رمان زمستان گرم | nora_78 کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

Nora_78

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2018/07/28
ارسالی ها
287
امتیاز واکنش
7,334
امتیاز
531
[HIDE-THANKS]پارت نهم

امروز جمعه بود و حسابی حوصلم سر رفته بود.با کلافگی از رو تخت بلند شدم و رفتم جلوی آینه.موهامو شونه زدم،آرایش بسیار کمرنگی کردم و از اتاق خارج شدم.بابا حتی جمعه ها هم میرفت سرکار اما شاهین خونه بود و جلوی تلوزیون دراز کشیده و داشت فیلم میدید.مامان و شهناز تو آشپزخونه داشتن کارا رو انجام میدادن.با وجود شهناز دیگه لازم نبود من دست به سیاه و سفید بزنم و از این بابت خوشحال بودم.اما امروز چون کاری برای اجام دادن نداشتم،تصمیم گرفتم قسمتی از کارا رو انجام بدم.رفتم تو آشپزخونه و رو به مامان که داشت قابلمه رو هم میزد گفتم:
-مامان چه کاری هست که انجام بدم؟
چشمهاش از تعجب گرد شد و شهناز با همون لحن مهربونش گفت:
-آفتاب از کدوم سمت در اومده که آبجی کوچیکه میخواد کار کنه؟
با بی حوصلگی پوفی کشیدم و با یک حرکت رو اپن نشستم.گفتم:
-حوصلم نا جور سر رفته.گفتم بیام کمی از کارا رو انجام بدم زمان سریعتر بگذره.
مامان با لحن سرزنشگری گفت:
-اول از همه از روی اپن بیا پایین.دوما دختر این چه طرز حرف زدنه؟چند بار گفتم مثل یک دختر مودب حرف بزن.
از روی اپن پریدم پایین و رو زمین کنار شهناز نشستم که داشت سبزی پاک میکرد.گفتم:
-بیخی مامی جون.منکه عادت کردم به این طرز حرف زدن.از قدیمم گفتن ترک عادت موجب مرض است.
شهناز خنده بی صدایی کرد و زمزمه کرد:
-از دست تو.حالا که اینطوره بهم کمک کن این سبزیا رو پاک کنیم.میبینی که چقد زیاده.مامان قصد کرده بیشترشو خشک کنه.
درحالی که دونه دونه ساقه ها رو برمیداشتم و پاک میکردم گفتم.:
_من نمیفهمم چرا اینقد به خودتون سخت میگیرید.مامان خانم، همین سبزی که میخوای خشک کنی حاضر و آماده تو مغازه منتظر به فروش رفتنه.بد میگم شهناز جون؟
شهناز به طرز حرف زدنم خندید و چیزی نگفت.مامان اما چشم غره ای بهم رفت و گفت:
-این فضولیا به تو نیومده بچه.دوما وقتی میتونیم با این کار پول الکی خرج نکنیم مگه خُلیم بریم اون یه ذره سبزی تو پلاستیک رو بخریم.
شهناز با تعجب گفت:
-وا مامان.خلیم یعنی چی؟حالا هی به آنیس گیر بده.خودتم مثل اون حرف میزنی.
مامان اینبار خندید و گفت:
-از دست این دختر.اینقد اینجوری حرف زده منم یاد گرفتم.
با نیش باز گفتم:
-چاکر مامان خانوم خودم هستم.
همینکه حرفم تموم شد شاهین با لبخند اومد تو آشپزخونه.درحالی که کنار من و شهناز مینشست گفت:
-میبینم بدون من گل میگید گل میشنوید.
با لحن شوخی گفتم:
-چه عجب ما داداشمون رو دیدیم که بیاد باهامون حرف بزنه.
شاهین موهامو بهم ریخت:
-اینقد زبون نریز بچه.راستشو بگید.پشت سر من غیبت میکردید؟
شهناز موزیانه خندید و گفت:
-حرفا میزنی شاهین.غیبت اونم ما؟
شاهین به بساط سبزیمون اشاره کرد:
-والا من هر جا این بساط و سبزی پاک کردنا رو ببینم ندیدم غیبتم همراهش نباشه.
من با خنده گفتم:
-اخ گفتی داداش.مخصوصا این زنای همسایه.وای که چقد مضخرفن.
مامان دوباره بهم چشم غره رفت.شاهین اول کمی بهم خیره شد و بعد با لحن جدی ای گفت:
-تو زنای همسایه رو از کجا دیدی؟مگه میری دم در؟[/HIDE-THANKS]
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • Nora_78

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/07/28
    ارسالی ها
    287
    امتیاز واکنش
    7,334
    امتیاز
    531
    [HIDE-THANKS]پارت دهم


    زبونم رو گاز گرفتم که بی مهابا حرف نابجا زده بود.رنگ از رخ مامان پرید.شهناز فقط با کنجکاوی به ما نگاه میکرد.درحالی که سعی میکردم ترسم رو مخفی کنم گفتم:
    -وا داداش.نمیشه که بیست و چهار ساعته تو خونه زندانی باشم.بعضی وقتا که نیلوفر و دنیز میان خونمون و بدرقشون میکنم طبیعتا کوچه رو هم میبینم.
    شاهین آروم شد و ابروهاشو بالا انداخت.بعد گفت:
    -آنیس.ببین منو.نبینم بری بیرون ها.حتی تا دم در.من این پسرای لات سر کوچه رو میشناسم.دوست ندارم ببیننت.میفهمی که منظورم چیه؟
    آب دهانم رو قورت دادم و سریع گفتم:
    -چشم.رو چشمم داداش.
    شاهین دوباره موهامو بهم ریخت و بلند شد از آشپزخونه بیرون رفت.نفس حبس شدمو بیرون دادم و زمزمه کردم:
    -نزدیک بود سرم بر باد بره.
    مامان سر قابلمه رو گذاشت و با ترسی که تو چهرش مشخص بود کنارمون نشست.با صدای زمزمه مانندی گفت:
    -وای آنیس من یه روز از دست تو سکته میکنم.تو که میدونی شاهین اینقدر غیرتیه چرا هی با دم شیر بازی میکنی دختر؟میدونی اگه بفهمه زرت و زرت با اون دوستای ولگردت میری بیرون چه آبرو ریزی به پا میکنه؟
    شهناز با نگرانی بهم نگاه میکرد.دست از کار کشید و با لحن مهربونتری گفت:
    -عزیزم.آبجی خودم.چرا اینقد تو خیره سری آخه؟اگه نمیتونی بیرون رفتناتو قطع کنی حداقل کمترش کن.میفهمم جوونی و دوست داری خوش بگذرونی منم همچین دورانی داشتم اما باید مواظب باشی.
    مامان با لحن توبیخگری گفت:
    -شهناز تو چرا خودتو با این مقایسه میکنی؟تو از همون اولشم آروم و سر به زیر بودی.من نمیدونم این دختر به کی رفته اینقد لجباز و سرتقه.
    پوف کلافه ای کشیدم و بلند شدم.با صدایی که فقط مامان و شهناز بشنون گفتم:
    -تو رو خدا بس کنید.من چند ساله دارم بیرون میرم.یک سال؟دو سال؟سه چهار ساله میرم بیرون تا حالا هم شاهین نفهمیده از این به بعدم نمیفهمه.پس لطفا انقد بهم گیر ندید.
    با قدمای تند بیرون رفتم.رفتم تو اتاق و درو بستم.چند ثانیه ایستادم تا تپش قلبم آروم بشه.بعد از تو کوله پشتیم لاک ناخن و سوهانم رو بیرون آوردم نشستم رو تخت شروع کردم به سوهان کشیدن ناخن هام.
    چند دقیقه بعد ویبره گوشیمو حس کردم.از تو لباسم درش آوردم و رمزشو زدم.با دیدن اسم کاوه نیشم باز شد.ریجکت کردم و سریع براش تایپ کردم:
    -سلام خوبی؟متاسفانه الان نمیتونم حرف بزنم.
    اگه شاهین خونه نبود حرف میزدم اما میترسیدم صدامو بشنوه.گوشیو گذاشتم زیر پام که اگه شاهین اومد تو اتاق نبیندش.هرچند خبر داشت گوشی دارم اما نمیخواستم تو دستم ببیندش.چند ثانیه بعد گوشیم ویبره رفت.پیامش رو باز کردم:
    -سلام عزیزم.به خوبیت.پس کی حرف بزنیم؟
    با عجله تایپ کردم:
    -نمیدونم.هر وقت بتونم خودم زنگ میزنم.
    دوباره سوهان رو برداشتم و درحالی که یک چشمم به ناخنم بود و یک چشمم به گوشی،منتظر موندم.چند دقیقه بعد پیام اومد.:
    -باشه عزیز.چه خبرا؟نمیای بیرون ببینمت؟دلم واست تنگ شده.
    قند تو دلم آب شد و با ذوق زدگی تایپ کردم:
    -متاسفانه تا یک هفته دیگه نمیتونم ببینمت.با خانواده اومدیم شمال.
    خودمم از دروغم خرکیف شدم.چشمم از شاهین ترسیده بود و موقتا بیرون رفتن رو تعطیل کرده بودم.قبلا هفته ای دو بار رو شاخش بود بیرون رفتن.پیام کاوه اومد:
    -اوه پس جای من خالیه.خوش بگذره گلم.همینکه برگشتی بهم خبر بده بیام ببینمت.
    تایپ کردم:
    -اوکی حتما.چه خبر از خودت؟چیکارا میکنی؟
    کمی طول کشید تا جواب داد:
    -منم خبر خاصی ندارم.با پسرا اومدیم بیرون.البته فقط من و هومن هستیم.حسام و فرید کمی کار داشتن.اومدیم کافه داریم گپ میزنیم.اگه تو هم بودی بیشتر خوش میگذشت.
    دستمو گذاشتم رو قلبم تا از شدت ذوق سکته نکنم.از اینکه میدیدم پسر جذاب و پولداری مثل کاوه اینجوری بهم توجه میکنه،از ته دل خوشحال بودم.براش تایپ کردم:
    -که اینطور.پس جای منم خالی کنید.گفته باشما بدون من حق ندارید با دنیز و نیلوفر برید بیرون.
    پیام بعدیش حاوی چند تا شکلک بود اما چون مدل گوشیم پایین بود ،مشخص نمیشد چی فرستاده.نوشته بود:
    -چشم عزیزم.اتفاقا خودمم دوست ندارم.هر وقت برگشتی با هم میریم بیرون.راستی قرار شهربازیمون سرجاشه.
    با ناراحتی تایپ کردم:
    -اونکه صد البته.کاوه جان من باید برم.دارن صدام میزنن.فعلا.[/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    Nora_78

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/07/28
    ارسالی ها
    287
    امتیاز واکنش
    7,334
    امتیاز
    531
    [HIDE-THANKS]پارت یازدهم

    گوشیو پرت کردم رو تخت و با ناراحتی پاهامو جمع کردم تو شکمم.خدایا اخه چرا؟چرا منم نباید مثل دنیز پولدار باشم؟چرا باید خانوادم اینقدر امل باشن که نزارن شبا با دوستام برم بیرون؟مگه عهد قجره؟همه دوستای من الان دارن خوش میگذرونن اما من چپیدم تو اتاقم و دارم غصه میخورم.تا کی باید نگران این باشم که پسرا و مخصوصا کاوه نفهمن که من از چه قشری هستم؟میتونم قیافه تمسخر کاوه رو تصور کنم وقتی میفهمه که خونمون کجاست و چه فقر شدید مالی ای دارم.من قصد کرده بودم جوری مخ کاوه رو بزنم که چند ماه دیگه بیاد خواستگاریم.چون هم ازش خوشم می اومد و هم مهم تر از همه...شاید حتی از دنیز اینا هم پولدار تر باشن.از اینکه بخاطر پول مخ پسرا رو بزنم متنفر بودم.اما واقعا منم کم آورده بودم.تا کی فقر و بدبختی؟تا کی حسرت و آه؟تا کی لباس نو نداشتن؟تا کی سال به سال خرید کردن؟عزمم رو جزم کرده بودم که کاوه نفهمه چه وضعیتی دارم.زمانی که تونستم اونو عاشق خودم کنم،مطمئنا حتی اگه بفهمه از چه خانواده ای هستم بازم منو میخواد.با این افکار لبخند شکننده ای زدم.آه عمیقی کشیدم و لاک قرمزم رو برداشتم.
    تا ظهر هرجوری بود خودمو سرگرم کردم و بعد از نهار همراه شهناز ظرفا رو شستیم.بعد رفتم تو اتاقم و به سمت پنجره رفتم.پرده رو کنار زدم و به حیاط کوچیک خونمون نگاه کردم.تو فکر بودم.امروز رو نتونستم برم بیرون و چقدر حالم بد و حوصلم سر رفته.این یک هفته رو چیکار کنم تو خونه؟اوف حتی فکر کردن بهش عذاب آوره.کاش حداقل میرفتم خونه دنیز یا نیلوفر چون اونا خبر داشتن به کاوه دروغ گفتم و دلیلش چیه.اما من این هفته رو بخاطر این بیرون نمیرم که کمی از شاهین ترسیده بودم اینجوری که نمیشد.باید یه جوری این هفته رو پشت سر میزاشتم که مثل برق و باد بگذره.اول از همه باید یه سرگرمی باحال پیدا کنم.شروع کردم به رژه رفتن تو اتاق.ما دخترا وقتی حوصلمون سر میره یا میریم خرید،یا لاک میزنیم،یا میریم کلاس شنا و رقـ*ـص و یوگا و این حرفا،یا با دوستامون میریم بیرون...بیشتر این موارد رو من نمیتونستم انجام بدم.مثل کلاس رفتن یا با دوستام بیرون رفتن و خرید کردن.تصمیم گرفتم وقتمو با نقاشی کشیدن،رقصیدن و بودن با دنیز و نیلوفر بگذرونم.درسته من نمیتونستم برم خونشون اما اونا که میتونستن.آها راستی شاید از شهناز چندتا رمان قرض بگیرم و بخونم.
    از اتاق بیرون رفتم که برم چهار پایه ای که مامان همیشه ازش برای خارج وسایل از داخل کابینتا استفاده میکرد رو بیارم.سریع برگشتم و چهارپایه رو گذاشتم جلوی کمد.ازش بالا رفتم و به بالای کمد نگاهی انداختم.با دیدن وسایل طراحی و نقاشی پارسالم نیشم باز شد.قلمو ها قوطی های آبرنگ و گواش ، پالت های تخم مرغی ،دو بسته مداد رنگی مرغوب و حدود بیست کاغذ سفید داشتم.با خودم گفتم از این به بعد بیشتر نقاشی میکنم چون هم استعدادشو داشتم هم بهش علاقه مند بودم.از تو کمد چند تا پارچه به درد نخور بیرون آوردم و سریع رفتم تو آشپزخونه یه ظرف بزرگ آب آوردم.همه رو گذاشتم رو تخت خودمم با احتیاط نشستم و متفکر بهشون خیره شدم.حالا چی بکشم؟برای شروع اول یه چهره فرضی کشیدم با مداد.بعد شروع کردم به رنگ آمیزی با مداد رنگی.
    نیم ساعت بعد به نقاشیم نگاه کردم.خوبه بد نشده بود اما میتونست بهتر باشه.چون خیلی وقت بود تمرین نکرده بودم نقاشیم افت کرده و مثل قبل نمیتونستم بکشم.کاغذ رو کنار کشیدم و تا یک ساعت بعد هم طراحی کردم.خسته و کوفته وسایل ها رو جمع کردم و گذاشتم زیر تخت که از این به بعد بیشتر باهاشون کار کنم.رو تخت دراز کشیدم که استراحت کنم.خیلی خوابم می اومد و بدنم کوفته بود.پاهامو تو شکمم جمع کردم و چشمامو بستم.تصویر کاوه اومد جلوی چشمم که باعث شد لبخند کمرنگی بزنم.چند دقیقه بعد خوابم برد.
    با روشن شدن چراغ اتاق اخم کردم و چشمامو کمی باز کردم.مامان با چهره عصبانی بالای سرم بود.با صدایی که بخاطر خواب دورگه شده بود گفتم:
    -چیشده مامان؟
    -میدونی ساعت چنده خانم خانما؟تو بعدا چجوری میخوای بخوابی؟باید تا صبح بیدار بمونی.بلند شو خودتو آماده کن قراره خاله اینا واسه شام بیان اینجا.
    چشمام با ضرب باز شد و چهرم درهم رفت.وای نه.بدبختی از این بالاتر؟با ناراحتی پرسیدم:
    -خاله اینا؟چرا دارن میان؟اونا که سال به سال بهمون سر میزنن اونم یک ساعت میمونن و میرن حالا چیشده واسه شام میان.؟
    مامان درحالی که بیرون میرفت با نگاه سرزنشگری گفت:
    -اگه ببینم پیششون اینجوری حرف میزنی میکشمت.دوما یعنی چی چرا میان؟خونه خواهرشه دوست داره واسه شام بمونه.الانم پاشو یه آبی به دست و صورتت بزن آماده شو.
    چند دقیقه تو جام موندم تا خواب از سرم بپره.با کلی ناراحتی و غرغر کردن از جام بلند شدم.از اتاق بیرون رفتم و با بوی قرمه سبزی که به مشامم رسید با لـ*ـذت نفس عمیقی کشیدم.وای من عاشق قرمه سبزی بودم.کمی از ناراحتیم کاسته شد و رفتم تو حیاط که قضای حاجتی کنم و آبی به دست و صورتم بزنم.هوا کاملا تاریک شده بود و هرآن ممکن بود خانواده خاله اینا سر برسن.تند و تند کارامو انجام دادم و رفتم داخل.با حوله صورتمو خشک کردم و قبل از همه شروع کردم به آرایش کردن.یه آرایش کمرنگ اما زیبا.موهامو بالای سرم جمع کردم و تره ای از موهامو انداختم رو صورتم.با کش محکم بستمشون و بعد شروع کردم به لباس پوشیدن.تصمیم گرفتم بولیزو دامنی که عید خریده بودم رو بپوشم چون هم قشنگ بودن و هم فقط یک بار پوشیده بودم.دامنم قرمز چین دار بود و تو حاشیه هاش گلای ریز سفید داشت.بولیزم قرمز رنگ با حاشیه تنگ و از دو طرف و آستین هاش کش داشت که از نظرم آندامم رو بهتر نشون میداد.شال سفیدمو انداختم رو سرم و از تو آینه به خودم چشمک زدم.
    از اتاق رفتم بیرون و به سمت اتاق شهناز رفتم.دیدم تو تاریکی و رو تخت نشسته مثل جغد به رو به رو خیره شده.چراغ رو که روشن کردم با ترس نیم خیز شد.با تعجب گفتم:
    -هی نترس منم.چرا تو تاریکی نشستی؟[/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    Nora_78

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/07/28
    ارسالی ها
    287
    امتیاز واکنش
    7,334
    امتیاز
    531
    [HIDE-THANKS]پارت دوازدهم

    شهناز آهی کشید و کف دستشو گذاشت رو پیشانیش.زمزمه کرد:
    -چیزی نیست آنیس.کارم داشتی؟
    مشکوک بهش خیره شدم.این حالتش اصلا عادی نبود.گفتم:
    -نه کاری نداشتم.گفتم ببینم حاضری؟
    شهناز لبخند محوی زد و بهم اشاره کرد برم کنارش بشینم.نشستم و بهش نگاه کردم.من و شهناز خیلی با هم متفاوت بودیم.اون قدش از من بلند تر و هیکل قشنگ تری داشت.پوستش مثل من سفید اما رنگ پریده نبود.ل*ب*هاش باریک و دماغش قلمی بود.چشمای درشت سیاه رنگش به مامان رفته و در کل دختر خوشگلی بود اما من همیشه به هیکلش غبطه میخوردم و تصمیم داشتم رو خودم بیشتر کار کنم.نه اینکه هیکلم زشت و بد قواره باشه اما احساس میکردم زیادی ظریف و شکننده هستم.
    با صدای شهناز به خودم اومدم:
    -آنیس من میترسم.
    چشمام گشاد شد و بهش خیره شدم.با تعجب پرسیدم:
    -یعنی چی میترسم؟اتفاقی افتاده؟
    شهناز سرشو با کلافگی تکون داد.با تردید گفت:
    -نه اتفاق که نه.منظورم اینه که..از امشب میترسم.شاید تنها کسی که خاله رو بشناسه تو باشی.میدونی که چه اخلاقی داره.
    با تموم شدن حرفش دوباره به کمدش خیره موند .اخم کردم و چیزی نگفتم.اره راست میگفت.شاید من خاله رو بهتر از هرکسی بشناسم.و این ترس تو وجود منم بود.شهناز گفت:
    -کاش نمی اومدن.اگه حرفی بزنه چی؟اگه هنوز اخلاقش مثل گذشته باشه و شروع کنه به نیش زدن چی؟نمیدونم میتونم جلوی خودمو بگیرم یا نه.میترسم حرفی بزنم که بعدا پشیمون بشم.
    لبخند کوچیکی زدم و دستمو گذاشتم رو شونش.:
    -میفهمم چی میگی.اما کاری از دستمون برنمیاد.نمیشه بگیم نیاید اینجا.هرچند اگه دست من بود همین کارو میکردم اما مامان رو که میشناسی.بالاخره اونم خواهرشه هرچقدرم نیش بزنه نمیتونه زیاد ازش کینه به دل بگیره.
    شهناز زمزمه کرد:
    -مامان زیادی مهربونه آنیس.دلش عین برگ گل میمونه با هر حرف کوچیکی زود خش برمیداره.دلم واسش میسوزه که همچین خواهری داره.
    ساکت شدم و چیزی نگفتم.همه اینا رو میدونستم اما حرفی برای زدن نداشتم.شهناز نگاهی بهم انداخت و با شوخی گفت:
    -اگه تو مثل خاله بشی میکشمت.گلوتو میگیرم خفت میکنم .گفته باشما من مثل مامان دل رحم نیستم.
    منم مسخره بازیم گل کرد و بلند شدم.دست به کمر ایستادم،سرمو بالا گرفتم لبهامو بهم فشردم،نگاهی تحقیر آمیز به شهناز انداختم و با صدایی تو دماغی به تقلید از صدای خاله گفتم:
    -اوه سلام شهناز جون خوبی؟این همون لباسی نیست که دفعه قبل تنت بود؟آنیس جان خاله بیا این پالتوی پوستمو بگیر آویزوون کن مواظب باش به جایی گیر نکنه خدا تومن پولشو دادم.وای چقد خستم پاهام بدجور درد میکنه دفعه قبلم اومدم خونتون مبل نداشت هربار به امید اینکه خریده باشید میام اینجا.
    بعد با صدای وحشتناک و زیری خندیدم.چند قدم برداشتم و تا جایی که میتونستم به کمرم قر میدادم.برگشتم و با همون ژشت قبل به شهناز خندادن گفتم:
    -فاطمه جون(اسم مامانم)این همون فرشای پارسالتون نیست؟وای من اصلا طاقت نمیارم فرشامون همونطور باقی بمونه و هرسال مرتضی رو مجبور میکنم عوضشون کنه.همیشه سعی میکنم دکور خونمون قشنگ باشه و رنگ وسایل رو باهم ست میکنم.راستی گفتم مرتضی.
    دوباره با همون شیوه خاله خندیدم و النگو های خیالیم رو تکون دادم:
    -همین دیروز بود که رفتیم طلا فروشی و چند تکه طلا واسم خرید.عزیزم تا حلا رفتی طلا فروشی؟نمیدونی چه گردنبندایی اونجا بود.چند مدلش که تازه از ترکیه وارد شده و همگی با الماس تزیین شده بودن حسابی داشتن دلبری میکردن مرتضی بهم قول داد واسه تولدم یه ست کامل گردنبند و گوشواره واسم بخره.هرچند بی مناسبت یا با مناسبت واسم میخره اما اینجوری خیلی رمانتیک تره.
    ایستادم و پوزخند زدم.شهناز کمی بهم خیره شد و بعد چشمهاش پر از آب شد.لباهاش لرزید و سرشو انداخت پایین کنارش نشستم و دستشو گرفتم:
    -شهی جون چیشده؟چرا دلت پره؟
    سرشو بلند کرد و بهم نگاهی انداخت.بعد چشماشو پاک کرد و با تردید گفت:
    -هربار که اون عفریته میاد اینجا مامان تا چند روز میره تو لک.میتونم بفهمم که چقدر دلگیر میشه اما دم نمیزنه.آنیس خیلی دلم واسه مامان میسوزه.کاش خاله اینجوری نبود.بیشتر از همه بابا ناراحت میشه که نمیتونه از اینکارا واسه مامان بکنه.میتونم بفهمم داره شب و روز تلاش میکنه که خودمون تو آسایش باشیم و خم به ابرو نیاریم اما..با وجود همه اینا بازم نمیتونیم دهن خاله رو ببندیم.بازم نمیتونیم مثل طناز بگردیم و خوش بگذرونیم.مثل اون همهیشه لباس نو نداریم و بوی عطر گرون قیمتمون تمام خونه رو پر نمیکنه.
    وقتی بهش زل زدم اخم کرد و گفت:
    -اما من گله نمیکنم.شاید تو پول غلت نزنیم اما خونمون صفا و صمیمیت داره.عشق و محبتی که از مامان و بابا و شاهین دریافت میکنم از همه پولای تو دنیا واسم ارزشمند تره و حاضر نیستم حتی یک ذرشو با پول خاله اینا معاوضه کنم.همه اون چیزی که برام مهم بوده و هست، خانوادم هستن.تو شاهین مامان و بابا.
    لبخند مصنوعی ای زدم و شونشو فشار دادم.با شنیدن حرفاش از خودم متنفر شدم ... یک لحضه با خودم گفتم نکنه منم مثل خاله بشم؟اگه یه روز با کاوه ازدواج کنم و پول چشمامو کور کنه...نکنه همچین رفتاری رو با شهناز و خانوادم داشته باشم؟من هیچوقت نتونستم مثل شهناز باشم.اون یه دختر بود که برعکس خیلیا پول واسش ارزشی نداشت و همیشه سعی میکرد تمام عشق و محبتش رو خرج خانوادش کنه.هیچوقت تا حالا ندیدم برای خریدن چیزی که بابا توانش رو نداره پا فشاری کنه...درست برعکس من.من اصلا نمیتونم شهناز رو درک کنم.منظورم اینه که اخلاقیات و روحیات و درواقع خواسته هاش برام ناشناختست.دقیق نمیدونم از کی تا حالا اینجوری شدم؟از کی تا حالا پول برام اونقدر ارزشمند شده که حاضرم بخاطر رسیدن بهش به قول مامان با دم شیر بازی کنم و با وجود خبر داشتن از غیرت شاهین، هفته ای چند بار دزدکی با پسرا برم بیرون و سعی کنم مخشون رو بزنم؟ دوست داشتم منم مثل شهناز باشم اما نمیتونم.درواقع این دست من نیست.اگه میتونستم خیلی وقت پیش این خوش گذرونی ها رو تعطیل میکردم و همه توجه و عشقم رو معطوف خانوادم میکردم.از نظرم پول تنها دلیل خوشبختی یک انسان یا خانوادست.
    اخم کردم و بلند شدم.از پنجره اتاق شهناز به بیرون زل زدم. تصویر مامان با اون چروکای زود رس و سفیدی موهاش جلوی چشمام پدیدار شد.و بعد تصویر خاله با اون موهای رنگ شده شرابی رنگ و آرایش غلیظش رو کنار تصویر مامان گذاشتم.با وجود اینکه خاله چند سال از مامان بزرگتر بود اما از مامان جوونتر به نظر میرسید.اون چین و چروکای مامان رو نداره و موهاش بدون رنگ هم بازم هنوز سفید نشدن.اینا چه دلیلی میتونه داشته باشه؟ اصلا خاله مگه درد و غصه های مامان رو میفهمه؟اصلا مگه دردی هم داره؟تا حالا سختی بی پولی رو چشیده؟تو بچگی آره اما وقتی ازدواج کرد دیگه غمی نداشته و نداره.شاید بخاطر فقری که تو بچگی کشیده الان اینجوری عقده ای شده؟اگر منم مثل خاله بشم چی؟نمیتونستم با اطمینان بگم که قرار نیست من مثل اون بشم چون همونطور که نمیتونم خواسته های شهناز رو درک کنم،خواسته خودم هم برام قابل درک نیست.دوست ندارم اینقدر عوضی و پول دوست باشم اما واقعا دست خودم نبود و نمیتونستم چیزی رو عوض کنم.

    نیم ساعت بعد صدای در حیاط به گوش رسید و فهمیدیم بالاخره خاله اینا اومدن.بلند شدم و درحالی لبم رو میجویدم جلوی آینه اتاق ایستادم.همه چیز خوب به نظر میرسید اما خاله همیشه چیزی رو برای تمسخر پیدا میکرد.تصمیم گرفتم امشب کمی ادبش کنم که اینقدر نیش نزنه و مامان رو ناراحت نکنه حتی اگر مامان از دستم ناراحت بشه ارزششو داره.از اتاق بیرون رفتم و کنار شهناز ایستادم.لبخندی زد و گفت:
    -خوشگل شدیا.
    قری به گردنم دادم و صدامو تو دماغی کردم:
    -من خوشگل بودم شهی جون.
    شهناز با دهان بسته خندید و چیزی نگفت.شاهین رفت در رو باز کنه و مامان هم با استرسی که تو چشماش دیده میشد به در نگاه میکرد.بابا با همون اخم همیشگی منتظر مونده بود.چند ثانیه بعد در هال باز شد و بوی عطر گرون قیمتی که زده بودن قبل از خودشون اومد داخل.آقا مرتضی لبخند خشکی زد و با بابا دست داد.پشت سرش کامران و طناز و در آخر خاله اومدن تو.تیز بهش نگاه کردم که با نوک انگشت چهار چوب در رو گرفت و کفشاشو در آورد.انگار میترسید از طریق در بهش جزام منتقل بشه. طناز لبخند مصنوعی ای زد و با نوک انگشتاش باهام دست داد.از این کارا و ادا در آوردن هاشون خونم به جوش اومد و فحش رکیکی تا نوک زبونم اومد اما به موقع جلوش رو گرفتم.کامران با همون نگاه نا خوشایندش جلو اومد و با اشتیاق دست و من شهناز رو فشرد.شاهین با دیدن این صحنه مثل همیشه رگ پیشانیش بیرون زد اما سعی کرد آروم باشه.دست کامران رو با خشونت فشار داد و خوش اومدین رو از لای دندون هاش گفت.
    خاله با نگاهی مغرور و تحقیر آمیز سلامی زیر لب داد و برای دست دادن پیش قدم نشد.غیر قابل تحملترین آدم رو زمین خاله من بود.بدون اینکه منتظر جواب از ما باشه جلو رفت و با اکراه با مامان روبوسی کرد.احوال پرسی خشکی با بابا و شاهین کرد و همگی بالاخره نشستیم.
    نیم ساعت بعد.تنها صدایی که شنیده میشد صدای قل قل قرمه سبزی روی اجاق گاز بود.سکوت سنگین و ناخوشایندی تو خونه حکم فرما بود.خانواده خاله با ناراحتی جا به جا میشدن و به در و دیوار نگاه میکردن.در عجب بودم چرا بابا برخلاف گذشته سعی نمیکنه سر صحبت رو باز کنه.با وجود اینکه ازشون متنفر بودم اما نمیخواستم فکر کنم میزبان بدی هستیم.لبخند مصنوعی ای زدم و رو به طناز گفتم:
    -چه خبرا طناز جون؟چیکارا میکنی؟
    نگاه عاقل اندر سفیهی بهم انداخت و زیر لب گفت:
    -خبر خاصی نیست.میخواستی چی بشه؟
    از این جوابش کمی خجالت کشیدم اما کم نیاوردم:
    -اخه دفعه قبل بهم گفتی میخوای ازدواج کنی.اما من حلقه ای نمیبینم.
    خاله اخم کرد و طناز نگاه ناراحتی بهم انداخت.گفت:
    -متاسفانه قسمت نشد.پسره اونی نبود که میخواستم.ایده آل های منو نداشت.[/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    Nora_78

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/07/28
    ارسالی ها
    287
    امتیاز واکنش
    7,334
    امتیاز
    531
    [HIDE-THANKS]پارت سیزهم

    تو دلم گفتم لابد ایده آل هات همون پوله دیگه.و بعد جواب خودمو دادم(خفه شو خودتم مثل اونی).چند دقیقه بعد خونه دوباره تو سکوت فرو رفت.صدای وزوز مگسی رو از بغـ*ـل گوشم شنیدم.با پوف بی صدایی موهامو از روی صورتم کنار زدم.نگاهی به کامران انداختم که طور خاصی بهم خیره شده بود.هیچوقت ازش خوشم نمی اومد.با اینکه پسر نسبتا جذابی بود اما جوری به من و شهناز نگاه میکرد(دقت کرده بودم که به همه دخترا اینجوری نگاه میکنه)که انگار (استغفرا...) لباس تنمون نبود.احساس میکردم این نگاه هاش عادی نیست و کلا از لحاض روانی بیماره.خدا بخیر بگذرونه با این فامیلای عتیقه ما.
    تصمیم گرفتم هرطور شده کاری کنم خاله اینا حرف بزنن و چه موضوعی بهتر از پول؟با لحن مرموزی گفتم:
    -عه خاله.مانتویی که تنته رو تازه خریدی؟رنگ قشنگی داره.
    شهناز چشماش گرد شد و بهم نگاه کرد.خاله بالاخره لب باز کرد و با لـ*ـذت گفت:
    -آره عزیزم همین دیروز رفتم خریدمش.منکه اصلا نمیتونم لباسای تکراری بپوشم و باید ماه به ماه همه لباسام نو بشن.طناز جونم برای تولد دوستش یه آیفون خرید و قراره فردا شب بره جشن تولد.از طرف کامی و مرتضی و خودم چند تا هدیه خریدم که براش ببره چون ما نمیتونیم بریم.
    شهناز هم مثل من سعی در چرخوندن بحث داشت:
    -اوه چه عالی.مبارک باشه.میتونم بپرسم چرا نمیتونید برید؟
    خاله قری به گردنش داد و گفت:
    -آخه کامی جون به یه دختر علاقه مند شده و فردا شب دو تا خانواده با هم تو رستوران غذا میخوریم.حرفای اولیه و قرار مدارا گذاشته میشه.
    کامران اخم غلیظی کرد و به خاله زل زد.حدس میزدم بخاطر اینکه فهمیدیم نامزد داره اینجوری عصبانی شد.مامان لبخند کمرنگی زد و زمزمه کرد:
    -چه خوب.مبارک باشه.حالا این دختر خوشبخت کیه؟
    من و شاهین همزمان بهم نگاه کردیم و پوزخند زدیم.شهناز با ابرو های بالا رفته به خاله نگاه کرد که دوباره با تفاخر گفت:
    -وای فاطمه نمیدونی چه دختر خوشگلیه.از خانواده سرشناش و خوبی هستن.منکه خیلی ازش راضی هستم.پدرش یکی از سیاسمت مدارای بزرگه و از لحاظ طبقاتی خیلی بهم نزدیکیم.از اینکه کامی جون دختری رو انتخاب کرده که به شان و منزلت ما میخوره خیلی خوشحالم.از همه لحاظ بی عیب و نقصه.
    چشمامو چرخوندم و به شهناز نگاه کردم.با بی تفاوتی به کامران نگاه کرد و بعد به فرش زل زد.مامان دوباره مبارک باشه ای گفت و سکوت برقرار شد.اما خاله دوباره شروع کرد به حرف زدن و مخ و ما رو تیلیت کردن.مثل همیشه فقط کافی بود استارت بخوره تا یه کلوم حرف بزنه. خاله بعد از مکث کوتاهی به مامان نگاه کرد و با تمسخر گفت:
    -فاطمه جون موهات سفید شده ها.یه رنگی بهش بزن.رنگای ارزون قیمتم میتونی استفاده کنی.
    از این حرفش احساس کردم خنجری به قلبم فرو کرد. مردمک چشمهای مامان لرزید و به خاله زل زد.میدونستم مامان توانایی اینو داشت که از بهترین رنگ ها استفاده کنه اما ازشون استفاده نمیکرد .چیزی که الان اهمیت داشت نیشی بود که خاله زد.شهناز سرشو با ناباوری تکون داد.اینبار دیگه سکوت نمیکنم.نگاه مهربونی به مامان انداختم و گفتم:
    -مامان من بدون رنگ و لعاب هم خوشگله.میتونم تصور کنم وقتی موهاشو رنگ بزنه چقدر ناز میشه.
    به خاله نگاه کردم که هنوز رگه ای از تمسخر تو چشمهاش بود و تیر خلاص رو زدم:
    -کاش میتونستم شما رو بدون رنگ و آرایش ببینم.شرط میبندم از این رو به اون رو میشید.
    منظورم رو واضح رسوندم و وقتی صورتش از حرص قرمز منم نفس راحتی کشیدم.اگه حرف نمیزدم به حتم دق میکردم.اینکه مامان همیشه حتی بدون آرایش از خاله خوشگلتر بود برای همه روشن بود.شهناز پنهان از چشم بقیه بی صدا برام دست زد.شاهین چشمکی زد و چیزی نگفت.مامان اما هنوز ناراحت به زمین نگاه میکرد.بابا نگاهی بهمون انداخت و وقتی دید اوضاع قاراشمیشه سعی کرد جو سنگین رو از بین ببره.از آقا مرتضی پرسید:
    -از کار و بار چه خبر ؟کارا خوب پیش میره؟
    آقا مرتضی از اون نگاها به بابام انداخت و با صدای آرومی گفت:
    -خداروشکر خوب پیش میره.قراره چند روز دیگه یه قرار داد کاری سنگین با شرکت (...)ببندیم.امیدوارم خوب پیش بره.
    باز خوبه آقا مرتضی مثل خاله بیشعور بازی در نمی آورد.چند دقیقه بعد وقتی بالاخره سر صحبت بین شاهین و بابا و آقا مرتضی باز شد،شهناز بهم اشاره کرد بریم تو آشپزخونه.بلند شدم و درحالی که با غرور و نیشخند حرص دراری به خاله میزدم رفتم تو آشپزخونه.همینکه رفتیم تو.شهناز دستاشو مشت کرد و شروع کرد به بالا پایین پریدن.از حرکاتش خندم گرفت و پرسیدم:
    -چرا خل شدی یه دفعه؟
    شهناز درحالی که صورتش از خوشحالی میدرخشید گفت:
    -خدایی خوب جوابشو دادی آنیس.از همینت خوشم میاد با پنبه سر میبری.داشتم آتیش میگرفتم که با حرف تو انگار آبی بود که روش ریخته شد.
    ژستی گرفتم و گفتم:
    -به من میگن آنیس .شوخی که نیس.
    خودمم از تیکه کلام و قافیه سازیم خندم گرفت. مشتی به بازوم زد و درحالیکه هنوز آثار خنده تو صورتش موج میزد ازم خواست وسایل شام رو آماده کنیم.
    سفره رو بردم و تو هال پهن کردم.همراه شهناز وسایل رو آوردیم و رو سفره چیدیم.خاله همیشه اینجور مواقع با تمسخر بهمون نگاه میکرد اما امشب بخاطر نیشی که در جواب بهش زده بودم.با اخم و ناراحتی ساکت نشسته بود.مامان بلند شد و غذا رو ریخت تو دیس ها و من و شهناز همه رو گذاشتیم رو سفره.چند دقیقه بعد همگی درحال خوردن شام بودیم.آقا مرتضی و بابا گـه گاهی با هم حرف میزدن و کامران هم سعی میکرد سر صحبت رو با شاهین باز کنه اما شاهین با اخم بهش جوابای کوتاه میداد.من و شهناز هربار با دیدن قیافه خاله نیشخند میزدیم و خوش و خرم از غذامون لـ*ـذت میبردیم.میتونستم ببینم مامان داره با غذاش بازی میکنه و ناراحتی تو عمق چشمهاش دیده میشد.دستمو گذاشتم رو پاش و با نهایت مهربانی بهش نگاه کردم.در جواب لبخند محوی زد و چیزی نگفت.
    وقتی شام تموم شد،دوباره من و شهناز عین کوزت شروع کردیم به کار کردن.اینجور مواقع ترجیح میدم شهناز تنهایی کارا رو انجام بده اما از اونجایی که تحمل قیافه خانواده خاله برام از کار کردن سخت تر بود بهش کمک میکردم.طناز هم قربونش برم عین یه تپه گ...تو جاش افتاده و بلند نمیشد حداقل ظرفا رو بیاره تو آشپزخونه.هرچند نیازی هم بهش نداشتیم و اتفاقا ترجیح میدادم ریخت نحصش جلوی چشمام نباشه.آشپزخونه مون چون کوچیک بود با اون ریخت و پاش و ظرفای کثیف دیگه جا برای سوزن انداختن نداشت.همراه شهناز درحالیکه زیرزیرکی میخندیدم و حرف میزدیم شروع کردیم به شستن ظرفا.اون کف مالی میکرد منم آب میکشیدم و میزاشتمشون کنار.شهناز با تمسخر گفت:
    -به نظرت اون دختره کیه؟خیلی دوست دارم ببینمش.
    با بی خیالی گفتم:
    -منظورت نامزد(صدامو تو دماغی کردم)کامی جونه؟
    شهناز بهم نگاه کرد و پقی زد زیر خنده.امشب خیلی خوشحال بود و میدونستم از اینکه خاله رو سرجاش نشوندم کبکش خروس میخونه.دوباره گفت:
    -اره همون.دیدی چطوری سعی داشت بگه پولدارن؟شان و منزلت از نظر خاله فقط پول.با اون تعریفایی که میکرد خیلی کنجکاوم کرد.کاش حداقل میگفت جشن نامزدیشون کی هست؟
    با تمسخر گفتم:
    -حالا انگار خیلی مهمه.مطمئنم یه عنیه مثل خودشون.
    شهناز اومد بخنده که با صدای طناز خندمون قطع شد:
    -آنیس جون خیلی زشته درباره خانواده خالت اینطور حرف بزنی.ادبت کجا رفته؟
    وقتی فهمیدم حرفامو شنیده ابروهام بالا رفت و زبونم رو گاز گرفتم.سوتی بدی داده بودم و نمیدونستم چطور جمعش کنم.حالا نه که برام مهم باشه ناراحت میشن.نمیخواستم یه دختر احمق و بی تربیت جلوه کنم.شهناز با دیدن قیافه سرخ شدم و نگاه عصبانیه طناز اومد جمعش کنه:
    -عه عزیزم.کی گفته ما داشتیم درباره شما حرف میزدیم؟منظور آنیس یکی از دوستاش بود.
    طناز از اون نگاها که یعنی خودت خری به شهناز انداخت و گفت:
    -در هر حال اومدم ببینم کمک لازم دارید یا نه که از حرفاتون حسابی فیض بردم.خوش بگذره.
    پوزخند مضخرفی زد بیرون رفت.با حرص گفتم:
    -دروغ میگه عین سگ.تو رو چه به کمک کردن؟مطمئنم فال گوش ایستاده بود.
    بعد از مکث کوتاهی زمزمه کردم:
    -اوه دیدی چه سوتی بدی دادم؟
    شهناز لبش رو گاز گرفت که نخنده و گفت:
    -خیلیم بد نبود.
    بعد با تردید گفت:
    -در مقابل نیش هایی که اونا به ما زدن هیچه.[/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    Nora_78

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/07/28
    ارسالی ها
    287
    امتیاز واکنش
    7,334
    امتیاز
    531
    [HIDE-THANKS]پارت چهاردهم


    -در مقابل نیش هایی که اونا به ما زدن هیچه.
    با اخم گفتم:
    -حق با توعه اما این دلیل نمیشه که ما هم مثل اونا بیشعور باشیم.
    شهناز بدون اینکه نگاهم کنه گفت:
    -حرفای قلنبه سلنبه میزنی آبجی کوچیکه.
    باسنم رو بهش کوبیدم که باعث شد لبخند عریضی رو ل*ب*هاش بیاد..مامان اومد تو آشپزخونه و خواست کمی اونجا رو مرتب کنه اما بهش گفتم لازم نیست و من و شهناز همه کارا رو انجام میدیدم.لبخند مهربونی زد و بیرون رفت.از اینکه بخاطر حرفی که به خاله زدم،سرزنشم نمیکنه خوشحال بودم.میدونستم خودشم خسته شده و از این حرفای خاله حسلبی دلگیر میشه.با خودم عهد کرد که دیگه اجازه ندم خاله هر توهینی رو نسبت بهمون به زبون بیاره.
    نیم ساعت بعد بالاخره شستن ظرفا تموم شد و شروع کردیم به خشک کردنشون.سعی میکردیم کارا رو سریع انجام بدیم که برای بردن میوه و پذیرایی آخر،دیر نشه.زمانی که کوهی از ظرفای تمیز و خشک شده کنار آشپزخونه رو هم گذاشته شد،من میوه ها رو شستم و شهنازم کارد و چنگال ها و پیش دستی ها رو حاضر کرد.آشپزخونه رو مرتب کردیم و همراه شهناز درحالیکه ظرف میوه تو دستم بود بیرون رفتیم.شهناز پیش دستی ها رو چید و منم ازشون پذیرایی کردم.طناز و خاله عین برج زهرمار به زمین زل زده بودن و هیچ حرفی نمیزدن.وقتی بهشون میوه تعارف کردم با نگاه ناخوشایندی گفتن میل ندارن.کامران تا جایی که میتونست لفتش داد و با همون نگاه هیزش بهم زل زده بود.کنار شهناز نشستم و شروع کردم به پوست کندن خیارم.
    تا آخر مهمونی خاله و طناز هیچ حرفی نزدن و من با خودم حدس میزدم فکر نکنم به این زودیا دوباره بیان خونمون.خصوصا اینکه مطمئنا خاله هم فهمیده بود از این به بعد جلوی توهین هاش سکوت نخواهم کرد.[/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    Nora_78

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/07/28
    ارسالی ها
    287
    امتیاز واکنش
    7,334
    امتیاز
    531
    [HIDE-THANKS]پارت پانزدهم

    صبح با بیحالی خیلی زیادی بلند شدم.دیشب چون بعد از ظهرش خوابیده بودم ،تا نزدیکای صبح خوابم نبرد.کش و قوصی به بدنم دادم و رفتم جلو آینه موهامو شونه کردم و بالای سرم بستم.از اتاق که رفتم بیرون ساعت یازده بود.رفتم تو حیاط صورتمو شستم و مسواک زدم.متاسفانه خونمون جوریه که برای قضای حاجت و شستن دست و صورت باید بیایم حیاط.من باهاش مشکلی ندارم چون صبحا که میام حیاط و هوای تازه بهم میخوره،کلا روحمم تازه میشه.اما امروز حتی آب سرد حیاط و هوای تازه هم به پریدن خوابم کمکی نکرد.
    رفتم تو صورتمو خشک کردم و به سمت آشپزخونه رفتم.از همینجا میتونستم سر وصدای ظرف و ظروف ها رو بشنوم.صبح زود شاهین و بابا رفته بودن سرکار و مطمئنا شهناز و مامان هم تا حالا صبحانه خوردن.مامان داشت غذا درست میکرد و شهنازم جلوی شیر آب داشت ظرف میشست.سلام بیحالی کردم و رفتم زیر اپن نشستم به دیوار تکیه دادم. مامان با دیدنم گفت:
    -چقد بهت میگم بعد از ظهرا که میخوابی یکم زود بیدار شو.تا ساعت چند نخوابیدی اینجوری بیحالی؟رنگت از همیشه بیشتر پریده.
    لحنش بوی دلسوزی میداد.چشمام رو که میرفت بسته بشه با زور باز نگه داشتم و زمزمه کردم:
    -ساعت پنج.(خمیازه کشیدم)هااااا...خیلی خوابم میاد.
    شهناز مهربونتر از همیشه نگاهم کرد و گفت:
    -تقصیر خودته یکم زود بیدار میشدی.الانم اگه گرسنته برو از تو یخچال کره و مربا رو دربیار سفره رو پهن کن.زیاد نخور چون نزدیک ظهره بتونی نهار بخوری.
    با تنبلی درحالی که یکی از چشمامو بسته بودم بلند شدم و سفره رو پهن کردم.در طول خوردن صبحانه همش چشمام بسته میشد و فقط مونده بود خر و پفم بره هوا.شهناز با دیدنم خندش میگرفت.چند لقمه بیشتر نتونستم بخورم و سفره رو جمع کردم.از تو سماور همیشه روشنِ مامان،یک چای واسه خودم ریختم و از آشپزخونه بیرون رفتم.نرسیده به در اتاق،گوشیم ویبره رفت.درش آوردم و دیدم دنیز داره بهم زنگ میزنه.
    لیوان چای رو گذاشتم لب پنجره و گوشی رو جواب دادم:
    -الو جونم.
    -اوه اوه جونم؟فک کنم به شمارم نگاه نکردی.من دنیزم نه کاوه.
    رو تخت نشستم و با بیحالی خندیدم.گفتم:
    -مسخره.این جای سلام کردنته.؟لیاقت نداری یه بار مثل آدم باهات حرف بزنم.
    -آها این شد همون آنیس خل و چل خودمون.چطور مطوری؟چند روزه ندیدمت نمیای بریم بیرون؟
    -تو که میدونی قراره تا یک هفته آینده خونه باشم چرا هواییم میکنی؟
    دنیز پوف کلافه ای کشید:
    -وای آنیس دارم کپک میزنم تو این عمارت.هیچ کس خونه نیست تنهای تنهام.
    به تاج تخت تکیه دادم:
    -این یک هفته رو تحمل کنیم.البته تو میتونی با بچه ها بری بیرون.نمیشه که علاف من باشید.
    نیز گفت:
    -بیرون بدون آنیس خل و چل کیف نمیده ونیلوفر رو که میشناسی چقد خسته کنندست.کاوه هم چند روزه بهم زنگ نزده بریم بیرون.منم دیگه بهش زنگ نزدم.
    از اینکه کاوه رو حرفش مونده و به دنیز زنگ نزده خوشحال شدم.با لحن بی تفاوتی گفتم:
    -اوهوم.دیگه چه خبرا؟
    دنیز با لحن مشکوکی پرسید:
    -چته آنیس؟چرا اینقد بیحالی؟نوشیدنی خوردی؟
    از شنیدن سوال آخرش خندم گرفت:
    -دیوونه..نوشیدنی؟اونم تو خونه ما؟حرفا میزنی.
    دنیز تک خنده ای کرد:
    -والا اون جونم گفتنت و بیحال بودنت اینو میگه.
    بلند شدم و به سمت پنجره رفتم.لیوان چای رو برداشتم و کمی تکونش دادم که شکری که توش ریختم کمی حل بشه.:
    -دیشب دیر خوابیدم الانم خوابم میاد.به همین سادگی.چرا قضیه رو بی ناموسی میکنی؟
    دنیز خندید:
    -باشه بیخیال این حرفا.میگم تو که نمیای بیرون منم الان تنهام.بیام خونتون؟
    با خوشحالی گفتم:
    -اتفاقا خیلی هم خوشحال میشم.پس زودی بیا که منتظرم.
    دنیز گفت:
    -پس من میرم حاضر شم.فعلا عشقم.
    گوشی رو قطع کردم و با خنده دیوانه ای نثارش کردم.چای سرد شدم هورت کشیدم و بیرون رفتم.از همونجا داد زدم:
    -مامان؟مامی؟مامانی؟مامان جون؟مامی خودم.؟شهی جون؟
    مامان چشم غره ای بهم رفت:
    -چته دختر مگ سر آوردی؟
    لیوان خالی رو گذاشتم رو اپن:
    -دنیز قراره بیاد اینجا واسه نهارم میمونه.گفتم خبر بدم.
    شهناز با دهان بسته خندید:
    -حالا انگار کی میخواد بیاد .چرا اینقد هولی؟
    با نگاه خنثی ای گفتم:
    -الان من شبیه آدمای هول به نظر میرسم؟
    شهناز قیافه متفکری به خودش گرفت:
    -نه بیشتر شبیه خنگایی.
    بعد همراه مامان هرهر زدن زیر خنده.اخمی بهشون کردم و به سمت اتاقم رفتم.درو بستم و رفتم جلوی آینه که آماده بشم.آرایش کردم و از تو کمد یه تاپ و شلوارکم رو بیرون آوردم.لباسای خوابم رو بیرون آوردم و تاپ و شلوارک رو پوشیدم.مثل همیشه خوب شده بودم.اتاقم رو مرتب کردم و منتظر موندم.با خودم گفتم نمیزارم واسه شام هم بره خونه.اینجوری وقت خیلی سریع میگذره.
    نیم ساعت بعد صدای ترمز ماشینی رو شنیدم.دویدم بیرون و منتظر موندم در رو بزنه.چند دقیقه بعد در حیاط با شدت کوبیده شد.مطمئن بودم خود دنیزه چون همیشه اینجوری در خونمون رو میزنه.درحالی نیشم تا بناگوش باز بود در حیاط رو باز کردم و گفتم:
    -به قول مامان مگه سر آوردی ...
    با دیدن شخص رو به روم اول حرفم قطع شد بعد به وضوح حس کردم رنگم پرید و بدنم یخ زد.چشمام گشاد شده بود و با همون سر و وضع به زانیار زل زده بودم.اونقدر شوکه شده بودم که مغزم هنگ کرده بود.بیچاره زانیار اول از بالا تا پایین من رو اسکن کرد و بعد با تعجب بهم زل زد.چند ثانیه بعد دستشو بالا آورد و به ماشین اشاره کرد:
    -عه...تو..یعنی شما...دنیز گفت...منظورم اینه که ...اینجا خونه شماست؟
    بعد از تموم شدن حرفاش به خودم اومدم و هجوم خون رو به صورتم حس کردم.سریع پشت در سنگر گرفتم و تق در حیاط رو بهم کوبیدم.نفس نفس میزدم و عرق از پشتم سرازیر بود.کف دستامو گذاشتم رو صورتم و زمزمه کردم:
    -وای آبروم رفت.
    صدای پاش رو شنیدم که دور شد و بعد تونستم صدای دنیز رو تشخیص بدم.چند دقیقه بعد ماشین روشن شد و از کوچه بیرون رفت.بعد صدای در اومد.با دستای لرزان آروم در رو باز کردم و منتظر موندم.دنیز اومد تو حیاط و با تعجب بهم زل زد.درو بستم و بهش تکیه زدم.هیچ جونی تو پام نمونده بود.به در تکیه زدم و نالیدم:
    -دنیز بمیری آبروم رفت.وای نه..خاک تو سرم.
    دنیز اول بهم خیره شد و بعد بلند زد زیر خنده.بریده بریده گفت:
    -خدای من.گفتم چرا زانیار اینجوری چهرش سرخ شده.نمیدونی چقدر دستپاچه شده بود.
    دوباره کف دستامو گذاشتم رو صورتم:
    -وای نه.شرفم بر باد رفت.بمیری دنیز.چرا خودت نیومدی در رو بزنی؟
    دنیز به سمت خونه رفت و منم پشت سرش.با خنده گفت:
    -به جون تو کوله پشتیم صندلی عقب بود خودمم جلو نشسته بودم.به زانیار گفتم برو در رو بزن تا من کوله پشتی رو بیارم اونا هم باز میکنن.بیچاره همینکه در رو زد میخواست برگرده که تو عین جت درو باز کردی.اونم مغزش هنگ کرده بود.[/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    Nora_78

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/07/28
    ارسالی ها
    287
    امتیاز واکنش
    7,334
    امتیاز
    531
    [HIDE-THANKS]پارت شانزدهم

    نزدیک بود اشکم دربیاد.با بیحالی رفتیم تو و دنیز با مامان و شهناز احوال پرسی کرد.رفتیم تو اتاق من و دنیز رو تخت نشست.من دوباره به در تکیه زدم و زمزمه کردم:
    -هنوزم باورم نمیشه .دیدی چطور آبروم رفت؟
    دنیز که دید جدی جدی دارم پس می افتم منو رو تخت نشوند و گفت:
    -آخه دیوونه مگه اولین باره دختر میبینه؟نمیدونی با اون مهمونی هایی که ما میگیریم چه دخترایی با چه سرو شکلی میان.از تو خیلی بدترشم جلوی زانیار جولان دادن.منظورم اینه که مطمئن باش دربارت فکر بد نمیکنه چون تقصیر تو نبود.
    چند ثانیه مکث کردم و بعد با خودم گفتم حق با دنیزه.اما اگه اونقدر بی مهابا درو باز نمیکردم اینطور نمیشد.دنیز بلند شد و گفت:
    -وای دارم نیم پز میشم آنیس.چقد هوا گرم شده.
    لبخند شکننده ای زدم:
    -الان میرم کولر رو روشن میکنم.با یک لیوان شربت چطوری؟
    شستش رو نشون داد:
    -خیلی هم عالی.
    از اتاق بیرون رفتم و کولر رو روشن کردم.رفتم تو آشپزخونه و از تو یخچال پارچ رو درآوردم و دو تا لیوان شربت رو گذاشتم تو سینی بردم تو اتاق.دنیز رو تخت دراز کشیده و داشت با گوشی مدل بالاش ور میرفت.سینی رو گذاشتم رو تخت و مواظب بودم نریزه.از دنیز پرسیدم:
    -تو اون ماسماسک چیه که ما رو لایق حرف زدن نمیدونی.
    دنیز نگاه عاقل اندر سفیهی بهم انداخت:
    -حقته الان با لگد پرتت کنم پایین.یعنی چی لایق حرف زدن نمیدونی؟
    دیدم داره قاطی میکنه گفتم:
    -خوب حالا جوش نزن دیوونه.شوخی کردم.
    دنیز به تاج تخت تکیه زد و گوشیش رو کنار گذاشت.یکی از لیوان ها رو بهش دادم و گفتم:
    -حالا چیکار کنیم دقیقا؟که حوصلمون سر نره؟
    دنیز درحالیکه جرعه شربتش رو میخورد گفت:
    -منم نمیدونم.فعلا خیلی خستم.حال ندارم.اصلا امروز رو مود نیستم نمیدونم چه مرگمه.
    به صورت درهم و بی حوصلش زل زدم.دستمو گذاشتم رو پیشونیم و نالیدم:
    -خودتو با من مقایسه کن فقط.یک هفته تو خونه میمونم و هیچ جا نمیرم.بدتر از اون باید یه جوری خودمو سرگرم کنم.
    دنیز نیش خند زد:
    -دیوونه..ولی حق داری بترسی.این داداشی که تو داری این ترسا رو داره.من موندم چطور تا حالا نفهمیده که زرت و زرت میای بیرون؟قضیه یکم مشکوک نیست؟
    نیشگونی از پاش گرفتم و گفتم:
    -حالا اینقد نفوس بد بزن که شاهین بیاد سرمو بیخ تا بیخ ببره.اونجوری خیالت راحت میشه؟
    نگاه دنیز ترسان شد.زمزمه کرد:
    -تو عجب دل و جرعتی داری آنیس. با اینکه شاهین صنمی با من نداره اما مثل سگ ازش میترسم.اصلا آدم قیافشو میبینه میخواد خودشو خیس کنه.با اون اخم غلیظش.
    به دنیز نگاه کردم و زدم زیر خنده.لگدی بهم زد و گفت:
    -مرض روانی.خوب میترسم.منکه مثل تو پوست کلفت نیستم.
    جای لگدش رو ماساژ دادم:
    -وحشی دردم اومد.دوما.تو فقط اخمش رو دیدی نمیدونی بعضی وقتا چقدر مهربون میشه.
    دنیز دوباره زمزمه کرد:
    -وقتی خدایی نکرده جریان رو بفهمه میبینم بازم مهربونه یا نه.
    منم دوباره نیشگون محکمتری ازش گرفتم که دادش در اومد:
    -باز این نفوس بد زد.
    دنیز جای نیشگونم رو مالید و لیوان خالی رو گذاشت تو سینی.کنارش نشستم و مثل خودش از پنجره به بیرون زل زدم.
    دنیز واسه نهار خونه ما موند و بدون هیچ تعارفی قبول کرد که واسه شام هم بمونه.بخاطر این اخلاق هاش عاشقش بودم که هیچ و فیس و افاده ای کلا تو وجودش نبود.به اصرار دنیز شهناز رو فرستادیم بره که خودمون ظرفای نهار رو بشوریم.حالا بماند کنار شیر آب چقدر مسخره بازی در آوردیم و الکی خندیدیم.بعد از کارا رفتیم تو اتاق من و رو تخت نشستیم.به دنیز گفتم:
    -به خانوادت خبر بده اینجایی نگران نشن.
    دنیز پوزخند تلخی زد و زمزمه کرد:
    -تنها چیزی برای خانوادم مهم نیست اینه که من الان کجام.
    کنارش نشستم و با اخم گفتم:
    -این چه حرفیه میزنی؟تو بچشونی.چرا چرت و پرت و میگی؟
    بلند شد و رفت جلوی آینه ایستاد درحالیکه به تصویر خودش نگاه میکرد گفت:
    -تو از هیچی خبر نداری آنیس.این منم که تو اون خانواده زندگی میکنم و میدونم چه احساسی نسبت بهم دارن.
    چند ثانیه به صورت درهمش زل زدم و بعد پرسیدم:
    -اما زانیار اینجوری نیست.اینو میدونم.
    دنیز لبخند خشکی زد:
    -زانیار خیلی شبیه منه.شاید تنها دلیلی که باعث شده تو اون خونه بمونم اونه.اگه اونم مثل مامان بابا بود به حتم از اون عمارت میرفتم.
    دست به سـ*ـینه شدم:
    -مثلا کجا میرفتی خانم خانما؟
    دنیز به سمتم برگشت و با خونسردی گفت:
    -میرفتم شمال ویلای بابا بزرگم.همین پارسال بود که واسه هدیه اون ویلا رو اسمم زد.الان مال منه و هر وقت بخوام میتونم برم.هیچکسم از جاش خبر نداره.
    با حسرت بهش زل زدم.چی میشد اگه جای من و دنیز با هم عوض میشد؟دنیز وقتی نگاهم رو دید پوفی کشید و گفت:
    -چقد عجیبه.
    زمزمه کردم:
    -چی عجیبه؟
    -من آرزو میکنم جای تو باشم و تو آرزو میکنی جای من.
    با تعجب بهش نگاه کردم.هیچ وقت تا حالا همچین حرفی رو از دهان دنیز نشنیده بودم.دوباره پوفی کشید و اومد رو تختم نشست.با افسردگی گفت:
    -آنیس تو درکم نمیکنی.شده تا حالا برات آرزو بشه که یکبار دست پخت مامانت رو بچشی؟یا برای یکبار هم که شده صبح مامانت بیدارت کنه و شب با بـ..وسـ..ـه اون بخوابی؟اینکه برای یکبار هم که شده وقتی داری شام یا نهار میخوری کنار خانوادت باشی نه اینکه تک و تنها و در سکوت غذاتو بخوری؟نه تو اینا رو نمیفهمی.با وجود چنین خانواده باصفایی که عشق و صمیمیت توش موج میزنه ،نمیتونی منو درک کنی.وقتی تو زندگیت هیچ احساس یا عشقی وجود نداشته باشه میلیون ها پول هم ئمیتونه جبرانش کنه.
    دستش رو گرفتم و زمزمه کردم:
    -عزیزم.غصه نخور.
    چیزی برای گفتن نداشتم و نمیدونستم چطور تسکینش بدم.شنیدن این حرف ها از دنیز برام بسیار تازگی داشت و دلم گرفت.لبخند تلخی زد و چیزی نگفت.مکث کوتاهی کردم و بعد بلند شدم.رفتم ضبط صوت کوچکم رو روشن کردم و وقتی صدای حامد پهلان تو اتاق پیچید شروع کردم به لرزوندن شونه هام.خودمم همراهش میخوندم و قر میدادم.دنیز اول مات بهم نگاه کرد و بعد قهقهه بلندی زد.اونم بلند شد و شروع کرد به قر دادن.[/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    Nora_78

