رمان زمستان گرم | nora_78 کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

Nora_78

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2018/07/28
ارسالی ها
287
امتیاز واکنش
7,334
امتیاز
531
[HIDE-THANKS]پارت هشتاد

داشتم سعی میکردم فراموش کنم چه سوتی خفنی دادم با این وجود بازم هرچند ثانیه یکبار زبونم رو با حرص گاز میگرفتم.وقتی احساس کردم به اندازه کافی ازش دور شدم کارم رو انجام دادم سپس درنهایت آرامش به سمت دریاچه برگشتم.زمانیکه سوت زنان قدم برمیداشتم و اطرافم رو سکوتی محض فراگرفته بود احساس کردم میتونم صدای قدمهایی به جز قدم های خودم رو بشنوم.
سریع نگاهم رو به اطراف چرخوندم و با دیدن پریزاد که خرامان خرمان به سمت دریاچه میرفت خون در رگهام منجمد شد و احساس بسیار بدی بهم دست داد اما خودم رو بهش نشون ندادم و به آهستگی پشت سرش قدم برداشتم.میتونستم اشتیاق و خوشحالی عمیقی تو صورت آرایش شدش ببینم و این من رو بیشتر میترسوند.تاجای ممکن سعی میکردم آروم قدم بردارم تا متوجهم نشه و ببینم میخواد چیکار کنه.
زمانیکه به دریاچه رسید دیدم آندره مثل قبل روی تخته سنگ نشسته بود و طره ای از موهاش در مسیر باد تکان میخورد.وقتی صدای قدم های پریزاد رو شنید برگشت و لبخند پررنگی زد اما وقتی دید پریزاد داره بهش نزدیک میشه اخم غلیظی روی پیشانیش نشست و از جا بلند شد. پریزاد با لوندی و عشـ*ـوه بسیار زیادی از تمام حرکاتش مشخص بود آروم آروم درست مانند روباهی که به شکارش نزدیک میشد،به سمت آندره رفت.
درحالیکه به عمد سعی میکرد حرکاتش تاجای ممکن تحـریـ*ک کننده باشه گفت:
-اینجا رو ببین.میبینم مهمون افتخاریمون هم اینجا تنهاست.پس دوست دخترت کجاست؟
آندره درحالیکه عقب عقب میرفت نگاهی به میان درختان انداخت و فهمیدم به دنبال من میگرده.پریزاد خنده آرومی سرداد:
-دنبالش نگرد احتمالا پیش یکی از پسراست داره خوش میگذرونه.
چهره آندره به سرعت سرخ شد و از همین فاصله هم میتونستم نفس های تند و خشمگینش رو حس کنم.دوست داشتم به سمتش پرواز کنم و محکم در آغوشش بگیرم اما میخواستم ببینم این دختر وقیح تا کجا میخواد پیش بره.
-چرا نمیای همین جا انجامش بدیم؟میدونی چیه؟مطمئنم حتی تو این سرمای استخوان سوز یکی شدن با تو باعث میشه مثل کوره آتش بگیرم.
با شنیدن حرفاش احساس کردم سرم داره سوت میکشه.درحالیکه زانوهام میلرزیدند به درخت تکیه دادم تا زمین نخورم.آندره اونقدر عقب رفت که بالاخره پشتش به تخته سنگ بزرگی خورد و ایستاد.پریزاد بهش نزدیک شد و ناخن های بلندش رو به صورتش کشید.حتی از این فاصله هم میتونستم لحن خواهــش نـفس آلودش رو بشنوم:
-آه نمیدونی چطور به سمتت جذب میشم.من هرگز به کسی اجازه نمیدم به این راحتیا تصاحبم کنه اما تو باعث میشی ناخودآگاه تنم گرم بشه. نفس عمیقی کشیدم و دستی به صورتم کشیدم.احساس میکردم دارم بالا میارم اما هرطور بود خودم رو کنترل کردم و تکیم رو از درخت گرفتم.پریزاد صورتش به صورت آندره نزدیک کرد و قبل از اینکه اونو ببوسه دویدم و در یک حرکت ناگهانی پرتش کردم روی زمین و تهدید کنان غریدم:
-تو عوضی ترین دختری هستی که به عمرم دیدم.واقعا چطور میتونی انقدر احمق و سبک مغز باشی؟
با چهره ای درهم کشیده ازجاش بلند شد و قدمی نزدیک شد.فکر میکردم از دیدنم جا بخوره اما گستاخ تر از این حرفا بود.لبخند حرص دراری زد: -راستش رو بخوای اونقدرام سخت نیست.من معتقدم همه دخترا چنین خصلتی دارن ولی بعضی هاشون فقط پنهانش میکنن مثل تو.
-دهنت رو ببند.
پوزخندی زد و گفت:
-میتونم بفهمم که چرا نسبت بهم حسی نداره چون درحال حاضر با تو رابـ ـطه داره اما بهت قول میدم خیلی زود ازت خسته میشه و مثل یک تکه زباله پرتت میکنه تو آشغالا.
خشمگین تر از قبل غریدم:
-خفه شو احمق.اینبار دیگه مطمئن شدم هرکس هرجوری که باشه فکر میکنه دیگران هم مثل خودشن.تنها چیزی که در مغز نخودی تو و امثال تو میگذره فقط و فقط هوسه.حالا از جلوی چشمام گم شو تا بیشتر از این قیافه نحصت جلوم نباشه. شالش رو که افتاده بود روی شونه هاش انداخت روی سرش و درحالیکه هنوز هم پوزخند میزد ازمون دور شد.مدت کوتاهی ایستادم و زمانیکه مطمئن شدم تنها شدیم به سمت آندره برگشتم و با دیدن چهره اخم آلودش بیشتر عصبی شدم:
-چرا هیچکاری نمیکردی؟اگه فقط یک ثانیه دیرتر رسیده بودم تو رو میبوسید.تو اینو میخوای؟ نگاه خشمگینی بهم انداخت که گفتم:
-اگه اینطوریه پس چرا کاری نمیکردی؟میتونستی خیلی راحت عقبش بزنی و ازش دور بشی اما فقط مثل احمقا بهش نگاه میکردی...
وقتی نگاهش حتی از هوای اطرافم سردتر شد دوباره مغزم به کار افتاد و فهمیدم باز هم چرت و پرت گفتم.نفس عمیقی کشیدم و قدمی به سمتش برداشتم:
-من...معذرت میخوام...
وقتی دستش رو به سینم زد و نزاشت بهش نزدیک بشم ، بغض سنگینی به سرعت توی گلوم جاخوش کرد.قدمی به عقب برداشتم و درحالیکه هق هقم بلند میشد گفتم:
-من یه احمقم...من احمق ترین دختر روی زمینم. سرم رو با ناباوری تکان دادم:
-چطور...چطور به خودم اجازه میدم انقدر راحت چنین احساساتی داشته باشم؟
آندره به صخره پشتش تکیه زد و نفس عمیقی کشید اما میتونستم دلخوری زیادی توی صورت و چشمهاش ببینم.وقتی می دیدم چطور دلش رو شکستم هق هقم اوج گرفت:
-من خیلی احمقم آندره...چطور میتونم بعد از تمام اون اتفاقات تلخی که برام افتاد دوباره قلبم گرم بشه؟چطور به خودم اجازه دادم عاشق کسی بشم که هنوز هم میان خواب و بیداری هاش و شب های تب آلودش،اسم معشـ*ـوقه سابقش صدا میزنه؟
[/HIDE-THANKS]
 
  • پیشنهادات
  • Nora_78

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/07/28
    ارسالی ها
    287
    امتیاز واکنش
    7,334
    امتیاز
    531
    [HIDE-THANKS]پارت هشتاد و یک

    نگاهش رو به سمتم گرفت و متعجب بهم زل زد.نفس لرزانی کشیدم و قطره های اشک یکی پس از دیگری روی صورتم جاری شدند:
    -انقدر احمقم که حتی با دیدن اخمت دلم زیر و رو میشه.انقدر احمقم که وقتی یه دختر میخواد بهت نزدیک بشه یا ببوستت ،انگار خنجر تیزی به قلبم فرو میره.کاش اینطور نمیشد آندره.کاش هیچ وقت تو رو نمی دیدم و از اون عمارت لعنتی فرار نمیکردم که مجبور بشم باهات همخونه بشم.کاش هرگز اون شب کذایی تو تولد شرکت نمیکردم و ای کاش تو راه وقتی میومدم اینجا تصادف میکردم و میمردم اما چنین احساسی پیدا نمیکردم.چطور تونستم به خودم اجازه بدم انقدر راحت قلبم رو تصاحب کنی؟تو کاری باهام کردی که وقتی کنارت هستم انگار ... انگار روحم به پرواز درمیاد...

    کم کم صدام قطع شد و به جاش اشکهام بیش از پیش صورتم رو خیس کردند.آندره با نگاه گرم و زیبایی که جایگزین سرمای قبل شده بود بهم نگاه میکرد.دوباره زمزمه کردم:
    -کاش...کاش هرگز تو رو نمی دیدم.با تمام وجودم مطمئنم که...هرگز...
    مکثی کردم و ادامه دادم:
    -هرگز نمیتونم از قلبم بیرونت کنم مگر اینکه با یک خنجر تیز سینم رو بشکافم و قلبم رو بیارم بیرون در اون صورت می میرم و احساسی که بهت دارم همراهم می میره.
    آندره تکیش رو از صخره گرفت و با قدمهایی آروم به سمتم اومد.کم کم داشتم به خودم می اومدم و وحشتی خالص از اعتراف هام وجودم رو فرا گرفت.زمانیکه خواست من رو در آغـ*ـوش بگیره به تندی پسش زدم و نگاهم رو ازش دزدیدم.قدمی ازش دور شدم و گفتم:
    -دیگه نمیخوام بهت نزدیک بشم و ازت خواهش میکنم ...التماس میکنم بهم نزدیک نشو.
    اشک هام رو پاک کردم و درحالیکه صدام خشدار شده بود گفتم:
    -حتی به زور هم که شده احساسم رو میکشم.اگر شده قلبم رو از سینم میکشم بیرون و چالش میکنم اما اجازه نمیدم عشقی که بهت دارم باعث نابودی روحم بشه چون تو هنوز هم عمیقا عاشق معشـ*ـوقه سابقت هستی گذشته از اون ، دیر یا زود از هم جدا میشیم و تو هم برمیگردی اسپانیا.منم...منم برمیگردم پیش خانواده ام.
    نگاهم رو بالا آوردم و به چهره غمگینش دوختم: -این تنها خواسته ایه که ازت دارم.تو دیگه حالت خوب شده و میتونی کارات رو انجام بدی اصلا هم به من احتیاجی نداری پس دیگه لازم نیست هر لحضه و هر دقیقه کنار هم باشیم.
    اطرافم به قدری سرد شده بود که گویی نفس هام تا اعماق وجودم یخ میبست.دست های لرزانم رو مشت کردم سپس به سمت تخته سنگی که کنار دریاچه بود رفتم.تمام سعی خودم رو میکردم حواسم رو از پرت کنم که چطور با ناراحتی بهم پشت کرد و اونم کمی دور تر از من به صخره تکیه زد.بدون اینکه خودم بخوام،اشک هام از نو جاری شد و فین فین کنان به تصویر خودم روی سطح آب زل زدم.
    [/HIDE-THANKS]
     

    Nora_78

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/07/28
    ارسالی ها
    287
    امتیاز واکنش
    7,334
    امتیاز
    531
    [HIDE-THANKS]پارت هشتاد و دو

    فصل هجدهم طولی نکشید که شاهرخ و بقیه بچه ها برگشتن و دوباره سر و صدای زیادی اطرافم رو فرا گرفت.شاهرخ به سمتم اومد و کنارم روی تخته سنگ نشست.نمیخواستم به صورتش نگاه کنم و بفهمه گریه کردم چون مطمئن بودم مثل همه وقت هایی که گریه میکردم،چشمهام سرخ و متورم شده بود.با اینحال پشمک بزرگی که تو دستش بود رو به سمتم گرفت:
    -پشمک ؟
    سرم رو تکان دادم:
    -ممنون نمیخوام.
    یه پاکت بزرگ چیپس جلوم گرفت:
    -چیپس؟
    -نمیخوام.
    -پفک؟
    وقتی جوابی ندادم گفت:
    -چند تا از بچه ها لبو خریدن خیلی داغ و خوشمزس اگه بخوای...
    ناخودآگاه لحنم تند شد:
    -بهت گفتم نمیخوام.لطفا بیخیال شو.
    چند لحضه مکث کرد و بعد زمزمه کرد:
    -به من نگاه کن.
    وقتی واکنش نشان ندادم با لحن جدی تری گفت: -گفتم، به من نگاه کن آنیس.
    از گوشه چشم نگاهی بهش انداختم که چونم رو گرفت و صورتم رو به سمت خودش چرخاند.با دقت بهم زل زد و زمزمه کرد:
    -تو گریه کردی؟
    نگاهی به آندره انداخت که دوباره بین دخترا محاصره شده بود:
    -اون اذیتت کرد؟کاری باهات کرد؟
    صورتم رو چرخاندم و گفتم:
    -هیچکس اذیتم نکرده و گریه هم نکردم فقط...فقط یه چیزی رفته بود تو چشمم اینجوری سرخ شده.
    دوباره زمزمه کرد:
    -همون حقه قدیمی و ناباور.مطمئنم گریه کردی اما میتونم بفهمم نمیخوای چیزی بهم بگی.در هر حال...بیا پیش بچه ها صورت خوشی نداره که اینجا تنها بشینی.
    بینیمو بالا کشیدم:
    -ممنون ولی حوصله ندارم.سعی میکنم کمی آرامش داشته باشم.
    دستاش رو گذاشت رو زانو هاش به نیم رخم زل زد:
    -چرا چیزی بهم نمیگی؟نکنه هنوز از جریانی که تو رستوران افتاد ناراحتی؟
    -البته که نه.اون یه بحث آزار دهنده بود که همون لحضه هم تموم شد الانم واقعا مشکلی ندارم میخوام کمی تنها باشم.
    -میدونی که نمیتونم اجازه بدم تک و تنها بشینی و زانوی غم بغـ*ـل بگیری.ازت میخوام همراهم بیای پیش بچه ها.حدس میزنم یه اتفاقی بین تو و آندره افتاده اما می بینی که چقدر راحت با دخترا گرم گرفته عین خیالشم نیست.
    پوزخندی زدم و گفتم:
    -شاهرخ...لطفا لطفا لطفا سعی نکن با حرفات حالم رو بهتر کنی چون کاملا برعکس عمل میکنه.
    از جا بلند شد:
    -باشه من دیگه بهت پیله نمیکنم اما اگه میخوای بیخیال شم باید باهام بیای پیش بچه ها.تو اومدی اینجا که خوش بگذرونی نه اینکه تنها و در سکوتی غم انگیز یه گوشه بشینی.
    نگاه تردید آمیزی بهش انداختم و چشمامو چرخوندم.انگار نمیخواست بیخیال شه پس با اکراه بلند شدم و گفتم:
    -تو سیریش ترین پسری هستی که تا حالا دیدم. بخند کجی زد:
    -قابل شما رو نداره.
    نگاه چپی بهش انداختم:
    -خیلی پر روئی.
    کم نیاورد و بازم خندید:
    -نمیدونی چقد عاشق این گستاخ بودنتم که هیچی تو دلت نمیمونه.
    دوباره چشمامو چرخوندم و دستام رو تو جیب کاپشنم فرو کردم.نگاهم داشت به سمت اندره پر میکشید اما هرطور بود سرم رو چرخوندم و بهش نگاه نکردم اما میدونستم با اینکه لبخند روی صورتش داره بازهم غمیگن و افسردس و اینو خیلی راحت میتونستم بفهمم.پسرا کنار هم روی سکوی کوتاهی نشسته بودن و پریزاد هم کنارشون بود که با دیدنش خونم به جوش اومد.
    واقعا میخواستم برگردم و دیگه قیافه احمقانش رو نبینم ولی دیگه نمیتونستم برگردم چون همه متوجه اومدنم شده بودند.اکثر دخترا کنار آندره بودند و فقط یکی دوتاشون کنار پریزاد پیش پسرا بودن.زمانیکه کنارشون نشستیم تمام سعی خودم رو میکردم که پریزاد رو نادیده بگیرم چه حرفاش چه خنده های مضحکش چه رفتارهای سبک سرانش.یکی از دخترا گفت:
    -چقد خوبه یه جایی مال خودت باشه و هر طور دلت بخواد میتونی رفتار کنی.آدم احساس میکنه تو خونه خودشه.
    از اونجایی که داشت به شاهرخ نگاه میکرد و اونم نگاهش مغرورانه شده بود با تعجب پرسیدم:
    -اینجا مال شماست؟
    پریزاد قبل از شاهرخ گفت:
    -البته که ما ماست پس فکر کردی چطور میتونیم انقدر آزادانه توش رفت و آمد کنیم.
    [/HIDE-THANKS]
     

    Nora_78

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/07/28
    ارسالی ها
    287
    امتیاز واکنش
    7,334
    امتیاز
    531
    [HIDE-THANKS]فصل هشتاد و سه

    با لحن سردی گفتم:
    -هر وقت به سمتت برگشتم و چیزی رو ازت پرسیدم اون وقت تو هم جوابم رو بده.
    سوکتی آزار دهنده برقرار شد و پریزاد تنها پوزخند زد.خیلی زود از واکنشم پشیمان شدم اما رو به شاهرخ پرسیدم:
    -جدی اینجا مال شماست؟
    -اره یه جورایی میشه گفت.رستوران ، کافه قسمت آلاچیق ها خلاصه هرچی که میبینی شخصیه.
    ابرو بالا انداختم و هومی کردم.شاهرخ چند ثانیه با تعجب بهم زل زد سپس لبخندی از روی خوشحالی زد.کمی از رفتارهاش متعجب بودم اما واکنش خاصی نشون ندادم.نگاهی به اطرافم انداختم و با بی حوصلگی نفسی کشیدم.خیلی دوست داشتم برگردم اما هنوز هم باید تحمل میکردم.داشتم به خودم قول میدادم که دیگه هرگز به چنین جمع های مثلا دوستانه ای نیام چون به جای اینکه بهم خوش بگذره داشت اذیتم میکرد.
    ***
    بالاخره زمان رفتن فرا رسید و من با خوشحالی هرچه تمام تر از بچه ها خداحافظی کردم.بعد از این مدت نسبتا طولانی بالاخره به سمت آندره رفتم و کنارش منتظر ایستادم تا شاهرخ بیاد و ما رو برسونه خونه.صورتش اخم آلود بود اما عصبانی به نظر نمیرسید.هردوتامون با چهره اخم آلود داشتم اطراف رو نگاه میکردیم انگار همین چند دقیقه پیش با هم زد و خورد داشتیم.در تمام این مدت یعنی زمان صرف نهار و بعد ظهری که بچه ها والیبال بازی کردن ، اصلا به سمتش نرفتم و پریزاد و دخترا هم از خدا خواسته لحضه ای ازش جدا نمیشدن.
    زمانیکه پسرا برای والیبال یارگیری میکردن صحنه مضحکی با هجوم دخترا به سمت گروه آندره ایجاد شد که تنها پوزخند خشمگینی زدم.با وجود همه اینا و اتفاقات خوب و بدی که افتاد اون روز هم تموم شد.شاهرخ به سمتمون اومد و گفت:
    -بپرید بالا که وقت رفتنه.
    سریع رفتم و روی صندلی جلو نشستم که شاهرخ هم با تعجب پرسید:
    -نمیخوای عقب بشینی؟
    با قاطعیت گفتم:
    -نه اینجا راحت ترم.
    ابرو بالا انداخت و درحالیکه سعی میکرد لبخند پیروزمندانش رو پنهان کنه،ماشین رو راه انداخت.خودم از رفتارهام حالم بهم میخورد اما دیگه اصلا نمیخواستم حتی یک لحضه هم حضورش رو کنارم حس کنم چون فقط خودم میفهمیدم چه احساسی بهم دست میداد.با وجود اینکه از اعتراف کردنم پشیمان بودم اما دیگه کار از کار گذشته بود جدا از اون انگار...انگار واقعا باری از روی دوشم برداشته بود طوریکه احساس سبکی زیادی میکردم.سرم رو به صندلی تکیه دادم و از شیشه پنجره به بیرون زل زدم.این سکوت رو خیلی دوست داشتم و امیدوار بودم مجبور نباشم این آرامش رو بهم بزنم.شاهرخ گفت:
    -اگه سردته بخاریو روشن کنم.
    سرم رو تکان دادم:
    -نه ممنون سردم نیست.
    کاپشنم رو دورم پیچیدم و نفس عمیقی کشیدم.تا زمان رسیدن به خونه دیگه کسی حرفی نزد و من دیگه کم کم داشت خوابم میبرد که بالاخره ماشین ایستاد.پریدم پایین و همزمان با من آندره هم پیاده شد و بدون اینکه منتظر من بمونه به سمت خونه حرکت کرد.کلاهم رو کشیدم پایین تر و منتظر موندم که شاهرخ پیاده بشه.درحالیکه سعی میکردم لحنم مودبانه باشه گفتم:
    -واقعا ازت ممنونم خیلی بهت زحمت دادیم. لبخند کجی زد:
    -البته که اینطور نیست اتفاقا خیلی خوشحال شدم که با وجود اتفاقات ناخوشایندش باهامون همراه شدی.امیدوارم زیاد اذیت نشده باشی.پریزاد همیشه همینجوریه یه سری اخلاق ها داره که هرگز ترکشون نمیکنه.
    سرم رو تکون دادم:
    -مهم نیست.در هر حال رفتار هاش عمدی نیست مشخصه مغزش کوچیکه...
    مکثی کردم و بعد زبونم رو گاز گرفتم.جرئت نداشتم به صورت شاهرخ نگاه کنم و تنها صورتم از خجالت سرخ شد.وقتی صدای خندیدنش رو شنیدم ب تعجب بهم زل زدم که چطور از ته دل می خندید.ضربه ای به بازوش زدم:
    -کوفت نخند.
    وقتی بالاخره دست از خندیدن کشید گفتم: -ببخشید من همیشه اینجوریم قبل از حرف زدن فکر نمیکنم...
    دستش رو تو هوا تکون داد:
    -نه مهم نیست خودتو ناراحت نکن چون این یه حقیقت تلخه.
    سرم رو تکون دادم:
    -خوب دیگه من برم .بازم بخاطر امروز ممنونم. قدمی به سمت عقب برداشتم که گفت:
    -عه یه لحضه صبر کن فکر کنم چیزی رو فراموش کردی.
    با عجله به سمت ماشین رفت و زمانیکه شالم رو تو دستش دیدم گفتم:
    -خدایا من چقد گیجم.دستت درد نکنه.
    شالم رو گرفتم و بعد از خداحافظی مجدد به سمت خونه رفتم.شاهرخ مدت کوتاهی ایستاد سپس سوار ماشین شد و زمانیکه رفتم داخل،صدای گاز دادنش رو شنیدم. با خستگی نگاهی به اطراف انداختم و مکث کوتاهی کردم.خونه در سکوت افسرده کننده ای فرو رفته بود و پاهام داشت به سمت اتاقش پرواز میکردند اما سریع به سمت طبقه بالا دویدم و سعی کردم ذهنم رو از فکرش منحرف کنم.
    سریع لباسام رو کندم و رفتم تا دوش بگیرم.مغزم درحال انفجار بود و احساس خلائ عظیمی در دلم احساس میکردم.خدایا چه بلایی سرم اومده بود ؟چرا باید به چنین سرنوشت نامعلومی دچار میشدم؟البته تا حدودی برام قابل پیش بینی بود که قرار بود چه اتفاقاتی رخ بده.
    یا زانیار منو از اینجا پرت میکرد بیرون که آواره کوه و جنگل میشدم یا می پذیرفت که تا مدتی کنار آندره بمونم.نفس عمیقی کشیدم و با خودم گفتم هردوتا گزینه از مرگ هم بدترن برای من.کاش میتونستم به گذشته برگردم و تمام اشتباهاتی که مرتکب شدم رو اصلاح کنم.
    نا امید و افسرده به وان تکیه زدم و در افکارم غرق شدم و با نگاهی مات به روبه رو زل زدم.
    [/HIDE-THANKS]
     

    Nora_78

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/07/28
    ارسالی ها
    287
    امتیاز واکنش
    7,334
    امتیاز
    531
    [HIDE-THANKS]پارت هشتاد و چهار

    صبح روز بعد زمانیکه از خواب بیدار شدم،هوا درست مثل حال دلم گرفته بود.از روی تخت بلندش شدم و پس از مسواک زدن و شستن صورتم برگشتم تو اتاق و جلوی آینه ایستادم.صورتم به قدری بی روح بود که هرکسی میتونست حال خرابم رو از روی چهرم تشخیص بده.رفتم جلوی پنجره و پیشانیم رو شیشه چسپاندم.خدایا از دیشب تا حالا ندیدمش یعنی بیدار شده؟صبحانه خورده اصلا حالش خوبه یا نه؟چندبار سرم رو به آرومی کوبیدم به شیشه و غریدم:
    -نباید بهش فکر کنم نباید بهش فکر کنم نباید بهش فکر کنم.
    سپس رفتم و با اکراه کمی ریمل و رژ لب زدم تا چهرم از این بی روحی خارج شه.نمیدونستم برم پایین یا نه چون ممکن بود ببینمش و داغ دلم تازه شه.واقعا خودم رو درک نمیکردم که چی میخواستم و تکلیفم چی بود؟از طرفی داشتم براش بال بال میزدم از طرفی سعی میکردم نبینمش.سری تکون دادم و بالاخره تصمیم گرفتم برم پایین تا چیزی بخورم چون معدم داشت سوراخ میشد.
    با قدمهایی سست از پله ها رفتم پایین و گوش سپردم تا ببینم صدایی میاد یا نه اما همه جا در سکوت غم انگیزی فرو رفته بود.وقتی آشپزخونه دست نخورده دیدم و فهمیدم صبحانه نخورده انگار اشتهام به کلی کور شد.چند لحضه به اپن تکیه زدم و به در اتاقش زل زدم.یعنی هنوز بیدار نشده؟اصلا شاید بیدار شده اما نمیخواد چیزی بخوره.وقتی اون چیزی نخورده من چطور میتونم با خیال راحت بلمبونم؟اصلا بخوامم نمیتونم چیزی بخورم .
    دستم رو تکیه گاه سرم کردم و به اپن تکیه زدم.نمیدونستم چند دقیقه بود که به در اتاقش زل زده بودم و فکر و خیال میکردم اما گذر زمان رو اصلا احساس نمیکردم چون درواقع داشتم بال بال میزدم که برم ببینمش. همون موقع در اتاقش باز شد و اومد بیرون که یه لحضه چند سکته ناقص رد کردم.
    نمیدونستم با چشمای از حدقه بیرون زده به موهای خیس و بالا تنه لختش نگاه کنم یا بزنم به چاک و خودمو گم و گور کنم؟انقدر دستپاچه شده بودم که برگشتم تا فرار کنم اما محکم به درگاه آشپزخونه برخورد کردم.واقعا تمام تلاشم رو میکردم آه و نالم بلند نشه چون دماغم نابود شده بود.
    دوباره برگشتم تو آشپزخونه اما پام به صندلی گیر کرد و اگه میز رو نمیگرفتم حتما با کله سقوط میکردم.با چهره درهم و دماغ سرخ شده راست ایستادم و زمانیکه برگشتم تا برم بیرون در فاصله نیم متریم ایستاده بود.
    سریع چشمامو به سمت بالا چرخوندم و خواستم برم بیرون اما کمرم به میز برخورد کرد و دیدم اگه همینجوری پیش بره حتما یه جاییم میشکنه و ناقص میشم پس با صدای لرزانی گفتم:
    -برو اون طرف میخوام برم بیرون.
    درسته بهش نگاه نمیکردم ولی دیدم به سمتم اومد که دستم رو جلوم گرفتم:
    -یه قدم دیگه بیای جلوتر جیغ میزنم.
    خودمم نمیدونستم چی دارم میگم؟مثلا اگه جیغ میزدم چی میشد؟سرجاش ایستاد و بعد آروم عقب رفت.سریع از کنارش رد شدم و به سمت طبقه بالا یورتمه رفتم.هنوزم دماغم تیر میکشید اما خداروشکر خونریزی نداشت.
    سریع دویدم تو اتاقم و در رو سه بار قفل کردم سپس روی تخت نشستم و سرمو گرفتم تو دستام.تمام بدنم میلرزید و داشتم آتیش میگرفتم.صورتم رو باد زدم و با زمزمه کردم:
    -خاک تو سرت آنیس آخه تو چرا انقد دست و پا چلفتی هستی؟وای باورم نمیشه پشت سر هم انقد سوتی داده باشم.
    چند دقیقه بعد که حالم بهتر شد بلند شدم و موهامو مرتب کردم.نمیدونستم الان باید چه غلطی بکنم چون حوصلم حسابی سر رفته بود.بعد تصمیم گرفتم برم و اتاقک زیرشیروانی رو بگردم ببینم وسایل نقاشی پیدا میکنم یا نه.پس با احتیاط قفل در رو باز کردم و رفتم تو راهرو.وقتی دیدم کسی نیست دویدم و با قلابی که ته راهرو بود نردبان رو کشیدم پایین و سریع رفتم بالا.ابتدا رفتم و داخل کارتون ها رو گشتم همزمان فکر میکردم زمانیکه اینجا بودم اصلا وسایل نقاشی دیدم یا نه؟اصلا حواس برام نمونده بود هرچند نمیخواستم اغراق کنم اما هنوز هم تصویر چند دقیقه پیش آندره جلوی چشمام نقش میبست. تند و تند کارتون ها رو میگشتم و همه جا رو زیر و رو کردم بعد از نیم ساعت بالاخره تونستم مقداری گواش و قلم مو پیدا کنم.
    میخواستم دنبال کاغذم بگردم اما بعید میدونستم کاغذ سفید پیدا میشد پس برگشتم پایین و رفتم تو اتاقم.دفتر خاطرات حجیمی که بیشتر از نصف برگ هاش تمیز بود رو آوردم و شروع کردم به نقاشی کشیدن.اصلا نمیدونستم چی بکشم و فقط با بی نظمی گل و بوته و منظره میکشیدم تا زمان بگذره.
    زمانیکه واقعا داشتم از شدت بی حوصلگی غش میکردم،قلم مو و دفترم رو عقب زدن و تصمیم گرفتم کمی بیرون از خونه وقت بگذرونم تا از این بی حوصلگی در بیام پس وقتی کاپشن و کلاهم رو پوشیدم با احتیاط رفتم بیرون و راهی طبقه پایین شدم.لحضه ای جلوی در اتاقش ایستادم و گوش فرا دادم اما صدایی شنیده نمیشد.با عجله رفتم تو محوطه و نفس عمیقی کشیدم.
    ناگهان یاد تخته چوب هایی افتادم که قرار بود باهاش خونه درختی بسازیم و پوزخندی به افکارم زدم.درست چند روز پیش مجبور شدم همشون رو برگردونم انباری چون آندره به شدت حالش بد بود و نمیتونست کاری از پیش ببره منم به تنها از پسش بر نمی اومد.
    بعد از اونم که اون ماجراها رخ داد و تا الان هم چیزی درست نشده.نگاهی به آسمان ابری انداختم و حدس زدم تا شب بارون شروع کنه به باریدن. قدم زنان به سمت درختا رفتم و تمام تلاشم رو میکردم از هوای تازه لـ*ـذت ببرم انگار همه زندگیم رو غباری از افسردگی و نا امیدی در بر گرفته بود.با خودم میگفتم هرجا باشم انگار هیچ فرقی برام نداره و نمیتونم احساس خوبی داشته باشم.
    [/HIDE-THANKS]
     

    Nora_78

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/07/28
    ارسالی ها
    287
    امتیاز واکنش
    7,334
    امتیاز
    531
    [HIDE-THANKS]پارت هشتاد و چهار

    نگاهی به درخت تنومند جلوم انداختم و فکری به ذهنم رسید.دوان دوان به سمت پشت خونه حرکت کردم و به از داخل انباری طناب کلفتی برداشتم و برگشتم تو محوطه.رفتم کنار درخت و طناب رو انداختم زمین و یکی از سرهاشو گرفتم و گره زدم طوریکه به شکل دایره کوچکی در اومد.سر دیگش رو هم گره زدم و بعد نگاه نا امیدی به طناب انداختم.باید از وسط نصفش میکردم اما چجوری؟ دوباره رفتم تو انباری و با زحمت بسیاز زیادی یک قیچی باغبانی پیدا کردم و بعد سریع طناب رو از وسط نصف کردم.سپس نگاه ترسانی به درخت انداختم.نفس عمیقی کشیدم و چشمامو بستم.طناب ها رو دور کمرم گره زدم و بعد تا جایی که میتونستم سریع از درخت بالا رفتم.
    البته اونقدرام راحت و سریع نبود طوریکه وقتی رسیدم به بالای شاخه مورد نظرم،انگار دستها و بازو هام داشتن از کار می افتادند. لرزان و با احتیاط رفتم روی شاخه و طناب ها رو دور شاخه گره زدم.چندبار محکم کشیدمشون سپس خوشحال و راضی ،از درخت پایین رفتم.نگاهی به طناب های آویزان کردم بعد با خودم گفتم فقط یک تخته صاف و مستطیل شکل احتیاج داره.دوباره رفتم داخل انباری و دنبال تخته مورد نظرم گشتم سپس تصمیم گرفتم خودم یکی از تخته ها رو اره بکشم.زمانیکه شروع کردم به اره کشیدن احساس میکردم مغزم تو سرم تکون میخوره و دستام سریع خسته شدند اما دست از کار نکشیدم.اصلا نمیدونستم حتی چطور اینکارو بکنم با اینحال هرطور شد بعد از یک ساعت تونستم تخته نسبتا کجی جدا کنم.
    پوفی کشیدم و نفس نفس زنان موهام رو انداختم پشت گوشم و راست ایستادم.:
    _حالا باید دو تا سوراخ کوچیک روش ایجاد میکردم اما نمیدونستم چجوری؟
    دریل که اونجا نبود اگرم بود به احتمال زیاد نمیتونستم باهاش کار کنم.لحضه ای یاد آندره افتادم و با خودم گفتم میتونه سریع درستش کنه اما بعد سرم رو تکون دادم و تخته رو انداختم روی زمین.واقعا نمیتونستم این قسمتش رو انجام بدم چون امکانات نداشتم.
    با ناراحتی از انباری رفتم بیرون و زمانیکه برگشتم تو محوطه،نگاه گذرایی به طناب ها انداختم و تصمیم گرفتم برگردم داخل خونه.در رو با کلید باز کردم و قدم داخل پذیرایی گذاشتم. آندره از اتاقش اومد بیرون و تا زمانیکه از کنارش رد شدم بهم زل زد.احساس میکردم ازم چیزی میخواد اما واکنش نشان ندادم و درواقع طوری وانمود کردم انگار اصلا ندیدمش.
    کلاهم رو در آوردم و بعد از پله ها رفتم بالا درحالیکه نگاهش رو پشت سرم احساس میکردم.این برای خودم سخت تر از هرچیزی بود که نسبت بهش بی اعتنا باشم اما با خودم عهد کرده بود که نزارم احساس که نسبت بهش دارم بیشتر از این پیش بره.
    رفتم تو اتاقم و کاپشن و کلاهم رو گذاشتم تو کمد سپس روی تخت نشستم. تو افکارم غرق شده بودم و نمیدونستم چطور دقایق و ساعت ها پشت سر هم میگذرند.با وجود اینکه گرسنه نبودم اما ضعف کم کم بهم چیره میشد و دوست داشتم بخوابم.با خستگی سرم رو بلند کردم و به بیرون از پنجره نگاه کردم.هوا مثل قبل ابری بود و نمیدونستم عصر یا هنوز ظهره.
    با اینحال درحالیکه به زور از جام بلند میشدم تصمیم گرفتم برم کمی غذا بخورم چون داشتم از پا در می اومدم.وقنی روی پام بلند شدم سرم گیج رفت و مجبور شدم دوباره روی زمین بشینم.چند دقیقه صبر کردم بعد دوباره با احتیاط بلند شدم و از اتاق رفتم بیرون.اصلا دوست نداشتم بازم اتفاقات صبح تکرار بشه پس در کمترین زمان ممکن ساندویچی برای خودم درست کردم و برگشتم طبقه بالا.خواستم بازم درو قفل کنم اما بعید میدونستم بیاد تو اتاقم به دو دلیل یکیش اینکه میتونستم ببینم اونم از دستم دلخوره و علاقه ای نداره بیاد پیشم دوم هم اینکه با دعوای اون روزمون بعید میدونستم بدون اجازه بیاد تو.
    در کل احتمال کمی داشت بیاد پس با خیال راحت رو تخت نشستم و ساندویچم رو لمبوندم.وقتی برای اولین بار ساندویچم رو تا آخر خوردم تازه فهمیدم چقدر گرسنه بودم.برگشتم طبقه پایین و بعد از نوشیدن یک لیوان آب دوباره رفتم طبقه بالا.خیلی بی حوصله بودم و تصمیم گرفتم کمی دکور اتاق رو تغییر بدم اما وقتی به اطرافم دقیق شدم با خودم گفتم شاید نتونم زیاد کاری از پیش ببرم چون وسایل آنچنانی تو اتاق نبودند که جا به جاشون کنم پس به سمت کاغذ های کف اتاق رفتم و یکی یکی نقاشی هامو نگاه کردم.
    چند ثانیه بعد با فکری که به ذهنم رسید بشکنی زدم. گواش و قلمو ها رو دوباره کنارم گذاشتم و شروع کردم به کشیدن شکلک های بامزه و فانتزی.انقدر سرگرم شده بودم که نمیدونستم چقدر زمان گذشته اما واقعا برام لـ*ـذت بخش بود. زمانیکه کارم تموم شد با خستگی به نتیجه کارم نگاه کردم و لبخند زدم.
    خوب،فکر کنم زیادم بد نشده بودن اما قصد نداشتم دورشون بندازم.پس از توی کشوی میز یه گوله کاموای رنگی در آوردم و بعد به قسمتی از دیوار اتاق آویزان کردم.سپس شکلک ها و نقاشی هایی که کشیده بودم رو به نخ آویزان کردم و چند ثانیه با خوشحالی به دیوار تزئین شده زل زدم.
    دوباره برگشتم سرجام و نقاشی های دیگه ای هم کشیدم.شکلک ، گل، منظره ، ... زمانیکه داشتم نقاشی میکشیدم ، ناخودآگاه رنگ های آبی و سفید رو کمی با هم مخلوط کردم و بعد شروع کردم به کشیدن یک جفت چشم یخی.
    با رنگ های کم رنگ تر، خط فک و استخوان گونه و چانه رو کشیدم و سپس با رنگ زرد موهاش رو به صورت شلخته روی صورتش ریختم.کاغذ بزرگی که زیر دستم بود باعث میشد آزادانه به جزئیات بپردازم و اطراف تصویر رو ابرهایی به رنگ های صورتی و قرمز کشیدم.
    زمانیکه نتیجه کارم تموم شد برای چند ثانیه از خودم متنفر شدم.من دقیقا داشتم چیکار میکردم؟چرا باید بخوام نقاشی کسی رو بکشم که با خودم عهد کردم از قلبم بیرونش کنم؟به صورت جذابش زل زدم و نفس عمیقی کشیدم.
    آه خدایا به دادم برس من تباه شده بودم. خواستم کاغذ رو مچاله کنم اما با دستهای لرزان چند ثانیه بهش زل زدم سپس بلند شدم و به ریسه روی دیوار نصبش کردم.
    کنار بقیه نقاشی ها جلوه قشنگ تری پیدا کرده بود که باعث شد لبخند غمگینی بزنم.برگشتم و وسایلی که کف اتاق پخش و پلا شده بود رو جمع کردم و رفتم تا دوش کوتاهی بگیرم چون بدنم کلا رنگی شده بود.
    [/HIDE-THANKS]
     

    Nora_78

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/07/28
    ارسالی ها
    287
    امتیاز واکنش
    7,334
    امتیاز
    531
    [HIDE-THANKS]پارت هشتاد و پنج

    نیم ساعت بعد اومدم بیرون و سریع لباس پوشیدم و تو این موقع همش به در اتاق زل زده بودم تا اگه کسی اومد شیرجه بزنم زیر ملافه یا یه جایی که دیده نشم.اما خوشبختانه کسی نیومد و نفس راحتی کشیدم.به سمت پنجره رفتم و نگاهی به محوطه انداختم.آندره داشت به سمت خونه می اومد و درحالیکه باد موهاش رو به بازی گرفته بود اخم غلیظی روی پیشانی داشت.با دقت به چیزی که توی دستاش بود زل زدم و زمزمه کردم:
    -چی؟یه گربه؟اونو از کجا اورده دیگه.
    خیلی دوست داشتم برم پایین و بدونم اون گربه رو برای چی میخواد اما از اونجایی که ترجیح میدادم از شدت فضولی بمیرم اما نبینمش،سرجام موندم و فقط با تعجب بهش زل زدم.زمانیکه اومد داخل و از دیدم ناپدید شد،از جلوی پنجره اومدم کنار و روی تخت نشستم.فکرم به شدت مشغول شده بود اما جلوی فضولیم رو گرفتم و نرفتم پایین.سرم رو چرخوندم و به ریسه رنگی و پر از شکلکم نگاه کردم سپس نگاهم به سمت پیانوی گوشه اتاق کشیده شد و چند ثانیه بهش زل زدم.منکه بلد نبودم پیانو بزنم و حتی تا الان از نزدیک ندیده بودمش اما بلند شدم و به سمتش رفتم.مشخص بود خیلی قدیمی و قیمتیه چون با وجود اینکه خوب ازش نگهداری میشد ولی بعضی از جاهاش خراشیده و رنگ و رو رفته بود.روی صندلی نشستم و انگشتهام رو کشیدم روی کلیدهاش.
    اهنگی که چند وقت پیش همراه دنیز میخوندیم پشت سر هم تو ذهنم میپیچید و کلافم کرده بود.کمی تردید داشتم اما بعد چندبار کلیدها رو فشار دادم و نت های نامفهومی ازش به صدا در اومد.خیلی ازش خوشم می اومد اما متاسفانه حتی به اندازه یک سر انگشت هم ازش حالیم نبود. چند دقیقه پشت سر هم آهنگ نامفهوم و گوشخراشی زدم بعد کشیدم عقب.
    چندثانیه با ناراحتی بهش نگاه کردم و افسوس میخوردم چرا هرگز سعی نکردم حداقل یکی از ساز ها رو بلد باشم؟دنیز میتونست تقریبا اکثر ساز ها رو بزنه و از این بابت خیلی خوشبخت بود اما من با وجود اینکه از جانب دنیز هم میتونستم یاد بگیرم هیچوقت خودم رو علاقه مند نشون ندادم.
    شاید بخاطر این بود که اون زمان دغدغه های فکریم اونقدر سطحی و احمقانه بودن که اصلا نمیتونستم به چیز دیگه ای فکر کنم.
    نه حتی درس و مدرسه و خانواده خودم. انگشتام رو گذاشتم روی کلید ها و بدون اینکه فشارشون بدم ، آهنگ مورد علاقم رو زمزمه کردم:
    اومدی بازی بدی دلو بری آره؟
    آخه دیوونه کی قد من دوستت داره؟
    نمیدونم چیشد،
    پس زدی این دلو ،
    کجایی ببینی دلم چه حالی داره؟
    عشق تو دار و ندار دلم بود،
    خاطره هام همه با تو قشنگ بود نبودت سختمه ، نگو که حقمه،
    زیادی دوستت داشتم این گـ ـناه من بود.
    دیوونه دیوونه بازیاتو دوست دارم،
    حالت قشنگ نگاتو دوست دارم
    آخ دلم لک زده واسه اون خنده هات،
    کاشکی برگردی و باز بمیرم برات...
    تموم زندگیمو گذاشتم زیر پات،
    نیاوردی حتی خم به اون ابروت
    هرجا میری برو ولی ،
    جون من پشت سرم نگی بد بود...
    دیوونه دیوونه بازیاتو دوست دارم،
    حالت قشنگ نگاتو دوست دارم
    آخ دلم لک زده واسه اون خنده هات،
    کاشکی برگردی و باز بمیرم برات...
    نفس عمیقی کشیدم و نگاهی به بیرون از پنجره انداختم.هوا انگار ابری تر از هر زمان دیگه ای بود و بدتر از حال من ،گرفته به نظر میرسید.از جا بلند شدم تا به سمت آینه برم که در اتاق بسته شد و صدای قدمهایی شتاب زده توی راهرو به گوش رسید.به سمت در اتاق دویدم و نگاهی توی راهرو انداختم اما تنها موهایی طلایی رنگ رو دیدم که در پیچ پله ها ناپدید شد.
    با تصور اینکه من رو حین آهنگ خوندن دیده باشه،کف دستام عرق کرد و بدنم سست شد.چند ثانیه همونجا ایستادم و بعد آروم برگشتم تو اتاق سپس روی تخت نشستم. ساعت ها و دقایق پشت سر هم میگذشت و من انگار تو تاریکی مطلق دست و پا میزدم.
    خونه رو سکوتی ناراحت کننده در بر گرفته بود و تنها کاری که از دستم بر میومد زل زدن به هوای بارانی بیرون بود.خودمو و حالی که داشتم رو درک نمیکردم گویی تکه ای از قلبم کنده شده بود و ذهنم در بی خبری احمقانه ای همه جا رو به دنبال این جای خالی میگشت.
    خیلی زود شب فرا رسید و تصمیم گرفتم بعد از ساعتها از اتاق بیرون برم.پس پاورچین پاورچین رفتم بیرون و راهی طبقه پایین شدم.پارکت های کف پذیرایی جیرجیر میکردند اما اهمیتی ندادم. ابتدا مطمئن شدم کسی اونجا سپس با خیال راحت شروع کردم به درست کردن نیمرو.از داخل یخچال چندتا گوجه فرنگی درآوردم و تکه تکه کردم بعد ریختم تو ماهیتابه.
    چند دقیقه بعد وقتی نیمرو آماده شد ماهیتابه رو گذاشتم روی میز و خودمم روی صندلی نشستم.فکرم پیش آندره گیر کرده بود و هی جمله هایی از این قبیل تو ذهنم رژه میرفت:
    -یعنی شام خورده؟
    -من شام نپختم یعنی چیزی نخورده؟
    من چرا انقدر احمقم؟
    الان داره چیکار میکنه؟
    اون گربه رو واسه چی میخواست؟
    یعنی میخواد نگهش داره؟
    چرا انقدر بدبختم که هرلحضه به کسی فکر میکنم که حتی یک ثانیه هم بهم فکر نمیکنه؟
    پوف کلافه ای کشیدم و با اکراه شامم رو خوردم.با وجود اینکه گرسنه نبودم اما اگه چیزی نمیخوردم ضعف میکردم کسیم نبود به دادم برسه.درسکوت مطلق شام رو تموم کردم بعد ماهیتابه رو گذاشتم سینک سپس از داخل یخچال لیوانی آب برای خودم ریختم.
    رعد و برق با صدای تندر مانندش آسمان رو لرزوند و همه جا برای لحضه ای روشن تر شد.درحالیکه داشتم آب میخوردم برگشتم و در یخچال رو بستم که در فاصله چند سانتی متریم آندره رو دیدم.شوکه و متحیر هینی کشیدم که آب پرید تو گلوم و مقداریش از دماغم اومد بیرون.ناله پر دردی کشیدم و لیوان رو کوبیدم رو میز.سریع به سمتم اومد و آروم به پشتم ضربه زد.
    قلبم بلافاصله شروع کرد به بندری زدن و صورتم سرخ تر از قبل شد.سرفه کنان عقب کشیدم و گفتم:
    -بهم...بهم دست ...نزن...نزدیکم نشو
    مکث کوتاهی کرد و بعد عقب کشید.ناراحت و کلافه ابتدا نفس عمیقی کشید سپسدستی به موهای آشفتش کشید و بعد در حرکتی خشمگین و ناراحت لیوانی که روی میز بود رو به زمین کوبید که هر تکش به سمتی پرتاب شد و من نمیدونستم به تکه های لیوان نگاه کنم یا به چهره پر از درد و ناراحتی آندره.
    نفس لرزانی کشید با انگشت به من اشاره کرد و بعد یکی از دستاشو مشت کرد و به کف دست دیگش کوبید سپس به قلبش اشاره کرد و یکی از طرفین دستش رو به صورت عمود روی سینش کشید.
    چند ثانیه به چشمهاش زل زدم و انگار فقط میتونستم از این طریق بفهمم منظورش از این حرکات چیه.با زانوهایی سست به اپن تکیه زدم و در تاریک روشن فضای آشپزخونه به صورت غمگینش زل زدم.سپس زمزمه کردم:
    -داری میگی کارام باعث میشه اعصابت خورد بشه و قلبت بشکنه؟
    [/HIDE-THANKS]
     

    Nora_78

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/07/28
    ارسالی ها
    287
    امتیاز واکنش
    7,334
    امتیاز
    531
    [HIDE-THANKS]سلام به دوستای گلم.دیروز میخواستم پارت های بیشتری بزارم اما متاسفانه یه مشکلی پیش اومد.راستی صبحتون بخیر
    پارت هشتاد و شیش


    به سمتم اومد و من ناخودآگاه بیشتر به اپن چسپیدم.دستاش رو گذاشت طرفینم و صورتش رو به صورتم نزدیک کرد.تنها کاری که از دستم ساخته بود زل زدن به چشمهاش و تلاش کردن برای اینکه قلبم از کار نئیسته.نفسی کشید و بعد پچ پچ کنان گفت:
    -اینکارو نکن.
    چشمام انقدر گشاد شده بود که هرآن احساس میکنم از حدقه میپرن بیرون.نفس نفس زنان گفتم: -تو...تو حرف میزنی...
    سرش رو با ناراحتی تکون داد:
    -صدا ندارم...کلمات...
    فقط با تعجب بیشتری به چشماش زل زدم که انگار دنیای درشون نهفته بود و ...واقعا نمیتونستم به جای دیگه ای نگاه کنم.ناراحتی و غم عمیقی که بین خط های یخی رنگ مردمک چشمهاش دیده میشدند باعث میشد نفسم بند بیاد.میدونم...میدونم من هیچوقت نمیتونسم توی چشماش زل بزنمُ بهش بگم دوستت دارم!نگاهش پاهام رو سست و زبونم رو قفل میکرد. از چهرش کلافگی میبارید و مشخص بود داره زحمت زیادی میکشه تا کلمات رو کنار هم قرار بده دوباره پچ پچ کرد:
    -تو...میتونی صدامو بهم بدی...
    زمزمه کردم:
    -من نمیتونم...منظورم اینه که باید خودت بخوای از من کاری ساخته...
    انگشتش رو گذاشت روی ل*ب*هام و ساکتم کرد.به آنی چشمهاش پر از اشک شد و گفت:
    -بدون تو...من پوچ و بیهوده خواهم بود.هرگز ...هرگز هیچکس نتونسته مثل تو به زندگیم امید ببخشه.
    دست های یخ زدم رو گرفت و گذاشت روی صورت خیس از اشکش.قلبم به درد اومده بود و بغض مانند سد بزرگی راه نفس کشیدنم رو گرفته بود.
    -من بدون تو میبازم...هیچوقت انقدر از چیزی مطمئن نبودم.
    -من تو زندگی تو هیچ نقشی ندارم آندره.هیچ قسمتی از وجودت رو نگرفتم و هیچ ارزشی نمیتونم برات داشته باشم.من فقط باعث میشم هر روز بیشتر از روز قبل ناراحت و افسرده بشی. مکث کوتاهی کرد و بعد گفت:
    -میدونی که اینطور نیست...
    دستم رو از روی صورتش برداشتم سپس به عقب هولش دادم:
    -من هیچکس نیستم آندره.باور کن هرگز نمیتونم کاری برات بکنم.این خودت بودی که تونستی تا این حد بهبود پیدا کنی و به زندگی برگردی.
    نا امید و غمگین عقب رفت و روی صندلی نشست.به هیچ وجه نمیخواستم انقدر بی رحم باشم اما از آینده ای در پیش بود میترسیدم.از آینده ای که عشقم نسبت بهش بزرگتر و محکم تر میشد و ریشه هاش مانند پیچک تمام قلبم رو فرا میگرفت.آب دهانم رو با زحمت قورت دادم تا بغضم از بین بره:
    -اون روز بهت گفتم بازم بهت میگم.دیگه نمیخوام حتی ببینمت چه برسه به اینکه...اینکه بخوام کنارت باشم.حرف و اول و آخر و من همینه.
    چهرش انگار شکسته تر از هر زمانی به نظر میرسید و تو چشمهاش دختر لرزان و نا امیدی رو می دیدم که سعی میکرد حسش رو پنهان کنه.دوباره با زحمت پچ پچ کرد:
    -اینکارو نکن آنیس...من بهت نیاز دارم...
    -تو بهم هیچ نیازی نداری و نخواهی داشت.
    نفس ارزانی کشیدم و ادامه دادم:
    -با تو بودن فقط من رو آزرده میکنه پس... لطفا دیگه سعی نکن بهم نزدیک بشی یا حتی از کنارم رد بشی.
    سپس قبل از اینکه چیز دیگه ای بگه از آشپزخونه رفتم بیرون و به سمت طبقه بالا دویدم.دنیا دور سرم میچرخید و چشمهام تار می دید.زمانیکه هق هق کنان روی تخت افتادم،با تمام وجود اطمینان داشتم هرگز نمیتونم بدبخت تر از الان باشم و احساسی بدتر از این داشته باشم.
    [/HIDE-THANKS]
     

    Nora_78

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/07/28
    ارسالی ها
    287
    امتیاز واکنش
    7,334
    امتیاز
    531
    [HIDE-THANKS]پارت هشتاد و هفت

    نظر یادتون نره دوستان:biggfgrin:

    تو نظر سنجی شرکت کنید پلیییز
    فصل نوزدهم

    یک هفته از اون جریانات ناخوشایند و کابوس وار میگذشت و من تو این مدت واقعا بیشترین کاری که کرده بودم خوابیدن بود.به ندرت میرفتم طبقه پایین اونم فقط بخاطر اینکه از گرسنگی نمیرم.در این مدت کم با وجود اینکه اصلا کار سختی انجام نمیدادم و فقط میخوابیدم بازم هر روز لاغرتر و تکیده تر میشدم.زیر چشمام گود افتاده بود و رنگم به سفیدی ماست به نظر میرسید.گـه گاهی از طبقه پایین صداهایی مثل راه رفتن و میومیو گربه میشنیدم و میدونستم یقینا آندره تو این خونست اما ناخودآگاه احساس میکردم تو خونه ارواح زندگی میکنم.
    به همون اندازه ساکت ، بی روح و تاریک... اکثر اوقات با نگاهی ماتم زده فقط به هوای بارانی بیرون از پنجره زل میزدم و انگار هر لحضه که میگذشت بیشتر به قهقهرا میرفتم.تاریکی،سکوت،غم و افسردگی عمیقی که در وجودم ریشه دوانده بود هر روز بیشتر میشد.گاهی اوقات ناخودآگاه به سمت حموم میرفتم و به تیغ کنار وان زل میزدم.به این فکر میکردم که چقدر خوب میشد میمردم و از این احساس وحشتناک خلاص میشدم.دیگه نسبت به هیچکس کشش نداشتم و شب و روز به خیال کسی فکر نمیکردم.
    واقعا بدترین درد مرگ نبود بلکه دوست داشتن کسیه که میدونی هرگز قرار نیست بهش برسی.با وجود اینکه مردن رو به چنین زندگی ناخوشایندی ترجیح میدادم اما ...هیچوقت نتونستم حتی تیغ رو توی دستام بگیرم انگار فقط داشتم همه چیز رو تحمل میکردم. نفس سردی کشیدم و از روی تخت بلند شدم.پلیور گشادی که به تن داشتم رو دور خودم پیچیدم و موهامو انداختم پشت گوشم.
    پیشانیم رو به شیشه چسپاندم و با نگاهی تهی به بیرون زل زدم.
    یادم نمی اومد آخرین باری که غذا خوردم کی بود با این حال اصلا گرسنه نبودم.اتاقم هر روز سرد تر از روز قبل میشد و فقط ملافه حجیمی که داشتم رو دور خودم میپیچیدم تا یخ نزنم.با وجود اینکه چند وقت پیش از اتاق زیرشیروانی علاء الدین کوچیکی آورده و تو اتاق روشنش کرده بودم اما بازم سردم میشد.
    خدایا آخه کدوم احمقی این خونه رو ساخته که طبقه بالا بخاری نداشته باشه.هیچ منبع گاز یا سوراخی برای لوله بخاری نمی دیدم و این یعنی فقط برای تابستان ها ساخته شده. شکمم قار و قور بلندی کرد و معدم تیر کشید طوریکه مجبور شدم با درد دولا بشم.چند لحضه بعد راست ایستادم و تصمیم گرفتم برم طبقه پایین تا یه چیزی کوفت کنم ایم معده وا مونده ساکت بشه.
    با قدمهایی بی صدا از پله ها رفتم پایین و زمانیکه به پذیرایی رسیدم به منظره رو به روم زل زدم.از قسمت در اتاق آندره تا کنار پنجره پذیرایی طنابی کشیده شده بود و چندین ملافه سفید هم به طناب آویزان بود طوریکه نه تلوزیون رو می دیدم نه حتی اتاق آندره.رفتم جلوتر و نگاهی به کاغذ سفیدی که به یکی از ملافه ها چسپانده شده بود انداختم.با خطی خرچنگ قورباغه ای و نامرتب نوشته شده بود:
    -بدون اینکه عه طفاقی(اتفاقی) منو ببینی میتونی بیای پایین و خیاله ت(خیالت) راهت(راحت) باشه.

    کلماتش پر بود از غلط املایی و ناخودآگاه لبخند غمگینی زدم.با وجود اینکه یه رگه ایرانی داشت اما بازم تو ادبیات فارسی مشکل داشت.دستی به برگه کشیدم و از ملافه جداش کردم.کاش میتونستم بهش بگم دلم برای دیدنش پر میکشه و هیچ چیز خوشایند تر از نگاه کردن به چشمای معصوم و جذابش نیست اما...تنها نفس عمیقی کشیدم و کاغذ رو تا کردم مبادا لکه دار بشه.
    رفتم تو آشپزخونه و نگاهی به یخچال انداختم.مثل همیشه چندتا تخم مرغ در آوردم و نیمرو درست کردم.احساس میکردم انقدر تخم مرغ خوردم همین روزا خودمم تخم میزارم. در عرض پنج دقیقه نمیرو اماده شد و نیم ساعت بعد از آشپزخونه بیرون رفتم.
    داشتم از کنار ملافه ها میگذشتم که صای باز شدن در اتاقش رو شنیدم و قلبم انگار از حرکت ایستاد.ناخوداگاه سرجام ایستادم و به ملافه سفید زل زدم.میدونستم از اتاق اومده بیرون و فقط یک متر باهام فاصله داره چون بوی عطرش سریع اطرافم رو فرا گرفت.دستم رو گذاشتم رو ملافه و نفسم رو حبس کردم.سایه تاریکش رو دیدم که نزدیک شد و فقط موهای پریشانش رو از اون پشت تشخیص میدادم.
    کاغذ رو به سینم فشردم و قدمی به عقب برداشتم.سپس دوان دوان از پله ها رفتم بالا و در اتاقم رو بهم کوبیدم.زانو هام توان برای تحمل وزنم نداشت و روی تخت سقوط کردم.آه خدایا بهم کمک کن.چطور میتونستم این عشق ناخواسته رو از قلبم بیرون کنم؟
    [/HIDE-THANKS]
     

    Nora_78

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/07/28
    ارسالی ها
    287
    امتیاز واکنش
    7,334
    امتیاز
    531
    [HIDE-THANKS]فصل هشتاد و هشت
    اینم پارت بعدی:campe45on2::campe545457on2:

    با وجود ذهن تاریک و روح افسردم داشتم سعی میکردم بهتر باشم.منظورم اینه که احساسی که نسبت بهش داشتم هرچقدر خودم رو عذاب میدادم و ازش دوری میکردم بازهم عمیق تر و ریشه دار تر میشد.اصلا دوست ندارم اینو اعتراف کنم ولی حقیقت داشت.
    آه سردی کشیدم و روی صندلی کنار پنجره نشستم.همه چیز ناامید کننده و مضخرف شده بود.روزام ازدیروز خسته کننده تر و کسل کننده تر میشد و انگار با دست خودم روحم رو نابود میکردم.آه خدایا بهم کمک کن.من واقعا دارم کم میارم.چطور میتونم از معشوقم دوری کنم درحالیکه با هم تو یک خونه زندگی میکردیم؟ از جام بلند شدم و تصمیم گرفتم کمی هوا بخورم.زمانیکه در اتاق رو باز کردم،گربه نارنجی رنگ و ملوسی جلوی پام نشسته بود.کمی جا خوردم اما خم شدم و چندبار پشتش رو نوازش کردم:
    -چه گربه ملوس و شیرینی؟
    تو چطوری اومدی تو خونه؟
    چند ثانیه مکث کردم و بعد بلندش کردم تا همراه خودم ببرمش بیرون.از پله ها که سرازیر شدم هنوز هم ملافه ها جلوی دیدم رو میگرفتند.کمی تردید داشتم اما بعد با دستهای لرزان کنارشون زدم و به سمت در خروجی رفتم .وقتی گربه رو گذاشتم روی زمین،به جای انکه ازم دور بشه خودش رو به پام چسپوند و میومیو کرد.اصلا دوست نداشتم بیرونش کنم اما نباید تو خونه میموند چون ممکن بود بیمار باشه.
    با پام کمی عقبش زدم:
    -به اندازه کافی اینجا بودی حالا دیگه برو.
    میخواستم درو ببندم اما وقتی بوی عطر آشنایی تو فضا پیچید نفس عمیقی کشیدم.به سمت عقب برگشتم و تنها به چشمهای سرد و یخیش زل زدم.از کنارم رد شد و گربه رو تو بغلش گرفت سپس به سمتم برگشت و با لحنی سردتر از نگاهش پچ پچ کرد:
    -اون مال منه.
    به زحمت گفتم:
    -اما اون نمیتونه اینجا بمونه ممکنه بیمار باشه...
    بدون اینکه بهم توجهی بکنه رفت تو اتاقش و درو بست.آه عمیقی کشیدم و دوباره رفتم بیرون.قدم داخل محوطه گذاشتم و دستم رو گذاشتم رو قلبم.زمزمه کردم:
    -خدای من...انقدر تند نزن لعنتی فقط چند ثانیه کنارت بود.
    کلافه و ناراحت جلوی در نشستم و اجازه دادم باد موهام رو به بازی بگیره.کلاه کاپشنم رو گذاشتم رو سرم و به دانه های ریز برفی که روی زمین می نشستند زل زدم.همه جا سرد و یخی شده بود درست مثل این روزای من و چشمهای آندره.سرم رو بالا گرفتم و به آسمان قرمز نگاهی انداختم.دماغم سریع یخ زد و گونه هام بی حس شدند.با وجود اینکه داشتم یخ میزدم اما واقعا نمیتونستم تو هوای خفه و تاریک خونه نفس بکشم.
    نگاهی به میان درختان تاریک جنگل انداختم و زمانیکه دو تاچراغ درحال نزدیک شدن دیدم،از جام بلند شدم.حدس میزدم شاهرخ باشه چون فقط اون بود که تو این حوالی ممکنه بهم بیاد اینجا.وقتی جیپ قرمز رنگش سر و صدا کنان کنارم ترمز کرد شاهرخ از ماشین پیاده شد و با همون لبخند مرموز و جذابش گفت:
    -سورپرایز ما اومدیم.
    داشتم سعی میکردم بگم اصلا سورپرایز قشنگی نبود اما لبخند محوی زدم:
    -ببین کی اینجاست.از اینورا؟
    درحالیکه در عقب رو باز میکرد گفت:
    -با بچه ها تصمیم گرفتیم بیایم بهت سری بزنیم.فکر کنم خیلی خوب بشه آخر هفته ها همدیگه رو ببینیم اینطور نیست؟
    زمانیکه پریزاد و چندتا از پسرا و دخترا پیاده شدن تلاش کردم دهان باز موندم رو ببندم.خدای من اونا چرا لشکر کشی کردن؟خودم جواب خودم رو دادم،اونا از کجا بدونن من حالم بده؟
    فقط اومدن بهم سر بزنن. به سمت دخترا رفتم و تاجایی که میتونستم باهاشون گرم گرفتم:
    -هی اینجا رو نگاه کن.خوش اومدین بچه ها.خوشحالم که اومدین پیشم.
    دخترا با خوشحالی صورتم رو بوسیدند و پسرا هم باهام دست دادند.شاهرخ ماشین رو خاموش کرد و همگی رفتیم تو خونه.از بابت ملافه هام خیلی نگران بودم اما خداروشکر وقتی اومدیم داخل آندره همشون رو برداشته بود و چراغ هایی که بیش از یک هفته میشد روشنشون نکرده بودیم ،حالا پذیراییو روشن کرده بودند.
    خودشم با لبخند گرمی احوال پرسی کرد و صمیمی تر از هر زمانی دخترا رو تحویل گرفت.نگاهم رو چرخوندم و سعی کردم لبخند از روی صورتم پاک نشه چون اولین بار بود می اومدن اینجا و باید بهشون احترام میزاشتم.
    باشه...حتی پریزاد.
    آندره کنار پسرا نشست و منم پرسیدم:
    -بچه ها قهوه یا چای؟
    اکثرشون چای رو انتخاب کردن و بقیه هم پس از مدتی یکی به دو کردن چای خواستن.به سمت آشپزخونه رفتم تا کتری رو بزارم روی اجاق گاز.فنجان ها رو چیدم تو سینی و گذاشتم روی میز.دوباره برگشتم تو پذیرایی و کاپشن ها ،شال و کلاهشون رو گرفتم تا آویزان کنم.
    اکثرشون با صمیمیت و خوش رویی بلند شدن تا خودشون لباسشون رو آویزان کنن اما...خوب فکر نکنم حدس زدنش زیاد مشکل باشه.پریزاد با همون نگاه تمسخر آمیـ*ـزش پالتوی پوستش رو بهم داد:
    -مواظب باش خاکی نشه چون ...آه فکر نکنم حتی بتونی تصور کنی چقدر بالاش پول دادم.
    فقط پشت چشمی نازک کردم و پالتو رو آویزان کردم سپس دوباره برگشتم پیش بچه ها و کنارشون نشستم.پسرا مثل همیشه در حال گپ و گفت بودن و دخترا هم خنده کنان درگوش هم حرف میزدند.نمیخواستم بهشون نزدیک بشم چون هنوز هم از صمیمیت باهاشون اکراه داشتم.

    نگاهم ناخودآگاه به سمت آندره چرخید و میخ لبخند گرم و چشمهای شورانگیزش شدم.هوای اطرافم گرم شد و احساس نابی قلبم رو پر کرد.خدای من حتی نگاه کردن بهش باعث میشد خودم رو گم کنم.[/HIDE-THANKS]

    پارتای بعدی به هیچ وجه از دست ندین عشقولیا چون قراره کلی ماجرای باحال و خنده دار بیافته که مطمئنم خنده رو لباتون میاره:campeon4542:
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا