رمان زمستان گرم | nora_78 کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

Nora_78

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2018/07/28
ارسالی ها
287
امتیاز واکنش
7,334
امتیاز
531
[HIDE-THANKS]پارت شصت

زمان بسیار کند میگذشت و انگار همه چیز متوقف شده بود.نفس زنان سعی میکردم تکون بخورم اما انگار در مایعی غلیظ غوطه ور بودم و با زحمت دست و پام رو تکون میدادم.دوست داشتم هرچی دارم رو بدم اما از اون وضعیت اعصاب خورد کن رها بشم.
در ناخودآگاه ذهنم این فکر سرک میکشید که ممکنه در حال خواب دیدن باشم اما نمیتونستم از این بابت مطمئن باشم.طولی نکشید که از شدت استیصال اشکهام صورتم رو خیس کردند.نکته بدتر ماجرا عدم توانایی صحبت کردنم بود و انگار همه چیز در اطرافم در هاله ای از ابهام میگذشت.
طولی نکشید که احساس میکردم دارم از اون وضعیت خلاص میشم.کسی داشت تکونم میداد و ذهنم در حال هوشیار شدن بود.
با تکان شدید از خواب پریدم و اولین چیزی که جلوی صورتم دیدم چهره پریشان و نگران آندره بود.موهام رو از جلوی صورتم کنار زد و گونم رو نوازش کرد.نفس لرزانی کشیدم و دستم رو گذاشتم رو دستش.صدام خشدار شده بود:
-داشتم...داشتم کابوس می دیدم؟نمیدونم...خیلی حالت مضخرفی بود.ممنونم که بیدارم کردی .
با سستی و خستگی زیادی که داشتم چشمامو بستم و پیشانیم رو گذاشتم سینش.نفس هام تنبدار شده بود و احساس ضعف عمیقی داشتم.اصلا فکرش رو نمیکردم با چند تا سوسک چنین بلایی سرم بیاد.هر لحضه که میگذشت میزان تنفری که به دخترا پیدا کرده بودم بیشتر میشد و بیشتر برای انتقام انگیزه میگرفتم. چند دقیقه بعد که اون حالت اولیه برطرف شد،نگاهی به پنجره انداختم و دیدم خداروشکر زیاد نخوابیدم .از روی تخت بلند شدم و پتو رو انداختم روی دوشم تا برم و لباس بپوشم.نمیدونستم وقتی خوابیده بودم پتو کنار رفته بود یا نه اما واقعا امیدوار بودم کنار نرفته باشه.
این روزا همه چیزهایی که در اطرافم میگذشت تاثیر عمیقی روم میزاشت. با بلند شدنم سرم لحضه ای گیج رفت و مجبور شدم تاج تخت رو بگیرم.نگاه بیحالی به آندره انداختم و لبخند کم جانی به نگاه نگرانش زدم:
-نگران نباش من هف تا جون دارم با سوسول بازیا چیزیم نمیشه.ببینم تو نهار خوردی؟من نه صبحانه خوردم نه نهار.
با خودم گفتم ممکنه بخاطر این باشه که سرم گیج رفت چون مدت زیادی بود غذا نخورده بودم.دوباره بهش گفتم:
-میرم یه دوش بگیرم میام با هم بریم غذا بخوریم باشه؟ چیزی نگفت و فقط بهم زل زد.نمیتونستم حسی که تو چشمهاش بود رو بفهمم پس کلافه و سردرگم از اتاق رفتم بیرون.بهار و هانا با کلی خرت و پرت و خوردنی های متنوع جلوی تلوزیون نشسته بودن و تلوزیون می دیدن.بهار با دیدن من پوزخند زد:
-خوش گذشت مادمازل؟
میخواستم به سمتش هجوم ببرم اما براش نقشه های زیادی داشتم پس فقط زمزمه کردم:
-خفه شو عوضی...
با عجله بهشون پشت کردم و دویدم طبقه بالا.رفتم تو اتاق و لباسام رو آماده کردم که برم حموم.با احتیاط به سمت آینه رفتم و به صورت رنگ پریدم نگاه کردم.موهام رو انداختم پشت گوشم و با خودم گفتم حالا رنگ پریده تر از همیشه شدم.حوله رو انداختم تو لباسای کثیف و تو وان نشستم.عجیب به نظر میرسید اما بعد از اون همه خواب هنوز هم خسته و کسل بودم.سرم رو به وان تکیه دادم اما نباید میخوابیدم چون خوابیدن تو حموم زیاد جالب نبود.
پس یک ساعت بعد درحالیکه با وسواس بسیار زیادی،موهام رو تمیز و خشک میکردم،خواستم از تو حموم قدم بزارم تو اتاق که با باز کردن در، کپه بزرگی پودر سفید رنگ و مایع لزج روی سرم ریخته شد.
ابتدا هراسان فکر کردم حشره یا چنین چیزیه،اما بعد از چند ثانیه فهمیدم فقط مخلوط آرد و تخم مرغه.کمی خیالم راحت شد اما ضربان قلبم دیوانه وار بالا رفت.با درماندگی به درگاه حموم تکیه زدم و سعی کردم از ریختن اشک هام جلوگیری کنم.چرا این دخترای عوضی دست از سرم بر نمیداشتن؟چرا نمیخواستن دیگه این کارای احمقانشون رو بس کنن؟از اینکه مجبور بودم دوباره برگردم تو حموم و دوش بگیرم ،حسابی اعصابم خط خطی شده بود.
یک ساعت دیگه طول کشید تا تونستم تخم مرغ و آرد رو از موهام پاک کنم.زمانیکه میخواستم بیام بیرون ابتدا همه جا و همه چیز رو خوب چک کردم مبادا باز هم چیز دیگه ای روم ریخته بشه.عصبی و ناراحت لباسام رو پوشیدم و شروع کردم به سشوار کشیدم موهام.
هر ثانیه که میگذشت راه های مختلفی برای شکنجه دادن دخترا تو ذهنم رژه میرفت.چند ساعت بود زیر دوش بودم و از شدت ضعف و گرسنگی داشتم بیهوش میشدم جدا ازاون اتفاقات اخیر باعث شده بود عصبی تر و بدخلق تر از همیشه بشم. تصمیم گرفتم کمی آرایش کنم چون از شدت بی روحی و رنگ پریدگی تفاوتی با ارواح سرگردان نداشتم پس یه رژ لب صورتی و کمی هم ریمل به مژه های پرپشتم کشیدم.
سپس از اتاق رفتم بیرون و از پله ها پایین رفتم.
دخترا تو خونه نبودن و نمی دیدمشون.تصمیم گرفتم برم پیش آندره و بیارمش سر میز غذا هرچند شاید نهار خورده باشه اما کار از محکم کاری عیب نمیکرد.
اما وقتی رفتم تو اتاقش، دخترا رو دیدم که رو تخت نشسته بودن.بهار با ژست مسخره و احمقانه ای داشت از خودش و آندره سلفی میگرفت.هانا با هیجان گفت:
-خیلی دوست واکنش دوستامو با دیدن عکسا ببینم.من میخوام بزارم تو صفحه شخصیم مطمئنم پربازدید میشه.
در اتاق رو محکم بستم و جیغ زدم:
-شما دو تا ابله دارید چه غلطی میکنید؟
انتظار داشتم شوکه بشن اما خیلی ریلکس به نظر میرسیدن.بهار لبخند پیروزمندانه ای زد:
-اولا درست صحبت کن .دوما کور نیستی می بینی داریم عکس میندازیم که فکر نکنم به تو مربوط باشه.
هانا پشت سر هم چلیک چلیک از خودش و آندره عکس مینداخت و منم هر لحضه که میگذشت عصبانی تر میشدم.با صدای دورگه ای گفتم:
-یا همین الان گم میشید بیرون یا عواقبش با خودتونه.در ضمن بهتون قول میدم بلاهایی که امروز سرم آوردید رو تلافی میکنم.
بهار ابتدا نگاه تردید آمیزی به دوستش انداخت بعد هردوشون از روی تخت بلند شدن.آندره با چهره ناراحت و عصبی به تاج تخت تکیه زد و میتونستم ببینم چقدر از اینکار دخترا اذیت شده.زمانیکه رفتن بیرون رفتم کنارش نشستم:
-حالت خوبه؟اذیتت نکردن؟
سرش رو تکان مختصری داد و لبخند محوی زد اما آزردگی عمیقی تو چشمهاش می دیدم.ازش پرسیدم:
-نهار خوردی؟گرسنه نیستی؟میخوای بریم بیرون.؟
سرش رو به نشانه مخالفت تکان داد.هنوز هم جوابم رو نگرفته بودم پس بازم پرسیدم:
-غذا خوردی؟
وقتی سرش رو به علامت مثبت تکان داد نفس راحتی کشیدم.درحالیکه بلند میشدم گفتم:
-خوشحالم که زهرا خانم بهتر از من ازت مراقبت میکنه.من خیلی گرسنمه دارم میرم غذا بخورم.
مکثی کردم بعد با شیطنت گفتم:
-اما بعدش میام پیشت برای اون احمقا نقشه بکشیم.نمیدونی چه فکرای خبیثانه ای براشون دارم.کاری میکنم با پای خودشون از اینجا فرار کنن.
کف دستم رو بهش نشون دادم و گفتم:
-بزن قدش.
بعد از مکث کوتاهی کف دستش رو زد رو دستم و کمی از آزردگی تو نگاهش کم شد.از اتاق رفتم بیرون و به سمت آشپزخونه رفتم.نهار رو از تو یخچال در آوردم و گرم کردم سپس با عجله شروع کردم به خوردن چون بسیار گرسنه بودم.حدود نیم ساعت بعد از سر میز بلند شدم و میز رو جمع کردم.سپس سرکی تو پذیرایی کشیدم تا ببینم دخترا این طرفا نیستن.وقتی مطمئن شدم کسی اونجا نیست رفتم تو اتاق آندره و با هیجان کنارش نشستم:
-من یه فکرایی دارم.میخوام کاری کنم خودشون با دستای خودشون موهاشون رو کوتاه کنن.کوتاه نه از ته بتراشن. چشمای آندره گشاد شد و من نمیدونستم به قیافه خنده دار و شیرینش بخندم یا بقیه نقشم رو تعریف کنم.چند ثانیه با لبخند گشادی بهش زل زدم سپس به خودم اومدم:
-عه...داشتم میگفتم.نباید بهشون آسیب بزنیم چون برامون بد میشه هرچند نمیخوام سر به تنشون باشه اما نباید آسیب ببینن.تو انباری مقدار زیادی چسپ مایع دیدم.باید کاری کنیم این چسپا به موهاشون آغشته بشه و بعدش رو خودت میتونی تصور کنی.اما مشکل اینجاست که باید خودشون با سر بیافتن تو تله موش.
مکثی کردم و ادامه دادم:
-شاید تنها جای سختش این باشه که چجوری کاری کنیم که ردی از ما باقی نمونه.منظورم اینه که اگر پیش زهرا خانم شکایتی کردن نتونن مدرکی علیه خودمون داشته باشن.تو نظری نداری؟
به صورت گیجش نگاه کردم و با نیش خند ادامه دادم:
-درباره اینکه نقشمون چجوری باشه...
انگشتش رو جلوی صورتم گرفت و منهم ساکت شدم.سپس دستاشو تو هوا تکون داد و خودشو با پشت انداخت رو تخت ،چشماشو بست و زبونشم آویزان کرد.خنده بلندی سر دادم و گفتم:
-فکر کنم منظورت اینه که از یه جای بلند پرتشون کنیم پایین اما اینجوری میمیرن آندره.
دوباره بلند شد و سرش رو به نشانه مخالفت تکون داد.کف دستاشو گذاشت رو تخت و فشارش داد.چند بار تشک رو فشار داد و با قیافه منتظر بهم زل زد.با تردید گفتم:
-منظورت اینه که از یه جایی پرتشون کنیم پایین اما رو یه چیز نرم فرود بیان؟
انگشت شستش رو به نشانه موافقت بالا گرفت.گفتم:
-خوب ...یعنی چسپ مایع رو بریزیم رو یه چیز نرم...پرتشون کنیم پایین...
لبخند خبیثی زدم:
-نقشه خوبی به نظر میرسه.اما باید کاری کنیم که خودشون با پای خودشون از پنجره اتاق پرت شن تو محوطه.اما چجوری؟
چند دقیقه تو اتاق رژه رفتم و به مغزم فشار آوردم و آندره هم رو تخت نشسته بود با چهره خونسرد بهم نگاه میکرد.بالاخره یه نقشه توپ تو ذهنم طراحی کردم و بشکن زدم.سپس رفتم کنار آندره نشستم و بهش گفتم که امشب چجوری عملیات رو انجام بدیم. ----------------------------------[/HIDE-THANKS]
 
  • پیشنهادات
  • Nora_78

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/07/28
    ارسالی ها
    287
    امتیاز واکنش
    7,334
    امتیاز
    531
    [HIDE-THANKS]پارت شصت و یک


    شب خیلی زودتر از چیزی که فکرشو میکردم فرا رسید.سعی میکردم در کمال آرامش رفتار کنم تا کسی به چیزی شک نکنه.دخترا مثل همیشه تو اتاق طبقه بالا بودن و زهرا خانم جلوی تلوزیون بود.نمیدونستم قرص خواب آوری که ریختم تو ظرف غذاش کی میخواست اثر کنه؟
    اما میتونستم ببینم تعداد خمیازه هایی که میکشید هر دقیقه بیشتر میشد.حدود یک ساعت بعد بالاخره رو مبل خوابش برد و زمانیکه کنترل از دستش افتاد و خر و پفش بلند شد،یورتمه کنان دویدم تو اتاق آندره.همینکه رفتم اتاقش با خون سردی نگاهی بهم انداخت.
    درحالیکه ناخنم رو می جویدم گفتم:
    -باورم نمیشه اینقدر خونسردی.من دارم قالب تهی میکنم. دوباره سرش رو تو کتابی که میخوند فرو کرد و همه جا تو سکوت فرو رفت.نمیدونستم بازم صبر کنم یا عملیات رو شروع میکردم؟اما بهتر بود هرچه زودتر انجامش بدم چون بسیار هیجان زده بودم.پس ابتدا به آندره گفتم:
    -پاشو بریم باید رو تشک ها چسپ بزنیم.به همکاریت نیاز دارم.
    مکثی کرد و بعد کتاب رو گذاشت رو میز و بلند شد.در اتاق رو باز کردم و هردوتامون پاورچین پاورچین رفتیم تو پذیرایی سپس چند دقیقه بعد تو محوطه بیرون از خونه بودیم.تشک هایی که قرار بود دخترا روش فرود بیان رو عصر از اتاقک زیر شیروانی آورده بودم پایین و گذاشته بودمشون پشت خونه مبادا کسی اونا رو ببینه.
    حالا بماند چه مکافاتی کشیدم که کسی نفهمه دارم دقیقا چیکار میکنم و این تشکا رو چرا میارم پایین.تو تاریکی شب درحالیکه صدای هوهوی جغد ها و زوزه گرگ ها از فاصله دور به گوش میرسید و ماه کامل در پهنه آسمان می درخشید،به سمت پشت خونه حرکت کردیم تا تشک ها رو بیاریم. خیالم راحت بود تشک ها کاملا نرم و بزرگ بودند طوریکه اگر می افتادن روشون ،حتی خراش هم برنمیداشتن.
    حدود سه چهار تایی میشدن و همشون رو کنار هم رو زمین گذاشتیم.سپس چسپ های مایع بزرگی که از اتاق زیرشیروانی آورده بودم رو باز کردم و پاشیدم رو تشک ها.آندره با انگشت اشاره ای بهم کرد و یکی از تیوپ ها رو به سمتش انداختم که تو هوا گرفتش و اونم شروع کرد به آغشته کردن تشک ها به چسپ.
    خیالم راحت بود این چسپ ها مخصوص گرفتن موش بود و اگر تا بیست چهار ساعت هم تو فضای آزاد قرار میگرفت خشک نمیشد و درواقع فقط غلیظ و غلیظ تر میشد. سپس رو به آندره گفتم:
    -من میرم تو خونه تو هم حدود ده دقیقه دیگه برق کل خونه رو قطع کن.کابل اصلی جریان برق تو انباریه.بعد از عملیات باید تشک ها رو سر به نیست کنیم وگرنه میفهمن کار ما بود.

    سرش رو تکون داد و به سمت پشت خونه رفت.منم برگشتم تو خونه و سریع شروع کردم به آماده شدن.ابتدا لباسام رو در آوردم و به جاش لباس سفید و بلندی تا مچ پام پوشیدم.موهامو که تا زیر کتفم میرسید پخش و پلا کردم و همش رو انداختم جلوی صورتم تا واقعی تر به نظر برسه.اما قبلش جلوی آینه دستا و صورتم رو به مقدار زیادی آرد آغشته کردم.
    سپس از اتاق آندره رفتم بیرون و از تو آشپزخونه بطری بزرگی آب برداشتم و بعد رفتم طبقه بالا.چند دقیقه منتظر موندم تا آندره برق ها رو قطع کنه و تو این مدت آبی که تو بطری بود رو، ریختم رو لباسم جوریکه وقتی راه میرفتم ازش آب بچکه. چند دقیقه بعد ناگهان برقای خونه قطع شد و همه جا در سکوتی هولناک فرو رفت.
    سر و صدایی از اتاق دخترا به گوش نمرسید و حدس میزدم خوابیده باشن.به سمت در اتاق رفتم و به آهستگی بازش کردم جوریکه صدای غژژژژژژ بلندی ازش اومد.رفتم تو اتاق اما بیدار نشده بودن.هردوتاشون مثل خرس قطبی داشتن خر و پف میکردن(البته مطمئن نیستم خرس قطبی خر و پف میکنه یا نه).
    پاورچین پاورچین رفتم زیر تخت قایم شدم و چند بار ناخنم رو به تخت کشیدم تا خوابشون سبک بشه.میتونستم بشنوم آندره طبقه نقشه داره با سنگ ریزه ها ریز به شیشه پنجره میزنه.صدای غژ غژ کوتاهی شنیده شد و بعد زمزمه یکی از ددخترا رو شنیدم:
    -این دیگه چه صداییه؟احساس کردم ...احساس کردم صدای در اتاق رو شنیدم.
    هانا با خوابآلودگی گفت:
    -من مطمئنم فقط خواب دیدی.لطفا بزار بخوابم خیلی خستم.
    لبخند خبیثی زدم و فقط منتظر موندم.چند دقیقه گذشت و از طبقه پایین سر و صدا بلند شد.آندره داشت با مشت به دیوار های چوبی خونه میکوبید و با صدای بلندی تو خونه میدوید و عمدا پاش رو به کف زمین میکوبید که صدا بلند شه.
    دخترا هراسان از تخت اومدن پایین و به سمت بیرون از اتاق رفتن.امیدوار بودم آندره به موقع خودش رو به اتاقش برسونه و خودش رو به خواب بزنه .وقتی دخترا از اتاق رفتن بیرون از زیر تخت خارج شدم و سریع رفتم داخل کمد.حدود ده دقیقه بعد صداشون رو شنیدم که داشتن میومدن تو اتاق.هانا گفت: -امکان نداره مادرت انقدر خوابش سنگین باشه که هرچی تکونش بدیم بیدار نشه. بهار وحشت زده گفت:
    -مطمئنم یکی تو خونست.نمیدونم اون دختره پاپتی کجاست ؟نکنه کار اونه و میخواد ما رو بترسونه؟
    هانا گفت:
    -مطمئنم مثل همیشه تو اون خوک دونی خوابیده.در ضمن امکان نداره دختری با جسه اون بتونه چنین سر و صدایی راه بندازه.من هنوزم فکر میکنم فقط خیالاتی شدیم.
    ناخنم رو به در کمد خراشیدم و چند ضربه آروم بهش زدم.اتاق تو سکوت فرو رفت و بعد صدای ترسیده بهار به گوشم رسید:
    -دیدی؟دیدی گفتم یکی اومد تو اتاق؟
    صدای هانا اومد:
    -کی اونجاست؟خودتو نشون بده وگرنه...من با خودم چاقو دارم میتونم بهت صدمه بزنم.
    هرچند صداش لرزان بود اما مشخص بود کمتر از بهار ترسیده.از طبقه پایین صدای بومب بلندی اومد که حتی منم ترسیدم چه برسه به دخترا که جیغ بلندی زدن.بهار علنا به گریه افتاد و منم تو دلم به آندره آفرین گفتم.
    سپس شروع کردم به باز کردن در کمد.خداروشکر غژغژ میکرد و کارم رو تاثیر گذار تر کرده بود.ابتدا دستهام سپس پاهامو از کمد خارج کردم.چهارچنگولی و روی چهار دست و پا شروع کردم به بیرون رفتن و چون موهام جلوی صورتم بود صحنه بسیار ترسناکی ایجاد کردم.
    وقتی کامل رفتم بیرون،در یک حرکت سریع بهشون نگاه کردم و سپس عنکبوت وار به سمتشون خیز برداشتم.جیغ بنفشی که زدن تقریبا گوشام رو کر کرد اما ارزشش رو داشت. ابتدا خواستن به سمت در فرار کنن اما چون به در اتاق نزدیک بودم به سمت پنجره تغییر مسیر دادن.
    هانا وحشت زده پنجره رو باز کرد و هردوتاشون با تردید بهم نگاه کردن.اما بعد شروع کردن به کمک خواستن.مشخصا هیچکس قرار نبود صداشون رو بشنوه چون تا کیلومتر ها کسی این حوالی زندگی نمیکرد.
    به آهستگی از جا بلند شدم و ایستادم.آب هنوز هم از لباسم میچکید و کف زمین خیس شده بود.وقت رو تلف نکردم و با صدای عجیبی که از گلوم خارج کردم،به سمتشون هجوم بردم.جیغ بلند و هرسانی کشیدن سپس خودشون رو از پنجره پرت کردن پایین.
    ابتدا مات و مبهوت به جای خالیشون نگاه کردم سپس سریع از اتاق رفتم بیرون.هنوز هم میتونستم صدای جیغشون رو بشنوم که سعی میکردن موهاشون رو از تشک آزاد کنن.سریع رفتم طبقه پایین و بعد رفتم تو محوطه.دخترا هنوز هم با ترس و وحشت در حال جیغ زدن بودن و بدتر از اون در تلاش برای آزاد کردن موهاشون بودن.رفتم تو قسمت تاریک محوطه و ایستادم سپس به آرومی از تاریکی خارج شدم و رفتم زیر نور ماه.وقتی چشمشون بهم افتاد جوری جیغ میزدن که مطمئن بودم حنجرشون صدمه دیده.
    وقتی به فاصله نزدیکشون رسیدم بالاخره هرجوری بود موهاشون رو خلاص کردن و با آخرین سرعتی که از دوتا انسان بر می اومد به سمت جنگل دویدن.تا زمانیکه میان درخت ها و تاریکی هولناک جنگل گم نشدند همونجا ایستادم و بهشون نگاه کردم.کمی نگران شده بودم چون اصلا فکرش رو نمیکردم به سمت جنگل فرار کنن و این ممکن بود براشون خطرناک باشه.
    من فقط قصدم این بود بترسونمشون نه اینکه بهشون آسیب بزنم.به سمت تشک ها رفتم و با دیدن موهایی که بهش چسپیده بود نیشخندی زدم. به سمت خونه رفتم و همراه آندره برگشتم تا تشک ها رو یه جایی مخفی کنیم.جایی دورتر از خونه که کمترین دید رو داشت تشک ها رو انداختیم زیر درختها و برگشتیم خونه.
    سردم شده بود اما احساس خوبی داشتم.آندره چهرش مثل همیشه خون سرد و خنثی بود طوریکه نمیتونستم حدس بزنم چه احساس داره.رو بهش گفتم:
    -ما با هم تیم خوبی میشیم ها. لبخند محوی زد و کف دستش رو بهم نشون داد.
    محکم زدم کف دستش و نیش خندم پهن تر شد.ابتدا رفتیم برق خونه رو کار انداختیم سپس رفتیم تو خونه .سریع لباسام رو عوض کردم و همه آثار جرم رو پاک و مخفی کردم.سپس به اتاق آندره رفتم و دیدم جلوی پنجره ایستاده به بیرون نگاه میکنه.وقتی رفتم کنارش،احساس کردم نگرانی خفیفی تو چشمهاش دیدم.هرچند سعی میکرد نگاهش رو ازم مخفی کنه اما میتونستم بفهمم واسه دخترا نگران شده.خودمم نگران شده بودم اما نمیشد کاری کرد.بهش گفتم:
    -نگران نباش اون احمقا بازم برمیگردن.مطمئنم ده تا جون دارن.
    وقتی واکنشی نشان نداد،تصمیم گرفتم برم بیرون.رفتم تو پذیرایی و رو یک بالش و ملافه آوردم رو زمین خوابیدم چون زهرا خانم رو مبل خوابیده بود و نمیتونستم اونجا بخوابم.نگرانی عجیبی پیدا کرده بودم و دلم شور میزد اما سعی میکردم با فکر کردن به بلاهایی که سرم آوردن خودم رو آروم کنم.طولی نکشید که بخاطر خستگی زیاد ،بیهوش شدم و نفهمیدم کی خوابم برد. -------------------------------------------[/HIDE-THANKS]
     

    Nora_78

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/07/28
    ارسالی ها
    287
    امتیاز واکنش
    7,334
    امتیاز
    531
    [HIDE-THANKS]پارت شصت و دو

    صبح با صدای کوبش های بلندی که به در نواخته میشد از خواب پریدم.چشمامو باز کردم و با خواب آلودگی به اطرافم نگاهی انداختم.هنوز مغزم لود نشده بود و نمیدونستم داره چه اتفاقی میافته.وقتی برای چندمین بار در زدن و احساس کردم دارن از جا درش میارن،با زحمت از خواب بیدار شدم و ایستادم.
    زهرا خانم خرناسی کشید و از خواب پرید.با چشمهای لوچ شده ابتدا نگاهی به اطرافش انداخت و چیزهایی زیر لب زمزمه کرد.باز هم در رو کوبیدند و زهرا خانم هوشیار تر شد و رو بهم گفت:
    -چرا مثل بز بهم زل زدی برو درو باز کن دیگه.
    به حرفش توجهی نکردم و رفتم تا در رو با زکنم.هنوز کامل در رو باز نکرده بودم که با شدت به سمت عقب پرت شدم و در چهار تاق باز شد.سپس دو موجود عجیب و غریب و خاک آلود اومدن تو پذیرایی.
    موهاشون از یه قسمتایی کچل بود و لابه لاش خار و خاشاک و برگ دیده میشد.چهرشون گل آلود ، هراسان و مثل گچ سفید شده بود.لباسای تنشون از چندین جا پاره شده و قسمت هایی از بدنشون دیده میشد اما بدتر از همه اینا ترس عمیقی بود که تو چشماشون می دیدم.
    مات و مبهوت به بهار و هانا زل زدم و با خودم گفتم امکان نداره این دو تا موجود آمازونی همون دخترای دیشب باشن.زهرا خانم جیغ بلندی کشید و زد رو سرش.بهار درحالیکه به سمت طبقه بالا میرفت زمزمه کرد:
    -دیگه حتی یک ثانیه دیگه هم اینجا نمیمونم.حتی اگه تفنگ هم بزارین رو شقیقم بازم از اینجا میرم.
    هانا رو زمین ولو شد و سیاهی چشماش به سمت بالا رفت.حدس میزدم بیهوش شده باشه پس به سمتش رفتم و چند بار محکم به صورتش کوبیدم.زهرا خانم دستم رو گرفت و با خشونت گفت:
    -چیکار داری میکنی؟میخوای ضربه مغزیش کنی؟برو آب قند بیار.
    درحالیکه سعی میکردم نیشخندم رو جمع کنم رفتم تو آشپزخونه و با یک آب قند برگشتم.همون لحضه بهار سر و صدا کنان با یک چمدان تو دستش اومد طبقه پایین.زهرا خانم به سمتش دوید و با وحشت پرسید:
    -خدای من تو چت شده؟این چه سر و وضعیه؟دیشب خونه نبودید؟
    بهار خواست کنارش بزنه اما مادرش دوباره به عقب هولش داد و پرسید:
    -ازت پرسیدم چیشده؟این چه قیافه ایه؟موهات چرا کنده شده؟
    بهار ابتدا چند ثانیه به صورت ترسیده مادرش نگاه کرد و بعد ناگهان زد زیر گریه.چمدان رو رها کرد و رو پله ها نشست زجه زنان همه ماجرا های دیشب رو تعریف کرد.چهره زهرا خانم هرلحضه که میگذشت سفیدتر میشد من نمیدونستم بخندم یا به هانا کمک کنم.
    اما به خودم اومدم و به زور یک قلپ آب قند ریختم تو گلوش.درحالیکه سرفه میکرد چشماشو بازکرد و اونم شروع کرد به گریه و زاری.

    حدود نیم ساعت بعد زمانیکه اون التهاب و حالت متشنج حاکم بر خونه کمتر شد،زهرا خانم شروع کرد به زنگ زدن به این و اون تا یکی بیاد دنبالشون و برگردن تهران.آخر سر بعد از کلی تقلا و کشمکش قرار شد یک تاکسی مسافربری بیاد دنبالشون تا برشون گردونه.
    تو این مدت زهرا خانم دخترا رو برد حموم و همونطور که انتظار داشتم چسپ مایع از موهاشون پاک نشد و مجبور شدن از ته کوتاه کنن.چهرشون اینقدر مسخره و دیدنی شده بود که نمیدونستم بهشون بخندم یا دلم براشون بسوزه چون دقیقا شبیه روانی های تیمارستات شده بودن.تو تمام این مدت حتی یک ثانیه هم کسی بهم شک نکرد و دخترا انگار اصلا من رو نمی دیدن.خوشحال و راضی برگشتم طبقه پایین و منتظر موندم که از اینجا برن.
    چند ساعت بعد بالاخره همشون از پله ها اومدن پایین و منتظر موندن.دخترا هرکدوم یه جایی ولو شده بودن و هنوز هم میتونستم ترس رو از نگاهشون بخونم و حدس میزدم تا مدت ها نتونن شبا راحت بخوابن.زهرا خانم از همیشه بدخلق تر و عصبی تر به نظر میرسید و من جرئت نداشتم باهاش حرف بزنم تنها در سکوت به کارهاشون نگاه میکردم.زمانیکه بالاخره تاکسی اومد دم در ، دخترا با سریع ترین حالت ممکن رفتن بیرون و تو تاکسی نشستن.زهرا خانم به سمتم اومد و گفت:
    -خوب دیگه...ما داریم میریم...نمیدونم دیشب چه اتفاقی افتاده چون اصلا هیچی بخاطر ندارم انگار از بعد از ظهر به بعد رو تو ذهنم نمیتونم به خاطر بیارم.در هر حال آندره رو بهت میسپارم و امیدوارم مثل قبل به خوبی بهش برسی.همونطور که قول دادم تا یک ماه دیگه ترتیب یک ملاقات خصوصی رو با زانیار خان میدم که باهاش صحبت کنی...در هر صورت چه بخوای چه نخوای اون تا یک ماه دیگه برمیگرده پس خودتو آماده کن.
    سپس چمدانش رو برداشت و از خونه بیرون رفت.تا زمانیکه سوار تاکسی شدن و ماشین تو جاده خاکی میان درخت ها ناپدید شد جلوی در ایستادم بعد با نیشخند شیطنت آمیزی برگشتم داخل و در رو بستم. [/HIDE-THANKS]
     

    Nora_78

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/07/28
    ارسالی ها
    287
    امتیاز واکنش
    7,334
    امتیاز
    531
    [HIDE-THANKS]پارت شصت و سه

    فصل چهاردهم چند روز از رفتن زهرا خانم و اون دخترای عفریته میگذشت و من فکر کنم تونسته بودم اون آرامش نسبی که میخواستم رو به دست بیارم.صبح زود، زمانیکه با صدای کوبیدن بارون به پنجره اتاق از خواب بیدار شدم،تصمیم گرفتم روز خوبی رو برای خودم و آندره بسازم.
    ابتدا دوش گرفتم و آرایش مختصری کردم سپس رفتم طبقه پایین تا یک میز مفصل برای صبحانه بچینم.درحالیکه زیر لب سوت میزدم کتری رو گذاشتم رو اجاق گاز و زیرش رو روشن کردم.بعد از اینکه وسایل رو از داخل یخچال خارج کردم و روی میز چیدم،به سمت اتاق آندره رفتم که بیدارش کنم.هیچ وقت نشده بود خودش بیدار بشه و باید همیشه صبح ها خودم بیدارش میکردم.
    البته خداروشکر جدیدا میتونست از پس کاراش بربیاد و حتی لازم نبود براش مسواک بزنم. زمانیکه رفتم تو اتاقش دیدم یک پا و یک دستش از تخت آویزان شده و تقریبا با یک حرکت کوچیک از تخت می افتاد پایین.چندبار صداش زدم اما حتی چشم هاشم باز نکرد.تصمیم گرفتم یجور دیگه بیدارش کنم تا از این به بعد وقتی صداش میزنم بیدار بشه.رفتم تو آشپز خونه و دو تا سر قابلمه رو گرفتم تو دستم و بعد برگشتم تو اتاقش.
    سپس شروع کردم به کوبیدن سر قابلمه ها بهمدیگه و رژه رفتن تو اتاق.توی اون لحضه احساس میکردم تو حیئتم و با تمام توان سر و صدا راه انداخته بودم همراهشم با صدای بسیار بلندی اسمش رو فریاد میزدم.چند ثانیه بعد وقتی بهش نگاه کردم دیدم از تخت افتاده پایین و با چهره اخم آلود بهم زل زده.نیش خند پهنی زدم و سر و صدا رو متوقف کردم.بعد گفتم:
    -از این به بعد بیدار نشی با همین روش بیدارت میکنم.
    چشمهاشو تنگ کرد و در یک حرکت از روی زمین بلند شد بعد به سمتم هجوم آورد که با هیجان جیغی زدم و از زیر دستش فرار کردم.سراسیمه از اتاق رفتم بیرون و به سمت طبقه بالا دویدم.نگاهی به پشت سرم انداختم و دیدم هنوز دنبالمه پس با سرعت بیشتری دویدم تو اتاقم و در رو قفل کردم.نفس نفس زنان از پشت در گفتم:
    -یوهوووو دماغ سوخته میخریم.حالا اگه میتونی درو باز کن.
    لبخند عمیقی زدم و تصمیم گرفتم چند دقیقه دیگه برم بیرون تا عصبانیتش بخوابه.اما درست یک دقیقه بعد در اتاق کلیکی کرد و بعد چهار تاق باز شد.وقتی آندره رو با لبخند خبیثی دیدم که کلیدی هم توی دستش بود احساس کردم قلبم ایستاد.درحالیکه به سمت عقب میرفتم گفتم:
    -هی...جلو نیا وگرنه بد می بینی.
    داشتم زر میزدم چون هیچ کاری نمیتونستم بکنم حداقل نه در برابر اون که از لحاظ قد و هیکل از من بزرگتر بود.وقتی دید دارم به سمت عقب میرم با جدیت اشاره ای کرد اما منظورش رو نفهمیدم.چند قدم دیگه عقب رفتم و گفتم:
    -تقصیر خودت بود اگه بیدار میشدی اونجوری بیدارت نمیکردم.به هر حال...
    چند قدم اومد جلو و با جدیت بیشتری اشاره کرد اما باز هم نتونستم منظورش رو بفهمم.تک خنده ای کردم:
    -نیا جلو آندره.ولی مطمئن باش نمیتونی منو بگیری...
    درحالیکه ترس عمیقی تو چشمهاش نشسته بود به سمتم دوید اما دستپاچه شدم و قدمی به عقب برداشتم که
    ...
    پشتم به نرده ها خورد و تقریبا پرت شدم پایین اما آندره خودش رو بهم رسوند و درحالیکه بالا تنم کاملا به سمت عقب رفته بود یقم رو گرفت و دوباره من رو کشید تو بالکن.
    وحشت زده و ترسان، من رو به خودش فشرد و نفسی از روی راحتی کشید اما میتونستم صدای کوبش های بی امان قلبش رو از روی سینش بشنوم.
    بسیار غافلگیر و ترسیده بودم و تا چند دقیقه توانایی حرکت نداشتم.دستم رو انداختم دور کمرش و چشمامو بستم.آرامشی که به یکباره تنم رو دربر گرفت من رو شگفت زده کرده بود و داشتم باز هم به همون خلسه شیرین قدیمی فرو میرفتم.اما چند دقیقه بعد با اکراه ازش جدا شدم و لبخند لرزانی زدم:
    -اگه پرت میشدم پایین زنده نمیموندم...من جونمو مدیونتم پسر.البته تقصیر خودم بود نباید عصبانیت میکردم.
    دستی به پیشانیش کشید و با چشمهایی که هنوز هم نگرانی خفیفی داشت،بهم نگاه کرد.سپس دستش رو انداخت دور گرنم و من رو به سمت بیرون از اتاق هدایت کرد.دستم رو انداختم دور کمرش و سرم رو به سینش تکیه زدم.احساس میکردم اون ترس و شوک عمیقی که چند دقیقه پیش بهم وارد شد به سرعت درحال ناپدید شدن بود.باهمدیگه از پله ها رفتیم پایین و زمانیکه به آشپزخونه رسیدم دیدم کتری درحال جوشیدنه پس ازش جدا شدم و رفتم تا کتری رو خاموش کنم.وقتی چای رو دم کردم سر میز نشستم و برای عوض کردن جو متشنج آشپزخونه، سعی کردم لحنم شادی بخش باشه:
    -درسته کم مونده بود بمیرم اما این باعث نمیشه امروز روز بدی باشه.تصمیم گرفتم هرطور شده یه سرگرمی باحال برای خودمون پیدا کنم البته به شرطی که هرچی گفتم پایه ثابت باشی قبوله؟
    انگشت شستش رو نشون داد و مقداری از چای رو هورت کشید که با اخم گفتم:
    -خدای من اون چای رو الان دم کردم چطور میتونی بخوری؟حداقل بزار کمی سرد بشه اینجوری ضرر داره واست.
    لبخند کجی زد و برای خودش لقمه گرفت.میدونستم بعضی مواقع به شدت لجباز و سرتق میشه پس بیخیال شدم و منم شروع کردم به خوردن صبحانه.در طول صرف صبحانه از هر دری حرف میزدم تا سکوت رو به نحوی از بین ببرم و آندره تنها با لبخند همراهیم میکرد.لبخند گشادی زدم و گفتم:
    -شاید باورت نشه اما اگه برگردم پیش خانوادم اصلا نمیتونم آدامای پر حرف اطرافم رو تحمل کنم و این بخاطر همنشینی با توعه.
    نگاهش غمگین شد و بهم زل زد.زبونم رو گاز گرفتم و زدم رو پیشونیم سپس با دستپاچگی گفتم:
    -ببین قسم میخورم اصلا منظوری نداشتم ...من واقعا از ته دل خوشحالم که تونستی تا این حد بهبود پیدا کنی...
    باز هم لبخند زد اما با مهربونی چند دقیقه پیش نبود.با شدت بیشتری زبونم رو گاز گرفتم تا دیگه نسنجیده حرف نزنم و دلش رو ناخواسته نشکنم.از سر میز بلند شد و از آشپزخونه بیرون رفت خواستم صداش بزنم اما از دست حماقتم عصبانی بودم و پس گردنی محکمی به خودم زدم.بلند شدم و شروع کردم به جمع کردن میز صبحانه.نیم ساعت بعد داشتم به این فکر میکردم الان باید چه غلطی بکنم؟کاش میتونستم یه سرگرمی دائمی پیدا کنم...صبر کن ببینم...سرگرمی دائمی؟چیزی که بشه هر روز انجامش داد؟ورزش کردن؟نقاشی کشیدن؟فیلم دیدن؟موسیقی گوش دادن؟
    به سمت اتاق آندره رفتم و دیدم مثل همیشه رو تخت دراز کشیده.کمی از شرمنده بودم اما با گستاخی بالای سرش دست به کمر ایستادم:
    -بازم که تو خوابیدی.پاشو بریم بیرون که کلی کار باهات دارم.پاشو ببینم.
    با بی حوصلگی بهم نگاه کرد و از جاش تکون نخورد که نگاه تهدید آمیزی بهش انداختم و اونم با دیدنم پوفی کشید و بلند شد.لبخندی زدم و گفتم:
    -اول یه سوئی شرت و شلوار گرمکن بپوش منم میرم میپوشم بعد میریم بیرون.
    از اتاق رفتم بیرون و یورتمه کنان رفتم طبقه بالا تا لباس بپوشم. پنج دقیقه بعد برگشتم و دیدم لباس پوشیده و آماده شده.درحالیکه میرفتیم بیرون گفتم:
    -میخوام از این به بعد مسیر خونه تا یه قسمتی از جنگل رو پیاده روی کنیم.اینجوری هم وقت میگذره هم یه ورزشی میکنیم.نظرت چیه؟
    چیزی نگفت و فقط جلوتر از من با سرعت کمی شروع کرد به دویدن.پشت سرش دویدم و خودمو بهش رسوندم:
    -اگه تو میخوای بدویم باشه من حرفی ندارم اما حالا که اینطور شد باید مسابقه بدیم.
    نگاه عاقل اندر سفیهی بهم انداخت و منم به پررویی لبخندی زدم سپس با آخرین سرعتی که میتونستم شروع کردم به دویدن.میدونستم عمرا بهم برسه بنابراین با خیال راحت درحالیکه لبخند پهنی رو صورتم بود ازش جلو زدم.چند متر دویدم وقتی برگشتم بهش نگاه کردم دیدم داره به سمت خونه برمیگرده.
    با ناراحتی مسیر رفته و برگشتم و به شدت بازوش رو کشیدم تا بهم نگاه کنه.نگاهش اخم آلود بود اما من از اون عصبانی تر بودم.با حرص گفتم:
    -تو چرا داری مثل بچه ها رفتار میکنی آندره؟مگه من بهت چی بهت گفتم که اینطور از دستم شاکی شدی؟شاید هنوز من رو نشناختی اما یکی از خصوصیات من اینه که همیشه بدون اینکه فکر کنم شروع میکنم به چرت و پرت گفتن بعدا هم پشیمون میشم اما واقعا منظوری ندارم.
    با لحن ملایم تری ادامه دادم:
    -من فقط دارم سعی میکنم خوشحالت کنم...نمی بینی دارم تمام تلاشم رو میکنم تا احساس خوبی داشته باشی؟منظورم اینه که من اصلا قصد ناراحت کردنت رو ندارم و اگر هم بخاطر حرفی که تو آشپزخونه بهت زدم از دستم ناراحتی...معذرت میخوام.باور کن منظوری نداشتم.
    به سرعت بغض کردم و نگاهم رو ازش گرفتم تا اشک هامو نبینه.از دست خودم شاکی بودم که اینقدر زود احساساتی میشدم اما نمیتونستم خودم رو کنترل کنم.با ناراحتی و خشمی که از خودم داشتم به سمت خونه حرکت کردم اما بازوم کشیده شد و چند لحضه بعد خودم رو در آغوشش دیدم.پیشانیم رو به سینش فشردم و پلک زدم تا اشک هام سرازیر نشه.
    چندبار به موهام دست کشید و بعد به صورتم نگاه کرد.لبخند کجی زدم:
    -تو که انتظار نداری گریه کنم؟
    لبخندی زد و بینیم رو فشار داد سپس به سمت جنگل اشاره ای کرد و شروع کرد به دویدن.خوشحال بودم که تونستم از دلش دربیارم و با خودم عهد کردم از این به بعد بیشتر مواظب حرف زدنم باشم.به دنبالش دویدم و طولی نکشید که ازش جلو زدم چون بخاطر نداشتن تحرک خیلی زودتر از من خسته میشد اما نباید بهش سخت میگرفتم.
    نیم ساعت بعد وقتی برگشتم دیدم دستش رو به زانوش گرفته و نفسی برای دویدن نداره.به درختی تکیه زد و بهم اشاره کرد که دیگه نمیتونه ادامه بده.برگشتم و دستشو گرفتم به دنبال خودم کشیدمش هرچند خودمم خیلی خسته بودم اما باید یکم دیگه ادامه میدادیم هرچند نتونستیم مسیر بیشتری بریم چون آندره دستش رو از دستم کشید و رو زمین دراز کشید.میدونستم به شدت خسته شده و دیگه بیشتر از این نمیتونه ادامه بده پس رفتم کنارش و نفس نفس زنان گفتم:
    -دیدی...من برنده شدم...هیچوقت نمیتونی...شکستم بدی.[/HIDE-THANKS]
     

    Nora_78

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/07/28
    ارسالی ها
    287
    امتیاز واکنش
    7,334
    امتیاز
    531
    [HIDE-THANKS]پارت شصت و چهار

    بطری آبم رو به سمتش انداختم که در عرض چند ثانیه نصفش رو تموم کرد.دهانم باز موند اما چیزی نگفتم چون میتونستم بفهمم گلوش چقدر خشک شده.خودمم چند قلپ از آب خوردم و مدتی رو اونجا استراحت کردیم بعد گفتم:
    -استراحت بسه پاشو برگردیم.
    با زحمت از جا بلند شد و دوتایی مسیر برگشت رو پیش گرفتیم.تصمیم گرفتم وقتی برگشتیم ابتدا دوش بگیرم بعد یه سرگرمی دیگه برای گذراندن وقت پیدا کنم.سقلمه ای بهش زدم:
    -به نظرت بعدا چیکار کنیم؟منظورم برای گذراندن وقته. شونه بالا انداخت و با خستگی به قدم زدنش ادامه داد.هولش دادم که سکندری خورد:
    -پسر تو چقد بی ذوقی.تا وقتی یه سرگرمی پیدا نکنی دست از سرت برنمیدارم.
    لبخند کجی زد و اونم هولم داد اما کم مونده بود بیافتم.با حرص به سمتش رفتم که هولش بدم اما شروع کرد به دویدن در چند قدم خودمو بهش رسوندم و با یک پرش پریدم رو کولش و از گردنش آویزان شدم سپس پاهامو دور کمرش حلقه کردم و با کف دست کوبیدم رو شونش:
    -حالا که اینطوره باید منو تا خونه ببری حتی اگه خودتم بخوای نمیام پایین.
    با اینکه صورتش رو نمی دیدم اما از لرزش شونه هاش فهمیدم داره میخنده.دستاش رو انداخت زیر پاهام و منو بالا کشید بعد با وجود خستگی زیادی که داشت به سمت خونه حرکت کرد.خنده بلندی سر دادم و با لذتی که ناخواسته وجودم رو پر کرده بود دستام رو محکم تر دور گردنش حلقه کردم.
    -------------------------------------
    زمانیکه برگشتیم خونه، سریع شروع کردم به درست کردن نهار.یه قورمه سبزی مشتی بار گذاشتم و بعد از شستن ظرفای کثیف،رفتم تا کمی استراحت کنم.ابتدا دوش کوتاهی گرفتم و بعد موهامو خشک کردم.دستی به نوک موهام کشیدم و با کلافگی بلند شدم تا قیچی رو بیارم.
    استرس گرفته بودم و نمیدونستم چیکار کنم تا موخوره هامو از بین ببرم بدون اینکه زیاد کوتاهشون کنم.زمانیکه برگشتم تو اتاق دیدم آندره به درگاه در تکیه زده و با دیدن قیچی تو دستام اخم کرد.دستمو تو هوا تکون دادم:
    -نگران نباش میخواستم نوک موهامو قیچی کنم اخه موخوره گرفته اما نگرانم.
    جلوی آینه ایستادم:
    -میترسم موهامو خراب کنم تا حالا خودم کوتاهشون نکردم. با قدم های آهسته به سمتم اومد و دستش رو آورد جلو.ابتدا چند ثانیه بهش زل زدم و بعد با تردید قیچی رو بهش دادم.شونه هامو گرفت و من رو جلوی آینه نشوند.با استرس گفتم:
    -مطمئنی میتونی درستش کنی؟خرابش کنی میکشمت.
    از توی آینه نگاه عاقل اندر سفیهی بهم انداخت سپس برس رو از روی میز برداشت شروع کرد به شونه زدن موهام.چند ثانیه بعد وقتی صدای قرچ قرچ قیچی رو شنیدم ترس برم داشت و خواستم بلند شم اما نفس عمیقی کشیدم و تصمیم گرفتم بهش اعتماد کنم چون تا حالا ندیده بودم در هیچ زمینه ای اشتباه کنه.
    با استرس زیادی که داشتم درحالیکه ناخنم رو میجویدم منتظر موندم کارش رو تموم کنه.یه چند باری خواستم بلند شم اما به زور جلوی خودم رو گرفتم چون مشخص بود داره به خوبی کارش رو انجام میده.چند دقیقه بعد دست به کمر ایستاد و با لبخندی از خود راضی قیچی رو پرت کرد میز.از جا پریدم و سریع موهامو گرفتم تو دستم اما فقط یکی دو سانت ازش کوتاه شده بود با اینحال هیچ موخوره ای روشون دیده نمیشد.سوتی از روی خوشحالی زدم:
    -دمت بابا کارت درسته.ممنون که موهامو نجات دادی لطف بزرگی بود.
    با خودشیفتگی لبخند جذابی زد و چندبار پشت سر هم تعظیم کرد.خندیدم:
    -بسه حالا انگار چه شاهکاری کردی.کوتاه کردن چند تا شوید مو که این حرفا رو نداره.
    از حرکت ایستاد و با استفهام بهم زل زد.چشمامو چرخوندم: -شوید یعنی مو.یه جور لحن خودمونی و شاید قدیمی اصطلاح از مو ...
    چندبار لبهاشو تکون داد و کلمه شوید رو لب زد اما بعد شونه بالا انداخت و به سمت بیرون از اتاق حرکت کرد.با سرمستی و سرخوشی رفتم و موهامو برس کشیدم تا موهای کوتاه شده رو بریزم دور.حدود یک ساعت بعد برگشتم طبقه پایین و دیدم آندره جلوی تلوزیون نشسته.درحالیکه به سمت آشپزخونه میرفتم گفتم:
    -فکر کنم گرسنت باشه درسته؟منکه خیلی گرسنمه.
    بدون اینکه نگاهش رو از تلوزیون بگیره انگشت شستش رو به علامت موافقت بالا برد .پس رفتم تا غذا رو بکشم و میز رو آماده کنم.زمانیکه داشتم برنج رو میریختم تو ظرف آندره صدای تلوزیون رو برد بالا و صدای مجری اخبار تو خونه پیچید:
    -تلاش ها هنوز هم برای پیدا کردن دختر گمشده ادامه دارد.با گذشت چند ماه از از گم شدن آنیسا مهرورز زمانیکه همه اعضای خانواده و دوستان وی در حال جستجو هستند،تا به حال هیچ نشانی مبنی بر دزدیده شدن یا هر احتمال دیگری که به مفقود شدن وی ارتباط داشته باشد،پیدا نشده است.شایعات همچنان در پی خانواده سرشناس سیاست مدار بزرگ تهرانی ها ادامه دارد هرچند تاکنون مدرکی مبنی براینکه شخص مفقودی با این خانواده در ارتباط بوده است،پیدا نشده است اما خواه ناخواه افکار متشنج خانواده شخص مفقود این سیاست مدار بزرگ را مورد هدف اتهام های مختلف قرار داده اند.
    از بالای اپن با چشمهای گشاد شده به تصویر خودم که گوشه تلوزیون گذاشته بودند زل زدم و خداروشکر میکردم عکسی که روی صفحه تلوزیون بود مال کارت ملیم بود.تنها قسمتی از صورتم به خودم شبیه بود چشمهام بود.
    اما بعد بخاطر شوکی که بهم وارد شده بود بشقاب از دستم افتاد و آندره فقط با حیرت اول به من و بعد به تلوزیون نگاه میکرد.
    چند دقیقه بعد زمانیکه با ناراحتی تلوزیون رو خاموش کرد،به خودم اومدم و تنها نظاره گر رفتنش به اتاق و بستن در بودم.کف دستهام عرق کرده بود و بدنم ویبره میرفت.با دستهای لرزان ابتدا تکه های بشقاب خورد شده رو جمع کردم بعد درحالیکه زانو هام سست شده بود روی صندلی افتادم.با وجود تلاش بسیار زیادی که برای نریختن اشک هام کردم اما بازهم چند ثانیه بعد هق هق های بی صدام فضای آشپزخونه رو پر کرد.
    این حجم از بدبختی و سیاه روزی غیر ممکن بود.انگار نمیشد من یک روز بدون ناراحتی یا اشک ریختن کمی آرامش داشته باشم و گذشته تاریکم کمتر به ذهنم بیاد و انگار هر روز که میگذشت به جای اینکه خاطراتم محو بشن پررنگ تر میشدند.چیزی که بیشتر از همه اعصابم رو خراب میکرد واکنش آندره بود.نمیدونم چرا و بخاطر چی برام مهم شده بود که دربارم چه فکری میکنه اما میتونستم بفهمم الان مطمئن شده من یک دختر فراری هستم.
    از طرفی خداروشکر میکردم موضوع صدمه زدنم به کاوه تو رسانه ها درز پیدا نکرده.نمیدونم باید چیکار میکردم تا گذشته تاریکم کمتر جلوم قدبکشه اما تنهاچیزی که به ذهنم می اومد فقط و فقط صبر کردن بود.
    صدای قدمهای آرومی رو شنیدم و بعد عطر آشنای آندره رو حس کردم.سرم رو بلند کردم و با چشمهای سرخ شده بهش نگاه کردم که با دیدن صورتم اخمش غلیظ تر شد.اشک هامو پاک کرد و با اشاره دست گفت حرف بزنم.بینیم رو بالا کشیدم:
    -چی بگم بهت؟چه توضیح بدم چه ندم تو الان کلی فکرای ناجور دربارم کردی.در ضمن چرا باید با تو حرف بزنم؟مگه دردی ازم درمان میشه؟
    با تموم شدن چرت و پرتایی که گفتم ، نگاهشبه آنی سرد تر از زمستان و خشمگین تر از طوفان شد.از جا بلند شد تا بره بیرون اما دستش رو گرفتم و درحالیکه گریه میکردم گفتم:
    -ببخشید...میدونم بازم حرف احمقانه ای زدم باورکن منظوری نداشتم.
    به سمتم برگشت اما هنوز هم ناراحت بود.با بغض و ناراحتی ادامه دادم:
    -داری میبینی که چقدر حالم بده و اعصابم داغون شده.فقط ازت میخوام درکم کنی آندره.اگه مایل باشی میخوام باهات صحبت کنم.هرچند میدونم بازم ناراحتت میکنم اما احتیاج دارم که با کسی حرف بزنم و کی بهتر از تو؟
    ابتدا چند لحضه بهم زل بعد دوباره روی صندلی کنارم نشست.موهامو انداختم پشت گوشم و گفتم:
    -میخوای از کجا شروع کنم؟بدبختی های من شاید از همون زمانیکه به دنیا اومدم شروع شدن.تو یک خانواده فقیر بزرگ شدم و همیشه از زندگیم ناراضی بودم.وقتی دوستامو می دیدم که چطور هرچی میخوان رو میتونن داشته باشن بیشتر از قبل از زندگیم متنفر میشدم.الان که بهش فکر میکنم واقعا احمق بودم .هر لحضه که میگذره افسوس میخورم که چرا ایتقدر احمق بودم و فقط بخاطر پول این بالاها سرم اومد.من با دنیز دوست بودم و از طریق اون بود که با کاوه آشنا شدم.وقتی فهمیدم یه پسر پولدار و میلیونره ،درست مثل یه شکارچی بودم که میخواستم طعمه رو شکار کنم.میدونم الان ازم متنفر شدی ولی واقعا...خودمم از خودم حالم بهم میخوره منظورم اینه که تا سر حد مرگ بخاطر عوضی بودنم پشیمونم.نمیدونم یادت میاد یا نه ولی اون شب تولد دنیز بود.خواهر زانیار دوست صمیمی تو.
    با تردید به چشمهاش نگاه کردم که با جدیت بهم زل زده بود و منتظر ادامه حرفم.نگاهم رو ازش دزدیدم:
    - هرطور شده بود بالاخره تونستم به آرزوم برسم و شماره رد و بدل کردیم نمیتونی تصورش رو بکنی چقدر هیجان داشتم.چند وقتی از رابطم با کاوه میگذشت و احساس میکردم دارم بهش علاقه مند میشم.اون شب تولد شاید نحص ترین شب تمام طول عمرم باشه.خانوادم خصوصا برادرم هرگز اجازه نمیدادن در طول روز تا سر کوچه برم چه برسه به اینکه شب ها تو چنین مهمونی هایی شرکت کنم.پس مثل همه وقت هایی که لجبازی میکردم،تصمیم گرفتم دزدکی برم مهمونی و فقط خواهر و مادرم از این موضوع باخبر بودند.من حتی لباسی هم برای پوشیدن نداشتم اما رفتن به مهمونی برام از همه چیز مهم تر بود.هیچ وقت از دنیز چیزی نگرفته بودم اما اون شب به ناچار مجبور شدم لباسش رو قرض بگیرم .چند ساعت از مهمونی گذشته بود و تصمیم گرفتم برم طبقه بالا که استراحت کنم اما وقتی رفتم تو اتاق دنیز،دیدم کاوه هم اونجاست.تا به خودم اومدم در اتاق رو قفل کرد و شروع کرد به نوشیدنی خوردن. درحالیکه دستامو تکون میدادم گریه کنان گفتم:
    -من ...من شوکه شده بودم آندره.نمیدونستم باید چیکار کنم و چه واکنشی نشون بدم چون تا اون موقع در چنین موقعیتی قرار نگرفته بودم.هیچوقت نشده بود تو یک اتاق با یک آدم مـسـ*ـت که قصد داشت بهم تجـ*ـاوز کنه تنها بشم.وحشت تمام وجودم رو پر کرده بود و حاضر بودم دست به هرکاری بزنم تا از اون اتاق لعنتی برم بیرون.
    آندره دستهای لرزانم رو گرفت و منتظر موند.مکث کوتاهی کردم و ادامه دادم:
    -خیلی شانس آوردم که تصمیم گرفت بره طبقه پایین تا بازهم نوشیدنی بیاره و قبل از اینکه بره گفت وقتی برگرده حتی شده به زور باهام رابـ ـطه برقرار میکنه.فکر کردم فکر کردم فکر کردم اما نتونستم هیچ راه نجاتی به جز صدمه به کاوه پیدا کنم پس پشت در سنگر گرفتم و زمانیکه اومد تو اتاق با چراغ خواب کوبیدم تو سرش.خون زیادی ازش رفته بود و فکر کردم مرده بخاطر همین بیشتر از قبل وحشت زده بودم.زمانی تیر خلاص بهم اصابت کرد که خواهرم زنگ زد و گفت برادرم فهمیده از خونه دزدکی رفتم بیرون و اگه از اونجا نرم حتما بلایی سرم میاره.تنها کاری که از دستم برمی اومد فرار کردن بود.
    پس هرطور بود از اون خونه رفتم بیرون و تو صندوق عقب یک ماشین قایم شدم.زمانیکه از ماشین اومدم بیرون خودم رو تو یک جنگل بزرگ و ناشناس پیدا کردم.بعدشم که خودت میدونی چیشد.تا الان اینجا موندم و هنوزم دارم تاوان اشتباهاتم رو پس میدم.[/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    Nora_78

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/07/28
    ارسالی ها
    287
    امتیاز واکنش
    7,334
    امتیاز
    531
    [HIDE-THANKS]پارت شصت و پنج

    اشک هام رو پاک کردم و با صدای خشداری گفتم: -نمیتونی تصورش رو بکنی چقدر دوست دارم یکبار دیگه خانوادم رو ببینم.چقدر دوست دارم به گذشته برگردم و بتونم حماقت هامو جبران کنم.اما هنوز هم اینجام و نمیدونم قراره چه بلایی سرم بیاد هرچند بعدا فهمیدم کاوه نمرده و زندست اما هنوزم انقدر ازش متنفرم که میخوام دوباره سر به نیستش کنم.
    وقتی بهش نگاه کردم هیچوقت انقدر جدی و ناراحت ندیده بودمش.با اینحال مثل قبل خشمگین نبود و میدونستم ناراحتیش از بابت گذشته ایه که داشتم.تنها دستم رو نوازش میکرد و در تلاش بود تا جای ممکن دلداریم بده.لبخند لرزانی زدم:
    -معذرت میخوام ناراحتت کردم اما الان احساس بهتری دارم. لبخند محوی زد اما هنوز هم جدی بود.بلند شدم و گفتم:
    -داشت نهار یادمون میرفت صبرکن برات غذا بکشم.
    واکنشی نشان نداد و فقط با چهره متفکر به میز زل زد.ازش خجالت میکشیدم و تمام تلاشم رو میکردم نگاهم با نگاهش برخورد نکنه.چند دقیقه بعد هردومون درحال غذا خوردن بودیم.داشتم با خودم فکر میکردم اگر کل جریان رو بفهمه چه واکنشی نشون میده.؟اگر بفهمه من الان بخاطر اونه که اینجام و دارم به نحوی ازش سوئ استفاده میکنم بازم باهام مهربون میمونه؟قطعا جواب منفی بود.
    از اینکه نقش یک آدم دورو و عوضی رو بازی میکردم احساس خوبی نداشتم و درتمام طول صرف غذا نگاهم رو ازش می دزدیدم. وقتی نهارم تموم شد آندره از آشپزخونه بیرونم کرد و علارغم تلاش زیادی که برای منصرف کردنش کردم میخواست خودش ظرفا رو بشوره.تنها نگاه تشکر آمیزی بهش انداختم و بعد با پریشانحالی رفتم طبقه بالا تا کمی استراحت کنم.سرم درد گرفته بودو زانوهام ضعف داشت اما هرطور بود خودم رو به اتاقم رسوندم و روی تخت دراز کشیدم.
    فکر کردن به اتفاقات اخیر تنها من رو ناراحت تر میکرد اما از طرفی باید یک تصمیم قاطع میگرفتم.در یک دوراهی سخت و مضخرف قرار گرفته بودم که نه راه پس داشتم نه راه پیش.شاید تنها کاری که میتونستم انجام بدم فقط و فقط صبر کردن بود.
    اینکه بخوام سرخورد کاری کنم یا تصمیم عجولانه بگیرم تنها باعث میشد اوضاع رو بدتر کنم.اما ترس عمیقی ته دلم وجود داشت و دلیلش هم آندره بود.از این میترسیدم اگر همه جریان رو بفهمه چیکار میکنه؟خیلی معنی بود که واکنشش برام مهم شده بود آخه مگه اون چه جای از زندگیم رو پر میکرد یا چه نسبتی باهام داشت؟منیکه در گذشته در طرز فکر خانواد و دوستام برام مهم نبود حالا از قضاوت شدن توسط یک غریبه وحشت داشتم.
    ---------------------------------------------
    زمانیکه از خواب بیدار شدم اتاق کاملا تارک بود و از بیرون صدای وزیدن باد می اومد.شاخه های درختی که کنار پنجره بود تق تق صدا میداد و بیدارم کرد.با خواب آلودگی بلند شدم و چراغ رو روشن کردم.سپس به سمت پنجره رفتم و پرده رو کنار کشیدم.ابر ها جلوی ماه رو گرفته بودند و جنگل خوفناک تر از همیشه به نظر میرسید.
    به سمت سرویس بهداشتی رفتم و آبی به دست و صورتم زدم بعد موهامو برس کشیدم و رفتم طبقه پایین.زمانیکه به پذیرایی رسیدم،با بوی خوش لازانیایی که تو خونه پیچیده بود متحیر شدم.لبخند بزرگی زدم و رفتم تو آشپزخونه با دیدن آندره که داشت ظرفای کثیف رو میشست بیشتر متعجب شدم.به سمتم برگشت و با دیدنم لبخند مهربونی زد و از جلوی سینک اومد کنارسپس در مایکروفر رو باز کرد و ظرف لازانیا رو کاملا پخته بود گذاشت رو میز آشپزخونه.

    پیشبند رو درآورد و شروع کرد به تعظیم کردن.خندیدم و دیوونه ای نثارش کردم. به درگاه آشپزخونه تکیه زدم و سعی کردم از ریختن اشک هام جلوگیری کنم.آندره با دیدنم که در عین خوشحالی گریه میکردم مات و متعجب ایستاد.بهش گفتم:
    -نمیدونی...نمیدونی چقدر خوشحالم که می بینم روز به روز حالت بهتر میشه.خدای من چقدر حال بهم زنم نمیدونم چرا اینقدر زود احساساتی میشم.
    دستاش رو گذاشت رو میز و خودشم به میز تکیه زد سپس زیباترین لبخندی که میتونست رویصورتش نقش ببنده رو بهم زد.چندبار لباهاش رو تکون داد و سعی کرد حرف بزنه اما من اصلا لبخوانی بلند نبودم پس گفتم:
    -همینکه تونستی تا این حد پیشرفت کنی و از لحاظ روحی خودت رو پیدا کنی باید خداروشکر کنیم.از ته دلم مطمئنم بزودی صدات رو هم پیدا میکنی فقط صبر کن.
    با کلافگی پوفی کشید و دستش رو توی موهاش فرو کرد.دوباره گفتم:
    -به من نگاه کن.
    وقتی چشمهای اشک آلودش رو به سمتم گرفت به سمتش رفتم و دستاشو گرفتم.سپس با نهایت صداقتی که تو صدام داشتم گفتم:
    -من بهت قول میدم که حالت کاملا خوب میشه.میتونی مثل گذشته حرف بزنی،بخندی و صدات همه جا بپیچه.نمیدونم میتونی بهم اعتماد کنی یا نه اما بهت قول میدم کمکت کنم صداتو پیدا کنی.
    دستش رو گذاشت رو دستم و قطره ای از اشکش افتاد رو دستم.اشک هاشو پاک کردم و با شوخی گفتم:
    -زشته مگه مردم گریه میکنه؟حالا ببینم لازانیایی که درست کردی قابل خوردنه یا به کشتنمون میده.
    خنده بی صدایی کرد و بینیش رو بالا کشید.وقتی می خندید و نمیتونست قهقهه بزنه دلم براش شرحه شرحه میشد اما به هیچ وجه نباید چیزی رو به روش می آوردم چون مطمئنا اوضاع روحیش بهم میریخت.نمیدونستم اگر یادش بیارم که قبلا خواننده بوده میتونه بهش کمک کنه یا نه؟میدونستم این موضوع مال چند سال پیشه و احتمالا الان شهرتش به فراموشی سپرد شده و حتی اگر بازهم صداش رو به دست می آورد ممکن بود نتونه خوانندگی کنه پس احمقانه بود اگر این موضوع رو پیش میکشیدم.
    با نیش خند پهنی که روی صورتم بود سر میز نشستم و کمی از غذا رو چشیدم.با حیرت قورتش دادم و گفتم:
    -پسر تو معرکه ای.از این به بعد پختن غذا با توعه دیگه خوددانی.
    مشخص بود از تعریفم خوشحال شده چون چشمهای یخی و سردش مثل گرمای تابستانی تغییر کرد.با اینکه گرسنه نبودم اما تاجاییکه میتونستم از غذا خوردم چون میدونستم همه حرکاتم روش تاثیر گذاره.
    با اینحال خودش زیاد نخورد و فقط با لبخند جذابی درحال تماشای من بود.وقتی تا خرتناق غذا خوردم عقب کشیدم و گفتم: -فکر کنم تا یک ماه دیگه نیازی به غذا نداشته باشم. اینبار من از آشپزخونه بیرونش کردم تا ظرفا رو بشورم.ابتدا میز رو جمع کردم و مقدار کمی از لازانیا رو مونده بود انداختم تو سطل آشغال.
    سپس شروع کردم به نفرت انگیز ترین کار دنیا یعنی ظرف شستن.با ناراحتی فکر کردم که امشب قرار نیست تا صبح خوابم ببره چون ساعت نه شب بود و من نیم ساعت پیش از خواب بیدار شدم.زمانیکه داشتم ظرف میشستم آندره اومد تو آشپزخونه و شروع کرد به گشتن کابینت ها خواستم بپرسم چی میخواد اما منصرف شدم .
    چند دقیقه بعد یک کیسه کوچیک ذرت و قابلمه بزرگ رو از کابینت آورد بیرون.قابلمه رو گذاشت رو اجاق گاز و شروع کرد به بو دادن ذرت.وقتی نگاهم رو دید چندبار ابرو بالا انداخت و به قابلمه اشاره کرد.منم گفتم:
    -پاپ کرن فقط با فیلم میچسپه.امیدوارم تو کشوهای میز تلوزیون بتونیم چند تا فیلم خفن پیدا کنیم.
    نیشخند پهنی زد و قابلمه رو تکون داد تا ذرتا نسوزن.ظرفا رو با دستمال خشک کردم و از تو یخچال پارچ شربت و دوتا لیوان گذاشتم تو سینی سپس از داخل یکی از کابینتا مقداری تخمه که مال مدت ها پیش بود رو آوردم بیرون.
    نمیدونستم این وسایل مال چند وقت پیشه اما تنها چیزی که برام اهمیت داشت خوردنشون بود.سینی رو بردم تو پذیرایی و رفتم تا دنبال فیلم بگردم.
    وقتی کشو رو باز کردم کلی سی دی و فلش به چشمم خورد پس با هیجان همشون رو بیرون آوردم تا ببینم کدوم رو امشب ببینیم.اکثر فیلم ها اسماشون برام ناآشنا بود اما داشتم دنبال فیلمی میگشتم که اکشن و هیجان انگیز باشه.مدت زیادی درحال گشتن بودم اما نتونستم چیز به درد بخوری پیدا کنم.چند دقیقه بعد آندره اومد تو پذیرایی و ظرف پاپا کرن رو گذاشت رو میز.
    وقتی دید هنوز فیلمی پیدا نکردم،کنارم نشست و در عرض چند ثانیه یکی از سی دی ها رو گرفت جلو چشمم.بیشتر از اینکه از اسم فیلم بترسم از لبخند خبیثانه و شیطانی آندره ترسیده بودم.با شیطنت گفتم:
    -مطمئنی میتونی این فیلمو ببینی؟میترسم از شدت ترس شب خوابت نبره.
    پوزخندی زد و تو نگاهش ( حالا ببینیم کی میترسه) خاصی دیده میشد.کمی ترسیده بودم چون قبلا اسم این فیلم رو شنیده بودم و با اینکه هنوز فیلم رو ندیده بودم بدنم داشت ویبره میرفت.با اینحال چیزی نگفتم تا نفهمه از دیدن فیلم اکراه دارم.اون موقع ها دنیز چندین بار خواست من رو ببره سینما که فیلم( احضار) رو ببینیم اما از اونجاییکه من حتی بدون دیدن فیلم ترسناک هم بازم شبا کابوس می دیدم اصلا نمیخواستم اینم بشه قوز بالا قوز و درخواستش رو هیچ وقت قبول نکردم.
    حالا داشتم تو یک شب تاریک و بارونی که رعد و برق با تمام وجود میغرید،میان این جنگل خوفناک همون فیلم رو می دیدم.حالا دیگه مطمئن شدم هیچ وقت اینقدر بدشانسی نیاوردم. آندره، ظرف پاپ کرن رو گذاشت بینمون و تلوزیون رو روشن کرد.اما قبلش بلند شد و چراغ رو خاموش کرد که با لحن تندی گفتم:
    -چراغو چرا خاموش کردی؟[/HIDE-THANKS]
     

    Nora_78

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/07/28
    ارسالی ها
    287
    امتیاز واکنش
    7,334
    امتیاز
    531
    [HIDE-THANKS]پارت شصت و شش

    فقط شونه بالا انداخت و به تلوزیون اشاره کرد.میدونستم اگر چراغو روشن کنم واکنش جالبی نشون نمیده پس درحالیکه کوسن روی مبل رو چنگ میزدم،با چشمای گشاد شده به صفحه تلوزیون زل زدم.
    صدای خرت خرت جویدن پاپ کردن آندره روی مخم بود اما برای اینکه خودمم ریلکس باشم شروع کردم به خوردن.وقتایی که به جاهای ترسناکش ، تمام سعی خودمو میکردم ریلکس باشم یا حواسم رو پرت کنم اما صداش همه تلاشم رو بی نتیجه میزاشت و از جا میپریدم.
    آندره گاهی اوقات به حالت هام می خندید و دستم می انداخت منم فقط با لحنی عصبی ازش میخواستم بس کنه.وقتی فیلم به اتاق خواب دخترا رسید عملا داشتم زهره ترک میشدم.نیروهای شیطانی پتو رو از روی پای دخترا میکشیدن و تو یکی از قسمت ها وقتی پای دختره از پتو زد بیرون،به طرز شدیدی پاش کشیده شد و دختره شروع کرد به جیغ زدن.
    وقتی فیلم به قسمت جیغ زدنش رسید،ناخودآگاه هین بلندی کشیدم و به مبل چسپیدم .چند دقیقه بعد وقتی اون التهاب اولیه رفع شد،خودم رو جمع و جور کردم و اخم غلیظی به نیشخند آندره کردم.نمیدونستم چرا نمیترسه درحالیکه واقعا فیلم ترسناکی بود.
    زمانیکه سی دی اول تموم شد،از جا پریدم و سریع رفتم تا چراغو روشن کنم.آندره با تعجب اشاره کرد دوباره خاموشش کنم اما لبخند مصنوعی زدم و گفتم: -تا تو سی دی دوم رو بزاری تو دستگاه،من میرم یه آبی بخورم بیام. پریدم تو آشپزخونه و یک لیوان آب خوردم سپس روی صندلی نشستم و سرمو گذاشتم تو دستام.
    باید هرطور شده این فیلم رو می دیدم.حتی اگر سکته میکردم باید می دیدم چون نمیخواستم یک آدم ترسو جلوه بدم.شروع کردم به باد زدن صورت ملتهبم و با خودم گفتم:
    -الان میرم دوباره میشینم فیلم رو نگاه میکنم و به هیچ وجه نخواهم ترسید.حتی ازجام تکونم نمیخورم چه برسه به ترسیدن یا جیغ زدن.
    باید هرطور شده این فیلم رو می دیدم.حتی اگر سکته میکردم باید می دیدم چون نمیخواستم یک آدم ترسو جلوه بدم.
    آندره اومد تو آشپزخونه و به حرکاتم زل زد.تو صورتش تعجب و گیجی دیده میشد انگار حرکاتم رو درک نمیکرد.از جا بلند شدم و پرسیدم:
    -چیزی شده؟
    سرش رو معنای مخالفت تکان داد و بعد به پذیرایی اشاره کرد انگار میخواست بگه بریم و ادامه فیلم رو ببینیم.نفس عمیقی کشیدم:
    -باشه تو برو الان منم میام. نگاه تردید آمیزی بهم انداخت سپس از آشپزخونه بیرون رفت.نفس عمیقی کشیدم و بعد پشت سرش رفتم تا ادامه فیلم رو ببینیم.با چهره خونسرد رو مبل نشستم و پامو انداختم رو پام سپس لبخند ملیحی به آندره زدم که تو چشمهاش میخوندم احساس میکنه دیوونه شدم اما من فقط داشتم سعی میکردم آروم باشم.آندره فیلم رو پلی کرد و بلافاصله قسمت های ترسناک فیلم شروع شد.خیلی سعی میکردم چشمها و گوشام رو نبندم چون ضایع بود پس با چهره سفید شده به تلوزیون زل زدم.هرچقدر فیلم جلوتر میرفت احساس میکردم بیشتر رنگم میپره و نکته آزار دهنده ماجرا آندره بودکه با خونسردی تمام به مبل تکیه زده و پاپ کردن میخورد.
    داشتم سعی میکردم جلوی خودم رو بگیرم و ظرف پاپ کرن رو به دیوار نکوبم چون خیلی رو اعصابم بود.تو قسمتی از فیلم وقتی لورن وارن، پرت شد تو انباری خونه، نامحسوس خودم رو بغـ*ـل کردم.
    بعد فاجعه اصلی رخ داد.وقتی ناگهان صفحه تلوزیون چهره کریه موجود شیطانی داخل فیلم رو نشان داد، دیگه نتونستم بیشتر از اون خودم رو نگه دارم.
    از جا پریدم و جیغ بلندی کشیدم طوریکه ظرف پاپ کرن از دست آندره افتاد و خرد و خاکشیر شد بعد شروع کرد به سرفه کردن انگار تکه های پاپ کرن پریده بود تو گلوش.از جاش بلند شد و یک لیوان شربت برای خودش ریخت و در یک حرکت همش رو سر کشید.
    هنوز اون التهاب رفع نشده بود که احساس کردم پام رو گذاشتم رو چیز لزج و تردی که زیر پام له شد.با وحشت پامو بلند کردم و به سوسک سیاه و بزرگی که له شده بود زل زدم.چنان جیغ بلندی زدم که حنجرم خراشیده شد.
    سپس در یک حرکت مارمولک وار،از گردن آندره آویزان شدم و چیزی نمونده بود که اونم زمین بخوره اما هرطور شده بود تعادلش رو حفظ کرد.در عین اوضاع و احوال قمر در عقرب ، فیلم همچنان ادامه داشت و من نمیدونستم از تصور له کردن یک سوسک گریه کنم یا با دیدن صحنه های فیلم جیغ بزنم. آندره که از صدای جیغ هام عصبی شده بود درحالیکه یک دستش رو گذاشته بود زیر پام تا نیافتم،با دست دیگش محکم رو تلوزیون کوبید طوریکه تلوزیون بیچاره ، به آنی خاموش شد.
    نفس های ملتهب و لرزان به گردنش میخورد و بدنم از شدت ترس ویبره میرفت.گردنش رو سفت تر گرفتم و خودم رو بالاتر کشیدم سپس پاهامو دور کمرش حلقه کردم.اصلا وضعیتی که داشتیم رو درک نمیکردم فقط سوسک سیاه و بزرگی رو تصور میکردم که زیر پام له کردم.
    کابوسی که چند پیش بخاطر اون دخترای احمق دچارش شده بودم ، انگار نمیخواست به این زودیا دست از سرم برداره چون ترسم از سوسک ها،بسیار غیرعادی و احمقانه شده بود. آندره همونطور که دستش رو روی پشتم گذاشته بود رو مبل نشست و موهامو نوازش کرد.طولی نکشید که اشکهام سرازیر شد و فین فین کنان اشکاهمو به یقه لباسش مالیدم.نمیدونستم الان دقیقا چرا دارم گریه میکنم؟
    بخاطر وحشتی که داشتم؟بخاطر ترس احمقانم از سوسک؟یا شایدم همه عقده های این مدت که رو دلم تلنبار شده بود داشتن خودشون رو به نوعی نشون میدادن؟درهر حال بعد از دقایقی طولانی گریه کردن بالاخره کمی به خودم اومدم و متوجه وضعیتم شدم.اما اینقدر خجالت میکشیدم که نمیتونستم سرمو بلند کنم.
    بعد از مدتی نسبتا طولانی که درحال نوازش موهام بود،به خودم جرعت دادم و سرم رو از تو یقش آوردم بیرون و به صورت ناراحتش نگاه کردم.صورت هامون اینقدر بهم نزدیک بود که نفس هاش پوست صورتم رو میسوزوند.چشمهای آبیش تو تاریک روشن اونجا،انگار حالا پر رنگ تر از همیشه شده بودند و میتونستم ناراحتی و غم عمیقی رو در نی نی چشمهاش ببینم.چندبار لبهاشو تکون داد و کلمه ها رو ادا کرد اما نمیتونستم بفهمم چی داره میگه.قلبم به قدری تند میکوبید که مطمئن بودم آندره به راحتی صدای تاپ تاپش رو میشنوه.
    صورتم به سرعت ملتهب شد و دستام یخ زد.خدای من این دیگه چه حسی بود که داشتم؟با صدای خشداری زمزمه کردم:
    -معذرت میخوام...میدونم خیلی احمقم...آخه مگه سوسکم ترس داره...
    انگشتش رو گذاشت رو ل*ب*هام و دستم رو گرفت گذاشت روی صورتش.ته ریش چند روزش کف دستم رو قلقلک میداد و زمانیکه لبخند مهربونی بهم زد منهم بالاخره تونستم کمی آروم باشم.دوباره زمزمه کردم:
    -هیچ وقت آدمی مثل تو ندیدم.چطور میتونی اینقدر ...اینقدر راحت آرومم کنی؟
    سپس دستش رو گذاشتم رو گونم و چشمامو بستم.در اعماق قلبم میدونستم تنها اینجوری میتونم احساس خوبی که بهش داشتم رو منتقل کنم.احساساتم هرلحضه بیشتر غلیان میکرد و انگار تک تک سلول های بدنم با نوعی انرژی عجیب و رمز آلود پر میشد.نفس هام تند تر میشد و دستهام که تا لحضاتی پیش یخ زده بودند حالا انگار مثل کوره میسوختند.
    کف دستم رو گذاشتم رو قفسه سینش و نفس عمیقی کشیدم.قطره اشکی که با سرسختی از میان پلک های بستم رو دستش چکید من رو بهت زده کرد اما نمیتونستم منکر این بشم که تا به حال در تمام طول عمرم چنین حس خالص و نابی نداشتم.
    در همون زمان ، رعد و برقی زد و فضای خونه برای لحضاتی روشن تر از قبل شد.وقتی به صورتش نگاه کردم انگار غیرقابل درک ترین حس ها رو توی چشم هاش می دیدم.تا به حال هرگز اینقدر گیج و آشفته نبودم که نه بتونم احساس خودم رو بفهمم نه احساسی که تو چشمهای طرف مقابلم بود.سپس به خودم اومدم و در یک حرکت سریع از آغوشش اومدم بیرون.با صدای لرزانی گفتم:
    -من...من باید برم...معذرت میخوام اگه ترسوندمت... سپس بدون اینکه به چهرش نگاه کنم با تمام سرعت به سمت طبقه بالا دویدم.با هر قدم که برمیداشتم انگار وجودم سردتر و روحم بیحس تر میشد.تمام احساس خوب و انرژی عجیبی که سلول های بدنم و حتی تک تک تار موهام رو دربر گرفته بود ، ثانیه به ثانیه کمتر و محو تر میشد.زمانیکه بالاخره به طبقه بالا رسیدم، خودم رو تو اتاقم حبس و در رو قفل کردم.
    سپس همونجا پشت در سر خوردم و روی پارکت های کف زمین نشستم.نمیدونستم چه مرگم شده اما انگار هیچ احساسی تو بدنم نمونده بود و زانوهام بیشتر اون توان تحمل وزنم رو نداشتند.آخرین چیزی که به خاطر داشتم چشمهای اشک آلودم بود که به پنجره بارون زده اتاق خیره نگاه میکردند.[/HIDE-THANKS]
     

    Nora_78

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/07/28
    ارسالی ها
    287
    امتیاز واکنش
    7,334
    امتیاز
    531
    [HIDE-THANKS]پارت شصت و هفت

    فصل پانزدهم صبح روز بعد با صدای تق تق های پیاپی که به پنجره اتاقم زده میشد،از خواب پریدم.گیج و خواب آلود سرم رو بلند کردم و اولین چیزی که متوجه شدم این بود که روی تختم خوابیده بودم و ملافه هم روم کشیده شده بود.متعجب و گیج خواب بلند شدم و تلوتلو خوران کنار تخت ایستاد.تا جایی که یادم می اومد من دیشب پشت در اتاق خوابم برد اما حالا رو تخت از خواب بیدار میشدم.یعنی شب تو خواب راه رفتم؟
    سپس یادم اومد که آندره یه کلید زاپاس از اتاقم داره و از اینکه شب من رو آورده تو تخت صورتم سرخ و ملتهب شد.خجالتی که میکشیدم فقط بخاطر اتفاقات دیشب بود چون احساس میکردم الان فکر میکنه من یک دختر سوسول و احمقم که با هر چیز کوچیکی جیغ جیغ میکنم اما واقعا اینطور نبود.سپس رفتم جلوی پنجره تا ببینم این صداها بخاطر چیه که دیدم آندره با سوئی شرت وشلوار گرم کن وسط محوطه ایستاده و داره بهم اشاره میکنه برم پایین.اطرافش تخته چوب و کلی خرت و پرت دیگه می دیدم که حدس میزدم میخواد همون خونه درختی که قبلا براش نقشه کشیدیم رو بسازه.
    اما آخه چطور میخواست اونو بسازه؟تاجایی که میدونستم به همین راحتیا هم نبود.لبخند محوی زدم و دستمو براش تکون دادم. ناراحت و عصبی رفتم تو سرویس بهداشتی تا صورتم آبی به دست و صورتم بزنم.اما بعد پشیمون شدم و تصمیم گرفتم دوش بگیرم تا حالم کمی جا بیاد.
    از اینکه می دیدم هر روز داره بهتر میشه و بیشتر خودش رو پیدا میکنه از ته دل خوشحال بودم اما...غم عمیقی تو قلبم حس میکردم که به هیچ وجه نمیدونستم دلیلش چیه.گاهی اوقات همچین حالتی بهم دست میداد اما امروز انگار شدتش اونقدر زیاد بود که میخواست همه روزم رو تحت الشعاع قرار بده. نیم ساعت بعد از حموم خارج شدم و سریع موهامو خشک کردم.سپس آرایش کم رنگی کردم و رفتم طبقه پایین.صدای اره و کوبیدن چکس به چوب تو محوطه اونقدر بلند بود که میتونستم از داخل پذیرایی بشنوم.
    در خروجی رو باز کردم و رفتم بیرون بهش نگاه کردم که چطور موهای طلایی رنگش زیر نور خورشید پاییزی به طرز خیره کننده ای می درخشید.سرش رو بلند کرد و با دیدنم چشمکی زد بعد تعظیم بلند بالایی کرد.سرمو تکون دادم و درحالیکه می خندیدم رفتم بیرون:
    -تو دیوونه ای...آخه این وقت صبح چطور حوصله داری اینکار سختو انجام بدی؟
    فقط لبخند درخشانی زد و دوباره مشغول کار شد.مثل اینکه رفته بود و از انباری پشت خونه تخته هایی که چند وقت پیش دیده بودم رو آورده بود داخل محوطه با این اوصاف انگار خیلی وقت بود از خواب بیدار شده بود.موهای لختش رو که بلند شده بود انداخت پشت گوشش و نفس نفس زنان صاف ایستاد بهم نگاه کرد.داشتم سعی میکردم نگاهم رو ازش ندزدم اما چهرم به سرعت سرخ شد که لبخند مرموزی زد.برای اینکه جو رو عوض کنم گفتم:
    -من میرم صبحانه درست کنم بعد میام صدات میزنم که دوتایی صبحانه بخوریم.تنهایی سخته منم کمکت میکنم . مکثی کردم بعد ادامه دادم:
    -قبوله؟
    انگشت شستش رو بالا برد و بعد دوباره شروع کرد به اره کشیدن تخته چوب.سریع رفتم داخل و اول از همه کتری رو گذاشتم رو اجاق گاز زیرشم روشن کردم بعد در عرض چند دقیقه میز صبحانه رو چیدم.زمانیکه کتری جوش اومد چای رو دم کردم و ریختم تو فنجون تا کمی سرد بشه چون آندره عادت داشت چای داغ رو سر بکشه و با این اوصاف داشتم سعی میکردم از آسیب دیدنش جلوگیری کنم هر چند مطمئن بودم بعدا مجبورم میکرد چای رو عوض کنم.
    خواستم برم صداش بزنم که خودش اومد تو پذیرایی و درحالیکه بهم لبخند میزد پوتین هاشو از پاش در آورد.احساس میکردم امروز با همیشه فرق داره چون با تمام وجود میتونستم احساس خوبی که تو وجودش بود رو لمس کنم.انگار نوعی انرژی بینمون بود که احساساتمون رو بهم متصل میکرد چون همیشه میتونستم به راحتی وضعیت روحیش رو درک کنم. اومد تو آشپزخونه و روی صندلی نشست.ابتدا فنجان چای رو برداشت وقتی فهمید سرد شده با اخم بهم نگاه کرد.سعی کردم لحنم جدی باشه:
    -هرگز اجازه نمیدم چای داغ بخوری.الانم همونو بخور اونقدرام سرد نیست.
    پوف کلافه ای کشید و با اکراه چای رو نوشید.چند تا نون تست گذاشتم رو میز و ظرف کره و مربا رو به سمتش هل دادم که نگاه تشکر آمیزی بهم انداخت.اصلا دوست نداشتم سر میز سکوت برقرار باشه پس گفتم:
    -تو فکر میکنی واقعا میتونی اون خونه درختی رو بسازی؟زیادم راحت نیست.
    به خودش اشاره کرد و انگشت سبابه و شستش رو بهم چسپوند.تک خنده ای کردم:
    -فکر میکنی اینقدر کارت درسته که میتونی انجامش بدی؟ لبخند شیطنت آمیزی زد و ابرو بالا انداخت.
    -باشه ببینیم و تعریف کنیم.ولی منم کمکت میکنم که بتونیم زودتر تمومش کنیم.
    سرش رو تکون داد و برای خودش چای ریخت.مدتی نسبتا طولانی بهش زل زدم تا از رو بره اما با پر رویی تمام چای داغ رو سر کشید که اخم غلیظی کردم:
    -آخه من به تو چی بگم؟چرا اینقدر لجبازی؟باورکن اگه یه ذره صبر کنی تا سرد بشه خیلی بهتره.
    باز هم به حرص خوردنم لبخند زد و من بیشتر از قبل از عصبی شدم اما چیزی نگفتم چون میدونستم حریفش نمیشم.نیم ساعت بعد وقتی صبحانه تموم شد،میز رو جمع کردم و رفتم تو پذیرایی.آندره درحال پوشیدن پوتیناش بود که گفتم:
    -صبر کن برم لباس بپوشم با هم بریم.
    بلند شد و سرش رو به معنای موافقت تکون داد.سریع رفتم طبقه بالا و ابتدا پلیور گشادم و سپس کاپشن پف پفی که تو کمد پیدا کرده بودم رو پوشیدم بعد دوتا شلور گرم کن روی هم پوشیدم و درحالیکه داشتم از شدت گرما خفه میشدم رفتم طبقه پایین.اندره با دیدنم ابتدا ابرو بالا انداخت سپس شروع کرد به خندیدن که بهش تشر زدم:
    -نخند.باید خودتم مثل من لباس بپوشی.
    خندش ناپدید شد و خواست بره بیرون که خودمو رسوندم به در و جلوی راهش رو سد کردم.سرمو بالا گرفتم و به چشمهای درخشانش نگاه کردم:
    -یا میری لباس میپوشی یا نمیزارم بری بیرون اصلا هم شوخی ندارم.
    چند لحضه بهم زل زد سپس دستاشو گذاشت روی در و صورتش رو به صورتم نزدیک کرد.به آنی نفس هام تند شد و کف دستم عرق کرد.تپش قلبم اونقدر ناگهانی بالا رفت که مات و متحیر مونده بودم.گوشه ل*ب*هاش به سمت بالا رفت و باز هم همون حس غیر قابل درکی که دیشب تو چشمهاش دیده بودم اومد تو چشمهاش.دمای اطرافم که تا چند لحضه پیش پایین بود در عرض چند ثانیه انقدر بالا رفت که احساس میکردم دارم تو کوره میسوزم.داشتم تو دلم به خدا التماس میکردم که تپش های دیوانه وار قلبم به گوش آندره نرسه چون خیلی غیر عادی و عجیب به نظر میرسید. سرش رو پایین و پایین تر آورد سپس لبهاشو گذاشت رو گردنم و نفس های گرمش پوستم رو میسوزوند.انقدر تپش قلبم بالا رفته بود که احساس میکردم هرآن ممکنه از کار بیافته.ل*ب*هاش رو بی حرکت گذاشته بود روی گردنم اما من داشتم جان به جان آفرین تسلیم میکردم.
    نفس کشدار و عمیقی کشیدم و در یک حرکت سریع از زیر دستش اومدم کنار و تا جای ممکن ازش دور شدم چون اگر فقط یک ثانیه دیگه تو اون وضعیت میموندم ، حتما سکته میکردم.کف دستامو گذاشتم رو گونه های ملتهبم و نفس نفس زنان سعی کردم تپش قلبم رو آروم کنم.با صدای لزرانی گفتم:
    -چرا...چرا اینکارو کردی؟
    لبخند شیطنت آمیزی زد و چندبار ابرو بالا انداخت سپس از خونه بیرون رفت و در رو پشت سرش بست.زانو هام توان تحمل وزنم رو نداشت پس به در تکیه زدم و دستم رو گذاشتم رو قلبم.هنوز هم نفس نفس میزدم و گلوم خشک شده بود ولی هر لحضه که میگذشت بیشتر متوجه قضیه میشدم و نمیدونستم عصبانی بشم یا برم از خجالت بمیرم؟باورم نمیشد که چنین واکنش های احمقانه ای نشون دادم اما...اما واقعا امکان نداشت بتونم آروم باشم.
    خدای من حالا چطوری تو صورتش نگاه کنم.؟بعد عصبانیتی که ازش داشتم بیشتر و بیشتر شد.چطور فهمیده بود وقتی بهش نزدیک میشم چنین وضعیتی پیدا میکنم؟اون رسما ازم آتو داشت و مطمئن بودم از این بعد با این روش تا میتونه اذیتم میکنه.
    ولی نباید میزاشتم ازم سوژه داشته باشه.هرگز...هرگز نباید بزارم.خدایا خودت کمکم کن بتونم خودمو کنترل کنم.دوباره کف دستای یخ زدم رو گذاشتم رو گونم و خودمو باد زدم که از گرمای درونم کاسته بشه.
    خواستم برم بیرون اما سریع پشیمون شدم و رفتم طبقه بالا.لباسم رو که توش مثل کوره میسوختم پرت کردم رو تخت و رفتم تو حموم تا از این وضعیت اسفبار کمی خارج شم.[/HIDE-THANKS]
     

    Nora_78

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/07/28
    ارسالی ها
    287
    امتیاز واکنش
    7,334
    امتیاز
    531
    [HIDE-THANKS]پارت شصت و هشت

    چند دقیقه بعد دوش آب رو باز کردم و رفتمزیرش.وقتی آب سرد روی تنم ریخته هینی کشیدم دولا شدم اما نرفتم کنار تا از گرمای تنم کاسته بشه.چشمامو بستم و چندبار پشت سر هم نفس های عمیقی کشیدم سپس بعد از چند دقیقه رفتم بیرون و حوله رو پیچیدم دورم.
    با احتیاط و آرامش رفتم کنار پنجره تا محوطه رو ببینم اما نمیتونستم آندره رو ببینم.اخم غلیظی کردم و پرده کشیدم.به خودم قول داده بودم که دیگه هرگز واکنش های احمقانه نشون ندم تا بیشتراز این اذیتم نکنه.به سمت کمد رفتم تا لباس بپوشم اما همون موقع از تو راهرو صدای قدم هایی رو شنیدم که به اتاقم نزدیک میشدند.
    لحضات بسیار نفس گیری بود و تا به خودم بیام و جیغ بزنم در اتاق باز شد و آندره با چهره خون سرد اومد داخل.
    پشت کمد سنگر گرفتم و جیغ زدم:
    -برو بیرون لباس تنم نیست.
    البته خداروشکر میکردم حوله رو دورم پیچیده بودم وگرنه آبرو واسم نمی موند.طولی نکشید که بدنم مثل چند دقیقه پیش داغ شد و با کلافگی نفس کشیدم.وقتی صدای بسته شدن در اتاق اومد سرکی کشیدمو وقتی دیدم کسی اونجا نیست،سریع رفتم تا لباس بپوشم.
    چند دقیقه بعد بدون اینکه موهامو خشک کنم عصبی و خشمگین رفتم طبقه پایین.آندره کنار در ایستاده بود و با دیدن چهره سرخ شده از عصبانیتم لحضه ای جا خورد.رسیدم کنارش و با صدای جیغ مانندی گفتم:
    -تو چطور به خودت جرئت میدی بدون اجازه وارد حریم خصوصی یک دختر بشی؟اصلا با خودت فکر کردی ممکنه عـریـ*ـان باشم یا تو وضعیتی باشم که نخوام منو ببینی؟این چندمین باره که بدون در زدن میای تو اتاقم و من رو تو وضعیتی میبینی که دلم نمیخواد.
    چند ثانیه به صورت سرخ شدم زل زد سپس سرش رو به معنای نفهمیدن تکان داد.انگار درک نمیکرد چرا از این موضوع ناراحتم.بغض سنگین و مضخرفی توی گلوم جا خوش کرد اما هرطور بود قورتش دادم و گفتم:
    -بایدم نفهمی آخه تا به حال چی رو متوجه شدی که این یکی رو بفهمی؟درسته لال شدی و نمیتونی صحبت کنی اما حداقل وقتی میخوای بیای تو اتاقم در بزن تا منم اجازه ورود بدم.دیگه هیچ وقت نمیخوام این حرفا رو تکرار کنم آندره چون دفعه دومی وجود نداره و هرگز باهات صحبت نمیکنم.
    با تموم شدن صحبت هام چند ثانیه طول کشید تا فهمیدم چه چرت و پرتایی بلغور کردم.چهره آندره هر لحضه که میگذشت سرد تر و چشمهاش غمگین تر میشد.مثل همه وقت هایی که دستپاچه میشدم دستم رو گذاشتم رو صورتم و با صدای لرزانی زمزمه کردم:
    -معذرت میخوام...
    بدون اینکه بهم توجه کنه ابتدا با حالتی خشمگین به خودش اشاره کرد و لبهاشو تکون داد اما نمیفهمیدم چی داره میگه.سپس وقتی چهره غمگینم رو دید بی حرکت ایستاد و بهم زل زد.دوباره گفتم:
    -معذرت میخوام...
    اما آخرین چیزی که قبل از بیرون رفتنش از خونه و کوبیدن در ازش دیدم،چشمهای پر از اشک و صورت رنگ پریدش بود.به دیوار تکیه زدم و نفس نفس زنان سعی کردم تپش قلبم رو آروم کنم.آخه من چطور میتونم انقدر احمق باشم؟چطور میتونم تا این حد بیشعور باشم که چنین چرت و پرتایی رو بهش بگم؟به سرعت از واکنشم پشیمون شده بودم اما دیگه فایده ای نداشت و اتفاقی که نباید افتاده بود.دوست داشتم با تمام توان سرم رو به دیوار بکوبم اما حتی جرئت اینکارم نداشتم.درحالیکه زانوهام تا میشد زمزمه کردم:
    -خدایا منو بکش راحتم کن...دیگه نمیکشم ...آخه من چرا انقدر احمقم اون چرت و پرتا چی بود که بهش گفتم؟
    سرم رو گرفتم تو دستام و چند دقیقه تو سکوت نشستم.امیدوار بودم جایی نرفته باشه چون مطمئن بودم این اطراف رو خوب نمیشناسه و احتمال داشت گم بشه.لحضه به لحضه از اخلاقم متنفر میشدم از اینکه همیشه بدون فکر کردن حرف میزدم و طرف مقابلم رو ناراحت میکردم.اما اینبار با همیشه فرق میکرد.احساس میکردم نه تنها قلبش رو شکستم بلکه اونو از خودم نا امید کردم.مگه من نبودم که بهش قول دادم کمکش کنم بازم بتونه صحبت کنه؟مگه من نبودم که بهش قول دادم همه تلاشم رو برای بهتر شدنش انجام میدم؟
    پس چرا الان مثل آدمای عوضی باهاش صحبت کردم و از خودم نا امیدش کردم؟چطوری دوباره میتونستم اعتمادش رو جلب کنم؟چطوری میتونستم باورهاش رو نسبت به خودم تغییر بدم؟با نا امیدی فکر کردم که چنین چیزی غیر ممکنه.حداقل نه تا زمانی که از دلش دربیارم و اخلاقم رو تغییر بدم.
    از جام بلند شدم و برگشتم طبقه بالا.با ناراحتی رفتم جلوی پنجره و دیدم که داشت مثل قبل تخته چوب ها رو اره میکشید.اما چهرش دیگه مثلقبل نمیدرخشید و از همین فاصله هم غم سنگینی که توی چشمهاش نشسته بود رو می دیدم.درحالیکه به خودم لعنت می فرستادم از جلوی پنجره اومدم کنار و رفتم روی تخت نشستم.داشتم سعی میکردم بخاطر رفتارم خودم رو تبرعه کنم.
    هنوز یادم بود که طبقه پایین چطور عمدا کاری کرد که تا مرز سکته برم سپس برای چندمین بدون اجازه اومد تو اتاقم.اما میتونستم بدون توهین کردن بهش بفهمونم که از اینکارش ناراحت میشم.آه خدایا اون چه حرفایی بود که بهش زدم؟
    با کلافگی بلند شدم و شروع کردم به آماده شدن.
    وقتی بالاخره رضایت دادم که به اندازه کافی در مقابل سرما ایمن شدم ، از اتاق رفتم بیرون و راهی طبقه پایین شدم.خواستم از کنار اتاقش بگذرم اما لحضه ای ایستادم سپس رفتم تو اتاقش و کاپشن ضخیمی که ته کمد دیده میشد رو بیرون آوردم و بعد رفتم بیرون.با قدم هایی آهسته و شرمگین به سمتش رفتم و ایستادم.
    میدونستم متوجه اومدنم شده اما عمدا وانمود میکرد که انگار من اونجا نیستم.یکی از تخته چوب ها رو بلند کرد و شروع کرد به اره کشیدن.اطرافش رو تخته های گوناگون ودر هر سایزی پر کرده بود.وقتی تخته نصف شده رو به کناری پرت کرد به خودم جرئت دادم و کاپشن رو به سمتش گرفتم اما دستم رو کنار زد و دوباره یکی از تخته ها رو برداشت.بغضم رو قورت دادم و گفتم:
    -لطفا لجبازی نکن و کاپشن رو بپوش.تو با من مشکل داری نه با خودت.
    وقتی دوباره بهم اعتنا نکرد ادامه دادم:
    -آندره لطفا...
    خشمگین و عصبی راست ایستاد و چشمهای درخشانش رو که از سرمای اطرافم سردتر بود بهم دوخت سپس کاپشن رو از دستم گرفت و به تندی تنش کرد.با اینکه مشخص بود از دستم ناراحته اما خوشحال بودم که هنوز هم ازم حرف شنوی داره.وقتی دوباره شروع به کار کرد گفتم:
    -من اومدم که بهت کمک کنم.بهم بگو باید چیکار کنم؟
    چند ثانیه مکث کرد بعد بهم اشاره کرد دنبالش برم.به سمت کابینت های چوبی رفت و کنارشون نشست.یک پیچ گوشتی برداشت و شروع کرد به باز کردن پیچ و مهره ها و بعد یکی از پیچ ها رو جلوی صورتم گرفت و اشاره کرد پیچ ها رو باز کنم و درهای چوبی رو براش ببرم.
    سرم رو تکان دادم و نشستم خودشم با همون چهره اخمو و ناراحت ازم دور شد.
    پیچ گوشتی رو چندبار تو دستام چرخوندم بعد با ناشی گری و زحمت زیاد،پیچ ها رو بازکردم.کمی برام مشکل بود چون قبلا چنین کاری انجام نداده بودم هرچند بسیار راحت به نظر میرسید اما چندین بار به جای اینکه پیچ ها رو شل کنم سفت ترشون میکردم که منجر به خسته شدن دستام میشد.
    اما بالاخره تونستم چندتا از درها رو جدا کنم و براش ببرم.سعی میکردم باهاش ارتباط چشمی بگیرم اما به هیچ عنوان اهمیتی به حضورم نمی داد.
    دیگه کم کم داشتم از این رفتار سردش کلافه میشدم اما میدونستم تقصیر منه و نباید از دستش ناراحت بشم هرچند اونم بی تقصیر نبود.تخته ها رو انداختم رو زمین و برگشتم تا بقیه درها رو جدا کنم.حدود دو ساعت طول کشید تا تونستم تمام پیچ و مهره ها رو باز کنم و تپه کوچکی از تخته های چوبی کنار آندره تلنبارکردم.
    با اینکه بسیار خسته شده بودم اما از کارم راضی بودم که تونستم تا حدودی بهش کمک کنم.ظهر شده بود و تصمیم گرفتم برگردم داخل تا نهار رو حاضر کنم.دستامو که خاکی شده بود تکوندم و گفتم:
    -من میرم نهار رو حاضرکنم بعد میام صدات بزنم که نهار بخوریم.
    میدونستم واکنشی نشون نمیده پس نا امید و ناراحت برگشتم داخل خونه.کاپشن رو پرت کردم گوشه پذیرایی و شال گردنم رو انداختم رو مبل سپس رفتم تو آشپزخونه.از تو یخچال وسایل رو خارج کردم و گذاشتم رو میز سپس شروع کردم به درست کردن ساندویچ.با خودم گفتم ممکنه نهار کاملی نباشه اما تمام سعی خودم رو کردم که مخلفات و محتویاتش زیاد و متنوع باشه.
    سبزی،گوجه فرنگی،سوسیس کالباس،کلی ورقه های نازک خیار شور و در آخر فلفل و کمی نمک.داشتم با خودم فکر میکردم چیز دیگه ای اضافه کنم یا نه؟اما بعد رضایت دادم و ساندویچ بعدی رو درست کردم.چند تا درست کردم که اگر آندره سیر نشد ازشون بخوره چون خودم حتی یکی رو هم با زور میتونستم تموم کنم.لحضه ای یاد لازانیای دیروزش افتادم و لبخند محوی روی ل*ب*هام نشست.
    بعد از نیم ساعت وقتی کارم تموم شد،بلند شدم و رفتم تا صداش بزنم.در خروجی رو باز کردم و رو بهش که بدون خستگی چوب ها رو جا به جا میکرد گفتم:
    -نهار حاضره میتونی بیای داخل تا نهار رو صرف کنیم.
    تخته چوب ها رو با خشونت ریخت رو زمین و بعد بدون اینکه بهم توجهی بکنه به سمت خونه اومد و از کنارم رد شد اومد داخل.پوتین هاشو از پاش کند و کاپشنش رو پرت کرد روی مبل.اومدم اعتراض کنم اما دیدم شال گردن خودمم رو مبله پس بیخیال شدم.فکر میکردم میاد تو آشپزخونه میشینه اما ابتدا نگاهی به ساندویچ ها انداخت و دوتاشون رو برداشت بعد رفت تو پذیرایی.
    رو مبل نشست و تلوزیون رو روشن کرد.رفتارش بسیار آزار دهنده بود اما میدونستم ازم دلخوره و نمیخواد سر میز باشه.میتونستم تا حدودی درکش اما با اینحال ، نگاه سرد و چهره بی تفاوتش قلبم رو به در می آمورد چون هرگز ندیده بودم تا این حد از دستم دلخور باشه.واقعا نمیدونستم تا کی میتونم این رفتارش رو تحمل کنم.با دلخوری روی صندلی نشستم و ساندویچم رو گاز زدم.هر از گاهی از بالای اپن بهش نگاهی می انداختم اما اون بی توجه بهم به تلوزیون خیره شده بود.[/HIDE-THANKS]
     

    Nora_78

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/07/28
    ارسالی ها
    287
    امتیاز واکنش
    7,334
    امتیاز
    531
    [HIDE-THANKS]پارت شصت و نه

    ساندویچ رو تا نصف خوردم و بعد روی میز رهاش کردم چون دیگه ظرفیتم تکمیل بود.بلند شدم و کتری رو گذاشتم رو گاز اما بعد تصمیم گرفتم قهوه درست کنم پس از داخل کابینت قهوه جوش رو بیرون آوردم و ظرف ده دقیقه حاضرش کردم.فنجونا رو گذاشتم تو سینی و رفتم تو پذیرایی اما با دیدن آندره که روی مبل خوابش بـرده بود وسط راه ایستادم.
    چند ثانیه مصتاسل شدم و بعد سینی رو گذاشتم رو اپن.اشتهام برای نوشیدن قهوه کور شده بود و تو قلبم بیشتر از هر زمان دیگه ای احساس خلا میکردم.رفتم کنارش روی مبل نشستم و چشمهام گستاخانه گردن و موهای طلایی رنگش رو رصد کرد.مژه های زخیمش روی گونه هاش سایه انداخته بود و احساس میکردم دارم به یک تندیس یا ایزد زیبایی نگاه میکردم.
    آه عمیقی کشیدم واز جام بلند شدم.نمیتونستم بیشتر از اون کنارش بشینم درحالیکه میتونستم با تمام وجودم سیگنال های منفی و بدی که از جانبش به سمتم می اومد رو تحمل کنم.اینبار دیگه مطمئن شده بودم که همه احساسات و احوالات روحیش رو میتونم حس کنم و انگار نوعی نیروی غیر قابل درک ، بینمون در جریان بود.تا کی این وضعیت اعصاب خورد کن و افسرده کننده ادامه پیدا میکرد؟
    داشتم به سمت پله ها میرفتم که ناگهان چیزی توی ذهنم جرقه زد.با عجله به سمت طبقه بالا دویدم و رفتم تو اتاقم سپس تقویم روی میز رو نگاه کردم.با قلبی پر تپش به دیوار تکیه زدم و نالیدم: -وای نه باورم نمیشه امروزه... امروز تولد آندره بود و من تازه یادم افتاده بود.زمانیکه زهرا خانم اومد بود اینجا یک روز به صورت ناگهانی این سوال به ذهنم اومد که روز تولدش کی هست و خداروشکر میکردم حداقل یادم افتاد هرچند کمی دیر.
    حالا باید چیکار میکردم؟کادو چی بهش میدادم؟وای کیک تولد رو چجوری درست کنم؟اصلا براش جشن بگیرم یا نه؟ با رنگ و روی پریده رفتم طبقه پایین و به سمت آشپزخونه رفتم داشتم فکر میکردم چه کادویی بهش بدم؟متاسفانه نمیتونستم چیزی براش بخرم چون این اطراف فروشگاهی وجود نداشت و اگرهم وجود داشت پولی نداشتم که چیزی بخرم.ناراحت و غمگین پشت میز آشپزخونه نشستم و شروع کردم به فکر کردن.چه چیزی میتونم براش درست کنم؟بافتنی که بلد نبودم،خرید کردنم که منتفی میشد،وسایل بخصوصی هم تو خونه وجود نداشت که بخوام با دست خودم براش کادو درست کنم.
    دستی به زنجیر ظریف دور گردنم انداختم و لحضه ای فکر کردم این رو بهش بدم اما بعد با خودم گفتم مگه من براش چه اهمیتی میتونم داشته باشم که گردنبندم براش مهم باشه؟از جام بلند شدم و تصمیم گرفتم براش کیک درست کنم.امیدوار بودم وسایل مورد نیازم تو خونه وجود داشته باشه.ابتدا رفتم تو سردخونه کوچک پشت آشپزخونه و مقداری آرد آوردم.سپس سعی کردم همه چیزهایی که برای درست کردن کیک لازمه رو بخاطر بیارم.قبلا وقتی تو خونه خودمون بودم همراه شهناز آخر هفته ها کیک درست میکردیم و حسابی خوش میگذروندیم اما زمان نسبتا زیادی گذشته بود و شک داشتم بتونم همه مراحل رو درست انجام بدم. تخم مرغ،وانیل،روغن،بکینگ پودر،شکر،پودر شکلات،آرد و شیر ...
    خوب خوشبختانه نود درصد از وسایل رو داشتم و فکر کردم شیر نداریم اما وقتی چشمم به پاکت گوشه یخچال افتاد با شگفتی بیرونش آوردم.واقعا امیدوار بودم خراب نشده باشه چون تو این مدت اخیر اصلا متوجهش نشده بودم.درش رو باز کردم و چندبار بو کشیدم اما بوی خاصی نمیداد.پس پاکت شیر رو گذاشتم روی میز و نفس راحتی کشیدم.سپس شروع کردم به مخلوط کردن وسایل و درست کردن خمیر کیک.موهامو که اومده بود جلوی چشمم فوت کردم تا نره تو چشمم اما همینکه سرمو بلند کردم با دیدن آندره که جلوی درگاه آشپزخونه بهم نگاه میکرد میخکوب شدم.
    اصلا دوست نداشتم بفهمه دارم چیکار میکنم اما متاسفانه دیده بود که دارم کیک درست میکنم.نگاهش هنوز هم سرد و خشونت آمیز بود اما سعی کردم لحنم خودمونی باشه: -عه تو بیدار شدی؟قهوه درست کرده بودم اما خوابیده بودی حتما الان سرد شده.اگه بخوای بازم واست درست میکنم. بی توجه به حرفام فقط به صورت آردی و دستهای آغشته به خمیرم زل زد.سرفه ای کردم:
    -دارم ...دارم کمی کیک درست میکنم.همینکه تموم بشه میام کمکت میکنم.
    سرش رو تکان مختصری داد و با بی تفاوتی از آشپزخونه بیرون رفت.پوفی کشیدم و سعی کردم به واکنش های ناراحت کنندش فکر نکنم.شاید این تنبیهی برای من بود که از این به بعد قبل از حرف زدن کمی فکر کنم.همزن رو برداشتم و مخلوط تخم مرغ و شکر رو هم زدم.چند دقیقه بعد پودر شکلات و آرد و روغن سایر خوراکی هارو اضافه کردم و خمیر خوش رنگی به دست اومد.از داخل مایکروفر سینی تفلون رو برداشتم و خمیر رو به آهستگی ریختم توش.سپس سینی رو گذاشتم تو مایکروفر و درجه رو تنظیم کردم.نفس راحتی کشیدم و شروع کردم به تمیز کردن و شستن ظرفای کثیف.بسیار خسته شده بودم و در دل آرزو میکردم ای کاش میتونستم کمی استراحت کنم اما دلم راضی نمیشد تو این سرمای استخوان سوز اجازه بدم تنهایی کارها رو انجام بده.پس زمانیکه کارهای آشپزخونه تموم شد کمی صبر کردم تا کیک بپزه بعد درش آوردم و گذاشتمش داخل یخچال تا بعدا تزئینش کنم.
    شکل و شمایلش که خوب شده بود و امیدوار بودم مزش هم مثل شکلش خوب باشه. چند دقیقه بعد رفتم بیرون و آماده شدم سپس از خونه خارج شدم.دقیقا نمیدونستم حالا باید چیکار کنم اما با دیدن آندره که با کلافگی موهاشو مینداخت پشت گوشش و اخم غلیظی کرده بود،حدس زدم نمیتونه به خوبی رو کارش تمرکز کنه.درحالیکه به سمتش میرفتم کش مویی که مال خودم بود رو از موهام کندم و به سمتش گرفتم:
    -فکر کنم این بتونه بهت کمک کنه.موهاتو ببند تا کلافت نکنن.
    راست ایستاد و نگاه اخم آلودی بهم انداخت.سپس با تردید کش مو رو ازم گرفت و موهاشو بست اما باز هم چند طره از موهاش افتاد تو صورتش که وقتی دیدم خودش مشکلی نداره دیگه بیخیال شدم.چند ثانیه کنارش ایستادم و بعد تصمیم گرفتم تخته ای درحال اره کشیدنش بود رو براش بگیرم تا راحت تر بتونه کارش رو انجام بده.
    همینکه یک سمت تخته رو گرفتم راست ایستاد و اره ای تو دستش بود رو با صدای وحشتناکی کوبید رو بقیه تخته چوب ها.مات و متحیر بهش زل زدم که چطور چهرش از شدت خشم سرخ شده بود.
    به سمتم برگشت،تخته رو از دستم گرفت و اونم کوبید رو بقیه چوب ها سپس با خشونت زیادی به خونه اشاره کرد و درحالیکه نفس های داغش به صورتم میخورد چندبار لبهاشو تکان داد.نمیدونستم داره چی رو بهم میگه اما از واکنشش به شدت ناراحت شدم.ناباور سرم رو تکون دادم:
    -تو چت شده؟فقط بخاطر حرفایی که صبح بهت زدم انقدر ناراحتی؟متوجهی که داری دلم رو میشکنی؟
    بی توجه بهم،لگد محکمی به تخت چوب های تلنبار شده زد و با خشم زیادی که در تمام حرکاتش مشخص بود به سمت پشت خونه حرکت کرد.بغض مانند یک وزنه چند کیلویی رو سینم سنگینی میکرد و دوست داشتم با صدای بلند بزنم زیر گریه.به سمت خونه دویدم و زمانیکه رفتم داخل،در رو با صدای بلندی بهم کوبیدم.کاپشن رو از تن کندم و پرتش کردم گوشه پذیرایی و خودم روی مبل ولو شدم.
    نفس های بلندی میکشیدم تا بتونم جلوی سرازیر شدن اشکهام رو بگیرم اما طولی نکشید که اشک هام صورتم رو خیس کرد. داشتم سعی میکردم صدای هق هقم بلند نشه چون احساس میکردم با اینکار ، ضعیف تر به نظر میرسم.خدای من...من چم شده بود؟چرا اینقدر از کوچکترین کارهاش ناراحت میشدم؟چرا حتی وقتی بهم اخم میکرد انگار دلم ترک برمیداشت؟از کی اینجوری شده بودم؟از کی تا حالا رفتارش نسبت به خودم برام مهم شده بودم؟ اونقدر خسته و ضعیف بودم که نفهمیدم چطور روی مبل دراز کشیدم و تو خودم جمع شدم.چشم های اشک آلودم رو به پنجره دوختم و چند دقیقه بعد خوابم برد.
    ---------------------------------------------------------------------[/HIDE-THANKS] سلام سلام سلام به دوستای عزیز.امیدوارم روز خوبی رو گذرونده باشید.خواستم بگم ببخشید پارت ها کمی دیر دیر میزارم سرم کمی شلوغه اما سعی میکنم برطرفش کنم.ممنون که همراهمیم میکنید عشقولیای من
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا