وضعیت
موضوع بسته شده است.

Firelight̸

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2018/10/07
ارسالی ها
1,273
امتیاز واکنش
47,038
امتیاز
1,040
سن
21
تیپ ساده و دخترانه‌ای زد و قبل از ساعت ده، دم در ویلا منتظر ایستاد تا با خانواده کیان صداقت به بیرون بروند و کمی خوش بگذرانند.
با رسیدن کیان، دریا سوار ماشین شد و پس از سلام و احوالپرسی به راه افتادند تا امروز را فارغ از هر چیزی کمی خوش باشند. قبل از اینکه کیان همه را برای ناهار به رستوران ببرد، برای دریا یک دستبند ظریف با آویزهایی به شکل صدف و ستاره دریایی خرید که با مچ دست ظریف دریا نیز همخوانی داشت. دریا همانطور که دستبند را نگاه میکرد گفت:
_وای مممنون عمو کیان. خیلی قشنگه، اما من نمیخواستم.
_قابلتو نداره عزیزم. همینجوری دیدمش یه لحظه با خودم فکر کردم که به دست تو میاد. گفتم به عنوان یادگاری از من داشته باشیش.
دریا که تیزتر از این حرفها بود گفت:
_یادگاری؟ مگه قراره جایی برین؟
اما متوجه نشد که کیان با چشم به شبنم اشاره کرد که دریا را با خود ببرد.
همان موقع شبنم رسید و به بهانه دیدن خریدهایش دریا را با خود برد و بعد از آن هم به رستوران رفتند برای خوردن ناهار و دریا دیگر فراموش کرد که سوالش را بپرسد.
بعد از اتمام کارهایشان کیان مقابل ویلای دریا ایستاد تا او را پیاده کند. اما دریا، به دریای رو به رویش خیره شده بود. شبنم گفت:
_آخ دریا میدونی چند وقته آب تنی نکردیم؟ اینقدر دلم میخواد یه بار دیگه برم تو دریا و بهت آب بپاشم.
_منم دلم برای اون روزا تنگ شده.
شبنم که متوجه شد دریا چهره اش دارد کم‌کم رنگ غم به خود می گیرد برای عوض کردن جو گفت:
_میگم اصن چطوره الان بریم یه ذره آب بازی کنیم؟ هان؟ نظرت؟
_نه به جون شبنم حوصله ندارم. یه روز دیگه.
_خواهش میکنم.
دریا به عمو کیان نگاه کرد، انگار میخواست بداند که با پیشنهاد شبنم موافق است یا نه.
عمو کیان با به هم زدن پلکهایش هم موافقت خودش را با پیشنهاد شبنم اعلام کرد و هم اینکه علاقه خودش به دیدن شیطنت های دریا را اعلام کرد.
_باشه.
شبنم از سر خوشحالی جیغی کشید. چون که بین دریا و شاهین نشسته بود مجبور بود شاهین را کنار بزند تا خودش بیرون برود.
از روی شاهین رد شد که ناگهان شاهین داد زد:
_آی شبنم پام له‌ شد.
اما شبنم بی توجه به شاهین سریع از ماشین پیاده شد.
همه از ماشین پیاده شدند و شبنم دست دریا را گرفت و گفت:
_وای آخ جون! بدو بیا دختر تو چقدر تنبلی.
دریا گفت:
_حوصله ندارم ولی به خاطر تو باشه.
شبنم ناگهان آرام شد و همانطور که دست دریا را در دست داشت، یک قدم به او نزدیکتر شد و گفت:
_دریا به خدا هر کاری میکنم به خاطر خودته. دوست ندارم ببینم غمگینی. یه ساله عزاداری چی نصیبت شده؟ دوست دارم مثل قبل باشی. همون موقع که دوتایی سر کلاس استادا از دستمون بیشترین حرص رو میخوردند ولی دست آخر خودمون بیشترین نمره رو میگرفتیم. دوست دارم بشی اون دریایی که بودی. لطفا قبل از اینکه دیر بشه به خودت بیا. شاید دیگه من پیشت نباشم.
_چرا پیشم نباشی؟ شبنم.
شبنم که فهمید باز اشتباه کرده گفت:
_خب. بیا بریم.
اما با دادی که دریا زد و اسمش را صدا کرد فهمید که ایندفعه نمی تواند فرار کند.
_دریا خواهش میکنم بیا الان فقط خوش بگذرونیم. به خدا فردا بهت میگم همه چیزو. بیا.
دریا که به حرف شبنم اطمینان داشت به طرف او رفت که ناگهان با حس خیسی لباس‌هایش به شبنم که پیروزمندانه به او نگاه میکرد خیره شد و همین شد آغاز شیطنتشان.
دریا که زمان و مکان را فراموش کرده بود با شبنم از ته دل می خندید و نگاه های خیره شاهین که به او دوخته شده بود را نمیدانست.
حتی نمیدانست که فرد دیگری جز شاهین به او خیره شده.
با صدای اکرم خانوم که میگفت(بچه ها دیگه بسه.) هر دو خسته و کوفته دست از بازی کشیدند.
لباسهای هر دو کاملا خیس بود و به تنشان چسبیده بود.
اکرم خانوم گفت:
_دریا دخترم بدو تا سرما نخوردی داخل خونه لباساتو عوض کن. ما هم بریم تا شبنم لباساشو عوض کنه.
_خب بیاین بالا تا به شبنم لباس بدم.
_نه قربونت ما میریم دیگه. تو هم برو. خدافظ عزیزم.
و بعد عمو کیان ماشین را روشن کرد و خانواده صداقت از آنجا رفتند
دریا هم به سمت ویلا دوید. اما در راه رفتن به ویلا حس کرد که پرده ویلای کناریشان تکان خورد.
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • Firelight̸

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/10/07
    ارسالی ها
    1,273
    امتیاز واکنش
    47,038
    امتیاز
    1,040
    سن
    21
    هرچه سر جای خود غلت زد خوابش نبرد. وقتی که از بیرون آمد دوش گرفت و بعد از تمام کردن کارهایش ساعت ده بود که با احساس خستگی زیاد به رختخواب رفت اما تا کنون که ربع ساعت مانده بود به نیمه شب بیدار بود. برای خودش هم عجیب بود که چرا باوجود خستگی زیاد خوابش نمی برد.
    ناگهان به اتفاقات این چند شب فکر کرد. مطمئن بود که امشب هم دوباره آن صحنه ها تکرار می شوند. سریع بلند شد و یک لباس آستین دار با شلوار گرمکن مشکی پوشید و موهایش که تا زیر شانه اش می رسیدند را با کش بست و شالش را دم دستش گذاشت. دیگر تصمیم خود را با وجود ترس فراوانش گرفته بود. میخواست از نزدیک شاهد این اتفاقات باشد. می خواست که این بار ریسک کند.
    دوباره سه دقیقه مانده به ساعت دوازده تمام، آن باد شدید شروع شد.
    دریا شالش را محکم دور سرش گره زد و از خانه خارج شد. دید که از ویلای کناری، مردی خارج شد و به سمت آب راه افتاد. با خودش گفت:
    _اینجا که خونه ی اون پسره‌س، سامیار.
    دید که مرد وقتی کاملا داخل آب شد طوفانی که نزدیک بود به پا شود ناگهان آرام شد.
    منتظر ماند تا ببیند بعدش چه اتفاقی می افتد. پشت دیوار ویلا، همانجا که قایم شده بود تا همه چیز را نظاره کند، حدود سی دقیقه ای متتظر ماند.
    وقتی دید که دیگر هیچ اتفاقی نیفتاد، خسته شد و بلند شد تا به داخل باز گردد؛ اما همان موقع دید که کسی سر از آب بیرون آورد و به سمت ساحل می آید، درحالی که دست روی پهلو گذاشته.
    مرد مرموز هنوز چند قدمی در ساحل راه نرفته بود که به زمین افتاد و ناله هایی میکرد که خیلی ضعیف به گوش دریا می رسید.
    دریا وحشت کرده بود. نمیدانست چه کار کند.
    باید او را به‌حال خود رها میکرد یا اینکه میرفت و کمک میکرد.
    تصمیمش را گرفت. او که تا آنجا را آمده بود پس بهتر بود تا آخرش برود.
    یواش یواش و با ترس نزدیک شد.
    مردی را دید که به پهلو روی ماسه ها افتاده.
    با پا ضربه ی آهسته ای به پشت کمر او زد و گفت:
    _آهای آقا.
    اما جوابی نشنید.
    _آقا با شمام. حالتون خوبه؟
    یواش با دست مرد را کنار زد تا به پشت بخوابد و دریا بتواند چهره اش را بهتر ببیند.
    بادیدن چهره مرد دستش را جلوی دهانش گذاشت.
    ناباور زمزمه کرد:سامیار؟
    از ترس نمیدانست چه کند. با خود فکر کرد که نکند مرده باشد.
    تازه متوجه زخم پهلوی او شد. درست بود هواتاریک بود اما نور مهتاب باعث می شد بتواند کمی ببیند.
    مستأصل گفت:
    _وای یا خدا چیکار کنم؟ آقای نیکزاد، آقای نیکزاد، سامیار.
    ناله ی ضعیفی به گوشش رسید.
    _آقا سامیار منم. دریا. چشاتو باز کن. ببین کمکت میکنم بری خونه ات. میتونی بلند شی؟
    تنها چیزی که شنید صدای ناله بود.
    _نمیتونم تنهایی بلندت کنم زورم بهت نمیرسه پس کمکم کن.
    بعد رو به آسمان نگاه کرد و گفت:
    _خدایا این یه دفعه رو ببخش.
    بعد بازوی سامیار را گرفت و سعی کرد او را بکشد.
    _آه کمرم.پاشو تو رو خدا. نمیتونم که کولت کنم. یه ذره دووم بیار.
    سامیار به زور و با زحمت در حالی که چشمانش هنوز بسته بود بلند شد و یک دستش را برای تکیه دادن به دریا دور شانه او انداخت. به زحمت میتوانست راه برود.
    دریا اورا به خانه اش برد. در داخل حیاط ویلای سامیار گلهایی بودند که دریا تاکنون ندیده بود اما فرصت نداشت تا از او سوالی بپرسد چرا که انگار اوضاع سامیار چندان مساعد نبود.
    بعد از گشتن دنبال پریز برق و روشن کردن چراغ‌ها، او را روی مبل سه نفره بزرگی که داخل خانه اش بود گذاشت. کمرش را صاف کرد و زیر لب غر زد:چقدرم سنگین بود. کمرم شکست.
    به سامیار که دانه های درشت عرق روی پیشانی اش خود نمایی میکرد نگاه کرد.
    گفت:وای خدایا این الان می میره. زنگ بزنم اورژانشی، چیزی.
    که ناگهان سامیار دست او را گرفت و چشمانش را باز کرد.
    دریا به سامیار نگاه کرد و چیزی را که دید باور نمی کرد.
    آنقدر شوکه شده بود که حتی فراموش کرد سامیار دست او را مستقیما در دست گرفته است.
     
    آخرین ویرایش:

    Firelight̸

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/10/07
    ارسالی ها
    1,273
    امتیاز واکنش
    47,038
    امتیاز
    1,040
    سن
    21
    دریا ناباور لب زد:چشمات!
    سامیار منظورش را متوجه شد. بالاخره دریا آن چیزی را که سامیار سعی در مخفی کردن آن را داشت فهمیده بود. سامیار در حالی که از درد به خود می پیچید گفت:
    _برو از توی کابینت بطری سبز رنگه رو بیار.
    دریا همانطور مبهوت سرجایش ایستاده بود. سامیار دستش را ول کرد و داد زد:برو.
    دریا با داد سامیار از جایش تکان خورد و در حالی که در ذهنش هزار سوال بود شیشه ای که سامیار خواسته بود را به او داد.
    سامیار محتوی آن بطری سبز رنگ را کامل نوشید و زخمی که روی پهلویش بود ناگهان جمع شد و کاملا بهبود پیدا کرد؛به طوری که دیگر اثری از آن نبود.
    دریا که هم تعجب کرده بود و هم کمی ترسیده بود گفت:
    _این دیگه چی بود؟ تو کی هستی؟ نه نه بذار اینطوری بپرسم،تو چی هستی؟
    سامیار که سعی در آرام کردن دریا داشت از جای خود بلند شد و گفت:
    _نترس. ببین، تو نباید بترسی. اینایی رو که دیدی میدونم تاحالا ندیدی اما برات توضیح میدم.
    دریا همانطور که به چشمان طلایی رنگ سامیار خیره شده بود عقب عقب میرفت و با خودش میگفت:
    _اما چطور چنین چیزی ممکنه؟ تو که چشمات قهوه ای بود. یا خدا نکنه مثل فیلما هیولایی چیزی باشه منو بکشه؟ من هنوز جوونم.
    سامیار که از افکار دریا خنده اش گرفته بود گفت:
    _نترس دختر. من نه هیولام نه میخوام تو رو بکشم، نه چیز دیگه ای. اون موقع هم برای اینکه رنگ اصلی چشمامو پنهان کنم لنز قهوه ای میذاشتم.
    دریا آب دهانش را قورت داد و گفت:تو...
    _میتونم ذهنا رو بخونم.
    دریا به وضوح ترسیده بود.
    به طرف در رفت و آن را باز کرد و به طرف حیاط دوید.
    ناگهان آن گل های عجیب و غریبی که همان ابتدا دیده بود، ساقه هایشان بلند شد و مانع رفتن دریا به بیرون شدند.
    دریا جیغی زد و به طرف مخالف دوید؛اما هر طرف که می دوید گلها راهش را سد می کردند و به طرف او می آمدند.
    دریا جیغ زد و با صدایی لرزان گفت:
    _طرف من نیاید گل های احمق.
    دریا آنقدر عقب عقب رفت که پشتش به دیوار خورد.
    گل‌ها همانطور جلو می آمدند. دریا سرش را با دستانش گرفت و چشمانش را بست.
    چند ثانیه همانطور باقی ماند. وقتی که دید هیچ اتفاقی نیفتاده است چشمانش را گشود. دید که سامیار در حالی که پشتش به اوست رو به رویش ایستاده و با دست انگار گل‌ها را به جای خود هدایت میکند.
    همان که گلها آرام شدند و به جای خود بازگشتند سامیار به طرف دریا برگشت و دید دریا روی زمین نشست. میدانست که امشب خیلی ترسیده و این خیلی به ضرر سامیار بود اما باید آن دختر را آرام میکرد.
    کنار دریا نشست. دریا کم کم قطرات اشک روی صورتش جای شد.. سامیار بی هیچ حرفی گذاشت که او گریه کند.
    وقتی که گریه دریا تمام شد سامیار گفت:
    _پاشو. پاشو بیا یه آبی به صورتت بزن تا برات همه چیزو بگم.
    و میخواست به دریا در بلند شدن کمک کند و دستش را بگیرد که دریا گفت:
    _حق نداری به من دست بزنی.
    سامیار لبخندی زد و دستهایش را به حالت تسلیم بالا برد و (چشم) کشیده ای گفت.
    دریا وارد خانه سامیار شد و خود را روی مبلی انداخت. سامیار برای دریا کمی آب قند درست کرد و به او داد تا کمی حالش بهتر شود.
    دریا که با خوردن آن آب قند کمی جان گرفته بود، گفت:
    _میشنوم.
    سامیار نفس عمیقی کشید و شروع کرد:
    _ببین دریا، من هیولا نیستم و قصد کشتن تو رو هم ندارم. دلیلی نداره از من بترسی. بذار تا برات یه چیزایی رو بگم اما گوش کن؛ به هیچکس، هیچکس حرفی نمی زنی.
    دریا با سر تایید کرد.
    _من انسان نیستم؛ درواقع یه موجود نیم انسان نیم ماهی ام.
    _یعنی پری دریایی؟
    سامیار خندید و گفت:دقیقا!
    ادامه داد:
    _من یه توانایی هایی مثل خوندن ذهن هر فردی که روش تمرکز کنم رو دارم. اون گل‌هایی که هم که دیدی، هم یه جور نقش محافظت از خونه رو دارن، هم برای زندگی من اینجا توی خشکی لازمه.
    _یعنی چی؟
    _بدن ما یه سری محدودیت توی خشکی داره. نمیتونیم بیشتر از چهار ماه همینجوری توی خشکی بمونیم. بعدش باید چیزی از محیط زندگیمون همراهمون باشه تا بتونیم زندگی کنیم.
    _اصلا یعنی هیچ جوره نمیشه بدون اون گل دووم بیارین؟
    _چرا در یک حالت میتونیم.
    دریا که به شدت کنجکاو بود گفت:چی؟

    سامیار در چشمان او مستقیما زل زد و با لحنی خاص گفت:مگه اینکه دوطرفه عاشق بشیم...
     
    آخرین ویرایش:

    Firelight̸

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/10/07
    ارسالی ها
    1,273
    امتیاز واکنش
    47,038
    امتیاز
    1,040
    سن
    21
    _یه عشق دوطرفه؟
    _آره یعنی عاشق کسی بشی در حالی که اونم دوستت داره.
    _خب اگه تو عاشق شدی ولی اون دوستت نداشت اونوقت تکلیف چیه؟
    _هیچی. اونجوری هیچ تاثیری نداره.
    سامیار از جای خود بلند شد. گفت:
    _همینجا بشین من الان میام.
    رفت و دقایقی بعد با موبایل دریا برگشت.
    _بفرما اینم گوشیت.
    دریا موبایلش را روشن کرد و در کمال تعجب دید که سالم است.
    _اما...
    _یکی دیگه از قدرت هامه.
    _وای چه جالب. دیگه که قدرت هایی داری؟
    _بسه دیگه تاهمینجاشم خیلی می‌دونی و هم خودت تو خطری هم منو به خطر انداختی.
    _یعنی چی؟
    سامیار که از سوالات دریا کلافه شده بود گفت:اینو برات میگم ولی بعدش دیگه سوالی نپرس و برو خونتون.
    ببین ما یه سری دشمن داریم. دشمنای ما هوش کمی دارن اما قوی ان. الان اونها میخوان منو پیدا کنن. تو ترسیدی و اونها میتونن این ترس رو حس کنن. چون ترس تو مربوط به من بود،یعنی چون تو از من ترسیدی اونها دیر یا زود میان سراغت که بفهمن من کجام و مطمئن باش دست از سرت بر نمیدارن. اونها دنبال هر چیزی ان که به من مربوط باشه.
    دریا میخواست حرف دیگری بزند که سامیار گفت:چه قولی دادی؟
    سامیار بابت نجات جانش توسط دریا و دریا بابت درست کردن گوشی اش از سامیار تشکر کرد.
    دریا در راه ویلا سوالات زیادی ذهنش را درگیر کرده بود. فکر میکرد که شب خوابش نمی برد با آن حجم عظیم افکار؛اما تا سرش به بالش رسید خوابش برد.
    *********
    _هیچی دیگه، سامیارو دیدم. همون پسره که تو دانشگاهمونه. حالا تو بگو دیروز چی رو بهم گفتی که فردا بهت میگم.
    شبنم کمی من و من کرد. می‌دانست که دیر یا زود باید به دریا توضیح بدهد.
    _ دریا تا آخر حرفم قول بده هیچی نگی. بعد که حرفم تمام شد هر حرفی داشتی بزن.
    دریا چشم غره ای رفت و با کلافگی سری به نشانه تایید تکان داد.
    _دریا، ما داریم از ایران میریم.
    _چ..
    _قول دادی حرف نزنی.
    شبنم نفسی تازه کرد.
    _شاهین مدارکشو فرستاده، پذیرشش اومده، همه چیز آماده اس. ما هم باید بریم.
    _کی؟
    _این ترم دانشگاهم که تموم بشه.
    دریا ناباور به شبنم خیره شد.
    اگر او و خانواده‌اش هم از اینجا می‌رفتند او به معنای واقعی کلمه تنها میشد.
    _اما شبنم؛ من که به غیر از شما کسی رو ندارم. شما هم میخواین ولم کنید و برید؟
    شبنم در حالی که اشک در چشمانش حلقه زده بود گفت‌:
    _الهی قربونت برم دریا به خدا اینجوری حرف میزنی جیگرم آتیش میگیره. به خدا شاهین هم خیلی زحمت کشید وگرنه قید همه چیزو میزدیم.
    دریا دلش به حال خودش سوخت. با بغضی که در صدایش بود و باعث لرزش صدایش بود گفت:
    _شبنم فکر میکردم تو برام میمونی. اما انگار اشتباه میکردم.
    و بعد از اتاق شبنم بیرون رفت و به چشمان مبهوت کیان و اکرم و صدا زدن های شبنم هیچ توجهی نکرد و با چشم گریان از آن ویلا بیرون رفت.
    همزمان با بیرون رفتن از در ویلا، باران شروع به باریدن کرد.
    دریا با خود ماشین نیاورده بود و شبنم به دنبال او آمده بود، پس حالا باید راه را پیاده میرفت. اینگونه بهتر بود چون باران با اشکهایش مخلوط می شدند و هیچکس نمیفهمید که او گریه میکند.
    حس میکرد غم سنگینی که چند وقتی است که روی دلش نشسته دو برابر شده است؛ آنقدر سنگین که توان راه رفتن را از او گرفته و به سختی می تواند قدم بردارد.

    نفهمید چه مدت در راه بود. فقط تنها چیزی که متوجه شد این بود که ویلایشان را دید و کمی جلوتر رفت. در آب دریا زانو زد؛با صدای بلند زد زیر گریه و نام خدا را تکرار کرد.
     
    آخرین ویرایش:

    Firelight̸

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/10/07
    ارسالی ها
    1,273
    امتیاز واکنش
    47,038
    امتیاز
    1,040
    سن
    21
    دوروز بود که شبنم هر چه به او زنگ می زد جواب نمی داد. شبنم میخواست به ملاقاتش برود اما پدرش او را از این کار منع کرده بود و میگفت کسی که تلفنش را جواب نمی دهد، در راهم به رویت باز نمی کند.
    دریا کنار ساحل نشسته بود و زانوهایش را در شکمش جمع کرده بود. ذهنش در عین حال که پر از مشغله و درگیری بود اما پوچ بود.هیچ راه حلی برای خلاصی از مشکلاتش به ذهنش نمی رسید و نمیدانست چه کار کند. حس میکرد درون برزخ گیر افتاده. می‌دانست تنها کسی که میتواند او را از این وضع نجات دهد فقط خداست.
    با حس حضور کسی کنارش سرش را چرخاند و سامیار را دید که به فاصله دوقدم از او نشسته.
    سامیار سلام کرد اما دریا با بی حوصلگی جوابش را داد.
    _چیزی شده؟
    _چرا باید به شما جواب بدم؟
    _شما؟ حالا شدم شما؟ ببین دریا میتونی مشکلاتتو بهم بگی مثل یه....
    در گفتن حرفش تردید داشت.
    در ذهنش به خود لعنت فرستاد و گفت:
    _مثل یه برادر میتونی روی کمک من حساب باز کنی و دیگه کلماتتم جمع نبند. باشه؟
    دریا نمیدانست چرا با اینکه این پسر را چند روز است که میشناسد اما به او اعتماد دارد؟با خود فکر کرد که نکند این هم یکی دیگر از قدرتهای سامیار است که روی تصمیم گیری و احساسات مردم تاثیر بگذارد؟
    ناخودآگاه از زبانش در رفت:باشه.
    سامیار گفت:خب حالا بگو چته و گرنه میدونی که میتونم ذهن هر کسی رو که میخوام بخونم.تا ذهنتو نخوندم بهم بگو که به چی فکر میکردی؟
    _به همه چی و هیچی. ولش کن اومدم کنار آب یه ذره آروم بشم نمیخوام بدتر حرص بخورم. حوصله تعریف کردن رو هم ندارم.
    همان موقع موبایل دریا زنگ خورد. دوباره شبنم بود.
    _چرا جوابشو نمیدی؟
    _حوصلشو ندارم. خوشم نمیاد چیزی ازم مخفی بشه و آخرین نفری باشم که از یه موضوع اطلاع پیدا میکنه. حالا هم که دیگه کار از کار گذشته.
    _به نظر من بهتره جوابشو بدی. آخرش که چی؟
    دریا در ذهنش تکرار کرد:ٱخرش که چی؟
    جواب شبنم را داد.
    _الو دریا. وای باورم نمیشه جواب دادی. دختره...
    _شبنم کار دارم اگه کار مهمی داری بگو وگرنه قطع میکنم.
    شبنم که میخواست به دریا بد و بیراه بگوید، متوجه بی حوصلگی توأم با ناراحتی اش شد.
    _باشه. گوش کن. الان شاهینو میفرستم دنبالت بیا خونه ما.بیا باهم حرف بزنیم. باشه؟ به خدا اصلا دوست ندارم تو این حال ببینمت. قبول کن. لطفا.
    _باشه.
    شبنم که سعی در پنهان کردن خوشحالی اش از قبولی دریا داشت گفت:
    _پس آماده شو تا ربع ساعت دیگه شاهین میاد.
    گوشی را قطع کرد. سامیار از جایش بلند شد و گفت:
    _منم کم‌کم میرم. بهتره بری آماده شی.
    _همه چیزو شنیدی؟
    سامیار با سر جواب مثبت داد.
    _فقط...
    دریا متعجب نگاه کرد.
    _فقط با شاهین زیاد صمیمی نشو. ازش خوشم نمیاد. مطمئن باش حالا توی مسیر میخواد باهات حرف بزنه.
    _نمیتونم که جوابشو ندم. اصن چرا این کارو نکنم؟ شاهین برادر بهترین دوستمه.
    _خوشم نمیاد ازش.
    دریا به سامیار چپ چپ نگاه کرد و پیش خودش گفت:دیوونه. با این قدرتای مسخره اش فکر کرده عقل کله.
    سامیار بلند گفت:تازه اینا که چیزی نیستن. پس تو اگه قدرتای کایان و لشکرش رو ببینی چی میگی؟ تازه دعا کن هیچوقت به پست پسرش نخوری. اون خیلی باهوشه متاسفانه.
    _بیخودی منو از این حرفا نترسون. کایان دیگه چه خریه؟ پسرش کیه؟
    _اینا رو یه روز مفصل برات توضیح میدم. دشمن من الان دشمن تو هم محسوب میشه. قبل از اینکه سر و کله شون پیدا بشه باید یه کاری کنم. اینطوری کمتر توی خطر می افتی. راستی اینم بدون که...
    لحن صدایش را کمی تغییر داد و جدی تر گفت:

    _اسم پسرشم...آرازه.
     
    آخرین ویرایش:

    Firelight̸

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/10/07
    ارسالی ها
    1,273
    امتیاز واکنش
    47,038
    امتیاز
    1,040
    سن
    21
    دریا به ویلای خانواده صداقت رفت. در آنجا پس از کمی صحبت با عمو کیانش و رفع دلخوری هایش به آغـ*ـوش اکرم خانوم و شبنم پناه برد و با هم گریستند. در آخر اصرار کرد که او را به ویلای خودش باز گردانند. این سری عمو کیان و شبنم هر دو دریا را به ویلا رساندند. اینطور برای دریا هم بهتر بود چون طبق گفته سامیار شاهین میخواست در راه با دریا سر صحبت را باز کند و دریا اینطور معذب میشد.
    موقع پیاده شدن از ماشین، دریا سامیار را دید که یه طرف او می آید.
    همزمان با پیاده شدن دریا عمو کیان و شبنم هم از ماشین پیاده شدند.
    سامیار مودبانه سلام کرد. عمو کیان که او را نمی شناخت جواب سلامش را داد.
    شبنم بعد از سلام کردن گفت :
    _بابا ایشون آقای نیکزاد هستن که توی دانشگاهمونن و هم رشته ماهستن ولی یه ترم بالاترن. همونی که گفتم اشکالاتمو ازش میپرسم چون خیلی بلده.
    شبنم جمله آخرش را آرام گفت اما سامیار متوجه شد و لبخندی گوشه لبهایش شکل گرفت.
    کیان پس از دست دادن با سامیار گفت:
    _خب ظاهرا کاری داشتید ولی ما اینجا اومدیم و مزاحم شدیم.
    _نفرمایید. من میخواستم یه چند دقیقه وقت خانوم رسایی رو بگیرم. باهاشون کار داشتم.
    کیان به سامیار اشاره کرد که میخواهد با او صحبت کند. سامیار متوجه اشاره کیان شد و با او همقدم شد تا به صحبتهایش گوش کند.
    _ببین پسرم با اینکه اولین باره می بینمت اما به نظر نمیاد آدم بدی باشی اما گوش کن؛ دریا یه دختره و خوب نیست یه پسر و دختر مجرد توی یه خونه تنها باشن. نه اینکه به هیچکدومتون شک داشته باشم. اینطوری دریا معذب میشه. چون اخلاقش دستم اومده اینو میگم. دریا دختر شکننده و حساسیه.
    سامیار لبخندی زد و گفت:
    _حرفاتونو قبول دارم جناب صداقت. منظورتونم متوجه شدم و البته که حق با شماست. من میخوام با خانوم رسایی صحبت بکنم راجع به سوالایی که دارن. میشه چند دقیقه ایشون رو از شما قرض بگیرم.
    کیان خنده مردانه ای کرد و گفت:
    _خب‌خب، می بینم که خوب سر و زبونم داری. باشه دخترمو به مدت دوساعت بهت میدم اما...
    کیان به سامیار نگاه کرد تا بقیه حرفش را متوجه شود. سامیار که سریع متوجه شد گفت:
    _چشم. هر چی شما بگید.
    دریا با اجازه از عمو کیان سوار ماشین سامیار شد.
    لحظه آخر که سامیار میخواست سوار شود عمو کیان دست روی شانه اش گذاشت و گفت:
    _مثل برادرش هواشو داشته باش. نذار یه خش به بدنش بیفته.
    _صحیح و سالم میبرم و میارمش. قول میدم.
    دریا و سامیار از جلوی چشمان شبنم و کیان دور شدند.
    شبنم دوشادوش پدرش ایستاد و گفت:
    _بابا شما که اولین بار بود سامیار رو می دیدی؟ چجوری بهش اعتماد کردی و دریا رو سپردی دستش؟ خطرناک نیست؟
    کیان دستهایش را پشتش به هم قلاب کرد و در حالی که هنوز به مسیر رفتن آنها خیره شده بود گفت:
    _پسره عجیب بود. توی نگاهش یه چیز خاص بود که انگار آدم میتونست بهش اعتماد کنه. حتی شاهین هم که پسره خودمه و اهل هیچی نیست ولی گاهی اوقات تو نگاهش رد شیطنت رو می بینم. اما این نه تنها شیطنتی توی نگاهش نبود تازه آدم با نگاه کردن به چشمهاش آروم هم میشد.
    شبنم که از حرفهای پدرش سر در نمی آورد گفت:
    _من که هیچی نفهمیدم.
    کیان دستش را دور شانه های دخترش انداخت و گفت؛
    _شبنم بابا هنوز جوونه. این چیزا رو نمی‌فهمه. هم سن باباش بشه خودش میفهمه.

    شبنم لبخندی به پدرش زد. میدانست که حرفهای پدرش در هر مورد درست است و آدم شناس خوبی است.
     
    آخرین ویرایش:

    Firelight̸

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/10/07
    ارسالی ها
    1,273
    امتیاز واکنش
    47,038
    امتیاز
    1,040
    سن
    21
    دریا در ماشین چشمش به جاده بود اما فکرش جایی دیگر و برای همین متوجه نشد چه مدت در راه بودند و به کجا رفتند. فقط با صدای سامیار که گفت(رسیدیم) از ماشین پیاده شد.
    وارد کافی شاپی شدند. دریا پرسید:
    _اینجا کجاست؟
    _یه جای دنج. من اینجا رو خیلی دوست دارم.
    هر دو قهوه سفارش دادند. سامیار بعد از نوشیدن جرعه ای از قهوه اش گفت :
    _خب، آوردمت اینجا که راحت تر بتونیم صحبت کنیم. ببین دریا تو الان قسمتی از راز منو فهمیدی گرچه این اتفاق نباید میوفتاد. اونشب یادته که من زخمی شده بودم؟
    دریا سر تکان داد و هیجان زده گفت:
    _آره‌آره یادمه.
    _معلوم شده که یه جاسوس بین ما هست. اونشبم قصد آسیب زدن به یه نفر دیگه رو داشتن که من مانع شدم و خودم چاقو خوردم. حالا از این حرفها بگذریم میخواستم یه چیز دیگه بهت بگم.
    کمی دیگر از قهوه اش را نوشید. نفسی تازه کرد و ادامه داد:
    _دریا تو باید خیلی حواستو جمع کنی. چون اونطور که من شنیدم کایان ضعیف شده و همین خیلی خطرناکه چون ممکنه پسرش آراز جاشو بگیره.
    دریا با حالت گنگی به سامیار نگاه کرد و گفت:
    _چرا خطرناک؟
    _بهت گفتم که دشمنای ما قدرت زیادی دارن ولی خوشبختانه هوش بالایی ندارن اما متاسفانه و به دلایل نا معلومی آراز بسیار باهوشه. حتی از ما هم باهوش تر و این هوشش به علاوه ی نیروها و قدرتهایی که داره خیلی خطرناکه. اونا نباید بفهمن که من روی خشکی ام ولی اگه تو رو گیر بیارن رد منم میگیرن. احتمالا تا الان دیگه از وجود تو با خبر شدن.
    سامیار که حس کرد دریا دوباره دارد میترسد گفت:
    _حالا ولش کن بیا یه کار جالب بکنیم.
    بعد لیوانی را که در آن قهوه میخورد و اکنون خالی بود را گرفت و گفت:
    _تو هم بگیرش.
    _هان؟
    _من اینطرفشو گرفتم. تو هم دسته‌شو بگیر و به من نگاه کن.
    دریا همان کاری را که سامیار گفته بود کرد. کم کم صداهایی در سرش می پیچید و صدای مردم را انگار می‌توانست بشنود. اما نه صداهای عادی، صدای ذهنشان را.
    لبخندی زد و گفت:
    _وای چجوری اینکار رو کردی؟
    _درستش این بود که دستتو میگرفتم تا تماس راحت تر انجام بشه ولی چون اینجا نمیشه،الان تماس از طریق لیوان و چشمامون صورت گرفت. حالا میتونی به هرکس میخوای نگاه کنی تا بتونی ذهنشو بخونی.
    دریا به دختر میز مقابل نگاه کرد و توانست فکرش را بخواند.
    از فکر دختر خنده اش گرفت چون داشت حرص نحوه آرایش کردن دوستش که مقابلش نشسته بود را میخورد.
    سعی کرد بدون نگاه کردن تمرکز کند روی پسری که میز پشتشان نشسته بود.
    همین که میخواست فکرش را بخواند ناگهان سامیار دست را برداشت. دریا با تعجب به او نگاه کرد و گفت:
    _چرا اینکارو کردی؟ اه.
    سامیار کمی به طرف دریا خم شد و آرام گفت:
    _بعضیا رو ذهنشونو نباید خوند.
    _چرا؟
    _چون ارزششو نداره. تو ذهنشون چیزای خوبی نمیگذره.
    دریا ذوق زده پرسید:
    _منم میتونم خودم تنهایی اینکار رو بکنم؟
    سامیار درحالی که از ذوق بچه گانه دریا خنده اش گرفته بود گفت:
    _شاید یه روزی خودم بهت یاد دادم.
    در حالی که دریا هنوز نشسته بود و به کار جالبی که کرده بود فکر میکرد. به سمت فروشنده رفت تا قهوه ها را حساب کند.
    بعد از حساب کردن،وقتی دید که دریا هنوز نشسته به طرفش رفت و گفت:
    _پاشو. باید زود برسونمت و خودم آماده بشم. امشب توی دریا خیلی کار دارم.ببینم در مورد تو باید چیکار کنیم؟
    _من؟
    _آره. با این وضع و اوضاع تو امنیت نداری علاوه بر اون منم همینطور. باید امشب مشورت کنم. شاید...
    دریا بی تابانه پرسید:
    _شاید چی؟
    سامیار با شک و نگرانی ادامه داد:
    _شاید مجبور شدم تو رو هم با خودم ببرم به دریا.
     
    آخرین ویرایش:

    Firelight̸

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/10/07
    ارسالی ها
    1,273
    امتیاز واکنش
    47,038
    امتیاز
    1,040
    سن
    21
    نیمه شب سامیار برای دیدار پدرش به دریا رفت.
    به محض ورود به دریا بدنش تغییر شکل داد و به جای پا دارای باله و دمی همچون ماهیان شد اما بالاتنه او همچون آدمیان بود. لباسش با لباسی پر زرق و برق تعویض شد و رنگ چشمهایش به همان طلایی که رنگ اصلیشان بود تبدیل شد.
    با ورود او جارچی حضور او را اعلام کرد:
    _علیحضرت، شاهزاده سامیار به اینجا آمده اند.
    _پس چرا درنگ میکنی؟ او را به داخل فرا بخوان.
    سامیار وارد کاخ شد و به نزد پدرش رفت و او را در آغـ*ـوش کشید.
    _درود بر پادشاه خردمند سرزمین روشنایی ها.
    _درود بر ولیعهد جوان و زیبای من. نمیدانی چقدر نگرانت بودم پسرم. الان بهتر هستی؟
    _آری پدر جان. خوبم. میخواستم موضوعی را به شما بگویم.
    _درنگ کن تا مادرت نیز بیاید. در نبود تو بی قراری میکرد و نگران بود که آیا سالم هستی یانه؟
    شاه آراستی به یکی از خدمتکاران دستور داد تا ملکه را به اینجا بیاورد.
    جارچی دوباره ورود ملکه را اعلام کرد.
    زنی زیبا با همان هیبت نیم انسان و نیم ماهی که لباسی آستین دار و درخشنده به تن داشت و روی موهای بلند او، چیزی حریر مانند بود. انگار همه چیز دست به دست هم داده بودند تا او را همچون الهه ها جلوه دهد.
    ملکه آپامه با دیدن پسرش اورا در آغـ*ـوش گرفت و در حالی که عطر تن پسر را می بویید گفت:
    _آرام جان مادر، خوش آمدی. ایزد را سپاس که تو را سالم به ما بازگرداند.
    پس از رفع دلتنگی، همه روی صندلی نشستند و منتظر شدند تا ببینند موضوعی که سامیار می‌خواهد راجع به آن صحبت کند چیست.
    _همانطور که می دانید من زخمی شدم. آن شب که من با خنجر آتش زخمی شدم به سختی خود را به ساحل رساندم. چیزی نمانده بود که جان به جان آفرین تسلیم کنم اما در همان موقع یک نفر جان مرا از مرگ حتمی نجات داد.
    پادشاه آراستی و ملکه آپامه که با حرف های پسرشان کنجکاو شده بودند؛ منتظر ماندند تا او بقیه ی حرفش را بزند.
    _او چشمان مرا دید و کمی از ماهیتم نیز برای او آشکار شد و همین موجب وحشت او شد.
    پادشاه زیر لب زمزمه کرد :خدای من!
    ملکه گفت:
    _اما اینطوری که سپاهیان تاریکی می توانند بوی او را حس کنند و هم جان تو و هم جان آن کسی که تو را دیده به خطر خواهد افتاد.
    _میدانم. برای همین از شما خواهش میکنم که اجازه دهید من او را با خود به اینجا بیاورم تا در امان نگاهش دارم. در ضمن او با استفاده از دانشی که دارد می تواند به ما کمک کند. او یک انسان است و اگر ما باعث شویم جان انسانی گرفته شود تا ابد نفرین خواهیم شد.
    شاه آراستی پس از کمی سکوت و تفکر گفت‌:
    _بسیار خب؛ با او گفتگو کن و او را به اینجا بیاور.
    سامیار از جای خود بلند شد و پس از تعظیم کوتاهی به سمت در رفت که پدرش پرسید:
    _نام آن انسان چیست؟
    سامیار در حالی که لبخند کوتاهی روی لب داشت اما چون پشتش به پدر و مادرش بود و کسی آن را نمی دید گفت:
    _دریا. او یک دختر است و نام او دریاست.
    بعد با همان لبخند از در کاخ خارج شد و نگاه نگران پدر و مادرش که به یکدیگر خیره شدند را ندید.

    و حتی نفهمید که پدرش سریعا از جای خود بلند شد و به طرف کتابخانه ممنوعه رفت.
     
    آخرین ویرایش:

    Firelight̸

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/10/07
    ارسالی ها
    1,273
    امتیاز واکنش
    47,038
    امتیاز
    1,040
    سن
    21
    سلام دوستان عزیز صبحتون بخیر.
    تشکر میکنم از @Shiva B@noo ی عزیز و آقا @AmirMhmd گل که توی یه سری سوالات راهنماییم کردن و یه تشکر مخصوص هم میکنم از سامی گلم @deimos که خیلی در حقم لطف کردن.
    پست جدید تقدیم نگاهاتون.
    _باز که اینجا نشستی.
    صدای سامیار بود. دریا همانطور که در ساحل نشسته بود و پاهایش را در شکمش جمع کرده بود بی آنکه سرش را برگرداند پاسخ داد:
    _چیکار کنم؟ جای بهتری سراغ داری؟
    سامیار با فاصله کنار او نشست و گفت:
    _اینقدر فکر نکن.
    _چی؟
    _میدونم که میای کنار دریا تا از دست فکرهایی که تو سرتن خلاص شی ولی نمیتونی.
    دریا هوم آهسته ای گفت و منتظر ماند تا سامیار بقیه حرفش را بزند.
    _اینقدر به خودت سخت نگیر. نمیخوام نصیحتت کنم ولی اتفاقایی که توی گذشته افتاده دیگه گذشته. تو نمیتونی تغییرشون بدی. وقتشه که دست از زندگی کردن توی گذشته بکشی و وارد حال بشی.
    دریا به سامیار نگاه کرد. سامیار به او لبخندی زد و چشمهایش را به نشانه تایید حرفهایش باز و بسته کرد و گفت:
    _بپرس.
    دریا مبهوت به او نگاه کرد.
    _چی رو؟
    _همون سوالی که توی ذهنته. بپرس تا جواب بدم.
    _خیلی سوال دارم ها. مشکلی نیست؟
    _تاهر جا بتونم جواب میدم.
    دریا کمی فکر کرد.
    _میخوام در مورد دنیای شما که داخل آبه بیشتر بدونم. میخوام در مورد آراز بدونم. اون کیه؟ چه شکلیه؟ چرا اصلا دشمن دارین؟ جنگتون سر چیه؟ خود تو کی هستی؟
    سامیار تک خنده ای کرد و گفت:
    _یواش. چه خبرته؟ یکی یکی بپرس. خب بذار تا برات بگم.
    دنیای زیر آب تقسیم میشه به سه دسته:سرزمین ماهیان که همین ماهیایی ان که توی دریا می بینی. سرزمین سپیدیا همون سرزمین روشنایی که ما توش زندگی میکنیم و سرزمین سیاه یا همون تاریکی که قلمرو فرمانروایی کایان و پسرش شاهزاده آراز اونجاست. دشمنی ما و کایان دیرینه است و قضیه ای نیست که مال یک یا دوسال باشه. منم یه آدمی ام مثل بقیه افراد سرزمین سپید.
    _بقیه؟ مگه بازم هستید؟
    _آره. سرزمین ما مرز معینی داره با دوتا سرزمین دیگه و مردم خودمونو داریم. راستی...
    با این حرف سامیار دریا به طرف او برگشت.
    _دیشب رفتم تو آب و با چند نفر از اعضای مهم مشورت کردم. اونها با اومدن تو مشکلی نداشتن. باید هر چه سریعتر بریم چون هر لحظه امکان داره با حملاتشون غافلگیر بشیم.
    _الان که نمیتونم ببام.
    _چرا؟ ولی ما باید سریع بریم. لیسانستم که گرفتی. فقط میمونه که نهایتش انصراف بدی و دیگه نری دانشگاه.
    _بحث دانشگاه نیست. شبنم اینا دارن از ایران میرن. میخوام اونا رو بدرقه کنم. نمیخوام تا قبل از رفتن اونها جایی برم.
    _کی میخوان برن؟
    _اینجوری که بوش میاد خیلی زود ولی زمان دقیقشو نمیدونم.
    _پس قبل از رفتن شبنم و خونوادش کارهای دانشگاهتو راست و ریس کن و بیا به همین ویلا. وقتی اونا برن ما بلافاصله باید اینجا رو ترک کنیم. تا همینجاشم خیلی خطر کردیم که جامون رو تغییر ندادیم.
    دریا سرش را تکان داد. باید بعد از ترک دانشگاه برای شبنم یک بهانه ای می آورد چون حتما از او می پرسید که چرا دانشگاه را ترک کرده. اما خوشبختانه راضی کردن شبنم سخت نبود. البته فقط برای دریا. دریا بعد از چند ثانیه گفت:
    _راستی در مورد آراز و کایان هیچی بهم نگفتی.
    _کایان که بابای آرازه دیگه زیاد قدرتی نداره. چیز خاصی در مورد اون نیست اما...
    _اما چی؟
    سامیار با لحن هشدار دهنده ای گفت:
    _در مورد آراز هر چی کمتر بدونی یا اصلا ندونی خیلی بهتره و به نفعته.
     
    آخرین ویرایش:

    Firelight̸

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/10/07
    ارسالی ها
    1,273
    امتیاز واکنش
    47,038
    امتیاز
    1,040
    سن
    21
    برای خرید چند بسته ماکارونی لباسهایش را پوشید و سوویچش را برداشت. هنوز چند قدمی از خانه دور نشده بود که سامیار را دید که به طرف او می آید. با خودش گفت :وای باز این اینجا چیکار میکنه.
    سامیار داد زد:قربانت. منم دلم برات تنگ شده بود.
    و پشت آن خنده ی دلنشینی کرد.
    دریا لب گزید. گاهی فراموش میکرد که این پسر چه توانایی هایی دارد.
    سامیار به او رسید. دریا دستپاچه سلامی کرد که با برخورد خوب سامیار از دستپاچگی اش کم شد. سامیار گفت:
    _جایی میری؟
    _بله. میرم ماکارونی بخرم. البته اگه اجازه بدین و فکرمو قبلش نخونده باشین که دارم کجا میرم.
    سامیار لبخندی زد و چیزی نگفت.
    دریا این سری کمی اخم کرد و گفت:
    _یعنی چی هی ذهن این و اونو میخونی؟شاید آدم یه چیزایی تو ذهنش باشه شخصی باشه.
    _خب فکر نکن به چیزی تا منم نتونم فکرتو بخونم.
    _مگه میشه؟ من بیشتر از دوثانیه نمیتونم فکر نکنم بعدش ناخود آگاه فکرم سمت چیزی کشیده میشه.
    سامیار دوباره خندید و گفت:
    _چه کنیم؟ هوم؟ هیچ راهی نیست مگر اینکه...
    دریا که میخواست هر چه سریعتر از شر فکر خوانی سامیار خلاص شود گفت:
    _مگه اینکه چی؟
    _مگه اینکه بعد از اینکه از خرید برگشتی برای من یه ماکارونی خوشمزه درست کنی که دلم خیلی هوسشو کرده. اگه این کار رو برام بکنی منم بهت یه چیزایی یاد میدم.
    _اوهو. شازده رو باش. دیگه چی میخوای؟ با سس تند میخوای یا کچاپ؟
    سامیار که می دانست با این کار بیشتر دریا حرص میخورد گفت:
    _نه سس نمیخورم.
    بعد با لحنی که دل سنگ را هم آب میکرد گفت:
    _خیلی وقته یه غذای درست و حسابی نخوردم.
    دریا که دلش به حال سامیار سوخته بود اما همچنان موضع خود را خفظ کرده بود گفت:
    _جهنم و ضرر. اگه بتونم با یه ماکارونی پختن از شر این قدرتات خلاص شم ارزششو داره.
    *****
    درب قابلمه را برداشت و بو کشید.
    _به به چه بویی داره. حتما خوشمزه هم شده. سامیار...
    بعد ناگهان با خودش فکر کرد :وای خدا سامیار. حالا چیکار کنم؟ دعوتش باید بکنم به خونه ام؟ وای چه خاکی تو سرم بریزم؟
    همان موقع صدای آیفون بلند شد. دریا زیر لب گفت:
    _بدبخت شدم.
    آیفون را برداشت. ‌
    _بله؟
    _حاج خانوم دریا زیر انداز آوردم. تو هم قابلمه‌تو با چند تا بشقاب و قاشق چنگال بیار. بدو که منتظرم.
    دریا آیفون را گذا‌شت و همانجا به دیوار تکیه داد.
    _حتما باز ذهنمو خونده.
    با این فکر که سامیار ذهنش را خوانده کلی شرمنده شد. اما خب اینطوری کارش راحت تر شد.
    وسایل را برداشت و درون یک سبد بزرگ گذاشت.
    در حیاط را که باز کرد، سامیار را دید که کمی آنطرف تر روی یک زیر انداز نشسته و برای او دست تکان می دهد.
    رفت و رو به روی سامیار نشست.
    _به‌به حاج خانوم دریا چه بویی راه انداختی. دستت درد نکنه.
    _نوش جان. در ضمن اینقدر به من نگو حاج خانوم. حس میکنم دویست سال دارم.
    _باشه چشم حالا حرص نخور غذاتو بخور.
    بعد خودش شروع به خوردن کرد.
    دریا از اینکه سامیار اینقدر غذا را با اشتها و دلنشین میخورد به وجد آمد.
    _دوست داشتی؟ سری بعد برات یه چیز دیگه می پزم به شرطی که تو هم روی قولت بمونی نظرت چیه؟
    سامیار جوابی نداد. دریا چپ چپ به او نگاه کرد و زیر لب گفت:بی ادب.
    بعد بلند رو به سامیار گفت:خیلی زشته که جواب نمیدی ها.
    و خودش هم شروع به خوردن غذایش کرد و تا آخر دیگر چیزی نگفت.
    غذای سامیار که تمام شد زیر لب گفت:پروردگارم سپاس.
    بعد رو به دریا گفت: دستت دردنکنه دریا خانوم. در ضمن زشت این نیست که من اونموقع جوابتو ندادم، زشت این بود که موقع غذا خوردن بخوام صحبت کنم. پس ناراحت نشو.
    دریا که غذایش را تمام کرده بود با این حرف سامیار کمی خجالت کشید و گفت:
    _حق با توعه، ببخشید.
    _این یه بار ایرادی نداره. ولی دیگه نباید تکرار شه. حالا برو خونتون. طرفای ساعت پنج و اونورا بیا همینجا تا بهت یادبدم.
    دریا الکی تعارف کرد:خب بیا خونمون.
    سامیار لبخندی زد و گفت:
    _برو بچه. برو تعارف الکی نکن. تو خودتم اگه میخواستی من بیام خونتون من نمیومدم.
    _چرا؟
    _دختر حرمت داره. جایی که یه دختر تنها زندگی میکنه هیچوقت یه پسر نباید بره. توی جایی که من هستم اینطوریه. حتی توی خانواده هم اگر برادر خواست به اتاق خواهر بره اول باید اجازه کسب کنه.
    _یعنی نمیومدی خونه ام؟
    _نوچ. حالا وقتی رفتیم دریا با اینجور مسائل بیشتر آشنا میشی. فعلا خدانگهدار.
    و بعد خودش به سمت ویلایش راه افتاد.
    دریا رفتنش را تماشا کرد و در حالی که لبخند دلنشینی داشت، زیر لب زمزمه کرد:
    _دختر حرمت داره..
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا