- عضویت
- 2018/07/28
- ارسالی ها
- 287
- امتیاز واکنش
- 7,334
- امتیاز
- 531
[HIDE-THANKS]پارت هشتاد
داشتم سعی میکردم فراموش کنم چه سوتی خفنی دادم با این وجود بازم هرچند ثانیه یکبار زبونم رو با حرص گاز میگرفتم.وقتی احساس کردم به اندازه کافی ازش دور شدم کارم رو انجام دادم سپس درنهایت آرامش به سمت دریاچه برگشتم.زمانیکه سوت زنان قدم برمیداشتم و اطرافم رو سکوتی محض فراگرفته بود احساس کردم میتونم صدای قدمهایی به جز قدم های خودم رو بشنوم.
سریع نگاهم رو به اطراف چرخوندم و با دیدن پریزاد که خرامان خرمان به سمت دریاچه میرفت خون در رگهام منجمد شد و احساس بسیار بدی بهم دست داد اما خودم رو بهش نشون ندادم و به آهستگی پشت سرش قدم برداشتم.میتونستم اشتیاق و خوشحالی عمیقی تو صورت آرایش شدش ببینم و این من رو بیشتر میترسوند.تاجای ممکن سعی میکردم آروم قدم بردارم تا متوجهم نشه و ببینم میخواد چیکار کنه.
زمانیکه به دریاچه رسید دیدم آندره مثل قبل روی تخته سنگ نشسته بود و طره ای از موهاش در مسیر باد تکان میخورد.وقتی صدای قدم های پریزاد رو شنید برگشت و لبخند پررنگی زد اما وقتی دید پریزاد داره بهش نزدیک میشه اخم غلیظی روی پیشانیش نشست و از جا بلند شد. پریزاد با لوندی و عشـ*ـوه بسیار زیادی از تمام حرکاتش مشخص بود آروم آروم درست مانند روباهی که به شکارش نزدیک میشد،به سمت آندره رفت.
درحالیکه به عمد سعی میکرد حرکاتش تاجای ممکن تحـریـ*ک کننده باشه گفت:
-اینجا رو ببین.میبینم مهمون افتخاریمون هم اینجا تنهاست.پس دوست دخترت کجاست؟
آندره درحالیکه عقب عقب میرفت نگاهی به میان درختان انداخت و فهمیدم به دنبال من میگرده.پریزاد خنده آرومی سرداد:
-دنبالش نگرد احتمالا پیش یکی از پسراست داره خوش میگذرونه.
چهره آندره به سرعت سرخ شد و از همین فاصله هم میتونستم نفس های تند و خشمگینش رو حس کنم.دوست داشتم به سمتش پرواز کنم و محکم در آغوشش بگیرم اما میخواستم ببینم این دختر وقیح تا کجا میخواد پیش بره.
-چرا نمیای همین جا انجامش بدیم؟میدونی چیه؟مطمئنم حتی تو این سرمای استخوان سوز یکی شدن با تو باعث میشه مثل کوره آتش بگیرم.
با شنیدن حرفاش احساس کردم سرم داره سوت میکشه.درحالیکه زانوهام میلرزیدند به درخت تکیه دادم تا زمین نخورم.آندره اونقدر عقب رفت که بالاخره پشتش به تخته سنگ بزرگی خورد و ایستاد.پریزاد بهش نزدیک شد و ناخن های بلندش رو به صورتش کشید.حتی از این فاصله هم میتونستم لحن خواهــش نـفس آلودش رو بشنوم:
-آه نمیدونی چطور به سمتت جذب میشم.من هرگز به کسی اجازه نمیدم به این راحتیا تصاحبم کنه اما تو باعث میشی ناخودآگاه تنم گرم بشه. نفس عمیقی کشیدم و دستی به صورتم کشیدم.احساس میکردم دارم بالا میارم اما هرطور بود خودم رو کنترل کردم و تکیم رو از درخت گرفتم.پریزاد صورتش به صورت آندره نزدیک کرد و قبل از اینکه اونو ببوسه دویدم و در یک حرکت ناگهانی پرتش کردم روی زمین و تهدید کنان غریدم:
-تو عوضی ترین دختری هستی که به عمرم دیدم.واقعا چطور میتونی انقدر احمق و سبک مغز باشی؟
با چهره ای درهم کشیده ازجاش بلند شد و قدمی نزدیک شد.فکر میکردم از دیدنم جا بخوره اما گستاخ تر از این حرفا بود.لبخند حرص دراری زد: -راستش رو بخوای اونقدرام سخت نیست.من معتقدم همه دخترا چنین خصلتی دارن ولی بعضی هاشون فقط پنهانش میکنن مثل تو.
-دهنت رو ببند.
پوزخندی زد و گفت:
-میتونم بفهمم که چرا نسبت بهم حسی نداره چون درحال حاضر با تو رابـ ـطه داره اما بهت قول میدم خیلی زود ازت خسته میشه و مثل یک تکه زباله پرتت میکنه تو آشغالا.
خشمگین تر از قبل غریدم:
-خفه شو احمق.اینبار دیگه مطمئن شدم هرکس هرجوری که باشه فکر میکنه دیگران هم مثل خودشن.تنها چیزی که در مغز نخودی تو و امثال تو میگذره فقط و فقط هوسه.حالا از جلوی چشمام گم شو تا بیشتر از این قیافه نحصت جلوم نباشه. شالش رو که افتاده بود روی شونه هاش انداخت روی سرش و درحالیکه هنوز هم پوزخند میزد ازمون دور شد.مدت کوتاهی ایستادم و زمانیکه مطمئن شدم تنها شدیم به سمت آندره برگشتم و با دیدن چهره اخم آلودش بیشتر عصبی شدم:
-چرا هیچکاری نمیکردی؟اگه فقط یک ثانیه دیرتر رسیده بودم تو رو میبوسید.تو اینو میخوای؟ نگاه خشمگینی بهم انداخت که گفتم:
-اگه اینطوریه پس چرا کاری نمیکردی؟میتونستی خیلی راحت عقبش بزنی و ازش دور بشی اما فقط مثل احمقا بهش نگاه میکردی...
وقتی نگاهش حتی از هوای اطرافم سردتر شد دوباره مغزم به کار افتاد و فهمیدم باز هم چرت و پرت گفتم.نفس عمیقی کشیدم و قدمی به سمتش برداشتم:
-من...معذرت میخوام...
وقتی دستش رو به سینم زد و نزاشت بهش نزدیک بشم ، بغض سنگینی به سرعت توی گلوم جاخوش کرد.قدمی به عقب برداشتم و درحالیکه هق هقم بلند میشد گفتم:
-من یه احمقم...من احمق ترین دختر روی زمینم. سرم رو با ناباوری تکان دادم:
-چطور...چطور به خودم اجازه میدم انقدر راحت چنین احساساتی داشته باشم؟
آندره به صخره پشتش تکیه زد و نفس عمیقی کشید اما میتونستم دلخوری زیادی توی صورت و چشمهاش ببینم.وقتی می دیدم چطور دلش رو شکستم هق هقم اوج گرفت:
-من خیلی احمقم آندره...چطور میتونم بعد از تمام اون اتفاقات تلخی که برام افتاد دوباره قلبم گرم بشه؟چطور به خودم اجازه دادم عاشق کسی بشم که هنوز هم میان خواب و بیداری هاش و شب های تب آلودش،اسم معشـ*ـوقه سابقش صدا میزنه؟[/HIDE-THANKS]
داشتم سعی میکردم فراموش کنم چه سوتی خفنی دادم با این وجود بازم هرچند ثانیه یکبار زبونم رو با حرص گاز میگرفتم.وقتی احساس کردم به اندازه کافی ازش دور شدم کارم رو انجام دادم سپس درنهایت آرامش به سمت دریاچه برگشتم.زمانیکه سوت زنان قدم برمیداشتم و اطرافم رو سکوتی محض فراگرفته بود احساس کردم میتونم صدای قدمهایی به جز قدم های خودم رو بشنوم.
سریع نگاهم رو به اطراف چرخوندم و با دیدن پریزاد که خرامان خرمان به سمت دریاچه میرفت خون در رگهام منجمد شد و احساس بسیار بدی بهم دست داد اما خودم رو بهش نشون ندادم و به آهستگی پشت سرش قدم برداشتم.میتونستم اشتیاق و خوشحالی عمیقی تو صورت آرایش شدش ببینم و این من رو بیشتر میترسوند.تاجای ممکن سعی میکردم آروم قدم بردارم تا متوجهم نشه و ببینم میخواد چیکار کنه.
زمانیکه به دریاچه رسید دیدم آندره مثل قبل روی تخته سنگ نشسته بود و طره ای از موهاش در مسیر باد تکان میخورد.وقتی صدای قدم های پریزاد رو شنید برگشت و لبخند پررنگی زد اما وقتی دید پریزاد داره بهش نزدیک میشه اخم غلیظی روی پیشانیش نشست و از جا بلند شد. پریزاد با لوندی و عشـ*ـوه بسیار زیادی از تمام حرکاتش مشخص بود آروم آروم درست مانند روباهی که به شکارش نزدیک میشد،به سمت آندره رفت.
درحالیکه به عمد سعی میکرد حرکاتش تاجای ممکن تحـریـ*ک کننده باشه گفت:
-اینجا رو ببین.میبینم مهمون افتخاریمون هم اینجا تنهاست.پس دوست دخترت کجاست؟
آندره درحالیکه عقب عقب میرفت نگاهی به میان درختان انداخت و فهمیدم به دنبال من میگرده.پریزاد خنده آرومی سرداد:
-دنبالش نگرد احتمالا پیش یکی از پسراست داره خوش میگذرونه.
چهره آندره به سرعت سرخ شد و از همین فاصله هم میتونستم نفس های تند و خشمگینش رو حس کنم.دوست داشتم به سمتش پرواز کنم و محکم در آغوشش بگیرم اما میخواستم ببینم این دختر وقیح تا کجا میخواد پیش بره.
-چرا نمیای همین جا انجامش بدیم؟میدونی چیه؟مطمئنم حتی تو این سرمای استخوان سوز یکی شدن با تو باعث میشه مثل کوره آتش بگیرم.
با شنیدن حرفاش احساس کردم سرم داره سوت میکشه.درحالیکه زانوهام میلرزیدند به درخت تکیه دادم تا زمین نخورم.آندره اونقدر عقب رفت که بالاخره پشتش به تخته سنگ بزرگی خورد و ایستاد.پریزاد بهش نزدیک شد و ناخن های بلندش رو به صورتش کشید.حتی از این فاصله هم میتونستم لحن خواهــش نـفس آلودش رو بشنوم:
-آه نمیدونی چطور به سمتت جذب میشم.من هرگز به کسی اجازه نمیدم به این راحتیا تصاحبم کنه اما تو باعث میشی ناخودآگاه تنم گرم بشه. نفس عمیقی کشیدم و دستی به صورتم کشیدم.احساس میکردم دارم بالا میارم اما هرطور بود خودم رو کنترل کردم و تکیم رو از درخت گرفتم.پریزاد صورتش به صورت آندره نزدیک کرد و قبل از اینکه اونو ببوسه دویدم و در یک حرکت ناگهانی پرتش کردم روی زمین و تهدید کنان غریدم:
-تو عوضی ترین دختری هستی که به عمرم دیدم.واقعا چطور میتونی انقدر احمق و سبک مغز باشی؟
با چهره ای درهم کشیده ازجاش بلند شد و قدمی نزدیک شد.فکر میکردم از دیدنم جا بخوره اما گستاخ تر از این حرفا بود.لبخند حرص دراری زد: -راستش رو بخوای اونقدرام سخت نیست.من معتقدم همه دخترا چنین خصلتی دارن ولی بعضی هاشون فقط پنهانش میکنن مثل تو.
-دهنت رو ببند.
پوزخندی زد و گفت:
-میتونم بفهمم که چرا نسبت بهم حسی نداره چون درحال حاضر با تو رابـ ـطه داره اما بهت قول میدم خیلی زود ازت خسته میشه و مثل یک تکه زباله پرتت میکنه تو آشغالا.
خشمگین تر از قبل غریدم:
-خفه شو احمق.اینبار دیگه مطمئن شدم هرکس هرجوری که باشه فکر میکنه دیگران هم مثل خودشن.تنها چیزی که در مغز نخودی تو و امثال تو میگذره فقط و فقط هوسه.حالا از جلوی چشمام گم شو تا بیشتر از این قیافه نحصت جلوم نباشه. شالش رو که افتاده بود روی شونه هاش انداخت روی سرش و درحالیکه هنوز هم پوزخند میزد ازمون دور شد.مدت کوتاهی ایستادم و زمانیکه مطمئن شدم تنها شدیم به سمت آندره برگشتم و با دیدن چهره اخم آلودش بیشتر عصبی شدم:
-چرا هیچکاری نمیکردی؟اگه فقط یک ثانیه دیرتر رسیده بودم تو رو میبوسید.تو اینو میخوای؟ نگاه خشمگینی بهم انداخت که گفتم:
-اگه اینطوریه پس چرا کاری نمیکردی؟میتونستی خیلی راحت عقبش بزنی و ازش دور بشی اما فقط مثل احمقا بهش نگاه میکردی...
وقتی نگاهش حتی از هوای اطرافم سردتر شد دوباره مغزم به کار افتاد و فهمیدم باز هم چرت و پرت گفتم.نفس عمیقی کشیدم و قدمی به سمتش برداشتم:
-من...معذرت میخوام...
وقتی دستش رو به سینم زد و نزاشت بهش نزدیک بشم ، بغض سنگینی به سرعت توی گلوم جاخوش کرد.قدمی به عقب برداشتم و درحالیکه هق هقم بلند میشد گفتم:
-من یه احمقم...من احمق ترین دختر روی زمینم. سرم رو با ناباوری تکان دادم:
-چطور...چطور به خودم اجازه میدم انقدر راحت چنین احساساتی داشته باشم؟
آندره به صخره پشتش تکیه زد و نفس عمیقی کشید اما میتونستم دلخوری زیادی توی صورت و چشمهاش ببینم.وقتی می دیدم چطور دلش رو شکستم هق هقم اوج گرفت:
-من خیلی احمقم آندره...چطور میتونم بعد از تمام اون اتفاقات تلخی که برام افتاد دوباره قلبم گرم بشه؟چطور به خودم اجازه دادم عاشق کسی بشم که هنوز هم میان خواب و بیداری هاش و شب های تب آلودش،اسم معشـ*ـوقه سابقش صدا میزنه؟[/HIDE-THANKS]