رمان نبرد کوهستان | حبیب.آ کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

کوه یخی

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2019/08/03
ارسالی ها
162
امتیاز واکنش
2,774
امتیاز
472
سن
17
محل سکونت
اصفهان
چهره‌های رنگ پریده‌ی پادشاه فرانک و ملکه گورانتیتان رو دیدم. انتظار نداشتم چنین واکنشی رو از خودشون نشون بدن. کسانی که تمام عمرشون رو با جنگیدن در برابر دشمنانی مثل خشایار گذرونده بودن امروز با شنیدن این خبر نم پس داده و ترسشون رو آشکار کردن. سریع قدمی به سمتشون بردشتم و گفتم:
ـ سرورم نگران نباشید. یادتان نرود که خشایار برای حمله به اینجا نیاز به تائید جادوگران آتش داره. می‌تونیم راضیشون کنیم که در‌کنار ما بجنگند. کافیه یک نفر را برای مذاکره با آنها بفرستیم.
ملکه گورانتیتان با عجله پرسید:
ـ چه کسی را برای این‌کار بفرستیم؟
قصد داشتم هر جور که شده از زیر مجازاتی که شورای " داران" به خاطر حرف زدن به یک زبون دیگه برا تعیین می‌کرد دربرم. برای همین هم گفتم:
ـ امروز اتفاق ناگواری بین من و شاهزاده فرد افتاد که گفتنش در اینجا صحیح نمی باشد. اما شورای داران و آراگونانیات هردوی ما را مجازات خواهد کرد. من قصد دارم به جای مجازاتی که برایم تعیین می‌شود به مذاکره با جادوگران آتش بپردازم.
بعد از زدن این حرف نگاهی به شاهزاده فرد انداختم. چشمای گرد شده و متعجبش رو که دیدم لبخندی از روی رضایت زدم. حالا دیگه نمی‌تونست کاری بکنه و این مایه رضایت من بود.
ـ با این‌که نمی‌دانم چه اتفاقی بین شما افتاده‌است، فرمان می‌دهم شما و پنج نفر از همراهانتان به دیدار ملکه نوپایدارا بروید و او را راضی کنید.
تعظیمی کردم و بدون گفتن حرفی از قصر شرقی خارج شدم. حالا دیگه باید برای ملاقات با ملکه تازه به دوران رسیده‌ی جادوگران آتش آماده می شدم. برای همین هم با قدم هایی بلند به سمت دروازه‌ی شمالی قصر حرکت کردم. دروازه ی شمالی قصر درست بعد از حیاط اصلی قصر شرقی بود. می‌خواستم به یکی ازخونه‌هام داخل شهر راتیانا برم. من توی این شهر سه خونه‌ی بزرگ داشتم که همه‌شون رو پادشاه فرانک بهم هدیه داده بود.هر سه‌خونه‌ی من در نزدیکی بازار اصلی شهر قرار داشت و من‌هم برای این‌که راحت‌تر باشم از هر کدوم یک استفاده‌ی مختلف می‌کردم. مهمونام رو به یکی ازخونه‌ها می‌بردم. دوتای دیگه رو هم انبار لباس و غذا کرده بودم و هر وقت که ندیمه‌هام آدم گرسنه یا فقیری رو می‌دیدن از لباسا و غذاهای این دو‌خونه‌م استفاده می‌کردن. امروز می‌خواستم به‌خونه‌ای که تبدیل به انبار لباس شده بود برم. برای همین هم به محض خروج از قصر شرقی از طریق یک راهروی طویل که از سقفش پارچه‌های سبز رنگی رو آویزون کرده بودن عبور کردم و وارد حیاط اصلی قصر شدم. درست در وسط حیاط یک حوضچه‌‌ی زیبا وجود داشت که اون رو پر کرده بودن از ماهی‌های قرمز و خوش‌رنگی که از رود‌خونه‌ی" وراس" گرفته بودنشون. در چهار طرف این حوضچه چهار باغچه‌ی بزرگ وجود داشت که درونشون گل‌های سرخ، بوته‌های تمشک و درخت‌های جیراس کاشته شده بودن. دور تا دور باغچه با سنگ‌های مرمرینی که از کوهستان باروس به قصر آورده شده بودن با رنگ قرمز و آبی زیبائی تزئین شده و جذابیت خاصی به اون منطقه از حیاط می‌دادن.
به سمت‌حوضچه حرکت کردم و روی سنگ‌های کنار حوضچه نشستم. از این‌که نمی‌تونستم مدت زمان بیشتری رو پیش کیارش باشم ناراحت بودم؛ اما چون گفته بودم می‌رم باید می‌رفتم.باید می رفتم و توی این موقعیت سخت تنهاش‌می‌ذاشتم. باید پسر کسی رو امروز تنها می‌ذاشتم که سال‌ها پیش بهش قول دادم وقتی برگشت نمی‌ذارم حتی نگران موضوعی بشه؛ اما نتونستم به قولم عمل کنم. از لحظه‌ی ورودش به پتروس تا امروز که شیش سال از اون‌زمان گذشته، برای اولین بار بود که چهره‌ش رو می‌دیدم. چهره‌ی غم‌زده‌ای که به خاطر حماقت افرادی مثل من این‌طور شده بود. اون زمانی که فرصت کشتن کیارش رو داشتم نکشتمش و امروز، این وظیفه‌ی خطیر رو کسی به دوش‌می‌کشیه که توانی براش باقی نمونده و آرزو داره هرچه‌سریع‌تر این‌جنگ‌ها تموم بشه به آرامش برسه. آرامشی که هیچ کس ازش بدش نمیاد؛ اما هیچ‌کس هم نمی‌تونه جز کیارش، این آرامش رو به بقیه هدیه کنه.
ـ بانو به چه چیزی فکر می‌کنید؟
صدای آشنایی توجهم رو جلب‌کرد. به سمت صدا چرخیدم. موهای قهوه‌ای‌رنگ و صورت کک مکیش امروز آرامش بیشتری بهم می‌داد:
ـ چه عجب! شاهزاده فردریک به دیدار ما آمده‌اند.
سرش رو آروم تکون داد و به چشمام خیره شد:
ـ شنیده‌ام به قرار است به دیدار ملکه‌نوپایدارا بروید. می‌خواستم از شما بخواهم نامه‌ای را نیز از طرف من برایشان ببرید و جواب‌نامه را برایم بیاورید.
واقعا برام عجیب بود که شاهزاده‌ی این سرزمین نسبت به اتفاقاتی که ممکنه براش بیفته نگران نیست و فقط به فکر نامشه.
ـ این نامه در مورد چه موضوعی‌ست؟
ـ باید به شما بگویم؟!
ـ انتظار دارید بدون دانستن محتوای نامه آن را به ملکه برسانم؟
ـ نمی‌خواهید این کار را انجام بدهید؟
ـ اگر موضوع نامه را ندانم برای چه باید این‌کار را انجام بدهم؟
ـ از دستور شاهزاده‌ی این سرزمین سرپیچی می‌کنید؟
در‌دلم به این فکر احمقانه‌ش خندیدم و بعد آروم گفتم:
ـ دستور شاهزاده ی این سرزمین برای کسی مثل من که دیگه هیچ‌ مقامی در‌این‌جا ندارم و اصالتا به سرزمین واقعی خودم، پتروس تعلق دارم چه اهمیتی می‌تونه داشته باشه؟!
چشماش از تعجب گرد شده بودن که ادامه دادم:
ـ آه! فراموش کرده بودم که شما به زبون ما عادت ندارید. قربان من دیگه بانوی ارشد این قصر نیستم که بخوام مواظب رفتارهای شاهزاده فرد و شما باشم. من از الان سافیرام. مهم‌ترین عضو شورای جدید سرزمین پتروس و گرگ سپیدی از نسل مهرداد بزرگ،پس دیگه لازم نیست به زبون سخت و دشوار شما حرف‌بزنم.
آثار تعجب توی چهره‌ش نمایان شد. همیشه از این‌که می‌تونم در هرلحظه و زمانی کسائی مثل شاهزاده فردریک رو حرص بدم به خودم می‌بالیدم. بی‌خیال این موضوع شدم و تعظیم مختصری کرده و گفتم:
ـ حالا هم باید برای این سفر طولانی آماده بشم. در ضمن برای رساندن نامه‌تون به اون ملکه تازه به دوران رسیده کافیه به یکی از محافظینتون دستور بدین تا نامه رو برسونه.
جمله‌ی آخر با لحن تمسخر آمیزی گفتم و سریع چشمام رو بستم. دیگه حوصله‌ی قوانین مسخره‌ی اون‌جا رو نداشتم و می‌خواستم به اتاقم در مرکز فرماندهی شورا برم. برای همین سریع اتاقم رو تجسم کردم و غیب شدم.
***
 
  • پیشنهادات
  • کوه یخی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/08/03
    ارسالی ها
    162
    امتیاز واکنش
    2,774
    امتیاز
    472
    سن
    17
    محل سکونت
    اصفهان
    ناشناس
    با ناراحتی، روی تخت تک‌نفره‌م که درست در زیر پنجره‌ی اتاقم قرار داشت افتادم و به فکر فرو رفتم. کیارش توی جنوگا، درحال ساخت یک کلبه‌، به نام کلبه‌ی مرگ بود و سافیرا هم، توی پتروس در حال آماده شدن برای مذاکره با ملکه نوپایدارا آماده می‌شد؛ برای همین هم من خیلی نگران بودم؛چون‌که خشایار توی این سه چهار روز گذشته، پنج‌بار به دیدار ملکه نوپایدارا رفته بود و هر لحظه امکان داشت که ملکه نامه‌‌ای مبنی بر فرمان حمله به جنوگا و پتروس رو بنویسه و برای خشایار و یارانش بفرسته. اون‌وقت، اگه سافیرا به دیدارش می رفت زنده موندنش یک معجزه به حساب می‌اومد و من،نمی‌تونستم خودم رو به‌خاطر مرگش ببخشم.
    " توی دهکده کوهستانی مارولو قدم می‌زدم و با آرامش، به سمت تپه‌ی روانا حرکت می‌کردم. سافیرا قول داده بود زمانی که خورشید طلوع کرد، به دیدارم در بالای این تپه بیاد. می‌خواستم خبر آماده شدن سپاهیان خشایار رو بهش بدم و سوگند بخورم، که تا ابد بهش وفادار باشم وهیچ‌وقت نذارم آسیبی به او و کیارش جوان که توی دنیای انسان‌ها، یعنی زمین زندگی می‌‌کرد برسه. من پنج‌سال تمام به لوارنان‌ها خدمت کردم؛ اما نتیجه‌ش، کشته شدن تمام اعضای خانواده‌ام، در برابر چشمام بود و من، منی که تمام عمرم رو با پرورش حس نفرتم به سافیرا و پتروس گذرونده بودم، قسم خوردم که بهش اعلام وفاداری کنم و اطلاعات مهمی رو که لوارنان‌ها از انتشارش واهمه داشتن، بهش بدم.برای همین هم بود، که از سرزمین های خوش آبوهوای شمالی گذشتم و به پتروس اومدم؛ چون می‌خواستم انتقام بگیرم. می خواستم انتقام خون پسرم، پسر پنج‌ساله‌ای که توی این پنج‌سال، بار‌ها توی زندگی کسل‌کننده‌ام، مثل پرتوی امیدی بود رو بگیرم و نذارم، خانواده‌های دیگه‌ای به سرنوشت اون دچار بشن.
    از فکر در اومدم و به راهم ادامه دادم. تپه‌ی روانا، درست سیصد متر با دهکده‌ی کوهستانی مارولو که سال‌ها پیش، پدر کیارش، یعنی مرداس تاسیسش کرده و الف‌های" ناکوتور" رو توش اسکان داده بود فاصله داشت. البته نمی‌شد دقیق فاصله‌ی تپه و دهکده رو محاسبه کرد؛ چرا که وسط راه، چند شاخه از رودخونه‌ی"نوپوکا"، به سمت دریاچه‌ی سیاه قرار داشتن و همین، باعث شده بود در چند نقطه‌ی متفاوت پل‌های کوچیکی رو بزنن و طبیعتا، پل‌ها درست روبه‌روی هم نبودن و برای همین راه کمی دور تر می‌شد.
    ـ حتی وقتی شکست می‌خوری، پیروز میدان باش و نذار، کسی بهت بگه که شکست خوردی.
    با شنیدن این‌جمله، متعجب و کمی هراسان به سمت صدا برگشتم. خودش بود. یک زن بیست و هشت ساله که پیرهن مشکی رنگی رو به همراه یک دامن بلند خاکستری پوشیده و به چهره‌ی من خیره شده بود. مثل همیشه، پوزخندی بر روی لـ*ـبانش قرار داشت که من رو تا حدی عصبی می‌کرد و باعث می‌شد باهاش بد حرف بزنم؛ ولی این‌بار خودم رو کنترل کردم و با لبخندی ساختگی گفتم:
    ـ قرار بود روی تپه روانا همدیگه‌رو ببینم! این‌جا چکار می‌کنی سافیرا؟!
    دوباره پوزخندی زد و گفت:
    ـ باید به اون تپه برسم دیگه! فکر نمی‌کنی که از جادو استفاده کنم؟!
    ابرویی بالا انداختم و با لبخندی ساختگی که هنوز رو لبام خود نمایی می‌کردن گفتم:
    ـ برای چی نباید چنین فکری کنم؟! تو قدرتمند ترین گرگینه‌ی این‌جایی و از نیروی خارق العاده‌ای هم برخورداری. با این حساب دلیلی برای استفاده نکردن از جادو برات باقی نمی‌مونه.
    این حرف‌ها رو برای این زدم که کمی حرصش رو در بیارم. البته به خوبی می دونستم که آدمی نیست که به راحتی نم پس بده و با حرفای من، عصبی بشه! فقط می خواستم واکنشش رو ببنم. واکنشی که نشون دهنده‌ی حسش نسبت به من بود. واکنشی که می‌تونست باعث و بانی یه صلح بین من و اون باشه و از طرفی، می‌تونست باعث رشد حس کینه‌ی قدیمیم ازش بشه. برای همین هم، به چشماش زل زدم و منتظر شنیدن جوابش موندم.
    ـ تو واقعا از قوانین این‌جا خبری نداری یا خودت رو زدی به بی‌خبری؟! قانون این دهکده متفاوت با بقیه‌ی پتروسه و اجازه ی تبدیل شدن هیچ‌یک از نژاد‌ها رو به کسی نمی‌ده. پس داشتن این انتظار که من با استفاده از جادو به اون تپه برم، واقعا انتظار بی‌جاییه!
    می‌دونستم که چنین جوابی رو بهم می‌ده. سافیرایی که من وصفش رو شنیده بودم، انقدر باهوش و تیز بین بود که نشه به راحتی فریبش داد و همین باعث می‌شد کمی ازش بترسم و نتونم درست حرفم رو بزنم و البته، حوصله‌ی حرف زدن و بحث کردن رو هم نداشتم و دوست داشتم توی همون مکان مذاکره‌م رو باهاش شروع کنم. برای همین هم نگاهی به اطرافم انداختم و با کشیدن دستی به موهای بلندم، گفتم:
    ـ از کجا باید قوانین مسخره ی این‌جا رو بدوم؟! حالا این مهم نیست. به‌نظرم بهتره به غذا‌خوری" نوکوا" که کنار دروازه‌ی ورودی دهکده‌ست بریم و توی اونجا باهم حرف بزنیم؛ چون من واقعا حوصله‌ی بالا و پائین رفتن از این چهارتا پل رو ندارم.
    نگاه نافذش رو به چشمای میشی رنگم که به تازگی رنگش را تغییر داده بودم دوخت و با طمٲنینه چند قدمی به سمتم برداشت و گفت:
    ـ از اونجایی که منم حوصله‌ی رفتن به اون تپه رو ندارم، استثنائا باهات موافقم.
    خوش‌حال از این‌که دیگه نیازی به اون پیاده روی طولانی نبود، لبخندی زدم و با سر بهش اشاره کردم که حرکت کنه. سریع منظورم رو فهمیدم و به سمت دهکده‌ شروع به حرکت کرد. من‌هم با فاصله‌ی کمی از اون راه می‌رفتم و به این‌فکر می‌کردم که چطور می‌تونم وفاداریم رو نسبت به اون و پتروس ثابت کنم. با توجه به تاریخ بیست سال گذشته‌ی پتروس،
    مطمئن بودم که سافیرا هم درست مثل لیانا و مرداس به کسی اعتماد نمی‌کرد و با فریب دادن اطرافیانش دوست رو از دشمن تشخیص می‌داد. برای همین هم نگران این بودم که فریب نقشه هایی که برام می‌کشید و بخورم و برای اثبات وفاداریم مجبور به فدا کردن جونم بشم.
    ـ دیگه رسیدیم.
    چند دقیقه‌ای از تصمیمون برای برگشتن به دهکده و وارد شدن به غذا خوری نوکوا نگذشته بود که صدای سافیرا من رو از فکر بیرون آورد و باعث شد من سرم رو بالا بیارم و به ساختمون چوبی و کوچیک غذاخوری نگاه کنم. سقف این غذا خوری رو با یک نوع پارچه‌ی ابریشمی و یک‌نوع سنگ زمرد که فقط توی این دهکده می‌شد پیداش کردساخته شده بود و همین باعث می‌شد هرکسی که به قصد اومدن به این دهکده به این‌جا می‌اومد، با دیدن این غذاخوری واردش بشه و غذا‌های فوق العاده‌ی این غذاخوری رو بخوره.
    ـ خب چرا منتظری؟ بریم داخل و به بحثمون برسیم.
    این حرف رو انقدر آروم به زبون آوردم که خودمم به سختی شنیدمش! اما بازهم سافیرا این حرفم رو شنید و در جوابم گفت:
    ـ منتظر کسی هستم که باید توی این بحث شرکت کنه. مرداسم به زودی میاد این جا.
    آروم سرم رو تکون دادم و منتظر مرداس موندم. همیشه با من مشکل داشت؛ اما هیچ‌وقت مشکلاتش با من رو جلوی بقیه نشون نمی‌داد و همین رو من خیلی دوست داشتم.
    ـ مرداس خیلی سخت تونسته به این‌جا بیاد؛ چون یه بدل برای خودش انتخاب کرده و بدلش هم توی راتیاناست. به همین دلیل خیلی زود باید برگرده. پس زود حرف‌هات رو بزن.
     

    کوه یخی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/08/03
    ارسالی ها
    162
    امتیاز واکنش
    2,774
    امتیاز
    472
    سن
    17
    محل سکونت
    اصفهان
    سلام به دوستان گلم، عزیزانم، این رمان پست گذاریش خیلی تند تر از فرزند گمشده خواهد بود. به پست چهل که رسید، خودم یه دو هفته وقت میذارم ویرایش میکنم(۱۴ روز عید) بعد هم درخواست نقد و ویرایش طبق نقد و بعد ادامه‌ی رمان.
    شما نظراتتون رو بهم بگید لطفا. فرزند گمشده هفته‌ای دو پست بیشتر نمیذارم؛ اما این سه پست گذاشته میشه تقریبا.


    دوباره سرم رو تکون دادم و منتظر موندم.
    مرداس چند دقیقه بعد، از دور پیداش شد. لیانا با دیدنش، لبخندی زد و من هم، بی‌توجه به این‌که داره به سمت‌مون میاد به اطرافم نگاه کردم. چهره‌ی آرومش رو که دیدم، کمی تعجب کردم. معمولا دوست نداشت توی مناطق کوهستانی‌ای مثل این‌جا با کسی حرف بزنه؛ اما چون می‌خواستم باهاشون حرف بزنم و از قبیله‌م طرد شده بودم، تنها راه بودن توی اینجا بود.
    با نزدیک شدنش بهمون و شنیدن صدای قدم‌هاش، سرم رو به سمتش چرخوندم و در حالی که در برابرش تعظیم می‌کردم گفتم:
    ـ درود بر پدر پادشاه.
    سافیرا که این کار من رو دید، زیر خنده زد. انتظارش رو داشتم. سافیرا همیشه سر موضوع مرگ ملکه با مرداس مشکل داشت و همین نمیذاشت که بهش احترامی بذاره.
    مرداس هم لبخند مهربونی زد و سپس رو به سافیرا گفت:
    ـ ممنون که محل حرف زدنمون رو با ذهنت بهم اعلام کردی. نزدیک بود به تپه برم.
    ـ کاری نکردم مرداس!
    مرداس بازهم لبخند زد:
    ـ بهتره دیگه بریم داخل.
    با شنیدن این حرف مرداس به سرعت وارد غذاخوری شدم. یکی از صاحب‌های غذاخوری با دیدن من و مرداس و سافیرا، به سمتمون اومد و با مهربونی خاصی با ما حرف زد:
    ـ به غذاخوری کوچیک و ساده‌ی ما خوش اومدید.
    مرداس باز هم لبخندی زد که این‌بار اعتراض من رو به همراه داشت؛ چون توی چند دقیقه سه چهار بار بدون دلیل لبخند زده بود:
    ـ جناب مرداس، زبون هم خوب چیزیست. می‌شه ازش استفاده کرد! در عرض چند دقیقه سه بار لبخند زدید!
    مرداس این بار خنده‌ی ریزی کرد:
    ـ نه پس حرف هایی که در موردت شنیدم درست بودن. گستاخ و پر رو، دقیقا صفت‌هاییه که بهت می‌خوره.
    و سپس رو به صاحب غذاخوری گفت:
    ـ ممنون از لطفت، لطفا بگو برامون مقداری آب بیارن.
    ـ چشم.اگه امر دیگه‌ای ندارین من برم.
    ـ می‌تونی بری.
    بعد از تموم شدن حرف زدنش با صاحب غذاخوری، پوزخندی زدم و جوابش رو دادم:
    ـپر رویی من زیاد مهم نیست؛ چون بهترین کار رو همیشه میکنم، کسی زیاد به این توجه نمی‌کنه.
    خواست حرفی بزنه که سافیرا پرید وسط:
    ـ بس کنیدهردوتون.
    و بعد رو به من ادامه داد:
    ـ چی می‌خواستی بهمون بگی که ما رو به اینجا کشوندی؟
    ـ لوارانان ها قدرتشون یه منبع داره. منبعی خارج از این دنیا و توی زمین. اون منبع یک الماسه که قدرتشون رو توش ذخیره میکنن. الماس کوچیکی که هیچ‌کس جز خودشون نمی‌تونه ببینش؛ اما خبرهایی رسیده که خشایار پیداش کرده که اگه این طور باشه، لوارنان میشن بـرده‌های خشایار چون با تهدید از بین بردن نسلشون توسط الماس از کمکشون بهره مند میشه.
    نفسی گرفتم و ادامه دادم:
    ـ لوارنان ها دنبال اون الماسن. تموم کارهای امنیتیشون توی مرز‌ها به خاطر تاجرا و بازرگاناست نه سربازای سرزمین‌های جنوگا و پتروس. از طرفی پادشان لوارنان ها هم ماه هاست که بیماره، وزیر جنگ شون هم توی سرزمین خشایاره، ولیعهد هم که هنوز سیزده سالشه و توان مقابله با ما رو نداره و ما میتونیم با یک حمله اونجا رو بگیریم.
    مرداس تند و سریع گفت:
    ـ امکان حمله بهش نیست. شورای پتروس هنوز در اختیار خشایاره. اون گرگ‌های سیاه هم که قدرت شون زیاد شده و قطعا اگر بتونن به ما حمله می‌کنن.
    سافیرا هم با سر حرفش رو تائید کرد:
    ـ به خاطر این دلایل نمیتونیم اقدامی کنیم؛ اما میتونم بیست تا از بهترین سربازم رو برای آتش زدن قلعه‌های مرزی‌شون بفرستم. این‌طوری یه هشدا بهشون دادیم. بعد هم که حتما توی جلسه‌ی شورا علیه ما اقدام خواهند کرد. اون‌وقت خشایار رو به جون اون دو سه تای دیگه می ندازیم و بعد می‌تونیم سربازامون رو به اونجا بفرستیم.

    ـ من هم باهاتون موافقم بانو، اما جناب مرداس باید با تشکیل جلسه‌‌ای که امروز عصر برگزار می‌شه مخالفت کنن تا کمی وقت بخریم و بتونیم هرچه زود‌تر حساب اون قلعه‌ها رو برسیم و بعد هم طبق نقشه حمله مون رو شروع کنیم.
     

    کوه یخی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/08/03
    ارسالی ها
    162
    امتیاز واکنش
    2,774
    امتیاز
    472
    سن
    17
    محل سکونت
    اصفهان
    مرداس آروم سرش رو تکون داد و بعد گفت:
    ـ من همین‌کاری که گفتی رو میکنم.
    با شنیدن حرفش خوشحال و شاد، از روی صندلیم پا شدم جلوش روی زمین نشستم و زانو زدم:
    ـ از این به بعد در خدمت شمام سرورم.
    لبخندی زد:
    ـ سپاس از لطفت آدام!"
    با رسیدن به این جای خاطراتم، چشمام رو باز کردم و روی تختم نشستم. نمی‌تونستم ساکت بشینم. برای همین هم از روی تختم بلند شدم و به سمت میز تحریرم رفتم . روی صندلیم نشستم و نامه‌ای رو که باید برای سافیرا می‌نوشتم، نوشتم:
    ـ از آدام جاسوس سرزمین پتروس به بانو سافیرا،حامی پتروس.
    شنیدم قصد حرکت به سمت سرزمین جادوگران آتش و مذاکره با ملکه نوپایدارا رو دارین. خبر‌های نگران کننده‌ای رسیده. خشایار برای ششمین بار برای ملکه نامه نوشته که فرمان حرکت سربازانش رو بده. در صورتی که ملکه چنین فرمانی رو بده هیچ توانی برای ما نمی مونه و رفتن شما هم خطرناکه. پس لطفا قبل از هرگونه اقدام علیه اون‌ها، از وضعیت جادوگران آتش باخبر بشید تا سالم بمونید. با آرزوی موفقیت برای سرزمین پتروس و شما.
    بعد از تموم شدن نامه‌م، از روی صندلیم بلند شدم و به سمت هال خونه‌م رفتم. توی هال جسم بی‌جون و خسته‌ی ادوارد رو دیدم. خیلی ضعیف بود. توی این چندماه مدام برام از جنوگا خبر آورده بود. واقعا نمی دونستم چرا ان‌قدر فعاله. ما بیست و سه جاسوس برای سرزمین جنوگا داشتیم؛ اما از هر سی خبر، بیست و نه تاش رو ادوارد می‌آورد و همین برام تعجب آور بود.
    با آرامش دستم رو به سمت پنجره‌ی هال گرفتم و وردی رو زیر لب زمزمه کردم. جغد سفید رنگی از پنجره‌ی نیمه باز خونه اومد داخل. نامه رو گرد کردم و به پاش وصل کردم و در حالی که با انگشتام سرش رو نوازش می‌کردم، آروم در گوشش گفتم:
    ـ نامه رو به سافیرا بده و بعد بدون این که کسی ببینت بیا.
    هوهوی آرومی کرد و سپس پرواز کرد.
    ـ برای کی نامه فرستادی؟
    آه! بیدار شده بود. به سمتش چرخیدم:
    ـ برای سافیرا، جونش در خطره.
    سیخ سر جاش نشست:

    ـ منظورت چیه، چه اتفاقی افتاده.
    ـ خشایار برای شیشمین بار برای اون ملکه‌ی تازه به دوران رسیده نامه نوشته که ارتشش رو حرکت بده. سافیرا هم فردا قصد داره بره پیش نوپایدارا، بهش اخطار دادم که حواسش باشه. ممکنه توی راه بهش حمله کنن یا توی اونجا بهش آسیب بزنن.
    به فکر فرو رفت:
    ـ نوپایدارا چرا درخواست خشایار رو قبول نمیکنه؟ اگه پتروس رو بگیره که نیمی از اون مال سرزمینش میشه!
    ـ به دو دلیل، یک این که به قول خشایار اعتماد نداره. دو این‌که اگه به پتروس حمله کنه، با قدرت پادشاه پتروس یعنی کیارش رو به رو می‌شه و اون ازش می‌ترسه. برای همین هم نمیتونه کاری کنه. از طرف دیگه ای هم تازه ملکه شده و میترسه مردمش ازش ناراحت بشن. برای همین هم این طور توی دوراهی مونده؛ چون خطر زیادی براش داره و اونم میترسه.
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا