[HIDE-THANKS].
فلیپ آرام گفت:
_ بله، همینطوره.
و بعد به طور مشکوکی به ژاوو خیره شد.با وارد شدن لیروکس به سالن آرن فلیپ و ژاوو را تنها گذاشت؛ و به سمت لیروکس رفت. فلیپ زیر چشمی نگاهی به ژاوو انداخت.
_ قیافه تو متفاوت تر از بقیه است...
ژاوو خونسرد گفت:
_ اولین نفر نیستید که اینطور میگه.
فلیپ پوزخندی زد و گفت:
_ منظورم اینه کاملا شبیه یک خون اشام هستی. ببینم مثل جادوگرا خون داری؟
_ و یک خوناشام هرگز اسرار خوناشام دیگه رو فاش نمیکنه.
_ تو اینجا بین جادوگرا چکار میکنی؟
_ میتونیم یک جای خلوت صحبت کنیم...
و بعد با دستش به گوشه سالن اشاره کرد. آرن گردن لیروکس را نگاه کرد و گفت:
_ اخه چطور امکان داره گردنت با برخورد کردن با دیوار اینجوری شده باشه؟
لیروکس من منی کرد.
_ بانو...
_ انقدر به من نگو بانو، تو دوست منی... چقدر هوا گرم شده...
نگاه آرن به ژاوو و فلیپ افتاد که با یکدیگر صحبت میکردند. فلیپ اهسته گفت:
_ خب تعریف کن.
_ من از پدری جادوگر و مادری خوناشام هستم، این یک قانون شکنی محسوب میشه. بعد از به دنیا اومدن من مادرم رو میکشن، به خیال اینکه من شبیه جادوگرا میشم؛ ولی من یک دورگه شدم. تا وقتی که بچه بودم از نیروهای خوناشامیم خبر نداشتم، و وقتی هم که بزرگ شدم به کمک پدرم کشفشون کردم، پدرم عاشق مادرم بود. متاسفانه پدرم به یکی از دوستانش اعتماد کرد؛ و رازی که سالها فاش نشده بود رو به دوستش گفت، دوست پدرم این خبر رو به پدربزرگ آرن رسوند. پدرم به شکل وحشیانه ای به قتل رسید. اونا نتونستن منو بکشن، چون نمیدونن یک خوناشام چطور کشته میشه...
_ پس تو کنار آرن چکار میکنی؟
_ پدر بزرگ آرن منو مجبور کرد که دور از مردم زندگی کنم، ولی آرن روز به روز به من نزدیک تر میشه؛ منم از این نزدیکی به فکر انتقامم تا بتونم به سرزمین خوناشام ها بیام. آرن خیلی نادونه.
_ فکر میکنی میتونی انتقام بگیری؟
_ فکر میکردم میتونم، ولی از وقتی آرن جادوگر قدرتمند شده کارم سخت تره... چرا خونش رو میخوای؟
_ یکی از خوشبو ترین خون هایی که تا به حال بوش رو شنیدم.
_ فکر میکنی بتونی کمکم کنی؟...
_ فقط کمکت میکنم به سرزمین خوناشام ها بیای.
_ دروازه شهر تا وقتی که عالیجناب نخواد باز نمیشه، من یک دو رگم؛ دروازه فقط با دستور عالیجناب برای عبور و ورود جادوگرا باز میشه...
فلیپ به فکر فرو رفت؛ و مثل یک نسیم سرد از کنار ژاوو عبور کرد؛ که با حرف ژاوو ایستاد. ژاوو گفت:
_ یک چیز ارزشمند دارم که امشب اون رو برات میفرستم.
بعد از رفتن فلیپ ژاوو با صدای آرامی خندید.
_ تو که از آرن هم احمق تری...
و نوشیدنی اش را خورد.
فلیپ به سمت آرن و لیروکس رفت، باز هم بوی خون آرن بینی اش را نوازش داد. لیروکس به دیدن فلیپ توی خودش جمع شد. فلیپ رو به آرن گفت:
_ میتونم دوستت رو قرض بگیرم؟
آرن لبخندی زد و گفت:
_ البته میرم سری به بقیه بزنم.
فلیپ دور شدن آرن را تماشا کرد؛ و به سمت لیروکس برگشت.
_ گردنت چطوره؟ میبینم که خیلی داغون شده...
لیروکس عقب رفت؛ که فلیپ چند قدم عقب رفته لیروکس را جبران کرد و گفت:
_ من میخوام به آرن نزدیک تر بشم...
و انگشت اشاره اش را روی سـ*ـینه چپ لیروکس فشار داد.
_ میدونم چی توی اون قلب کوچولت میگذره، فکر میکنی آرن هم تورو دوست خواهد داشت؟... مبادا بخوای جلوی پای من سنگ بندازی؛ فقط مثل یک دوست خوب کنارش باش...
_ اما... اما...شما نمیتونید با هم باشید، این خلاف قوانینه.
_ اگه آرن هم بخواد به من نزدیک بشه دیگه مشکلی نمیمونه... فراموش کردی اون جادوگر قدرتمنده؟
و بعد دوستش را توی جیب کتش فرو کرد، بطری کوچکی به لیروکس داد و گفت:
_ تنها چند قطره از این ماده گردنت رو خوب میکنه...
لیروکس بطری را گرفت و از سالن خارج شد. آرن همراه دو لیوان که یکی حاوی خون و یکی حاوی اب پرتقال بود کنار فلیپ ایستاد، باز هم همان بوی خوشایند زیر بینی فلیپ پیچید.
_ فلیپ کجا رفت؟
_ رفت تا استراحت کنه.
آرن لیوان خون را به سمت فلیپ گرفت.
_ خون!
و بعد خندید، فلیپ لیوان را از آرن گرفت؛ چون عطش خون آرن را داشت لیوان را یک ضرب سر کشید؛ اما تشنه تر شد. ژاوو به آرامی از قصر خارج شد و به سمت خانه رفت. زیر لب با خود حرف میزد:
_ مامان و بابا دیدید که بالاخره موفق شدم، این پسره بوی خون آرن از هوش انداختش...
در خانه اش را باز کرد و وارد شد، ژاوو علاوه بر اینکه یک خوناشام بود؛ یک جادوگر خبیث نیز بود. جعبه ای برداشت و گردنبندی طلسم شده را درون ان قرار دلد، گردنبند طلسمی داشت؛ که هرکس ان را لمس میکرد وجودش پر از شرارت و پلیدی میشد. شرارت و پلیدی که از وجود خودش سرچشمه میگرفت. روی برگه ای نوشت:
_ این یک یادگاری از طرف مادرمه، قبل از مرگش برای من به جا گذاشته؛ برای من خیلی با ارزشه.
چوب دستی اش را برداشت و جعبه را بلند کرد:
_ به شمت اتاق فلیپ برو.
و جعبه در اسمان پرواز کرد. ژاوو با صدای بلند و از ته دل خندید. آرن بازوی فلیپ را در دست گرفت بود، فلیپ رو به روی پله های قصر ایستاد. آرن گفت:
_ به من خیلی خوش گذشت.
فلیپ تنها سرش را تکان داد و به چشمان آرن خیره شد. آرن بازوی فلیپ را رها کرد و گفت:
_ معذرت میخوام، من امروز خیلی پر حرفی کردم.
فلیپ خم شد؛ و بـ..وسـ..ـه ای روی دست آرن زد و از کنار او گذشت. آرن خیلی خوش حال بود، فلیپ با اینکه خیلی کم حرف بود؛ اما امروز از خودش نرمش نشان داده بود و این آرن را خیلی خوش حال میکرد. چشم آرن به پنجره باغ افتاد، لیروکس داشت اورا تماشا میکرد، آرن با هیجان برای او دستی تکان داد، لیروکس هم با بغض برای او دستی تکان داد.
[/HIDE-THANKS]
فلیپ آرام گفت:
_ بله، همینطوره.
و بعد به طور مشکوکی به ژاوو خیره شد.با وارد شدن لیروکس به سالن آرن فلیپ و ژاوو را تنها گذاشت؛ و به سمت لیروکس رفت. فلیپ زیر چشمی نگاهی به ژاوو انداخت.
_ قیافه تو متفاوت تر از بقیه است...
ژاوو خونسرد گفت:
_ اولین نفر نیستید که اینطور میگه.
فلیپ پوزخندی زد و گفت:
_ منظورم اینه کاملا شبیه یک خون اشام هستی. ببینم مثل جادوگرا خون داری؟
_ و یک خوناشام هرگز اسرار خوناشام دیگه رو فاش نمیکنه.
_ تو اینجا بین جادوگرا چکار میکنی؟
_ میتونیم یک جای خلوت صحبت کنیم...
و بعد با دستش به گوشه سالن اشاره کرد. آرن گردن لیروکس را نگاه کرد و گفت:
_ اخه چطور امکان داره گردنت با برخورد کردن با دیوار اینجوری شده باشه؟
لیروکس من منی کرد.
_ بانو...
_ انقدر به من نگو بانو، تو دوست منی... چقدر هوا گرم شده...
نگاه آرن به ژاوو و فلیپ افتاد که با یکدیگر صحبت میکردند. فلیپ اهسته گفت:
_ خب تعریف کن.
_ من از پدری جادوگر و مادری خوناشام هستم، این یک قانون شکنی محسوب میشه. بعد از به دنیا اومدن من مادرم رو میکشن، به خیال اینکه من شبیه جادوگرا میشم؛ ولی من یک دورگه شدم. تا وقتی که بچه بودم از نیروهای خوناشامیم خبر نداشتم، و وقتی هم که بزرگ شدم به کمک پدرم کشفشون کردم، پدرم عاشق مادرم بود. متاسفانه پدرم به یکی از دوستانش اعتماد کرد؛ و رازی که سالها فاش نشده بود رو به دوستش گفت، دوست پدرم این خبر رو به پدربزرگ آرن رسوند. پدرم به شکل وحشیانه ای به قتل رسید. اونا نتونستن منو بکشن، چون نمیدونن یک خوناشام چطور کشته میشه...
_ پس تو کنار آرن چکار میکنی؟
_ پدر بزرگ آرن منو مجبور کرد که دور از مردم زندگی کنم، ولی آرن روز به روز به من نزدیک تر میشه؛ منم از این نزدیکی به فکر انتقامم تا بتونم به سرزمین خوناشام ها بیام. آرن خیلی نادونه.
_ فکر میکنی میتونی انتقام بگیری؟
_ فکر میکردم میتونم، ولی از وقتی آرن جادوگر قدرتمند شده کارم سخت تره... چرا خونش رو میخوای؟
_ یکی از خوشبو ترین خون هایی که تا به حال بوش رو شنیدم.
_ فکر میکنی بتونی کمکم کنی؟...
_ فقط کمکت میکنم به سرزمین خوناشام ها بیای.
_ دروازه شهر تا وقتی که عالیجناب نخواد باز نمیشه، من یک دو رگم؛ دروازه فقط با دستور عالیجناب برای عبور و ورود جادوگرا باز میشه...
فلیپ به فکر فرو رفت؛ و مثل یک نسیم سرد از کنار ژاوو عبور کرد؛ که با حرف ژاوو ایستاد. ژاوو گفت:
_ یک چیز ارزشمند دارم که امشب اون رو برات میفرستم.
بعد از رفتن فلیپ ژاوو با صدای آرامی خندید.
_ تو که از آرن هم احمق تری...
و نوشیدنی اش را خورد.
فلیپ به سمت آرن و لیروکس رفت، باز هم بوی خون آرن بینی اش را نوازش داد. لیروکس به دیدن فلیپ توی خودش جمع شد. فلیپ رو به آرن گفت:
_ میتونم دوستت رو قرض بگیرم؟
آرن لبخندی زد و گفت:
_ البته میرم سری به بقیه بزنم.
فلیپ دور شدن آرن را تماشا کرد؛ و به سمت لیروکس برگشت.
_ گردنت چطوره؟ میبینم که خیلی داغون شده...
لیروکس عقب رفت؛ که فلیپ چند قدم عقب رفته لیروکس را جبران کرد و گفت:
_ من میخوام به آرن نزدیک تر بشم...
و انگشت اشاره اش را روی سـ*ـینه چپ لیروکس فشار داد.
_ میدونم چی توی اون قلب کوچولت میگذره، فکر میکنی آرن هم تورو دوست خواهد داشت؟... مبادا بخوای جلوی پای من سنگ بندازی؛ فقط مثل یک دوست خوب کنارش باش...
_ اما... اما...شما نمیتونید با هم باشید، این خلاف قوانینه.
_ اگه آرن هم بخواد به من نزدیک بشه دیگه مشکلی نمیمونه... فراموش کردی اون جادوگر قدرتمنده؟
و بعد دوستش را توی جیب کتش فرو کرد، بطری کوچکی به لیروکس داد و گفت:
_ تنها چند قطره از این ماده گردنت رو خوب میکنه...
لیروکس بطری را گرفت و از سالن خارج شد. آرن همراه دو لیوان که یکی حاوی خون و یکی حاوی اب پرتقال بود کنار فلیپ ایستاد، باز هم همان بوی خوشایند زیر بینی فلیپ پیچید.
_ فلیپ کجا رفت؟
_ رفت تا استراحت کنه.
آرن لیوان خون را به سمت فلیپ گرفت.
_ خون!
و بعد خندید، فلیپ لیوان را از آرن گرفت؛ چون عطش خون آرن را داشت لیوان را یک ضرب سر کشید؛ اما تشنه تر شد. ژاوو به آرامی از قصر خارج شد و به سمت خانه رفت. زیر لب با خود حرف میزد:
_ مامان و بابا دیدید که بالاخره موفق شدم، این پسره بوی خون آرن از هوش انداختش...
در خانه اش را باز کرد و وارد شد، ژاوو علاوه بر اینکه یک خوناشام بود؛ یک جادوگر خبیث نیز بود. جعبه ای برداشت و گردنبندی طلسم شده را درون ان قرار دلد، گردنبند طلسمی داشت؛ که هرکس ان را لمس میکرد وجودش پر از شرارت و پلیدی میشد. شرارت و پلیدی که از وجود خودش سرچشمه میگرفت. روی برگه ای نوشت:
_ این یک یادگاری از طرف مادرمه، قبل از مرگش برای من به جا گذاشته؛ برای من خیلی با ارزشه.
چوب دستی اش را برداشت و جعبه را بلند کرد:
_ به شمت اتاق فلیپ برو.
و جعبه در اسمان پرواز کرد. ژاوو با صدای بلند و از ته دل خندید. آرن بازوی فلیپ را در دست گرفت بود، فلیپ رو به روی پله های قصر ایستاد. آرن گفت:
_ به من خیلی خوش گذشت.
فلیپ تنها سرش را تکان داد و به چشمان آرن خیره شد. آرن بازوی فلیپ را رها کرد و گفت:
_ معذرت میخوام، من امروز خیلی پر حرفی کردم.
فلیپ خم شد؛ و بـ..وسـ..ـه ای روی دست آرن زد و از کنار او گذشت. آرن خیلی خوش حال بود، فلیپ با اینکه خیلی کم حرف بود؛ اما امروز از خودش نرمش نشان داده بود و این آرن را خیلی خوش حال میکرد. چشم آرن به پنجره باغ افتاد، لیروکس داشت اورا تماشا میکرد، آرن با هیجان برای او دستی تکان داد، لیروکس هم با بغض برای او دستی تکان داد.
[/HIDE-THANKS]