استخر خانه مان مثل همیشه خالی است.
روی تاب فلزی سفید می نشینم. روشنایی ماه بزرگ چهارده روی زمین وهم آلود می رقصد.
دستم را بند زنجیر تاب می کنم،صدای قیژ گوش خراشش بلند می شود.
درون من دخترکی ماتم گرفته است، ماتم زمزمه ازدواج سهرابی که هیچ وقت از آن من نخواهد شد.
سهرابی که تا ابد داغ پاهای مادرش را از آن بابا خواهد دانست.
سهرابی که بین حس تنفر و عشق و عذاب وجدان به من و بابا گیر افتاده است.
موهای بلندم با وزش نسیم روی شانه هایم افشان می شود.
بوی تندِ سیگار را که حس می کنم.
سرم را به طرف درختِ پر از شکوفه های ریز صورتی بر گرداندم.
سهراب جام پر از مایع زرد رنگ به دست، ته سیگارش را با پاشنه کفشش خاموش می کند.
-مگه امروز تو از بیمارستان مرخص نشدی؟ بیا برو تو.
شال سفیدم را دور شانه هایم محکم می کنم.
-من حالم خوبه، تو واقعا می خوای ازدواج کنی؟
در تاریک روشن نورهالوژن چراغ های باغ، نیشخند دندانهای سفیدش برق می زند.
-من و حاج بابا سالها داریم می جنگیم، هی من سر این طناب رو گرفتم می کشم ، اون سر دیگه.
مویم را پشت گوشم می زنم:
-می خوای من پاسپورتت را از اتاقش بر دارم؟
مایع درون جامش را تکان تکان می دهد:
-عه؟ پیکاسوی من، دزدیم بلدی؟
آفرین، آفرین، دیگه چه غلطایی دیگم می کنی، رو نمی کنی؟
عصبانیش کرده ام، با بیچارگی یک قدم به عقب بر می دارم.
بغض لعنتی ته گلویم گره خورده است.
-سهراب!
موهای پریشانم را از روی صورتم کنار می زند.
-جان سهراب، شوخی هم نمیشه با تو کرد...حاج بابا ممنوع الخروجم کرده!
در مقابل چشمان گشاد شده از حیرت، جام را یکسره می نوشد و با چشمان سرخ شده با ته رنگ آبی یخ زده دستور می دهد:
-برو بالا...
این کلام سردش، باعث می شود تا خجالت زده از رفتارهای عجیب پدرم از پله های سفید خانه بالا بروم.
من چه ساده دل بودم که اره و تیشه های دادن های بابا و سهراب را فقط یک اختلاف سلیقه جزئی می پنداشتم، غافل از اینکه این قصه سر درازی دارد.
***
شرکت صادرات خشکبار بابا وشرکا، ساختمانی با نمای شیشه ای بیست طبقه است.
سهراب با پیراهن چهارخانه آبی و شلوار سفید تیپ کارمندی نزده است.
حتی برق گردن بند فروهر هم از میان دگمه های نیمه بازش دلبری می کند.
نگاهش روی مانتو و شلوار سیاه اداری من چرخی می زند.
شال قرمز رها روی موهای بازم را کمی جلوتر می کشد.
توی آینه آسانسور رژلب قرمزم را با دستمال کاغذی کم رنگتر می کنم.
-موندم، من از حساب کتاب چی حالیمه، منو هم همراه خودت کردی؟
بند کیف کوچک قرمزم را روی شانه ام می اندازم.
-سهراب من آدم جنگیدن یا دعوا نیستم، میگم بیا رضایت بده شاید دختره خوشگل باشه.
سهراب از زیر عینک آفتابیش با موبایلش مشغول است.
-مسئله حاج بابا نیست، مشکل حاج تراب فروتنِ،شریک حاج اسماعیل!
با تعجب بازویش را می گیرم، این بی خیالیش گاه روی عصبانیم را بالا می رود:
-چرا قطره چکونی حرف میزنی؟ بابا ورشکست شده؟ چرا تو رو
ممنوع الخروج کرده؟
با آه بلندش، سـ*ـینه محکمش مثل موج دریا بالا و پایین می شود.
-فنچ جان، نباید تو رو درگیر کنم، یکی می خواد جورکش تو بشه.
ناخن های درازم را میان گوشت بازویش فرو می برم.
-میگی یا گوشتت رو بکنم؟
میان خنده او و جدیت من آسانسور دنگی می کند، در طبقه سیزدهم متوقف می شود.
درها که باز می شوند، دستم هنوز بند بازوی ستبر سهراب است.
میان سرامیک های براق همهمه و ازدحام عجیبی از کارمندان است.
سهراب هم گویا خط فکری مرا دارد، نگرانِ قلب مریض حاج بابا ازدحام مردان و زنان را کنار می زنیم.
با دیدن دو مرد با یونیفرم پلیس، از وحشت بازوی سهراب را چنگ می زنم.
روی تاب فلزی سفید می نشینم. روشنایی ماه بزرگ چهارده روی زمین وهم آلود می رقصد.
دستم را بند زنجیر تاب می کنم،صدای قیژ گوش خراشش بلند می شود.
درون من دخترکی ماتم گرفته است، ماتم زمزمه ازدواج سهرابی که هیچ وقت از آن من نخواهد شد.
سهرابی که تا ابد داغ پاهای مادرش را از آن بابا خواهد دانست.
سهرابی که بین حس تنفر و عشق و عذاب وجدان به من و بابا گیر افتاده است.
موهای بلندم با وزش نسیم روی شانه هایم افشان می شود.
بوی تندِ سیگار را که حس می کنم.
سرم را به طرف درختِ پر از شکوفه های ریز صورتی بر گرداندم.
سهراب جام پر از مایع زرد رنگ به دست، ته سیگارش را با پاشنه کفشش خاموش می کند.
-مگه امروز تو از بیمارستان مرخص نشدی؟ بیا برو تو.
شال سفیدم را دور شانه هایم محکم می کنم.
-من حالم خوبه، تو واقعا می خوای ازدواج کنی؟
در تاریک روشن نورهالوژن چراغ های باغ، نیشخند دندانهای سفیدش برق می زند.
-من و حاج بابا سالها داریم می جنگیم، هی من سر این طناب رو گرفتم می کشم ، اون سر دیگه.
مویم را پشت گوشم می زنم:
-می خوای من پاسپورتت را از اتاقش بر دارم؟
مایع درون جامش را تکان تکان می دهد:
-عه؟ پیکاسوی من، دزدیم بلدی؟
آفرین، آفرین، دیگه چه غلطایی دیگم می کنی، رو نمی کنی؟
عصبانیش کرده ام، با بیچارگی یک قدم به عقب بر می دارم.
بغض لعنتی ته گلویم گره خورده است.
-سهراب!
موهای پریشانم را از روی صورتم کنار می زند.
-جان سهراب، شوخی هم نمیشه با تو کرد...حاج بابا ممنوع الخروجم کرده!
در مقابل چشمان گشاد شده از حیرت، جام را یکسره می نوشد و با چشمان سرخ شده با ته رنگ آبی یخ زده دستور می دهد:
-برو بالا...
این کلام سردش، باعث می شود تا خجالت زده از رفتارهای عجیب پدرم از پله های سفید خانه بالا بروم.
من چه ساده دل بودم که اره و تیشه های دادن های بابا و سهراب را فقط یک اختلاف سلیقه جزئی می پنداشتم، غافل از اینکه این قصه سر درازی دارد.
***
شرکت صادرات خشکبار بابا وشرکا، ساختمانی با نمای شیشه ای بیست طبقه است.
سهراب با پیراهن چهارخانه آبی و شلوار سفید تیپ کارمندی نزده است.
حتی برق گردن بند فروهر هم از میان دگمه های نیمه بازش دلبری می کند.
نگاهش روی مانتو و شلوار سیاه اداری من چرخی می زند.
شال قرمز رها روی موهای بازم را کمی جلوتر می کشد.
توی آینه آسانسور رژلب قرمزم را با دستمال کاغذی کم رنگتر می کنم.
-موندم، من از حساب کتاب چی حالیمه، منو هم همراه خودت کردی؟
بند کیف کوچک قرمزم را روی شانه ام می اندازم.
-سهراب من آدم جنگیدن یا دعوا نیستم، میگم بیا رضایت بده شاید دختره خوشگل باشه.
سهراب از زیر عینک آفتابیش با موبایلش مشغول است.
-مسئله حاج بابا نیست، مشکل حاج تراب فروتنِ،شریک حاج اسماعیل!
با تعجب بازویش را می گیرم، این بی خیالیش گاه روی عصبانیم را بالا می رود:
-چرا قطره چکونی حرف میزنی؟ بابا ورشکست شده؟ چرا تو رو
ممنوع الخروج کرده؟
با آه بلندش، سـ*ـینه محکمش مثل موج دریا بالا و پایین می شود.
-فنچ جان، نباید تو رو درگیر کنم، یکی می خواد جورکش تو بشه.
ناخن های درازم را میان گوشت بازویش فرو می برم.
-میگی یا گوشتت رو بکنم؟
میان خنده او و جدیت من آسانسور دنگی می کند، در طبقه سیزدهم متوقف می شود.
درها که باز می شوند، دستم هنوز بند بازوی ستبر سهراب است.
میان سرامیک های براق همهمه و ازدحام عجیبی از کارمندان است.
سهراب هم گویا خط فکری مرا دارد، نگرانِ قلب مریض حاج بابا ازدحام مردان و زنان را کنار می زنیم.
با دیدن دو مرد با یونیفرم پلیس، از وحشت بازوی سهراب را چنگ می زنم.
دانلود رمان های عاشقانه
دانلود رمان و کتاب های جدید