با خوندن این متن، تصمیم گرفتم کتیبهی کناری رو هم بخونم تا شاید راهی برای آروم شدنم پیدا کنم:
ـ جنوگیا، سرزمینی است زیبا و حیرت انگیز. گرگینه ها می توانند، در هر فصلی که می خواهند به جنوگیا بروند و با جادوی طبیعت آنجا همسو شوند. آنگاه باخود خواهند گفت: جنوگیا سرزمین ما گراگن(۵) هاست؛ چرا که گرگ زمانی که وارد جنوگیا شود و بتواند جادوی طبیعت را به کار بیندازد، تبدیل به موجودی دیگر می شود که نامش گراگِن است.
با خوندن کلماتی که در وصف زیبایی حیرت انگیز جنوگیا گفته شده بود، دستم رو به در مشکی رنگی که دروازهای برای ورود به جنوگیا محسوب میشد فشار دادم و در با صدای بلندی باز و من، به سختی به درون جنوگیا کشیده شدم. اشعه سبز رنگی من رو به درون خود کشید و منم، با آغوشی باز منتظر در آغـ*ـوش کشیدن جنوگیا بودم و می خواستم، سریعترجنوگیا رو ببینم.
جسمی که توی ذهنم برای خودم ساخته بودم، وارد جنوگیا شد و بر روی کوه سترگی فرود اومد. از روی اون کوه می شد نیمی از جنوگیا رو دید. به سمت شرق چرخیدم، جنگل های جیراس، با اون عظمت و بزرگی خودشون، به همراه آبشار هایی که از صخره ها و کوه فرو ریخته و فضا چشم نـ*ـوازی رو ایجاد می کردند،توجهم رو جلب نموده و من رو وسوسه می کردن که بیخیال تموم کار هام بشم و همین طورجنگل و کوه های جنوگیا رو ببینم؛ ولی چون مسئله مربوط به جون کیارش بود، تصمیمم رو گرفتم و با سرعت به این خیالپردازی پایان بخشیدم و چشمام رو باز کردم. نگاهی به اطرافم انداختم و با دیدن جسم زخمی و ضعیف کیارش، شروع کردم به دویدن به سمت تودهی سیاه رنگ. چند قدم بیشتر به سمتش برنداشته بودم که نیروی من رو از زمین بالا آورد و چشمام بی اختیار بسته شد. حرکت هوا رو اطرافم بدنم حس می کردم و این یعنی نیرو هنوز هم روی جسمم تاثیر داشت. حس بدی داشتم، نفس کشیدن برام سخت شده بود و چیزی شبیه یک نیرو، وارد جسمم شد و بعد، درد شدید سـ*ـینهم باعث شد از درد فریاد بزنم:
ـ نه.
پایان فصل اول.
۱: آلبوس دامبلدور مدیر هاگوارتز در مجموعه رمان های هری پاتر.
۲: لوارنان: نوعی پرنده شکاری با دمی قرمز رنگ و سری چون ببر.[ زادهی ذهن نویسنده]
۳غار مایستراسا غاری ست که مهرداد (اولین گرگینه در این مجموعه رمان) در آن دفن شده است.
۴: سرزمین جنوگیا محل تبدیل گرگها به گراگن.
۵: گراگن ها نوعی گرگ با پاهایی چون شتر مرغ.
سافیرا
با ناراحتی چشمام رو بستم و نفس عمیقی کشیدم. ناراحت بودم. خیلی زیاد تر از اون چیزی که مردس و بقیهی گرگا فکر میکردن. زمانی که لیانا رو رکسانا به زمین فرستاد قسم خوردم خشایار رو شکست بدم و کار کیارش رو راحت تر کنم؛ اما وقتی به جنگ با خشایار رفتم، نیمی از نیروهام کشته شدن. اونم جلوی چشمام. چشمایی که از بچگی همه چیز دیده بودن جز مهربونی و خوبی. چشمایی که فقط یاد گرفته بودن رو اشیا متمرکز بشن و اونا رو تکون بدن.
اونزمان، نقشه کشیده بودیم خشایار رو به سرزمین پتروس بکشونیم و با به آتیش کشید جنگلامون مانع فرارشون بشیم؛ اما همون روز، درست زمانی که ما شروع به آتیش زدن جنگلا کردیم، بارون شدیدی بارید و همین باعث و بانی تمام شکست هایی که خوردیم شد.
ـ شاهزاده فرد و جناب مرداس وارد باغ امپراطورشدند.
این صدای بلند خدمتکار مخصوصم " اریکا" بود. چشمام رو باز کردم و گفتم:
ـ خوبه می تونی بری.
تعظیمی کرد و از باغ شخصیم خارج شد. سریع از روی چمن تازهی باغم بلند شدم و به اطرافم نگاه کردم. گل های رنگا و رنگی که توی با بودن کمی من رو سر حال آوردن. بوی خوبشون، شکل زیباشون و لطافتشون برام یاد آور خاطرات خوبم با لیانا بودنو خاطراتی که بعد از رفتنش به زمین دیگه شدن جزو خاطرات تلخ و پر حسرتم. آروم پلکی زدم و به سمت در خروجی باغ حرکت کردم. باغ من از چهار قسمت اصلی تشخیص میشد. هر قسمت اصلی اون یک نوع گیاه کاشته شده بود. من توی قسمتی قرار داشتم که درختای جیراس و گلهایموراگارا
کاشته شده و جذابیت زیادی برای هرکسی که وارد باغ می شد به وجود میآورد. سریع از میون چمن ها گذشتم با اجرای جادویی یک مانعای برای کسایی که ممکن بود قصد وارد شدن به باغم رو داشته باشن وجود آوردم تا کسی نتونه وارد شه.
بعد از انجام این کار از محدودهی باغ بیرون اومدم و به سمت باغ امپراطوری حرکت کردم. هنوز چند قدمی بیشتر راه نرفته بودم که صدایی رو از پشت سرم شنیدم:
ـ کجا میری سافیرا؟
این صدای آروم و ملایم متعلق به شاهزادهی درباره فرد بود. به سمتش چرخید و بعد ازتعظیم کوتاه گفتم:
ـ قصد داشتم به باغ امپراطوری برم تا با مردس و شما حرف بزنم که شما اینجا اومدید. راستی لحن و شکل حرف زدنتون شبیه ما شده. می تونم بپرسم چرا؟
شاهزاده نگاهی به چشمام انداخت و گفت:
ـ به خواست جناب مرداس پیش شما اینطوری حرف میزنم.
خندهی ریزی کردم و به مرداس گفتم:
ـ پس مثل همیشه مرداس بزرگ تونستن تاثیر گذاری خودشونو به من ثابت کنن.
لبخند مهربونی زد و بعد از نگاهی به اطرافش، رو به من گفت:
ــ البته نباید کم لطفی کرد و گفت که بانوی قصر هم کمک بسیاری میکنن.
سلام عزیزان دلم، فصل دوم ویرایش شد. موضوع داستان همونه. فقط پسرخونده و اینها توی فصل سوم اتفاق میافتد. فقط موضوع مهم:
لیانا و پتروس و اینها همهش اسمهای خاص داستانامن. رمان نبرد کوهستان و فرزندگمشده هیچ ارتباطی با یکدیگر ندارند.
ـ کیارش! تو هنوز یک انسانی و انسانها خطاهای زیادی رو مرتکب میشن. پس به خاطر این خطاها خودت رو سرزنش نکن.
نبرد کوهستان- در پست های آینده
نقد و نظر فراموش نشه. غلط املاییها رو هم بگید درست کنم.