- عضویت
- 2015/01/19
- ارسالی ها
- 112
- امتیاز واکنش
- 134
- امتیاز
- 0
این کی حرف زدنش تموم شد که من نفهمیدم ...همین که خواستم از آرجن بپرسم کی حرف زدنش تموم شد که من نفهمیدم ولی یادم افتاد که ما هنوز توی خانه جیسون ورما هستیم و اونم اونجا حضور داره به خاطر همین چیزی نپرسیدم و به جاش گفتم:
-بریم
با آرجن از خانه امدیم بیرون و سوار ماشین شدیم آرجن هم راه افتاد یکم که از اونجا دور شدیم نفسمو با خیال راحت دادم بیرون و گفتم:
-خدا شکر بخیر گذشت...راستی آرجن؟
-بله
-تو کی حرف زدنت با آقای ورما تموم شد که من نفهمیدم؟
خندید وگفت:
-برای اینکه توی فکر بودی
دماغم چین دادم و گفتم:
-بی مزه...راستی تو می دونی که سیندرلا کیه؟
یه لحظه احساس کردم که رنگ آرجن پرید آب دهنشو پرصدا قورت داد و گفت:
-نه
با تردید بهش نگاه کردم اصلا باورم نمی شد که آرجن نمی دونه که سیندرلا کیه؟چون اگه نمی دونست انقدر رنگش نمی پرید این ینی که اون می دونه که سیندرلا کیه ولی نمی خواد جریان لو بده باید زمانی حواسش نیست از بپرسم اینطوری دیگه نمی تونه به این راحتیا از دستم در بره یه لبخند خبیث روی لبم نقش بشت ....بعد از اینکه آرجن منو به خانه رسوند خودش راه افتاد رفت من رفتم تا به کارم برسم که وقتی آنجلا برگشت بهانه ای نداشته باشه
بعد از اینکه ستاره رو رسوندم به سمت خانه راه افتادم تا درباره ی ستاره با پدرم صحبت کنم بدجوری دلم شور می زد نگران بودم که پدرم از ستاره خوشش نی امده باشه و بهم بگه که باید ستاره فراموش کنم و باید با آنجلا ازدواج کنم...وای حتی نمی خوام فکر شو کنم که به جای ستاره با آنجلا ازدواج کنم چون...چون من ستاره دوست دارم...ستاره اولین کسی که اینطوری منو اسیر خودش کرده توی این مدت کمی که با ستاره دوست بودم یه دنیای دیگه رو تجربه کردم که با هیچ کس تجربه نکرده بود...برای اولین بار با میل خودم برای کسی کادو خریدم....برای اولین بار کسی رو پیدا کردم که منو برای خودم بخواد نه ثروت و شهرتم...برای اولین بار توی عمرم خوندم....برای اولین بار توی عمر دورغ گفتم...برای اولین بار بعد از مرگ مادرم انقدر خوشحال بودم.....یه نفس عمیق کشیدم و سعی کردم تا حواسمو بدم به رانندگیم برای اینکه حواسمو پرت کنم ضبط رو روشن کردم تا آهنگ گوش بدم ولی از بس ذهنم مشغول بود که هیچی از آهنگ نفهمیدم حتی نزدیک بود که هیچی از آهنگ نفهمیدم حتی نزدیک بود که توی راه چندبار تصادف کنم خیلی خنده داره من بهترین راننده خودرهای رالی به خاطر از دست ندان یه دختر نزدیک بود چند بار خودمو به کشتن بدم..... ماشینمو خامو ش کردم و پیاده شدم یه نفس عمیق کشیدم تا بتونم اضطرابمو کنترل کنم از پله ها رفتم بالا و زنگ خانه رو زدم اریکا در رو برام باز کرد بدون اینکه حرفی بزنم رفتم داخل پیش پدرم و روی مبل روبه روی پدرم نشستم و منتظر شدم تا پدرم روزنامه شو تموم کنه بعد از چند دقیقه که برای من قرنی تموم شد پدرم روزنامه شو کنار گذاشت و گفت:
-ام...خب به نفعته که هرچه زودتر با ستاره ازدواج کنی
نمی تونم بگم چقدر از اینکه فهمیدم پدرم از ستاره خوش آمده خوشحال شدم ولی بروز ندادم به شوخی گفتم:
-چی؟...اما من نمی خوام با ستاره ازدواج کنم فقط می خوام باهاش دوست باشم
-که اینطور پس من می تونم وقتی دیباک از سفر برگشت قرار ازدواج تو آنجلا رو بذارم
-چی؟دارید شوخی میکنید مگه نه بابا؟
-نه کاملا جدیم یا با ستاره ازدواج می کنی و خودتو از شر ازدواج با آنجلا راحت می کنمی یا اینکه باید تمام عمرتو با آنجلا زندگی می کنی
پدرم ازجاش بلند شد و رفت دهنم از زور تعجب باز موند باورم نمی شد که پدرم نفهمیدکه من دارم باهاش شوخی می کنم حتی...حتی می خواستم بهش بگم که می خوام درست روز تولدم از ستاره خواستگاری کنم و همه چیزو راجب خودم بهش بگم ...با قرار گرفتن دستی روی شونه ام از توی بهت درآمدم به هوای اینکه اریکاست که امده سراغم گفتم:
-اریکا من فقط شوخی کردم حتی فکرشو نمی کردم که پدرم حرفمو باورکنه
-تو واقعا فکر می کنی بعد از این همه سال نمی دونم که پسرم کی شوخی می کنه و کی جدیه؟
با بهت از جام بلند شدم و با پته پته گفتم:
-ب..بابا..من...من
پدرم خندید و گفت:
-می دونم فکر کردی که من اریکام....یه چشمک زد و ادامه داد:حالا بگو ببینم چطوری می خواهی روز تولدت از ستاره خواستگاری کنی؟