- عضویت
- 2018/07/28
- ارسالی ها
- 287
- امتیاز واکنش
- 7,334
- امتیاز
- 531
[HIDE-THANKS]پارت هشتاد و نه
یکی از دخترا دستم رو گرفت که به خودم اومدم و با دستپاچگی به سمتش چرخیدم.نگاه مهربونش باعث شد آروم شم و پرسیدم:
-چیزی شده عزیزم؟
به آندره اشاره کرد:
-مشخصه خیلی دوستش داری.از نگاهت عشق میریزه دختر.
گونه هام سرخ شد:
-اوه...یعنی انقدر تابلو بودم؟
خنده آرومی کرد:
-نترس فکر نکنم بقیه متوجه شده باشن چون کسی نمیتونه مثل من نگاه آدما رو تفسیر کنه. موهامو انداختم پشت گوشم و راحت تر باهاش برخورد کردم:
-پس باید خداروشکر کنم.
-از بابتش خجالت نکش تو فقط عاشقی.میدونی منظورم اینه که چی از این بهتر؟
میخواستم بگم نمیدونی چقدر ناخوشاینده عاشق کسی باشی که قرار نیست سهمی ازش ازش داشته باشی.این اصلا خوب نیست و ممکنه بدترین اتفاق دنیا باشه ولی فقط لبخند دیگه ای زدم:
-تو خیلی مهربونی.
لبخند دندون نمایی زد:
-من نازنینم و از آشنایی باهات خیلی خوشحالم آنیس.
باهاش دست دادم:
-منم همینطور عزیزم.خوشحالم که اومدید اینجا چون واقعا حوصلم سر رفته بود.
-راستش این پیشنهاد شاهرخ بود.هممون آخر هفته ها کنار هم جمع میشیم و گپ میزنیم.میدونی خیلی بهمون خوش میگذره چون خیلی وقته همدیگه رو میشناسیم و هربار خونه یکیمون جمع میشیم.انگار خونه شما هم به لیستمون اضافه شد.
- از این بابت واقعا خوشحالم.
نگاهی به آشپزخانه انداخت:
-فکر کنم کتری جوش اومد.
بلند شدم و به سمت آشپزخونه رفتم.زمانیکه چای رو دم میکردم آندره اومد تو آشپزخونه و به سمتم اومد که هول شدم و آب داغ رو کج کردم که چند قطرش به دستم خورد.کتری رو کوبیدم رو میز و چهرم از درد جمع شد.آندره با نگرانی دستم رو گرفت و بهش فوت کرد بعد پچ پچ کرد:
-بگیرش زیر آب سرد.خوب میشه.
درحالیکه گونه هام داغ شده بود دستم رو کشیدم و پرسیدم:
-چرا اومدی تو آشپزخونه؟ دستش رو به میز تکیه زد و بهم نزدیک شد طوریکه فاصله صورت هامون فقط چند سانتی متر بود.نگاه شیطنت آمیـ*ـزش بین چشمهای گرد شدم در نوسان بود:
-چرا هر وقت منو می بینی خنگ میشی؟
اعتراض کردم:
-من خنگ نمیشم.
-همیشه یه بلایی سرت میاد.
نفسی از روی عصبانیت کشیدم:
-اصلا هم اینطور نیست.فقط...فقط حواسم پرت میشه.
نزدیک تر اومد که قدمی به عقب برداشتم چون واقعا نمیتونستم تحمل کنم و غش میکردم.دوباره پچ پچ کرد:
-چرا حواست پرت میشه؟
پوزخندی زدم و چند ثانیه به چشمهای سردش نگاه کردم.بعد زمزمه کردم:
-تو واقعا دلیل پرت شدن حواسم رو نمیدونی؟ لبخند از روی ل*ب*هاش رفت و شیطنت توی چشمهاش محو شد.سری تکون دادم و پلک زدم تا قطره های اشک پایین نریزند.تو دلم به خودم تشر زدم:
-آنیس اگه گریه کنی میکشمت.قسم میخورم میکشمت.
در سکوت آزار دهنده ای چای ها رو ریختم تو فنجان و بعد وقتی خواستم برم بیرون بازوم رو گرفت که به شدت پسش زدم.با عصبانیت هیس هیس کردم:
-بهت گفتم به من نزدیک نشو چرا حالیت نیست؟ دستی به پیشانیش کشید و بعد از مکث کوتاهی گفت:
-نمیخوام بفهمن چی بین خودمونه.منظورم اینه که نباید بفهمن دعوامون شده.
سینی رو برداشتم و با لحن سردی گفتم:
-ما دعوامون نشده آندره،این روش درست زندگیه منه و تا قبل از این اشتباه بود.
نگاهش غمگین شد و سرش رو تکون داد.دوست داشتم بخاطر این حرف های تلخم خودمو بکشم اما واقعا مجبور بودم از خودم دورش کنم چون احساسی که بهش داشتم از کنترلم خارج میشد و داشت نابودم میکرد.
رفتم تو پذیرایی و درحالیکه چای رو به بچه ها تعارف میکردم ،با زحمت لبخندی زدم و تلاش کردم به چیزی پی نبرن.ولی شاهرخ مثل همه وقت هایی که از دیگران باهوش تر بود،وقتی داشت فنجان رو برمیداشت اخم غلیظی کرد و پرسید:
-چیشده؟حالت خوبه؟
سری تکون دادم:
-مهم نیست.
ازش دور شدم و دوباره کنار دخترا نشستم.داشتم تمام تلاشم رو میکردم با پسرا چشم تو چشم نشم و فقط به بحث دخترا گوش میدادم.دختری که اسمش گلشن بود درحالیکه خنده شیطنت آمیزی میکرد گفت:
-شرط میبندی؟مطمئنم بهت پا نمیده الکی خودتو خسته نکن.
ستاره گفت:
-البته که میده.حالا صبر کن و ببین.[/HIDE-THANKS]
یکی از دخترا دستم رو گرفت که به خودم اومدم و با دستپاچگی به سمتش چرخیدم.نگاه مهربونش باعث شد آروم شم و پرسیدم:
-چیزی شده عزیزم؟
به آندره اشاره کرد:
-مشخصه خیلی دوستش داری.از نگاهت عشق میریزه دختر.
گونه هام سرخ شد:
-اوه...یعنی انقدر تابلو بودم؟
خنده آرومی کرد:
-نترس فکر نکنم بقیه متوجه شده باشن چون کسی نمیتونه مثل من نگاه آدما رو تفسیر کنه. موهامو انداختم پشت گوشم و راحت تر باهاش برخورد کردم:
-پس باید خداروشکر کنم.
-از بابتش خجالت نکش تو فقط عاشقی.میدونی منظورم اینه که چی از این بهتر؟
میخواستم بگم نمیدونی چقدر ناخوشاینده عاشق کسی باشی که قرار نیست سهمی ازش ازش داشته باشی.این اصلا خوب نیست و ممکنه بدترین اتفاق دنیا باشه ولی فقط لبخند دیگه ای زدم:
-تو خیلی مهربونی.
لبخند دندون نمایی زد:
-من نازنینم و از آشنایی باهات خیلی خوشحالم آنیس.
باهاش دست دادم:
-منم همینطور عزیزم.خوشحالم که اومدید اینجا چون واقعا حوصلم سر رفته بود.
-راستش این پیشنهاد شاهرخ بود.هممون آخر هفته ها کنار هم جمع میشیم و گپ میزنیم.میدونی خیلی بهمون خوش میگذره چون خیلی وقته همدیگه رو میشناسیم و هربار خونه یکیمون جمع میشیم.انگار خونه شما هم به لیستمون اضافه شد.
- از این بابت واقعا خوشحالم.
نگاهی به آشپزخانه انداخت:
-فکر کنم کتری جوش اومد.
بلند شدم و به سمت آشپزخونه رفتم.زمانیکه چای رو دم میکردم آندره اومد تو آشپزخونه و به سمتم اومد که هول شدم و آب داغ رو کج کردم که چند قطرش به دستم خورد.کتری رو کوبیدم رو میز و چهرم از درد جمع شد.آندره با نگرانی دستم رو گرفت و بهش فوت کرد بعد پچ پچ کرد:
-بگیرش زیر آب سرد.خوب میشه.
درحالیکه گونه هام داغ شده بود دستم رو کشیدم و پرسیدم:
-چرا اومدی تو آشپزخونه؟ دستش رو به میز تکیه زد و بهم نزدیک شد طوریکه فاصله صورت هامون فقط چند سانتی متر بود.نگاه شیطنت آمیـ*ـزش بین چشمهای گرد شدم در نوسان بود:
-چرا هر وقت منو می بینی خنگ میشی؟
اعتراض کردم:
-من خنگ نمیشم.
-همیشه یه بلایی سرت میاد.
نفسی از روی عصبانیت کشیدم:
-اصلا هم اینطور نیست.فقط...فقط حواسم پرت میشه.
نزدیک تر اومد که قدمی به عقب برداشتم چون واقعا نمیتونستم تحمل کنم و غش میکردم.دوباره پچ پچ کرد:
-چرا حواست پرت میشه؟
پوزخندی زدم و چند ثانیه به چشمهای سردش نگاه کردم.بعد زمزمه کردم:
-تو واقعا دلیل پرت شدن حواسم رو نمیدونی؟ لبخند از روی ل*ب*هاش رفت و شیطنت توی چشمهاش محو شد.سری تکون دادم و پلک زدم تا قطره های اشک پایین نریزند.تو دلم به خودم تشر زدم:
-آنیس اگه گریه کنی میکشمت.قسم میخورم میکشمت.
در سکوت آزار دهنده ای چای ها رو ریختم تو فنجان و بعد وقتی خواستم برم بیرون بازوم رو گرفت که به شدت پسش زدم.با عصبانیت هیس هیس کردم:
-بهت گفتم به من نزدیک نشو چرا حالیت نیست؟ دستی به پیشانیش کشید و بعد از مکث کوتاهی گفت:
-نمیخوام بفهمن چی بین خودمونه.منظورم اینه که نباید بفهمن دعوامون شده.
سینی رو برداشتم و با لحن سردی گفتم:
-ما دعوامون نشده آندره،این روش درست زندگیه منه و تا قبل از این اشتباه بود.
نگاهش غمگین شد و سرش رو تکون داد.دوست داشتم بخاطر این حرف های تلخم خودمو بکشم اما واقعا مجبور بودم از خودم دورش کنم چون احساسی که بهش داشتم از کنترلم خارج میشد و داشت نابودم میکرد.
رفتم تو پذیرایی و درحالیکه چای رو به بچه ها تعارف میکردم ،با زحمت لبخندی زدم و تلاش کردم به چیزی پی نبرن.ولی شاهرخ مثل همه وقت هایی که از دیگران باهوش تر بود،وقتی داشت فنجان رو برمیداشت اخم غلیظی کرد و پرسید:
-چیشده؟حالت خوبه؟
سری تکون دادم:
-مهم نیست.
ازش دور شدم و دوباره کنار دخترا نشستم.داشتم تمام تلاشم رو میکردم با پسرا چشم تو چشم نشم و فقط به بحث دخترا گوش میدادم.دختری که اسمش گلشن بود درحالیکه خنده شیطنت آمیزی میکرد گفت:
-شرط میبندی؟مطمئنم بهت پا نمیده الکی خودتو خسته نکن.
ستاره گفت:
-البته که میده.حالا صبر کن و ببین.[/HIDE-THANKS]