- عضویت
- 2018/10/07
- ارسالی ها
- 1,273
- امتیاز واکنش
- 47,038
- امتیاز
- 1,040
- سن
- 21
تیپ ساده و دخترانهای زد و قبل از ساعت ده، دم در ویلا منتظر ایستاد تا با خانواده کیان صداقت به بیرون بروند و کمی خوش بگذرانند.
با رسیدن کیان، دریا سوار ماشین شد و پس از سلام و احوالپرسی به راه افتادند تا امروز را فارغ از هر چیزی کمی خوش باشند. قبل از اینکه کیان همه را برای ناهار به رستوران ببرد، برای دریا یک دستبند ظریف با آویزهایی به شکل صدف و ستاره دریایی خرید که با مچ دست ظریف دریا نیز همخوانی داشت. دریا همانطور که دستبند را نگاه میکرد گفت:
_وای مممنون عمو کیان. خیلی قشنگه، اما من نمیخواستم.
_قابلتو نداره عزیزم. همینجوری دیدمش یه لحظه با خودم فکر کردم که به دست تو میاد. گفتم به عنوان یادگاری از من داشته باشیش.
دریا که تیزتر از این حرفها بود گفت:
_یادگاری؟ مگه قراره جایی برین؟
اما متوجه نشد که کیان با چشم به شبنم اشاره کرد که دریا را با خود ببرد.
همان موقع شبنم رسید و به بهانه دیدن خریدهایش دریا را با خود برد و بعد از آن هم به رستوران رفتند برای خوردن ناهار و دریا دیگر فراموش کرد که سوالش را بپرسد.
بعد از اتمام کارهایشان کیان مقابل ویلای دریا ایستاد تا او را پیاده کند. اما دریا، به دریای رو به رویش خیره شده بود. شبنم گفت:
_آخ دریا میدونی چند وقته آب تنی نکردیم؟ اینقدر دلم میخواد یه بار دیگه برم تو دریا و بهت آب بپاشم.
_منم دلم برای اون روزا تنگ شده.
شبنم که متوجه شد دریا چهره اش دارد کمکم رنگ غم به خود می گیرد برای عوض کردن جو گفت:
_میگم اصن چطوره الان بریم یه ذره آب بازی کنیم؟ هان؟ نظرت؟
_نه به جون شبنم حوصله ندارم. یه روز دیگه.
_خواهش میکنم.
دریا به عمو کیان نگاه کرد، انگار میخواست بداند که با پیشنهاد شبنم موافق است یا نه.
عمو کیان با به هم زدن پلکهایش هم موافقت خودش را با پیشنهاد شبنم اعلام کرد و هم اینکه علاقه خودش به دیدن شیطنت های دریا را اعلام کرد.
_باشه.
شبنم از سر خوشحالی جیغی کشید. چون که بین دریا و شاهین نشسته بود مجبور بود شاهین را کنار بزند تا خودش بیرون برود.
از روی شاهین رد شد که ناگهان شاهین داد زد:
_آی شبنم پام له شد.
اما شبنم بی توجه به شاهین سریع از ماشین پیاده شد.
همه از ماشین پیاده شدند و شبنم دست دریا را گرفت و گفت:
_وای آخ جون! بدو بیا دختر تو چقدر تنبلی.
دریا گفت:
_حوصله ندارم ولی به خاطر تو باشه.
شبنم ناگهان آرام شد و همانطور که دست دریا را در دست داشت، یک قدم به او نزدیکتر شد و گفت:
_دریا به خدا هر کاری میکنم به خاطر خودته. دوست ندارم ببینم غمگینی. یه ساله عزاداری چی نصیبت شده؟ دوست دارم مثل قبل باشی. همون موقع که دوتایی سر کلاس استادا از دستمون بیشترین حرص رو میخوردند ولی دست آخر خودمون بیشترین نمره رو میگرفتیم. دوست دارم بشی اون دریایی که بودی. لطفا قبل از اینکه دیر بشه به خودت بیا. شاید دیگه من پیشت نباشم.
_چرا پیشم نباشی؟ شبنم.
شبنم که فهمید باز اشتباه کرده گفت:
_خب. بیا بریم.
اما با دادی که دریا زد و اسمش را صدا کرد فهمید که ایندفعه نمی تواند فرار کند.
_دریا خواهش میکنم بیا الان فقط خوش بگذرونیم. به خدا فردا بهت میگم همه چیزو. بیا.
دریا که به حرف شبنم اطمینان داشت به طرف او رفت که ناگهان با حس خیسی لباسهایش به شبنم که پیروزمندانه به او نگاه میکرد خیره شد و همین شد آغاز شیطنتشان.
دریا که زمان و مکان را فراموش کرده بود با شبنم از ته دل می خندید و نگاه های خیره شاهین که به او دوخته شده بود را نمیدانست.
حتی نمیدانست که فرد دیگری جز شاهین به او خیره شده.
با صدای اکرم خانوم که میگفت(بچه ها دیگه بسه.) هر دو خسته و کوفته دست از بازی کشیدند.
لباسهای هر دو کاملا خیس بود و به تنشان چسبیده بود.
اکرم خانوم گفت:
_دریا دخترم بدو تا سرما نخوردی داخل خونه لباساتو عوض کن. ما هم بریم تا شبنم لباساشو عوض کنه.
_خب بیاین بالا تا به شبنم لباس بدم.
_نه قربونت ما میریم دیگه. تو هم برو. خدافظ عزیزم.
و بعد عمو کیان ماشین را روشن کرد و خانواده صداقت از آنجا رفتند
دریا هم به سمت ویلا دوید. اما در راه رفتن به ویلا حس کرد که پرده ویلای کناریشان تکان خورد.
با رسیدن کیان، دریا سوار ماشین شد و پس از سلام و احوالپرسی به راه افتادند تا امروز را فارغ از هر چیزی کمی خوش باشند. قبل از اینکه کیان همه را برای ناهار به رستوران ببرد، برای دریا یک دستبند ظریف با آویزهایی به شکل صدف و ستاره دریایی خرید که با مچ دست ظریف دریا نیز همخوانی داشت. دریا همانطور که دستبند را نگاه میکرد گفت:
_وای مممنون عمو کیان. خیلی قشنگه، اما من نمیخواستم.
_قابلتو نداره عزیزم. همینجوری دیدمش یه لحظه با خودم فکر کردم که به دست تو میاد. گفتم به عنوان یادگاری از من داشته باشیش.
دریا که تیزتر از این حرفها بود گفت:
_یادگاری؟ مگه قراره جایی برین؟
اما متوجه نشد که کیان با چشم به شبنم اشاره کرد که دریا را با خود ببرد.
همان موقع شبنم رسید و به بهانه دیدن خریدهایش دریا را با خود برد و بعد از آن هم به رستوران رفتند برای خوردن ناهار و دریا دیگر فراموش کرد که سوالش را بپرسد.
بعد از اتمام کارهایشان کیان مقابل ویلای دریا ایستاد تا او را پیاده کند. اما دریا، به دریای رو به رویش خیره شده بود. شبنم گفت:
_آخ دریا میدونی چند وقته آب تنی نکردیم؟ اینقدر دلم میخواد یه بار دیگه برم تو دریا و بهت آب بپاشم.
_منم دلم برای اون روزا تنگ شده.
شبنم که متوجه شد دریا چهره اش دارد کمکم رنگ غم به خود می گیرد برای عوض کردن جو گفت:
_میگم اصن چطوره الان بریم یه ذره آب بازی کنیم؟ هان؟ نظرت؟
_نه به جون شبنم حوصله ندارم. یه روز دیگه.
_خواهش میکنم.
دریا به عمو کیان نگاه کرد، انگار میخواست بداند که با پیشنهاد شبنم موافق است یا نه.
عمو کیان با به هم زدن پلکهایش هم موافقت خودش را با پیشنهاد شبنم اعلام کرد و هم اینکه علاقه خودش به دیدن شیطنت های دریا را اعلام کرد.
_باشه.
شبنم از سر خوشحالی جیغی کشید. چون که بین دریا و شاهین نشسته بود مجبور بود شاهین را کنار بزند تا خودش بیرون برود.
از روی شاهین رد شد که ناگهان شاهین داد زد:
_آی شبنم پام له شد.
اما شبنم بی توجه به شاهین سریع از ماشین پیاده شد.
همه از ماشین پیاده شدند و شبنم دست دریا را گرفت و گفت:
_وای آخ جون! بدو بیا دختر تو چقدر تنبلی.
دریا گفت:
_حوصله ندارم ولی به خاطر تو باشه.
شبنم ناگهان آرام شد و همانطور که دست دریا را در دست داشت، یک قدم به او نزدیکتر شد و گفت:
_دریا به خدا هر کاری میکنم به خاطر خودته. دوست ندارم ببینم غمگینی. یه ساله عزاداری چی نصیبت شده؟ دوست دارم مثل قبل باشی. همون موقع که دوتایی سر کلاس استادا از دستمون بیشترین حرص رو میخوردند ولی دست آخر خودمون بیشترین نمره رو میگرفتیم. دوست دارم بشی اون دریایی که بودی. لطفا قبل از اینکه دیر بشه به خودت بیا. شاید دیگه من پیشت نباشم.
_چرا پیشم نباشی؟ شبنم.
شبنم که فهمید باز اشتباه کرده گفت:
_خب. بیا بریم.
اما با دادی که دریا زد و اسمش را صدا کرد فهمید که ایندفعه نمی تواند فرار کند.
_دریا خواهش میکنم بیا الان فقط خوش بگذرونیم. به خدا فردا بهت میگم همه چیزو. بیا.
دریا که به حرف شبنم اطمینان داشت به طرف او رفت که ناگهان با حس خیسی لباسهایش به شبنم که پیروزمندانه به او نگاه میکرد خیره شد و همین شد آغاز شیطنتشان.
دریا که زمان و مکان را فراموش کرده بود با شبنم از ته دل می خندید و نگاه های خیره شاهین که به او دوخته شده بود را نمیدانست.
حتی نمیدانست که فرد دیگری جز شاهین به او خیره شده.
با صدای اکرم خانوم که میگفت(بچه ها دیگه بسه.) هر دو خسته و کوفته دست از بازی کشیدند.
لباسهای هر دو کاملا خیس بود و به تنشان چسبیده بود.
اکرم خانوم گفت:
_دریا دخترم بدو تا سرما نخوردی داخل خونه لباساتو عوض کن. ما هم بریم تا شبنم لباساشو عوض کنه.
_خب بیاین بالا تا به شبنم لباس بدم.
_نه قربونت ما میریم دیگه. تو هم برو. خدافظ عزیزم.
و بعد عمو کیان ماشین را روشن کرد و خانواده صداقت از آنجا رفتند
دریا هم به سمت ویلا دوید. اما در راه رفتن به ویلا حس کرد که پرده ویلای کناریشان تکان خورد.
آخرین ویرایش: