- عضویت
- 2018/07/28
- ارسالی ها
- 287
- امتیاز واکنش
- 7,334
- امتیاز
- 531
[HIDE-THANKS]فصل بیست و یکم
بعد از صرف صبحانه،بچه ها سر و صدا کنان رفتن بیرون و فقط من و نازنین موندیم تا آشپزخونه رو کمی جمع کنیم.وقتی ظرف ها رو گذاشتم تو سینک،نازنین گفت:
-آنیس...اگه...یه سوالی بپرسم ناراحت نمیشی؟
نگاهی بهش انداختم و گفتم:
-خوب... بستگی داره چی باشه.
چند لحضه مکث کرد بعد گفت:
-بیخیال اصلا به من چه.
-حرف بزن ببینم چیشده.
ظرفی که تو دستش بود رو دوباره گذاشت رو میز و با تردید پرسید:
-تو و آندره...دعواتون شده؟
-چرا اینو میپرسی؟
-یادته بهت گفتم فقط من میتونم نگاه آدما رو تفسیر کنم؟تو چشمات غم عمیقی رو می بینم که هفته پیش ندیدم.
نگاهم رو دزدیدم:
-شاید اینبار اشتباه کردی چون ما دعوامون نشده...
به سمتم اومد و صورتم رو سمت خودش برگردوند:
-هی منو نگاه کن...مگه ما با هم دوست نیستیم؟درسته فقط یک هفته است همدیگه رو میشناسیم اما خیلی زود تونستیم با هم جور بشیم اینطور نیست؟
-اره حق با توعه.
-پس میتونی هرچیزی که اذیتت میکنه رو بهم بگی .مگه دوستا واسه این مواقع به درد هم نمیخورن؟
مکث کردم و گفتم:
-آره دعوامون شده...اما زیاد مهم نیست.میدونی از اون دعواهاییه که تا فردا آشتی میکنیم.
-میتونم بپرسم سرچی دعواتون شد؟
-یه موضوع خیلی بی اهمیت.اونقدری مهم نیست که بخاطرش خودمو ناراحت کنم.
تو چشمام زل زد:
-مطمئنی؟
-البته که مطمئنم.
اینبار ازم دور شد و گفت:
-از الان به بعد اگه چیزی رو ازم مخفی کنی من میدونم و تو.دیگه نمیخوام با زور از زیر زبونت بکشم بیرون.میتونی با خیال راحت باهام درد و دل کنی.
لبخندی بهش زدم:
-خوشحالم که دوستی مثل تو دارم.اینجا خیلی کسل کننده است میدونی فقط خودم هستم و خودم.کسی نیست باهاش صحبت کنم ...
-پس آندره...
-منظورم حرفای دخترونه است...میدونی منظورم چیه.
خندید: --آره فهمیدم.خیلی خوب تو برو بشین من زود این ظرفا رو میشورم بعد میریم بیرون.
-با هم تمومش میکنیم.
ده دقیقه بعد شستن ظرفا رو تموم کردیم و بعد رفتیم تا آماده بشیم.با اصرار نازنین دوباره رژ لبم رو تمدید کردم بعد رفتیم طبقه پایین.میتونستم سر و صدای بقیه رو بشنوم که از داخل محوطه میومد و زمانیکه رفتیم بیرون گوشام رو صدای جیغ و فریادشون پر کرد.درست مثل بچه های کوچیم رفتار میکردن انگار نه انگار هرکدوم نزدیک سی سالشونه. همینکه پامو گذاشتم تو محوطه، گلوله برفی از ناکجا آباد ویژکنان به سمتم اومد و به سرم خورد.خداروشکر کلاه سرم بود وگرنه حتما ضربه مغزی میشدم.
صدای قدم های تندی به سمتم شنیده شد بعد شاهرخ نگران پرسید:
-هی حالت خوبه؟
لبخند خبیثی زدم و با تمام قدرت هولش دادم که افتاد زمین وبلافاصله شروع کردم به مالیدن برف به صورت و گردنش.از شدت سرما داشت یخ میزد و پشت سر هم فریاد میزد که بس کنم.از ته دل میخندیدم و فقط مشت مشت برف میریختم تو یقش.
زمانیکه دیگه کم کم داشت یخ میزد در یک حرکت سریع دستامو گرفت و خودشم بلند شد سپس بلندم کرد و انداخت رو کولش که جیغ زنان گفتم:
-ولم کن دیوونه...ببخشید ببخشید غلط کردم دیگه اذیتت نمیکنم...
با قدمهایی تند داشت جلو میرفت و میدونستم میخواد یه بلایی سرم بیاره اما کاری ازم ساخته نبود و فقط مشت های یخ زدم رو به پشتش میکوبیدم.چند ثانیه بعد روی تپه بزرگی از برف فرود اومدم و تا نیم متر توش فرو رفتم.
جیغ زنان خواستم بلند شم که گلوله برف بزرگی به سرم کوبید که یک لحضه گیج شدم.ناله کنان گفتم:
-خیلی بدی شاهرخ.بزار بلند شم وگرنه غش میکنم.
دستم رو گرفت و در یک حرکت از میان برف بلند شدم و ایستادم.نیشخندی به صورت سرخ شدم زد و گفت:
-یادت باشه دیگه سربه سر من نزاری وگرنه بد می بینی.
بی توجه بهش گفتم:
-موافقی ضرب شست دو تا حرفه ای مزه مزه کنن؟
-چجورم.
چند دقیقه بعد من و شاهرخ در یک سمت بودیم و بقیه بچه ها یک سمت دیگه بودن.فقط و فقط گلوله های برف بود که به سمت همدیگه پرت میکردیم.احساس میکردم سر و صدامون در تمام جنگل پیچیده و برای ساعتی تونستم همه چیز رو فراموش کنم.موهام از کلاهم بیرون اومده بود و روی صورتم پخش و پلا بود اما تنها چیزی که مهم به نظر میرسید،خندیدن های از ته دلم بود.از اینکه تونسته بودم چنین دوستایی پیدا کنم تا موقتا مشکلاتم رو فراموش کنم واقعا خوشحال بودم.به صورت تصادفی نگاهم به سمت پنجره ها چرخید و چهره سرد و ناراحت آندره رو پشت شیشه دیدم.چند لحضه دست و پامو گم کردم و بازهم غم به دلم سرازیر شد اما سریع نگاهم رو ازش گرفتم سعی کردم بهش فکر نکنم.
لبخند پهنی زدم و به سمتم شاهرخ چرخیدم که دیدم بهم زل زده.با تردید پرسیدم:
-چیزی شده؟[/HIDE-THANKS]
بعد از صرف صبحانه،بچه ها سر و صدا کنان رفتن بیرون و فقط من و نازنین موندیم تا آشپزخونه رو کمی جمع کنیم.وقتی ظرف ها رو گذاشتم تو سینک،نازنین گفت:
-آنیس...اگه...یه سوالی بپرسم ناراحت نمیشی؟
نگاهی بهش انداختم و گفتم:
-خوب... بستگی داره چی باشه.
چند لحضه مکث کرد بعد گفت:
-بیخیال اصلا به من چه.
-حرف بزن ببینم چیشده.
ظرفی که تو دستش بود رو دوباره گذاشت رو میز و با تردید پرسید:
-تو و آندره...دعواتون شده؟
-چرا اینو میپرسی؟
-یادته بهت گفتم فقط من میتونم نگاه آدما رو تفسیر کنم؟تو چشمات غم عمیقی رو می بینم که هفته پیش ندیدم.
نگاهم رو دزدیدم:
-شاید اینبار اشتباه کردی چون ما دعوامون نشده...
به سمتم اومد و صورتم رو سمت خودش برگردوند:
-هی منو نگاه کن...مگه ما با هم دوست نیستیم؟درسته فقط یک هفته است همدیگه رو میشناسیم اما خیلی زود تونستیم با هم جور بشیم اینطور نیست؟
-اره حق با توعه.
-پس میتونی هرچیزی که اذیتت میکنه رو بهم بگی .مگه دوستا واسه این مواقع به درد هم نمیخورن؟
مکث کردم و گفتم:
-آره دعوامون شده...اما زیاد مهم نیست.میدونی از اون دعواهاییه که تا فردا آشتی میکنیم.
-میتونم بپرسم سرچی دعواتون شد؟
-یه موضوع خیلی بی اهمیت.اونقدری مهم نیست که بخاطرش خودمو ناراحت کنم.
تو چشمام زل زد:
-مطمئنی؟
-البته که مطمئنم.
اینبار ازم دور شد و گفت:
-از الان به بعد اگه چیزی رو ازم مخفی کنی من میدونم و تو.دیگه نمیخوام با زور از زیر زبونت بکشم بیرون.میتونی با خیال راحت باهام درد و دل کنی.
لبخندی بهش زدم:
-خوشحالم که دوستی مثل تو دارم.اینجا خیلی کسل کننده است میدونی فقط خودم هستم و خودم.کسی نیست باهاش صحبت کنم ...
-پس آندره...
-منظورم حرفای دخترونه است...میدونی منظورم چیه.
خندید: --آره فهمیدم.خیلی خوب تو برو بشین من زود این ظرفا رو میشورم بعد میریم بیرون.
-با هم تمومش میکنیم.
ده دقیقه بعد شستن ظرفا رو تموم کردیم و بعد رفتیم تا آماده بشیم.با اصرار نازنین دوباره رژ لبم رو تمدید کردم بعد رفتیم طبقه پایین.میتونستم سر و صدای بقیه رو بشنوم که از داخل محوطه میومد و زمانیکه رفتیم بیرون گوشام رو صدای جیغ و فریادشون پر کرد.درست مثل بچه های کوچیم رفتار میکردن انگار نه انگار هرکدوم نزدیک سی سالشونه. همینکه پامو گذاشتم تو محوطه، گلوله برفی از ناکجا آباد ویژکنان به سمتم اومد و به سرم خورد.خداروشکر کلاه سرم بود وگرنه حتما ضربه مغزی میشدم.
صدای قدم های تندی به سمتم شنیده شد بعد شاهرخ نگران پرسید:
-هی حالت خوبه؟
لبخند خبیثی زدم و با تمام قدرت هولش دادم که افتاد زمین وبلافاصله شروع کردم به مالیدن برف به صورت و گردنش.از شدت سرما داشت یخ میزد و پشت سر هم فریاد میزد که بس کنم.از ته دل میخندیدم و فقط مشت مشت برف میریختم تو یقش.
زمانیکه دیگه کم کم داشت یخ میزد در یک حرکت سریع دستامو گرفت و خودشم بلند شد سپس بلندم کرد و انداخت رو کولش که جیغ زنان گفتم:
-ولم کن دیوونه...ببخشید ببخشید غلط کردم دیگه اذیتت نمیکنم...
با قدمهایی تند داشت جلو میرفت و میدونستم میخواد یه بلایی سرم بیاره اما کاری ازم ساخته نبود و فقط مشت های یخ زدم رو به پشتش میکوبیدم.چند ثانیه بعد روی تپه بزرگی از برف فرود اومدم و تا نیم متر توش فرو رفتم.
جیغ زنان خواستم بلند شم که گلوله برف بزرگی به سرم کوبید که یک لحضه گیج شدم.ناله کنان گفتم:
-خیلی بدی شاهرخ.بزار بلند شم وگرنه غش میکنم.
دستم رو گرفت و در یک حرکت از میان برف بلند شدم و ایستادم.نیشخندی به صورت سرخ شدم زد و گفت:
-یادت باشه دیگه سربه سر من نزاری وگرنه بد می بینی.
بی توجه بهش گفتم:
-موافقی ضرب شست دو تا حرفه ای مزه مزه کنن؟
-چجورم.
چند دقیقه بعد من و شاهرخ در یک سمت بودیم و بقیه بچه ها یک سمت دیگه بودن.فقط و فقط گلوله های برف بود که به سمت همدیگه پرت میکردیم.احساس میکردم سر و صدامون در تمام جنگل پیچیده و برای ساعتی تونستم همه چیز رو فراموش کنم.موهام از کلاهم بیرون اومده بود و روی صورتم پخش و پلا بود اما تنها چیزی که مهم به نظر میرسید،خندیدن های از ته دلم بود.از اینکه تونسته بودم چنین دوستایی پیدا کنم تا موقتا مشکلاتم رو فراموش کنم واقعا خوشحال بودم.به صورت تصادفی نگاهم به سمت پنجره ها چرخید و چهره سرد و ناراحت آندره رو پشت شیشه دیدم.چند لحضه دست و پامو گم کردم و بازهم غم به دلم سرازیر شد اما سریع نگاهم رو ازش گرفتم سعی کردم بهش فکر نکنم.
لبخند پهنی زدم و به سمتم شاهرخ چرخیدم که دیدم بهم زل زده.با تردید پرسیدم:
-چیزی شده؟[/HIDE-THANKS]