رمان زمستان گرم | nora_78 کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

Nora_78

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2018/07/28
ارسالی ها
287
امتیاز واکنش
7,334
امتیاز
531
[HIDE-THANKS]پارت هفتاد

زمانیکه از خواب بیدار شدم،رعد و برق با صدایی تندر مانند در آسمان شب میغرید.درحالیکه استخوان هام ترق ترق صدا میداد از جام بلند شدم و چشمامو مالیدم.نگاهی به ساعت دیواری انداختم که چون تاریک بود نمیتونستم ببینم ساعت چنده اما احساس میکردم بیش از حد نیاز خوابیدم و شکمم قار و قور میکرد.رفتم پشت پنجره و محوطه رو نگاه کردم ولی هیچ کس اونجا نبود.
اره و سایر وسایل همونطور مثل ظهر رها شده بودند.خواستم چراغ رو روشن کنم اما وقتی لامپ ها روشن نشدند با حیرت چندین بار کلید برق رو بالا پایین کردم وقتی روشن نشدند فهمیدم رعد و برق و باران کارشون رو کردند و برق قطع شده.به سمت اتاق آندره رفتم و با دیدن جای خالیش،ترس مانند ویروسی سرطانی سرتاسر وجود رو کاوید.
به سمت طبقه بالا دویدم و اتاقم رو نگاه کردم حتی اتاقک زیر شیروانی رو هم از نظر گذراندم اما انگار اصلا خونه نیومده بود.ناراحت و ترسان برگشتم طبقه پایین و رفتم تو آشپزخونه.تصمیم گرفتم تا زمانیکه برمیگرده کیکش رو تزئین کنم و با این فکر ذهنم کمی منحرف بشه. کیک رو از داخل یخچال در آوردم و با اسمارتیز و شکلات هایی که ته یکی از کابینت ها بود کمی تزئینش کردم.
با تخم مرغ و شکر کمی خامه درست کردم و به شکل گلوله های پیچ در پیچ ریختمش روی کیک.حدود نیم ساعت بعد بالاخره تونستم چند تا شمع کوچیک پیدا کنم و با احتیاط فروشون کردم داخل کیک و بعد با خوشحالی بهش نگاه کردم.فکر کنم خوب شده باشه اما بعد باز هم نگرانی به شدت بیشتری به سراغم اومد.خدای من...یعنی کجا میتونه باشه؟این وقت شب تو این بارون و هوای خراب کجا رفته و داره چیکار میکنه؟ رفتم تو اتاق آندره و چند تا شمع روشن کردم تا بتونم حداقل جلوی پامو ببینم.
به سمت پنجره رفتم تا محوطه رو دید بزنم که با دیدن آندره،که سر و وضع ژولیده و باران زده ای پیدا کرده بود از خوشحالی نیش خند بزرگی روی صورتم نشست.از اتاق رفتم بیرون و به سمت آشپزخونه رفتم تا کیک رو بیارم.ابتدا شمع های روی کیکو روشن کردم بعد از روی میز برش داشتم و برگشتم تو پذیرایی.همینکه در به صدا در اومد با زحمت بازش کردم و خودم پشت در منتظر موندم.احساس شعف و هیجان بسیار زیادی تو قلبم بود و دوست داشتم واکنشش رو با دیدن سورپرایزم ببینم.
در ورودی رو بست و با خستگی نفس عمیقی کشید.رفتم جلو و همینکه من رو با کیک دید ابتدا لحضه ای جا خورد.لبخند پهنی زدم و گفتم:
-سورپراااایز...تولدت مبارک...
نگاه سردش رو حتی تو تاریک روشن پذیرایی می دیدم و دلم انگار لحضه ای یخ زد.چند ثانیه به کیک توی دستم نگاه کرد و بعد پوزخندی زد.تو اون لحضات واقعا میتونستم صدای ترک برداشتن قلبم رو بشنوم.ذوقم به سرعت کور شد و نگاهم خشکید.
با بی اعتنایی بهم پشت کرد و به سمت اتاقش رفت.به قدری از واکنشش ناراحت شده بودم که گویی نفس هام توی گلوم گیر کرده و بالا نمی اومدند.اما دیگه واقعا نمیتونستم این رفتارش رو تحمل کنم.کیک رو پایین آوردم و با صدای لرزانی گفتم:
-چطور میتونی انقدر بی رحم باشی؟چطور میتونی انقدر راحت دلم رو بشکنی؟
سرجاش ایستاد اما به سمتم برنگشت.صدای رعد و برق باعث شد از جا بپرم و قطره های اشک یکی پس از دیگری روی گونه هام غلتیدند.سرم رو تکون دادم:
-نمی بینی دارم سعی میکنم من رو ببخشی؟نمیبینی چقدر از رفتارم و حرفایی که زدم پشیمونم؟
دوباره به سمت اتاقش رفت و اینبار گریه کنان گفتم:
-تو حق نداری چنین رفتار بی رحمانه ای داشته باشی آندره.حق نداری انقدر راحت بهم پشت کنی و من رو نادیده بگیری.من چندین و چندبار معذرت خواهی کردم و بازم معذرت خواهی میکنم اما تو داری زیادی این موضوع رو بزرگش میکنی.منو باش چقدر برای تولدت ذوق و شوق داشتم...این کیک رو با چه زحمتی برات درست کردم ...
با عصبانیت ادامه دادم:
-اما تو فقط بهم پوزخند میزنی و رد میشی انگار ...انگار اصلا برات مهم نیست چقدر با اینکارت دلم رو میشکنی.
با ناراحتی بسیار زیادی کیک رو کوبیدم روی میز و رو مبل نشستم.آندره به دیوار تکیه زد و کف دستاش رو گذاشت رو صورتش.اشک هامو پاک کردم و دوباره بلند شدم اما صدام بیشتر از هر زمان دیگه ای میلرزید:
-دارم سعی میکنم این اخلاق مضخرفم رو درستش کنم ...میدونم خیلی اخلاق گندی دارم میدونم خیلی بیشعورم و وقتی بدون فکر کردن حرف میزنم چقدر ناراحتت میکنم اما قسم میخورم خودم بیشتر نباشه کمتر از تو ناراحت نشدم.چجوری بهت بفهمونم چقدر از حرفام پشیمونم ؟؟؟شاید تو بتونی این وضعیت رو تحمل کنی اما من دیگه نمیتونم این رفتار سردت رو...واکنش های تند و خشمگین رو تحمل کنم.اصلا نمیخواستم اینو بگم اما ...باور کن دیگه نمیتونم این رفتارت رو تحمل کنم.اگه بخوای به این وضعیت ادامه بدی از اینجا میرم...میتونم بفهمم چقدر از دستم دلخوری و تحمل من برات سخته پس از این خونه میرم.

چند لحضه ایستادم و با زانو های لرزان بهش زل زدم که هنوز هم کف دستاش رو گذاشته بود روی صورتش و بهم نگاه نمیکرد.با تموم شدن حرفام سرش رو بلند کرد و به صورت اشک آلود و چشمهای غمگینم نگاه کرد.
از اینکه دیگه اون سردی و یخ زدگی تو چشمهاش رو نمی دیدم انگار قلبم دوباره شروع به تپیدن کرد.تکیش رو از دیوار گرفت و به سمتم اومد.به حرکاتش زل زدن بودم و نمیدونستم داره چیکار میکنه اما منتظر موندم.به سمت میز اومد و روی کیک خم شد سپس با انگشت کمی ازش برداشت و گذاشت تو دهنش.
بعد بلند شد و انگشت شستش رو به سمتم گرفت.با دیدن لبخند درخشان و گرمش،انگار جان تازه ای گرفتم و به سمتش رفتم.دستم رو دور گردنش حلقه کردم و خودم رو بالا کشیدم پاهامو دور کمرش سفت کردم.دستاش رو گذاشت رو کمرم و مثل همه وقتایی که میخواست بهم ابراز محبت کنه،موهامو نوازش کرد.
هنوز هم بغض داشتم اما هر لحضه کمتر و کمتر میشد.گونم رو گذاشتم رو گردنش و گفتم:
-تو یه دیوونه به تمام معنایی.چطور تونستی به سورپرایزم پوزخند بزنی؟
بینیش رو میان موهام فرو کرد و تونستم نیم رخش رو ببینم که داشت لبخند میزد.به سمت اتاق رفت و در رو پشت سرمون بست.سپس به تاج تخت تکیه زد و خودم رو بیشتر در آغوشش جمع کردم.گرما و آرامشی که تو این مدت به دنبالش میگشتم حالا تو وجودم غلیان کرده بود.
پیشانیم رو گذاشتم روی گردنش و با صدای آرومی گفتم :
-برق کل خونه قطع شده.به نظرت مشکلش چیه؟
خودم جواب خودم رو دادم:
-فکر میکنم مشکل از انباری باشه .راستی کجا رفته بودی؟ممکنه سرما بخوری تو این بارون و رعد و برق احتمالش خیلی زیاده.
دوباره گفتم:
-دیگه هیچ وقت من رو تو خونه تنها نزار.مخصوصا وقتایی که برق قطع شده باشه.
دستم رو گذاشت رو صورتش و سرش رو به پیشانیم تکیه داد.میتونستم به راحتی احساساتش رو لمس کنم که چقدر لطیف و روان داشت به سمتم جاری میشد.
تو اون لحضات خودم رو میان ابری از رنگ های شاد و متفاوت می دیدم که داشتند دورمون می چرخیدند.واقعا تنها تصویری که از جریان احساساتمون به سمت همدیگه تو ذهنم بود، همین بود.
صورتش رو نوازش کردم و با صدایی زمزمه مانند گفتم:
-تو هم احساس منو داری؟شایدم من عقلمو از دست دادم یا خیالاتی شدم که اینطور اطرافم روشن و گرم شده.
با قاطعیت ادامه دادم:
-البته که خیالاتی شدم.با اینحال مطمئنم تو هم حسش میکنی.
در خلسه ای شیرین و وهم انگیز فرو میرفتم و چشمهام روی هم افتاده بود اما مطمئن بودم خوابم نمیاد.نمیدونستم چطور امکان داره اما هیچ وقت چنین چیزی رو تجربه نکرده بودم.نه در میان خواب هام و نه در بیداری های گوناگونم.انگار میتونستم هاله نیرومند و غلیظی که اطرافمون رو فرا گرفته بود لمس کنم.
اما یقینا هیچ چیز غیر عادی ای در حال رخ دادن نبود و من شاید فقط زیادی روحیاتم ضعیف و نامتعادل شده بود.چشمامو باز کردم و نگاهی بهش انداختم که لبخند محوی زد.
نی نی چشمهاش از این فاصله نزدیک بسیار شور انگیز تر به نظر میرسید گویی درحال تماشای یک کهکشان یخ زده بودم.با تردید دستش رو گرفتم و انگشتهام رو لای انگشت هاش قفل کردم و سپس اونم دستم رو با گرمای دلپذیری که ازش ساطع میشد ، فشار داد.
خدای من این چه حس شورانگیزی بود که در من جریان داشت؟چطور انقدر غیر واقعی و نفس گیر به نظر میرسید؟نمیدونستم از چه موقع گرفتار چنین حس عجیبی شده بودم اما به هیچ وجه دوست نداشتم موقتی باشه.
مدت زمان نسبتا زیادی گذشت و بعد تصمیم گرفتم بریم برای شام فکری بکنیم.بلند شدم و همراه خودم دستش رو کشیدم از اتاق رفتیم بیرون.درحالیکه به سمت آشپزخونه میرفتم گفتم:
-به نظرت برای شام چی بخوریم؟نیمرو؟هرچند بعید میدونم تخم مرغ داشته باشیم همشو برای پختن کیک مصرف کردم...چیکار داری میکنی؟
کمرم رو گرفت و من رو کنار خودش روی زمین نشاند.سپس سینی حاوی کیک رو جلو کشید و بهش اشاره کرد.سرمو تکون دادم:
-کیک جای غذا رو نمیگیره.بهتره یه چیزی درست کنیم و بخوریم...هی حداقل صبر کن برم ظرف بیارم.
سریع بلند شدم و رفتم از آشپزخونه زیر دستی و چنگال آوردم دوباره کنارش نشستم.شمع ها رو دوباره روشن کردم و روی میز چسپوندم بعد برای هردومون دو تکه بزرگ از کیک جدا کردم گذاشتم داخل زیر دستیا.وقتی ازش خوردم نفسی از روی راحتی کشیدم چون بسیار خوشمزه شده بود.زیاد از خامه هاش خوشم نمی اومد به همین خاطر درحالیکه خامه هارو جدا میکردم گفتم:
-میدونیکه این اطراف هیچ فروشگاهی وجود نداره و...متاسفانه نمیتونستم برات کادو بخرم.
چنگالم رو گذاشتم روی میز و گردنبندی که چند سال پیش مادرم برام خریده بود رو از گردنم جدا کردم.نگاهی به آویز قلب مانندش انداختم و بعد گذاشتمش تو دستش.با اطمینان گفتم:
-این برای من خیلی با ارزشه آندره...اما مسلما نه از لحاظ مادی.این گردنبند رو مادرم چند سال پیش بهم هدیه داد و من هیچ وقت از خودم جداش نکردم. خنده کوتاهی سر دادم: -خودمم نمیدونم چرا دارم اینو بهت میدم چون ممکنه اونقدری برات مهم نباشه که وسیله ای از جانب من برات اهمیت داشته باشه.در هر حال برای من خیلی با ارزشه و امیدوارم دوستش داشته باشی.
نگاه محبت آمیزی بهم انداخت و صورتم رو نوازش کرد.میتونستم بفهمم که داره به جای ادای کلمات با حرکاتش ازم تشکر کنه.دستش رو گرفتم و صورتم رو به کف دستش فشار دادم که به سمتم خم شد و گونم رو بوسید.
برای لحضه ای دلم هری ریخت پایین اما بعد سعی کردم واکنش احمقانه ای نشون ندم.لبخند لرزانی زدم و گفتم:
-اینو به حساب این میزارم که ازش خوشت اومده.حالا بیا به کیک خوردنمون ادامه بدیم.
--------------------------------------------------------------------------------------[/HIDE-THANKS]
 
  • پیشنهادات
  • Nora_78

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/07/28
    ارسالی ها
    287
    امتیاز واکنش
    7,334
    امتیاز
    531
    [HIDE-THANKS]پارت هفتاد و یک

    نیم ساعت بعد وقتی دیگه با دیدن کیک هم حالت تهوع میگرفتم،عقب کشیدم و به مبل تکیه زدم.آندره با خستگی خمیازه کشید که گفتم:
    -میدونم خیلی خسته ای اما امشب تولدته و بهتر نیست کمی دیرتر بخوابیم.البته نمیدونم باید چیکار کنیم؟نه تلوزیونی داریم نه آهنگی.خودمم که صدام شبیه صدای هیولاست اگه آواز بخونم ممکنه بترسی.
    به صورت خندانش نگاه کردم و نیشم باز شد.دوباره پرسیدم:
    -خوب به نظرت چجوری وقتمون رو بگذرونیم؟
    با خستگی شونه بالا انداخت اما نگاهش مهربون تر از همیشه بود.اصلا دوست نداشتم با وجود خستگی زیادی که داشت نزارم بخوابه اما امشب دیگه تکرار نمیشد پس تصمیم داشتم ازش استفاده کنم هرچند هیچی به ذهنم نمیرسید.بعد از مکث کوتاهی بلند شدم و دستش رو کشیدم به دنبال خودم بردمش طبقه بالا.درحالیکه میرفتم تو اتاقم گفتم:
    -فکر کنم چند وقت پیش بود که گوشه کمد یک جعبه چرخان موزیکال پیدا کردم.شاید بتونیم باهاش وقت بگذرونیم.هرچند میدونم خیلی احمقانه ست.
    ابتدا به کمک آندره تشک روی تختم رو آوردم و روی زمین پهن کردیم سپس ملافه سفید روی تخت رو برداشتم و بعد از داخل کمد جعبه موزیکال رو برداشتم.قبل از اینکه روی تشک بشینم،پرده ها رو کامل کشیدم تا اتاق کاملا تاریک بشه.با زحمت تشک رو پیدا کردم و کمک کردم که آندره هم کنارم بشینه.سپس ملافه سفید رو روی سر هر دومون انداختم و دکمه روشن شدن جعبه رو فشار دادم.ابتدا نور های زرد و سرخ و بنفش اطرافمون رو روشن کردند سپس موسیقی لطیف و زیبایی از جعبه برخواسته شد.لبخند بزرگی به چهره درخشان آندره زدم و گفتم:
    -میدونم خیلی بچگانه ست اما لـ*ـذت بخشه.وقتی اولین بار این موسیقی رو شنیدم احساس بسیار خوبی داشتم.
    خودم رو بهش نزدیک کردم و گفتم:
    -میخوام موهامو ببافی...البته اگه بخوای...
    چشمهاش بیشتر از همیشه درخشید و انگشتاشو لای موهام لغزاند.چشمامو بستم و زمزمه کردم:
    -دلت میخواد برات شعر بخونم؟وقتی خونه خودمون بودم، خواهرم همیشه برام شعر میخوند.همه اون شبایی که بی خوابی به سرم میزد میرفتم تو اتاقش و اونم برام کتاب میخوند.احساس میکنم بیشتر از هر زمان دیگه ای دلم براشون تنگ شده.
    آندره لحضه ای موهامو رها کرد و جعبه رو خاموش و روشن کرد سپس شروع کرد به بافتن موهام.دوست داشتم خودش بهم بگه که میخواد شعر بخونم اما این کارش رو مبنی بر درخواستش تلقی کردم.پس با صدای آرومی زمزمه کردم:
    - من مدتیست ابر بهارم برای تو
    باید ولم کنند ببارم برای تو...
    این روز ها پر از هیجان تغزلم
    چیزی به جز ترانه ندارم برای تو...
    جان من است و جان تو،
    امروز حاضرم این را به پای آن بگذارم برای تو...
    از حد (دوست دارمت)اعداد عاجزند
    اصلا نمیشود بشمارم برای تو...
    این شهر در کشاکش
    کوه و کویر و دشت دریا نداشت دل بسپارم برای تو...
    من ماهی ام تو آب،
    تو (ماه)ی و من آفتاب
    یاری برای من و ویارم برای تو...
    با آن صدای ناز برایم غزل بخوان
    تا وقت مرگ حوصله دارم برای تو...
    نگاهی بهش انداختم که با لبخند محوی به موهام نگاه میکرد و همه حواسش رو پی بافتن موهام گذاشته بود.بهش گفتم:
    -میدونم صدام زیاد جالب نیست اما مهم خود شعره.خیلی متنش رو دوست دارم و زمانیکه خواهرم برام خوندش مجبورش کردم چندبار دیگه بخونه تا حفظ بشم.
    چند دقیقه بعد وقتی بافتن موهامو تموم کرد،کش مویی که ظهر بهش داده بودم رو از موهاش جدا کرد و باهاش انتهای موهامو بست.سپس ملافه رو کنار زد و بلند شد.نمیدونستم داره چیکار میکنه اما جعبه میتونست اتاق رو روشن کنه و دیدم که رفت بالش روی تختم رو برداشت و آورد گذاشت روی تشک سپس دراز کشید و دستش رو به کنارش زد.پرسیدم:
    -میخوای منم دراز بکشم؟به نظرت...کمی جامون تنگ نیست؟
    دستم رو کشید که مستقیم سرم افتاد رو بالش و اونم سریع ملافه رو کشید رو سرمون.سپس جعبه رو دوباره روشن کرد و بعد از مکث کوتاهی ابتدا دستش رو گذاشت رو جعبه و بعد به ل*ب*هام اشاره کرد.با تردید پرسیدم:
    -جعبه رو بخورم؟اما اون خوردنی نیست.
    چشماشو چرخوند و خنده بی صدایی سر داد سپس دوباره حرکتش رو تکرار کرد.اینبار پرسیدم:
    -میخوای بازم شعر بخونم؟
    چشمکی زد و عرق فرضی پیشانیش رو پاک کرد.خوشحال بودم که از صدام خوشش اومده پس سرم رو تکون دادم و قبل از اینکه شروع کنم به شعر خوندن،دستش رو گذاشتم زیر سرم و انگشتهام رو لای دست دیگش قفل کردم.سپس زمزمه کردم:
    -پیش از این هر چهار فصل روزگارم سرد بود
    شانه هایم بی بهار و شاخه هایم زرد بود...
    پیش از این در التهاب آباد داروخانه ها
    هرچه گشتم درد بود و درد بود و درد بود...
    پیش ازاین حتی
    ردیف شعر های خسته ام
    آتش و خاکستر و دود و غبار و گرد بود...
    آه از آن شبها که
    تنها کوچه گرد شهرتان بی کسی گمنام،
    رسوایی جنون پرورد بود...
    از خدا پنهان نمی ماند،
    چه پنهان از شما
    مثل زن ها گریه میکرد،یعنی مرد بود...
    زندگی آنروز
    تا آنجا که یادم مانده است
    مثل تا اینجای شعرم بی فروغ و سرد بود...
    ناگهان اما یکی همرنگ من درمن شکفت
    شاد و شیدا عین گلهای بهار آورد بود...
    مثل شب ، مثل شبیخون،
    مثل رویایی که گاه در شبان بی چراغ
    مشعله می گسترد بود...
    دیدم آن لیلای شورانگیز صحرا زاد را
    تازه می فهمم چرا مجنون بیابانگرد بود...

    زمانیکه نفس های گرم و خوش عطرش،به صورتم میخورد بهش نگاه کردم و با دیدن چشم های بسته شدش لبخندی ناخودآگاه روی ل*ب*هام شکل گرفت.آرامشی معنادار،مانند پیچک های بهاری درحال تنیدن تو وجودم بود که باعث شد با وجود اینکه خوابم نمی اومد چشمهام بسته بشه و نفهمم چه موقع خوابم برد.[/HIDE-THANKS]
     

    Nora_78

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/07/28
    ارسالی ها
    287
    امتیاز واکنش
    7,334
    امتیاز
    531
    [HIDE-THANKS]پارت هفتاد و دو

    فصل شانزدهم
    صبح با سرمای شدیدی که اطرافم رو پر کرده بود از خواب بیدار شدم.نگاهی خواب آلود به اطرافم انداختم و با دیدن ملافه که کاملا از روم کنار رفته بود سری تکون دادم.آندره دمر خوابیده بود و ملافه رو دور خودش پیچیده بود.موهامو از روی صورتم کنار زدم و روی تشک نشستم.نگاه دیگه ای به اطرافم انداختم و دستی به صورتم کشیدم بعد به موهای پریشانش زل زدم که چطور روی صورتش ریخته شده بودند و تنها نوک دماغ و قسمتی از لبهاشو می دیدم.
    ته ریش چند روزش صورتش بسیار جذاب تر کرده بود و انگار دیگه مثل چند ماه پیش لاغر به نظر نمیرسید.از جام بلند شدم و به سمت پنجره رفتم تا پرده رو کنار بزنم.بیرون هوا برخلاف دیشب آفتابی بود اما آسمان انگار میخواست شروع به باریدن کنه.
    به سمت سرویس بهداشتی رفتم و بعد از شستن صورت و مسواک زدن دوباره برگشتم تو اتاق.هوای اتاق بسیار سرد بود و داشتم می لرزیدم نمیدونستم چطور از دیشب تا الان یخ نزدم.میخواستم بیدارش کنم تا بریم پایین چون اتاق بیش از حد سرد بود اما بی دلیل نمیتونستم بیدارش کنم.با اینحال دلم رو به دریا زدم و چندبار شونه هاشو تکون دادم.نفس عمیقی کشید و چشمهای یخیش رو از لابه لای موهاش بهم دوخت سپس دستی به موهای نامرتبش کشید.درحالیکه بلند میشدم گفتم:
    -اتاق خیلی سرده اگه میخوای سرما نخوری برو پایین بخواب.هرچند فکر کنم نزدیک ظهر باشه و خوابیدن کافیه. بعد از مکث کوتاهی ملافه رو کنار زد و روی تشک نشست.خیلی سعی میکردم به قیافه با نمکش که چطور با خواب آلودگی سرش رو میخاروند،نخندم.
    رفتم طبقه پایین و با انرژی مضاعفی شروع کردم به چیدن میز صبحانه.تکه ای از کیک دیشب که مونده بود رو از داخل یخچال خارج کردم و گذاشتم روی میز شاید آندره کمی ازش خورد چون خودم انقدر پرخوری کرده بودم حتی با نگاه کردن بهش حالت تهوع میگرفتم.
    با اینحال دو فنجان چای خوش رنگ برای هردومون ریختم و پشت میز آشپزخونه منتظر موندم.چند دیقه بعد با چشمهای پف کرده و عطسه کنان اومد تو آشپزخونه که نگاه سرزنش امیزی بهش انداختم:
    -چقد بهت گفتم سرما میخوری یه لباس درست و حسابی بپوش اما گوش نکردی که نکردی.صبر کن برات شیر گرم کنم بخوری برای سرماخوردگی عالیه.
    بلند شدم و سریع کمی شیر براش گرم کردم گذاشتم جلوش.سرش رو از روی میز برداشت و لیوان رو گرفت تو دستاش.کمی نگران شده بودم چون بسیار دمغ و کم انرژی به نظر میرسید:
    -منو نگاه کن.
    وقتی سرش رو بلند کرد پرسیدم:
    -حالت خوبه؟
    لبخند محوی زد و سرش رو تکون داد.با وجود اینکه میدونستم حالش خوب نیست اما چیز دیگه ای نگفتم.کیک رو به سمتش هل دادم و گفتم:
    -همراه شیر بخور واست خوبه.
    دستش رو گذاشت رو میز و سرش رو گذاشت رو دستش سپس چشماشو بست.نمیدونستم چرا اینقدر ضعیف و ناتوان به نظر میرسید در مقایسه با دیروز خیلی سرحال تر از امروز بود.فقط دعا میکردم که سرما نخورده باشه چون این اطراف هیچ دارو خانه یا بیمارستانی نبود که بهش مراجعه کنیم. هر دقیقه که میگذشت حالش بدتر و بدتر میشد.طولی نکشید که رنگش مثل گچ دیوار سفید شد و حتی از پشت میز هم میتونستم نفس های تب دارش رو حس کنم.با سستی از جاش بلند شد و آشپزخونه رو ترک کرد.سریع میز رو جمع کردم و بعد از شستن ظرف های کثیف،رفتم تو پذیرایی اما ندیدمش.
    وقتی رفتم جلوی پنجره با دیدنش که درحال جابه جا کردن تخته چوب ها بود ،بسیار عصبی و ناراحت شدم.رفتم تو محوطه و رو بهش با لحن تندی گفتم:
    -انگار اصلا متوجه نیستی چقدر حالت بده.یا همین الان میای داخل یا...
    با نگاهی شیطنت آمیز منتظر ادامه حرفم موند.حق به جانب گفتم:
    -یا به زور میارمت تو خونه.تو هنوز منو نشناختی.
    با خونسردی بهم پشت کرد و دوباره کارش رو از سر گرفت.کلافه و خشمگین دست به سـ*ـینه ایستادم و نمیدونستم چطور متقاعدش میکردم که بیاد داخل خونه.هیچ وقت چنین ادم لجباز و سرتقی ندیده بودم که حتی با خودشم دشمنی داشته باشه.بهش گفتم:
    -حداقل بیا کمی استراحت کن بعد از ظهر شروع کن.منکه میدونم حالت خوب نیست.
    وقتی واکنشی نشان نداد نفس عمیقی کشیدم و رفتم تو پذیرایی و تصمیم گرفتم حداقل بهش کمک میکردم تا کمتر خسته میشد.وقتی اماده شدم دوباره رفتم بیرون و همراهش تخته ها رو جا به جا کردم.هر از چند گاهی لبخند ضعیفی بهم میزد و میتونستم بفهمم از اینکه کنارش هستم چقدر لـ*ـذت میبره.اما من فقط با نگرانی سرزنشش میکردم و هر چند دقیقه یکبار ازش میخواستم برگرده خونه که انگار اصلا طرف صحبتم اون نبود چون فقط به کارش ادامه میداد. هرچقدر زمان بیشتری میگذشت بیحال تر و ضعیف تر میشد اما همچنان با سرسختی به کارش ادامه میداد.
    دانه های عرق از شقیقه ش سرازیر بود و نگاهش هر لحضه بی فروغ تر میشد.وسط راه ایستادم و تخته رو ریختم زمین و عصبی گفتم:
    -دیگه باهات راه نمیام آندره.همین الان باید بری داخل. میدونستم به حرفم گوش نمیده اما باید به زور هم که شده میبردمش خونه چون حالش بسیار وخیم به نظر میرسید.وسط راه سرجاش ایستاد و به درخت کنارش تکیه کرد.دستش رو گذاشت رو صورتش و بعد سر خورد روی زمین نشست.هراسان به سمتش دویدم و سرش رو تو دستام گرفتم.رنگش به شدت پریده بودو نفس های تب آلودش بهم میفهموند حالش واقعا خرابه.اه خدای من حالا چطور میبردمش خونه؟
    منکه نمیتونستم بلندش کنم و ببرمش داخل.دستش رو انداختم دور گردنم و درحالیکه بلندش میکردم گفتم:
    -زودباش بلند شو بریم خونه بالاخره کار دست خودت دادی.اخه تو چرا انقدر لجبازی پسر؟
    تلو تلو خوران بلند شد و سعی کرد تعادلش رو حفظ کنه.با اینکه رو پای خودش ایستاده بود اما باز هم به کمکم احتیاج داشت.وقتی بالاخره بعد از کلی هن و هن رسیدیدم خونه،کمکش کردم رو مبل بشینه و خودم رفتم تو آشپزخونه.قبلا از مادرم شنیده بودم جوشونده دارچین مثل یک مسکن قوی برای سرماخوردگی میمونه پس با عجله و دستهای لرزان کابینت ها رو زیر و رو کردم تا تونستم چند تکه دارچین پیدا کنم.کتری رو گذاشتم رو اجاق گاز و دارچین ها رو ریختم توش تا بجوشه.
    برگشتم تو پذیرایی و دوباره بهش کمک کردم و بردمش تو اتاق تا رو تخت دراز بکشه.حالا دیگه حتی توانایی باز کردن چشمهاشم نداشت و تنش مانند کوره میسوخت.قلبم از شدت ترس خودش رو با تمام قدرت به سینم میکوبید و دستهام بیشتر از هر زمان دیگه ای یخ زده بودند.
    با دستپاچگی دستم رو گذاشتم رو پیشانیش و انگار حس کردم برای لحضه ای نفسم بند اومد.میزان تبش بسیار بالا بود و اوضاع خطرناک به نظر میرسید.وضعیتش هر دقیقه که میگذشت وخیم تر میشد و من دستپاچه تر و هراسان تر. رفتم تو آشپزخونه و کتری جوشان رو خاموش کردم سپس با عجله یک لیوان از دارچین دم کشیده بردم به اتاقش.
    نمیدونستم چطور باید بهش بدم چون اصلا هوشیار نبود و تقریبا بیهوش به نظر میرسید.سرش رو بلند کردم و تا جاییکه میتونستم جوشانده رو داخل دهانش ریختم.طولی نکشید بدنش خیس عرق شد طوریکه لباسش به تنش چسپیده بود.
    نمیدونستم باید چه اقدامی انجام بدم؟اگر لباسش رو در می آوردم ممکن بود وضعیتش بدتر بشه و اگر هم به حال خودش رهاش میکردم احتمال داشت بدتر بشه. لیوان رو گذاشتم روی میز و برگشتم تو آشپزخونه تا کمی آب ببرم و پاشویش کنم چون این واقعا تنها راهی بود که به ذهنم میرسید.با کلافگی کاپشن رو به کناری پرت کردم و یک قابلمه نسبتا بزرگ رو هن و هن کنان بردم تو اتاقش.
    پارچه نرم و لطیفی رو در آب خیس کردم و روی گردن و صورتش کشیدم.همینکه پارچه خیس با پوستش برخورد کرد نفسی از روی راحتی کشید انگار روی آتشی شعله ور آب ریخته شده باشه.[/HIDE-THANKS]
     

    Nora_78

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/07/28
    ارسالی ها
    287
    امتیاز واکنش
    7,334
    امتیاز
    531
    [HIDE-THANKS]پارت هفتاد و سه

    حدود نیم ساعت دست ها ، پاها، گردن و صورتش رو خنک کردم سپس وقتی دیدم تبش کمی پایین تر اومد با خستگی از جا بلند شدم و قابلمه رو بردم تو آشپزخونه.روی صندلی آشپزخونه نشستم و سرم رو تو دستام گرفتم.انگاری بار سنگینی روی دوشم سنگینی میکرد و توانایی حملش رو در خودم نمی دیدم.آه خدایا چطور از این چالش گذر میکردم؟هیچ وقت تا به حال تو چنین وضعیتی نبودم اینکه در یک شرایط ناگهانی و سخت بخوام گزینه درست رو انتخاب کنم. هرگز نشده بود که تو همچین شرایطی قرار بگیرم و احساس میکردم دارم کم میارم.
    داشتم سعی میکردم اشک هام سرازیر نشن و فقط نفس سنگینی از ته دل کشیدم.خدایا خودت بهم کمک کن بتونم از پسش بربیام.اینجا هیچ دکتری وجود نداشت و تا کیلومتر ها اونطرف تر کسی سکونت نداشت جدا از اون هیچکس رو نمیشناختم. قهوه جوش رو از داخل کابینت در آوردم و سپس کمی قهوه درست کردم.
    خونه در سکوت فرو رفته بود و به جز صدای قل قل قهوه جوش چیزی نمی شنیدم.چند دقیقه بعد فنجانی قهوه تو دستام گرفتم و برگشتم تو پذیرایی.اول خواستم تلوزیون ببینم اما وقتی دیدم هیچ برنامه جذابی پخش نمیشه بیخیال شدم و با افسردگی زیادی که در وجودم حس میکردم،رفتم کنار پنجره.
    هوا برخلاف یک ساعت پیش بارانی شده بود و گـه گاهی آسمان میغرید.آه عمیقی کشیدم و پیشانیم رو به شیشه چسپاندم.نگرانی خفیفی تو دلم احساس میکردم و از این بابت فکرم مشغول بود چون بر اثر تجربه بهم ثابت شده بود هرگز دلم بیراه شور نمیزد.با اینحال سعی میکردم افکار بد رو از خودم دور کنم و برای لحضاتی آرامش داشته باشم هرچند بسیار سخت به نظر میرسید.
    شاید اگر کمی میخوابیدم میتونستم برای مدتی ذهنم رو به آرامش برسونم اما از بابت آندره بسیار نگران بودم طوریکه مطمئنا خواب به چشمهام نمی اومد. کمی از قهوه نوشیدم و روی صندلی کنار پنجره چمپاتمه زدم سپس دستم رو تکیه گا سرم کردم.با چشمهای یخ زدم به شیشه باران زده نگاه میکردم و افکارم انگار همه جا سیر میکرد به جز جایی که خودم بودم.فنجان خالی رو گذاشتم لب پنجره و دقیقه پشت سر هم میگذشتند.همینکه چشمهام روی هم می افتاد چهره تب آلود آندره در ذهنم تداعی میشد و خواب از سرم میپرید.میخواستم بهش سر بزنم اما ممکن بود از خواب بپره و اذیت بشه.زمانیکه ساعت دیواری ساعت یک ظهر رو نشان میداد بلند شدم و تا بهش سری بزنم.
    همینکه وارد اتاق شدم،تنها صدایی که به گوش میرسید صدای نفس های تب آلود و سنگین اندره بود.هراسان و دستپاچه به تختش نزدیک شدم و دستم رو گذاشتم روی پیشانیش.پوستش به قدری داغ بود که ترس رو با تمام وجود حس کردم.با زحمت و تقلای زیاد،کمی بلندش کردم سپس لباسش رو از تنش در آوردم.
    کف دستم رو گذاشتم روی سینش و زمانیکه تپش های بی امان قلبش رو زیر دستم حس کردم،انگار بیش از پیش ترس به وجودم ریخته شد.خواستم از کنارش بلند شم که در یک حرکت ناگهانی مچ دستم رو گرفت و محکم فشار داد طوریکه مطمئن بودم جاش کبود خواهد شد.وحشت زده نالیدم:
    -خدای من...دستم درد گرفت ولم کن.
    اما در میان بیهوشی و نفس های تب آلودی که میکشید احساس کردم میتونم کلماتی رو بشنوم.هیجان و حیرت وجودم رو پر کرد و با دهانی باز به ل*ب*هاش زل زدم که پچ پچ کنان درحال گفتن کلماتی نا مفهوم بود.هر لحضه که میگذشت امیدوار بودم صداش رو بشنوم اما تنها پچ پچ هایی بی معنی از میان ل*ب*هاش شنیده میشد.چند لحضه گذشت که با شنیدن اسمی در میان پچ پچ هاش،دقتم رو بیشتر کردم تا متوجه بشم داره چی میگه.درحالیکه قفسه سینش بالا و پایین میرفت گفت:
    -paula…mi angel…te extran~o…te necesito…...paula…vuelve…no…no quiere recorder
    ( پائولا...برگرد...دیگه نمیخوام چیزی رو به خاطر بیارم...پائولا...فرشته ی من...دلم برات تنگ شده...بهت نیاز دارم...)
    با چشمهای از حدقه در اومده فقط به لبهای سفیدش زل زدم که چطور پشت سر هم اسم معشـ*ـوقه قبلیش رو صدا میزد.هیچکدام از حرفاشو نمیفهمیدم اما فقط و فقط اسم پائولا در ذهنم مثل ناقوس صدا میداد.
    چند دقیقه بعد زمانیکه پچ پچ هاش پایان یافت، مچ دستم رو به تندی آزاد کردم و درحالیکه بغض عجیب و غریبی تو گلوم جا خوش کرده بود دستی به موهام کشیدم.بغض مانند یک گردوی بزرگ تو گلوم جا خوش کرده بود و انگار هر لحضه بزرگتر میشد.
    دلیل این احساس وحشتناکی که پیدا کرده بودم رو نمیدونستم اما اعصابم از دست خودم حسابی داغون شده بود.نگاهی به چهره غرق در عرقش انداختم سپس بهت زده به اشک هایی که از گوشه چشمهاش سرازیر شد ، زل زدم.هنوز هم هر از چند گاهی پائولا رو صدا میزد اما بسیار آهسته تر از قبل.آه خدای من...
    ضربه روحی ای که بهش وارد شده بود خارج از تصور من بود.واقعا هیچ وقت نمیتونستم میزان عشق و علاقش رو نسبت به معشوقش درک کنم. چند دقیقه بعد در میان احساس بد و مضخرفی که روی قلبم سنگینی میکرد دوباره شروع کردم با پاشویه کردنش.
    امیدوار بودم حداقل بتونم صداش رو بشنوم اما تنها گاهی اوقات پچ پچ هایی بی معنی ازش شنیده میشد.پارچه رو داخل آب خنک فرو بردم و به پاهاش کشیدم سپس گردن ، پیشانی و صورتش رو خنک کردم.دستم ناخودآگاه به سمت موهای آشفتش رفت و به سمت عقب مرتبشون کردم.بی طاقت و پریشان،پیشانیم رو روی صورت تب آلودش گذاشتم و زمزمه کردم:
    -خواهش میکنم خوب شو آندره...خواهش میکنم چیزیت نشه...لطفا مثل سابق حالت خوب شه...
    زمانیکه قطره های اشکم روی گونش افتاد ل*ب*هام لرزید و انگشتهامو لای انگشت های دستش قفل کردم.نمیدونستم چرا داشتم اینکار رو میکردم اما سعی میکردم احساساتی که در اعماق وجودم به غلیان افتاده بود رو به گونه ای بهش منتقل کنم.مثل نیرویی شفا بخش یا معجزه آسا.
    در اون لحضات،خودمو ، واکنش هامو و کارهایی که میکردم درک نمیکردم اما انگار چیزی در پس ذهنم بهم اطمینان میداد که این میتونه بهش کمک کنه تا هوشیار بشه یا احساساتی که به سمتش میفرستادم رو درک کنه.با اینحال چند دقیقه بعد ، ناتوان و ضعیف ،سرم رو روی سینش گذاشتم.به دستهای قفل شدمون زل زدم و زمزمه کردم:
    -خواهش میکنم چشماتو باز کن...آندره...لطفا به هوش بیا... زمان به کندی میگذشت و من هر لحضه بیشتر نا امید میشدم اما سعی میکردم بفهمم باید چیکار کنم تا بدنش رو دربرابر بیماری ایمن کنم.هرچند شاید کمی دیر شده بود اما باید همه تلاشم رو میکردم.دوباره رفتم تو آشپزخونه و دارچین رو دم کشیدم سپس برگشتم تو اتاق و کمی بهش دادم.
    هنوز هم بیهوش بود و هر از چند گاهی لبهاشو تکان میداد و هزیان میگفت.زمانیکه تبش بالا میرفت تا جاییکه میتونستم پاشویش میکردم تا بدنش خنک بشه.رفتم تو آشپزخونه تا ببینم آنتی بیوتیک یا استامینوفن پیدا میکنم یا نه.همه کابینت ها رو یکی یکی گشتم و آخر سر در گوشه ای ترین قسمت کابینت های بالایی تونستم خشاب کوچکی استامینوفن پیدا کنم.
    سریع برگشتم تو اتاق و یکی از قرص ها رو همراه دم کرده دارچین بهش دادم.واقعا امیدوار بودم تلاش هام نتیجه بده و حالش بهتر بشه. روی زمین کنار تختش نشستم و دستش رو گرفتم تو دستام.سپس گونه خیس از اشکم رو گذاشتم کف دست داغش و در دل دعا کردم وضعیتش بدتر از این نشه .حالم دست خودم نبود و انگار وجودم در حال نابودی بود.هیچ وقت تا امروز چنین حال پریشانی نداشتم و اطمینان داشتم دیگه نسبت به هیچ کس دیگه ای هم چنین حسی نخواهم داشت.
    لحضه ای دست از دعا خواندن برنمیداشتم و ل*ب*هام دائم تکان میخورد چون واقعا در حال حاضر تنها کمک کنندم خدا بود.طولی نکشید که شب از راه رسید و اتاق با نور ماه روشن شده بود.اطرافم رو فقط صدای زمزمه های خودم که داشتم دعا و استغاثه میخوندم پر کرده بود.آخرین باری که غذا خورده بودم صبح امروز بود و حالا بیشتر از ده ساعت بود که چیزی نخورده بودم با اینحال به هیچ وجه احساس گرسنگی نمیکردم هرچند حتی توان بلند شدن هم نداشتم گویی هیچ انرژی و جانی برای تکان خوردن در خودم نمی دیدم.
    اما هر لحضه که میگذشت چشمهام گرم تر میشد و اصلا به یاد ندارم که چه زمانی خوابم برد. وقتی حرکت چیزی رو روی صورتم احساس کردم،از خواب پریدم و اولین چیزی که متوجه شدم چشمهای باز اما کم فروغ آندره بود.لبخند کم جانی بهم زد و صورتم رو نوازش کرد.با خوشحالی گفتم:
    -اوه خداروشکر...تو حالت خوبه؟[/HIDE-THANKS]
     

    Nora_78

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/07/28
    ارسالی ها
    287
    امتیاز واکنش
    7,334
    امتیاز
    531
    [HIDE-THANKS]پارت هفتاد و چهار

    چشمهاشو باز و بسته کرد سپس خودش رو بالا کشید با تاج تخت تکیه زد.هنوز هم بسیار ضعیف و ناتوان به نظر میرسید اما خداروشکر میکردم حداقل بیهوش نیست و تب نداره.میدونستم باید تا فردا روی تخت استراحت میکرد.با زحمت از جام بلند شدم که صدای ترق ترق استخوان هام شنیده شد.دستش رو رها کردم و گفتم:
    -میرم برات سوپ درست کنم.خدای من ساعت چنده؟
    عقربه ها ساعت چهار صبح رو نشان میدادند این امروز یک روز تازه بود.وقتی رفتم تو آشپزخونه انگار تازه متوجه گرسنه بودنم شدم طوریکه صدای قار و قور شکمم در فضای ساکت اونجا پخش شد.از داخل یخچال وسایل رو خارج کردم و ظرف نیم ساعت مقداری سوپ درست کردم.کمیش رو توی ظرف ریختم و گذاشتم تو سینی سپس رفتم تا بهش بدم.با دیدنم دوباره لبخند زد اما چیز غریبی توی چشمهاش می دیدم.
    احساس میکردم وضعیت روحیش به خوبی چند روز پیش نیست و چیزی داشت آزارش میداد.امیدوار بودم ربطی به پائولا نداشته باشه.ظرف رو کشید جلو اما دوباره به سمت خودم کشیدم و گفتم:
    -من بهت میدم تو هنوز ضعیفی .باشه؟
    قاشق قاشق از سوپ بهش میدادم و تمام تلاشم رو میکردم که احساس خوبی بهش بدم.لبخند رو از صورتم پاک نمیکردم و هر از چند گاهی براش حرف میزدم:
    -با وجود اینکه خیلی ترسیدم اما خداروشکر خیلی زود حالت خوب شد.از این به بعد به حرفم گوش بده و با لباس کم نرو بیرون چون نتیجش خوب نیست.
    اخم ظریفی روی پیشانیش نشست که گفتم:
    -میدونم داری فکر میکنی مثل بچه ها باهات رفتار میکنم اما کارهات واقعا چیزی از بچه ها کم نداره.اصلا به حرفم گوش نمیدی و لجبازی میکنی اینم نتیجش.
    لبخند کجی زد و بهم خیره شد.موهاش پریشان تر از همیشه به نظر میرسید و چشمهای یخیش هنوز هم تب آلود بود.برای اینکه از زیر نگاهش فرار کنم قاشق رو به سمت دهانم بردم تا کمی سوپ بخورم اما سریع دستم رو گرفت و اخم کرد.سعی کردم دستم رو آزاد کنم:
    -هی چیکار داری میکنی؟میخوام کمی ازش بخورم ناسلامتی خودم درستش کردم.
    سرش رو به معنای مخالفت تکان داد و اشاره کرد که قاشق مال اونه.دستم کشیدم:
    -نترس من هفت تا جون دارم مریض نمیشم.ولم کن دیوونه. خنده کنان سعی کردم دستم رو آزاد کنم اما با وجود اینکه بیمار بود هنوز هم زورش بهم میچربید.داشتم سعی میکردم دستش رو گاز بگیرم اما جاخالی میداد و اجازه نمیداد بهش نزدیک شم.وقتی دستم رو با تمام قدرت به سمت خودم کشیدم لبخند خبیثی زد و دستم رو رها کرد که به پشت روی تخت افتادم و سوپی که داخل ظرف بود روی صورت و بدنم پاشیده شد.حیرت زده از روی تخت بلند شدم و به آندره نگاه کردم که چطور به وضعیتم می خندید و مسخرم میکرد.با حرص گفتم:
    -برو خداروشکر کن الان حالت خوب نیست وگرنه بلایی سرت می آوردم که هرگز فراموش نکنی.اما قسم میخورم تلافی میکنم حالا بشین و نگاه کن.
    ظرف و سینی رو برداشتم و از اتاق خارج شدم.با وجود اینکه بدنم سوپی شده بود و کمی ضایع شده بودم اما ته دلم احساس خوبی به خندیدنش داشتم.سینی رو گذاشتم تو آشپزخونه و رفتم طبقه بالا تا بدنم رو تمیز کنم.رفتم تو حموم و لباسام رو در آوردم سپس دوش کوتاهی گرفتم.برگشتم تو اتاق و لباس های تمیزی پوشیدم و موهامو خشک کردم.نمیدونستم برم پایین یا نه از طرفی هوا داشت روشن میشد و من خوابم می اومد.
    وقتی معدم تیر کشید با اخم دستم رو گذاشتم روی شکمم و تصمیم گرفتم حداقل کمی غذا بخورم تا معدم سوراخ نشده.رفتم طبقه پایین و سریع برای خودم نیمرو درست کردم.از داخل یخچال گوجه فرنگی و خیار شور برداشتم سپس پشت میز آشپزخونه نشستم.
    طولی نکشید هوا روشن شد و صدای غارغار کلاغ ها و گنجشک های لا به لای درختان فضای محوطه رو پر کرد.با اینحال هوا ابری بود و فهمیدم امروز هم بارانی خواهد بود.نیم ساعت بعد بلند شدم و ماهیتابه رو گذاشتم تو سینک از آشپزخونه رفتم بیرون.
    ابتدا خواستم برم و به آندره سر بزنم همین کارم کردم.وقتی با چهره غرق در خواب و نفس های آرومش مواجه شدم،خیالم راحت شد و برگشتم طبقه بالا تا کمی استراحت کنم.هرچند زیاد خوابیده بودم اما بی دلیل انگار هیچ انرژی برای بیدار موندن نداشتم و همینکه سرم رو گذاشتم روی بالش خوابم برد.
    -----------------------------------------
    صدایی مانند ناقوس داشت توی خونه پخش میشد و اعصابم به شدت داغون شده بود.کلافه و عصبی از تخت خواب اومدم پایین و چشمامو مالیدم.با نگاهی به بیرون حدس میزدم بعد از ظهر باشه و حیرت کردم که چقدر تونستم بخوابم؟متوجه شدم آیفون داره زنگ میخوره و لحضه ای دلم هری ریخت پایین اما سعی کردم آروم باشم.کمی سر و وضعم رو درست کردم سپس رفتم طبقه پایین.از کنار اتاق آندره رد شدم و دعا کردم زنگ آیفون بیدارش نکرده باشه تا بتونه استراحت کنه.چند ثانیه پشت در ایستادم اما تا کی میتونستم بازش نکنم؟زنجیر رو از پشت در برداشتم و با ترس و لرز کمی بازش کردم.وقتی چهره شاهرخ در چهارچوب در نمایان شد،بیشتر از قبل حیرت کردم.قبل از اینکه چیزی بگم خودش پیش قدم شد:
    -دیگه کم کم داشتم میرفتم چرا انقدر طولش دادی.هرچند فکر کنم بتونم حدس بزنم دلیلش چی بود.خوابیده بودی؟ چندبار پلک زدم و پرسیدم:
    -از کجا فهمیدی؟
    خنده ای کرد:
    -از چشمهای پف کرده و موهای پریشونت مشخصه.نمیخوای دعوتم کنی بیام تو؟
    چندثانیه ایستادم و بعد با خودم گفتم اگر اجازه ندم بیاد تو یک احمق بیشعور به نظر میرسم از طرفی اصلا دلم نمیخواست تو خونه راهش بدم.اما بعد کمی کنار رفتم و گفتم:
    -بیا تو.خوش اومدی.
    لبخند گرمی زد و اومد تو پذیرایی.اصلا نمی دونستم چرا اومده اینجا اما به رسم ادب چیزی نگفتم تا خودش زبون باز کنه.پلیورم رو محکم تر دور خودم پیچیدم و از پرسیدم:
    -قهوه یا چای؟
    -ازت ممنونم اما چیزی نمیخوام و زود میرم.بشین باهات کار دارم.
    از اینکه مدت زیادی نمی موند خوشحال شدم اما با چهره خونسرد روی مبل نشستم و منتظر بهش زل زدم.با اعتماد به نفس زیادی که در تمام حرکاتش مشخص بود پاروی پا انداخت و به مبل تکیه زد:
    -اینجا تنها زندگی میکنی؟ظاهرا کسی به جز خودت اینجا نیست.
    سعی کردم لحنم مودب باشه:
    -عذر میخوام اینو میگم اما فکر نکنم به تو مربوط باشه.نمیخوای بگی چرا اینجا اومدی؟
    -این همون آنیس حقیقیه که از گستاخ بودنش خوشم میاد.قصد بی احترامی نداشتم فقط برام سوال شده بود که جوابم رو گرفتم.[/HIDE-THANKS]
     

    Nora_78

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/07/28
    ارسالی ها
    287
    امتیاز واکنش
    7,334
    امتیاز
    531
    [HIDE-THANKS]پارت هفتاد و پنج

    فقط منتظر بهش نگاه کردم که با خنده جذابی به جلو خم شد:
    -باشه کوتاه اومدم.آخر هفته قراره با چندتا از دوستام بریم پیک نیک .یه جایی که بتونیم تمام روز رو خوش بگذرونیم و از با هم بودن لـ*ـذت ببریم.از اونجایی که تو هم عضوی از این ناحیه هستی فکر کردم شاید خوشت بیاد باهامون بیای و کمی خوش بگذرونی.نظرت چیه؟
    بدون معطلی گفتم:
    -معذرت میخوام که درخواستت رو رد میکنم اما نمیتونم بیام.تو قراره با دوستات بری و فکر نمیکنم صحیح باشه بین یک مشت سیبیل کلفت تنها دختر اونجا باشم.در ضمن من علاقه ای به جمع های غریبه ندارم.
    -البته که تو تنها دختر نیستی.همه پسرا با دوست دختراشون میان و حتی خواهر خودمم هست.ممکنه تعداد دخترا از پسرا هم بیشتر باشه پس بهونه جالبی برای نیومدن نیست.
    -گفتم که علاقه ای به جمع های غریبه ندارم.
    -غریبه نیستن همشون دوستای من هستن در ضمن وقتی باهاشون وقت بگذرونی آشنا میشن برات.
    پشت چشمی نازک کردم و چیزی نگفتم.اصلا دوست نداشتم باهاش بحث کنم و فقط منتظر بودم از اینجا بره.با صدای زمزمه شاهرخ حواسم رو جمع کردم:
    -تو دختر عجیبی هستی.
    -از چه نظر؟
    -احساس میکنم خیلی پیچیده هستی و نمیتونم به راحتی نیاز هات رو درک کنم.منظورم اینه که بعد از عمری سر و کله زدن با دخترا فکر میکردم دیگه همشون رو میشناسم اما تو برام غیر قابل درکی و این برام خوشاینده.
    خواستم بگم اما برای من خوشایند نیست که جلوی زبونم رو گرفتم و گفتم:
    -فکر نکنم حرف دیگه ای برای گفتن باقی مونده باشه.متاسفم اما نمیتونم بیام.
    خواست چیزی بگه که در اتاق آندره غژی کرد و باز شد.با چهره خواب آلود و صورتی رنگ پریده اومد تو چهار چوب در ایستاد.شاهرخ ابتدا به آندره خیره شد و بعد کم کم اخم غلیظی روی پیشانیش نشست.کمی دستپاچه شده بودم اما فقط از بابت اینکه آندره از خواب پریده بود.با نگرانی خاصی گفتم:
    -خدای من تو چرا از جات بلند شدی؟برو استراحت کن لطفا تا حالت بهتر بشه.
    دستی به ته ریشش کشید و با نگاهی استفهام آمیز به شاهرخ نگاه کرد .نفس عمیقی کشیدم:
    -چند وقت پیش تو جنگل با ایشون آشنا شدم و کمکم کرد راه خونه رو پیدا کنم.الانم اومده که من رو برای آخر هفته دعوت کنه برای پیک نیک.
    آندره اومد تو پذیرایی و با قدمهایی ضعیف و نگاهی کم فروغ به سمتمون اومد.با نگرانی بلند شدم و دستش رو گرفتم چون احساس میکردم هر آن ممکنه زمین بخوره.لبخندی بهم زد و دستم رو فشار داد که لبخند گرمی بهش تحویل دادم.رفت در کمال صمیمیت با شاهرخ دست داد و کنارم روی مبل نشست.
    اخم روی پیشانی شاهرخ هرلحضه غلیظ تر میشد اما هیچ چیز نمی گفت.لبخند سردی زد و گفت:
    -منو باش فکر میکردم تنها زندگی میکنی.
    اخم ظریفی به لحن تندش کردم:
    -خوب این مشکل خودته که از روی ظاهر تصمیم گرفتی. چند ثانیه بهمون زل زد و بعد اخمش رو کم رنگ تر کرد سپس سعی کرد لبخندی واقعی بزنه:
    -و من الان افتخار آشنایی با کی رو دارم؟
    مردمک چشمهای آندره کمی تیره شد و فقط به شاهرخ زل زد.دستش رو فشردم و گفتم:
    -آندره ایشون شاهرخه. ایشونم دوست من آندره هستن.
    با تعجب پرسید:
    -اوه.باید از روی ظاهرش حدس میزدم ایرانی نیست.اهل کدوم کشور هستی؟
    اومدم حرف بزنم که شاهرخ دوباره گفت:
    -لطفا اجازه بده خودش بهم بگه.
    با لحن سردی گفتم:
    -آندره موقتا نمیتونه صحبت کنه و من به جاش باهات صحبت میکنم.
    ابرو بالا انداخت و انگار داشت سعی میکرد لحنش تمسخر آمیز نباشه:
    -اوه هرلحضه داره جالب تر میشه.حالا میتونم بپرسم اهل کجاست؟
    با کلافگی دستی به صورتم کشیدم اما سعی میکردم آروم باشم.نمیفهمیدم چرا انقدر کلید کرده چون اصلا به اون ربطی نداشت در هر صورت گفتم:
    -آندره از جانب مادری اسپانیایی و از جانب پدری هم ایرانیه.اما تمام سال های کودکی و نوجوانیش رو در اسپانیا گذرونده.سوال دیگه ای باقی مونده؟ بدون اینکه کم بیاره گفت:
    -سوال ها که زیاده اما ادب حکم میکنه پرحرفی نکنم.منم کم کم باید برم ولی قبل از رفتن یکبار دیگه درخواستم رو مطرح میکنم.لطفا بهمون افتخار بده و آخر هفته باهامون باش.مطمئنم از جمعمون خوشت میاد.
    -واقعا متاسفم اما نمیتونم بیام.
    هنوز حرفم تموم نشده بود که آندره دستم رو فشرد که بهش نگاه کردم.توی چشمهاش مهربونی عمیقی میدیدم و دستش رو گذاشت روی صورتم.نامحسوس به شاهرخ اشاره کرد و چشمکی زد.حیرت زده پرسیدم:
    -تو میخوای بریم؟واقعا همچین چیزی میخوای؟
    دوباره دستم رو فشرد و موهامو نوازش کرد.میدونستم داره بخاطر من این درخواست میکنه اما دلم اصلا راضی نبود.شاهرخ با لحن سردی گفت:
    -مطمئنی این فقط یک دوستی سادست؟
    اومدم بهش بپرم که اندره دوباره دستم رو فشرد.نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
    -اولا این مسائل به کسی مربوط نیست.دوما...
    چند ثانیه مکث کردم و به آندره زل زدم که لبخندی زد سپس رو به شاهرخ گفتم:
    -باشه قبول میکنم.اما باید آندره هم باهام بیاد چون اونم نیاز به عوض شدن حال و هواش داره.البته من نمیدونم باید کی راه بیافتیم و چه ساعتی...
    شاهرخ حرفم رو قطع کرد:
    -لازم نیست شما کاری بکنید من خودم میام دنبالتون فقط باید صبح حاضر باشید.
    سرم رو تکون دادم و گفتم:
    -باشه ممنون .
    شاهرخ با اکراه بلند شد و گفت:
    -خوب دیگه منم برم.از اینکه درخواستم رو قبول کردی ممنونم آنیس بهت قول میدم خوش بگذره.
    دوباره سرم رو تکون دادم اما چیزی نگفتم.به سمت در رفت و منم بدرقش کردم.وقتی بیرون رفت در رو بستم و نفس راحتی کشیدم.آندره با چشمهای بسته به مبل تکیه زده بود و رنگش داشت سفید میشد.مضطرب و پریشان به سمتش رفتم:
    -هی تو حالت خوبه؟
    چشمهاشو باز کرد و سرش رو به معنای مثبت تکان داد.کمکش کردم بلند شه و گفتم:
    -برو توی تخت بخواب و از جات تکونم نخور میرم برات یه غذای مقوی درست کنم که جون بگیری.لطفا یه اینبارو به حرفم گوشم بده.
    دستش رو انداخت دور شونه هام و با صمیمیت موهام رو بوسید.به آنی گونه هام سرخ شد و بدنم یخ زد اما تمام تلاشم رو کردم که چیزی از چهرم مشخص نباشه.از اینکه اینطور بدون خجالت و ذره ای غرور بهم ابراز محبت میکرد وجودم سرشار از حسی ناب میشد و انگار دیگه هیچ غصه ای نداشتم.لبخند محوی بهش زدم و کمکش کردم روی تخت دراز بکشه سپس برگشتم تو آشپزخونه و با انرژی زیادی که به وجودم سرازیر شده بود شروع کردم به محیا کردن شام.[/HIDE-THANKS]
     

    Nora_78

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/07/28
    ارسالی ها
    287
    امتیاز واکنش
    7,334
    امتیاز
    531
    [HIDE-THANKS]پارت هفتاد و شیش
    فصل هفدهم خیلی زود آخر هفته فرا رسید و من بیشتر از هر زمان دیگه ای استرس و دلشوره داشتم.تو این چند روز آندره حالش کاملا بهتر شده بود و میتونستم به راحتی رفت و آمد کنه و کارهاش رو انجام بده.صبح زود از خواب بیدار میشد و تا ساعتی قبل از صبحانه ورزش میکرد.از اینکه داشت به وضعیت جسمانی خودش اهمیت میداد بسیار خوشحال بودم و منم همراهیش میکردم.با اینحال هنوز هم احساس میکردم چیزی در اعماق وجودش داره آزارش میده و خودشم هیچ اشاره ای بهش نمیکرد اما خیلی راحت میتونستم از چشمهاش بخونم که موضوعی داره آزارش میده.ابتدا میخواستم بشینم و باهاش صحبت کنم شاید میتونستم از این طریق کمکش کنم اما بعد پشیمون شدم چون ممکن بود نخواد چیزی بهم بگه.
    صبح ساعت هفت از خواب بیدار شدم و تصمیم گرفتم اول از همه چند دست لباس گرم برای خودم و آندره آماده کنم مبادا هوا سرد باشه و به مشکل بربخوریم.بعد از اینکه لباس ها رو توی کوله پشتی چپوندم،برگشتم طبقه پایین و دیدم آندره اومد تو پذیرایی.مثل همیشه لبخندی بهم زد و رفت تو اتاقش اما قبل از اینکه بره گفتم:
    -میخوام یه دست لباس گرم برات بردارم چون ممکنه به مشکل بخوریم.
    انگشتش رو بالا گرفت و رفت تو اتاق منم به دنبالش رفتم.در کمدش رو باز کردم و گفتم:
    -فکر کنم یه سوئی شرت با چندتا پلیور و شلوار گرم کن کافی باشه.
    با یک حرکت سریع لباسش رو در آورد و انداخت رو تخت.سرزنش کنان گفتم:
    -وقتی میخوای لباست رو در بیاری مطمئن باش من کنارت نیستم.
    نگاهی به لباس و نگاهی به من انداخت.انگار درک نمیکرد چرا این درخواست رو دارم.پشت چشمی نازک کردم:
    -هرچند من اولین بارم نیست بدون لباس تو رو می بینم اما بازم معذب میشم.
    شونه بالا انداخت و رفت تو حموم منم ابتدا یک دست لباس گذاشتم رو تختش بعد لباسای دیگش رو برداشتم رفتم بیرون.نمیدونستم باید غذا هم بردارم یا نه؟کاش اون روز از شاهرخ میپرسیدم اما کار از محکم کاری عیب نمیکرد تصمیم گرفتم کمی غذا برای نهار آماده کنم.رفتم طبقه بالا و ابتدا موهام رو شانه زدم و کمی آرایش کردم. داشتم سعی میکردم آراسته و زیبا باشم چون داشتم با آدمای جدید آشنا میشدم و باید خوب جلوه میدادم.چند طره از موهام رو به عادت قدیم ریختم تو صورتم و آرایش لایتی هم بهش اضافه کردم.یه شال خاکستری انداختم روی موهام و سپس کاپشن و شال و کلاهم رو پوشیدم.
    از پنجره نگاهی به بیرون انداختم که دانه های ریز برف از آسمان نرم نرمک پایین می اومدند.شلوار جینم رو پام کردم و سپس کوله پشتی رو برداشتم رفتم طبقه پایین.آندره با موهای خیس اومد تو پذیرایی و لحضه ای بالای پله ها مات و متحیر بهش زل زدم.طره هایی از موهای خیسش روی صورتش افتاده بود و هنوز هم قطره های آب ازشون میچکید.صورتش رو شیش تیغ تراشیده بود و فک زاویه دارش به خوبی خودنمایی میکرد.
    نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
    -بازم با موهای خیس داری تو خونه جولان میدی.از الان بهت میگم تا زمانیکه قشنگ موهاتو خشک نکنی جایی نمیریم.
    سریع اخم غلیظی کرد که گفتم:
    -هرچقدرم اخم کنی من عقب نشینی نمیکنم.
    پوفی کشید و برگشت تو اتاقش.درحالیکه سرم رو تکان میدادم گفتم:
    -خدا امروز رو به خیر کنه.امیدوارم آدمایی که باهاشون آشنا میشم اولین بارشون نباشه چنین انسان تندیس مانندی میبینن.
    رفتم تو آشپزخونه و خواستم دست به کار شم که زنگ خونه به صدا در اومد.حدس میزدم شاهرخ باشه پس سریع در رو باز کردم که شاد و سرحال لبخندی زد و اومد تو:
    -می بینم که آماده اید و منم سر وقت اومدم. مودبانه گفتم: -درسته تقریبا آماده ایم فقط کمی صبر کن آندره لباس بپوشه و بعد حرکت میکنیم.
    نگاهش روی صورتم دوید و زمزمه کرد:
    -امروز خیلی زیبا شدی آنیس.خوشحالم که به جمعمون اضافه میشی.
    لبخند محوی زدم:
    -ممنونم.میخوای اینجا بشینی تا آماده شیم؟
    -البته.
    وقتی روی مبل نشست منم رفتم تو اتاق آندره و دیدم داره لباس میپوشه.کنارش ایستادم و گفتم:
    -خم شو.
    با تعجب بهم زل زد که دوباره گفتم:
    -بهت گفتم خم شو.
    سریع خم شد و سرش رو بهم نزدیک کرد منم دستم رو لای موهاش کشیدم سپس گفتم:
    -خوبه که به حرفم گوش دادی و موهاتو خشک کردی.حالا زود اماده شو که شاهرخ اومده دنبالمون.
    میدونستم از از دست کارام کلافه شده اما چون تازه از بستر بیماری بلند شده بود باید خیلی احتیاط میکرد خصوصا تو این سرما و برف ریزون.وقتی کاپشن خاکستری و بزرگش رو پوشید شال و کلاهی از داخل کمد بیرون آوردم و به سمتش گرفتم:
    -اینارم بپوش.
    با اخم بهم زل زد که دوباره گفتم:
    -می بینی که منم پوشیدم و تا نپوشی هیچ جا نمیریم.
    شال و کلاه رو ازم گرفت و به تندی سرش کرد و پیچید دور گردنش.قیافش خیلی با مزه شده بود و دوست داشتم لپش رو بکشم اما تنها لبخندی زدم و کوله پشتیم رو بهش دادم:
    -میخوای کوله پشتی رو تو بگیری؟
    سرش رو تکان داد و کوله پشتی رو تو دستاش گرفت.از اتاق رفتیم بیرون و درحالیکه به سمت آشپزخونه میرفتم گفتم:
    -کمی صبر کن تا نهار رو آماده کنم و بعد بریم.
    شاهرخ سریع گفت:
    -اوه نه لازم نیست.همه خرج و مخارج و غذا و خوراکی به عهده خودمه کسی چیزی نمیاره.
    ایستادم و گفتم:
    -جدی میگی؟
    -البته که جدی میگم.حالا اگه آماده شدید بریم که داره دیر میشه.
    سرم رو تکان دادم و به طرف در خروجی رفتیم.وقتی هوای سرد به صورتم خورد لحضه ای به خودم لرزیدم بعد خواستم برم جلوتر که آندره سریع دستم رو گرفت و انگشت هاشو لای انگشت هام قفل کرد.با گونه های سرخ شده به سمتش برگشتم که دیدم داره لبخند میزنه.ازش پرسیدم:
    -مشکلی پیش اومده؟
    خندید و گونم رو کشید سپس بدون اینکه دستم رو ول کنه به سمت ماشین شاهرخ رفتیم.لبخند گرمی زدم و دستش رو فشردم سپس هر دو تامون رفتیم عقب نشستیم.شاهرخ به سمتمون برگشت و گفت:
    -آنیس جان تو میتونی بیای جلو بشینی.
    ناخواسته اخمی از جان گفتنش روی پیشانیم نشست اما گفتم:
    -اگه مشکلی نیست میخوام پیش آندره باشم.
    نگاه سردی به دست های قفل شدمون انداخت و دوباره برگشت جای خودش.آندره دستم رو گذاشت روی صورتش و کف دستم رو بوسید که خنده کوتاهی سرد دادم:
    -دیوونه.
    سرم رو شانش تکیه دادم و زمزمه کردم:
    -اونجا فقط پیش خودم میمونی و هیچ جا نمیری.هرچند خودمم جایی رو نمیشناسم اما تو اولین بارته داری این اطراف میگردی و ممکنه گم بشی.
    وقتی سرش رو گذاشت روی سرم چشمهام ناخوداگاه بسته شد.خدای من چه احساس نابی وجودم رو پر میکرد و قلبم سرشار از لـ*ـذت میشد.هرچقدر فاصلم رو باهاش کم میکردم انگار نیروی بینمون قوی تر و غلیظ تر میشد.شاهرخ هر از چند گاهی از آینه جلو بهمون نگاه میکرد اما چیزی نمی گفت.امیدوار بودم هرچه زودتر برسم چون زیاد از ماشین سواری خوشم نمی اومد.
    نگاهم رو از پنجره به بیرون انداختم و به درختانی که با سرعت از کنارشون عبور میکردیم زل زدم. حدود ده دقیقه بعد کنار محوطه نسبتا بزرگی با آلاچیق های زیبا و بزرگ ایستادیم.از ماشین پیاده شدم و آندره پس از من پیاده شد و در رو بست.شاهرخ به سمتمون اومد و درحالیه به سمت یکی از آلاچیق های هدایتمون میکرد گفت:
    -امیدوارم امروز حسابی بهتون خوش بگذره چون برنامه های زیادی ترتیب دادم.دوست دارم کاملا خودمونی باشی طوریکه انگار خانواده خودت هستیم.
    دوست داشتم بهش بگم هیچکس و هیچ چیز نمیتونه جای خانوادم رو برام پر کنه اما تنها سرم رو تکان دادم.جمعیت زیادی اونجا نبود و تقریبا همه آلاچیق ها خالی به نظر میرسید اما هرچی جلوتر میرفتیم میتونستم بهتر سر و صدای بقیه بچه ها رو که داخل یکی از آلاچیق ها بودن بشنوم.استرس و هیجان بسیاری داشتم چون مدت زمان زیادی از شرکت کردنم در دورهمیا میگذشت.
    با این حال چهرم خون سرد بود و حدس میزدم تنها کمی رنگ پریده باشم. هرچه بیشتر بهشون نزدیک میشدیم بیشتر وحشت میکردم چون تعدادشون واقعا زیاد بود شاید چیزی حدود ده پانزده نفر میشدن اما همشون در رنج های سنی بین بیست تا سی سال بودن و در یک نگاه کوتاه مطمئن شدم از همشون کم سن تر هستم.زمانیکه رفتیم داخل آلاچیق بدون استثنا همه دخترا روی آندره زوم کردن.
    احساس میکردم واقعا میتونم آب دهانشون رو ببینم که از لب و لوچشون سرازیر شده بود.با خودم زمزمه کردم:
    -اوه واقعا عالی شد.
    شاهرخ ما رو به جلو هدایت کرد و گفت:
    -بچه ها اینم از آنیس و آندره که قبلا دربارشون باهاتون صحبت کرده بودم.ممنون میشم با همدیگه آشنا بشید.
    دخترا سریع از جا پریدن و یکی یکی تند تند دستهاشون رو به سمت آندره دراز و خودشون رو معرفی میکردن:
    -من شیرینم.واقعا از آشنایی باهاتون خوشبختم.
    -زهره.
    -گلشن.
    -دلارام.
    -نازنین.
    -و....[/HIDE-THANKS]
     

    Nora_78

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/07/28
    ارسالی ها
    287
    امتیاز واکنش
    7,334
    امتیاز
    531
    [HIDE-THANKS]پارت هفتاد و هفت

    آندره با صمیمت و مهربانی ذاتی خودش،کلاهش رو برداشت و لبخند جذابی روی صورتش نشاند.با دیدن موهای طلایی و پرپشتش که در اثر وزش باد به اطراف تکان میخورد اخم غلیظی کردم و به دخترایی که چشماشون از حدقه بیرون زده بود زل زدم.
    میدونستم اینجوری میشه اما نمیتونستم هیچکاری بکنم.برق حسادت تو چشمای پسرا با دیدن آندره بسیار دیدنی بود ولی اومدن جلو و شروع کردن به احوال پرسی.دخترا انگار اصلا منو ندیدن اما پسرا شعورشون رسید و با هردومون احوال پرسی کردن.زمانیکه بالاخره نشستیم در گوشش غریدم:
    -مگه نگفتم کلاهت رو درنیار؟خیلی دوست داری دخترا واست له له بزنن؟
    نگاه گیجی بهم انداخت و سرش رو تکان داد اما دیگه چیزی نگفتم و کنارش نشستم.شاهرخ اومد تو آلاچیق و دختری که همراهش بود رو معرفی کرد:
    -خواهر عزیز دردونم پریزاد.
    دختری که کنارش بود با نگاهی مغرور و تمسخر آمیز همه رو از نظر گذراند و گفت:
    -می بینم همه جمعتون جمعه.برید کنار منم بشینم.
    اومد بشینه که وسط راه چشمش به من و آندره خورد و...قسم میخورم چشماش طوری برق زد که انگار پرژکتور روشن شد.با قدمهای نرم به سمتمون اومد و بدون اینکه به من نگاه کنه گفت:
    -دوستای جدیدم که هستن.افتخار آشنایی با کی رو داریم؟ نگاه گستاخی بهش انداختم و درحالیکه دست آندره رو میگرفتم گفتم:
    -من آنیسم ایشونم دوست پسرم آندره هستن.
    با شنیدن کلمه my friend بالاخره به سمتم برگشت و نگاه حسادت آمیزی به سرتاپام انداخت بعد گفت:
    -خوشبختم آنیس و...آندره.
    سپس بهمون پشت کرد و کنار بقیه دخترا نشست.خودمم از کلمه ای به کار بـرده بودم شوکه شدم اما کار از کار گذشته بود.آندره تنها با چشمهای شیطنت آمیز و خبیثش بهم نگاه میکرد که حق به جانب گفتم:
    -لطفا اینجوری بهم نگاه نکن ...نمبینی دخترا چطور آب از لب و لوچشون سرازیر شده؟خدایا واقعا غیر قابل تحمله انگار آدم ندیدن.
    اما وقتی یاد واکنش خودم وقتی اولین بار آندره رو دیدم افتادم،فهمیدم اونقدرام غیر عادی نیست و واکنششون طبیعیه.با اینحال به طور عجیبی رفتارها و نگاه هاشون اذیتم میکرد.با وجود اینکه خودم رو دلداری میدادم ولی خیلی زود از گفتن کلمه my friend پشیمان شدم.
    آخه چه معنی داشت که چنین حرفی بزنم؟ پسرا شروع کردن به گپ زدن و بالاخره بعد از نیم ساعت اون جو متشنج و آزار دهنده حاکم برفضا کمتر شد.دستام رو جلوی صورتم گرفتم و ها کردم سپس با اخم به بیرون از آلاچیق زل زدم.احساس میکردم امروز روز خوبی نخواهد بود و دلیلشم اصلا نمی دونستم.با اینحال سعی میکردم زیاد صورتم اخم آلود نباشه تا گوشت تلخ به نظر نرسم.
    با وجود اینکه هنوز یک ساعت از اومدنمون نگذشته بود اما داشتم فکر میکردم کی قراره خورشید غروب کنه و برگردیم خونه.نگاهی به دخترا انداختم که خنده کنان حرف میزدند و گـه گاهی به آندره زل میزدند.اما پسرا با خونسردی کنار هم نشسته بودند و گپ میزدند.
    نگاه پریزاد خواهر شاهرخ انگار از همشون آزاردهنده تر بود.اون واقعا درست مثل یک شکارچی که به شکارش نگاه میکرد،به آندره زل زده بود.برای اولین بار به تیپو قیافش دقت کردم و با خودم گفتم زیادم بد نیست.موهاش رو بلوند کرده بود و آرایش نسبتا غلیظی داشت و شلوار جین تنگ و کاپشن قهوه ای رنگی پوشیده بود.
    با وجود اینکه شال رو انداخته بود روی موهاش اما کاملا عقب رفته بود و قسمت زیادی از گردن و بالای سـ*ـینه هاش مشخص بود.پشت چشمی نازک کردم و دوباره به بیرون چشم دوختم. حدود نیم ساعت بعد شاهرخ با چهره سرخ شده از سرما اومد تو آلاچیق و گفت:
    -بچه ها بیاید همگی بریم یه چیزی بخوریم.کیا گرسنشونه؟ من و آندره صبحانه نخورده بودیم و انگار هیچکس دیگه هم نخورده بود چون همشون سریع بلند شدن و یکی یکی رفتن بیرون.شاهرخ به سمتمون اومد و گفت:
    -فکر کنم بهتره من شما دوتا رو راهنمایی کنم چون اولین باره اینجا میاید ممکنه به مشکل بخورید.
    هرچند نیازی به همراهیش نبود و میتونستیم همراه بقیه بریم اما چیزی نگفتم و تشکر کردم.با فاصله نزدیکی از من قدم برمیداشت و ازم سوال های متفاوت میپرسید طوریکه داشتم کلافه میشدم اما سعی میکردم لحنم بی ادبانه نباشه و کوتاه ترین جواب ها بهش میدادم.مطمئن بودم به شدت از بابت آندره کنجکاوه ولی یا خجالت میکشید در این مورد سوال بپرسه یا غرورش اجازه نمیداد در هر حال خوشحال بودم شعورش میرسید و سعی نمیکرد تو زندگی خصوصیم دخالت کنه.زمانیکه داشتیم به سمت رستوران میرفتیم،ابتدا پریزاد ، سپس کم کم بقیه دخترا هم باهامون هم قدم شدن و همراهمون (البته بیشترشون سعی میکردن کنار آندره باشن)می اومدن .
    هم من از دست کنه بودنشون کلافه شده بودم هم پسرا کم کم داشتن عصبی میشدن اما هیچکس چیزی نمیگفت شاید چون این اولین دیدارمون بود و بخاطر رودروایستی چیزی نمیگفتن.آندره با مهربانی ذاتی خودش فقط لبخند میزد و گـه گاهی ناخودآگاه دلبری میکرد و دستی به موهاش میکشید.احساس میکردم دخترا کم کم دارن از کنترل خارج میشن چون سر و صداشون که داشتن سعی میکردن با آندره صحبت کنن همه جا رو برداشته بود.
    خداروشکر مثل اینکه شاهرخ قبلا در مورد وضعیت آندره بهشون توضیح داده بود و از اینکه حتی کلمه ای صحبت نمیکرد متعجب نبودند. درحالیکه اخم غلیظی روی پیشانیم نشسته بود فقط با عصبانیت راه میرفتم و سعی میکردم به سر و صدای دخترا توجه نکنم.شاهرخ دستش رو در جیبش فرو کرد و گفت:
    -احساس میکنم عصبی هستی اینطور نیست؟
    موهام رو که از شال اومده بود بیرون انداختم پشت گوشم و خونسرد گفتم:
    -چرا باید عصبی باشم؟دارم از هوای آزاد لـ*ـذت میبرم و مشکلی پیش نیومده.
    اشاره ای به دخترا کرد:
    -فکر کنم میدونی منظورم از بابت چیه.البته نباید عصبانی باشی به نظرم حق دارن اینطور واکنش نشون بدن.با اینکه هم جنس خودمه اما اذعان میکنم واقعا جذاب و خوشتیپه.
    با تموم شدن حرفاش خشمم بیشتر شد و نگاه تندی بهش انداختم ولی بعد سعی کردم خونسردی خودم رو حفظ کنم:
    -هیچم عصبی نیستم و مشکلی با این قضیه ندارم.
    مکثی کردم و ادامه دادم:
    -در ضمن دیگه نمیخوام در اینباره صحبت کنم.
    نفس عمیقی کشید و با جدیت پرسید:
    -خوب من فکر میکردم چون دوست پسرته ممکنه از این بابت اذیت بشی.
    چشمامو چرخوندم:
    -دلیل نمیشه چون دوست پسرمه سفت دستشو بگیرم و نزارم کسی بهش نزدیک بشه.
    -هوم...پاسخ جالبی بود و کاملا قانع شدم. پس دیگه در اینباره حرف نمیزنیم.
    با وجود اینکه حرفای بدی نمیزد اما بی دلیل نسبت بهش آلرژی پیدا کرده بودم و همینکه باهام حرف میزد کلافه میشدم.چند دقیقه بعد بالاخره تونستم ساختمون نسبتا کوچکی که میان درخت ها خودنمایی میکرد رو ببینم و از همین فاصله هم میتونستم بوی خوبی که در فضا پراکنده شده بود رو استشمام کنم.
    قدم هامو به سمت بچه ها کج کردم و با زحمت زیاد بالاخره تونستم خودم رو به کنار آندره برسونم .دخترا کم کم پراکنده شدن و تنها شدیم.کمی از دستش دلخور بودم اما از چهرم چیزی مشخص نبود.دستهای قوی و گرمش رو دور دستم پیچید زمانیکه بهش نگاه کردم لبخند زیبایی بهم زد.در عرض چند ثانیه تمام دلخوری و عصبانیتی که در وجودم بود انگار خاکستری در باد شد.دستش رو انداخت دور شونه هام و من رو به خودش فشرد که گفتم:
    -یه ذره از دستت ناراحتم.
    دستم رو دور کمرش حلقه کردم و ادامه دادم:
    -فکر کنم خوشت میاد دخترا دورت جمع میشن و باهات صحبت میکنن اینطور نیست؟
    لبخند شیطنت آمیزی زد و بینی رو کشید که خنده ای کردم:
    -نکن بینیم یخ زده دردم گرفت.
    دیگه چیزی نگفتم و اجازه دادم گرما و آرامشی که وجودم رو پر کرده بود اعصابم رو آروم کنه.[/HIDE-THANKS]
     

    Nora_78

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/07/28
    ارسالی ها
    287
    امتیاز واکنش
    7,334
    امتیاز
    531
    [HIDE-THANKS]پارت هفتاد و هشت

    چند دقیقه بعد بالاخره هممون روی تخت های چوبی و زیبایی که داخل رستوران قرار داشتند نشستیم و گارسون سفارش ها رو گرفت.یکی از بزرگترین‌ تخت ها رو انتخاب کرده بودیم و همگی دور هم گپ میزدیم هرچند من و آندره ساکت ترین افراد جمع بودیم.
    پریزاد که بعد از هممون وارد رستوران شد به سمتمون اومد و درکمال وقاحت کنار آندره نشست و تا جای ممکن فاصلش رو کم کرد.هیچکس متوجه این قضیه نبود و شاید هم کلا برای کسی اهمیت نداشت اما من داشتم از درون آتش میگرفتم و تمام سعی خودم رو میکردم بلند نشم و کشان کشان از موهاش نگیرم و از تخت پرتش نکنم پایین.
    شالی که روی موهاش بود رو عمدا طوری عقب کشید که تقریبا از سرش افتاد و موهای رنگ شدش کاملا پدیدار شد. زمانیکه سفارش ها رو آوردن کاپشنش رو در آورد که سارافون تنگ و کوتاهش نمایان شد. نه تنها اشتهام کاملا کور شده بود بلکه از شدت عصبانیت داشتم بالا می آوردم.اصلا اصلا اصلا احساسات تند و خشمگینی که سراغم اومده بود رو درک نمیکردم اما تا به حال هیچوقت انقدر از کسی متنفر نشده بودم.فقط از این قضیه خوشحال بودم که آندره حتی نیم نگاهی به سمتش نمی انداخت و در کمال خونسردی صبحانه رو صرف میکرد.وقتی مشاهده کردم که بقیه نسبت به این موضوع کاملا بی تفاوت هستن،منم سعی کردم کمی خودم رو آروم کنم هرچند غیر ممکن به نظر میرسید.
    زمانیکه داشتیم صبحانه رو صرف میکردیم همه درحال گپ زدن بودن و تنها من و اندره در سکوت به صحبت های بقیه گوش میدادیم.از همون بچگی هم چنین اخلاقی داشتم و اصلا نمیتونستم در یک زمان کوتاه با آدمای غریبه خوش و بش کنم.شاهرخ ناگهان ازم پرسید:
    -خدای من آنیس تو چرا انقدر ساکتی؟باور کن ما خیلی خوشحال میشیم که تو بحث هامون شرکت کنی اینجا یک جمعیت خودمونی و صمیمانه ست.
    با تموم شدن حرفش بقیه ساکت شدن و بهم زل زدن که معذب تر از قبل شدم و گفتم:
    -ممنونم اما دارم از بحث لـ*ـذت میبرم و گوش میدم.
    پریزاد خنده ای سرشار از ناز و عشـ*ـوه سر داد (که از نظر من واقعا حال بهم زن بود) و دستی به بازوی آندره کشید:
    -البته تکلیف آندره مشخصه اما تو نباید همیشه ساکت باشی و لام تا کام حرف نزنی.
    سکوت آزار دهنده ای برقرار شد و تونستم نگاه خشمگین شاهرخ رو به پریزاد ببینم ولی خودم بسیار بیشتر از بقیه عصبانی بودم و این عصبانیت با دیدن نگاه غمگین آندره زبانه کشید و نتونستم جلوی لحن تندم رو بگیرم:
    -تعجب نمیکنم که طرز صحبت کردن و رفتارت انقدر حال بهم زنه چون در هر حال نخود مغز بودن هم خودش معضلیه.
    نگاه گیجی بهم انداخت و پرسید:
    -منظورت چیه؟
    چشمامو از این حجم احمق بودن چرخوندم و چیزی نگفتم.صدای خنده های ریزی از سمت پسرا به گوش میرسید و شاهرخ با نگاهی اخم آلود خودش رو عقب کشید و دیگه غذا نخورد.پریزاد با دیدن واکنش بقیه انگار شک کرده بود که تیکه سنگینی بهش زدم و هرلحضه عصبانی تر میشد اما هیچ چیز نمی گفت.آندره دستم رو فشرد و زمانیکه بهش نگاه کردم انگار جدی تر از هر زمان دیگه به نظر میشید.توی چشمهاش هنوز هم غم عمیقی دیده میشد اما میتونستم بفهمم سعی میکرد آرومم کنه.
    نفس عمیقی کشیدم و از اونجاییکه اشتهام بیش از پیش کور شده بود عقب کشیدم.میخواستم بزنم بیرون تا هوا بخورم اما اصلا دوست نداشتم آندره رو پیش پریزاد تنها بزارم.حدود ده دقیقه بعد بالاخره بقیه هم دست از خوردن کشیدن و همگی به سمت بیرون رستوران حرکت کردیم. پریزاد خیلی زود اتفاقی که افتاده بود رو فراموش کرد و احمقانه تر از قبل شروع کرد به خندیدن و صحبت کردن.
    کم کم عصبانیتی که نسبت بهش داشتم کم شد و به جاش احساس دلسوزی خفیفی بهم دست میداد که انقدر و احمق و ساده لوحه.با اینحال بازم دوست داشتم همون لحضه برگردیم خونه چون اصلا بهم خوش نمیگذشت.شاهرخ به آهستگی اومد کنارمون و گفت:
    -از بابت اتفاقی که تو رستوران افتاد...واقعا متاسفم پریزاد یکم احمقه و حرفایی که میخاد به زبون بیاره رو نمی سنجه.
    خونسرد گفتم:
    -اصلا لازم نیست عذرخواهی کنی چون من و آندره از دستش عصبانی نیستیم.میتونم درک کنم که چه اخلاقیاتی داره.
    شاهرخ با شرمندگی گفت:
    -میدونم از اینکه امروز اومدی اینجا پشیمونی اما سعی میکنم جبران کنم.
    لبخندی بهش زدم:
    -گفتمکه اصلا مشکلی نیست شاهرخ.با وجود اینکه شاید اونطور نبود که دلم بخواد اما تقصیر تو نیست.
    [/HIDE-THANKS]
     

    Nora_78

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/07/28
    ارسالی ها
    287
    امتیاز واکنش
    7,334
    امتیاز
    531
    [HIDE-THANKS]پارت هفتاد و نه

    -تو خیلی مهربونی آنیس.کاش...
    مکث کوتاهی کرد و سرش رو تکون داد:
    -بیخیال...فقط سعی کن خوش بگذرونی.
    سپس چشمکی بهم زد و با صدایی که همه بتونن بشنون گفت:
    -کیا موافقن بریم کنار آبشار؟
    بچه ها با سر و صدای زیادی موافقتشون رو اعلام کردند و همگی به سمت میان درخت ها حرکت کردیم.امیدوار بودم خدا امروز رو به خیر بگذرونه چون دلم گواهی بد میداد.با اینحال همراه بقیه قدم برداشتیم و طولی نکشید که میان آواز گنجشک ها و غاغار کلاغ ها تونستم صدای شرشر پیوسته آبی که داخل دریاچه ریخته میشد رو بشنوم.بچه ها جیغ زنان و خنده کنان دویدن و مسیر باقی مانده رو کوتاه کردند.
    واکنش دخترا واقعا حال بهم زن بود و طوری رفتار میکردن انگار اولینبارشونه دارن آب میبینن.با صدایی که فقط آندره بشنوه گفتم:
    -خدای من چقدر الکی جو میدن.با وجود اینکه محیط زیباییه ولی خیلی شلوغش کردن.
    نگاهی دقیق به اطرافم انداختم و در دل به آفرینش خدا احسنت گفتم.واقعا تا به حال به چنین جای زیبا و دل انگیزی نیومده بودم که اطرافم رو درختهای سفید پوش فراگرفته باشند.دریاچه به دلیل اینکه آبی پیوسته از بالا داخلش ریخته میشد یخ نزده بود اما اطمینان داشتم بسیار سرد خواهد بود.قطرات ریز و درشتی که از آبشار به اطراف متساعد میشد جلوه قشنگ تری به اطراف بخشیده بود.همراه آندره قدم زنان به سمت دریاچه رفتیم و نگاهی به کف آب انداختم که پر از گوش ماهی ، سنگ های ریز و درشت و جلبک هایی که به سنگ ها چسپیده بودند.
    جریان آب بسیار تند بود و از طرفی صدای آبشار تمام فضای اطرافم رو پر میکرد طوریکه حالا صدای جیغ و داد بچه ها رو نمیشنیدم.شاهرخ با لبخندی بر لب همراه بقیه بچه ها به آب نزدیک شدند و انگار تصمیم داشتند کمی آب تنی کنند.میخواستم از اینکار منصرفشون کنم اما بیخیال شدم.همشون پاچه های شلوارشون رو دادن بالا و تا قسمت کمی داخل آب فرو رفتند.دخترا شروع کردند به لوس بازی و کارای احمقانه و جیغ زدن های الکی.خیلی سعی میکردم بهشون نخندم اما واقعا نمیتونستم جلوی نیش خندم رو بگیرم.
    نگاهی به آندره انداختم که به نظر خونسرد میرسید با اینحال میتونستم اشتیاقش رو برای آب تنی ببینم.با لحن تحکم آمیزی گفتم:
    -تو تازه خوب شدی و نباید خودت رو در معرض سرما قرار بدی.وقت برای خوش گذرونی زیاده و تو باید فعلا صبر کنی تا حالت کاملا خوب شه.
    دستشو تو هوا تکون داد و بینیشو بالا کشید که گفتم:
    -من اگه تو رو نشناسم به درد لای جرز دیوار میخورم.
    وقتی نگاهم به بچه ها افتاد که داشتن از آب میومدن بیرون حرفم رو قطع کردم.درحالیکه سگ لرز میزدن پاچه هاشون رو پایین دادن و هاها کنان سعی کردن دستاشون رو گرم کنند.شاهرخ با بینی سرخ شده نگاهی بهمون انداخت:
    -نمیخوای بیای تو آب؟اونقدرام بد نیست.
    سرم رو تکون دادم:
    -اوه ممنون اما من خیلی سرمایی هستم به حتم بیمار میشم.شما خوش بگذرونید به ما اهمیت ندید. درحالیکه به سمتمون می اومد گفت:
    -مگه میشه بهتون اهمیت نداد؟شما مهمون افتخاری ما هستید و قراره امروز حسابی بهمون خوش بگذره.
    صداشو بلند کرد و رو به بقیه گفت:
    -بچه ها میخوایم بریم کمی خوراکی تهیه کنیم و دلی از عزا دراریم.کی باهام میاد؟
    همگی موافقتشون رو اعلام کردن و بیشترشون ازمون دور شدن اما چند نفر که شامل من و آندره هم میشد تصمیم گرفتیم همونجا بمونیم تا برگردن.طولی نکشید که سر و صدا کمتر شد و فقط چند نفر اونجا باقی موندن.درحالیکه دست آندره رو گرفته بودم جست و خیز کنان کنار دریاچه قدم برمیداشتم که یک لحضه فکری به ذهنم رسید و ایستادم.با هیجان رو بهش گفتم:
    -من یه فکری دارم.بیا مسابقه بدیم.اینطوریه که هرکدوممون تونستیم پرتاب بهتری داشته باشیم برنده است.
    سپس یه سنگ ریزه برداشتم و کمی خم شدم یعد در حرکتی موازی سطح آب پرتش کردم طوریکه چندبار به سطح آب برخورد کرد و بعد به عمق دریاچه فرو رفت.آندره با اعتماد به نفس زیادی که از چهرش دیده میشد،به صورت وسواس گونه ای یک سنگ ریزه کوچک برداشت و پرتش کرد که حدود پنج شیش بار به سطح آب برخورد کرد.دهانم رو که باز مونده بود بستم و سریع یه سنگ ریزه برداشتم:
    -حالا می بینی کی برنده میشه.به من میگن آنیس شوخی که نیس.
    خنده ای کردم و با خودم گفتم خیلی وقت بود از تکه کلامم استفاده نکرده بودم سپس با وسواس بسیار زیادی سنگ رو پرتاب کردم که همون بار اول داخل آب فرو رفت.آندره سنگ ریزه ای برداشت و در یک حرکت ساده طوری پرتش کرد که قشنگ هفت هشت بار به سطح آب برخورد کرد.درحالیکه از شدت حسادت نفس نفس میزدم گفتم:
    -این حساب نیست ...تو از قبل تمرین کرده بودی من اولین باره انجامش میدم.
    خنده کنان شونه بالا انداخت و تعظیم کوتاهی کرد.وقتی به اطرافمون نگاه کردم با شگفتی دیدم هیچکس باقی نمونده و فقط ما دو تا اونجا هستیم.چند دقیقه دیگه اونجا موندیم بعد دستش و گرفتم به سمت تخته سنگی که کنار دریاچه بود بردمش و گفتم:
    -اینجا میشینی تا من برگردم.
    تو چشمهاش علامت سوال بزرگی دیده میشد که سریع گفتم:
    -مثانه ام بهم فشار آورده باید هرچه زودتر تخلیه کنم.
    بهش پشت کردم که برم اما همون لحضه به حرفم فکر کردم و ناخودآگاه هینی کشیدم.سریع به سمتش برگشتم که دیدم از شدت خنده روی تخته سنگ نشسته و صورتش سرخ شده منم درحالیکه از شدت خجالت کبود شده بودم ازش دور شدم و به سمت درختا رفتم.
    [/HIDE-THANKS]
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا