- عضویت
- 2018/07/28
- ارسالی ها
- 287
- امتیاز واکنش
- 7,334
- امتیاز
- 531
[HIDE-THANKS]پارت شصت
زمان بسیار کند میگذشت و انگار همه چیز متوقف شده بود.نفس زنان سعی میکردم تکون بخورم اما انگار در مایعی غلیظ غوطه ور بودم و با زحمت دست و پام رو تکون میدادم.دوست داشتم هرچی دارم رو بدم اما از اون وضعیت اعصاب خورد کن رها بشم.
در ناخودآگاه ذهنم این فکر سرک میکشید که ممکنه در حال خواب دیدن باشم اما نمیتونستم از این بابت مطمئن باشم.طولی نکشید که از شدت استیصال اشکهام صورتم رو خیس کردند.نکته بدتر ماجرا عدم توانایی صحبت کردنم بود و انگار همه چیز در اطرافم در هاله ای از ابهام میگذشت.
طولی نکشید که احساس میکردم دارم از اون وضعیت خلاص میشم.کسی داشت تکونم میداد و ذهنم در حال هوشیار شدن بود.
با تکان شدید از خواب پریدم و اولین چیزی که جلوی صورتم دیدم چهره پریشان و نگران آندره بود.موهام رو از جلوی صورتم کنار زد و گونم رو نوازش کرد.نفس لرزانی کشیدم و دستم رو گذاشتم رو دستش.صدام خشدار شده بود:
-داشتم...داشتم کابوس می دیدم؟نمیدونم...خیلی حالت مضخرفی بود.ممنونم که بیدارم کردی .
با سستی و خستگی زیادی که داشتم چشمامو بستم و پیشانیم رو گذاشتم سینش.نفس هام تنبدار شده بود و احساس ضعف عمیقی داشتم.اصلا فکرش رو نمیکردم با چند تا سوسک چنین بلایی سرم بیاد.هر لحضه که میگذشت میزان تنفری که به دخترا پیدا کرده بودم بیشتر میشد و بیشتر برای انتقام انگیزه میگرفتم. چند دقیقه بعد که اون حالت اولیه برطرف شد،نگاهی به پنجره انداختم و دیدم خداروشکر زیاد نخوابیدم .از روی تخت بلند شدم و پتو رو انداختم روی دوشم تا برم و لباس بپوشم.نمیدونستم وقتی خوابیده بودم پتو کنار رفته بود یا نه اما واقعا امیدوار بودم کنار نرفته باشه.
این روزا همه چیزهایی که در اطرافم میگذشت تاثیر عمیقی روم میزاشت. با بلند شدنم سرم لحضه ای گیج رفت و مجبور شدم تاج تخت رو بگیرم.نگاه بیحالی به آندره انداختم و لبخند کم جانی به نگاه نگرانش زدم:
-نگران نباش من هف تا جون دارم با سوسول بازیا چیزیم نمیشه.ببینم تو نهار خوردی؟من نه صبحانه خوردم نه نهار.
با خودم گفتم ممکنه بخاطر این باشه که سرم گیج رفت چون مدت زیادی بود غذا نخورده بودم.دوباره بهش گفتم:
-میرم یه دوش بگیرم میام با هم بریم غذا بخوریم باشه؟ چیزی نگفت و فقط بهم زل زد.نمیتونستم حسی که تو چشمهاش بود رو بفهمم پس کلافه و سردرگم از اتاق رفتم بیرون.بهار و هانا با کلی خرت و پرت و خوردنی های متنوع جلوی تلوزیون نشسته بودن و تلوزیون می دیدن.بهار با دیدن من پوزخند زد:
-خوش گذشت مادمازل؟
میخواستم به سمتش هجوم ببرم اما براش نقشه های زیادی داشتم پس فقط زمزمه کردم:
-خفه شو عوضی...
با عجله بهشون پشت کردم و دویدم طبقه بالا.رفتم تو اتاق و لباسام رو آماده کردم که برم حموم.با احتیاط به سمت آینه رفتم و به صورت رنگ پریدم نگاه کردم.موهام رو انداختم پشت گوشم و با خودم گفتم حالا رنگ پریده تر از همیشه شدم.حوله رو انداختم تو لباسای کثیف و تو وان نشستم.عجیب به نظر میرسید اما بعد از اون همه خواب هنوز هم خسته و کسل بودم.سرم رو به وان تکیه دادم اما نباید میخوابیدم چون خوابیدن تو حموم زیاد جالب نبود.
