رمان زمستان گرم | nora_78 کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

Nora_78

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2018/07/28
ارسالی ها
287
امتیاز واکنش
7,334
امتیاز
531
[HIDE-THANKS]پارت هشتاد و نه

یکی از دخترا دستم رو گرفت که به خودم اومدم و با دستپاچگی به سمتش چرخیدم.نگاه مهربونش باعث شد آروم شم و پرسیدم:
-چیزی شده عزیزم؟
به آندره اشاره کرد:
-مشخصه خیلی دوستش داری.از نگاهت عشق میریزه دختر.
گونه هام سرخ شد:
-اوه...یعنی انقدر تابلو بودم؟
خنده آرومی کرد:
-نترس فکر نکنم بقیه متوجه شده باشن چون کسی نمیتونه مثل من نگاه آدما رو تفسیر کنه. موهامو انداختم پشت گوشم و راحت تر باهاش برخورد کردم:
-پس باید خداروشکر کنم.
-از بابتش خجالت نکش تو فقط عاشقی.میدونی منظورم اینه که چی از این بهتر؟
میخواستم بگم نمیدونی چقدر ناخوشاینده عاشق کسی باشی که قرار نیست سهمی ازش ازش داشته باشی.این اصلا خوب نیست و ممکنه بدترین اتفاق دنیا باشه ولی فقط لبخند دیگه ای زدم:
-تو خیلی مهربونی.
لبخند دندون نمایی زد:
-من نازنینم و از آشنایی باهات خیلی خوشحالم آنیس.
باهاش دست دادم:
-منم همینطور عزیزم.خوشحالم که اومدید اینجا چون واقعا حوصلم سر رفته بود.
-راستش این پیشنهاد شاهرخ بود.هممون آخر هفته ها کنار هم جمع میشیم و گپ میزنیم.میدونی خیلی بهمون خوش میگذره چون خیلی وقته همدیگه رو میشناسیم و هربار خونه یکیمون جمع میشیم.انگار خونه شما هم به لیستمون اضافه شد.
- از این بابت واقعا خوشحالم.
نگاهی به آشپزخانه انداخت:
-فکر کنم کتری جوش اومد.
بلند شدم و به سمت آشپزخونه رفتم.زمانیکه چای رو دم میکردم آندره اومد تو آشپزخونه و به سمتم اومد که هول شدم و آب داغ رو کج کردم که چند قطرش به دستم خورد.کتری رو کوبیدم رو میز و چهرم از درد جمع شد.آندره با نگرانی دستم رو گرفت و بهش فوت کرد بعد پچ پچ کرد:
-بگیرش زیر آب سرد.خوب میشه.
درحالیکه گونه هام داغ شده بود دستم رو کشیدم و پرسیدم:
-چرا اومدی تو آشپزخونه؟ دستش رو به میز تکیه زد و بهم نزدیک شد طوریکه فاصله صورت هامون فقط چند سانتی متر بود.نگاه شیطنت آمیـ*ـزش بین چشمهای گرد شدم در نوسان بود:
-چرا هر وقت منو می بینی خنگ میشی؟
اعتراض کردم:
-من خنگ نمیشم.
-همیشه یه بلایی سرت میاد.
نفسی از روی عصبانیت کشیدم:
-اصلا هم اینطور نیست.فقط...فقط حواسم پرت میشه.
نزدیک تر اومد که قدمی به عقب برداشتم چون واقعا نمیتونستم تحمل کنم و غش میکردم.دوباره پچ پچ کرد:
-چرا حواست پرت میشه؟
پوزخندی زدم و چند ثانیه به چشمهای سردش نگاه کردم.بعد زمزمه کردم:
-تو واقعا دلیل پرت شدن حواسم رو نمیدونی؟ لبخند از روی ل*ب*هاش رفت و شیطنت توی چشمهاش محو شد.سری تکون دادم و پلک زدم تا قطره های اشک پایین نریزند.تو دلم به خودم تشر زدم:
-آنیس اگه گریه کنی میکشمت.قسم میخورم میکشمت.
در سکوت آزار دهنده ای چای ها رو ریختم تو فنجان و بعد وقتی خواستم برم بیرون بازوم رو گرفت که به شدت پسش زدم.با عصبانیت هیس هیس کردم:
-بهت گفتم به من نزدیک نشو چرا حالیت نیست؟ دستی به پیشانیش کشید و بعد از مکث کوتاهی گفت:
-نمیخوام بفهمن چی بین خودمونه.منظورم اینه که نباید بفهمن دعوامون شده.
سینی رو برداشتم و با لحن سردی گفتم:
-ما دعوامون نشده آندره،این روش درست زندگیه منه و تا قبل از این اشتباه بود.
نگاهش غمگین شد و سرش رو تکون داد.دوست داشتم بخاطر این حرف های تلخم خودمو بکشم اما واقعا مجبور بودم از خودم دورش کنم چون احساسی که بهش داشتم از کنترلم خارج میشد و داشت نابودم میکرد.
رفتم تو پذیرایی و درحالیکه چای رو به بچه ها تعارف میکردم ،با زحمت لبخندی زدم و تلاش کردم به چیزی پی نبرن.ولی شاهرخ مثل همه وقت هایی که از دیگران باهوش تر بود،وقتی داشت فنجان رو برمیداشت اخم غلیظی کرد و پرسید:
-چیشده؟حالت خوبه؟
سری تکون دادم:
-مهم نیست.
ازش دور شدم و دوباره کنار دخترا نشستم.داشتم تمام تلاشم رو میکردم با پسرا چشم تو چشم نشم و فقط به بحث دخترا گوش میدادم.دختری که اسمش گلشن بود درحالیکه خنده شیطنت آمیزی میکرد گفت:
-شرط میبندی؟مطمئنم بهت پا نمیده الکی خودتو خسته نکن.
ستاره گفت:
-البته که میده.حالا صبر کن و ببین.
[/HIDE-THANKS]
 
  • پیشنهادات
  • Nora_78

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/07/28
    ارسالی ها
    287
    امتیاز واکنش
    7,334
    امتیاز
    531
    [HIDE-THANKS]پارت نود

    سپس موهاشو ریخت توی صورتش و با لحنی طنازانه گفت:
    -عه...شاهرخ جان میشه اون قندون رو بهم نزدیک کنی؟
    شاهرخ که هنوز هم اخم به چهره داشت با خونسردی گفت:
    -فکر نکنم اونقدری ازت دور باشه که دستت بهش نرسه.
    چشمامو گشاد کردم و نامحسوس اشاره کردم که به حرفش گوش بده.نگاه خاصی بهم انداخت و بعد قندون رو به سمت ستاره هل داد.انگشت شستم رو بهش نشون دادم که لبخند شیطنت آمیزی زد.اصلا دوست نداشتم دختر بیچاره ضایع بشه چون مشخص بود به خودش اعتماد داره.دخترا با ناراحتی شروع کردن به غر زدن:
    -اما اینکه چیزی نبود منم اگه بگم چنین کاری بکنه حتما انجامش میده.
    ستاره حق به جانب گفت:
    -نکنه میخوای ازش بخوام همینجا لختم کنه؟
    گونه هام سرخ شد و لبم رو گاز گرفتم.دخترا با صدای بلند خندیدن و نازنین وقتی صورتم رو دید گفت:
    -ناراحت نشو عزیزم اونا خیلی گستاخن.البته اینکه خیلی وقته همدیگه رو میشناسیم بی تاثیر نیست.
    -اوه نه مشکلی نیست من ناراحت نشدم.
    کف دستام رو گذاشتم رو گونه هام و کمی ازشون دور شدم.اینا دیگه چه اعجوبه هایی بودن؟به مبل تکیه زدم و درحالیکه دستام رو دور فنجانم حلقه میکردم سرم رو پایین انداختم و به فکر فرو رفتم.این اصلا آنیس نبود.منظورم اینه که وقتی...وقتی هنوز اینجا نیومده بودم میتونستم در عرض چند ثانیه با افراد غریبه گرم بگیرم و دوست شم.اما از زمانیکه اینجا اومده بودم ،انگار شخصیت و طرز فکرم هر روز درحال دگرگونی بود.
    یکی از پسرا اگه اشتباه نکنم اسمش آرمان بود، فنجان چایش رو گذاشت روی میز و از بقیه پرسید:
    -کیا موافقن یه بازی انجام بدیم؟
    نازنین با بی تفاوتی گفت:
    -اوه چراکه نه درهر حال ما بچه های پنج شیش ساله ایم.
    آرمان کم نیاورد:
    -چه ربطی داره؟مگه فقط بچه ها بازی میکنن؟ پریزاد با همون لحن حال بهم زنش گفت:
    -اتفاقا من با آرمان موافقم.یه پیشنهادم دارم.
    همه منتظر بهش زل زدیم که گفت:
    -جرئت یا حقیقت.
    شاهرخ اخم کرد و خواست چیزی بگه که با سر و صدای موافقت بچه ها ساکت موند.احساس خوبی نداشتم و دلهره تمام وجودم رو گرفته بود.به بچه ها که داشتم بلند میشدن تا برای بازی آماده بشن،نگاهی انداختم و با خودم گفتم این فقط یک بازیه چرا انقدر ترسیدی؟
    وقتی بچه ها از ناکجا آباد یک بطری گیر آوردن ، همگی روی زمین به صورت دایره ای نشستیم.دخترا هنوز هم روی آندره کلید میکردن اما خیلی کمتر از قبل.
    پریزاد با همون نگاه روباه مانندش هر از گاهی بهش خیره میشد و من فقط خونم به جوش می اومد.خدایا کاش میتونستم چشماشو از کاسه دربیارم.با عصبانیت دستامو تو هم پیچیدم و اضطراب وجودم رو پر کرد.من چم شده بود چرا انقدر پریشان شده بودم؟ نازنین بطری رو گرفت:
    -من اول میچرخونم.
    همه ساکت شدیم و چهار چشمی بهش زل زدیم.بعد از مکث کوتاهی بطری رو چرخوند و بعد زمانیکه ایستاد،سرش رو به شاهرخ و تهش هم رو به خودش شد.دستاشو بهم کوبید و خبیثانه پرسید:
    -جرئت یا حقیقت؟دهنتو صاف میکنم.
    شاهرخ با استرس گفت:
    -جرئت.
    نازنین گفت:
    -پاشو ادای میمون دربیار.
    شاهرخ چشماشو گرد کرد و با اعتراض گفت:
    -امکان نداره اینکارو بکنم.شخصیتم میاد پایین.
    [/HIDE-THANKS]
     

    Nora_78

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/07/28
    ارسالی ها
    287
    امتیاز واکنش
    7,334
    امتیاز
    531
    [HIDE-THANKS]پارت نود یک

    نازنین با خوشحالی گفت:
    -باید انجامش بدی چون مجبوری.
    شاهرخ چند ثانیه مستاصل بهمون نگاه کرد و بعد از جا بلند شد.هنوز هیچی نشده بود پسرا از شدت خنده رو زمین پهن شده بودن و دخترا هم چهرچشمی بهش نگاه میکردند.گلشن مخفیانه گوشیش رو بالا گرفت و شروع کرد و به فیلم برداری.میخواستم اعتراض کنم اما همون موقع شاهرخ شروع کرد به بالا پایین پریدن و جیغ زدن.تنها چیزی که تونستم بگم این بود:
    -یا خدا.
    داشت سعی میکرد جیغ بزنه اما چون صداش بم بود ،انگار یک خروس مریض رو سلاخی میکردند.دستهای بزرگش رو به سینش میکوبید و خودش رو به اطراف تاب میداد.پسرا داشتن از شدت خنده روده بر میشدن و حتی آندره هم از ته می خندید.با دهانی باز مونده به حرکاتش زل زدم و خنده شدیدی درحال شکل گرفتن بود.نازنین درحالیکه از ته دل قهقهه میزد روی زمین افتاد و دستاشو به زمین کوبید.
    شاهرخ چند ثانیه دیگه بالا پایین پرید و جیغ زد و بعد سرجاش ایستاد.حتی خودشم داشت می خندید و من اون موقع بود که خنده بلندی سر دادم.اصلا یادم نمی اومد آخرین باری که خندیده بودم کی بود اما واقعا حس خوبی داشت.
    اومد کنارمون نشست و رو به نازنین که داشت اشکاشو پام میکرد گفت:
    -فقط کافیه نوبت من بشه دهنتو سرویس میکنم. نازنین دوباره خندید:
    -شتر در خواب بیند پنبه دانه.حالا بچرخونش. شاهرخ بطری رو چرخوند و چند ثانیه بعد سرش رو به من تهش رو به پریزاد ، در اومد.با خودم گفتم:
    -اوه واقعا عالی شد حالا همه عقده هاشو خالی میکنه.
    پریزاد لبخند پیروز مندانه ای سر داد:
    -جرئت یا حقیقت؟
    -مکث کوتاهی کردم و ناخوداگاه به آندره نگاهی انداختم که لب زد:
    -حقیقت.
    بدون لحضه ای مکث گفتم:
    -حقیقت.
    -تا به حال با آندره رابـ ـطه داشتید؟
    به آنی صورتم سرخ شد و چشمامو بستم.انقدر خجالت زده شده بودم که دوست داشتم تو زمین فرو برم.دستام یخ زد و نفس هام کند شد .خدای من باورم نمیشد یه آدم انقدر احمق و بیشعور باشه.سکوت آزار دهنده ای برقرار شد و شاهرخ عصبانی تر از هر زمانی غرید:
    -خفه شو پریزاد این یه مسئله شخصیه.میدونستم احمقی اما نه تا این حد.
    نازنین دستم رو گرفت و گفت:
    -خجالت نکش عزیزم پریزاد عادتش همینه.از دستش ناراحت نشو.
    سرم رو تکون دادم و سعی کردم با بقیه چشم تو چشم نشم خصوصا آندره.پسرا با تردید بهم نگاه میکردن و کسی چیزی نمیگفت.پریزاد بدون ذره ای خجالت گفت:
    -اینجا همه خودی هستیم و فکر نمیکنم مطرح کردن چنین سوالی انقدر فاجعه بار باشه.درهر حال این یه نیاز طبیعیه و هر انسانی بهش احتیاج داره...
    شاهرخ نعره زد:
    -بهت گفتم خفه شو پریزاد.دیگه نمیخوام چیزی بشنوم.
    با صدای لرزانی گفتم:
    -هی بچه ها آروم باشین مشکلی نیست ما فقط داریم بازی میکنیم.
    مکثی کردم و ادامه دادم:
    -پریزاد اگر ممکنه یه سوال دیگه بپرس.
    همه جا در سکوت فرو رفت و جو متشنج حاکم بر فضا کمی آروم شد.نمی دونستم با چنین شرایطی بازم میشد بازی کنیم یا نه؟
    -خیلی خوب.فکر نمیکردم انقدر بی جنبه باشید. رو به من پرسید:
    -تا به حال با کسی غیر از آندره بودی که رابطت باهاش عمیق باشه؟میدونی که منظورم چیه. چشمامو چرخوندم:
    -نه با کسی نبودم.
    شاهرخ با ناراحتی گفت:
    -خدای من تو چقدر خوب میتونی اعصاب بقیه رو داغون کنی.نمیتونی مثل آدم یه سوال درست و حسابی بپرسی؟
    پریزاد حق به جانب گفت:
    -از قدیم گفتن بازی اشکنک داره سر شکستنک داره.ما فقط داریم بازی میکنیم و فکر نمیکنم کش دادن چنین موضوع بی اهمیتی خوب باشه.
    چند دقیقه بعد بچه ها دوباره سر و صدا راه انداختن و جو ناخوشایند بینمون محو شد.با وجود این باز هم سعی میکردم تو چشم بقیه نگاه نکنم و صورتم همچنان سرخ بود.تو دلم فاتحه پریزاد رو خوندم و عهد کردم اگه نوبت من شد جوری سرویسش کنم که تا عمر داره فراموشش نکنه. پریزاد بطری رو چرخوند که سرش رو به آرمان و تهش رو به گلشن در اومد.گلشن لبخند خبیثی زد:
    -خوب خوب خوب.جرئت یا حقیقت؟
    آرمان با ترسی ساختگی گفت:
    -جرئت.
    گلشن بشکنی زد:
    -پاشو برو لباسای منو بپوش باهاشون برقص. چشماش گشاد شد:
    -امکان نداره.
    گلشن قهقهه زد:
    -پاشو برو که دهنت سرویسه.[/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    Nora_78

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/07/28
    ارسالی ها
    287
    امتیاز واکنش
    7,334
    امتیاز
    531
    [HIDE-THANKS]پارت نود دو
    آرمان درحالیکه گریه ساختگی و مضحکی سر داده بود به سمت اتاق آندره رفت و در رو پشت سرش بست.عصری که بچه ها اومدن،لباساشون رو گذاشتم تو اتاق آندره و نمیدونستم چی ممکنه بپوشه.همگی منتظر موندیم و چند دقیقه بعد وقتی آرمان اومد تو پذیرایی ...
    بچه ها از شدت خنده کف زمین پهن شدن.اون یه نیم تنه و شلوارک صورتی پوشیده و یه شال قرمز هم انداخته بود روی سرش.رژ لب قرمز آتشینی که به ل*ب*هاش زده بود باعث میشد از شدت خنده شکمم رو بگیرم.میتونستم بفهمم از اعتماد به نفس زیادی برخوداره و اصلا ناراحت نیست که اینجوری لباس پوشیده در هر حال اون یه پسر بود و پوشیدن لباس زنونه قیافش رو مضحک کرده بود. نازنین سریع بلند شد و از تو کیفش یک فلش در آورد و به تلوزیون وصل کرد.
    چند ثانیه بعد آهنگ تکون بده آرش تو پذیرایی پیچید.
    تکون بده...اووووو تکون بده
    تکون بده بدنو تکون بده...
    آرمان به سمت مبلی که کنارمون بود اومد ،دستاشو تکیه گاه بدنش کرد و روش خم شد باسنشم داد بالا.لباشو غنچه کرد و شروع کرد به لرزوندن باسنش.
    با ریتم آهنگ خودش رو تکون میداد و سعی میکرد عشـ*ـوه های طنازانه ای به حرکاتش بده.خدای من واقعا داشتم از شدت خنده روده بر میشدم.همه بچه ها به سمت رفته بودن و درحالیکه روی زمین افتاده بودند قهقهه زنان به رقصیدن آرمان نگاه میکردند.
    نازنین صدای آهنگ رو زیاد کرد طوریکه گوشام داشت کر میشد اما فقط داشتم می خندیدم. آرمان از مبل دور شد و دستاشو برد بالای سرش.همینکه ریتم آهنگ تند شد،باسنش رو ماهرانه به اطراف تاب میداد و گاهی اوقات کف دستش رو به باسـ ـن خودش می کوبید.
    احساس میکردم اگه یه ذره دیگه ادامه بده حتما غش میکنم.دخترا درحالیکه می خندیدند بریده بریده ازش میخواستن دیگه بس کنه و نرقصه. ولی انگار نمی خواست بس کنه چون دستش رو نوازش وار کشید روی زانوش و تا رانش آورد سپس درحالیکه خودش رو تکون میداد با صدایی خروس مانند همراه آهنگ همخوانی کرد.
    دوباره کف دستاشو گذاشت رو باسنش ، کمرش رو به اطراف تاب داد و برای دخترا بـ..وسـ..ـه فرستاد.نازنین تلو تلو خوران بلند شد و آهنگ رو خاموش کرد که آرمان هم دست از رقصیدن کشید و تعظیم کوتاهی کرد.
    خدای من اون عالی بود واقعا داشتم روده بر میشدم. دوباره به سمت اتاق رفت تا لباس هاشو عوض کنه.بچه ها دوباره دور هم جمع شدن و اشک هایی که بخاطر خنده زیاد سرازیر شده بود رو پاک کردند.اصلا یادم نمی اومد آخرین باری که اینطور از ته دل خندیده بودم ، کی بود؟
    وقتی به آندره نگاه کردم سریع چشمکی زد و با نگاه خاصی بهم زل زد.خندم محو شد و تنم رو گرمایی لـ*ـذت بخش پر کرد.مغزم فریاد میزد دل از نگاهش بکنم اما میخ چشمهاش شده بودم و نمیتونستم به چیزی نگاه کنم.با تمام وجود میخواستم مثل روز های سابق خودم رو در آغوشش گم کنم اما ... نگاه ازش گرفتم و نفس عمیقی کشیدم.
    باید خودم رو کنترل میکردم و دیگه هیچ وقت بهش نگاه نمیکردم.چند دقیقه بعد آرمان از اتاق اومد بیرون و مثل قبل جذاب و شیک و پوش کنارمون نشست.فکر میکردم با اتفاقی که افتاد اذیت بشه ولی بسیار ریلکش و خونسرد به نظر میرسید.
    زمانیکه دوباره همه چیز مرتب شد،آرمان بطری رو چرخوند که تهش رو به ستاره و سرش رو به آندره در اومد.استرس ناخوشایندی وجودم رو پر کرد که اصلا دلیلش رو نمی دونستم. ستاره دستش رو بلند کرد و دو تا از انگشتاشو نشون داد:
    -جرئت یا حقیقت؟
    آندره بی توجه به انگشت هاش پچ پچ کرد:
    -جرئت.
    چند لحضه سکوت برقرار شد و همه با تعجب بهش زل زدن.اصلا از این واکنششون خوشم نیومد و با اضطراب ناخنم رو جویدم.ستاره به خودش اومد و گفت:
    -پاشو یکی از دخترا رو ببوس.
    سرم رو بلند کردم و با چشمهای گشاد شده به آندره زل زدم . میدونستم تو نگاهم التماس خاموشی در حال فریاد زدنه که قبول نکنه.شاهرخ به واکنشم نگاه میکرد و دخترا هم داشتن از شدت خوشحالی سکته میکردن.پریزاد پرخاش کرد:
    -کدوم یک از دخترا؟
    ستاره که انگار اصلا متوجه نابسامان بودن وضعیت نشده بود گفت:
    _فکر نمیکنم مهم باشه چون این فقط یه بازیه.قرار نیست یه بـ..وسـ..ـه واقعی باشه.
    نفس هام هر لحضه تند تر میشد و گویی تنم داشت واقعا یخ میزد.نازنین نگاه نگرانی بهم انداخت و زمزمه کرد:
    -اگه اذیتت میکنه مخالفت کن.
    مگه من نمیخواستم فراموشش کنم؟مگه با خودم عهد نکرده بودم دیگه حتی از کنارش رد نشم و قسم خورده بودم عشقش رو ازدلم بیرون کنم؟چرا باید الان مخالفت میکردم؟
    من تمام این هفته رو ازش دوری کرده بودم و همش میگفتم که دیگه نمیخوام ببینشم حالا اگه مخالفت میکردم ... داشتم از شدت ترس جان به جان آفرین تسلیم میکردم اما با صدای لرزانی گفتم:
    -مهم نیست.این فقط یه بازیه.
    نازنین کمی عصبانی شد:
    -داری کیو گول میزنی؟رنگ و روت داد میزنه که قلبت داره وایمیسه چرا نمیخوای مخالفت کنی؟ نگاه مصممی به چهره مرموز آندره انداختم و گفتم:
    -برام اهمیتی نداره.
    [/HIDE-THANKS]
     

    Nora_78

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/07/28
    ارسالی ها
    287
    امتیاز واکنش
    7,334
    امتیاز
    531
    [HIDE-THANKS]پارت نود سه

    وقتی نگاهش سرد شد انگار سطل آب یخی روم ریخته شد و آب دهانم رو به زور قورت دادم.ستاره از دخترا پرسید:
    -کی اینجا سینگله؟نه دوست پسری نه چیزی.
    دخترا با خجالت عقب کشیدن و فقط پریزاد از جاش بلند شد:
    -فکر کنم فقط من اینجا سینگل باشم و مشکلی باهاش ندارم.
    شاهرخ غرید:
    -بشین سرجات.
    پسرا اعترض کردن:
    -بیخیال شاهرخ اونکه واقعی نیست.
    آندره از جاش بلند شد و قد و بالای بلندش روی بچه ها سایه انداخت.در عرض یک ثانیه سکوت همه جا رو فرا گرفت به اندام و چهره تندیس مانندش زل زدیم.
    موهاشو به عقب هل داد و وسط جمع ایستاد.پریزاد درحالیکه از شدت خوشحالی چشمهاش برق میزد به سمت آندره رفت.نمیتونستم باور کنم که آندره چنین کاری رو قبول کنه.اون واقعا متوجه نبود که من چقدر با اینکار اذیت میشم.
    قلبم هر لحضه تند تر میزد و سرم داشت گیج میرفت.نفس نفس زنان سرم افتاد رو شونه نازنین و جلوی چشمهام تار شد.نازنین با نگرنی دستش رو گذاشت رو صورتم:
    -خدای من ...تو حالت خوبه؟
    سعی کردم به خودم بیام چون اگر غش میکردم حتما لو میرفتم.با زحمت دوباره نشستم و سرم رو تکون دادم.با نگرانی گفت:
    -تو خیلی احمقی آنیس چرا اینقدر خودت رو عذاب میدی؟
    نمیتونستم...واقعا نمیتونستم اینو تحمل کنم.هنوز که چیزی نشده بود داشتم از شدت ناراحتی غش میکردم و اگر واقعا همدیگه رو میبوسیدن اون وقت به حتم قلبم از حرکت می ایستاد.از طرفی نمیخواستم غرورم له بشه و از طرفی امکان نداشت بزارم چنین اتفاقی بی افته.
    مغزم به سرعت به دنبال راهی برای بهم ریختن بازی میگشت و اونا هم داشتن بهم نزدیک میشدن.آندره هنوز بهم نگاه میکرد و همه واکنش هامو زیر نظر داشت و من با وجود چهره خونسردم از درون مانند طوفانی غران می ماندم.
    سریع کنترل تلوزیون رو برداشتم و دکمه روشن شدن رو زدم که آهنگ تکون بده آرش با صدایی بسیار بلند تو پذیرایی پخش شد که برای چند ثانیه حواس بقیه رو پرت کرد.
    البته همین چند ثانیه برای من کافی بود که پام رو گذاشتم جلوی پای پریزاد و اونم که از شدت خوشحالی حواسش به اطراف نبود،پاش به پام گیر کرد و با کله به سمت جلو پرت شد.
    پیشانیش به میز کنار مبل برخورد کرد و آه و ناله کنان پخش زمین شد. نفس راحتی کشیدم و دستم رو گذاشتم رو قلبم:
    -نزدیک بودا.
    بچه ها با نگرانی به سمت پریزاد یورش بردن و فقط آندره با چشمهایی درخشان و خوشحال بهم نگاه میکرد.خشمگین از اینکه اگه کاری نمیکردم واقعا میخواست اون عفریته رو ببوسه،اخم غلیظی کردم و نگاه ازش گرفتم.
    واقعا از دستش دلخور و عصبانی بودم اما از طرفی خیالم راحت شده بود و از بابت چیزی نگران نبودم. تنها کسانی که متوجه اینکارم شده بودن آندره و نازنین بودن و هردوتاشونم راضی به نظر میرسیدن.هرچند دوست نداشتم بهش آسیب بزنم اما...اگر موضوع به آندره مربوط میشد هرکاری میکردم.
    [/HIDE-THANKS]
     

    Nora_78

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/07/28
    ارسالی ها
    287
    امتیاز واکنش
    7,334
    امتیاز
    531
    [HIDE-THANKS]پارت نود و چهار

    فصل بیستم
    همونطور که انتظار داشتم ، بازی بهم خورد و بچه ها دور پریزاد حلقه زدن.سرش فقط کمی کبود شده بود اما جوری آه و ناله راه انداخته بود که انگار از وسط شکافته شده.اصلا برام مهم نبود چه بلایی سرش اومده چون ازش متنفر بودم.با اینحال از دستش کلافه شده بودم و نمیدونستم چجوری خفش کنم.یکی از دخترا کیسه یخ گذاشته بود روی سرش و یکی دیگم بهش آب قند میداد.نمیدونستم وقتی کی ضربه مغزی میشه بهش آب قند میدن.شاهرخ با وجود اینکه نگران بود اما تشر زد:
    -علاوه بر احمق بودن گیجم هستی .چرا جلوی پاتو نگاه نمیکنی؟اگه ضربه کاری تر بود باید چیکار میکردیم؟تا کیلومتر ها اون طرف تر نه درمونگاهی هست نه دکتری اون وقت میمردی.
    پریزاد با ناراحتی گفت:
    -میشه انقد از حرفای زشت استفاده نکنی؟احساس میکنم نافت رو با فحش بریدن.
    -من فحش نمیدم اینا حقیقتن.فکر کنم بهتره رو مبل دراز بکشی.
    پریزاد رو مبل دراز کشید و از خدا خواسته شال و روسریش رو در آورد پرت کرد کنار.سارافون تنگی که پوشیده بود یقش تا وسطای سینش پایین اومده بود و احساس میکردم همه پسرا روی گردن و سینش ویراژ میرن.نازنین پرسید:
    -چه اتفاقی افتاد؟هیچ وقت ندیدم پریزاد انقدر دست و پا چلفتی باشه.
    پریزاد سریع گفت:
    -وای قربون دهنت .اصلا نفهمیدم چیشد از ناکجا آباد انگار چیزی سد راهم شد و پام بهش گیر کرد.
    همینکه حرفش تموم شد نگاه تیزی بهم انداخت:
    -اگه بفهمم کی واسم پشت پا انداخته میکشمش.
    پوزخندی زدم و انگشت وسطم رو بهش نشون دادم که چشماش گشاد شد.البته کسی این حرکتم رو ندید و از اونجایی که کسی باورش نمیکرد،ترجیح داد ساکت بمونه. نیم ساعت بعد وقتی ورم پیشانیش خوابید و دردش کمتر شد تونست روی مبل بشینه اما هنوز هم چهرش جمع شده بود و حالش بد به نظر میرسید.رفته بودم تو آشپزخونه تا فنجان های چای رو بشورم که شاهرخ اومد تو و روی صندلی نشست.مشخص بود منتظرمه پس سریع کارمو تموم کردم و به سمتش برگشتم.درحالیکه دستامو خشک میکردم پرسیدم: -چیزی شده؟
    سرش رو تکون داد و لبخند زورکی زد:
    -نه چیزی نشده.فقط...تو مشکلی نداری اگه امشب رو اینجا بمونیم؟
    باهاش مشکل داشتم اما سریع گفتم:
    -اوه این دیگه چه سوالیه؟معلومه که اشکالی نداره.میتونید تا هر وقت که دلتون بخواد اینجا چتر بندازید...
    وقتی چهره خندانش رو دیدم حرفم رو قطع کردم و لبم رو گاز گرفتم.من کی میخواستم دست از سوتی دادن بکشم؟چند ثانیه مکث کردم بعد زمزمه کردم:
    -ببخشید ...
    درحالیکه سعی میکرد لبخندش رو پاک کنه گفت:
    -نه مشکلی نیست میدونم از عمد اینو نگفتی.
    چند ثانیه مکث کرد بعد ادامه داد:
    -شایدم از عمد گفتی.
    -خفه شو.
    خندید:
    -باشه بیخیال.پس ما امشبو اینجا چتر میندازیم فردا یا فردا شب برمیگردیم.مطمئنی مشکلی نداری؟
    نیشگون محکمی از بازوش گرفتم که دوباره خندید و بازوش رو ماساژ داد.
    قبل از اینکه برم بیرون گفتم:
    -خیلی خوشحالم که اینجایید.منظورم اینه که قبل از اومدنتون خیلی کسل و بی حوصله بودم.واقعا بهم خوش گذشت.
    لبخندی زد و اونم پشت سرم از آشپزخونه اومد بیرون.آندره با دیدنمون چشماشو تنگ کرد و با دقت بهمون زل زد.وقتی خونسرد از کنارش رد شدم با وجود چهره بی تفاوتم قلبم دوباره شروع کرد به تند زدن.چندتا نیشگون از خودم گرفتم:
    -انقد سوتی نده.سوتی نده سوتی نده سوتی نده.
    شاهرخ رفت پیش بچه ها و گفت:
    -هنوز سر شبه و هیچکدوم خوابتون نمیاد.کیا موافقن یه فیلم خفن تماشا کنیم؟
    نازنین گفت:
    -ولی دیر وقته باید برگردیم.
    قبل از اینکه کسی چیزی بگه گفتم:
    -اولا اصلا هم دیر وقت نیست.دوما فکر کردی میزارم به این راحتیا از دستم خلاص شید؟ امشبو اینجا می مونید فردا هم تا دیر وقت با هم خوش میگذرونیم.
    پسرا شروع کردن به مسخره بازی و دخترا از خدا خواسته خوشحال و خندان رفتن تا لباساشونو عوض کنن.رفتم کیفاشونو از اتاق آندره برداشتم و ازشون خواستم بریم طبقه بالا اینجوری بهتر بود و امکان اینکه پسرا مزاحم بشن کمتر میشد.پریزاد انگار مشکلی با لباساش نداشت چون همراهمون نیومد و همونجا روی مبل دراز کشید.اصلا از لباساش خوشم نمی اومد و از اینکه زرت و زرت سارافون تنگش رو پایین میکشید متنفر بودم اماکاری ازم ساخته نبود.
    دخترا سر و صدا کنان رفتن تو اتاقم و همشون رفتن یه قسمت تا لباساشون رو عوض کنن.البته که کسی از کسی خجالت نمیکشید و آزادانه عـریـ*ـان شدند.نازنین با دو تکه لبـاس زیر به سمتم اومد و تونیک خاکستری و بنفشش رو به سمتم گرفت:
    -به نظرت کدومو بپوشم؟
    -فکر کنم خاکستری قشنگ تر باشه.
    -خودمم اینطور فکر میکنم.
    [/HIDE-THANKS]
     

    Nora_78

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/07/28
    ارسالی ها
    287
    امتیاز واکنش
    7,334
    امتیاز
    531
    [HIDE-THANKS]پارت نود و پنج

    گلشن از اون طرف اتاق درحالیکه لباسش رو در می آورد پرسید:
    -هی آنیس...تو و آندره جدا جدا میخوابید؟
    -البته که جدا میخوابیم ما که زن و شوهر نیستیم.
    ستاره گفت:
    -به نکته خوبی اشاره کردی.
    در کل چهار تا دختر بودن که پریزاد هم پایین بود و ستاره ، گلشن و نازنین هم تو اتاق بودن.نازنین رفت جلوی آینه و رو به منی که روی تخت نشسته بودم گفت:
    -از کارای پریزاد ناراحت نشو.میدونی اون اخلاقای خاصی داره و زیاد با دخترا حال نمیکنه.
    پرسیدم:
    -منظورت اینه که با پسرا راحت تره تا دخترا؟
    ستاره با تمسخر گفت:
    -درست زدی وسط خال.
    گلشن نگاه خنثی ای بهم انداخت:
    -اون واقعا غیر قابل تحمله.بعضی وقتا میخوام سرشو بکوبم به دیوار.رفتاراش واقعا احمقانس.
    نازنین سنجاق سرش رو از روی میز برداشت و با شیطنت گفت:
    -یادتون نرفته که وقتی آندره رو دیدید چطور میخواستید قورتش بدید.
    ستاره با خجالت گفت:
    -من منظوری نداشتم.
    رو به من ادامه داد:
    -ناراحت نشو ولی...اون خیلی جذابه اصلا دست خودم نبود.
    گلشن خنده خجالت زده ای کرد:
    -وقتی دیدمش سرم سوت کشید ...معذرت میخوام اگه باعث شدیم با رفتارمون ناراحت بشی آنیس.
    گرچه از دستشون کفری بودم اما مشخص بود دخترای خوبی هستن پس گفتم:
    -اصلا نیازی به عذر خواهی نیست چون درکتون میکنم.خودمم اولین بار دیدمش واکنش جالبی نداشتم.
    همینکه حرفم تموم شد هر سه تاشون به سمتم اومدن و روی زمین نشستن.با اشتیاق بهم زل زدن و انگار منتظر بودن حرف بزنم.سریع گفتم:
    -من نمیتونم چیزی در اینباره بگم.
    نازنین گفت:
    -بگو بگو بگو.ما خیلی کنجکاویم اگه نگی دست از سرت برنمیداریم.
    گلشن پرسید:
    -چجوریه که الان تنهایی با هم اینجا وسط جنگل زندگی میکنید؟
    مکث نسبتا بلندی کردم بعد گفتم:
    -خوب...میدونید خانواده آندره خیلی روشن فکرن خودتونم میدونید چرا.درواقع ...اونقدرام راحت نبود خانواده من زیاد با این مسئله راحت نبودن.اما چون قراره به زودی نامزد کنیم اجازه دادن تنهایی برای یک مدت با هم زندگی کنیم.
    نازنین با حسرت گفت:
    -اوه واقعا خوشبحالت.
    گلشن بهش سقلمه زد:
    -چرا انقدر با حسرت حرف میزنی؟انگار یادت رفته خانواده خودتم شور روشن فکریو در آوردن.
    نازنین دوباره گفت:
    -راست میگی یادم نبود.
    ستاره رو بهم گفت:
    -تو واقعا دختر خوشگل و مهربونی هستی آنیس.شما دو تا خیلی بهم میاید.
    گلشن سریع گفت:
    -من اگه جای تو بودم چشمای پریزاد رو از کاسه در می آوردم.
    گونه هام سرخ شد و گفتم:
    -با وجود اینکه ازش خوشم نمیاد اما میتونم بفهمم خیلی...خیلی...
    نازنین سریع گفت:
    -احمقه.
    -نخود مغزه.
    -بیشعوره.
    خندیدم:
    -دقیقا.
    از پایین صدای پسرا می اومد که داشتن صدامون میزدن پس درحالیکه بلند میشدیم نازنین بهم گفت:
    -تو دختر خوش قلبی هستی.میتونم بفهمم پریزاد چی تو کله پوکش داره اما نباید بزاری بیشتر از این ویراژ بده میدونی که منظورم چیه؟اون دختر خطرناکیه.
    لبخند زدم:
    -نگران نباش نمیتونه صدمه ای به رابـ ـطه من آندره بزنه.عشق ما اونقدر عمیقه که با طوفان هم نابود نمیشه چه برسه این باد های ملایم.
    گلشن با لحن بامزه ای گفت:
    -بادهای ملایم بد بو.
    هممون با صدای بلند زدیم زیر خنده و از اتاق رفتیم بیرون.با وجود چرت و پرتایی که درباره عشق و عمیق زدم،فقط خودم میدونستم هیچ عشقی از جانب آندره درکار نیست و فقط داشتم بقیه رو گول میزدم.امیدوار بودم قضیه رو نفهمن چون اصلا صورت خوشی نداشت خصوصا برای من.
    [/HIDE-THANKS]
     

    Nora_78

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/07/28
    ارسالی ها
    287
    امتیاز واکنش
    7,334
    امتیاز
    531
    [HIDE-THANKS]پارت نود و شیش

    زمانیکه رسیدیم طبقه پایین همه چیز آماده شده بود.پسرا تو این مدت مقدار قابل توجهی پاپ کرن درست کرده بودن و همشون جلوی تلوزیون ولو بودن.نازنین بهشون اعتراض کرد:
    -شما ها چرا رو زمین نشستید ؟با مبل مشکل دارید؟
    شاهرخ گفت:
    -فکر کنم اینجوری راحت تر باشه.میتونیم با خیال راحت دراز بکشیم.
    پریزاد روی مبل سه نفره دراز کشیده بود و انگار نه انگار یک جماعت داشت بالای سرش رفت و آمد میکرد.پشت چشمی نازک کردم و روی مبل یک نفره نشستم.آندره کنار پسرا نشسته بود و هرکدومشون یک ملافه دروشون پیچیده بودن.عاشق این جمع صمیمی و خون گرم شده بودم و اگر پریزاد رو نادیده میگرفتم،واقعا از اینکه باهاشون آشنا شده بودم خوشحال بودم. دخترا روی مبل ها نشستن و زمانیکه چراغ خاموش شد دلهره وجودم رو پر کرد.
    داشتیم فیلم ترسناک می دیدیم؟اوه نه.
    همه چیز خیلی زود مهیا شد و آرمان تلوزیون روشن کرد.چند دقیقه بعد تیتراژ آغازین فیلم به پایان رسید و فیلم شروع شد.از فیلم آنابل متنفر بودم اما متاسفانه باید تحمل میکردم.نگاه مضطربم رو به اطراف چرخوندم و زمانیکه روی چشمهای براق آندره میخکوب شدم،انگار فهمید ترسیدم چون دستاشو باز کرد و بهم اشاره کرد برم پیشش.چشمامو گشاد کردم و بدون اینکه کسی بفهمه گفتم:
    -واقعا فکر کردی میام بغلت؟
    شونه بالا انداخت و نگاهش رو ازم گرفت.استرس تمام وجودم رو گرفته بود و نمیدونستم باید چه بهونه ای بیارم که از دیدن فیلم اجتناب کنم.وقتی چند دقیقه از فیلم گذشت انگار روح از تنم داشت جدا میشد.پسرا طبق معمول کاملا خونسرد بودن اما دخترا داشتن سکته میکردن.با وجود اینکه تعدادمون زیاد بود اما باز هم به شدت واهمه داشتم. نازنین ظرف پاپ کرن رو به سمتم گرفت که با حالتی عصبی مشت کوچکی ازش برداشتم.در گوشم پچ پچ کرد:
    -این جور مواقع باید بری بغـ*ـل عشقت.
    سریع گفتم:
    -سرما خوردم اگه بغلش کنم به اونم سرایت میکنه.
    سپس چندبار سرفه کردم و لبخند معصومانه ای زدم.نازنین با مهربونی گفت:
    -باشه عزیزم امیدوارم هرچه زودتر بهتر شی.
    از دروغام حالم بهم میخورد اما متاسفانه مجبور بودم.حتی اگر از شدت ترس خودمو خراب میکردم بازم نمیرفتم سمت آندره چون اینجوری فقط اوضاعم بدتر میشد.سعی کردم حواسم رو پرت کنم و به دونه های پاپ کرن زل زدم.عجب پاپ کرن قشنگی واقعا جذابه...
    خدایا دیوانه شده بودم.چطور میتونستم حواسم رو پرت کنم وقتی صدای تلوزیون داشت گوشم رو کر میکرد؟ بالاخره تسلیم شدم و نگاه لرزانم رو به صفحه تلوزیون دوختم.شخصیت های فیلم که چند تا دختر بودن،از یتیم خونه به یک خونه دور افتاده نقل مکان میکردن.دختری که یکی از پاهاش فلج بود،عروسک آنابل رو پیدا کرد و بعد از اون ماجراهای ترسناک فیلم شروع شدند.
    پسرا خرت خرت پاپ میخوردن و دخترا هم هرکدمشون گوشه مبل کز کرده بودن.حتی پریزاد. ناخنم رو تند و تند می جویدم و با چشمهای گشاد شده به تلوزیون نگاه میکردم.بیرون از پنجره دونه های برف به آرومی از آسمان پایین می اومدند و جو حاکم بر فضا رو سرد تر میکردند.
    دوست داشتم به سمت طبقه بالا بدوم و زیر ملافه خودم بخزم و بخوابم اما...متاسفانه منفور ترین فیلم دنیا رو به اجبار تماشا میکردم.من قبلا هرگز انقدر از فلیم ترسناک بدم نمی اومد ولی با اتفاقی که اخیرا افتاد واقعا تبدیل به کابوس شده برام.تا قسمت های وسط فیلم هرطور بود تحمل کردم و زمانیکه سی دی اول تموم شد، بالاخره تونستم نفس راحتی بکشم.
    شاهرخ سریع سی دی رو در آورد و دومی رو گذاشت تو دستگاه.چرا نمیزاشتن یه نفس راحت بکشم؟فیلم حالا به وحشتناک ترین قسمت هاش رسیده بود و واقعا داشتم زهره ترک میشدم.دختر فلج،تسخیر شده بود و هنگامیکه انگشت های صاحبخانه رو به سمت عقب شکست،مو به تم سیخ شد.داشتم سعی میکردم جیغ نزنم اما وقتی پریزاد رو مبل نشست و جیغ گوش خراشی کشید،ناخودآگاه منم جیغی بلند تر از اون کشیدم.پسرا سراسیمه بلند شدن و چراغ ها رو روشن کردند.
    من همون لحضه ساکت شدم اما پریزاد همچنان جیغ میزد.دوست داشتم با پشت دست جوری بکوبم تو دهن گشادش که دندوناش بریزه بیرون چون به شدت رفته بود رو اعصابم. وقتی چند دقیقه بعد بالاخره فضا کمی آروم شد،پریزاد از مبل اومد پایین و از اونجایی که آندره درست کنار پای اون روی زمین نشسته بود حالا فاصلشون بسیار نزدیک بود.پریزاد از فرصت استفاده کرد و سریع بازوی آندره رو چسپید هر از گاهی هم ، به صورت حال بهم زنی سرش رو به بازوش فشار میداد.اوه خدای من داشتم از شدت عصبانیت منفجر میشدم.
    پسرا شروع کردن به مسخره کردنش و پوزخند زنان ترسو خطابش میکردن.نصف بیشتر فیلم تموم شده بود و تصمیم گرفتم تا اخر فیلم پیش برم.ترسم کمتر شده بود و دیگه ناخنم رو نمی جویدم اما بازهم عصبی بودم.
    حالا دیگه اصلا حواسم به فیلم نبود و فقط با چشمهای گشاد شده پریزاد و حرکات احمقانش رو زیر نظر داشتم.خونم به جوش اومده بود از طرفی هم آندره با چشم های شیطنت آمیـ*ـزش واکنشم رو زیر نظر داشت.دوست داشتم سرش داد بزنم و بگم اون دختر عفریته رو از خودش دور کنه ولی انگار خیلی از اذیت کردنم خوشش اومده بود.اصلا دوست نداشتم سوژه دستش بدم ولی دست خودم نبود و داشتم کنترلم رو از دست میدادم.
    عزمم رو جزم کردم و از جام بلند شدم.نازنین با اشتیاق حرکاتم رو نگاه میکرد و فقط اون متوجه عصبانیتم شده بود.ابتدا رفتم تو آشپزخونه و دو تا سر قابلمه رو آوردم و برگشتم تو پذیرایی آهسته و آروم طوریکه کسی متوجه نشه رفتم پشت سر پریزاد و منتظر موندم فیلم به قسمت حساسش برسه.
    سپس در یک فرصت مناسب،همزمان که سر قابلمه ها رو بهم کوبیدم،جوری در گوشش جیغ زدم که نه تنها پریزاد بلکه حتی پسرا هم نعره زنان از جاهاشون بلند شدن.تنها کسانی که این میان می خندیدن آندره و نازنین بودن.شاهرخ با چهره ترسیده پرسید:
    -خدای من چه اتفاقی افتاد؟
    [/HIDE-THANKS]
     

    Nora_78

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/07/28
    ارسالی ها
    287
    امتیاز واکنش
    7,334
    امتیاز
    531
    [HIDE-THANKS]پارت نود هفت

    پریزاد که از شدت ترس سکسکه میکرد گفت:
    -اون...اون ...آنیس...
    دخترا هم که ترسیده بودن سریع چراغا رو روشن کردن و با چشمهای ترسان به اطراف نگاه کردن.خونسرد و بی تفاوت سرجام نشسته بودم و به ولوله ای که راه انداخته بودم نگاه میکردم.آرمان که واقعا ترسیده به نظر میرسید رو مبل ولو شد:
    -باورم نمیشه یه دختر من رو تا مرز سکته کردن ترسوند.
    پریزاد که حالا از آندره جدا شده بود و بدنش از شدت ترس میلرزید گوشه مبل کز کرده بود.دوست داشتم به قیافش یک دل سیر بخندم ولی کمی دلم براش میسوخت.
    شاهرخ تلوزیون رو خاموش کرد:
    -خدای من چه شب پر ماجرایی بود.بهتر نیست دیگه بخوابیم؟
    دخترا سریع قبول کردن و به سمت طبقه بالا رفتن.شاهرخ رفت پیش پریزاد و با ملایمت پرسید:
    -هی تو حالت خوبه؟آنیس فقط باهات شوخی کرد چرا انقدر ترسیدی؟
    -اون از عمد اینکارو کرد.اون مریضه.
    شاهرخ اخم کرد:
    -بسه دیگه مواظب حرف زدنت باش.الانم خودتو جمع کن برو طبقه بالا پیش دخترا.
    با وجود اینکه از درون لبخند خبیثانه و بزرگی میزدم اما در ظاهر درست مثل یک جوجه مظلوم و معصوم به نظر میرسیدم.فکر کنم تا الان تنها کسانیکه متوجه ذات خبیثم شده بودن،نازنین و آندره بودن.چشمکی به نازنین زدم و دور از چشم بقیه بهش تعظیم کردم.
    درحالیکه سعی میکرد جلوی خندیدنش رو بگیره به سمتم اومد و گفت:
    -دختر تو واقعا خیلی شیطونی.اصلا به قیافه معصومت نمیاد انقدر خبیث باشی.
    چشمامو درشت مثل گربه شرک،گرد و مظلوم کردم:
    -دلت میاد به من بگی خبیث؟
    قبل از اینکه نازنین چیزی بگه ، آندره به سمتم اومد و بازوم رو کشید به سمت آشپزخونه برد.اعتراض کردم:
    -هی چیکارداری میکنی؟ولم کن.
    بدون اینکه به حرفم گوش بده من رو کشید تو آشپزخونه و گوشه دیوار گیر انداخت.با فاصله ای بسیار نزدیک بهم ایستاد و دستاشو گذاشت طرفینم روی دیوار.
    چشمهای گشاد شده از ترسم بین چشمهای شیطنت آمیـ*ـزش در نوسان بود.با صدایی لرزان پرسیدم:
    -چی میخوای؟
    -چرا اونکارو کردی؟
    -چیکار کردم؟
    -تو نمیتونی منو گول بزنی آنیس.چرا نزاشتی پریزاد کنارم بشینه؟
    اخم کردم:
    -چرا باید بهت جواب پس بدم؟
    مکثی کرد و چند ثانیه بهم زل زد.سپس پچ پچ کرد:
    -حسود کوچولو.
    -من حسود نیستم...فقط ...فقط از پریزاد خوشم نمیاد.
    لبخند کجی زد و گفت:
    -باشه تو که راست میگی.
    به سمت عقب هولش دادم:
    -میشه بزاری برم؟
    دوباره دستش رو گذاشت روی دیوار و نوچی کرد.نگاهی به دستش انداختم و با دیدن گردنبندم که روز تولدش بهش دادم ،احساس خوبی وجودم رو پر کرد.عصبانیتی که داشتم خیلی زود پر کشید و به گردنبند زل زدم.با صدای آرومی گفتم:
    -تو اونو داری.
    با مهربونی گفت:
    -البته که دارمش.هیچ وقت از خودم جداش نمیکنم.
    نگاهم رو به چشماش دوختم و دیگه نتونستم هیچ چیز بگم.اصلا خودم رو درک نمیکردم و نمیدونستم چطور اون عصبانیت و احساس بدی که داشتم انقدر سریع محو شد؟لبخندی زد و گونم رو بوسید سپس قبل از اینکه از آشپزخونه بره بیرون گفت:
    -شب بخیر هیولای دوست داشتنی.
    دستم رو گذاشتم روی گونم و زمزمه کردم:
    -هیولای دوست داشتنی؟
    خوب صد در صد منظورش از هیولا ذات خبیث و شیطنت های خانمان سوزم بود.اما دوست داشتنی؟... درحالیکه مـسـ*ـت بـ..وسـ..ـه روی گونم از آشپزخونه بیرون میرفتم،نازنین تو پذیرایی گیرم انداخت و با شیطنت پرسید:
    -بگو ببینم چیکارا کردین؟
    با لحنی رویا گونه زمزمه کردم:
    -اون منو بوسید...
    جیغ خفیفی زد و با هیجان پرسید:
    -تو رو بوسید؟
    کمی به خودم اومدم و گونه هام سریع سرخ شد:
    -اوه...نه ...منظورم اون بوسیدن نیست که تو فکر میکنی...گونه ام رو بوسید.
    آهی کشید و گفت:
    -چقدر قشنگ و رمانتیک.
    با وجود اینکه هنوز هم تو رویا و خماری به سر میبردم اما گفتم:
    -خوب دیگه بسه بریم بخوابیم.دارم هلاک میشم.
    پسرا داشتن رخت خواب هاشونو تو پذیرایی پهن میکردن و انگار تصمیم داشتن اینجا بخوابن.همراه نازنین سریع دویدیم طبقه بالا و زمانیکه رفتیم تو اتاق دیدم دخترا همشون روی زمین رخت خواب پهن کردن و برای خواب آماده شدن.نگاهی به پریزاد انداختم که با خیال آسوده روی تخت خوابیده بود اصلا هم براش اهمیت نداشت بقیه چیکار میکنن.سری تکون دادم و رفتم تا کنار بقیه دخترا بخوابم.با وجود اینکه عادت نداشتیم روی زمین بخوابیم اما یک امشب رو باید اینطور سر میکردیم.رخت خوابم رو پهن کردم سپس رفتم و چراغ رو خاموش کردم که نازنین سریع گفت:
    -وای نه روشنش کن لطفا.
    روشنش کردم و گفتم:
    -بخاطر همینه از فیلم ترسناک بدم میاد.
    [/HIDE-THANKS]
     

    Nora_78

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/07/28
    ارسالی ها
    287
    امتیاز واکنش
    7,334
    امتیاز
    531
    [HIDE-THANKS]پارت نود و هشت

    صبح روز بعد با سر و صدای بچه ها از خواب بیدار شدم.اصلا خوشم نمی اومد همیشه بعد از بقیه از خواب بیدار میشم ولی دست خودم نبود.کسل و خواب آلود بلند شدم تا صورتم رو بشورم.دخترا تو اتاق رژه میرفتن و هر کدوم یه کاری میکردن.پریزاد جلوی آینه مشغول بتونه کاری بود و بقیه هم لباس عوض میکردن.بعد از اینکه کارام تموم شد،رفتم روی تخت نشستم و به بقیه زل زدم.همشون اونقدر هیجان داشتن انگار مثلا قرار بود چه اتفاق مهمی رخ بده.
    نمیدونستم چرا دارن آماده میشن پس پرسیدم:
    -هی شماها اول صبحی چرا دارید آماده میشید؟
    نازنین نگاهش بهم افتاد و چشماش گرد شد:
    -خدای من.تو چرا انقدر رنگت پریده؟بیا کمی آرایش کن شبیه روح شدی.
    با بی حوصلگی گفتم:
    -اوه بیخیال خیلی کسل و بی حوصلم.
    نازنین با اخم به سمتم اومد و از روی تخت بلندم کرد:
    -انگار باید زور بالای سرت باشه نه؟my friend بیچارت چه گناهی کرده که این قیافه بی روحت رو ببینه.ببینم،تو حالت خوبه؟
    قبل از جوابش رو بدم ،پریزاد رو کنار زد و پرخاش کرد:
    -بسه دیگه کمتر بمال به ما هم نوبت بده.
    پریزاد ایشی کرد و رفت تا لباس بپوشه.نازنین منو روی صندلی نشاند بعد موهامو شانه زد.سپس به صورت کج بافتشون و انداخت روی شونم.از روی میز یه رژ لب قرمز برداشت اما گفتم:
    -هی چیکار داری میکنی؟اون خیلی پر رنگه.
    با هیجان گفت:
    -حرف اضافه نزن ... تو پوستت سفیده وقتی رژ قرمز بزنی خیلی خوشگل میشی.
    رژ لب رو چندبار روی ل*ب*هام کشید سپس خط چشم نازکی هم پشت پلکام کشید.چند دقیقه بعد گفت: -خدای من چقد دوست داشتنی شدی.مژه هات پرپشته فکر نکنم لازم باشه ریمل بزنم.
    وقتی به خودم نگاه کردم لبخند محوی زدم.واقعا خوب شده بودم با اینحال زیاد با رژ قرمزم حال نمیکردم.ستاره رفت کنار پنجره و گفت:
    -هی اینجا رو نگاه کن بیرون چقد برف باریده.کیا موافقن بریم برف بازی؟
    پریزاد خودش رو لوس کرد:
    -ولی بیرون خیلی سرده.
    گلشن تیکه انداخت:
    -آره خیلی سرده چون برف باریده و الان فصل زمستانه.
    خیلی سعی کردم نخندم اما نیش خند بزرگی روی صورتم شکل گرفت.ستاره پقی زد زیر خنده و پریزاد هم تنها پشت چشمی نازک کرد.با وجود اینکه خیلی سرمایی بودم ولی دوست داشتم برم بیرون کمی هوا بخورم.دخترا سریع آماده شدن و همگی سر و صدا کنان رفتیم طبقه پایین.مشخص بود پسرا خیلی وقته وقته بیدار شدن چون سر و صداشون کل خونه رو برداشته بود.هرکدوم به سمتی میرفتن و در این بین فحش های ناجور و زشتی هم بینشون رد و بدل میشد.
    نازنین جیغ زد:
    -میشه چند لحضه حرف نزنید و بهم فحش ندید؟
    شاهرخ نگاهی بهمون انداخت و چشمهای سیاهش روی صورتم میخکوب شد.زیاد از نگاهش خوشم نیومد پس سریع رفتم پایین و برای اینکه از اون موقعیت فرار کنم ناخودآگاه رفتم تو اتاق آندره.در رو بستم و برگشتم که درست مقابل صورتم ، چهره آندره ظاهر شد.
    همون لحضه اول نفسم گرفت و به چشمهاش زل زدم.مشخص بود تازه از حموم در اومده چون موهاش خیس بود و هرم گرمای دل پذیری از بالاتنه لختش متساعد میشد.نگاهش از چشمهاش رفت پایین و روی ل*ب*هام توقف کرد.چند ثانیه مکث کرد سپس گفت:
    -چه رژ لب خوش رنگی.
    دستهای لرزانم رو بردم پشتم تا دستگیره لعنتی رو پیدا کنم و گورمو گم کنم چون قلبم دیوانه وار خودش رو قفسه سینم می کوبید.دستی رو که داشت به دنبال دستگیره میگشت گرفت و گفت:
    -چرا انقدر عجله داری که بری؟
    نفس حبس شدم رو با زحمت آزاد کردم و گفتم: -چرا انقدر اذیتم میکنی؟
    چشماشو گرد کرد:
    -من؟من اذیتت میکنم؟
    با اینکه میدونست منظورم چیه اما سعی میکردم خودش رو معصوم جلوه بده.واقعا دیگه نمیتونستم حرف بزنم چون هر لحضه که میگذشت فاصلش رو باهام کمتر میکرد.سرش رو میان موهام فرو کرد و پچ پچ کنان گفت:
    -هوم...موهات بوی خوبی میده.
    از میان دندون های قفل شدم گفتم:
    -برو...برو کنار...
    دستاش رو گذاش روی در و سرش رو پایین تر آورد .سپس لبهاشو گذاشت روی گردنم و نفس های داغش رو عمدا به پوستم ها کرد.
    بـ..وسـ..ـه ریزی به گردنم زد و دوباره موهام رو بو کشید :
    -صدای کوبش های قلبت داره گوشام رو کر میکنه.
    دستهای یخ زدم رو گذاشتم روی سینش و به عقب هولش دادم.انقدر عصبانی بودم که مغزم داشت منفجر میشد:
    -تو حق نداری اینطور اذیتم کنی.فهمیدی؟حق نداری.
    چشمام پر از اشک شد و پلک زدم تا پایین نریزند: -تو خیلی بدی...میدونی که با اینکارات چقدر زجر میکشم اما عمدا اذیتم میکنی.
    انگار با گریه کردنم متوجه قضیه شد و با نگرانی گفت:
    -من واقعا نمیخوام اذیت کنم...
    با وجود تلاشم برای گریه نکردن ، اشک هام سرازیر شد و گفتم:
    -دیگه از این واضح تر؟چندبار تا الان بهت گفتم بهم نزدیک نشو؟چندبار ازت التماس کردم بهم دست نزن حتی از کنارم رد نشو اما انگار اصلا برات مهم نیست با اینکارات چقدر عذابم میدی.من دارم سعی میکنم احساسی که نسبت بهت دارم رو از قلبم بیرون کنم ولی تو ظالمانه سد راهم میشی و اوضاع رو بدتر از قبل میکنی.چرا نمیخوای بفهمی من این عشق رو نمیخوام؟
    قدمی به عقب رفت و با چشمهای غمگینش بهم زل زد.داشتم سعی میکردم هق هقم بلند نشه و به جاش لبم رو با شدت گاز گرفتم که طعم خون رو در دهانم حس کردم.سرم رو بلند کردم و گفتم:
    -لطفا...لطفا دیگه سعی نکن اذیتم کنی آندره.میتونی بفهمی چقدر داره عذابم میده اما التماست میکنم بزار احساسم رو نابود کنم.باشه، من دیگه در مقابلت کم آوردم و قبول میکنم که میتونی حتی با لمس کردنم ، کوبش های قلبم رو تا مرز سکته دادن بالا ببری و تندش کنی ولی برای بار هزارم میگم،من این عشق رو نمیخوام.این احساسی که نسبت بهم دارمو نمیخوام چون فقط داره عذابم میده و زمانیکه از هم جدا بشیم تنها کسی که ضربه میبینه منم نه هیچکس دیگه ای. پس...لطفا...لطفا دیگه بس کن.دیگه سمت من نیا حتی سعی کن جوری رفت و آمد کنی که کمتر چشمم بهت بی افته.
    چند ثانیه با چشم های اشک آلودم بهش زل زدم سپس با عجله در رو باز کردم و رفتم بیرون.دستم رو گذاشتم روی قلبم و به دیوار تکیه زدم.بچه ها تو آشپزخونه داشتن صبحانه میخوردن و فقط گلشن بود که داشت از طبقه بالا میومد پایین.با دیدنم سریع به سمتم اومد و پرسید:
    -خدای من تو حالت خوبه؟داری گریه میکنی؟
    بینیم رو بالا کشیدم و با زحمت لبخندی زدم:
    -نگران نباش حالم خوبه.کمی دل درد دارم بخاطر همون تو چشمام آب جمع شده وگرنه گریه نکردم.
    چند ثانیه به صورتم زل زد و بعد گفت:
    -باشه عزیزم امیدوارم واقعا گریه نکرده باشی.بیا بریم صبحانه بخوریم.قراره بعدش با بچه ها بریم برف بازی.
    اصلا حوصله این مسخره بازیا رو نداشتم اما به اجبار باهاش همراه شدم و با خودم عهد کردم که دیگه حتی اگر پریزادم بخواد به آندره نزدیک بشه جلوش رو نمیگیرم.
    با وجود اینکه حتما قلبم میشکست و روحم نابود میشد ولی ...دیگه نمیخواستم حتی برای یک روز بیشتر احساسم نسبت بهش پررنگ بشه.
    [/HIDE-THANKS]
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا