رمان زمستان گرم | nora_78 کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

Nora_78

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2018/07/28
ارسالی ها
287
امتیاز واکنش
7,334
امتیاز
531
[HIDE-THANKS]فصل بیست و یکم

بعد از صرف صبحانه،بچه ها سر و صدا کنان رفتن بیرون و فقط من و نازنین موندیم تا آشپزخونه رو کمی جمع کنیم.وقتی ظرف ها رو گذاشتم تو سینک،نازنین گفت:
-آنیس...اگه...یه سوالی بپرسم ناراحت نمیشی؟
نگاهی بهش انداختم و گفتم:
-خوب... بستگی داره چی باشه.
چند لحضه مکث کرد بعد گفت:
-بیخیال اصلا به من چه.
-حرف بزن ببینم چیشده.
ظرفی که تو دستش بود رو دوباره گذاشت رو میز و با تردید پرسید:
-تو و آندره...دعواتون شده؟
-چرا اینو میپرسی؟
-یادته بهت گفتم فقط من میتونم نگاه آدما رو تفسیر کنم؟تو چشمات غم عمیقی رو می بینم که هفته پیش ندیدم.
نگاهم رو دزدیدم:
-شاید اینبار اشتباه کردی چون ما دعوامون نشده...
به سمتم اومد و صورتم رو سمت خودش برگردوند:
-هی منو نگاه کن...مگه ما با هم دوست نیستیم؟درسته فقط یک هفته است همدیگه رو میشناسیم اما خیلی زود تونستیم با هم جور بشیم اینطور نیست؟
-اره حق با توعه.
-پس میتونی هرچیزی که اذیتت میکنه رو بهم بگی .مگه دوستا واسه این مواقع به درد هم نمیخورن؟
مکث کردم و گفتم:
-آره دعوامون شده...اما زیاد مهم نیست.میدونی از اون دعواهاییه که تا فردا آشتی میکنیم.
-میتونم بپرسم سرچی دعواتون شد؟
-یه موضوع خیلی بی اهمیت.اونقدری مهم نیست که بخاطرش خودمو ناراحت کنم.
تو چشمام زل زد:
-مطمئنی؟
-البته که مطمئنم.
اینبار ازم دور شد و گفت:
-از الان به بعد اگه چیزی رو ازم مخفی کنی من میدونم و تو.دیگه نمیخوام با زور از زیر زبونت بکشم بیرون.میتونی با خیال راحت باهام درد و دل کنی.
لبخندی بهش زدم:
-خوشحالم که دوستی مثل تو دارم.اینجا خیلی کسل کننده است میدونی فقط خودم هستم و خودم.کسی نیست باهاش صحبت کنم ...
-پس آندره...
-منظورم حرفای دخترونه است...میدونی منظورم چیه.
خندید: --آره فهمیدم.خیلی خوب تو برو بشین من زود این ظرفا رو میشورم بعد میریم بیرون.
-با هم تمومش میکنیم.
ده دقیقه بعد شستن ظرفا رو تموم کردیم و بعد رفتیم تا آماده بشیم.با اصرار نازنین دوباره رژ لبم رو تمدید کردم بعد رفتیم طبقه پایین.میتونستم سر و صدای بقیه رو بشنوم که از داخل محوطه میومد و زمانیکه رفتیم بیرون گوشام رو صدای جیغ و فریادشون پر کرد.درست مثل بچه های کوچیم رفتار میکردن انگار نه انگار هرکدوم نزدیک سی سالشونه. همینکه پامو گذاشتم تو محوطه، گلوله برفی از ناکجا آباد ویژکنان به سمتم اومد و به سرم خورد.خداروشکر کلاه سرم بود وگرنه حتما ضربه مغزی میشدم.
صدای قدم های تندی به سمتم شنیده شد بعد شاهرخ نگران پرسید:
-هی حالت خوبه؟
لبخند خبیثی زدم و با تمام قدرت هولش دادم که افتاد زمین وبلافاصله شروع کردم به مالیدن برف به صورت و گردنش.از شدت سرما داشت یخ میزد و پشت سر هم فریاد میزد که بس کنم.از ته دل میخندیدم و فقط مشت مشت برف میریختم تو یقش.
زمانیکه دیگه کم کم داشت یخ میزد در یک حرکت سریع دستامو گرفت و خودشم بلند شد سپس بلندم کرد و انداخت رو کولش که جیغ زنان گفتم:
-ولم کن دیوونه...ببخشید ببخشید غلط کردم دیگه اذیتت نمیکنم...
با قدمهایی تند داشت جلو میرفت و میدونستم میخواد یه بلایی سرم بیاره اما کاری ازم ساخته نبود و فقط مشت های یخ زدم رو به پشتش میکوبیدم.چند ثانیه بعد روی تپه بزرگی از برف فرود اومدم و تا نیم متر توش فرو رفتم.
جیغ زنان خواستم بلند شم که گلوله برف بزرگی به سرم کوبید که یک لحضه گیج شدم.ناله کنان گفتم:
-خیلی بدی شاهرخ.بزار بلند شم وگرنه غش میکنم.
دستم رو گرفت و در یک حرکت از میان برف بلند شدم و ایستادم.نیشخندی به صورت سرخ شدم زد و گفت:
-یادت باشه دیگه سربه سر من نزاری وگرنه بد می بینی.
بی توجه بهش گفتم:
-موافقی ضرب شست دو تا حرفه ای مزه مزه کنن؟
-چجورم.
چند دقیقه بعد من و شاهرخ در یک سمت بودیم و بقیه بچه ها یک سمت دیگه بودن.فقط و فقط گلوله های برف بود که به سمت همدیگه پرت میکردیم.احساس میکردم سر و صدامون در تمام جنگل پیچیده و برای ساعتی تونستم همه چیز رو فراموش کنم.موهام از کلاهم بیرون اومده بود و روی صورتم پخش و پلا بود اما تنها چیزی که مهم به نظر میرسید،خندیدن های از ته دلم بود.از اینکه تونسته بودم چنین دوستایی پیدا کنم تا موقتا مشکلاتم رو فراموش کنم واقعا خوشحال بودم.به صورت تصادفی نگاهم به سمت پنجره ها چرخید و چهره سرد و ناراحت آندره رو پشت شیشه دیدم.چند لحضه دست و پامو گم کردم و بازهم غم به دلم سرازیر شد اما سریع نگاهم رو ازش گرفتم سعی کردم بهش فکر نکنم.
لبخند پهنی زدم و به سمتم شاهرخ چرخیدم که دیدم بهم زل زده.با تردید پرسیدم:
-چیزی شده؟[/HIDE-THANKS]
 
  • پیشنهادات
  • Nora_78

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/07/28
    ارسالی ها
    287
    امتیاز واکنش
    7,334
    امتیاز
    531
    [HIDE-THANKS]پارت صد
    لبخند محوی زد و گفت:
    -خدای من تو خیلی خوشگلی آنیس.مخصوصا با این رژ لب قرمز.هیچوقت ندیدم یک دختر با رژ لب انقدر دوست داشتنی و خوشگل بشه.
    گونه هام سرخ شد و گفتم:
    -داری خجالتم میدی...
    -معذرت می‌خوام ولی دست خودم نیست.همیشه می‌خواستم اینو بهت بگم اما می‌ترسیدم دلخور بشی.
    نگاهم رو به سمت پنجره چرخوندم که پرده تکانی خورد و آندره از پشت شیشه کنار رفت.سپس به سمت شاهرخ برگشتم:
    -ممنونم نظر لطفته.
    -تو این جور مواقع باید بگی تو هم خیلی خوش تیپی.
    نگاه چپی بهش انداختم:
    -اگه بودی حتما می‌گفتم.
    چند ثانیه بهم دیگه نگاه کردیم بعد با صدای بلندی زدیم زیر خنده.شاهرخ واقعا جذاب بود.اون زیبایی یک مرد شرقی رو داشت به همون اندازه پر جذبه و بی عیب و نقص.چشم و ابروی مشکی و موهای پرکلاغیش تضاد بسیار جالبی با پوست سفیدش داشت. تابی که چند روز پیش به درخت آویزان کرده بودم رو گرفت و کمی کشید.طناب سر خورد و به راحتی از شاخه جدا شد:
    -اوه معذرت می‌خوام.
    -مشکلی نیست.خودم یه کاریش می‌کنم.
    یک گلوله برف از سمت بچه ها به سمتمون پرتاب شد که دقیقا خورد تو کله شاهرخ.فکر کنم یک لحضه واقعا ضربه مغزی شد چون چشماش برگشت و به عقب تلو تلو خورد.با نگرانی به سمتش رفتم:
    -اوه...خدای من چیشد؟
    سرجاش ایستاد و سرش رو چندبار تکون داد.سپس نگاه پر از حرصی به نازنین انداخت که گلوله برف رو پرت کرده بود بعد گفت:
    -میخوام حالشو جا بیارم.
    -بزن بریم.
    با فریادی گلادیاتوری به سمتشون هجوم بردیم که پرت کردن گلوله ها رو شدت بخشیدن.چند ثانیه بعد میان برف هایی که توی هوا پرواز می‌کردند غرق شدیم.بعد از نیم ساعت جست خیز کردن و ضربه زدن بچه ها تصمیم گرفتن یک آدم برفی بسازن.واقعا سردم شده بود اما نمیخواستم برم تو خونه چون باز هم فکرهای بد و آزاردهنده به سمتم هجوم می آوردند.پس بی توجه به انگشت های یخ زدم همراه بقیه یک آدم برفی نسبتا بزرگ ساختیم.بچه ها شروع کردن به سلفی گرفتن و مسخره بازی.
    پریزاد با لب‌های غنچه شده،داشت دهن آرمان رو سرویس می‌کرد و پشت سر هم می‌گفت:
    -نه این عکس خوب نشده...اینم دماغم کج دیده میشه...این دیگه خیلی خز شده...صورتم بد افتاده.
    بیچاره آرمان داشت گریش در می اومد و زمانی‌که بالاخره پریزاد گوشی رو ازش گرفت نفسی از روی راحتی زد و جوری که نشونه گفت:
    -باور کن هرکی خوشگل باشه با اولین عکس خوب در میاد.
    خنده ریزی کردم که شونه بالا انداخت.شاهرخ رفت کنار آدم برفی و گفت:
    -آنیس بیا چندتا عکس بندازیم خاطره قشنگی میشه.
    به سمتش رفتم و صورتم رو تو قاب گوشی جا دادم.چند تا عکس رو لبخند زدم و بقیه‌ش رو فقط مسخره بازی در آوردیم.تو یکیش زبونم رو در آوردم.تو یکیش دماغم رو مثل دماغ خوک در آوردم و چشم‌هامو لوچ کردم تو یکی دیگه چهره‌م رو کج و کوله کردم و شاهرخ هم دیوانه تر از من همراهیم می‌کرد.
    انقدر خندیدم که اشک از چشمام سرازیر شد و بقیه بچه ها هم فقط به کارامون می خندیدن.چند دقیقه بعد کنار هم‌دیگه روی ایوان نشستیم و شروع کردیم به ورق زدن عکسا.شاهرخ میگفت این عکسا تا زمانی‌که گوشیش فسیل بشه تو حافظه باقی میمونه و هرگز حذفشون نمیکنه.دوباره و دوباره خندیدم انگار داشتم عقده این مدتی که غم به اندازه یک کوه توی دلم تلنبار شده بود رو در می آوردم.
    ***
    نیم ساعت بعد همگی دور شومینه نشسته بودیم و با هم بحث می‌کردیم.نازنین که خودش رو تو ملافه بزرگی پیچیده بود گفت:
    -یادم نمیاد آخرین باری که انقدر بهم خوش گذشت کی بود.
    گلشن با صدایی تو دماغی گفت:
    -اگه سرمای هوا رو فاکتور بگیریم روز بی نقصی بود.
    ستاره گفت:
    -کاش میشد کاری کنیم آدم برفی قشنگمون آب نشه.
    اینبار من گفتم:
    -فکر نمیکنم تا چند هفته دیگه آب بشه.البته اگه آفتابی نشه.
    یکی از پسرا به اسم رامین(رونمایی از پسرا تموم شد فقط آرمان و شاهرخ و رامین اونجا بودن) گفت:
    -هفته بعد خونه کی مستقر میشیم.؟
    شاهرخ سریع گفت :
    -مشخصه خونه ما.
    [/HIDE-THANKS]
     

    Nora_78

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/07/28
    ارسالی ها
    287
    امتیاز واکنش
    7,334
    امتیاز
    531
    [HIDE-THANKS]پارت صد و یک

    نازنین گفت:
    -البته که اینطور نیست.هفته پیش رفتیم اون پارک که حکم خونه شما رو داشت چون متعلق به تو بود.هفته قبل از اونم که رفتیم خونه آرمان پس این‌بار نوبت خونه ماست.
    رامین غرغر کرد:
    -پس من چی؟یادم نمیاد آخرین باری که اومدین خونه من کی بود.
    شاهرخ با ناراحتی گفت:
    -اصلا ازتون انتظار نداشتم که یادتون بره.
    پرسیدم :
    -چی رو یادمون رفته؟
    -هفته بعد تولد منه.منم قصد دارم یه جشن بزرگ برپا کنم.و اونایی هم که تولدم رو یادشون نبود دعوت نیستن.
    بچه ها شروع کردن به سر و صدا کردن و هرکسی چیزی میگفت.دخترا از اینکه تولدش رو یادشون نبود معذرت خواهی کردن اما پسرا...فکر نکنم حدس زدنش مشکل باشه.
    شاهرخ خنده کنان گفت:
    -باشه...بیخیال بچه ها شوخی کردم.هفته بعد جمعه همه‌تون تو ویلای شخصی خودم حاضر باشید که قراره کلی خوش بگذرونیم.
    نازنین سریع گفت:
    -به نظرت بهتر نیست پنج شنبه بیایم اونجا؟هم وقت بیشتری با هم هستیم هم تدارکات جشن رو آماده می‌کنیم. پریزاد با همون عشـ*ـوه چندش آورش گفت:
    -پس خدمتکارا به چه دردی می‌خورن عزیزم؟ شاهرخ گفت:
    -نه اتفاقا به نظرم حق با نازنینه .ما که نمی‌خوایم کارای سخت رو انجام بدیم؟کیک رو آماده می‌خریم و نوشیدنی و غذا هم می‌تونیم از رستوران سفارش بدیم.تنها چیزی که باقی می‌مونه تزئینات ویلاست که فکر نمیکنم کار مشقت باری باشه.
    همگی با شاهرخ موافقت کردن و شروع کردن به صحبت درباره روز جشن.اما من سخت به فکر فرو رفته بودم و نمیدونستم باید چه غلطی بکنم؟نه پولی داشتم که براش هدیه بخرم و نه حتی لباسی برای پوشیدن داشتم.سعی می‌کردم بقیه از قیافم چیزی رو نفهمن و فقط لبخند می‌زدم.با این‌حال از همین الان استرس وجودم رو پر کرده بود. نازنین سقلمه ای بهم زد و زمانی‌که به چهره‌ش نگاه کردم پرسید:
    -چیزی شده؟چرا تو خودتی؟
    لبخندی زدم:
    -نگران نباش عزیزم چیزی نشده فقط کمی خسته‌م.
    نگاه خنثی ای بهم انداخت و گفت:
    -انگار تهدیدم کارساز نبوده.مگه نگفتم حق نداری چیزی رو ازم مخفی کنی؟
    نفسی کشیدم و بعد زمزمه کردم:
    -معذرت می‌خوام.اما گفتنش کمی برام سخته.
    -اتفاقی افتاده؟
    -نه موضوع این نیست.برای روز جشن...من لباس ندارم...می‌دونی وقتی اومدیم اینجا فکرشو نمیکردم قراره تو جشن یا چنین چیزی شرکت کنم بخاطر همین با خودم لباس نیاوردم.
    نازنین نفس راحتی کشید و دستش رو انداخت دور گردنم:
    -اوه فکر کردم مشکل بدی پیش اومده.این‌که نگرانی نداره عزیز دلم.وقتی پنج شنبه اومدی ویلا با لباسای عادی خودت بیا منم از خونه خودم برات یکی از لباسامو میارم.مطمئن باش اصلا ازش استفاده نکردم.یه لباس قرمز خوش رنگ که مطمئنم با این رنگ پوستت حسابی غوغا کنه.
    از این‌که انقدر مهربون بود اشک توی چشمام جمع شد:
    -تو خیلی خوبی نازنین.واقعا خیلی مهربونی اما نمیتونم قبول کنم.
    -حرف نباشه.وقتی گفتم برات میارم تو هم فقط باید بگی چشم و تمام.در ضمن من مهربونی رو از تو یاد گرفتم.
    گونه‌ش رو بوسیدم و ازش تشکر کردم.حالا تنها نگرانی که داشتم از بابت هدیه بود.امیدوار بودم بتونم در طول یک هفته آتی ، هدیه مناسبی براش پیدا کنم. مدتی بعد ، پسرا داوطلب شدن که نهار رو درست کنن.جای خالی آندره لحضه به لحضه حس میشد اما نه من می‌خواستم برم پیشش نه هیچ کس دیگه ای.پریزاد هر از گاهی از غیبتش دلیل می‌خواست اما کسی پاسخ درستی نمیداد منم فقط خودم رو کوچه کذایی می‌زدم.با تمام وجود تلاش می‌کردم فکرم رو ازش جدا کنم و کمتر ذهنم رو درگیر کنم.وقتی تو جمع دخترا بودم می‌تونستم دقایقی فکرم رو مشغول کنم اما دوباره چهره مغموم و ناراحتش جلوی چشمهام پدیدار میشد.از ته دلم نسبت به این قضیه ناراحت بودم اما واقعا چاره ای نداشتم.از طرفی دور بودن ازش برام مانند یک شکنجه دائمی بود از طرفی ناچارا باید ازش دوری می‌کردم.
    نمیدونستم میتونم عشقش رو از قلبم بیرون کنم یا نه؟خیلی خوش بینانه به نظر می‌رسید. بعد از نهار هرکدوم از بچه ها گوشه ای سالن ولو شدن.پسرا روی مبل نشسته بودن و دخترا هم کنار شومینه دراز کشیده و با هم صحبت می‌کردن.کنار پنجره ایستاده بودم و به هوای برفی بیرون نگاه می‌کردم.عاشق این هوا و برف های ریز و درشتی که از آسمان روی زمین می نشستند،بودم.کسی اومد کنارم ایستاد و بدون اینکه بهش نگاه کنم از روی بوی عطرش فهمیدم شاهرخه.
    احساس می‌کردم دوست داره همواره کنارم باشه و از این بابت اذیت نمیشدم.قبل از این جریانات زیاد ازش خوشم نمی اومد و فکر می‌کردم پسر مرموز و دو روییه اما اون واقعا مهربون بود و تا الان به جز خوبی چیزی ازش ندیده بودم. لبخندی بهش زدم که احساس کردم لحضه ای دستپاچه شد.با لحن تردید آمیزی گفت:
    -می‌تونم ازت بخوام چند دقیقه بیای تو حیاط؟
    [/HIDE-THANKS]
     

    Nora_78

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/07/28
    ارسالی ها
    287
    امتیاز واکنش
    7,334
    امتیاز
    531
    [HIDE-THANKS]پارت صد و دو
    -اتفاقی افتاده؟
    -نه نگران نباش.باهات کمی کار دارم.
    سرم رو تکون دادم و بعد از پوشیدن کاپشنم رفتیم بیرون.سوز باد سردی که از قسمت درختان جنگل به سمتمون می‌وزید، باعث شد کلاهم رو پایین بکشم.درحالیکه برف زیر پامون خرت خرت صدا می‌داد کمی از خونه دور شدیم و پرسیدم:
    -منم...منم برای تولدت دعوتم؟می‌دونی نمیخوام همینجوری سر خود...
    بازوم رو گرفت و به سمت خودش برگردوند سپس با عجله گفت:
    -خدای من معلومه که دعوتی این چه سوالیه؟ اگه تو نباشه هیچی اون مزه ای که باید رو نمیده.چرا این سوال رو پرسیدی؟
    موهام رو انداختم پشت گوشم:
    -آخه من مدت کوتاهیه که به جمعتون اضافه شدم و با خودم گفتم شاید...شاید نخواید به این زودیا من رو به جمعتون راه بدید.
    با کمی ناراحتی حرفم رو قطع کرد:
    -باورم نمیشه داری این حرفا رو می‌زنی.تو همون لحضه اولی که باهامون آشنا شدی جزوی از ما شدی و حالا هرچیزی که بشه یا هرجایی که بریم تو هم کنار مایی.و البته آندره.
    سرم رو تکون دادم.دوباره شروع کردیم به قدم زدن و کنار یکی از درختا ایستادیم.منتظر بهش چشم دوختم که دستش رو گذاشت تو جیبش و با هیجان گفت:
    -اول چشماتو ببند.میخوام سورپرایزت کنم.
    خنده ای کردم:
    -بسیار خوب.تو منو هیجان زده کردی.
    صدای خش خشی اومد و گفت:
    - حالا چشماتو باز کن.
    بعد از باز کردن چشمام با دیدن چیزی ک روبه روم بود دهانم باز موند.یه جعبه نسبتا کوچیک که گردنبند ظریف و زیبایی توش قرار داشت.انعکاس درخشش زنجیرش توی اون هوای برفی ، عجیب چشم هامو خیره کرده بود.اسمم با حروف انگلیسی به صورت آویز بهش آویزان بود و می‌تونستم مطمئن باشم از جنس طلای سفیده.دستم رو گذاشتم روی دهانم.
    شاهرخ با هیجان پرسید:
    -این برای توعه...امیدوارم ازش خوشت بیاد.از طرف یه دوست.
    سرم رو تکون دادم.اونقدر غافلگیر شده بودم که نمیدونستم چی بگم.سپس گفتم:
    -خدای من...این ...این خیلی قشنگه شاهرخ.مال منه؟برای من خریدیش؟
    موهام رو از روی صورتم کنار زد:
    -معلومه که مال توعه.اصلا چنین گردنبندی فقط روی گردن تو زیباست.
    قدمی به عقب برداشتم:
    -ولی من نمیتونم قبولش کنم.اون واقعا عالیه ولی ...خواهش می‌کنم درکم کن نمیتونم قبولش کنم.
    دوباره به سمتم اومد و گفت:
    -می‌تونم منظورت رو بفهمم اما من اصلا قصدی ندارم.فقط خواستم از طرف من یه چیزی داشته باشی و همیشه همراهت باشه.باورکن هیچ قصد و غرضی ندارم.
    نفسم رو بیرون دادم:
    -ولی بازم نمیتونم قبولش کنم.
    احساس می‌کردم داره کم کم دلخور میشه :
    -تو داری ناراحتم می‌کنی آنیس.بهت که گفتم از خریدن این گردنبند هیچ منظوری ندارم فقط خواستم به عنوان یک دوست ، هدیه ای جانب من داشته باشی.
    چند ثانیه به چشم‌های سیاهش زل زدم بعد جعبه رو گرفتم تو دستم.سپس زنجیر سفید و درخشان رو ازش بیرون آوردم و به گردنم آویزان کردم.جعبه رو گذاشتم تو جیبم و گفتم:
    -ازت ممنونم شاهرخ.تو خیلی مهربونی.
    لبخند گرمی زد:
    -قابلت رو نداره عزیزم.با وجود اینکه خیلی ناقابله اما فکر کردم اگه چیز دیگه ای برات بخرم قبولش نکنی.خیلی خوب تونستم تو این مدت بشناسمت.
    لبخندی بهش زدم که با لحنی بی پروا گفت:
    -تو خیلی دوست داشتنی هستی.خوشحالم که باهات آشنا شدم.
    گونه هام سرخ شد و با تمام وجود معذب شدم.از اینکه اینطور بی پروا ازم تعریف می‌کرد احساس خوبی نداشتم اما نباید از چهره‌م چیزی رو تشخیص می‌داد.دوباره به سمت خونه حرکت کردیم و گفتم:
    -به جای این‌که تو بهم هدیه بدی باید من می‌دادم ناسلامتی تولدته.
    -حضور خودت توی جشن برای من کافیه نیازی به هدیه گرفتن نیست.اینو جدی میگم.
    لبخند گرمی بهش زدم و دیگه چیزی نگفتم.با وجود همه حرفاش ذهنم هنوز هم به دنبال هدیه خوبی برای تولدش می‌گشت.امیدوار بودم بتونم یه چیز خوب براش ببرم تا محبت هاشو جبران کنم. زمانی‌که به خونه رسیدیم هیچکدوم از بچه ها متوجه غیبتمون نشده بودن و به نظر می‌رسید همشون خوابیدن.می‌خواستم کمی تنها باشم پس به سمت طبقه بالا رفتم و خودم رو به اتاقم رسوندم.خواستم کاپشنم رو در بیارم اما وقتی هوای سرد اتاق رو حس کردم،از تصمیمم پشیمون شدم.زنجیری که به گردنم بود سرمای دلپذیری داشت و بسیار سبک بود.
    چند دقیقه گذشت و همه چیز رو از یاد بردم.هدیه غافگیر کننده شاهرخ، هفته آینده و جشنی که در انتظارم بود.پیدا کردن یه هدیه خوب و خیلی چیزای دیگه که اخیرا اتفاق افتاده بود.تنها چیزی که به وجودم گرما می بخشید ، حضور آندره طبقه پایین بود.می‌تونستم از همین جا هم گرمای تنش رو حس کنم.احساساتم به سمتش سرازیر شد و فکرم دوباره از حضورش آکنده شد.تنها کاری که می‌تونستم بکنم نشستن و زل زدن به بیرون بود.نه می‌تونستم برای لحضه ای فراموشش کنم و حتی نمیتونستم تصور روزی رو بکنم که احساسی بهش نداشته باشم.
    آه سردی کشیدم و کاپشنم رو دورم پیچیدم.
    ***
    بچه ها تا بعد از شام موندن و بعد کم کم عزم رفتن کردن.از این‌که باعث شدن انقدر بهم خوش بگذره سپاسگزارشون بودم اما اگر مشکلات اخیر پیش نمی اومد می‌تونست خیلی بهتر باشه.منظورم اینه که... اگر آندره کنارم بود و ترسی از آینده نداشتم،حتما خیلی بیشتر خوش می‌گذشت.با لبخند بدرقشون کردم و توی ایوان ایستادم.
    همشون سوار ماشین شدن و بوق زنان ازم دور شدن.هنوزم نفهمیده بودم چطور این جمعیت روی توی اون ماشین جا دادن؟بیخیال حدس زدنش زیاد مشکل نیست. رفتم داخل و زمانی‌که سکوت آزار دهنده خونه به سمتم هجوم آورد،مغموم و ناراحت به سمت طبقه بالا رفتم.
    بسیار خسته بودم و نمیدونستم باید از این به بعد چیکار کنم تا کمتر به فکر فرو برم؟رفتم تو اتاقم و از شدت سرما به خودم لرزیدم.چطور می‌تونستم تو این سرمای استخوان سوز بدون بخاری اینجا بخوابم؟تصمیم گرفتم ریسکش رو بپذیرم و برم طبقه پایین تو پذیرایی بخوابم.پس تشکی برداشتم و با زحمت برگشتم طبقه پایین.تشک و ملافه رو کنار شومینه پهن کردم و پلیورم رو دورم پیچیدم سپس دراز کشیدم و به شعله های آتش زل زدم.از اتاقش صدای میومیو خفیفی به گوش میرسید و باعث میشد حواسم پرت بشه.
    می‌دونستم این گربه قراره همدم تنهایی هاش بشه اما ...کی می‌خواست من رو از این انزوا و تاریکی خارج کنه؟جایی در پس ذهنم یادم بود که مادرم میگفت اگر دیدی هیچکس اطرافت نیست و می‌خوای از تنهایی در بیای، لالایی بخون و خودت رو در آغـ*ـوش بگیر.
    دستام رو دور بازوهام پیچیدم و زمزمه کردم:
    قطار نیمه شب به مقصد سرزمین رویاها
    زوزه کشون
    از بین دره های درخشان و سبز
    و از حوالی بلندترین قله های کوهی که تا حالا دیدی عبور میکنه
    وقتی تو آخر هر روز اسباب بازی هاتو میزاری
    کنار قطار نیمه شب به سرزمین رویاها رو بگیر
    و فرض کن شب تموم شده همه مسافرا جن و پری هستن
    و یه ماشین یه موجود تکشاخ کوتوله های کوچک با کلاهای نوک تیز واکس‌هایی برای برق انداختن
    شیپورهاشون حمل می‌کنن
    وقتی تو در آخر هر روز اسباب بازی هاتو میزاری کنار،
    قطار نیمه شب به سرزمین رویاها رو بگیر
    و فرض کن شب تموم شده
    توی یه ماشین یه عده سیرک باز هستن
    با لباسهایی که برق برق میزنن
    یا چندتا بچه شیر و بچه ببر
    برای این‌که وقنی شب شد
    با تو بازی کنن
    ماشین بعدی حیوون هایی داره اسب، زرافه،کرگدن و فیل
    وقتی تو آخر هر روز اسباب بازی هاتو میزاری
    کنار،
    قطار نیمه شب به مقصد رویاها رو بگیر و فرض کن...شب تموم شده...
    توی ذهنت بشمار و بعد همه آرزوهاتو روی تن من بنویس...
    وقتی تو آخر هر روز اسباب بازی هاتو... میزاری کنار...
    [/HIDE-THANKS]
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا