- عضویت
- 2018/07/28
- ارسالی ها
- 287
- امتیاز واکنش
- 7,334
- امتیاز
- 531
[HIDE-THANKS]پارت هفتاد
زمانیکه از خواب بیدار شدم،رعد و برق با صدایی تندر مانند در آسمان شب میغرید.درحالیکه استخوان هام ترق ترق صدا میداد از جام بلند شدم و چشمامو مالیدم.نگاهی به ساعت دیواری انداختم که چون تاریک بود نمیتونستم ببینم ساعت چنده اما احساس میکردم بیش از حد نیاز خوابیدم و شکمم قار و قور میکرد.رفتم پشت پنجره و محوطه رو نگاه کردم ولی هیچ کس اونجا نبود.
اره و سایر وسایل همونطور مثل ظهر رها شده بودند.خواستم چراغ رو روشن کنم اما وقتی لامپ ها روشن نشدند با حیرت چندین بار کلید برق رو بالا پایین کردم وقتی روشن نشدند فهمیدم رعد و برق و باران کارشون رو کردند و برق قطع شده.به سمت اتاق آندره رفتم و با دیدن جای خالیش،ترس مانند ویروسی سرطانی سرتاسر وجود رو کاوید.
به سمت طبقه بالا دویدم و اتاقم رو نگاه کردم حتی اتاقک زیر شیروانی رو هم از نظر گذراندم اما انگار اصلا خونه نیومده بود.ناراحت و ترسان برگشتم طبقه پایین و رفتم تو آشپزخونه.تصمیم گرفتم تا زمانیکه برمیگرده کیکش رو تزئین کنم و با این فکر ذهنم کمی منحرف بشه. کیک رو از داخل یخچال در آوردم و با اسمارتیز و شکلات هایی که ته یکی از کابینت ها بود کمی تزئینش کردم.
با تخم مرغ و شکر کمی خامه درست کردم و به شکل گلوله های پیچ در پیچ ریختمش روی کیک.حدود نیم ساعت بعد بالاخره تونستم چند تا شمع کوچیک پیدا کنم و با احتیاط فروشون کردم داخل کیک و بعد با خوشحالی بهش نگاه کردم.فکر کنم خوب شده باشه اما بعد باز هم نگرانی به شدت بیشتری به سراغم اومد.خدای من...یعنی کجا میتونه باشه؟این وقت شب تو این بارون و هوای خراب کجا رفته و داره چیکار میکنه؟ رفتم تو اتاق آندره و چند تا شمع روشن کردم تا بتونم حداقل جلوی پامو ببینم.
به سمت پنجره رفتم تا محوطه رو دید بزنم که با دیدن آندره،که سر و وضع ژولیده و باران زده ای پیدا کرده بود از خوشحالی نیش خند بزرگی روی صورتم نشست.از اتاق رفتم بیرون و به سمت آشپزخونه رفتم تا کیک رو بیارم.ابتدا شمع های روی کیکو روشن کردم بعد از روی میز برش داشتم و برگشتم تو پذیرایی.همینکه در به صدا در اومد با زحمت بازش کردم و خودم پشت در منتظر موندم.احساس شعف و هیجان بسیار زیادی تو قلبم بود و دوست داشتم واکنشش رو با دیدن سورپرایزم ببینم.
در ورودی رو بست و با خستگی نفس عمیقی کشید.رفتم جلو و همینکه من رو با کیک دید ابتدا لحضه ای جا خورد.لبخند پهنی زدم و گفتم:
-سورپراااایز...تولدت مبارک...
نگاه سردش رو حتی تو تاریک روشن پذیرایی می دیدم و دلم انگار لحضه ای یخ زد.چند ثانیه به کیک توی دستم نگاه کرد و بعد پوزخندی زد.تو اون لحضات واقعا میتونستم صدای ترک برداشتن قلبم رو بشنوم.ذوقم به سرعت کور شد و نگاهم خشکید.
با بی اعتنایی بهم پشت کرد و به سمت اتاقش رفت.به قدری از واکنشش ناراحت شده بودم که گویی نفس هام توی گلوم گیر کرده و بالا نمی اومدند.اما دیگه واقعا نمیتونستم این رفتارش رو تحمل کنم.کیک رو پایین آوردم و با صدای لرزانی گفتم:
-چطور میتونی انقدر بی رحم باشی؟چطور میتونی انقدر راحت دلم رو بشکنی؟
سرجاش ایستاد اما به سمتم برنگشت.صدای رعد و برق باعث شد از جا بپرم و قطره های اشک یکی پس از دیگری روی گونه هام غلتیدند.سرم رو تکون دادم:
-نمی بینی دارم سعی میکنم من رو ببخشی؟نمیبینی چقدر از رفتارم و حرفایی که زدم پشیمونم؟
دوباره به سمت اتاقش رفت و اینبار گریه کنان گفتم:
-تو حق نداری چنین رفتار بی رحمانه ای داشته باشی آندره.حق نداری انقدر راحت بهم پشت کنی و من رو نادیده بگیری.من چندین و چندبار معذرت خواهی کردم و بازم معذرت خواهی میکنم اما تو داری زیادی این موضوع رو بزرگش میکنی.منو باش چقدر برای تولدت ذوق و شوق داشتم...این کیک رو با چه زحمتی برات درست کردم ...
با عصبانیت ادامه دادم:
-اما تو فقط بهم پوزخند میزنی و رد میشی انگار ...انگار اصلا برات مهم نیست چقدر با اینکارت دلم رو میشکنی.
با ناراحتی بسیار زیادی کیک رو کوبیدم روی میز و رو مبل نشستم.آندره به دیوار تکیه زد و کف دستاش رو گذاشت رو صورتش.اشک هامو پاک کردم و دوباره بلند شدم اما صدام بیشتر از هر زمان دیگه ای میلرزید:
-دارم سعی میکنم این اخلاق مضخرفم رو درستش کنم ...میدونم خیلی اخلاق گندی دارم میدونم خیلی بیشعورم و وقتی بدون فکر کردن حرف میزنم چقدر ناراحتت میکنم اما قسم میخورم خودم بیشتر نباشه کمتر از تو ناراحت نشدم.چجوری بهت بفهمونم چقدر از حرفام پشیمونم ؟؟؟شاید تو بتونی این وضعیت رو تحمل کنی اما من دیگه نمیتونم این رفتار سردت رو...واکنش های تند و خشمگین رو تحمل کنم.اصلا نمیخواستم اینو بگم اما ...باور کن دیگه نمیتونم این رفتارت رو تحمل کنم.اگه بخوای به این وضعیت ادامه بدی از اینجا میرم...میتونم بفهمم چقدر از دستم دلخوری و تحمل من برات سخته پس از این خونه میرم.
چند لحضه ایستادم و با زانو های لرزان بهش زل زدم که هنوز هم کف دستاش رو گذاشته بود روی صورتش و بهم نگاه نمیکرد.با تموم شدن حرفام سرش رو بلند کرد و به صورت اشک آلود و چشمهای غمگینم نگاه کرد.
از اینکه دیگه اون سردی و یخ زدگی تو چشمهاش رو نمی دیدم انگار قلبم دوباره شروع به تپیدن کرد.تکیش رو از دیوار گرفت و به سمتم اومد.به حرکاتش زل زدن بودم و نمیدونستم داره چیکار میکنه اما منتظر موندم.به سمت میز اومد و روی کیک خم شد سپس با انگشت کمی ازش برداشت و گذاشت تو دهنش.
بعد بلند شد و انگشت شستش رو به سمتم گرفت.با دیدن لبخند درخشان و گرمش،انگار جان تازه ای گرفتم و به سمتش رفتم.دستم رو دور گردنش حلقه کردم و خودم رو بالا کشیدم پاهامو دور کمرش سفت کردم.دستاش رو گذاشت رو کمرم و مثل همه وقتایی که میخواست بهم ابراز محبت کنه،موهامو نوازش کرد.
هنوز هم بغض داشتم اما هر لحضه کمتر و کمتر میشد.گونم رو گذاشتم رو گردنش و گفتم:
-تو یه دیوونه به تمام معنایی.چطور تونستی به سورپرایزم پوزخند بزنی؟
بینیش رو میان موهام فرو کرد و تونستم نیم رخش رو ببینم که داشت لبخند میزد.به سمت اتاق رفت و در رو پشت سرمون بست.سپس به تاج تخت تکیه زد و خودم رو بیشتر در آغوشش جمع کردم.گرما و آرامشی که تو این مدت به دنبالش میگشتم حالا تو وجودم غلیان کرده بود.
پیشانیم رو گذاشتم روی گردنش و با صدای آرومی گفتم :
-برق کل خونه قطع شده.به نظرت مشکلش چیه؟
خودم جواب خودم رو دادم:
-فکر میکنم مشکل از انباری باشه .راستی کجا رفته بودی؟ممکنه سرما بخوری تو این بارون و رعد و برق احتمالش خیلی زیاده.
دوباره گفتم:
-دیگه هیچ وقت من رو تو خونه تنها نزار.مخصوصا وقتایی که برق قطع شده باشه.
دستم رو گذاشت رو صورتش و سرش رو به پیشانیم تکیه داد.میتونستم به راحتی احساساتش رو لمس کنم که چقدر لطیف و روان داشت به سمتم جاری میشد.
تو اون لحضات خودم رو میان ابری از رنگ های شاد و متفاوت می دیدم که داشتند دورمون می چرخیدند.واقعا تنها تصویری که از جریان احساساتمون به سمت همدیگه تو ذهنم بود، همین بود.
صورتش رو نوازش کردم و با صدایی زمزمه مانند گفتم:
-تو هم احساس منو داری؟شایدم من عقلمو از دست دادم یا خیالاتی شدم که اینطور اطرافم روشن و گرم شده.
با قاطعیت ادامه دادم:
-البته که خیالاتی شدم.با اینحال مطمئنم تو هم حسش میکنی.
در خلسه ای شیرین و وهم انگیز فرو میرفتم و چشمهام روی هم افتاده بود اما مطمئن بودم خوابم نمیاد.نمیدونستم چطور امکان داره اما هیچ وقت چنین چیزی رو تجربه نکرده بودم.نه در میان خواب هام و نه در بیداری های گوناگونم.انگار میتونستم هاله نیرومند و غلیظی که اطرافمون رو فرا گرفته بود لمس کنم.
اما یقینا هیچ چیز غیر عادی ای در حال رخ دادن نبود و من شاید فقط زیادی روحیاتم ضعیف و نامتعادل شده بود.چشمامو باز کردم و نگاهی بهش انداختم که لبخند محوی زد.
نی نی چشمهاش از این فاصله نزدیک بسیار شور انگیز تر به نظر میرسید گویی درحال تماشای یک کهکشان یخ زده بودم.با تردید دستش رو گرفتم و انگشتهام رو لای انگشت هاش قفل کردم و سپس اونم دستم رو با گرمای دلپذیری که ازش ساطع میشد ، فشار داد.
خدای من این چه حس شورانگیزی بود که در من جریان داشت؟چطور انقدر غیر واقعی و نفس گیر به نظر میرسید؟نمیدونستم از چه موقع گرفتار چنین حس عجیبی شده بودم اما به هیچ وجه دوست نداشتم موقتی باشه.
مدت زمان نسبتا زیادی گذشت و بعد تصمیم گرفتم بریم برای شام فکری بکنیم.بلند شدم و همراه خودم دستش رو کشیدم از اتاق رفتیم بیرون.درحالیکه به سمت آشپزخونه میرفتم گفتم:
-به نظرت برای شام چی بخوریم؟نیمرو؟هرچند بعید میدونم تخم مرغ داشته باشیم همشو برای پختن کیک مصرف کردم...چیکار داری میکنی؟
کمرم رو گرفت و من رو کنار خودش روی زمین نشاند.سپس سینی حاوی کیک رو جلو کشید و بهش اشاره کرد.سرمو تکون دادم:
-کیک جای غذا رو نمیگیره.بهتره یه چیزی درست کنیم و بخوریم...هی حداقل صبر کن برم ظرف بیارم.
سریع بلند شدم و رفتم از آشپزخونه زیر دستی و چنگال آوردم دوباره کنارش نشستم.شمع ها رو دوباره روشن کردم و روی میز چسپوندم بعد برای هردومون دو تکه بزرگ از کیک جدا کردم گذاشتم داخل زیر دستیا.وقتی ازش خوردم نفسی از روی راحتی کشیدم چون بسیار خوشمزه شده بود.زیاد از خامه هاش خوشم نمی اومد به همین خاطر درحالیکه خامه هارو جدا میکردم گفتم:
-میدونیکه این اطراف هیچ فروشگاهی وجود نداره و...متاسفانه نمیتونستم برات کادو بخرم.
چنگالم رو گذاشتم روی میز و گردنبندی که چند سال پیش مادرم برام خریده بود رو از گردنم جدا کردم.نگاهی به آویز قلب مانندش انداختم و بعد گذاشتمش تو دستش.با اطمینان گفتم:
-این برای من خیلی با ارزشه آندره...اما مسلما نه از لحاظ مادی.این گردنبند رو مادرم چند سال پیش بهم هدیه داد و من هیچ وقت از خودم جداش نکردم. خنده کوتاهی سر دادم: -خودمم نمیدونم چرا دارم اینو بهت میدم چون ممکنه اونقدری برات مهم نباشه که وسیله ای از جانب من برات اهمیت داشته باشه.در هر حال برای من خیلی با ارزشه و امیدوارم دوستش داشته باشی.
نگاه محبت آمیزی بهم انداخت و صورتم رو نوازش کرد.میتونستم بفهمم که داره به جای ادای کلمات با حرکاتش ازم تشکر کنه.دستش رو گرفتم و صورتم رو به کف دستش فشار دادم که به سمتم خم شد و گونم رو بوسید.
برای لحضه ای دلم هری ریخت پایین اما بعد سعی کردم واکنش احمقانه ای نشون ندم.لبخند لرزانی زدم و گفتم:
-اینو به حساب این میزارم که ازش خوشت اومده.حالا بیا به کیک خوردنمون ادامه بدیم.
--------------------------------------------------------------------------------------[/HIDE-THANKS]
زمانیکه از خواب بیدار شدم،رعد و برق با صدایی تندر مانند در آسمان شب میغرید.درحالیکه استخوان هام ترق ترق صدا میداد از جام بلند شدم و چشمامو مالیدم.نگاهی به ساعت دیواری انداختم که چون تاریک بود نمیتونستم ببینم ساعت چنده اما احساس میکردم بیش از حد نیاز خوابیدم و شکمم قار و قور میکرد.رفتم پشت پنجره و محوطه رو نگاه کردم ولی هیچ کس اونجا نبود.
اره و سایر وسایل همونطور مثل ظهر رها شده بودند.خواستم چراغ رو روشن کنم اما وقتی لامپ ها روشن نشدند با حیرت چندین بار کلید برق رو بالا پایین کردم وقتی روشن نشدند فهمیدم رعد و برق و باران کارشون رو کردند و برق قطع شده.به سمت اتاق آندره رفتم و با دیدن جای خالیش،ترس مانند ویروسی سرطانی سرتاسر وجود رو کاوید.
به سمت طبقه بالا دویدم و اتاقم رو نگاه کردم حتی اتاقک زیر شیروانی رو هم از نظر گذراندم اما انگار اصلا خونه نیومده بود.ناراحت و ترسان برگشتم طبقه پایین و رفتم تو آشپزخونه.تصمیم گرفتم تا زمانیکه برمیگرده کیکش رو تزئین کنم و با این فکر ذهنم کمی منحرف بشه. کیک رو از داخل یخچال در آوردم و با اسمارتیز و شکلات هایی که ته یکی از کابینت ها بود کمی تزئینش کردم.
با تخم مرغ و شکر کمی خامه درست کردم و به شکل گلوله های پیچ در پیچ ریختمش روی کیک.حدود نیم ساعت بعد بالاخره تونستم چند تا شمع کوچیک پیدا کنم و با احتیاط فروشون کردم داخل کیک و بعد با خوشحالی بهش نگاه کردم.فکر کنم خوب شده باشه اما بعد باز هم نگرانی به شدت بیشتری به سراغم اومد.خدای من...یعنی کجا میتونه باشه؟این وقت شب تو این بارون و هوای خراب کجا رفته و داره چیکار میکنه؟ رفتم تو اتاق آندره و چند تا شمع روشن کردم تا بتونم حداقل جلوی پامو ببینم.
به سمت پنجره رفتم تا محوطه رو دید بزنم که با دیدن آندره،که سر و وضع ژولیده و باران زده ای پیدا کرده بود از خوشحالی نیش خند بزرگی روی صورتم نشست.از اتاق رفتم بیرون و به سمت آشپزخونه رفتم تا کیک رو بیارم.ابتدا شمع های روی کیکو روشن کردم بعد از روی میز برش داشتم و برگشتم تو پذیرایی.همینکه در به صدا در اومد با زحمت بازش کردم و خودم پشت در منتظر موندم.احساس شعف و هیجان بسیار زیادی تو قلبم بود و دوست داشتم واکنشش رو با دیدن سورپرایزم ببینم.
در ورودی رو بست و با خستگی نفس عمیقی کشید.رفتم جلو و همینکه من رو با کیک دید ابتدا لحضه ای جا خورد.لبخند پهنی زدم و گفتم:
-سورپراااایز...تولدت مبارک...
نگاه سردش رو حتی تو تاریک روشن پذیرایی می دیدم و دلم انگار لحضه ای یخ زد.چند ثانیه به کیک توی دستم نگاه کرد و بعد پوزخندی زد.تو اون لحضات واقعا میتونستم صدای ترک برداشتن قلبم رو بشنوم.ذوقم به سرعت کور شد و نگاهم خشکید.
با بی اعتنایی بهم پشت کرد و به سمت اتاقش رفت.به قدری از واکنشش ناراحت شده بودم که گویی نفس هام توی گلوم گیر کرده و بالا نمی اومدند.اما دیگه واقعا نمیتونستم این رفتارش رو تحمل کنم.کیک رو پایین آوردم و با صدای لرزانی گفتم:
-چطور میتونی انقدر بی رحم باشی؟چطور میتونی انقدر راحت دلم رو بشکنی؟
سرجاش ایستاد اما به سمتم برنگشت.صدای رعد و برق باعث شد از جا بپرم و قطره های اشک یکی پس از دیگری روی گونه هام غلتیدند.سرم رو تکون دادم:
-نمی بینی دارم سعی میکنم من رو ببخشی؟نمیبینی چقدر از رفتارم و حرفایی که زدم پشیمونم؟
دوباره به سمت اتاقش رفت و اینبار گریه کنان گفتم:
-تو حق نداری چنین رفتار بی رحمانه ای داشته باشی آندره.حق نداری انقدر راحت بهم پشت کنی و من رو نادیده بگیری.من چندین و چندبار معذرت خواهی کردم و بازم معذرت خواهی میکنم اما تو داری زیادی این موضوع رو بزرگش میکنی.منو باش چقدر برای تولدت ذوق و شوق داشتم...این کیک رو با چه زحمتی برات درست کردم ...
با عصبانیت ادامه دادم:
-اما تو فقط بهم پوزخند میزنی و رد میشی انگار ...انگار اصلا برات مهم نیست چقدر با اینکارت دلم رو میشکنی.
با ناراحتی بسیار زیادی کیک رو کوبیدم روی میز و رو مبل نشستم.آندره به دیوار تکیه زد و کف دستاش رو گذاشت رو صورتش.اشک هامو پاک کردم و دوباره بلند شدم اما صدام بیشتر از هر زمان دیگه ای میلرزید:
-دارم سعی میکنم این اخلاق مضخرفم رو درستش کنم ...میدونم خیلی اخلاق گندی دارم میدونم خیلی بیشعورم و وقتی بدون فکر کردن حرف میزنم چقدر ناراحتت میکنم اما قسم میخورم خودم بیشتر نباشه کمتر از تو ناراحت نشدم.چجوری بهت بفهمونم چقدر از حرفام پشیمونم ؟؟؟شاید تو بتونی این وضعیت رو تحمل کنی اما من دیگه نمیتونم این رفتار سردت رو...واکنش های تند و خشمگین رو تحمل کنم.اصلا نمیخواستم اینو بگم اما ...باور کن دیگه نمیتونم این رفتارت رو تحمل کنم.اگه بخوای به این وضعیت ادامه بدی از اینجا میرم...میتونم بفهمم چقدر از دستم دلخوری و تحمل من برات سخته پس از این خونه میرم.
چند لحضه ایستادم و با زانو های لرزان بهش زل زدم که هنوز هم کف دستاش رو گذاشته بود روی صورتش و بهم نگاه نمیکرد.با تموم شدن حرفام سرش رو بلند کرد و به صورت اشک آلود و چشمهای غمگینم نگاه کرد.
از اینکه دیگه اون سردی و یخ زدگی تو چشمهاش رو نمی دیدم انگار قلبم دوباره شروع به تپیدن کرد.تکیش رو از دیوار گرفت و به سمتم اومد.به حرکاتش زل زدن بودم و نمیدونستم داره چیکار میکنه اما منتظر موندم.به سمت میز اومد و روی کیک خم شد سپس با انگشت کمی ازش برداشت و گذاشت تو دهنش.
بعد بلند شد و انگشت شستش رو به سمتم گرفت.با دیدن لبخند درخشان و گرمش،انگار جان تازه ای گرفتم و به سمتش رفتم.دستم رو دور گردنش حلقه کردم و خودم رو بالا کشیدم پاهامو دور کمرش سفت کردم.دستاش رو گذاشت رو کمرم و مثل همه وقتایی که میخواست بهم ابراز محبت کنه،موهامو نوازش کرد.
هنوز هم بغض داشتم اما هر لحضه کمتر و کمتر میشد.گونم رو گذاشتم رو گردنش و گفتم:
-تو یه دیوونه به تمام معنایی.چطور تونستی به سورپرایزم پوزخند بزنی؟
بینیش رو میان موهام فرو کرد و تونستم نیم رخش رو ببینم که داشت لبخند میزد.به سمت اتاق رفت و در رو پشت سرمون بست.سپس به تاج تخت تکیه زد و خودم رو بیشتر در آغوشش جمع کردم.گرما و آرامشی که تو این مدت به دنبالش میگشتم حالا تو وجودم غلیان کرده بود.
پیشانیم رو گذاشتم روی گردنش و با صدای آرومی گفتم :
-برق کل خونه قطع شده.به نظرت مشکلش چیه؟
خودم جواب خودم رو دادم:
-فکر میکنم مشکل از انباری باشه .راستی کجا رفته بودی؟ممکنه سرما بخوری تو این بارون و رعد و برق احتمالش خیلی زیاده.
دوباره گفتم:
-دیگه هیچ وقت من رو تو خونه تنها نزار.مخصوصا وقتایی که برق قطع شده باشه.
دستم رو گذاشت رو صورتش و سرش رو به پیشانیم تکیه داد.میتونستم به راحتی احساساتش رو لمس کنم که چقدر لطیف و روان داشت به سمتم جاری میشد.
تو اون لحضات خودم رو میان ابری از رنگ های شاد و متفاوت می دیدم که داشتند دورمون می چرخیدند.واقعا تنها تصویری که از جریان احساساتمون به سمت همدیگه تو ذهنم بود، همین بود.
صورتش رو نوازش کردم و با صدایی زمزمه مانند گفتم:
-تو هم احساس منو داری؟شایدم من عقلمو از دست دادم یا خیالاتی شدم که اینطور اطرافم روشن و گرم شده.
با قاطعیت ادامه دادم:
-البته که خیالاتی شدم.با اینحال مطمئنم تو هم حسش میکنی.
در خلسه ای شیرین و وهم انگیز فرو میرفتم و چشمهام روی هم افتاده بود اما مطمئن بودم خوابم نمیاد.نمیدونستم چطور امکان داره اما هیچ وقت چنین چیزی رو تجربه نکرده بودم.نه در میان خواب هام و نه در بیداری های گوناگونم.انگار میتونستم هاله نیرومند و غلیظی که اطرافمون رو فرا گرفته بود لمس کنم.
اما یقینا هیچ چیز غیر عادی ای در حال رخ دادن نبود و من شاید فقط زیادی روحیاتم ضعیف و نامتعادل شده بود.چشمامو باز کردم و نگاهی بهش انداختم که لبخند محوی زد.
نی نی چشمهاش از این فاصله نزدیک بسیار شور انگیز تر به نظر میرسید گویی درحال تماشای یک کهکشان یخ زده بودم.با تردید دستش رو گرفتم و انگشتهام رو لای انگشت هاش قفل کردم و سپس اونم دستم رو با گرمای دلپذیری که ازش ساطع میشد ، فشار داد.
خدای من این چه حس شورانگیزی بود که در من جریان داشت؟چطور انقدر غیر واقعی و نفس گیر به نظر میرسید؟نمیدونستم از چه موقع گرفتار چنین حس عجیبی شده بودم اما به هیچ وجه دوست نداشتم موقتی باشه.
مدت زمان نسبتا زیادی گذشت و بعد تصمیم گرفتم بریم برای شام فکری بکنیم.بلند شدم و همراه خودم دستش رو کشیدم از اتاق رفتیم بیرون.درحالیکه به سمت آشپزخونه میرفتم گفتم:
-به نظرت برای شام چی بخوریم؟نیمرو؟هرچند بعید میدونم تخم مرغ داشته باشیم همشو برای پختن کیک مصرف کردم...چیکار داری میکنی؟
کمرم رو گرفت و من رو کنار خودش روی زمین نشاند.سپس سینی حاوی کیک رو جلو کشید و بهش اشاره کرد.سرمو تکون دادم:
-کیک جای غذا رو نمیگیره.بهتره یه چیزی درست کنیم و بخوریم...هی حداقل صبر کن برم ظرف بیارم.
سریع بلند شدم و رفتم از آشپزخونه زیر دستی و چنگال آوردم دوباره کنارش نشستم.شمع ها رو دوباره روشن کردم و روی میز چسپوندم بعد برای هردومون دو تکه بزرگ از کیک جدا کردم گذاشتم داخل زیر دستیا.وقتی ازش خوردم نفسی از روی راحتی کشیدم چون بسیار خوشمزه شده بود.زیاد از خامه هاش خوشم نمی اومد به همین خاطر درحالیکه خامه هارو جدا میکردم گفتم:
-میدونیکه این اطراف هیچ فروشگاهی وجود نداره و...متاسفانه نمیتونستم برات کادو بخرم.
چنگالم رو گذاشتم روی میز و گردنبندی که چند سال پیش مادرم برام خریده بود رو از گردنم جدا کردم.نگاهی به آویز قلب مانندش انداختم و بعد گذاشتمش تو دستش.با اطمینان گفتم:
-این برای من خیلی با ارزشه آندره...اما مسلما نه از لحاظ مادی.این گردنبند رو مادرم چند سال پیش بهم هدیه داد و من هیچ وقت از خودم جداش نکردم. خنده کوتاهی سر دادم: -خودمم نمیدونم چرا دارم اینو بهت میدم چون ممکنه اونقدری برات مهم نباشه که وسیله ای از جانب من برات اهمیت داشته باشه.در هر حال برای من خیلی با ارزشه و امیدوارم دوستش داشته باشی.
نگاه محبت آمیزی بهم انداخت و صورتم رو نوازش کرد.میتونستم بفهمم که داره به جای ادای کلمات با حرکاتش ازم تشکر کنه.دستش رو گرفتم و صورتم رو به کف دستش فشار دادم که به سمتم خم شد و گونم رو بوسید.
برای لحضه ای دلم هری ریخت پایین اما بعد سعی کردم واکنش احمقانه ای نشون ندم.لبخند لرزانی زدم و گفتم:
-اینو به حساب این میزارم که ازش خوشت اومده.حالا بیا به کیک خوردنمون ادامه بدیم.
--------------------------------------------------------------------------------------[/HIDE-THANKS]