پس یک ساعت بعد درحالیکه با وسواس بسیار زیادی،موهام رو تمیز و خشک میکردم،خواستم از تو حموم قدم بزارم تو اتاق که با باز کردن در، کپه بزرگی پودر سفید رنگ و مایع لزج روی سرم ریخته شد.
ابتدا هراسان فکر کردم حشره یا چنین چیزیه،اما بعد از چند ثانیه فهمیدم فقط مخلوط آرد و تخم مرغه.کمی خیالم راحت شد اما ضربان قلبم دیوانه وار بالا رفت.با درماندگی به درگاه حموم تکیه زدم و سعی کردم از ریختن اشک هام جلوگیری کنم.چرا این دخترای عوضی دست از سرم بر نمیداشتن؟چرا نمیخواستن دیگه این کارای احمقانشون رو بس کنن؟از اینکه مجبور بودم دوباره برگردم تو حموم و دوش بگیرم ،حسابی اعصابم خط خطی شده بود.
یک ساعت دیگه طول کشید تا تونستم تخم مرغ و آرد رو از موهام پاک کنم.زمانیکه میخواستم بیام بیرون ابتدا همه جا و همه چیز رو خوب چک کردم مبادا باز هم چیز دیگه ای روم ریخته بشه.عصبی و ناراحت لباسام رو پوشیدم و شروع کردم به سشوار کشیدم موهام.
هر ثانیه که میگذشت راه های مختلفی برای شکنجه دادن دخترا تو ذهنم رژه میرفت.چند ساعت بود زیر دوش بودم و از شدت ضعف و گرسنگی داشتم بیهوش میشدم جدا ازاون اتفاقات اخیر باعث شده بود عصبی تر و بدخلق تر از همیشه بشم. تصمیم گرفتم کمی آرایش کنم چون از شدت بی روحی و رنگ پریدگی تفاوتی با ارواح سرگردان نداشتم پس یه رژ لب صورتی و کمی هم ریمل به مژه های پرپشتم کشیدم.
سپس از اتاق رفتم بیرون و از پله ها پایین رفتم.
دخترا تو خونه نبودن و نمی دیدمشون.تصمیم گرفتم برم پیش آندره و بیارمش سر میز غذا هرچند شاید نهار خورده باشه اما کار از محکم کاری عیب نمیکرد.
اما وقتی رفتم تو اتاقش، دخترا رو دیدم که رو تخت نشسته بودن.بهار با ژست مسخره و احمقانه ای داشت از خودش و آندره سلفی میگرفت.هانا با هیجان گفت:
-خیلی دوست واکنش دوستامو با دیدن عکسا ببینم.من میخوام بزارم تو صفحه شخصیم مطمئنم پربازدید میشه.
در اتاق رو محکم بستم و جیغ زدم:
-شما دو تا ابله دارید چه غلطی میکنید؟
انتظار داشتم شوکه بشن اما خیلی ریلکس به نظر میرسیدن.بهار لبخند پیروزمندانه ای زد:
-اولا درست صحبت کن .دوما کور نیستی می بینی داریم عکس میندازیم که فکر نکنم به تو مربوط باشه.
هانا پشت سر هم چلیک چلیک از خودش و آندره عکس مینداخت و منم هر لحضه که میگذشت عصبانی تر میشدم.با صدای دورگه ای گفتم:
-یا همین الان گم میشید بیرون یا عواقبش با خودتونه.در ضمن بهتون قول میدم بلاهایی که امروز سرم آوردید رو تلافی میکنم.
بهار ابتدا نگاه تردید آمیزی به دوستش انداخت بعد هردوشون از روی تخت بلند شدن.آندره با چهره ناراحت و عصبی به تاج تخت تکیه زد و میتونستم ببینم چقدر از اینکار دخترا اذیت شده.زمانیکه رفتن بیرون رفتم کنارش نشستم:
-حالت خوبه؟اذیتت نکردن؟
سرش رو تکان مختصری داد و لبخند محوی زد اما آزردگی عمیقی تو چشمهاش می دیدم.ازش پرسیدم:
-نهار خوردی؟گرسنه نیستی؟میخوای بریم بیرون.؟
سرش رو به نشانه مخالفت تکان داد.هنوز هم جوابم رو نگرفته بودم پس بازم پرسیدم:
-غذا خوردی؟
وقتی سرش رو به علامت مثبت تکان داد نفس راحتی کشیدم.درحالیکه بلند میشدم گفتم:
-خوشحالم که زهرا خانم بهتر از من ازت مراقبت میکنه.من خیلی گرسنمه دارم میرم غذا بخورم.
مکثی کردم بعد با شیطنت گفتم:
-اما بعدش میام پیشت برای اون احمقا نقشه بکشیم.نمیدونی چه فکرای خبیثانه ای براشون دارم.کاری میکنم با پای خودشون از اینجا فرار کنن.
کف دستم رو بهش نشون دادم و گفتم:
-بزن قدش.
بعد از مکث کوتاهی کف دستش رو زد رو دستم و کمی از آزردگی تو نگاهش کم شد.از اتاق رفتم بیرون و به سمت آشپزخونه رفتم.نهار رو از تو یخچال در آوردم و گرم کردم سپس با عجله شروع کردم به خوردن چون بسیار گرسنه بودم.حدود نیم ساعت بعد از سر میز بلند شدم و میز رو جمع کردم.سپس سرکی تو پذیرایی کشیدم تا ببینم دخترا این طرفا نیستن.وقتی مطمئن شدم کسی اونجا نیست رفتم تو اتاق آندره و با هیجان کنارش نشستم:
-من یه فکرایی دارم.میخوام کاری کنم خودشون با دستای خودشون موهاشون رو کوتاه کنن.کوتاه نه از ته بتراشن. چشمای آندره گشاد شد و من نمیدونستم به قیافه خنده دار و شیرینش بخندم یا بقیه نقشم رو تعریف کنم.چند ثانیه با لبخند گشادی بهش زل زدم سپس به خودم اومدم:
-عه...داشتم میگفتم.نباید بهشون آسیب بزنیم چون برامون بد میشه هرچند نمیخوام سر به تنشون باشه اما نباید آسیب ببینن.تو انباری مقدار زیادی چسپ مایع دیدم.باید کاری کنیم این چسپا به موهاشون آغشته بشه و بعدش رو خودت میتونی تصور کنی.اما مشکل اینجاست که باید خودشون با سر بیافتن تو تله موش.
مکثی کردم و ادامه دادم:
-شاید تنها جای سختش این باشه که چجوری کاری کنیم که ردی از ما باقی نمونه.منظورم اینه که اگر پیش زهرا خانم شکایتی کردن نتونن مدرکی علیه خودمون داشته باشن.تو نظری نداری؟
به صورت گیجش نگاه کردم و با نیش خند ادامه دادم:
-درباره اینکه نقشمون چجوری باشه...
انگشتش رو جلوی صورتم گرفت و منهم ساکت شدم.سپس دستاشو تو هوا تکون داد و خودشو با پشت انداخت رو تخت ،چشماشو بست و زبونشم آویزان کرد.خنده بلندی سر دادم و گفتم:
-فکر کنم منظورت اینه که از یه جای بلند پرتشون کنیم پایین اما اینجوری میمیرن آندره.
دوباره بلند شد و سرش رو به نشانه مخالفت تکون داد.کف دستاشو گذاشت رو تخت و فشارش داد.چند بار تشک رو فشار داد و با قیافه منتظر بهم زل زد.با تردید گفتم:
-منظورت اینه که از یه جایی پرتشون کنیم پایین اما رو یه چیز نرم فرود بیان؟
انگشت شستش رو به نشانه موافقت بالا گرفت.گفتم:
-خوب ...یعنی چسپ مایع رو بریزیم رو یه چیز نرم...پرتشون کنیم پایین...
لبخند خبیثی زدم:
-نقشه خوبی به نظر میرسه.اما باید کاری کنیم که خودشون با پای خودشون از پنجره اتاق پرت شن تو محوطه.اما چجوری؟
چند دقیقه تو اتاق رژه رفتم و به مغزم فشار آوردم و آندره هم رو تخت نشسته بود با چهره خونسرد بهم نگاه میکرد.بالاخره یه نقشه توپ تو ذهنم طراحی کردم و بشکن زدم.سپس رفتم کنار آندره نشستم و بهش گفتم که امشب چجوری عملیات رو انجام بدیم. ----------------------------------[/HIDE-THANKS]
زمان بسیار کند میگذشت و انگار همه چیز متوقف شده بود.نفس زنان سعی میکردم تکون بخورم اما انگار در مایعی غلیظ غوطه ور بودم و با زحمت دست و پام رو تکون میدادم.دوست داشتم هرچی دارم رو بدم اما از اون وضعیت اعصاب خورد کن رها بشم.
در ناخودآگاه ذهنم این فکر سرک میکشید که ممکنه در حال خواب دیدن باشم اما نمیتونستم از این بابت مطمئن باشم.طولی نکشید که از شدت استیصال اشکهام صورتم رو خیس کردند.نکته بدتر ماجرا عدم توانایی صحبت کردنم بود و انگار همه چیز در اطرافم در هاله ای از ابهام میگذشت.
طولی نکشید که احساس میکردم دارم از اون وضعیت خلاص میشم.کسی داشت تکونم میداد و ذهنم در حال هوشیار شدن بود.
با تکان شدید از خواب پریدم و اولین چیزی که جلوی صورتم دیدم چهره پریشان و نگران آندره بود.موهام رو از جلوی صورتم کنار زد و گونم رو نوازش کرد.نفس لرزانی کشیدم و دستم رو گذاشتم رو دستش.صدام خشدار شده بود:
-داشتم...داشتم کابوس می دیدم؟نمیدونم...خیلی حالت مضخرفی بود.ممنونم که بیدارم کردی .
با سستی و خستگی زیادی که داشتم چشمامو بستم و پیشانیم رو گذاشتم سینش.نفس هام تنبدار شده بود و احساس ضعف عمیقی داشتم.اصلا فکرش رو نمیکردم با چند تا سوسک چنین بلایی سرم بیاد.هر لحضه که میگذشت میزان تنفری که به دخترا پیدا کرده بودم بیشتر میشد و بیشتر برای انتقام انگیزه میگرفتم. چند دقیقه بعد که اون حالت اولیه برطرف شد،نگاهی به پنجره انداختم و دیدم خداروشکر زیاد نخوابیدم .از روی تخت بلند شدم و پتو رو انداختم روی دوشم تا برم و لباس بپوشم.نمیدونستم وقتی خوابیده بودم پتو کنار رفته بود یا نه اما واقعا امیدوار بودم کنار نرفته باشه.
این روزا همه چیزهایی که در اطرافم میگذشت تاثیر عمیقی روم میزاشت. با بلند شدنم سرم لحضه ای گیج رفت و مجبور شدم تاج تخت رو بگیرم.نگاه بیحالی به آندره انداختم و لبخند کم جانی به نگاه نگرانش زدم:
-نگران نباش من هف تا جون دارم با سوسول بازیا چیزیم نمیشه.ببینم تو نهار خوردی؟من نه صبحانه خوردم نه نهار.
با خودم گفتم ممکنه بخاطر این باشه که سرم گیج رفت چون مدت زیادی بود غذا نخورده بودم.دوباره بهش گفتم:
-میرم یه دوش بگیرم میام با هم بریم غذا بخوریم باشه؟ چیزی نگفت و فقط بهم زل زد.نمیتونستم حسی که تو چشمهاش بود رو بفهمم پس کلافه و سردرگم از اتاق رفتم بیرون.بهار و هانا با کلی خرت و پرت و خوردنی های متنوع جلوی تلوزیون نشسته بودن و تلوزیون می دیدن.بهار با دیدن من پوزخند زد:
-خوش گذشت مادمازل؟
میخواستم به سمتش هجوم ببرم اما براش نقشه های زیادی داشتم پس فقط زمزمه کردم:
-خفه شو عوضی...
با عجله بهشون پشت کردم و دویدم طبقه بالا.رفتم تو اتاق و لباسام رو آماده کردم که برم حموم.با احتیاط به سمت آینه رفتم و به صورت رنگ پریدم نگاه کردم.موهام رو انداختم پشت گوشم و با خودم گفتم حالا رنگ پریده تر از همیشه شدم.حوله رو انداختم تو لباسای کثیف و تو وان نشستم.عجیب به نظر میرسید اما بعد از اون همه خواب هنوز هم خسته و کسل بودم.سرم رو به وان تکیه دادم اما نباید میخوابیدم چون خوابیدن تو حموم زیاد جالب نبود.
پس یک ساعت بعد درحالیکه با وسواس بسیار زیادی،موهام رو تمیز و خشک میکردم،خواستم از تو حموم قدم بزارم تو اتاق که با باز کردن در، کپه بزرگی پودر سفید رنگ و مایع لزج روی سرم ریخته شد.
ابتدا هراسان فکر کردم حشره یا چنین چیزیه،اما بعد از چند ثانیه فهمیدم فقط مخلوط آرد و تخم مرغه.کمی خیالم راحت شد اما ضربان قلبم دیوانه وار بالا رفت.با درماندگی به درگاه حموم تکیه زدم و سعی کردم از ریختن اشک هام جلوگیری کنم.چرا این دخترای عوضی دست از سرم بر نمیداشتن؟چرا نمیخواستن دیگه این کارای احمقانشون رو بس کنن؟از اینکه مجبور بودم دوباره برگردم تو حموم و دوش بگیرم ،حسابی اعصابم خط خطی شده بود.
یک ساعت دیگه طول کشید تا تونستم تخم مرغ و آرد رو از موهام پاک کنم.زمانیکه میخواستم بیام بیرون ابتدا همه جا و همه چیز رو خوب چک کردم مبادا باز هم چیز دیگه ای روم ریخته بشه.عصبی و ناراحت لباسام رو پوشیدم و شروع کردم به سشوار کشیدم موهام.
هر ثانیه که میگذشت راه های مختلفی برای شکنجه دادن دخترا تو ذهنم رژه میرفت.چند ساعت بود زیر دوش بودم و از شدت ضعف و گرسنگی داشتم بیهوش میشدم جدا ازاون اتفاقات اخیر باعث شده بود عصبی تر و بدخلق تر از همیشه بشم. تصمیم گرفتم کمی آرایش کنم چون از شدت بی روحی و رنگ پریدگی تفاوتی با ارواح سرگردان نداشتم پس یه رژ لب صورتی و کمی هم ریمل به مژه های پرپشتم کشیدم.
سپس از اتاق رفتم بیرون و از پله ها پایین رفتم.
دخترا تو خونه نبودن و نمی دیدمشون.تصمیم گرفتم برم پیش آندره و بیارمش سر میز غذا هرچند شاید نهار خورده باشه اما کار از محکم کاری عیب نمیکرد.
اما وقتی رفتم تو اتاقش، دخترا رو دیدم که رو تخت نشسته بودن.بهار با ژست مسخره و احمقانه ای داشت از خودش و آندره سلفی میگرفت.هانا با هیجان گفت:
-خیلی دوست واکنش دوستامو با دیدن عکسا ببینم.من میخوام بزارم تو صفحه شخصیم مطمئنم پربازدید میشه.
در اتاق رو محکم بستم و جیغ زدم:
-شما دو تا ابله دارید چه غلطی میکنید؟
انتظار داشتم شوکه بشن اما خیلی ریلکس به نظر میرسیدن.بهار لبخند پیروزمندانه ای زد:
-اولا درست صحبت کن .دوما کور نیستی می بینی داریم عکس میندازیم که فکر نکنم به تو مربوط باشه.
هانا پشت سر هم چلیک چلیک از خودش و آندره عکس مینداخت و منم هر لحضه که میگذشت عصبانی تر میشدم.با صدای دورگه ای گفتم:
-یا همین الان گم میشید بیرون یا عواقبش با خودتونه.در ضمن بهتون قول میدم بلاهایی که امروز سرم آوردید رو تلافی میکنم.
بهار ابتدا نگاه تردید آمیزی به دوستش انداخت بعد هردوشون از روی تخت بلند شدن.آندره با چهره ناراحت و عصبی به تاج تخت تکیه زد و میتونستم ببینم چقدر از اینکار دخترا اذیت شده.زمانیکه رفتن بیرون رفتم کنارش نشستم:
-حالت خوبه؟اذیتت نکردن؟
سرش رو تکان مختصری داد و لبخند محوی زد اما آزردگی عمیقی تو چشمهاش می دیدم.ازش پرسیدم:
-نهار خوردی؟گرسنه نیستی؟میخوای بریم بیرون.؟
سرش رو به نشانه مخالفت تکان داد.هنوز هم جوابم رو نگرفته بودم پس بازم پرسیدم:
-غذا خوردی؟
وقتی سرش رو به علامت مثبت تکان داد نفس راحتی کشیدم.درحالیکه بلند میشدم گفتم:
-خوشحالم که زهرا خانم بهتر از من ازت مراقبت میکنه.من خیلی گرسنمه دارم میرم غذا بخورم.
مکثی کردم بعد با شیطنت گفتم:
-اما بعدش میام پیشت برای اون احمقا نقشه بکشیم.نمیدونی چه فکرای خبیثانه ای براشون دارم.کاری میکنم با پای خودشون از اینجا فرار کنن.
کف دستم رو بهش نشون دادم و گفتم:
-بزن قدش.
بعد از مکث کوتاهی کف دستش رو زد رو دستم و کمی از آزردگی تو نگاهش کم شد.از اتاق رفتم بیرون و به سمت آشپزخونه رفتم.نهار رو از تو یخچال در آوردم و گرم کردم سپس با عجله شروع کردم به خوردن چون بسیار گرسنه بودم.حدود نیم ساعت بعد از سر میز بلند شدم و میز رو جمع کردم.سپس سرکی تو پذیرایی کشیدم تا ببینم دخترا این طرفا نیستن.وقتی مطمئن شدم کسی اونجا نیست رفتم تو اتاق آندره و با هیجان کنارش نشستم:
-من یه فکرایی دارم.میخوام کاری کنم خودشون با دستای خودشون موهاشون رو کوتاه کنن.کوتاه نه از ته بتراشن. چشمای آندره گشاد شد و من نمیدونستم به قیافه خنده دار و شیرینش بخندم یا بقیه نقشم رو تعریف کنم.چند ثانیه با لبخند گشادی بهش زل زدم سپس به خودم اومدم:
-عه...داشتم میگفتم.نباید بهشون آسیب بزنیم چون برامون بد میشه هرچند نمیخوام سر به تنشون باشه اما نباید آسیب ببینن.تو انباری مقدار زیادی چسپ مایع دیدم.باید کاری کنیم این چسپا به موهاشون آغشته بشه و بعدش رو خودت میتونی تصور کنی.اما مشکل اینجاست که باید خودشون با سر بیافتن تو تله موش.
مکثی کردم و ادامه دادم:
-شاید تنها جای سختش این باشه که چجوری کاری کنیم که ردی از ما باقی نمونه.منظورم اینه که اگر پیش زهرا خانم شکایتی کردن نتونن مدرکی علیه خودمون داشته باشن.تو نظری نداری؟
به صورت گیجش نگاه کردم و با نیش خند ادامه دادم:
-درباره اینکه نقشمون چجوری باشه...
انگشتش رو جلوی صورتم گرفت و منهم ساکت شدم.سپس دستاشو تو هوا تکون داد و خودشو با پشت انداخت رو تخت ،چشماشو بست و زبونشم آویزان کرد.خنده بلندی سر دادم و گفتم:
-فکر کنم منظورت اینه که از یه جای بلند پرتشون کنیم پایین اما اینجوری میمیرن آندره.
دوباره بلند شد و سرش رو به نشانه مخالفت تکون داد.کف دستاشو گذاشت رو تخت و فشارش داد.چند بار تشک رو فشار داد و با قیافه منتظر بهم زل زد.با تردید گفتم:
-منظورت اینه که از یه جایی پرتشون کنیم پایین اما رو یه چیز نرم فرود بیان؟
انگشت شستش رو به نشانه موافقت بالا گرفت.گفتم:
-خوب ...یعنی چسپ مایع رو بریزیم رو یه چیز نرم...پرتشون کنیم پایین...
لبخند خبیثی زدم:
-نقشه خوبی به نظر میرسه.اما باید کاری کنیم که خودشون با پای خودشون از پنجره اتاق پرت شن تو محوطه.اما چجوری؟
چند دقیقه تو اتاق رژه رفتم و به مغزم فشار آوردم و آندره هم رو تخت نشسته بود با چهره خونسرد بهم نگاه میکرد.بالاخره یه نقشه توپ تو ذهنم طراحی کردم و بشکن زدم.سپس رفتم کنار آندره نشستم و بهش گفتم که امشب چجوری عملیات رو انجام بدیم. ----------------------------------[/HIDE-THANKS]