رمان تو تمام قصه منی | ariel کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

ariel

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/03/06
ارسالی ها
690
امتیاز واکنش
19,341
امتیاز
661
محل سکونت
سرزمین دیزنی
[HIDE-THANKS]
یه چیزی انگار دورنم فرو ریخت زود از جلوی پنجره اومدم کنار وپنجره بستم برای محکم کاری پرده صورتی اتاقم رو هم کشیدم
به دیوار تکیه دادم یکم غیرمنتظر بود برام این پنجره چندساله بود که باز نشده بود والان بازشده و اونی که مقابلشه آرشه
دوست داشتم از زیر نگاههای آرش در برم نمیدونم شاید یه حسی بود که خودمم نمیدونستم چیه
خودم به سختی از دیوارکندم نشستم روی تختم ولی باز قلبم نا آرام بود
به اجبارروی تختم دراز کشیدم الان وقت فکر کردن به آرش نبود
الان باید میخوابم که فردا سر کلاس استاد مرتضوی دیر نرسم چشمام بستم
بلاخره صبح دیر بیدارشدم سریعی تاکسی گرفتم وارد دانشگاه شدم
خدا بگم چکارت کنه آرش دیشب بخاطرت درست نتونستم بخوابم بلاخره خواب موندم
داشتم تندتند سمت پله ها میرفتم که راشی ندیدم که عجله داشت میامد سمتم
نفسشو داد بیرون
سلام راشین خوبی
-راشین :سلام نسیم ممنون ..توخوبی
مرسی بدو که الان راهمون نمیده سرکلاس
-راشین:پس بدو که بریم
بلاخره پله ها یکی دوتا طی کردیم رسیدم سر کلاس باهم وارد کلاس شدیم
با دیدن جای خالی استادتعجب کردیم یه نگاه بهم کردیم
خداراشکر استاد مرتضوی نیومده بود دوتا صندلی خالی دیدیم زود رفتیم نشستم روی صندلی
-راشین :آخیش خدا شکر هنوزنیامده
-نسیم :جای تعجبه استاد هنوز نیومده اون که آن تایم بود همیشه زود میامد کلاسش
که همو لحظه یه پسرجون وارد کلاس شد تا حالا ندیده بودمش
-راشین:این که دیگه !!!؟؟؟
-نسیم :نمیدونم شایدم دانشجوی جدید نه این موقعا که انتقالی نمیدن
همون طور درحال تجزیه وتحلیل بودیم که پسر رفت توی جایگاه استاد ایستاد
که با بهت به هم نگاه کردیم
-راشین:این چرا رفته اونجا ایستاده چه خوشتپه اوه اوه قیافشو
همه انگار تعجب کرده بودن درحال پچ پچ کردن بودن
که با خودکارش زد روی میز
بچه ها لطفا ساکت باشید حتما تعجب کردن از دیدن من
من استاد جدیدتون زانیار پارسا هستم که به جای استاد مرتضوی اومدم
این چند ماه در خدمتون هستم امیدوارم این ترم باهم خوب بگذرونیم
خب بریم سراغ روش تدریس من
اینجوریه که هر جلسه ازتون امتحان میگیرم شیطنت ومزه پرونی اگیدا تو کلاس من ممنوعه
وقتی درس میدم دوست ندارم سروصدای بشنوم
امیدوارم متوجه شده باشید
واخدااین دیگه کیه صد رحمت به استاد مرتضوعی خودمون برگه حضوروغیاب واسمها میخوند
راشین همیجور زیر گوشم پچ پچ میکرد منم حواسم به اون بود
-راشین : بابا این دیگه کیه خدایا غلط کردیم همون استاد مرتضوی برسون
ای راشین یکم اروم تر حرف بزن نمبینی هنوز هیچی نشده چطوری همه خفه خون گرفتن سکون بین
- راشین :ای وای چه جذبه ای هم داره
طوری اینو را میگفت که لبخندی روی لبم آورد که باصدای استاد..

[/HIDE-THANKS]
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • ariel

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/03/06
    ارسالی ها
    690
    امتیاز واکنش
    19,341
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    سرزمین دیزنی
    [HIDE-THANKS][/HIDE-THANKS][HIDE-THANKS][/hide-thanks][HIDE-THANKS]
    که گفت خانما اگه چیز خنده داری هست بگین باهم بخندیم که با حرفش سرمو گرفتم بالا که داشت با عصبانیت نگاهمون میکرد
    -اشین :رببخشید استاد
    وای خدا دیدی چطوری نگاهمون کرد داشتم از ترس غش میکردم
    زدم به پاش گفت راشین ساکت باش تا بیرونمون نکرده
    حواسم جمع کردم با خونده شده اسم دستمو بالا گرفتم
    خانم نسیم صدر
    ونگاهشو ازروی لیست برداشت چند ثانیه نگاهم کرد بعد از خوندن چندتا اسم دیگه شروع کرد به درس دادن خیلی خوب به درس دادن مسلط بود هرکسی که اشکالی داشت قشنگ براش توضیح می داد
    -استادپارسا:خوب بچه ها برای امروز کافیه جلسه بعد تا اونجای که درس دادم ازتون امتحان میگیرم اماده باشید ورفت طرف وسایلشو جمعشون کرد از کلاس خارج شد
    -راشین :نه خوشم اومد دیدی چطوری درس میداد از اخلاقش بگذریم درس دادنش عالی بود
    سری تکون دادم کلاسرمون برداشتم گذاشتم تو کیف با راشین از کلاس خارج شدیم
    رفتم بوفه دانشگاه دوتا نسکافه گرفتیم
    تو هوای سرد خیلی مچسبید ونشستم نزدیکتری صندلی که نزدیک بوفه بود
    که با صدای راشین که گفت ای بابا بازم این پیداش شد
    - نسیم :کی میگی ؟؟؟
    -راشین : معلومه دیگه آقا یاشار میگم
    سرمو برگردوندم عقب که با دوستش اونها نسکافه گرفته بودن
    -نسیم :ای بابا راشین چرااین بنده خدارا سر میدونی پسر خوبیه که ببین چقدردوست داره
    راشین یکمی از نسکافشو خورد گفت اره می دونم
    -نسیم :پس دردت چیه ..؟؟؟
    -راشین :باورم می کنی خودمم نمی دونم
    وزدیم زیرخنده
    -نسیم :من آخر از دست تو دیونه میشم
    که یا شار ودوستش اومد نزدیکمون
    -یاشار:سلام خانما خوب هستید

    سلام آقا نوید ممنون شما خوب خوبید
    -یاشار:بله ممنون خانم صدر
    -یاشارکیک شکلاتی که گرفته بود گذاشت روی میز میدونست راشین عاشق کیک شکلاتیه
    -یاشار: بفرمائید
    نگاهی به راشین کردم که چیزی نمی گفت خودشو سر گرم گوشیش بود بنده خدا یاشار
    رو کردم طرفش چرا زحمت کشیدن خودمون میگرفتیم
    -یاشار:خواهش میکنم قابلتون نداره
    اززیر میز زدم به پای راشین علامت دادم که تشکر کنه
    که سرشو گرفت با اجبار گفت ممنون آقای نویدی نیازنیود چرا زحمت کشیدین
    -یاشار:نوش جان خانوم فرهان بفرمائید امیدوارم دوست داشته باشید
    ببخشید خانم فرهان می تونم جزوه های درس ساختمان جلسه قبل ازتون بگیرم
    -راشین :ولی جزوهای من کامل نیست
    -یاشار:اشکال نداره تا همون جای که نوشتن میشه بهم بدین
    -راشین :الان همراهم نیستن
    -یاشار:اشکال نداره فردا ازتون میگرم
    -راشین :باشه
    -لبخندی زد وگفت تشکر
    وا زمون خداحافظی کردن از کنارمون گذشتن
    -راشین :این همه ادم چرا ازمن جزوه میخواد
    ابرومو پروندم بالا نگاهش کردم
    -راشین :چیه چرا اینجوری نگاهم می کنی راست میگم خوب
    -لبخند زدم گفتم که جزوهای من کامل نیست وهمراهم نیست من که تورا میشناسم تا آخر ین لحظه دست از نوشتن برنمیداری
    نمیدونم دلیل این کارات چیه راشین ..؟؟؟
    ندیدی چطوری با عاشق نگاهت میکرد من اگه جای یاشاربودم با این رفتارتو میرفتم پشت سرمو نگاه هم نمیکردم یه روز ازاین رفتارت پشیمون میشی ازما گفت بود
    مهشید که میشناسی چقدر سعی داره که خودشو به یاشار بچسونه میینی چقدر پسر خوبیه که حتی نگاهشم نمیکنه
    راشین ساکت بود انگشتاشو دور لیوا ن نسکافش قفل کردبود
    خودمو به صندلی تکیه دادم با چنگال یه تکه از کیک برداشتم گذاشتم دهنم جزوهامو مرور کردم
    نگاهش کردم تو فکر فرو رفته بود
    صداش کرد ولی جوابی نداد دوبار صداش کردم شاید هم داشت به یاشار فکر میکرد
    راشین باتوام چرا جواب نمیدی
    بیا بریم کلاسمون دیرشد بعد کلاس از راشین خداحافظی کردم
    میخواستم زود برم خونه خیلی خسته بودم زود تاکسی گرفتم سمت خونه حرکت کردم

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    ariel

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/03/06
    ارسالی ها
    690
    امتیاز واکنش
    19,341
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    سرزمین دیزنی
    [HIDE-THANKS][/HIDE-THANKS][HIDE-THANKS][/hide-thanks][HIDE-THANKS]
    بلاخره رسیدم دم درخونه باکلیددر باز کردم
    وارد خونه شدم کسی دیده نمیشود
    -نسیم:ای بابا کسی نیست بیایید این گل دختر تحویل بگیره
    آهای اهل خونه کجایید همین طوری بلند بلند میگفتم
    -پروانه :چیه چرا اینقدر سروصدای می کنی بابا فهمیدم که اومدی
    از آشپزخونه اومد بیرون

    پروانه یه ملاقه گرفته بود دستش وپیش بند بسته بود خیلی قیافه اش بامزه شده بود تا حالا پروانه این شکلی ندیده بودم
    زدم زیرخنده
    پروانه ابروشو پروند بالا گفت چیه چرا می خندی..؟؟؟ چیز خنده داری دیدی
    ببخشید وخیلی بامزه شدی
    -پروانه :دختر چشم سفید داری منو مسخره ام می کنی
    ودوید دنبالم
    -پروانه :نسیم واستا حالا دیگه منو مسخره می کنی
    -نسیم :بابا غلط کردم کدبانو ببخشید به جون تو روده کوچیکه رود بزرگه خورد خیلی خستم
    پروانه وایستاد گفت
    -پروانه:اِی گـ ـناه بدو بیا غذا آماده است
    -نسیم :وای مرسی عشخم
    - پروانه :حالا نمیخواد خودتو لوس کنی
    لب و لوچه آویزون کردم گفتم تو ذوق زن
    پروانه خندیدن گفت ..بله اینجوری
    -نسیم :تسلیم بابا
    -نسیم :راستی مامان کجاست نمی بینمش ..؟؟؟
    -پروانه :رفته خونه مهتاب جون
    نسیم :چیزی شده مگه ..؟؟؟
    -پروانه:نمیدونم خاله داشت با تلفن حرف میزد نفهمیدم مهتاب جون چی پشت تلفن میگفت که خاله خیلی نگران شد رفت پیشش
    -نسیم :ای بابا حتما اتفاقی افتاده نگران شدم
    -پروانه :نمیدونم حالا خاله خودش میاد میفهمیم برو لباسات عوض کن من میز می چینم
    سرمو تکون دادم رفتم اتاقم ولی نمی دونم چرا اینقدر دلشوره گرفته بودم خدا کنه چیزی نشده باشه لباسهای بیرونمو با یه دست لباسهای راحتی عوض کردم دست وصورتمو شستم رفتم پایین
    همون لحظه مامان از درخونه اومد داخل رفتم نزدیکش
    -نسیم :سلام مامان
    -مامان نسرین :سلام عزیزم
    -نسیم:رفته بودین خونه خاله چیزی شده..؟؟؟
    -مامان نسرین :نه عزیزم برای مهتاب اتفاق نیوفتاده خداراشکر حال بعدش برات میگم
    -نسیم :خداراشکر..پس چی شده بود..؟؟؟
    - مامان :میگم بهتون
    -پروانه :نسیم کجای بیا دیگه کجا موندی ..؟؟؟
    -نسیم :الان میام
    که پروانه همون لحظه از آشپزخونه اومد بیرون
    -پروانه :سلام خاله اومدی
    - مامان:اره عزیزم
    -پروانه:بیاید نهار که الان سرد میشه
    با مامان وارد آشپزخونه شدیم سر میز نشستیم
    -مامان:چرا زحمت کشیدی دخترم
    پروانه لبخند خجولی زد گفت زحمتی نیست وفقط خداکنه خوب شده باشه نوش جان
    نگاه به خورش قیمش کردم به نظرم خوشمزه میامدن
    به خنده گفتم چیزی که درست کنی معلومه که خوشمزه است
    -مامان :اره همینطوره
    پروانه لبخند زد گفت مرسی خب شروع کنیم
    یه قاشق از خورش گذاشتم کنار بشقابم با برنج خوردم همون طوری که فکر میکردم خوشمزه بوده
    پروانه با ذوق بهم خیره بود که ببینه چی میگم
    قیافه متفکری به خودم گرفتم گفتم خوب ببینم باید از بیست چند بهت بدم
    -پروانه :زود بگو منتظرم
    -نسیم :نه بذار بیشتر فکر کنم
    -ِپروانه:اه نسیم اذیت نکن
    -مامان:نگران نباش عزیزم خیلی خوشمزه شده
    پروانه برام ابروی پروند گفت مرسی خاله جون
    مامان با لبخند نگاهمون می کرد
    -نسیم :ِای بابا خب میخواستم منم نمره بدم که
    -پروانه :خب بگوبابا کشتی منو
    -نسیم :خب از بیست بیست
    -پروانه:شوخی میکنی یا واقعا میگی..؟؟
    -نسیم :معلومه که واقعا میگم
    قری به گردنش داد گفت
    اون که معلومه دست پخت منو خوبه
    -نسیم :اوی مای گاد
    - پروانه :نهارتو بخور سردشد
    بابا باشه نزن منو
    مشغول خوردن شدیم
    که مامان گفت
    -مامان :خاله زهره حالشون خوب نیست
    مهتاب خیلی نگرانه دیشب حالش بد شده بردنش بیمارستان مرضیه خانوم به مهتاب زنگ زده گفته وضعیت قلبش اصلا خوب نیست خدا رحم کرد زود بردنش بیمارستان
    با شنیدن این خبر وار رفتم خاله زهره خیلی دوست داشتم خاله مامان بود خاله مهتاب دختر خاله مامان بود که من بهش میگفتم خاله
    خاله مهتاب خیلی به مامانش وابسته است
    روکردم به مامان گفتم الان حالشون چطوه ..؟؟
    -مامان: خداراشکر خطر رفع شده الان که بیمارستانه مهتاب زود میخواد بره پیش خاله خیلی بی تابی می کرد
    -پروانه :انشالله زودی خوب بشن
    گفتم انشالله
    دیگه میلی به غذا نداشتم چندتا قاشق بیشترنخوردم
    انگار همه مون میلمون ازبین رفته بود با کمک پروانه میز جمع کردیم
    -نسیم :مامان عصر برم پیش خاله
    -مامان:اره مادر میریم مامان وپروانه رفتن اتاقشون که استراحت کنن
    رفتم اتاقم روی تختم دراز کشیدم که چشمم خورد به گوی داخل قفسه کتابهام که خیلی قشنگ بود یه لحظه یاد آرش افتادم الان اونم حتما خیلی ناراحته خیلی مادربزرگشو دوست داره
    باز نگاهم به گوی افتاد
    اونو آرش بهم کادو داد بود
    همیشه باهم کلک داشتیم
    یادم میاد اون روز باهش قهره کرده بودم اونم سربه سرم می گذاشت وواذیتم می کرد
    وقتی فهمید جدی جدی قهرم باهاش وحرف نزم
    اونم چیزی نگفت روز تولدم اینوبهم کادو داد
    خیلی ازش کادوش خوشم اومده ولی به روی خودم نیاوردم چقدر قیافش اون لحظه دیدنی بود نمیدونم ولی تا حالا چرا گو نگه داشته بودم
    بلند شدم رفتم از توی قفسه برش داشتم وقتی میچرخوندیش موسیقی قشنگی ازش بلند میشود که خیلی آرامبخش بود
    یه حس عجیبی داشتم
    با صدای در اتاقم گذاشتم کنار
    بفرمائید
    پروانه در اتاق باز کرد سرکی کشید گفت
    -پروانه :نسیمی بیداری
    -نسیم :اره عزیزم بیا داخل
    رفت روی تختم درازکشید رفتم کنارش نشستم
    -پروانه :خوابم نمی برد گفتم بیام پیش تو
    -نسیم :خوب کردی
    -پروانه :راستی عصری قراره ساعت شش پروین خانوم دوباره ببرم دکتر
    -نسیم :کارخوبی میکنی عزیزم میخوای منم همرات بیام
    -پروانه :نه عزیزم تنها نیستم که
    راستی نسیم اگه خوابم برد ساعت شش بیدارم کن
    باشه
    وکنارش دراز کشیدم چشمهام روی هم گذاشتم شاید خوابم ببره وهرکاری می کردم
    نتونستم بخوابم
    به پروانه نگاه کردم خوابش بـرده بود خداراشکر حالش خیلی بهتر شده بود
    از جام بلندشدم جزوهامو مرور کردم
    بعد چند ساعت به ساعت نگاه کردم
    چهارشده بود بلندش شدم که زود برن تا برسه میشه همون شش
    پروانه بیدارکردم خودم رفتم پایین
    مامان توآشپرخونه بود
    -نسیم :عصربخیرمامانی
    -مامان:عصربخیر عزیزم
    پروانه آماده اومد پایین
    مامان که دیدش گفت کجا مادر..؟؟؟
    -پروانه :باید پروین خانوم ببرم دکتر
    -مامان:خوب کار می کنی ثواب داره
    پروانه خدا حافظی کرد رفت
    رفتم باز اتاقم لباسهام عوض کردم با مامان راه افتادم سمت خونه خاله
    دعا می کردم که آرش این موقعا خونه نباشه

    [/HIDE-THANKS]

     
    آخرین ویرایش:

    ariel

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/03/06
    ارسالی ها
    690
    امتیاز واکنش
    19,341
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    سرزمین دیزنی
    [HIDE-THANKS]
    [/HIDE-THANKS]
    [HIDE-THANKS][/hide-thanks]
    [HIDE-THANKS]
    مامان زنگ خونه خاله زد
    که در خونه زود بازشد وارد خونه شدیم تو حیاط نگاه کردم ماشینش نبود خیالم راحت شد
    خاله اومد استقبالمون
    سلام خوش اومدین
    سلام خاله جون خودم خوبی مهتاب خانمی
    خاله یه لبخند زد
    زود رفتم گونه بــ..وسـ...ید
    -خاله مهتاب :سلام به روی ماه ات خاله ..میدونی چندوقته ندیدمت نمیگی خاله ات دلش واسه ات تنگ میشه قربونت برم
    -لبخند خجولی زدم گفتم خدانکنه خاله جون ببخشید این چند وقت درگیر کارهای دانشگاهم بودم
    -خاله : ولی سعی کن هروقت تونستی بیا دیدنم میدونی چقدر وابسته تونم
    -نسیم :قربون یدونه خاله ام بشم چشم حتما
    خدانکنه عزیزم
    باهم وارد خونه شدیم رفتیم توی سالن روی مبل نشستیم
    -مامان :قراره کی بری ..؟؟؟
    -خاله مهتاب :راستش قرارشد با آرش بریم
    -مامان :خیلی خوبه اینجوری بهتره
    -مهتاب:اره ولی آرش زود برمیگرده می خواستم خودم برم ولی نذاشت گفت خودش می برمت
    قراره صبح زود حرکت کنیم
    بچم خیلی ناراحته نسرین جون به خاطر مادرجون
    از اون هم نگرانشم میدونی که غذای بیرون نمیخوره
    معده اش حساسه الان میخواستم براش غذا درست کنم بذارم تو یخچال که نذاشت حواست بهش باشه
    -مامان:معلومه که حواسم بهش هست آرش مثل پسر خودمه
    -خاله:مرسی نسرین جان
    خواهش می کنم عزیزم
    -خاله :برم چای بیارم باهم بخوریم
    خاله میخواست بلند بشه گفتم خاله خودم میرم زحمت نکشید
    -خاله:زحمت میشه
    -نسیم :این چه حرفیه ازاین تعارفا دیگه نداشتیم
    -خاله مهتاب:قربونت برم
    -نسیم :خدا نکنه
    بلند شدم رفتم داخل آشپزخونه دیگه از بس اینجا میامدم همه چیز مثل کف دستم بلد بودم
    زود فنجونهای از توی کابینت در آوردم چای ریختم توش گذاشتم روی سینی شیشه ای
    ظرف شیرینی گذاشتم کنارش
    از درگاه آشپزخونه اومدبیرون که صدای آرش که از پله ها می اومد پایین شنیدم
    سرش پایین بود وداشت ساعتشو به مچ دستش می بست
    که میگفت مامان سوئیچ منو ندیدی ..؟؟؟
    باورم نمیشود مگه این خونه بود..؟؟؟ پس ماشینش چرا تو پارکینگ نبود؟؟؟
    سرش گرفت بالا وقتی منو دید اول تعجب کرد ولی زود حالت صورتشو عوض کرد وبی تفاوت شد
    بی اراده بهش سلام کردم که فقط با تکون دادن سرش اکتفا کرد
    واچرا اینجوریه نمی تونه زبونشوتکون بده جواب سلام آدم بده
    رفت پیش خاله ومامان منم پست سرش را ه افتادم خیلی حرصم گرفته بود از بی توجه ایش
    -آرش:سلام بر خاله نسرین گل خودم
    -مامان:سلام پسرم خوبی عزیزم
    -آرش:ممنون خاله جون خوبم
    نشست روی مبل پاهاش انداخت روی اون پاش
    وانگاه کن چه ژستی واسه من گرفته
    چای تعارف کردم که رسیدم به آرش سـ*ـینه چای بردم جلوش گفتم بفرمائید
    بدون توجه به من گفت ممنون میل ندارم
    تو دلم گفتم کوفت اصلا نخور به من چه
    رفتم نشستم روی مبل چایمو برداشتم
    که خاله گفت مگه سوئیچ ات روی میزت نبود ..؟؟
    -آرش:بوده ولی الان ندیدمش
    -مهتاب:من برم ببینم کجاست
    خاله بلند شد رفت دنبال سوئیچ بگرده
    چای مزه مزه کردم خوش عطر بود چای خاله حرفت نداشت
    -مامان:چه خبر پسرم کارای شرکت خوب پیش میره ..؟؟
    -آرش:آره خاله خدارشکر داره انجام میشن چند تا کارمونده که اون انجام بشه دیگه تمومه
    -مامان:موفق باشی عزیزم
    -آرش:ممنون خاله جان
    منم که هیچ حرفی نمیزدم سرم پایین بود چاییمون میخوردم که سنگینی نگاهشو حس کردم نمیدونم چرا حس معذب بودن پیداکرم بودم سرمو گرفتم بالا که بی تفاوت روشو کرد اونطرف
    که همون لحظه خاله اومد
    -خاله:بیا عزیزم پشت میز افتاده بود

    -آرش:مرسی
    و سوئیچ از دست خاله گرفت و بلند شد
    آرش:مرسی

    -آرش:مامان چیزی نمیخواین ازبیرون
    -خاله :نه مامان جان
    روشو کرد طرف مامان گفت خوشحال شدم دیدمتون خاله جان
    خداحافظی کرد از در خارج شد
    منم که بود ونبودم برای آقا فرقی نداشت چه بهتر رفتم کنارخاله نشستم گفتم
    وقتی مامان گفت حال خاله زهره بد شده خیلی ناراحت شدم الان حالشون چطوره ..؟؟
    -خاله :خوبه خدارشکر چند ساعت پیش زنگ زدم مثل اینکه الان حالش بهترشده

    -نسیم :خداراشکر خاله خودتو ناراحت نکن ..وقتی اینجوری می بینمتون خیلی ناراحت میشم دلم میگیره ناراحت نباش مهتاب خانمی
    خاله لبخند مهربونی زد دستمو توی دستش گرفت گفت
    -من قربونت تو گل دخترم بشم الان خوبم
    گونشو بـ*ـوس کردم ما چاکر خاله خانوم هستیم همین یه دونه بیشترکه نداریم
    قربونت گلم
    من خاله خیلی دوست داشتم
    خاله زن با قلب مهربون ودوست داشتی بود کسی نبود که از رفتار وحرف زدن خاله خوشش نیاد
    کلا خاله عزیزدلم بود جای خاله نداشتمو پر کرده بود
    -مهتاب :ولی دل نگرون آرشم بچم این چند وقته همش دنبال کاراش بود خسته کوفته می اومد خونه حتی فرصت غذا خوردن نداشت می ترسم این چند روز که نیستم سرش به کارش غرق بشه از خوردوخوراک بیفته
    -مامان : اِی مهتاب نگران نباش عزیزم بچه که نیست خودم حواسم بهش هست
    که آرش اومد گفت خوبه خاله تو یه طرفداری از ما میکنی وگرنه مامان خانوم ما فکر میکنه من یه بچه دوسالم همیشه به مراقب نیاز دارم
    -تو دلم گفتم وا بسم الله مگه این نرفته بود اینجا چکار می کنه
    به دیوار تکیه داده بود دستاشو تو جیب شلوارش بودن امد نزدیکتر
    -نسیم : نکنه تا حالا همین جا بوده
    -مهتاب :وا آرش مگه تو نرفته بودی ..؟؟؟!!
    -آرش:چرا ولی یه چیزی یادم رفت دوباره برگشتم
    شالم که روی شونهام رها شده بود زود سرم کردم
    -آرش:مادر من مگه نگفتم اینقدر نگران من نباش خودم از بس کارام برمیام ناسلامتی چند سال تنهای زندگی کردم
    -مهتاب :چکارکنم عزیزم فکر می کنی اونجا هم بود ی دلشوره نداشتم همیشه غصه میخوردم
    -آرش:ای بابا مادرمن چه نگرانی ناسلامتی نزدیک سی سالمه بچه که نیستم
    همه هم سن وسالهای من ازدواج کردن وبچه هم دارن وخرج خانوادهشون میدن اونوقت شما مثل بچه ها با من رفتارمیکنی
    همه اینها با حرص می گفت
    خنده ام گرفته بود یادم میاد خاله همیشه با آرش همینطوری بود
    -مهتاب:اگه ازدواج می کردی که من غصه ای نداشتم
    که یه لحظه با آرش چشم در چشم شدیم
    که آرش همون طور خیره به من گفت به موقع مامان جون
    اینو با لحن خاصی میگفت
    که خنده از روی لبم محو شد نمی دونم چرا یه جوری شدم قلبم تند تند شروع کرد به زدن
    نگاهمون از نگاهش دزدیدم سرمو انداختم پایین
    -مامان نسرین:پسرم خودت ناراحت نکن حالا که چیزی نشد مادر فقط نگرانته
    -آرش:میدونم خاله جونم ..ولی مامان زیادی نگرانه
    زود از پله ها رفت بالا با یه پرونده برگشت
    خداحافظی کرد رفت این دفعه دیگه واقعا رفت
    دستم روی قلبم گذاشتم چرا اون لحظه اونجوری شدم یه نفس عمیق کشیدم
    حواسم جمع کردم که مامان وخاله چه بهم میگفتن ولی همش ذهنم میرفت به اون لحظه ونگاه خیره اش ولحن حرف زدنش افکارموپس زدم که به اون لحظه فکر نکنم ولی نمیشد
    با بلند شدن مامان که داشت از خاله خداحافظی می کرد که به خودم اومدم زود بلند شدم گونه خاله بـ*ـوس کردم خداحافظی کردیم برگشتیم خونه

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    ariel

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/03/06
    ارسالی ها
    690
    امتیاز واکنش
    19,341
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    سرزمین دیزنی
    [HIDE-THANKS][/HIDE-THANKS][HIDE-THANKS][/hide-thanks][HIDE-THANKS]
    پروانه هنوز نیومده بود خونه
    مامان :نسیم پروانه دیرنکرده ..؟؟؟
    به ساعت نگاه کردم گفتم الان بهش زنگ میزنم
    شمارشو گرفتم بعد از چند بوق صداش اومد
    -پروانه:جانم نسیمی
    -پروانه:سلام کارت تموم شد ؟؟؟
    -پروانه :آره عزیزم توراهم چیزی نمی خوای بخرم
    -نسیم:اوم بذار فکرکنم آهان بستی بگیر
    -پروانه :بستنی اونم توی این سرما..؟؟؟
    -نسیم:بگیر دیگه
    پروانه که خنده اش گرفته بود
    باصدای بچگونه گفت باشه کوچولو گریه نکن برات می گیرم
    -نسیم:مرسی عشخم پس فعلا
    -پروانه:فعلا عزیزم
    گوشی قطع کردم
    رفتم آشپزخونه ماماندکه درحال شستن ظرفی بود گفتم مامان شام امشب بامن
    -مامان:پروانه کارش تموم شده ..؟؟؟
    آره توی راهه شمابرو راحت بشین روی مبل میخوام زرشک پلو با مرغ بپزم انگشتاتون بخورید
    -مامان:عجب پس بذار کمکت کنم
    -نسیم :نه مامان جان شما بفرمائید
    -مامان:ازدست تو باشه من رفتم
    لبخند عریضی زدم
    رفتم از یخچال مرغ بیرون اوردم گذاشتم بیرون تا یخش باز بشه برنج هم خیس کردم و بقیه کارها انجام دادم
    که صدای در اومد وصدای پروانه که میگفت
    -پروانه: نسیمی ، خاله من اومدم
    -مامان:خوش اومدی عزیزم اینا چیه..؟؟؟
    که خریداشو بالا گرفت گفت اینها امر نسیم خانومه
    از آشپزخونه زدم بیرون رفتم نزدیکش
    سلام
    سلام
    -بذار ببینم بستی گرفتی
    -پروانه :بله خانم بفرمائید
    مامان با حالت تعجب گفت نسیم توی ا ین هوای سرد میخوای بستنی بخوری نمیدونی که گلوت حساسه
    با قیافه مظلومی گفتم چیزم نمیشه خیلی هـ*ـوس کرده بودم
    -مامان:خیلی خب حالا خودتو لوس نکن
    لبخندی زدم براش بـ*ـوس فرستادم
    خوراکی برداشتیم بردیم آشپزخونه
    پروانه رفت لباسشو عوض کنه
    منم رفتم سراغ غذام بعد چند دقیقه پروانه اومد داخل آشپزخونه
    -پروانه:اوم چه بوی خوبی ببین چه کرده
    -نسیم :بله خانوم مارودست کم گرفتی
    اومدم کمکم کرد غذا اماده کردیم بعد شام مامان گفت خودش ظرفها میشوره
    یا پروانه رفتیم اتاقم
    نشستیم روی تختم
    -پروانه:چی شد رفتی خونه مهتاب جون..؟؟؟
    -نسیم :آره خدارشکر حال خاله زهره بهترشده
    - پروانه :چه خوب خداراشکر
    -نسیم :توچه کردی؟؟؟
    -پروانه:هیچی پروین خانوم بردم دکتر که دارو داد چند روز باید استراحت کنه بعدم رفتیم از پاش عکس گرفتیم
    -نسیم :انشالله که زودتر بهتر بشه
    -پروانه:اره انشالله
    من برم نسیم خیلی خسته شدم یه نگاهم به درسام کنم این چند وقت اصلا نرفتم سراغ جزوهام
    - نسیم :باشه منم باید پروژه ام کامل کنم
    - پروانه :شب بخیر عزیزم
    - نسیم :شب تو بخیر جانم
    ورفت اتاقش
    لباسعامو با لیاس خواب خرسیم عوض کردم موهای بلندم آزدا رها کردم
    رفتم پشت میز م نشستم لپ تاپمو باز کردم رفتم سراغ پروژه ام یه لحظه چشمهای آرش جلوی چشمام نقش بست
    سرمو تکون دادم که افکارم از ذهنم بیرون برن آه لعنتی
    بلندشدم پنجره اتاقم بازکردم هوای سرد بهم خورد که باعث شد لرز کنم
    می خواستم پنجره ببندم که چشمام به پنجره روبه روم خورد که بازبود و پردهاش تکون میخوردن و چراغ اتاق خاموش بود باد به موهای بلندم میخورد هرکدومشون به یه طرف میبرد
    فقط یه هاله از نور معلوم بود
    می خواستم بی تفاورت باشم که دیدم آرش اومدتوی بالکن به نردها تکیه داد
    میخواستم برم عقب ولی خیالم راحت بود چون لامپ های اتاقم خاموش بود دیده نمیشودم
    نمیدونم یه نیروی وادارم میکرد همین جا وایستم به روبه روم زل بزنم
    به خودم گفتم چه کار می کنی نسیم ..؟؟؟پنچره ببند برو بخواب ولی نمیشد
    عقلم می گفت برم ولی نمی دونم چرا همون جا ایستادم
    سرمو دوباره گرفتم بالا به روبه روم نگاه کردم
    بازم همونجا بود توهمون حالت به نردها بالکن تکیه داده بود
    سرش گرفته بود بالا به آسمون نگاه می کرد
    نمی دونم احساس می کردم کلافه است حالا که فکر کنم از وقتی برگشته امروز خوب تونستم بودم ببینمش
    یاد ظهر افتادم که خونه خاله رفته بودیم و دیده بودمش
    ولی توجه نکرده بودم چقدر تغییر کرده بود با اینکه تو تاریکی داشتم نگاهش می کردم ولی اون هاله نوری که از اتاقش میومد می تونستم درست ببینمش
    قیافه اش پخته ترشده بود زل زدم به صورتش چشمهای عسلی از همون جا برق میزد
    باد موهاشو بازی گرفته بود ولی اون عین یه مجسه برای خودش ایستاده بود
    یه دفعه سرش آورد پایین زل زد به پنجره اتاقم که توی دلم خالی شد
    احساس میکردم دار ه منو میبینه
    ولی خیالم م راحت بود که نمی تونست تو تاریکی اتاقم منو ببینه
    ولی طوری زل زده بود که انگار فهمیده یکی داره نگاهش میکنه
    وای خدا نکنه منو دیده نه امکان نداره ..؟؟؟
    می خواستم بازم پنچره ببندم ولی نتونستم دل بکنم برم بخوابم
    چرا همش به عصری که دیدمش فکر می کردم
    وبا اون نگاه خاصش چرا اون لحظه تپش قلب گرفته بودم چرا اینقدرتندتند میزد..؟؟؟؟؟؟
    چرا این چشمهای عسلیش امروز از ذهنم پاک نمیشود ..؟؟؟؟
    از این همه فکر خسته شدم
    یه لحظه با باد سردی که بهم خورد به خودم اومدم زود پنچره بستم
    دیگه به آرش نگاه نکردم زودتر رفتم توتختم دراز کشیدم پتوی روم گرفتم
    وای چر ااینقدرسرده ..؟؟؟
    پتو بیشتردور خود پیچوندم
    به ساعت نگاه کردم ساعت یک شب بود تعجب کردم یعنی من نزدیک یه ساعت پشت پنجره ایستاده بودم !!؟؟؟
    به همین خاطر اینقدر سردم شده
    پس چرا وقتی پشت پنجره ایستاده بودم سرمای زیاد حس نمیکردم..؟؟؟!!!
    یادآرش افتادم که اونم توی این ساعت بیداره
    حتما به خاطر خاله زهره نگران و نتونسته بخوابه
    واقعا درکش میکردم منم نگران خاله بودم
    که از خستگی چشمهایم روی هم اومدن به خواب رفتم

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    ariel

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/03/06
    ارسالی ها
    690
    امتیاز واکنش
    19,341
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    سرزمین دیزنی
    [HIDE-THANKS][/HIDE-THANKS][HIDE-THANKS][/hide-thanks][HIDE-THANKS]
    بانورخورشید که از پنجره اتاقم میومد بیدارشدم یه کش وقوسی به خودم دادم پتو کنارزدم از جام بلند شدم
    به ساعت کنار تختم نگاه کردم هنوز هفت بود
    امروز ساعت یازده کلاس داشتم یادم اومد که پروانه همون ساعت کلاس داشت رفتم جلوی آینه
    یه برسی به موهام کشیدم شروع کردم به بافتن شون لباسمو عوض کردم صورتمو شستم رفتم پایین
    صدای تلق وتلوق ازآشپزخونه میومد حتما مامان بود
    رفتم سمت کانتر خم شدم یه سلام بلند کردم
    سلام مامانی صبح بخیر
    مامان دست از کارکشید
    سلام عزیزم صبح بخیر
    وبه کارش ادامه داد
    یه سبد روی میز بود که خوراکی میذاشت داخلش
    رفتم داخل آشپزخونه کنار میز ایستادم
    مامان داری چه کارمی کنی ؟؟اینا چیه جای می خوای بری ؟؟؟
    مامان آخرین ظرف گذاشت داخل سبد درش بست گفت نه عزیزم واسه مهتاب وآرش اماده کردم توکه مهتاب می شناسی وقتی استرس داره غذا نمی تونه بخوره مطمئنم الانه صبحونه نخورده نه با خودش می بره
    چندتا چیز آماده کرده م ببرم بهش بدم خب چند ساعت طول میکشه تا برسن ازبیرون هم چیزی نمی خوره
    آره حق بامامان بود خاله مهتاب اینجوری بود
    مامان سبد برداشت آز آشپزخونه رفت بیرون چادرش انداخت روی سرش
    دلم می خواست همراه مامان برم ولی دلم نمی خواست با آرش روبه رو شم
    دوست داشتم باخاله مهتاب خداحافظی کنم
    مامان رسید نزدیک در یکدفعه گفتم صبرکن مامان منم باهاتون میام
    زود از پله ها رفتم بالت لباسهام خوب بود پالتوی زرشکی برداشتم وشال سفیدمو برداشتم زود رفتم پایین
    مامان تو حیاط منتظرام بود
    وای خدا چقدرسرده دکمه پالتومو بستم شالم روی سرم مرتب کردم رفتم سبد از دست مامان گرفتم
    باهم از خونه رفتیم بیرون مامان جلوتر از من رفت زنگ خونه زد بعد چند دقیقه دربا صدای تیکی بازشد رفتیم داخل
    آرش تو حیاط بود وصندق عقب ماشینش بازبود خم شده بود ساکها جابه جامی کرد
    با بستن در توجشو طرف ما جلب شد دست از کار کشید وایستاد ودر صندوق عقب بست
    اومد طرف ما مامان که جلوتر بود
    که با لحن شادی با مامان احوالپرسی کرد
    رسیدم کنار مامان وبهش سلام کردم اون مثل همیشه با تکون دادن سرش اکتفا کرد
    نگاه تورا خدا یه جواب سلام نمی تونه بده واسه ما اخم می کنه
    اینقدر اخم کن تا همیجوری زشت شو
    به اطراف نگاه کردم خاله ندیدم رفتم داخل خونه سبد گذاشتم روی میز با صدای بلند خاله صداکردم
    خاله مهتاب خاله جون کجای بیا نسیمی اومده
    ای بابا پس کجا بود
    عزیز خاله خوش اومدی
    با صدای خاله از پله ها میومد پاین رفتم پایین پله ها ایستادم
    زود سلام کردم
    سلام خاله
    سلام عزیزم
    از پله ها اومد پایین رفتم نزدیکش گونشو بـ*ـوس کردم خوبی خاله
    خوبم عزیزم
    توجه خاله به سبد روی میز جلب شد
    ایناچیه نسیم جان
    رفتم نزدیک میز درسبد بازکردم
    همون لحظه مامان اومد داخل خاله روشو کرد طرف مامان
    نسرین این چه کاریه عزیزم نیاز نبود زحمت بکشی
    زحمتی نیست مهتاب جان
    مامان با خاله شروع کردن حرف زدن
    منم رفتم به دیوار روبه روم درتکیه دادم که همون لحظه آرش اومد داخل نگاهم به نگاهش خورد یه لحظه نتونستم نگاهمو ازش بگیرم اونم همینطوری شد
    این دفعه نمیدونم نگاهش یه جوری بود ولی حس بی تفاوت نبود
    نگاهش خاص بود چشمهای عسلیش برق میزدند ولی سرخ بودن مسخ نگاهش شده بودم هر لحظه اون نگاه نزدیکتر می شد اینقدر که اون چشما دقیقا روبه روم بودن
    وحالا با چندسانت فاصله بهم یهو قلبم شروع کرد به تپیدن دستام شروع کردن به لرزیدن محکم پالتوم توی دستم فشردم

    خدایا چشم شده بودچرا هروقتی نگاهش می کردم اینجوری میشدم
    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    ariel

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/03/06
    ارسالی ها
    690
    امتیاز واکنش
    19,341
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    سرزمین دیزنی
    [HIDE-THANKS][/HIDE-THANKS][HIDE-THANKS]
    چشمام محکم روی هم فشردم تا دیگه نگاهش نکنم
    چنددقیقه تو همون حالت موندم وقتی چشمام بازکردم روبه روم نبود
    یه نفس بلند کشیدم دستم روی صورتم کشیدم تکیه ام از دیوار گرفتم مغزم هنگ کرده بود
    به اطرافم نگاه کردم ندیدمش روکردم طرف مامان وخاله رفتم نزدیکشون سبد برداشتم باهم بریم بیرون
    نگاهم به دستهای مامان افتاد که یه سینی دستش بودقرآن ویه کاسه آب توش گذاشته بود
    درحین رفتن به خاله دلداری می دادم رفتیم وارد حیاط شدم رفتیم نزدیک ماشین
    مامان قران گرفت دستش خاله قران بوسید اززیرش رد شد
    رفتم نزدیک خاله گونه اشوبوسیدم
    گفتم خاله نگران نباش سلام منو به خاله جون برسونید
    عزیزمی ... چشم حتما می رسونم از اینکه اومدی بدرقمون خیلی خوشحال شدم نسیم جان
    این حرفا چیه خاله جون برید به سلامت روی گونمو بوسید سوار ماشین شد
    نگاهم به آرش افتاد که داشت با تلفن حرف میزد وقتی صحبش تموم شد تلفنش قطع کرد
    گذاشت تو جیب پالتوش که رنگ سرمه ای بود خیلی بهش می اومد
    اصلا چرا اینا گفتم آه ولش کن
    اومد طرف مامان
    مامان قرآنم گرفت طرفش آرش قران بوسید اززیرش رد شد
    آرش از مامان تشکر کرد
    مامان بهش گفت برین به سلامت
    اومد طرفم دستشودراز کرد طرفم منم هنگ کردم به دستی که به طرفم درازشده بود
    یعنی چی می خواد باهم دست بدیم واچه کاریه همیجوری خداحافظی کن برو
    به دستش خیره بودم که با صداش که توش خنده هم بود گفت خانوم کوچولو سبدنمی خوای بدی یا دوست داری همیجوری وایستی
    ها چی گفت سبد کدوم سبد به دستام نگاه کردم
    واه از اون موقع تا حالا این سبد دستم بود پس چراخودم متوجه نشده بودم حالا فهمیدم چرا دستش طرفم گرفته بود
    منو بگو چه فکری کردم بنده خدا میخواست سبد بگیره
    بفرمائید سبد گرفتم طرفش
    چشماش داشت می خندید
    نگاه کن تورا خدا قیافه ام خیلی ضایع شده بود که قیافش خندون شده
    زیرلب خداحافظی کردم رفتم عقب اونم که درعقب ماشیش بازمی کرد که سبد بذار یه مکث کرد ویه خداحافظی آهسته گفت ماشین دورزد سوار ماشین شد
    ماشین روش کرد از در حیاط رفت بیرون
    مامان کاسه آب پشت سرشو ریخت
    -مامان: نسیم جان بریم عزیزم
    شما برین منم در می بیندم الان میام
    باشه عزیزم
    مشغول بستن دربودم که یه ماشینی کنارم توفق کرد سرمو گرفتم بالا تعجب کردم ماشین آرش بود
    رفتم طرف پنجره ماشین دیدم مامان هم داره میاد
    وا خدا نکنه اتفافی افتاده باشه
    خاله شیشه ماشین کشید پایین
    خم شدم گفتم خاله چیشد اتفاقی افتاده
    -مامان نسرین :آره مهتاب چی شده
    - مهتاب:نه نسرین جان چیزی نشده آرش یه چیزی جاگذاشته مثل اینکه مهمه بوده برگشتیم که برش داره
    -نسرین:آهان پس خداراشکر
    آرش پیاده شد بازم داشت با تلفن حرف میزد عصبی هم بود داشت یه چیزی به طرف مقابل توضیح میدا د
    ببین توراخدا یه دفعه سکته نکنه
    خاله بگین کجا گذاشته من برم زود بیارمش
    -مهتاب:والا نمی دونم فکرکنم یه کیف دستی رنگ مشکی که توش چندتا مدرک داخلش باشه
    فکرکنم تو اتاقشه
    باشه
    خوب شد درحیاط نبستم
    برگشتم طرف مامان کلید خونه داد ازش گرفتم تند دویدم دربازکردم رفتم داخل زود از پله ها دویدم بالا
    اتاقش می دونستم کجاست
    از راهرو ردشدم
    اتاقش سمت چپ بود آره
    در قهوهای اتاقش بازکردم واردشدم به خاطر تندتند دویدم نفس نفس می زدم یه نفس عمیق کشیدم به اطراف اتاق نگاه کردم
    اتاقش همیجوری مثل قبل بودو تمیز
    روی تخت که نبود روی میزکنار تختش هم نبود
    کجا بود ای بابا
    وقتی می بینی انقدر کیفت مهمه یه جا بذار خب که معلومه باشه
    شایدم با خودش بردتش یادش نمیاد
    روی کاناپه توی اتاقش نبود
    همینجوری داشتم دنبالش می کشتم نگاهم به پنجره خورد که بازبود باد پردهاشو تکون میداد
    نگاهش کن آقا باهوش یادشه رفته پنچره شو ببنده
    خوب شد دیدم رفتم پنجره ببندم یاد دیشب افتادم به روبه روم نگاه کردم
    پنجره اتاقم کلا توی دید رس بود کلا روبه روش بود پرده اتاقم کشیده نبودن اتاقم قشنگ معلوم بود
    فکرم به دیشب افتاد که از پنجره اتاقم دیده بودمش واومد بود توی تراس
    وای یعنی دیشب متوجه من شده حس بدی پیدا کردم اگه دیدباشتم چی خیلی ضایع است
    حالا فهمیده بودم چرا چشماش اینقدر قرمزدبودن یاد کلافگیش افتادم حتما دیشب نتونسته بخوابه
    آره همینطور زود پنجره بستم وپردها کشیدم
    از کنار میزی که لپ تاپشو گذاشت بود رد شدم
    که چشممم به یه کیف دستی مشکی افتاد که کج شده بود یه گوشه افتاده بود
    پس بگو چرا پیداش نکردم
    رفتم نزدیک میز خم شدم کیف برداشتم
    خوب پیدات کردم
    زودرفتم سمت درکه سـ*ـینه به سـ*ـینه آرش شدم سرم گرفتم بالا هول کردم و ترسیدم
    رفتم عقب که باعث شد پام پیچ بخوره بیفتم زمین که با دستی که دور بازوم پیچیده شد
    باعث شد نخورم زمین که با این کارش یه قدم به جلو پرت بشم که تقریبا توی بغلش قرار گرفتم
    با دادی که سرم کشید به خودم اومد زود رفتم عقب بازوم از دستش کشیدم بیرون
    نگاهم به نگاهش افتاد که اخم کرده بود
    -آرش:حواست کجاست اگه نگرفته بودمت که خورده بودی زمین
    معلومه نیست که رفتی کیف پیدا کنی یا کیف بسازی
    حالا پیداش کردی ..؟؟
    امروز معلوم نیست چته اونم از خنگ بود نش اینم از دست پا جلفتی بودنش
    دیگه داشت زیادروی می کرد
    دستم گرفتم بالا گفتم صبر کنید
    آقای محترم این چه طر صحبت کردنه خیلی دیگه دارید تند میرید اولا تقصیرشما بود که یکدفعه ای اومدید وگرنه من که داشتم راه خودمو می رفتم که یکدفعه پیداتون شد
    کیف از روی زمین برداشتم تخت سـ*ـینه اش کوبیدم از کنارش ردشدم
    اومده واسه من میگه رفتی کیف بسازی یا کیف پیدا کنی حالا اینها به کنار خنگ شدم ودست پا جلفتی هم روش یه دقیقه دیگه ایستاده بودم معلوم نبود چه القبای دیگه بهم نسبت میدا د
    ازهمون اولش اومدنم اشتباه بود
    از دست خودم عصبانی بودم از پله ها تند اومدم پایین از خونه زدم بیرون رفتم کنار مامان ایستاد چند دقیقه بعدآرش با کیف عزیزش رسید
    درحیاط بست از مامان خداحافظی کرد دیگه حتی یه نگاه هم بهش نکردم ولی سنگینی نگاهشو حس می کردم دستی به خاله تکون دادم صدای در ماشین اومد تا وقتی که ماشین حرکت کرد سرمو بالا نیاوردم
    خب خداراشکر این دفعه مثل اینکه رفتن
    همراه مامان رفتیم سمت خونه دربازکردم رفتیم داخل شالمو دراوردم

    مامان رفت سمت آشپزخونه منم رفتم سمت پله ها
    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    ariel

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/03/06
    ارسالی ها
    690
    امتیاز واکنش
    19,341
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    سرزمین دیزنی
    [HIDE-THANKS]
    [/HIDE-THANKS]
    [HIDE-THANKS][/hide-thanks]
    [HIDE-THANKS]
    چندروز ازرفتن خاله گذشته بود تو این چند وقت سعی میکردم که با آرش برخوردی نداشته باشم بخاطر رفتار اون دفعه اش خیلی ازش دلخور بودم
    مامان حواسش به آرش بود نهاروشام آرش می برد خنده ام گرفته بود از کارهای مامان انگار آرش بچه بود حتی صبحانه اشم بهش یادآوری میکرد تا حتما بخوره
    نکنه گرسنه بمونه غذای مورد علاقهاش درست می کرد
    مامان آرش خیلی دوست داشت اونم همینطور حتی وقتی خارج ازکشوررفت خیلی ناراحت شد
    بعضی وقتا تلفنی باهاش حرف میزد آرش وقی بچه بود بیشتر وقتها خونه ما بودحتی اون موقعهای که من هنوز به دنیا نیامده بودم آرش هم به مامان خیلی وابسته بود شده بود هنوزم همین جوریه
    کلا از وقتی چشم توی زندگی بازکردم آرش دیدم تا الان
    با پروانه رفتیم بهشت زهرا حالش بهترشده بود دیگه وقتی میومدیم زیاد بی تابی نمی کرد ولی هنوز خیلی گریه می کرد
    دستشو گرفتم بهش دلداری دادم
    بلندش کردم سوار ماشین شدیم خودم رانندکی کردم که همون لحظه موبایلم زنگ خورد مامان بود
    -مامان:الو نسیم
    -نسیم :جانم مامان
    -مامان :عزیزم کی بر می گردین خونه ، پروانه خوبه..؟
    بهش نگاه کردم چشماش بسته بود وآروم بود
    -نسیم :آره مامان خوبه ،کاری داشتی ؟؟؟
    -مامان:اره عزیزم این چیزها لازم دارم برام بگیر
    -نسیم :چشم مامان دیگه چیزی نمی خواین ..؟؟؟
    -مامان:نه عزیزم مواظب خودتون باشید فعلا
    -نسیم :فعلا
    -پروانه :مگه مهمون دارید ؟؟
    -نسیم :نمی دونم والا
    پروانه موافقی بریم یه قهوه گرم بخوریم توی این هوای خیلی می چسبه
    -پروانه :آره بدم نمیاد
    تورا همش سربه سرش می گذاشتم تابخنده اونم همراهی می کرد خوب بود از این حال هوا در اومد
    رفتیم یه کافی شاپ یه قهوه گرم خوردیم
    بعد رفتیم فروشگاه لیست خریدها مامان خریدم
    -پروانه:نسیم همه چی گرفتی ..؟؟؟
    -نسیم :بزار ببینم آهان سس یادم رفت
    سس خریدیم همه رو گذاشتیم توی ماشین
    -پروانه:نسیمی مطمئنی مهمون ندارید ..؟؟
    -نسیم :از این خریدها مامان معلومه که مهمون داریم
    سوئیچ دادم پروانه خودش رانندگی کنه
    سوار شدیم وقتی رسیدیم دم خونه پیاده شدم دربازکردم پروانه ماشینش برد داخل پارکینگ
    خریدهای برداشتیم رفتیم درباز کردم خونه از تمیزی برق می زد
    -پروانه:گفتم مهمون داریم ببین خاله چه کرد ه
    -نسیم :آره راست میگی
    وسایل بردیم آشپزخونه
    -نسیم :سلام مامانی
    -پروانه:سلام خاله
    -مامان نسرین :سلام برروی ماهتون خسته نباشید
    -نسیم : اوم مامان چه کردی چه بوی بزار ببینم اوه خورشت قیمه معروفتو درست کردین چه خبره
    -پروانه:راست میگه خاله قراره کسی بیاد..؟؟؟ چه همه ژله وسالاد
    -نسیم :خب مامان این همه تدارک واسه چیه..؟؟؟
    با چنگال یکم از سالاد گذاشتم دهنم
    مامان لبخند زد گفت آرش برای شا م دعوت کردم
    تا اسم آرش اومد پریدتو گلوم شروع کردم به سرفه کردن
    پروانه اومد زد پشت کمرم
    پروانه :چی شد ی
    دستم گرفته بالا گفتم خوبم
    مامان توی لیوان آب ریخت
    بیا اینو بخور مواظب باش
    لیوان آب خوردم
    -پروانه:خوبی؟؟
    -نسیم :اره نمیدونم چرا پریدتوگلوم
    ولی خودم می دونستم واسه چی بود
    -پروانه گفت آرش ؟؟
    -مامان :اره خاله بچم اول قبول نمی کرد می گفت مزاحم نمیشم این حرفا اینقدر اصرارکردم تا قبول کرد
    با خودم گفتم راست میگه بچه مامان

    -مامان:بچه ها برید لباستون عوض کنید ، شستن میوه ها وچیدن شیرینی با شما
    باهم گفتم چشم
    باهم رفتیم بالا هر کدوممون رفتیم اتاقمون
    لباسم عوض کردم رفتم کمک مامان
    پروانه میوه را می شست
    منم شیرینی می چیدم تویه ظرف به نظر من این همه واسه یه نفرزیاد بودن ولی چه میشه کرد آخه آقا آرش بعد از چند سال که برگشتن این اولین بار تشریف میارن اینجا
    مامان هم دوست داره همه چی برای پذیرایی خوب باشه
    همه کارها انجام دادیم رفتم یه دوش حسابی گرفتم
    موهام خشک کردم وشونه زدم قشنگ همش جمعشون کردم یه تونیک بلند باطرح سنتی به رنگ آبی پوشیدم و ساپورت به رنگ مشکی یه شال آبی کم رنگ انداختم روی سرم به پوستم یکم مرطوب کننده زدم یه یکم برق لب زدم اریشم تکمیل شد
    همین جوری پوستم خوب بود نیازی نبود آرایش کنم
    خودمو تو آینه براندازکردم خوب بودم یه کم عطر زدم که صدای زنگ خونه اومد از پنجره نگاه کردم خودش بود خودم کنارکشیدم دراتاقم باز کردم رفتم بیرون
    پروانه همون لحظه از اتاقش اومد بیرون اونم یه سارافون بلند شکلاتی و یه شلوار دم پا سفید یه شال سفید پوشیده بودکه خیلی بهش میمامدن
    لبخندی بهم زدیم باهم از پله ها اومدیم پایین
    مامان درخونه بازکرد ه بود داشت با آرش احوالپرسی میکرد
    -مامان:بیاعزیزم داخل خیلی خوش اومدی
    -آرش:ممنون خاله ببخشید مزاحم شدم
    مامان:این حرفا چیه نشنوم ازاین حرفا بزنی ناراحت میشم اینجا خونه خودته برو داخل

    -آرش:لطف داریدخاله ،اول شما
    [/HIDE-THANKS]

     
    آخرین ویرایش:

    ariel

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/03/06
    ارسالی ها
    690
    امتیاز واکنش
    19,341
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    سرزمین دیزنی
    [HIDE-THANKS]
    مامان اول اومد داخل آرش پشت سرش بود یه هدیه دستش گرفته بود وسرش هم پایین بود
    بهش نگاه کردم تیپ اسپرت زده بود خیلی هم بهش میومد موهاش حالت قشنگی بالا زده بود
    من همین جوری نگاهش می کردم که یکدفعه سرش گرفتم بالا زود به خودم اومدم شالمو مرتب کردم
    واخدایا من چم شده ..!؟
    چرا دارم ازآرش تعریف می کنم ...!؟
    سرهنوز پایین بود که صدای پروانه کنارگوشم شنیدم
    -پروانه :میگم نسیمی ازاون زمانی که دیدمش چقدرتغییرکرده تازه خوشگل تر هم شده چه تیپی واسه خودش ساخته
    بامن موافقی نیستی
    می خواستم جواب پروانه بدم که همون لحظه بوی خوشی به مشام رسید
    زیرچشمی که دیدم خودش بود که روبه روم ایستاد
    -آرش:سلام
    -پروانه : سلام خیلی خوش اومدیدن
    -مامان:پروانه که یادت میاد دوست صمیمی نسیم قبلا دیدش
    -آرش:بله یادم هست سلام خانوم ممنون شما خوب هستید
    به خاطر فوت پدرتون تسلیت میگم از مامان شنیدم انشالله غم آخرتون باشه
    -پروانه:ممنون آقا آرش
    سنگینی نگاهش حس می کردم سرمو یکم آوردم بالا که نگاهم به دوجفت چشم عسلی روبه روم قفل شد
    خیره چشماش بودم که با سلام کردنش به خودم اومدم
    -آرش:سلام خوب هستید نسیم خانوم
    این با لحن شیطونی می گفت خدایا یعنی فهمیده من خیره نگاهش می کردم
    بهش نگاه کردم هنوز چشماش شیطون بود عجب گندی زدم
    -نسیم:سلام ممنون
    که با کنایه گفت از احوال پرسی شما بنده هم خوب خوبم
    «میخواست اینطوری بفهمونه که از توجه نکردنم واینکه درست باهاش احوالپرسی نکردم ناراحت شده »
    که با یه نیشخند روش کرد طرف مامان هدیه که دست بود گرفت جلوی ما گفت :
    بفرمائید خاله قابل شمارونداره امیدوارم خوشتون بیاد
    -مامان:چرا زحمت کشیدی پسرم نیازی نبود
    آرش لبخندی زدگفت
    -آرش:خواهش می کنم بفرمائید
    مامان هدیه اشو گرفت تعارف کرد بره بشینه
    از دست خودم عصبانی بود آورم رفتم کنارپروانه نشستم که نگاهم بهش نیفته یه سوتی دیگه بدم خب تصیرمن که نیست
    چشماش حالت خاصیه که نگاهش می کنی جذبش میشی این نظر منه بقیه نمی دونم
    آرش با مامان در باره کارش واینکه خاله هرروز بهش زنگ میزنه حالش می پرسه واینکه حال خاله جون بهترشده صحبت می کردن بلند شدم رفتم آشپزخونه پروانه همراهم اومد
    فنجونها را برداشتم داخلشون چای ریختم
    -پروانه:نسیمی پیش دستهارو چه کارکردی ..؟
    -نسیم :اونجاست ببین
    -پروانه:آهان دیدمشون
    سینی برداشتم
    -نسیم :پروانه من چای بردم توهم شیرینی بیار
    -پروانه:باشه
    رفتم پذیراییی سینی گرفت جلوی مامان چای برداشت و نوبت به آرش رسید
    نمیدونم چرا استرس گرفتم خم شدم سینی چای گرفتم جلوش
    بفرمائید
    سرم گرفته بودم پایین که نگاهم بهش نیفته
    با یه مکثی یه فنجون برداشت خیلی خشک یه ممنون گفت
    منم زیرلب یه نوش جان گفتم
    برای خودم وپروانه چای برداشتم نشستم سرجام
    نگاهم که بالا آوردم روبه روم نشسته بود
    وا این کی جاشو عوض کرد من نفهمیدم ..؟!
    ای بابا شانس مارونگاه کن من اینجا نشستم که نگاهم بهش نیفته این که الان دقیقا روبه رو منه
    پروانه بعد تعارف کردن شیرینی اومد کنارم نشست
    پروانه نگاه کرد گفت چیزی شد ه نسیمی ...
    -نسیم :نه جانم
    چایم برداشتم مشغول خوردن شدم
    آرش درباره زمانی که توی لندن درس میخونده وکارهای که میخواسته وقتی بیاد ایران انجام بده و اینکه چقدر دلتنگ اینجا شده حرف میزد
    پروانه گاهی وارد بحثشون می شود ونظری میدا د ولی من ترجیج می دادم وارد بحثشون نشم نظری نمی دادم
    وقتی پروانه چیزی می گفت آرش روشو می کرد طرف ما چون من کنار پروانه نشسته بودم حس می کردم منتظره منم چیزی بگم ولی من چیزی نمی گفتم خودمو سرگرم خوردن میوه می کردم
    بعضی جا دوست داشتم نظری بدم ولی دوست نداشتم هم کلامش بشم همش فکر می کردم مثل اون روز چیزی بهم نصبت بده ومنو ناراحت کنه یا من چیزی بگم که اون ناراحت بشه
    به همین خاطر سکوت می کردم بعد یک ساعت نمی دونم چه طوری گذشت بلندشدم رفتم طرف آشپزخونه که میز شام آماده کنم وارد آشپزخونه شد م دیست برداشتم مشغول ریختن پلو توش دیس شدم
    که پروانه اومد داخل
    -پروانه:نسیم می خوای میزشما آماده کنیم
    -نسیم :آره
    -پروانه:باشه پس منم خورشتها آماده می کنم
    برنجی که آماده توی دیس ریخته بودم مشغول تزئیین با زعفران وزرشک شدم
    [/HIDE-THANKS][HIDE-THANKS]
    پروانه بقیه چیزها آماده کرد برد روی میز
    کارهام که تمام شدن دیس برداشتم بردم توی سالن روی میز غذا خوری گذاشتم مشغول جابه جای شدم
    مامان سه نوع غذا درست کرده بوده غذای مورد علاقه آرش خورشت قیمه و زرشک پلو قورمه سبزی
    بشقابها ولیوانها وچنگال وقاشقها گذاشتم روی میز چیدم
    که صدای زنگ گوشیم بلندشد بشقابی که دستم بود گذاشتم سرجاش
    اصلا گوشیم کجا بود چرا صداش اینجا میاد یادم نمیاد آ خرین بارکجا گذاشته بودمش
    -پروانه:چرا منتظری نسیم برو گوشیت جواب بده
    -نسیم :خوب نمی دونم کجاست
    -پروانه:حواست کجاست خانوم روی همون مبلی که آقا آرش نشسته بود همونجاست برو دیگه الان قطع میشه
    راستم یگی اصلا یادم نبود
    زود رفتم پذیرایی مامان نبود آرش تنها نشسته بود با اخم زل زده بود به گوشیم
    صدای پام که شنید سرش گرفتب الا وبا عصبانیت زل زد بهم
    وا چرا اینجوری نگاهم می کنه...!؟
    مگه چکارکردم ...!؟

    که همن لحظه صدای گوشیم قطع شد

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    ariel

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/03/06
    ارسالی ها
    690
    امتیاز واکنش
    19,341
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    سرزمین دیزنی
    [HIDE-THANKS][/HIDE-THANKS][HIDE-THANKS]
    خیره چشماش شدم که اونم با عصبانیت بهم زل زده بودم بهم
    انگارداشت با چشماش حرف میزد نمیدونستم چه برداشتی از نگاهای خیره اش کنم
    که با صدای ما مان که گفت بچه ها بیایین شام با خودم اومدم زود نگاهمو ازش گرفتم سرمو انداختم پایین
    وزودتر از ارش سمت میز شام حرکت کردم صندلی عقب گشیدم بدون حرف نشستم پروانه کنارم نشست
    نسیم چیه ساکتی
    لبخندی زدم گفتم چیزی نیست
    که لحظه آرش اومد نزدیک میز ودقیقا روی صندلی روبه رو من نشست
    حس خوبی نداشتم سعی کردم اصلا نگاهش نکنم
    چه کردین خاله جون
    قابلتون نداره عزیزم نوش جان
    مرسی خاله جون دقیقا همون غذایی که دوست داشتم من خجالت می کشم بهتون زحمت دادم میدونید که من عاشق دست پختتونم
    قربونت برم زحمت نیست بعدچند سال اومدی مهمونی خاله ات
    بازم ممنون خاله جون
    خواهش می کنم
    بلاخره شروع کردیم نمیدونم چرا بی آشتها شده بودم اصلا میلی به غذا نداشتم
    وقتی نگاههای آرش توی چند دقیقه پیش یادم میاد دلم زیرو میشه طرز نگاهش نمیتونستم بفهم
    که با صدای مامان
    نسیم چرا نمیگشی
    سرمو گرفتم بالا بی هوا گفتم هان که نگلهم تو نگاه آرش گره خورد
    نگاهمو ازش گرفتم
    چشم الان
    یکم از زرشک پلو کشیدم که نگاهم خورد به بشقاپ آرش اونم همون غذا برای خودش کشیده بوده
    از بچگی هر دومون عاشق زرشک پلو بودیم
    بلاخره با کلنجار رفتن همون یکم غذا کشیدم بودم خوردم زودتر از همه بلند شدم
    کجا مامان چیزی نخوردی
    نه ممنون مامان سیرشدم خیلی خوشمزه بود
    نوش جان
    احساس خفگی میکردم نمیدونستم این حس چیه برام تازگی داشت
    دقیقا وفتی این حس بهم دست میاد که آرش کنارم بود
    رفتم سمت موبایلم میخواستم بدونم که بوده که باعث شده بود ابروههای ارش توهم گره بخورن
    بلاخره موبایلمو از روی مبل بر داشتتم
    موبایلمو بازکردم صفحه گوشیم بالا اومد
    سه تا تماس بی پاسخ از طرف شایان آریا منش بود
    یعنی آرش بخاطر اینکه یه پسر به هم زنگ زده بوده این واکنش نشوده بوده یا شایدم من این فکر میکردم
    که همون لحظه برام پیام اومد بازش کردم از طرف آریامنش بود که نوشته بودن سلام خانوم صدر اگه امکانش هست میشه جواب تماسمو بدین
    برای اینکه حرف زدنم مزاحم کسی نباسه رفتم توی حیاط براش نوشتم سلام ببخشید دستم بندبود میتونید تماس بگیره
    که بعد ارسال پیام سریع موبایلم توی دستم لرزید دکمه اتصال زدم
    الو
    سلام خانوم صدر خوبید ببخشید بد موقعه مزاحم شدم
    سلام آقا آریا منش نه این چه حرفیه بفرمائید
    میخواستم درباره پروژامون حرف بزنم
    بله
    من بیشتر قسمتهای پروژه انجام دادم فقط یک قسمت از کار هست هرکاری میکنم درست درنمیاد و ارور میده
    میخواستم ببینم شما فردا کلاس دارین که بیام دانشگاه بهتون نشون بدم ببینیم شما نمیتونید مشکلشو حل کنید
    آهان چشم آقای آریامنش من فردا نزدیکهای ساعت 10 میام دانشگاه
    خیلی ممنون ببخشید مزاحمتون شدم
    نه این چه حرفیه مراحمید کار گروهیه باید باهم انجام بشه ممنون ازتون که بیشتر قسمتهای پروژه افتاده روی دوش شما
    خواهش می کنم کاری نکردم
    پس قرارمون باشه برای فردا
    بله ممنون بیشتر ازین مزاحمتون نمیشم امری ندارید
    نه ممنون شبتون خوش
    شب شما خوشوش
    تماس قطع کردم همونی که برگشتم با چهره عصبانی آرش روبه روشدم
    این اینجا چکارمیکرد
    اصلا چرا من نفهمیدم که اینحا ایستاده
    لبخند روی لبم محوشد که با ابروهای گره خورد گفت
    تلفنتون اینقدر مهم بود که بی توجو به مهمون توخونت باشی
    من
    آهان حتما مهم بود که لبخند عریض رولبته
    تا میخواستم جوابشو بدم گذاشت رفت از خونه بیرون
    دستمو گذاشنم روی قلبم مگه من چکار کرده بودم چرا ارش با من این برخورد میکرد اشک تو چشمام جوشید
    زود پاکشون کردم وار وردی خونه شدم که مامان وپروانه درحال جمع کرد میز بود
    مامان نسیم توکجا بودی
    هیچی یکی از همکلاسم زنگ زده بود
    آهان
    مامان:ارش براش کاری پیش اومد مجبورشد زود بره حتی نتونست درست غذاشون بخوره

    رفتم کمکشون میز جمع کردیم شست ظرفهای خودم برعهده گرفتم نذاشتم کسی کمک ام کنه میخواستم یکم عصبامو اروم کنه نمیتونستم رفتارهای ارش درک کنم از اون ورم چه کار مهمی براش پیش اومد که مجبور شده وسط شام بزاره بره ؟؟

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا