چهرههای رنگ پریدهی پادشاه فرانک و ملکه گورانتیتان رو دیدم. انتظار نداشتم چنین واکنشی رو از خودشون نشون بدن. کسانی که تمام عمرشون رو با جنگیدن در برابر دشمنانی مثل خشایار گذرونده بودن امروز با شنیدن این خبر نم پس داده و ترسشون رو آشکار کردن. سریع قدمی به سمتشون بردشتم و گفتم:
ـ سرورم نگران نباشید. یادتان نرود که خشایار برای حمله به اینجا نیاز به تائید جادوگران آتش داره. میتونیم راضیشون کنیم که درکنار ما بجنگند. کافیه یک نفر را برای مذاکره با آنها بفرستیم.
ملکه گورانتیتان با عجله پرسید:
ـ چه کسی را برای اینکار بفرستیم؟
قصد داشتم هر جور که شده از زیر مجازاتی که شورای " داران" به خاطر حرف زدن به یک زبون دیگه برا تعیین میکرد دربرم. برای همین هم گفتم:
ـ امروز اتفاق ناگواری بین من و شاهزاده فرد افتاد که گفتنش در اینجا صحیح نمی باشد. اما شورای داران و آراگونانیات هردوی ما را مجازات خواهد کرد. من قصد دارم به جای مجازاتی که برایم تعیین میشود به مذاکره با جادوگران آتش بپردازم.
بعد از زدن این حرف نگاهی به شاهزاده فرد انداختم. چشمای گرد شده و متعجبش رو که دیدم لبخندی از روی رضایت زدم. حالا دیگه نمیتونست کاری بکنه و این مایه رضایت من بود.
ـ با اینکه نمیدانم چه اتفاقی بین شما افتادهاست، فرمان میدهم شما و پنج نفر از همراهانتان به دیدار ملکه نوپایدارا بروید و او را راضی کنید.
تعظیمی کردم و بدون گفتن حرفی از قصر شرقی خارج شدم. حالا دیگه باید برای ملاقات با ملکه تازه به دوران رسیدهی جادوگران آتش آماده می شدم. برای همین هم با قدم هایی بلند به سمت دروازهی شمالی قصر حرکت کردم. دروازه ی شمالی قصر درست بعد از حیاط اصلی قصر شرقی بود. میخواستم به یکی ازخونههام داخل شهر راتیانا برم. من توی این شهر سه خونهی بزرگ داشتم که همهشون رو پادشاه فرانک بهم هدیه داده بود.هر سهخونهی من در نزدیکی بازار اصلی شهر قرار داشت و منهم برای اینکه راحتتر باشم از هر کدوم یک استفادهی مختلف میکردم. مهمونام رو به یکی ازخونهها میبردم. دوتای دیگه رو هم انبار لباس و غذا کرده بودم و هر وقت که ندیمههام آدم گرسنه یا فقیری رو میدیدن از لباسا و غذاهای این دوخونهم استفاده میکردن. امروز میخواستم بهخونهای که تبدیل به انبار لباس شده بود برم. برای همین هم به محض خروج از قصر شرقی از طریق یک راهروی طویل که از سقفش پارچههای سبز رنگی رو آویزون کرده بودن عبور کردم و وارد حیاط اصلی قصر شدم. درست در وسط حیاط یک حوضچهی زیبا وجود داشت که اون رو پر کرده بودن از ماهیهای قرمز و خوشرنگی که از رودخونهی" وراس" گرفته بودنشون. در چهار طرف این حوضچه چهار باغچهی بزرگ وجود داشت که درونشون گلهای سرخ، بوتههای تمشک و درختهای جیراس کاشته شده بودن. دور تا دور باغچه با سنگهای مرمرینی که از کوهستان باروس به قصر آورده شده بودن با رنگ قرمز و آبی زیبائی تزئین شده و جذابیت خاصی به اون منطقه از حیاط میدادن.
به سمتحوضچه حرکت کردم و روی سنگهای کنار حوضچه نشستم. از اینکه نمیتونستم مدت زمان بیشتری رو پیش کیارش باشم ناراحت بودم؛ اما چون گفته بودم میرم باید میرفتم.باید می رفتم و توی این موقعیت سخت تنهاشمیذاشتم. باید پسر کسی رو امروز تنها میذاشتم که سالها پیش بهش قول دادم وقتی برگشت نمیذارم حتی نگران موضوعی بشه؛ اما نتونستم به قولم عمل کنم. از لحظهی ورودش به پتروس تا امروز که شیش سال از اونزمان گذشته، برای اولین بار بود که چهرهش رو میدیدم. چهرهی غمزدهای که به خاطر حماقت افرادی مثل من اینطور شده بود. اون زمانی که فرصت کشتن کیارش رو داشتم نکشتمش و امروز، این وظیفهی خطیر رو کسی به دوشمیکشیه که توانی براش باقی نمونده و آرزو داره هرچهسریعتر اینجنگها تموم بشه به آرامش برسه. آرامشی که هیچ کس ازش بدش نمیاد؛ اما هیچکس هم نمیتونه جز کیارش، این آرامش رو به بقیه هدیه کنه.
ـ بانو به چه چیزی فکر میکنید؟
صدای آشنایی توجهم رو جلبکرد. به سمت صدا چرخیدم. موهای قهوهایرنگ و صورت کک مکیش امروز آرامش بیشتری بهم میداد:
ـ چه عجب! شاهزاده فردریک به دیدار ما آمدهاند.
سرش رو آروم تکون داد و به چشمام خیره شد:
ـ شنیدهام به قرار است به دیدار ملکهنوپایدارا بروید. میخواستم از شما بخواهم نامهای را نیز از طرف من برایشان ببرید و جوابنامه را برایم بیاورید.
واقعا برام عجیب بود که شاهزادهی این سرزمین نسبت به اتفاقاتی که ممکنه براش بیفته نگران نیست و فقط به فکر نامشه.
ـ این نامه در مورد چه موضوعیست؟
ـ باید به شما بگویم؟!
ـ انتظار دارید بدون دانستن محتوای نامه آن را به ملکه برسانم؟
ـ نمیخواهید این کار را انجام بدهید؟
ـ اگر موضوع نامه را ندانم برای چه باید اینکار را انجام بدهم؟
ـ از دستور شاهزادهی این سرزمین سرپیچی میکنید؟
دردلم به این فکر احمقانهش خندیدم و بعد آروم گفتم:
ـ دستور شاهزاده ی این سرزمین برای کسی مثل من که دیگه هیچ مقامی دراینجا ندارم و اصالتا به سرزمین واقعی خودم، پتروس تعلق دارم چه اهمیتی میتونه داشته باشه؟!
چشماش از تعجب گرد شده بودن که ادامه دادم:
ـ آه! فراموش کرده بودم که شما به زبون ما عادت ندارید. قربان من دیگه بانوی ارشد این قصر نیستم که بخوام مواظب رفتارهای شاهزاده فرد و شما باشم. من از الان سافیرام. مهمترین عضو شورای جدید سرزمین پتروس و گرگ سپیدی از نسل مهرداد بزرگ،پس دیگه لازم نیست به زبون سخت و دشوار شما حرفبزنم.
آثار تعجب توی چهرهش نمایان شد. همیشه از اینکه میتونم در هرلحظه و زمانی کسائی مثل شاهزاده فردریک رو حرص بدم به خودم میبالیدم. بیخیال این موضوع شدم و تعظیم مختصری کرده و گفتم:
ـ حالا هم باید برای این سفر طولانی آماده بشم. در ضمن برای رساندن نامهتون به اون ملکه تازه به دوران رسیده کافیه به یکی از محافظینتون دستور بدین تا نامه رو برسونه.
جملهی آخر با لحن تمسخر آمیزی گفتم و سریع چشمام رو بستم. دیگه حوصلهی قوانین مسخرهی اونجا رو نداشتم و میخواستم به اتاقم در مرکز فرماندهی شورا برم. برای همین سریع اتاقم رو تجسم کردم و غیب شدم.
***
ـ سرورم نگران نباشید. یادتان نرود که خشایار برای حمله به اینجا نیاز به تائید جادوگران آتش داره. میتونیم راضیشون کنیم که درکنار ما بجنگند. کافیه یک نفر را برای مذاکره با آنها بفرستیم.
ملکه گورانتیتان با عجله پرسید:
ـ چه کسی را برای اینکار بفرستیم؟
قصد داشتم هر جور که شده از زیر مجازاتی که شورای " داران" به خاطر حرف زدن به یک زبون دیگه برا تعیین میکرد دربرم. برای همین هم گفتم:
ـ امروز اتفاق ناگواری بین من و شاهزاده فرد افتاد که گفتنش در اینجا صحیح نمی باشد. اما شورای داران و آراگونانیات هردوی ما را مجازات خواهد کرد. من قصد دارم به جای مجازاتی که برایم تعیین میشود به مذاکره با جادوگران آتش بپردازم.
بعد از زدن این حرف نگاهی به شاهزاده فرد انداختم. چشمای گرد شده و متعجبش رو که دیدم لبخندی از روی رضایت زدم. حالا دیگه نمیتونست کاری بکنه و این مایه رضایت من بود.
ـ با اینکه نمیدانم چه اتفاقی بین شما افتادهاست، فرمان میدهم شما و پنج نفر از همراهانتان به دیدار ملکه نوپایدارا بروید و او را راضی کنید.
تعظیمی کردم و بدون گفتن حرفی از قصر شرقی خارج شدم. حالا دیگه باید برای ملاقات با ملکه تازه به دوران رسیدهی جادوگران آتش آماده می شدم. برای همین هم با قدم هایی بلند به سمت دروازهی شمالی قصر حرکت کردم. دروازه ی شمالی قصر درست بعد از حیاط اصلی قصر شرقی بود. میخواستم به یکی ازخونههام داخل شهر راتیانا برم. من توی این شهر سه خونهی بزرگ داشتم که همهشون رو پادشاه فرانک بهم هدیه داده بود.هر سهخونهی من در نزدیکی بازار اصلی شهر قرار داشت و منهم برای اینکه راحتتر باشم از هر کدوم یک استفادهی مختلف میکردم. مهمونام رو به یکی ازخونهها میبردم. دوتای دیگه رو هم انبار لباس و غذا کرده بودم و هر وقت که ندیمههام آدم گرسنه یا فقیری رو میدیدن از لباسا و غذاهای این دوخونهم استفاده میکردن. امروز میخواستم بهخونهای که تبدیل به انبار لباس شده بود برم. برای همین هم به محض خروج از قصر شرقی از طریق یک راهروی طویل که از سقفش پارچههای سبز رنگی رو آویزون کرده بودن عبور کردم و وارد حیاط اصلی قصر شدم. درست در وسط حیاط یک حوضچهی زیبا وجود داشت که اون رو پر کرده بودن از ماهیهای قرمز و خوشرنگی که از رودخونهی" وراس" گرفته بودنشون. در چهار طرف این حوضچه چهار باغچهی بزرگ وجود داشت که درونشون گلهای سرخ، بوتههای تمشک و درختهای جیراس کاشته شده بودن. دور تا دور باغچه با سنگهای مرمرینی که از کوهستان باروس به قصر آورده شده بودن با رنگ قرمز و آبی زیبائی تزئین شده و جذابیت خاصی به اون منطقه از حیاط میدادن.
به سمتحوضچه حرکت کردم و روی سنگهای کنار حوضچه نشستم. از اینکه نمیتونستم مدت زمان بیشتری رو پیش کیارش باشم ناراحت بودم؛ اما چون گفته بودم میرم باید میرفتم.باید می رفتم و توی این موقعیت سخت تنهاشمیذاشتم. باید پسر کسی رو امروز تنها میذاشتم که سالها پیش بهش قول دادم وقتی برگشت نمیذارم حتی نگران موضوعی بشه؛ اما نتونستم به قولم عمل کنم. از لحظهی ورودش به پتروس تا امروز که شیش سال از اونزمان گذشته، برای اولین بار بود که چهرهش رو میدیدم. چهرهی غمزدهای که به خاطر حماقت افرادی مثل من اینطور شده بود. اون زمانی که فرصت کشتن کیارش رو داشتم نکشتمش و امروز، این وظیفهی خطیر رو کسی به دوشمیکشیه که توانی براش باقی نمونده و آرزو داره هرچهسریعتر اینجنگها تموم بشه به آرامش برسه. آرامشی که هیچ کس ازش بدش نمیاد؛ اما هیچکس هم نمیتونه جز کیارش، این آرامش رو به بقیه هدیه کنه.
ـ بانو به چه چیزی فکر میکنید؟
صدای آشنایی توجهم رو جلبکرد. به سمت صدا چرخیدم. موهای قهوهایرنگ و صورت کک مکیش امروز آرامش بیشتری بهم میداد:
ـ چه عجب! شاهزاده فردریک به دیدار ما آمدهاند.
سرش رو آروم تکون داد و به چشمام خیره شد:
ـ شنیدهام به قرار است به دیدار ملکهنوپایدارا بروید. میخواستم از شما بخواهم نامهای را نیز از طرف من برایشان ببرید و جوابنامه را برایم بیاورید.
واقعا برام عجیب بود که شاهزادهی این سرزمین نسبت به اتفاقاتی که ممکنه براش بیفته نگران نیست و فقط به فکر نامشه.
ـ این نامه در مورد چه موضوعیست؟
ـ باید به شما بگویم؟!
ـ انتظار دارید بدون دانستن محتوای نامه آن را به ملکه برسانم؟
ـ نمیخواهید این کار را انجام بدهید؟
ـ اگر موضوع نامه را ندانم برای چه باید اینکار را انجام بدهم؟
ـ از دستور شاهزادهی این سرزمین سرپیچی میکنید؟
دردلم به این فکر احمقانهش خندیدم و بعد آروم گفتم:
ـ دستور شاهزاده ی این سرزمین برای کسی مثل من که دیگه هیچ مقامی دراینجا ندارم و اصالتا به سرزمین واقعی خودم، پتروس تعلق دارم چه اهمیتی میتونه داشته باشه؟!
چشماش از تعجب گرد شده بودن که ادامه دادم:
ـ آه! فراموش کرده بودم که شما به زبون ما عادت ندارید. قربان من دیگه بانوی ارشد این قصر نیستم که بخوام مواظب رفتارهای شاهزاده فرد و شما باشم. من از الان سافیرام. مهمترین عضو شورای جدید سرزمین پتروس و گرگ سپیدی از نسل مهرداد بزرگ،پس دیگه لازم نیست به زبون سخت و دشوار شما حرفبزنم.
آثار تعجب توی چهرهش نمایان شد. همیشه از اینکه میتونم در هرلحظه و زمانی کسائی مثل شاهزاده فردریک رو حرص بدم به خودم میبالیدم. بیخیال این موضوع شدم و تعظیم مختصری کرده و گفتم:
ـ حالا هم باید برای این سفر طولانی آماده بشم. در ضمن برای رساندن نامهتون به اون ملکه تازه به دوران رسیده کافیه به یکی از محافظینتون دستور بدین تا نامه رو برسونه.
جملهی آخر با لحن تمسخر آمیزی گفتم و سریع چشمام رو بستم. دیگه حوصلهی قوانین مسخرهی اونجا رو نداشتم و میخواستم به اتاقم در مرکز فرماندهی شورا برم. برای همین سریع اتاقم رو تجسم کردم و غیب شدم.
***