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/07/28
    ارسالی ها
    287
    امتیاز واکنش
    7,334
    امتیاز
    531
    [HIDE-THANKS]پارت هفدهم

    مطمئن بودم صدای آهنگ کل خونه رو برداشته و مامانم از خواب پریده اما تو اون لحضه فقط میخواستم ساعتی خوش باشم.دنیز خنده از ل*ب*هاش نمیرفت و با سر و صدای زیادی ورجه وورجه میکردیم.من موهامو باز کرده بودم و مثل دیوانه ها به اطراف تاب میخوردم.دنیز درحالی که شونه هاشو میلرزوند به سمتم اومد و با باسنش ضربه محکمی بهم زد که باعث شد تلو تلو خوران به سمتی پرت بشم.قهقهه بلندی سرد داد و زبونش رو در آورد.جای ضربشو ماساژ دادم و به سمتش رفتم که منم بهش ضربه بزنم.تند و تند باسنم رو به سمتش پرت میکردم اما همش جا خالی میداد آخرش مجبور شدم بپرم و نیشگون محکمی ازش بگیرم که جیغش بلند شد.
    در اتاق با ضرب باز شد و شهناز عصبانی اومد تو.من و دنیز درحالیکه صورتمون از شدت فعالیت زیاد سرخ شده بود ایستادیم و مثل بچه هایی که کار بدی انجام داده باشن سرمون رو انداختیم پایین.شهناز چند ثاینه بهمون زل زد و بعد با چند قدم بلند خودش رو به ضبط صوت رسوند و خاموشش کرد.حالا فقط صدای نفس نفس زدن من و دنیز شنیده میشد.اومد کنارمون و دست به سـ*ـینه ایستاد.اول بهمون زل زد و بعد گفت:
    -چرا به منم نگفتید بیام؟
    منکه چشمام داشت از حدقه میزد بیرون بهش نگاه کردم.دنیز از من بدتر شوکه شده بود.شهناز با دیدن قیافه ما با صدای بلند خندید و در اتاق رو بست.گفت:
    -عزیزای من.آهنگم بزارید اما نه جوری که همسایه ها هم بشنون.
    بعد موهاشو باز کرد و به اطراف تاب داد که بوی خوبی تو هوا پخش شد.یادم باشه ازش بپرسم به موهاش چی میزنه.بعد جوری شروع کرد به رقصیدن که من تا حالا ازش ندیده بودم.هیچی دیگه کفم بریده بود.دنیز چند لحضه بعد به خودش اومد و دوتایی رقصیدن دیدم فقط گلشون کمه پس منم رفتم وسط.زیاد هماهنگ نبودیم ولی میشه گفت باحال بود.دنیز تو رقصیدن همتا نداشت.البته اگه منم از بچگی میرفتم کلاسای رقـ*ـص مطمئنا مثل دنیز میبودم اما بی پولی مثل همیشه خودش رو به رخ کشید.اما با اینحال بیشتر رقصهایی که بلدم رو مدیون دنیزم.
    یک ساعت بعد همگی درحالیکه از شدت خستگی نای بلند شدن نداشتیم یک گوشه اتاق افتاده و داشتیم شربت میخوردیم.یخ های شناور توی لیوانم رو کمی تکون دادم و همزمان پرسیدم:
    -همچین هنرایی داشتی و رو نمیکردی شهی خانم.
    شهناز چشم غره ای بهم رفت:
    -مرض و شهی جون.خوبه منم بهت بگم نیسان؟
    دنیز شربت پرید تو گلوش و بعد شروع کرد به خندیدن.با تعجب بهش زل زدم که شربت از لب و لوچش جاری بود و اون همچنان مثل دیوانه ها میخندید.شهناز هم خندید و من اخمم غلیظ شد:
    -فقط کافیه یه بار دیگه بگی.
    شهناز بی تفاوت گفت:
    -فقط کافیه یه بار دیگه بگی.
    -من نمیگم تو هم نمیگی.
    شهناز شونه بالا انداخت.دنیز با دستمال کاعذی لبهاشو پاک کرد و بعد دوباره خندید.لگدی بهش زدم که خندشو خورد.شهناز بلند شد،لیوان ها رو گذاشت تو سینی درحالیکه لبخند میزد به دنیز گفت:
    -زنگ بزن به خانوادت اطلاع بده که برای شام اینجایی.آخر شب شاهین برت میگردونه خونه.
    دنیز اول نگاهی بهم انداخت و بعد زمزمه کرد:
    -باشه.اما لازم به زحمت نیست.زنگ میزنم به زانیار میاد دنبالم.شاهین خان مطمئنا خستس.
    شهناز با لبخند گفت:
    -هرطور میلته عزیزم.من دیگه میرم.خوش گذشت.اینقدم آتیش نسوزونید.
    شهناز که بیرون رفت دنیز با پوف بلندی خودش رو انداخت رو تخت:
    -وای آنیس خوش به حالت.کاش منم یه خواهر مهربون داشتم.اصلا بد اخلاقم میبود اشکال نداره.فقط یکیو داشتم.
    کنارش نشستم و گفتم:
    -تو امروز چت شده دنیز؟مثل همیشه نیستی؟احساس میکنم دلت خیلی پره.
    دنیز نگاهی بهم انداخت و گفت:
    -هفته بعد تولدمه.
    چشمام گرد شد و با صدای بلندی پرسیدم:
    -جدی میگی؟
    دنیز پوزخند زد:
    -حتی تو هم یادت نبود.
    اومدم حرفی بزنم اما دهانم رو بستم.چند ثانیه بهش زل زدم و بعد با احتیاط دستش رو گرفتم.سعی کردم مهربون تر از همیشه باشم:
    -این حرفا چیه آخه؟تو مثل خواهرم میمونی دنیز.میدونم که اینو میدونی.اینم میدونی که من چقدر مشغله فکری دارم.تو باید بهتر از همه درکم کنی.
    وقتی دیدم بهم زل زده گفتم:
    -ما تو دنیای داریم زندگی میکنیم که همه دوستای من از آخرین امکانات برخوردارن.شاید خیلیا مثل من باشن اما میسازن باهاش.ولی من نمیخوام مثل اونا باشم.منظورم اینه که...من این زندگی رو نمیخوام.این زندگی که تا میخوای یه چیزی رو بخری یا اون چیزی که عاشقشی رو بخری ، بی پولی و فقر درکمال بی رحمی مقابلت قد علم میکنه.میدونی چقدر نگرانم که کاوه بفهمه چه وضعیتی دارم؟میدونی اگه بفهمه چطور من رو به تمسخر میگیره؟
    دنیز با اخم گفت:
    -تو یه احمقی آنیس.بخاطر پول داری به خانواده خودت پشت میکنی.پول اون چیزی نیست که فکرشو میکنی.تو ازش یه بت ساختی.من دارمش اما انگار هیچی ندارم.میفهمی چی میگم؟حاضر همه چیزمو بدم اما یه خانواده مثل مال تو داشته باشم.
    زمزمه کردم:
    -شاید حق با تو باشه.اما این خواسته منه.هرکس تو زندگیش یه هدفی داره و میخواد به اون چیزی برسه ندارتش.بی پولی تمام زندگی من رو تحت آلشعاع قرار داده.من اینو نمیخوام.منم میخوام مزشو بچشم مثل میلیون ها انسان دیگه.به معنای واقعی کلمه دیگه خسته شدم دنیز.از آه و حسرت کشیدن زده شدم.بسه هر چقدر به دوستام نگاه کردم و آرزو های نشدنی تو دلم تلنبار شده.
    چند ثانیه بهش زل زدم و بعد گفتم:
    -دوست ندارم از مامانم الگو بگیرم.
    دنیز با ناراحتی فقط سر تکان داد.اتاق تو سکوت فرو رفت.صدای حرف زدن مامان و شهناز رو از تو هال میشنیدم.دنیز درحالیکه از روی تخت بلند میشد با لحن تلخی گفت:
    -شاید بهت حق بدم آنیس.به قول خودت هرکسی یه هدفی داره و برای رسیدن بهش باید تلاش کنه.اما نه به هر قیمتی.یادت باشه که خانواده اون چیزیه که از میلیارد ها پول ارزشمند تره.امیدوارم منظورمو فهمیده باشی.
    به انگشتام خیره شدم و چیزی نگفتم.همه اینا رو میدونستم و خیلی خوب منظورش رو فهمیدم.اما برام قابل قبول نبود.ترجیح دادم حرفی نزنم که مبادا ناراحتش کنم خصوصا اینکه مهمونم بود.چند دقیقه بعد صدای دنیز رو شنیدم:
    -راستی برای تولدم میخوای چی بهم بدی؟
    صداش لحن قبل رو نداشت که باعث شد منم بگم:
    -خودمو داری واست بسه.
    پس گردنی ای بهم زد و گفت:
    -گفته باشم بهم کادو ندی تو مهمونی رات نمیدم.از من گفتن بود.
    -باشه چون اصرار میکنی یه شکلات میخرم واست اما اگه دختر خوبی باشی بیشتر میدم بهت.
    دوباره بهم پس گردنی زد و من لبخند کجی زدم.چند ثانیه بعد با هیجان گفت:
    -خیلی هیجان دارم آنیس.از همین الان به فکر اینم چه لباسی بپوشم.شاید برم بخرم اما تو کمدم لباسای استفاده نشده زیادی هست.اگه مامان قبول کنه یکی از همونا رو میپوشم.تو چی میخوای بپوشی.؟
    با این سوالش آه از نهادم بلند شد و با درماندگی بهش زل زدم.وقتی نگاهم رو دید کف دستش رو گذاش رو پیشانیش:
    -اوه.یادم نبود لباس نداری.
    دستی به گردنم کشیدم و چیزی نگفتم.بازم بی پولی خودش رو به رخ کشید و من ازش متنفر بودم.دنیز زمزمه کرد:
    -میتونی بخری؟
    سرمو با درماندگی تکون دادم:
    -خیلی گرونه دنیز.تواناییش رو ندارم.
    چند ثانیه سکوت کرد و بعد با احتیاط گفت:
    -من بخرم واست؟باور کن اونقدری پول تو حسابم هست که با خیال راحت ...[/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    Nora_78

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/07/28
    ارسالی ها
    287
    امتیاز واکنش
    7,334
    امتیاز
    531
    [HIDE-THANKS]پارت هجدهم

    با لحن تندی حرفش رو قطع کردم:
    -نه دنیز..چرا این بحث همیشگی رو تموم نمیکنی؟برای آخرین میگم نمیخوام برام پول خرج کنی.
    -باشه باشه.قاطی نکن دیوونه.پس میگی چیکار کنیم؟نمیشه که با این لباسای قدیمی بیای.
    دوباره سرم رو تکون دادم.بعد زمزمه کردم:
    -شاید بهتره من نیام.کادو رو یه روز دیگه به خودت میدم.
    با عصبانیت گفت:
    -اصلا حرفشم نزن.امکان نداره قبول کنم.اگه نیای هیچ وقت نمیبخشمت.تازه...
    وقتی لحن شیطونش رو شنیدم بهش زل زدم.با کمی خجالت گفت:
    -اگه بیای میتونم عشقم رو بهت نشون بدم.کسی که دوستش دارم.
    با ناباوری بهش نگاه کردم.بعد گفتم:
    -مگه تو کسی رو دوست داری؟
    -مگه من آدم نیستم؟
    عاقل اندر سفیه بهش نگاه کردم:
    -خل و چل منظورم این نبود.آخه خیلی ناگهانی بود.هیچ وقت بهم نگفته بودی یکی رو دوست داری.
    چشمهاش درخشید:
    -خوب فرصت نشده بود.همش دنبال یه فرصت میگشتم که بهت نشونش بدم.این تولد بهونه خوبیه.به احتمال زیاد اونم میاد.
    با خوشحالی خندیدم:
    -خدای من این عالیه.اگه اینجوریه حتما میام.نا سلامتی میخوام شوهر خواهرمو ببینم.
    اونم خندید و چیزی نگفت.دوباره اخم کردم:
    -اما پس لباس.
    دنیز ناگهان گفت:
    -فهمیدم.
    -چیو فهمیدی؟
    -واسه لباس.بهت گفته بودم من لباس استفاده نشده زیاد دارم.میتونی یکی از اونا رو بپوشی بعد بهم پس بدی.نظرت چیه؟
    هرچند زیاد باب میلم نبود اما به ناچار لبخند زدم و گفتم:
    -اینجوری بهتره.
    دنیز با مکث کوتاهی گفت:
    -کاوه هم میاد.باید حسابی به خودت برسی.
    با این حرف احساس کردم چیزی توی دلم فرو ریخت.با استرس سری تکون دادم.حق با دنیز بود.شاید این مهمونی میتونست فرصت خوبی برای من باشه که بتونم کاوه رو به خودم علاقه مند کنم.ته دلم به خودم اطمینان داشتم و میدونستم که میتونم این کارو بکنم.
    دنیز گوشیشو آورد و بهم گفت:
    -بیا چند تا عکس بگیریم.میخوام بزارمش اینستاگرام.
    با گیجی پرسیدم:
    -اینستا چی چی؟
    دنیز با ناباوری گفت:
    -نگو که نمیدونی چیه.
    با دلخوری گوشیمو چنگ زدم و گذاشتم جلوی چشمش:
    -به نظرت به این گوشی میخوره بتونم باهاش کاری به جر زنگ زدن و پیام فرستادن بکنم؟من از دنیای مجازی مطلقا هیچی نمیدونم.
    دنیز دوباره دستی به پیشانیش کشید:
    -ببخشید حواسم نبود.اینستاگرام جاییه که مردم عکسها و فیلم های شخصی خودشون رو میزارن و با مردم به اشتراک میزارن.البته نه فقط شخصی.درواقع هرچیزی که بخوای اینجا پیدا میشه.چیز باحالیه.
    منکه درکش نمیکردم اما شونه بالا انداختم.دنیز چند ثانیه با گوشیش ور رفت و بعد کنارم رو تخت نشست.موهاشو مرتب کرد و چند تا عکس پشت سر هم گرفت.با ناراحتی ساختگی گفت:
    -تو ازم خوشگل تر افتادی.عوضی.
    به بازوش مشت کوبیدم و لبخند کجی زدم.:
    -نظر پسرا مهمه.خاطر خواهات اینو میگه که از نظرشون خوشگلی.
    چند لحضه بعد پرسیدم:
    -اینو میزاری اینستا؟
    سرش رو تکون داد.با استرس گفتم:
    -نکنه شاهین ببینه.سرمو میزاره لب باغچه.
    دنیز با کلافگی به پیشانیش کوبید:
    -آخه خنگ شاهین شماره منو از کجا داره؟
    -فقط یه احتمال بود.
    -به قول خودت نفوس بد نزن.مطمئن باش نمیبینه.
    چند دقیقه بعد دنیز سوتی کشید و با حسادت گفت:
    -باورم نمیشه.در عرض چند دقیقه از همه عکسای خودم بشتر لایک خورد همینجوری داره بیشتر میشه.کامنت ها رو ببین آنیس.
    سعی کردم سر شوخی رو باز کنم:
    -بیخیال بابا.این پسرا چقد بیکارن.بیا بریم حیاط کمی هوا بخوریم.گوشیت رو بزار کنار.
    دنیز سری تکون داد و با حواس پرتی گوشیشو انداخت رو تخت.از اتاق بیرون رفتیم و با صدایی که مامان بشنوه گفتم:
    -مامان من و دنیز میریم حیاط.صدامون کردی جواب ندادیم بدون اونجاییم.
    صدای مامان اومد:
    -باشه عزیزم.
    ابرو بالا انداختم و فکر کردم که مامان وقتی مهمون داریم چقد مهربون میشه.هرچند تا حالا نشده دست روم بلند کنه اما منم خیلی حرصش میدم.
    رفتیم تو حیاط و رو تخت کنار حوض نشستیم.دنیز گفت:
    -اینجا چقد خوبه.کاش زودتر می اومدیم.
    -اوهوم.شبا میایم اینجا شام میخوریم و شاهین پشه بند میزنه و رو همین تخت میخوابه.
    نگاهی به درختای حیاط انداخت و گفت:
    -اگه من بودم اصلا نمیرفتم داخل خونه.بار و بندیلمو میاوردم تا زمستون اینجا اطراق میکردم.
    تک خنده ای زدم و دیوانه ای نثارش کردم.دنیز هم لبخند کجی زد و چیزی نگفت.تا شب رو تخت نشستیم و هنگامیکه زانیار به دنیز زنگ زد تا بدونه برمیگرده یا نه،من دوباره با یاد آوری صبح چهرم سرخ شد.دنیز اول کمی بهم خندید و به زانیار گفت واسه شام هم میمونه و بعدش بیاد دنبالش.صدای زانیار رو شنیدم که گفت آتیش نسوزونه و ما رو اذیت نکنه.اینبار من خندیدم.دنیز چند دقیقه بعد گوشی رو قطع کرد و بهم لگدی زد که باعث شد با درد خندم رو قطع کنم و وحشی ای نثارش کردم.[/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا