرد:
    _ پراکنده شید.
    نگار با ترس سعی کرد انگشتر را توی دستش کند، که انگشتر از دستش افتاد و میام علفهای بلند گم شد. نفس نگار حبس شد. صدای جیغ مانندی گفت:
    _ یکیشون رو احساس میکنم، یکیشون همینجاهاست.
    نگار دستش را میان علفها فرو برد، چیزی دستش را لمس کرد با خوشحالی دستش را بلند کرد که دید فقط یک تکه سنگ است. صداها همچنان نزدیک تر میشد. نگار از پشت سرش دید که یک زن دارد به او نزدیک میشود؛ سریع پشت درختی که در چند قدمی اش بود پنهان شد. دست و پایش به لرزه در امده بود، ناگهان تصویر آرن جلوی ذهنش نقش بست، آرن در کنار فلیپ. نگار چشمانش را باز و بسته کرد، انگار که آرن ترسیده بود. زن دقیقا پشت درختی بود که نگار پشتش پنهان شده بود. نفس های نگار کشدار شده بود. برق چیزی از میان علفها نگاه نگار را به سمت خود کشید، خودش بود همان انگشتر. زن جیغ زد و گفت:
    _ بیا بیرون موش ترسو.
    صدایش انقدر بلند بود که نگار گوش هایش را دو دستی چسبید. نگار نفسش را در سـ*ـینه حبس کرد و به طرف انگشتر خیز برداشت. زن بلند تر از قبل جیغ زد:
    _ خودشو پیدا کردم.
    اما قبل از اینکه فرصت حرف دیگری را داشته باشد، نگار انگشتر را در دستش فرو کرد و از جلوی چشمان زن ناپدید شد. بدخون های دیگری به زن ملحق شدند، یکی از مرد ها که چهره زشت تری داشت غرید:
    _ کیو پیدا کردی؟ کجاست؟
    زن جیغ زد:
    _ خودم دیدمش، الان اینجا بود...
    مرد موهای بلند و ژولیده زن را گرفت و او را از روی زمین بلند مرد.
    _ میخوام همین الان بکشیدش.
    زن باز هم جیغ زد:
    _ نه... اینکارو با من نکنید... نه
    مرد با همان صدای زشتش گفت:
    _ جنگل رو کامل بگردید، جاگر با اونهاست حتما چیزایی بهشون گفته؛ نمیتونن جای دوری رفته باشن.
    جاگر بالای سر نگار ایستاد و کمکش کرد سر پا بایستد. نگار بازوی جاگر را گرفت.
    _خیلی وحشتناک بود.
    _ سعی کردم بیام و کمکت کنم ولی بقیه نذاشتن. به من بگو چی شد؟
    _ همه چیز از جادوگری به اسم آرن نشات میگیره...
    و همینطور که راه میرفت چیز های را که دیده بود برای همه بازگو کرد.

    [/HIDE-THANKS]
     

    Mahdis Lavigne

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/10
    ارسالی ها
    246
    امتیاز واکنش
    5,107
    امتیاز
    585
    سن
    20
    محل سکونت
    غرب
    جاگر با بهت سرجایش ایستاد.
    _ یعنی همه این اتفاق ها تخصیر پدرمه؟
    _ بله متاسافانه، پدرت بدون اینکه کسی متوجه این موضوع بشه، همه رو نابود کرده.
    نگار سرجایش ایستاد و رو به ناپلیون گفت:
    _ ناپلیون تو چطور اون اتاق رو پیدا کردی؟
    ناپلیون خنده ای کرد و گفت:
    _ هی! شما فراموش کردید من چند سالمه؟ من وقتی که تازه خوناشام شده بودم، متوجه این اتاق شدم، اون موقع پدر الکساندر مدام از طریق شومینه با این اتاق رفت و امد داشت، اما اتفاقی نمی افتاد. فکر کردم شاید این اتاق بتونه به ما کمکی بکنه.
    السکاندر خودش را جلو کشید.
    _ جاگر، تو میدونی ژاوو کجاست؟
    جاگر با سردرگمی سرش را به معنای نه تکان داد.
    _ من اخرین بار اون رو به شکل یک جادوگر پیر دیدم نه یک خانوم جوان، از اون موقع تا الان صد سال میگذره، من تازه یک ساله از مجازات ازاد شدم.
    نگار لبخندی زد و گفت:
    _ نگرانی فایده ای نداره، ما اونو پیداش میکنیم، من آرن رو توی وجودم دارم. اون کمکمون می کنه.
    کوروس دستانش را مشت کرد.
    _ امید وارم همینطور باشه که میگی.
    ...............................................................
    سارا ناله ای کرد و روی زمین افتاد.
    _ من دیگه نمیتونم بیشتر از این حرکت کنم، پاهام درد میکنه، من نمیتونم مثل انسان ها پیاده روی کنم.
    ایزابلا با خشم گفت:
    _ منم نمیتونم، بهتره فکر دیگه ای داشته باشید.
    کوروس گفت:
    _ بهتره یکم استراحت کنیم.
    و بعد روی زمین نشست. نگار کوله پشتی اش را روی زمین رها کرد.
    _ بچه ها من میرم این اطراف رو نگاه بکنم.
    همه خسته بودند و کسی به این حرف نگار توجهی نکرد. نگار ناراحت از انها جدا شد و از انها قدم به قدم دور تر شد. همه جا را مه گرفته بود، سردی هوا استخوان سوز بود. نگار دستانش را دور خودش حلقه کرد. چند قدم جلو تر رفت، نوری قرمز رنگ توجه نگار را به خودش جمع کرد. نگاهی به پشت سرش انداخت، زیادی از انها دور شده بود. زیر لب با خودش گفت:
    _ حالا با این چند قدم چیزی نمیشه.
    و قدم هایش را تند تر کرد. هرچه نزدیک تر می شد، همه چیز برایش واضح تر می شد. دروازه ای بزرگ، که اطراف دروازه را اتش فرا گرفت. دو طرف دروازه، دوتا مجسمه قرار داشت که به شکل اژدها بودند، و از دهان هر دو اژدها، اتش بیرون می زد. چندین نفر هم جلوی دروازه نگهبانی می دادند. نگار نگاهی به ان افراد انداخت، متوجه شد انها بد خون هستند. انگار به سرزمین بد خون ها رسیده بودند. بد خون ها در حال صحبت با یکدیگر بودند، نگار بیشتر به انها نزدیک شد، تا صدایشان را واضح تر بشنود.
    _ اون خوناشام های کثیف با اون انتخاب شده فرار کردن.
    یکی از بدخون ها پوزخند زد.
    _ به زودی پیداشون میکنن.
    _ من شنیدم کسی که انتخاب شده رو پیدا کنه، خونش مال اون میشه.
    یکی از بد خون ها توی تاریکی نشسته بود و چهره اش مشخص نبود، ولی برق چشمانش به خوبی مشخص بود. یکی از بد خون ها با خنده و تمسخر گفت:
    _ تو چی می‌گی مارتیک؟
    مارتیک پوزخندی زد، که دندان های نیشش برقی انداخت. از جایش بلند شد. نگار با وحشت به قد و هیکل مارتیک نگاه کرد، دستش را از ترس روی دهانش گذاشت. بلندی قد او بیشتر از سه متر بود، و تا حالا کسی را با همچین عضله هایی ندیده بود. مارتیک وارد روشنایی شد، ونگار توانست چهره وحشتناک او را ببیند. مارتیک با صدای بیش از حد چندش‌ گفت:
    _ جزو کسانی هستم که برای کشتن انتخاب شده داوطلب شدم.
    یکی از بد خون ها سوت بلندی کشید.
    _ اوه! مارتیک قهرمان.
    مارتیک مستقیم به قسمتی نگاه کرد، که نگار انجا ایستاده بود. مارتیک یکی از بدخون هایی که جلویش ایستاده بود را با دست به گوشه ای پرتاب کرد. و قدم به قدم به نگار نزدیک شد. نفس های نگار کشدار شده بود. مارتیک دقیقا رو به روی نگار ایستاده بود. نگار نفسش را حبس کرد. مارتیک صورتش را جلو تر برد، که نگار چشمان سفیدش را دید. نگار یک قدم عقب تر رفت، مارتیک دستش را جلو اورد. نگار قدم به قدم عقب تر رفت، تا اینکه قدم هایش را تند تر کرد و شروع به دویدن کرد. مارتیک هم با قدم های بلند دنبال او روانه شد، انگار که وجود نگار را حس کرده بود. نگار هرچند لحظه بر می گشت و پشت سرش را نگاه می کرد. یکی از بد خون ها فریاد زد:
    _ مارتیک کدوم گوری رفتی؟
    مارتیک سرجایش ایستاد. وقتی نگار برگشت، مارتیک ناپدید شده بود. سریع تر دوید. که ناگهان به کسی برخورد کرد، و شروع کرد به فریاد زدن.
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا