وضعیت
موضوع بسته شده است.

Firelight̸

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2018/10/07
ارسالی ها
1,273
امتیاز واکنش
47,038
امتیاز
1,040
سن
21
صبح روز پنجشنبه تون بخیر
پنجشنبه ای دیگر و پستی دیگر.
آها راستی داستان وارد یه فاز دیگه میشه یعنی وارد دنیای آراز... پیشنهاد میکنم از دستش ندید.
:aiwan_lggight_blum: مرسی از همه
متاسفم !محتوا مخفی شده است. محتوا فقط به کاربران ثبت نام شده نمایش داده میشود.
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • Firelight̸

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/10/07
    ارسالی ها
    1,273
    امتیاز واکنش
    47,038
    امتیاز
    1,040
    سن
    21
    سلام به همه.صبحتون بخیر
    امروز چهارشنبه اس اما چون فکر کردم که ممکنه پنجشنبه نتونم پست بذارم و امتحانا هم که داره شروع میشه پست فردا رو امروز میذارم. اگه فردا تونستم که بازم پست میذارم. اگه هم نه که این جایگزین میشه
    ممنون از همراهیتون :aiwan_light_give_rose: :aiwan_lggight_blum:
    متاسفم !محتوا مخفی شده است. محتوا فقط به کاربران ثبت نام شده نمایش داده میشود.
     
    آخرین ویرایش:

    Firelight̸

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/10/07
    ارسالی ها
    1,273
    امتیاز واکنش
    47,038
    امتیاز
    1,040
    سن
    21
    سوپرایز 25r30wi
    متاسفم !محتوا مخفی شده است. محتوا فقط به کاربران ثبت نام شده نمایش داده میشود.
     
    آخرین ویرایش:

    Firelight̸

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/10/07
    ارسالی ها
    1,273
    امتیاز واکنش
    47,038
    امتیاز
    1,040
    سن
    21
    خب خب پارت جدید
    دو دل بودم بذارم یا نه... منتها دیگه یه کم سرم خلوت بود نشستم نوشتم
    تقدیم به همه :aiwan_lggight_blum:
    متاسفم !محتوا مخفی شده است. محتوا فقط به کاربران ثبت نام شده نمایش داده میشود.
     
    آخرین ویرایش:

    Firelight̸

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/10/07
    ارسالی ها
    1,273
    امتیاز واکنش
    47,038
    امتیاز
    1,040
    سن
    21
    دریا که چیزی از حرف‌های آراز نفهمیده بود خواست جدا شود که آراز به دلیل فرو رفتن تیغ های سمی در بدنش تعادلش را از دست داد و نزدیک بود بیفتد که دریا سریعاً دوباره سر جای خود برگشت و گفت: چت شد یهو؟
    آراز پیشانی اش عرق کرده بود و چشم های مشکی و خوش حالتش از زور درد خمـار شده بود و اخمی که روی پیشانی اش بود نشان از تحمل درد می داد.
    بریده بریده گفت:
    _ بهتر است هر چه سریع‌تر به قصر بازگردیم.
    آراز دریا را از خود دور کرد. دریا که تازه متوجه شاخه‌های سمی فرو رفته در تن آراز شده بود، گفت:
    _ وای خدای من به خاطر این.... یعنی؟؟
    آراز که میدانست منظور دریا چیست چشمانش را باز و بسته کرد.
    دریا با نگرانی گفت: باید درش بیاریم.
    _نه!
    از داد آراز تعجب کرد که ادامه داد:
    _ نباید دست بزنی وگرنه سم به بدنت وارد میشود.
    و دو قدمی راه رفت که نزدیک بود بیفتد. دریا سریع حواسش را جمع کرد و طوری ایستاد که آراز بتواند به او تکیه کند و دستش را گرفت.
    آراز دستش را پس زد و گفت:خودم.. می توانم روی پایم بایستم.
    دریا پوزخندی زد و گفت:آره معلومه.. حالا دستتو بنداز دور شونم تا از حال نرفتی.
    و با نگرانی به او نگاه کرد که آراز کاری که دریا گفته بود را انجام داد و به او چشم غره ای رفت و ادامه داد: نمی‌دانم می توانم از قدرتم استفاده کنم یا نه اما سعی خودم را خواهم کرد تا در اتاق من در قصر حاضر شویم پس از من جدا نشو.
    دریا سرش را تکان داد و محکم‌تر به آراز چسبیده.
    آراز برای ثانیه ای کوتاه نگاهی به او انداخت و سعی کرد توی اتاقش مرکز کند اما چون از زمانی که سم وارد بدنش شده بود مدتی می گذشت و نیروی او به اندازه کافی نبود در حیاط قصر توانستند حاضر شوند. ناگهان بیهوش شد.
    دریا جیغ زد :بیاید کمک! تورو خدا یکی کمک کنه شاهزاده آراز حالش بده.
    چند تن از نگهبانان سریعا آراز را به اتاقش بردند.
    سپند و دادار سریع خود را به دریا رساندند که اکنون کنار آراز در اتاقش بود اما وارد اتاق نشدند.
    دریا پرسید :چرا نمیاین داخل؟
    _ما اجازه ورود به اتاق شاهزاده را نداریم. هیچ‌کس اجازه ندارد جز طبیب یا وزیر و هر کس که خود شاهزاده اجازه اش رابدهد.
    دریا داد زد: وای الان اینا رو برای من نگو .بگو تو این خراب شده پزشک نیست؟ این بیچاره از دست رفت.
    سپند سریع دوید تا طبیب را خبر کند. دریا به چهره مردانه آراز نگاه کرد که همچنان اخم داشت و دانه های درشت عرق روی پیشانی اش خود نمایی میکردند.
    مردی که ظاهری مرتب و تمیز و ریش های بلند داشت وارد اتاق شد دریا سلام کرد و گفت: ببخشید شما پزشک هستید؟
    مرد میانسال سرش را به آرامی تکان داد و مشغول آماده کردن وسایلش شد. دریا بلند شد که بیرون برود.
    _جایی میروی دخترم؟
    _بله میرم بیرون که مزاحم کار شما نشم و بتونید راحت کارتونو انجام بدید.
    _به حضور تو در اینجا احتیاج دارم. دستیار من خودش در بستر بیماری است برای همین کسی را میخواهم که به جتی او کمکم کند.
    دریا که چشمانش گرد شده بود کنار طبیب پایین تختی که آراز روی ٱن دراز کشیده بود زانو زد.
    _چه کاری از دستم بر میاد؟
    پزشک یک گل که بوی عجیبی داشت را به دریا داد و گفت‌:
    ابتدا با این گل دستانت را پاک کن تا زخم چرکین و متعفن نشود. بعد هم پیراهن شاهزاده را پاره کن تا بتوانیم تیغ ها را از بدنش بیرون بکشیم.
    دریا که اولین بارش بود چنین کارهایی انجام میداد ابتدا دستانش را تمیز کرد. بعد هم چیزی مثل قیچی از طبیب گرفت و پیراهن آراز را پاره کرد.
    اولین بار بود بالاتنه برهنه مردی جز پدرش را می دید. فقط پدرش بود که گاهی اوقات موقع تعویض پیراهنش درحالی که مشغول پوشیدن لباسش بود از اتاق بیرون می آمد. آن هم مواقعی که عجله داشت چنین اتفاقی می افتاد.
    _م.. میتونستیم به یکی از نگهبانا بگید بیاد.
    طبیب که فردی عاقل بود و میدانست هول شدن دریا به خاطر چیست لبخندی زد و گفت :
    _مردان جنگ از پس دقت و ظریف کاری طبابت بر نمی آیند. دستانشان خشن است، روحیه شان هم همینطور. نمی توانند با حوصله کاری را انجام دهند و به بیمار آسیبی نرسانند. این کار از عهده هرکسی بر نمی آید.
    نفسی گرفت و در حالی که به گونه های دریا که از شرم و خجالت رنگ گرفته بود نگاه می‌کرد، گفت:
    _میدانم الان چه حسی داری دخترکم. صدای تپش های قلبت تا اینجا هم می آید؛اما تو اکنون حکم پزشک را داری و پزشک محرم بیماران است.
    دریا با تعجب پرسید:شما هم.. شما هم میتونید ذهن بخونید نکنه؟
    پزشک خنده ای به خامی دریا کرد.
    _نه اما «رنگ رخسار خبر می دهد از سر درون.» موهای من الکی سفید نشده اند. هر تار مویی که سفید شده در پسش تجربه ای نهفته.
    دریا که از چند جا پیراهن آراز را با دقت تکه تکه کرده بود در حالی که پیشانی اش را پاک میکرد گفت:
    _تموم شد.
    بعد زیر لب غرغر کرد؛
    _آخه یکی نیست بگه دانشجوی عمران رو چه به پزشکی.
    طبیب که داشت با دقت دانه دانه تیغ هارا از بدن آراز جدا میکرد زیر چشمی نگاهی به دریا انداخت و با لحن تاثیر گذاری گفت:
    _مراقب سخنانت باش. اینجا کاخ است؛ یعنی هزاران نفر منتظرند که تو کلامی بگویی تا به تو ضربه ای بزنند. اینقدر بی خطر همه حرفها را به زبان نیاور.
    بعد سرش را کامل برگرداند و در حالی که به چشم های دریا زل زده بود گفت: مراقب افراد اطرافت باش.. مخصوصا مراقب وزیر. او از هر دشمنی برای تو خطرناکتر است.
    دریا که ترس وجودش را گرفته بود پرسید؛
    _پس چیکار کنم؟ من که کسیو نمیشناسم.. نمیدونم دوستم کیه دشمنم کیه. به کی اعتماد باید بکنم؟
    پزشک دوباره به کارش مشغول شد.
    _به ندای قلبت گوش کن تا دوست و دشمن را به تو بگوید. در شرایط کنونی تنها کسی که میتوانی به او اعتماد کنی شاهزاده است. امروز جانت را مدیون او بودی. کافی بود نوک یکی از اینهمه تیغی که به کمر او رفته به پوستت میخورد. آنوقت مرگت حتمی بود. مطمئنا شاهزاده درد زیادی کشیده. زنده ماندنش را مدیون بدن قوی و نیرومندش است که در اثر تمرین زیاد اینگونه شده.
    _وای! نمیدونستم.
    _تو هیچ چیز از او نمیدانی. سعی هم نکن که از رازهایش با خبر شوی. با خبر شدن از راز های او چیزی جز درد و خطر برایت به همراه نخواهد داشت. گرچه خود آراز هم این اجازه را نخواهد داد. در ضمن سعی کن که با کایان هم رو به رو نشوی.او با آراز فرق میکند.
    _وو بابا مگه چیه. سامیار هم کلی منو از آراز ترسوند که من فکر کردم یه هیولاس که تا منو دید یهو میخورتم...
    _چه گفتی؟!
    با قیافه و لحن صدای متعجب طبیب دریا به سمت او بازگشت و با صدای آهسته گفت:
    _آراز یهو میخو...
    _قبل از آن.
    _سامیار منو ترسوند.
    _سامیار؟ منظورت همان شاهزاده سامیار ولیعهد سرزمین روشنایی است؟
    _آره.
    _خداوندا! تو چگونه او را بدون لقب اینچنین راحت صدا میزنی؟چقدر او را میشناسی؟
    _خب...
    _به من اعتماد کن. در این اتاق کسی نمیتواند صدای صحبتمان را بشنود.
    دریا که حس میکرد میتواند به این مرد اعتماد کند گفت:
    _خب من و سامیار توی یه دانشگاه درس خوندیم. بعدش هم که باهاش اومدم اینجا توی دریا. بعدش شاه آراستی من و سامیار رو هم مقام کرد تا...
    _تا کسی نتواند به تو آسیبی بزند. چون تو توانسته ای نوشته های کتاب پیشگویی بزرگ را بخوانی. درست می‌گویم؟
    دریا متعجب گفت:
    _درسته.اما شما از کجا میدونید؟
    طبیب که همزمان از شنیدن این خبر آرام شده بود و هم از دیدن فردی که در کتاب از او سخن گفته شده بود هیجانزده بود سرش را کمی خم کرد و گفت:
    _می‌دانستم که دوشیزه جوان رازی دارد اما نمیدانستم رازی به این بزرگی دارد. خوشحالم که قبل از مرگم آخرین آرزویم بر آورده شد. اما همانطور که گفتم مراقب باش. رازت به زودی بر همه آشکار میشود آنوقت است که دوستانت هزار برابر و دشمنانت دو برابر دوستانت خواهند شد.
     
    آخرین ویرایش:

    Firelight̸

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/10/07
    ارسالی ها
    1,273
    امتیاز واکنش
    47,038
    امتیاز
    1,040
    سن
    21
    دریا که حرفهای طبیب او را به فکر فرو بـرده بود به زمین خیره شده بود که ناگهان صدای بلندی به گوش رسید:
    _شاهزاده کجاست؟ این چه بلایی بود که به سرمان آمد؟ شاهزاده ام اکنون کجاست؟
    دریا با تعجب به طبیب نگاه کرد که طبیب بدون اینکه سرش را بالا بیاورد با تاسف گفت:وزیر است. مراقب باش.
    دریا بی حواس سر تکان داد.
    ناگهان درب اتاق باز شد و مردی لاغر و استخوانی با قدی متوسط وارد اتاق شد. در حالی که داد و فریاد میزد و خود را نگران جلوه میداد گفت:
    _شاهزاده ام چرا روی تخت خوابیده؟ چرا اینگونه شد؟ شاهزاده زیبای من چرا در بستر بیماری خفته؟
    یکدفعه آنهمه داد و بیداد ساکت شد و با لحن سوالی و ترسناکی به دریا نگاه کرد و گفت :
    _پس شایعات حقیقت داشته. دخترکی ناشناس پا به اینجا گذاشته. اینجا چه میخواهی؟ بلند شو برو بیرون مگر نمیبینی حال شاهزاده مساعد نیست؟ مزاحمت ایجاد نکن.
    _بهتر است با او درست سخن بگویی ارژنگ. او خواهر خوانده سامیار است و هم رتبه اوست. اکنون کسی که مزاحم شاهزاده است تویی که سر و صدا ایجاد میکنی.
    با چشمهایی که از آنها شرارت می بارید به سوی پزشک برگشت و گفت:
    _اوه پاکمهر خردمند. تو دیگر چرا این حرفها را باور میکنی؟ اصلا از کجا معلوم...
    _شاهزاده او را به اینجا آورده و برایش اتاق اختصاصی را آماده کرده و حتما برای کارش دلیلی داشته. وقتی شاهزاده به او احترام گذاشته و برایش فداکاری کرده و او را از مرگ نجات داده پس ما هم باید بدون پرسیدن دلیل همین کار را بکنیم. مگر اینکه بخواهی سرپیچی کنی.
    ارژنگ که معلوم بود حسابی عصبانی شده و جوابی برای حرفهای پاکمهر ندارد رو به دریا کرد و لبخندی تصنعی زد و تعظیم کوتاهی کرد.
    دریا هم به نشانه احترام سرش را برای او خم کرد.
    وزیر که بیشتر ماندن را جایز ندانست گفت:من کمی کار عقب مانده دارم، بهتر است بروم.
    و بعد با نگاه پر از خشم خود به پاکمهر و پر از سوال و شک خود به دریا بیرون رفت و در را بست.
    دریا به پاکمهر نگاهی انداخت و گفت:خدا به خیر کنه.
    بعد با لبخند ملیحی گفت:اسمتون خیلی قشنگه جناب پاکمهر خردمند.
    پاکمهر لبخندی زد و گفت: سپاس دوشیزه جوان. اسم شما هم بسیار برازنده پاکی درونتان است.
    _اسم منو میدونید؟
    _آری. درکتاب پیشگویی به اسمتان اشاره کرده. اسمت دریاست درست است؟
    _بله. خوشبختم.
    پاکمهر درحالی که از روی زمین بلند میشد گفت:
    _بهتر است برویم؛ شاهزاده چند ساعت دیگر به هوش می آید.
    پاکمهر دریا را تا درب اتاقش بدرقه کرد.
    _سپاس بابت کمکی که کردی دوشیزه جوان.
    _خواهش میکنم. تقصیر خودم شد و باید یه جوری جبران میکردم جناب پاکمهر. راستی آراز کی به هوش میاد؟ راستی بازم میتونم شما رو ببینم؟
    پاکمهر تک خنده ای کرد.
    _به زودی به هوش می آید. موقعی که به هوش آمد من به اینجا خواهم آمد و با او سخن خواهم گفت. میدانی علت خنده ام چیست؟
    _نه. چرا؟
    _چون تو اولین نفر بعد از پدرش هستی که اورا با نام کوچک صدا میزنی. هیچکس تاکنون این کار را انجام نداده. برایم جالب بود. فعلا باید بروم اما به زودی باز خواهم گشت. سخنانم را فراموش مکن. تا آنجا که میتوانی از وزیر فاصله بگیر. بدرود.
    دریا در را بست و به فکر فرو رفت. حس میکرد همه این چیزهایی که میبنید فقط یک خواب است. دست در موهایش برد و نالید:خدایا چیکار کنم؟
    چقدر همه چیز سریع گذشت؛مرگ پدر و مادرش، رفتن شبنم و خانواده اش، آشنایی با سامیار، آمدنش به دریا و فهمیدن اینکه مهره اصلی یک ماجرای پیچیده است.
    همینطور که فکر میکرد نفهمید که کی خوابش برد.
    ناگهان حس کرد به بدنش لرزی افتاد و تصویر آراز در حالی که سعی داشت از جای خود بلند شود و پیراهنش را روی شانه هایش بیندازد مقابل چشمانش نقش بست.
    سریع از جای خود بلند شد و خود را به اتاق آراز رساند. یواش لای در را باز کرد اما دید که آراز همچنان روی تخت دراز کشیده و حرکتی نمیکند. میخواست در را ببندد که دید آراز با درد چشمان خود را گشود و بلند شو و به دنبال پیراهنش گشت و پس از پیدا کردن آن خیلی یواش آن را روی بالاتنه عـریـان خود انداخت. دریا که هیچ یک از این اتفاقات را درک نمی‌کرد همینطور به روبه رویش خیره بود.
    آراز که سنگینی نگاهی را روی خود حس کرده بود ناگهان در را گشود و به دریا نگاه کرد.
    _تو اینجا چی میکنی؟ داشتی پنهانی مرا نگاه میکردی؟
    دریا نگاه پر از خشم آراز را که دید سریع گفت:
    _نه به جون خودم. شاید باورت نشه اما من توی خوابم دیدم که تو داری به هوش میای و اومدن اینجا بیینم واقعا این اتفاق میوفته یا نه؟
    رنگ چشمان آراز که داشت دوباره رو به سرخی میرفت ناگهان به رنگ مشکی خود برگشت و با همان اخم ظریف روی پیشانی نگاه نافذ خود را به دریا دوخت.
    _از کجا باور کنم راست میگویی؟
    _میتونی باور نکنی اما دلیلی نداره بهت دروغ بگم.
    آراز که هنوز کمرش کمی درد میکرد داخل اتاقش رفت و روی تخت نشست.
    دریا پشت سر او داخل رفت و گفت:
    _حالت خوبه؟ هنوز درد داری؟
    دو زانو رو به روی آراز نشست و با خجالت گفت:

    _ممنونم که جونمو نجات دادی...
     
    آخرین ویرایش:

    Firelight̸

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/10/07
    ارسالی ها
    1,273
    امتیاز واکنش
    47,038
    امتیاز
    1,040
    سن
    21
    آراز که تعجب کرده بود بی اختیار گفت:
    _خواهش میکنم.
    اما برای اینکه از موضع خود کوتاه نیاید کمی صدایش را بالاتر برد:
    _اما تو نباید فرار میکردی. اگر فرار نمیکردی من نیز به این روز نمی افتادم.
    دریا با اینکه خیلی میترسید اما با اینحال دست به سـ*ـینه شد.
    _مثل اینکه یه چی هم بدهکار شدم! اگه جنابعالی اونجوری داد نمیزدی منم مجبور نمیشدم فرار کنم.
    آراز چشمانش را تنگ کرد و خواست بلند شود که پشتش درد گرفت و آخ کوچکی گفت. دریا سریع از جایش بلند شد و پرسید:حالت خوبه؟
    آراز دست خود را به نشانه اینکه خوب است بالا آورد. دو طرف لبه های پیراهنش را به هم نزدیک کرد تا از روی شانه هایش نیفتد. دریا فقط ثانیه ای نگاهش به ماهیچه های ورزیده و پوست برنزه و صاف آراز افتاد. خودش سریع نگاهش را گرفت. نمی توانست در جایی که همه قدرت های ناشناخته دارند بی پروا رفتار کند.
    آراز از در رفت بیرون. دریا نیز پشت سرش حرکت کرد و گفت :
    _راستی جناب پاکمهر گفتند که وقتی به هوش ادمدی میخوان باهات صحبت کنن.
    آراز ایستاد. رو به دریا برگشت و درحالی که تعجب کرده بود پرسید:
    _پاکمهر؟ مگر تو او را دیده ای؟ بزرگترین طبیب دو سرزمین را تو دیده ای؟
    _آره خب. وقتی بیهوش بودی اون اومد بالای سرت و مداوات کرد، منم پیشش بودم.
    آراز که از رفتار و کارهای این دختر تعجب کرده بود دستی در موهای پرپشت و پریشان مشکی اش کشید و گفت:
    :_او خودش به زودی خواهد فهمید که من به هوش آمده ام. خودش به اینجا خواهد آمد
    دریا «اهوم» ی زیر لب گفت. آراز همانطور که راهش را در پیش گرفته بود دریا را خطاب قرار داد:
    _بهتر است بروی و خودت را تمیز کنی. بوی خون میدهی.
    دریا که تازه حواسش به لباسهایش که خونی شده بودند افتاده بود با دست روی پیشانی اش زد و سریع به اتاقش رفت و درب جایی که فکر میکرد حمام است را گشود که چشمش به یک چیزی مثل وان سنگی افتاد که آب درونش بسیار زلال و شفاف بود.
    یک نفس عمیق کشید و رایحه ی خوشبوی آن اتاق را فرو برد. وقتی درون آب نشست حس میکرد که تمام خستگی های بدنش رفع شده و انرژی ای دوباره پیدا کرده. دستهایش که در اثر برخورد با شاخ و برگها موقع فرار از قصر زخمی شده بودند را داخل آب فرو برد. با تعجب نور های طلایی و کوچکی را دید که دور دستهایش در آب شکل گرفتند و چند ثانیه بعد هیچ اثری از زخم روی دستهایش نبود. با تعجب به دستهایش نگاه کرد و چند بار آنها را لمس کرد. پوستش حتی لطیف تر از قبل هم شده بود.
    ****
    آراز روی صندلی مخصوص خودش در اتاق مخصوص جلسات نشست. میدانست که تا لحظاتی دیگر پاکمهر به سراغش می آید.
    حدسش به واقعیت تبدیل شد و پاکمهر با گامهایی آرام اما استوار پیش آراز آمد. سرش را به نشانه احترام خم کرد
    _ولیعهدم!
    آراز که تنها کسی که میتوانست به او اعتماد کند اکنون رو به رویش ایستاده بود کمی گوشه لبش را بالا برد و او هم سرش را متقابلا خم کرد.
    _حالتان چطور است شاهزاده؟
    _شنیده ام طبیب زبردست دو سرزمین مرا مداوا کرده. کیمیا شده ای جناب پاکمهر. برای دیدارت باید خود را مجروح کنیم.
    پاکمهر لبخندی متواضعانه زد.
    _خودتان که از اوضاع با خبرید. اکنون هم به اینجا آمده ام تا در رابـ ـطه با موضوعی با شما سخن بگویم.
    آراز با زحمت از صندلی خود بلند شد که پاکمهر خواست به کمکش بیاید اما با دستش مانع شد.
    از صندلی مخصوصش بلند شد و دستش را به نشانه تعارف برای نشستن دراز کرد.
    پاکمهر روی یکی از صندلی های دور میز مستطیلی شکلی که در آن سالن وجود داشت نشست و آراز هم بدون در نظر گرفتن مقامش روی صندلی مقابل آن نشست.
    پاکمهر لبخندی زد. آراز گرچه شاهزاده ترسناک و مغرور و خشنی بود اما او هنوز هم میتوانست قلب بزرگ شاهزاده را در پس این رفتار ها حس کند چرا که این چنین با این راحتی رو به روی او نشسته است و اکنون شاهزاده بودنش را در نظر نمیگیرد.
    _شاهزاده....
    _آراز.
    لبخند پاکمهر پررنگ تر شد. در دل گفت: «آری تو هنوز هم برای من آراز هستی.»
    _ببین آراز حتما تو هم چیزهایی در رابـ ـطه با پیشگویی قلب دریا شنیده ای درست است؟
    _آری یک چیزهایی شنیده ام.
    _امروز که داشتم مداوایت میکردم آن دختر که دریا نام دارد نیز کنار من بود و به من کمک میکرد.
    آراز ابروهایش بالا رفت و چشمانش گرد شد.
    _همزمان که با او صحبت میکردم چیزهایی گفت و من از صحبت هایش متوجه شدم که او...
    به چشمان آراز مستقیم نگاه کرد تا حرفهایش تاثیر گذارتر باشد و بتواند واکنش آراز را ببیند.

    _متوجه شدم که او قلب دریاست.
     
    آخرین ویرایش:

    Firelight̸

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/10/07
    ارسالی ها
    1,273
    امتیاز واکنش
    47,038
    امتیاز
    1,040
    سن
    21
    آراز چند ثانیه همینطور به طبیب خیره ماند. بعد گوشه لبش را به نشانه خنده کمی بالا برد و دست به سـ*ـینه به پشتی صندلی اش تکیه داد وگفت:
    _شوخی جالبی بود جناب طبیب.
    پاکمهر بسیار خونسرد بود و همین آراز را کمی نگران میکرد.
    _اما من شوخی نکردم آراز...
    _از کجا مطمئن شوم؟ من حتی اورا نمیشناسم. فقط برای اینکه شاه آراستی مبادا نقشه ای پنهان داشته باشد اورا به اینجا آوردم و مراقبش نیز هستم.
    _خودت هم میدانی که در هر صورت امانت است و باید مراقبش باشی. اما کمی فکر کن، مطمئنم تو نیز تاکنون چیزی از او دیده ای که کمی باعث بر انگیختن شک ات بشود.
    آراز فکر کرد. حق با طبیب بود. وقتی به هوش آمده بود دریا آنجا بود و می‌گفت موقع خواب او را دیده که به هوش می آید.
    _راستش موقعی که به هوش آمدم او جلوی درب اتاق من بود. میگفت که مرا در رویایش دیده که به هوش آمدم و اینجا آمده تا ببینه من واقعا به هوشم یا نه؟
    پاکمهر دستی به ریش های بلندش کشید و گفت:
    _پس نشانه ها دارند ظاهر میشوند
    _یعنی..؟
    _آری آراز. مراقب آن دختر باش. تا آنجا که میتوانی هویتش را مخفی بدار. دیر یا زود هویتش فاش میشود و اولین کسی که قصد جانش را میکند وزیر است.
    آراز درحالی که چشم های خود راتنگ کرده بود سرش را به نشانه تایید تکان داد.
    دریا که خود را آراسته و لباس جدیدی را به تن کرده بود از پله ها پایین آمد و به جمع دو نفره پاکمهر و آراز ملحق شد.
    سلام کرد که پاکمهر با خوشرویی جوابش را داد اما آراز بدون اینکه نگاهی به او بیندازد یک درود زیر لب گفت.
    دریا با ذوقی کودکانه گفت:
    _وای چقدر این لباسه قشنگه. مگه نه جناب پاکمهر؟ بهم میاد؟
    و بعد به دور خود چرخی زد که لباسش چاک دارش که تا روی مچ پا میرسید کمی بالا رفت.
    _رنگشو هم خیلی دوست دارم. قرمز مخملی. جنس خودشم از مخمله. خیلی نرم و قشنگه.
    پاکمهر لبخندی سرشار از محبتی خالصانه زد و گفت:
    _بسیار زیبا و چشمگیر تر از قبل شدی فرزندم. لباست برازنده ات است.
    لبخندی زد و تشکر کرد.
    روبه آراز کرد:
    _آراز،حالت چطوره؟ بهتری؟ جاییت دیگه درد نمیکنه ؟
    آراز نگاه کوتاهی به دریا انداخت و گفت:خیر.
    _از کی تا به حال ولیعهد قدرتمند سرزمین تاریکی را به اسم فرا میخوانند؟
    با صدای بلند وزیر که در حال ورود بود همه نگاه ها به سمت او جلب شد.
    وزیر جلو آمد و پس از تعظیم کوتاهی به آراز در حالی که مخاطبش شاهزاده بود به دربا نگاه کرد و گفت:
    _شاهزاده میهمان شما مهمان ما نیز هست اما یاد ندارم هیچ یک از مهمانان گستاخی کرده و شما را به اسم صدا بزنند.
    آراز در حالی که اخم ریزی میان ابروانش بود گفت:
    _از کی تا به حال وزیر شاهزاده را مورد بازخواست قرار می‌دهد؟
    با این حرف وزیر به شاهزاده نگاه کرد و از دریا فاصله گرفت.
    _شما کسی هستید که کل آبها از قدرتتان بیم دارند. درست نیست که....
    _ساکت شو!
    با صدای داد آراز هر سه آنها تکانی خوردند و با ترس به آراز که اکنون کمی چشمهایش رو به سرخی می گرایید! نگاه کردند.
    _اصلا من نمیفهمم او اینجا چه میخواهد؟
    پاکمهر جواب داد:
    _او در مداوای شاهزاده به من کمک کرده و اکنون اینجاست تا به عنوان دستیار من در نبود دستیار اصلی ام از حال شاهزاده مطمئن شود.
    وزیر میخواست چیزی بگوید که آراز با لحنی محکم قبل از او گفت:
    _وزیر ارژنگ تو حق بازجویی از من را نداری در هیچ مورد مخصوصا اکنون که بیمار بودم و تو در قصر حضور نداشتی.
    وزیر با آن چشم های گربه مانندش سعی کرد کمی خود را مظلوم کند.
    _سرورم مرا ببخشد چرا که همسر من نیز در بستر بیماری بود و من کمی این مدت را پیش او بودم تا حالش بهبود یابد.
    آراز داد زد:
    _بیماری همسر وزیر مهم تر است یا ولیعهد یک سرزمین؟ سزای گستاخی امروزت باشد برای آن موقعی که بهبود یافتم تا یاد بگیری پایت را از گلیمت دراز تر نکنی وزیر به اصطلاح دلسوز سرزمین.
    و پوزخندی زد.

    وزیر که فهمیده بود دیگر نباید آنجا بماند با تعظیمی زورکی و حرص از آنجا خارج شد.
     
    آخرین ویرایش:

    Firelight̸

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/10/07
    ارسالی ها
    1,273
    امتیاز واکنش
    47,038
    امتیاز
    1,040
    سن
    21
    نگاه متعجب دریا بین آراز و پاکمهر در گردش بود. اما آراز بی تفاوت روی صندلی نشسته بود و در افکار خود با همان اخم ریزش سیر میکرد.
    آراز ناگهان از روی صندلی اش بلند شد که پاکمهر اورا صدا زد و به طرفش رفت.
    سرش را آرام کنار گوش او برد و نجوا کرد:
    _ذهنش را نخوان. فقط صدق گفتارش را مطمئن شو.
    آراز لبخند کمرنگی زد. پاکمهر باز هم از چهره اش فهمیده بود که میخواهد چه کار کند.
    _من باید برای فهمیدن اهداف دیگران ذهنشان را بخوانم. اما طبیب ماهر ما با نگاه کردن به چهره دیگران به نیت آنها پی میبرد.
    پاکمهر لبخند زد و دستش را روی شانه آراز گذاشت و کمی فشار داد.
    آراز دوباره همان اخم را مهمان ابروهایش کرد و از کنار دریا که رد میشد گفت:
    _دنبالم بیا.
    دریا نگاهی به پاکمهر انداخت که وقتی دید چشمانش را به نشانه تایید باز و بسته کرد پشت سر آراز به راه افتاد.
    آراز وارد یکی از اتاقهای قصر شد.
    _درب را ببند.
    دریا درب را بست و منتظر آراز ماند.
    آراز دو طرف پیراهنش را به یکدیگر نزدیکتر کرد و کمی از سـ*ـینه عضلانی اش را پوشاند.
    به دریا نزدیک شد و گفت :
    _یک سوال میپرسم. می‌خواهم راستش را بگویی. در چشمانم نگاه کن و راستش را بگو.
    دریا با سر تایید کرد و باشه ای گفت.
    _تو کتاب پیشگویی قلب دریا را دیده ای؟
    _آره دیدم.
    _متن مخفی را که فقط قلب دریا می‌تواند آن را بخواند چه؟ آن را نیز دیدی؟
    _دیدم.
    _توانستی آن را بخوانی؟
    _آره
    _چه نوشته بود؟
    آراز موشکافانه و مستقیم به چشم های دریا خیره شده بود.
    _دقیقا یادم نیست اما یه چیزایی میگفت که فقط قلب دریا میتونه متن کتابو بخونه و باید محافظت شه و تاوان داره برای پادشاه و ممکنه یه اتفاقایی بیوفته و از این حرفا.
    آراز همینطور به چشمان دریا خیره بود که باعث شد او کمی معذب شود و ناخودآگاه ضربان قلبش بالارود.
    او که حالا فهمیده بود دریا راست میگوید از جلوی او کنار رفت که دریا نفس آسوده ای کشید.
    آراز بیرون رفت
    دریا زیر لب گفت: همچین آدمو نگاه میکنه که نفسش بند میاد. اوه.
    از درب اتاق بیرون رفت و وارد باغچه ای شد که برفی آنجا بود تا با او بازی کند. با اینکه از آراز میترسید اما همزمان حس امنیتی کنار او میکرد. مثل همان موقع که جانش را نجات داده بود و این کلافگی و سر درگمی، ذهنش و احساساتش را به هم ریخته بود.
    آراز نزد پاکمهر بازگشت. دستی در موهای پریشان و خوش حالتش کشید و گفت:
    _هیچ سر در نمی آورم. گیج شدم.
    _راست میگفت؟
    _آری و همین مرا گیج کرده. من به او و آراستی شک کرده بودم و او را به همین دلیل پیش خود آوردم اما اکنون میبینم که واقعا این دختر هیچ نقشه ای ندارد. چه کنم طبیب خردمندم؟
    پاکمهر با خونسردی گفت:
    _ پیشگویی دارد به حقیقت می پیوندد و اگر این اتفاق بیفتد از دست تو هیچ کاری ساخته نیست؛چرا که این تقدیر است که پیش می رود.
    نگاهی به لباس آراز انداخت و گفت:
    _تو با این وضع جلوی آن دختر رفتی؟
    آراز چشمانش گرد شد و نگاهی به خود انداخت و گفت:
    _مگر چطور است؟
    _بهتر است کمی مراعات کنی پسر جان. لااقل میخواست جلوی لباست را ببندی نه اینکه در حضور یک دختر کلا جلوی لباست را باز بگذاری و آن عضلات را به رخ بکشی.
    و در حالی که میخندید از او دور شد.
    _راستی فکر میکنم با وضع بهبودی تو زخم کمرت هم بهتر شده باشد و مشکلی برای استحمام نداشته باشی.
    آراز که هنوز جمله قبلی پاکمهر را هضم نکرده بود به طرف اتاقش به راه افتاد تا کمی استحمام کند.
     
    آخرین ویرایش:

    Firelight̸

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/10/07
    ارسالی ها
    1,273
    امتیاز واکنش
    47,038
    امتیاز
    1,040
    سن
    21
    بازی اش که با برفی کوچک و دوست داشتنی تمام شد. از جای خود بلند شد و دستی به لباسهایش کشید؛ باید با آراز صحبت می‌کرد.
    کمی نگران بود که مبادا آراز به حرفهایش گوش نکند و در ذهنش جملاتی را که می‌خواست به زبان بیاورد مرور میکرد.
    قبل از اینکه پیش آراز برود به اتاقش رفت و خودش را در آینه دید تا ببیند ظاهرش چگونه است.
    درب اتاقش را باز کرد و چشمش به دو نگهبانش افتاد که بیشتر برای او نقش دوست را داشتند.
    رو به آنها گفت:
    _میخوام برم پیش آ.... پیش شاهزاده آراز. قیافه ام خوبه ؟
    دادار لبخندی زد و سپند هم یکی از ابروهایش را بالا برد.
    _وای چیه چرا اینجوری نگاهم میکنید بابا استرس دارم. اینقدر بدجنس نباشید شما دوتاهم.
    آنها که نفهمیده بودند «استرس» که دریا گفته بود چه معنی ای دارد کمی با تعجب به یکدیگر خیره شدند و بعد سپند گفت:
    _آری بسیار لباستان زیباست و چهره تان را نیز دلنشین تر کرده است.
    _اما اگر این نگرانی در چهره تان نبود دلنشین تر نیز میشد.
    دریا بین نگهبانانش دوشادوش آنها راه میرفت تا به اتاق آراز رسیدند.
    سپند زمزمه کرد:
    _آرام باشید بانو؛ شاهزاده آراز فردی منطقی است. سعی کنید با منطق و دلیل قانع کننده اورا راضی به انجام یک کار بکنید.
    دریا سرش را تکان داد و نفس عمیقی کشید و در زد.
    دو نگهبانش به اندازه دو قدم از او فاصله گرفتند و پشت سرش ایستادند.
    _میتوانی بیایی.
    دریا وارد اتاق آراز شد و او را دید که رو به روی آینه ایستاده و یک لباس مشکی اندامی نیم آستین به تن دارد که بازوهای بزرگ و مردانه اش را به خوبی نشان می دهد و شلواری مشکی با نقوش ریز و زیبا و چکمه های مردانه ای که تا ساق پایش میرسیدند.
    مشغول خشک کردن سرش بود و تازه از حمام آمده بود.
    دریا ناخواسته گفت:عافیت باشه.
    آراز که معنی حرف دریا را نفهمیده بود اما با این وجود از داخل آینه نگاه کوتاهی به او انداخت و گفت:
    _کاری داشتی که به اینجا آمده ای؟
    _آره میخواستم ازت اجازه بگیرم که بذاری برم به دیدن شاه آراستی و سامیار.
    بعد آرامتر زمزمه کرد:
    _دلم براشون تنگ شده.
    _نه!
    نه صریح و قاطع آراز موجب تعجب او شد.
    _آخه چرا؟
    _همین که گفتم.

    بعد از اتاق بیرون رفت که دریا هم مجبور شد به دنبال او برود.
    آراز گامهای بلند و محکمی بر میداشت که دریا مجبور بود برای اینکه به او برسد تقریبا پشت سرش بدود.
    _چرا نمیذاری ببینمشون؟ اسیر که نیاوردی. چند وقته که توی این قصرم اما تاحالا یه بار هم پامو بیرون از اینجا نذاشتم. نه تونستم مردم رو ببینم، نه تونستم آراستی و سامیار رو ببینم. مگه من زندانی ام؟
    آراز ناگهان ایستاد که باعث شد دماغ دریا به کمر او برخورد کند و صدای آخش بلند شود.
    به طرف دریا که حالا دماغش را گرفته بود برگشت و گفت:
    _من حرفم را تکرار نمیکنم. وقتی می‌گویم نه یعنی نه.
    _مگه من چیکار کردم؟
    آراز میخواست جوابی بدهد که واقعا ثانیه ای فکر کرد مگر واقعا آن دختر چه گناهی کرده است؟ و همین باعث شد که کمی از تصمیمش کوتاه بیاید ولی برای اینکه موضع خود را حفظ کند گفت:
    _باید فکر کنم.
    و بعد از نگاه کوتاهی به چشمان دریا که هنوز دستش روی دماغش بود دوباره پشت به او به راه افتاد تا دریا لبخند محوی که او زده را نبیند و در دل گفت:
    _مثل کودکان رفتار می‌کند.
    سپند و دادار که از همان موقع که دریا از اتاق بیرون زده بود پشت سر او، با فاصله، حرکت میکردند به دریا نزدیکتر شدند و پرسیدند که چه شد؟
    _اول گفت نه ولی بعد گفت باید فکر کنم.
    سپند گفت:
    _این یعنی ممکن است که خواسته ات را قبول کند.
    _حالا انگار ازش خواستگاری کردم که گفت باید فکر کنم. آخ دماغم!
    دادار که نگران شده بود گفت:چه شده بانو؟
    _هیچی بابا دیدید که یهو ایستاد دماغم خورد به کمرش. لامصب اینقدر سفته که دماغم هنوز درد میکنه.
    آن دو که باز هم معنی کلمه «لامصب» که دریا گفت را نفهمیده بودند نگاهی پر تعجب به هم انداختند که دادار شانه های خود را بالا انداخت و رو به دریا گفت که بهتر است بروید استراحت کنید.
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا