- عضویت
- 2018/07/28
- ارسالی ها
- 287
- امتیاز واکنش
- 7,334
- امتیاز
- 531
[HIDE-THANKS]پارت نهم
امروز جمعه بود و حسابی حوصلم سر رفته بود.با کلافگی از رو تخت بلند شدم و رفتم جلوی آینه.موهامو شونه زدم،آرایش بسیار کمرنگی کردم و از اتاق خارج شدم.بابا حتی جمعه ها هم میرفت سرکار اما شاهین خونه بود و جلوی تلوزیون دراز کشیده و داشت فیلم میدید.مامان و شهناز تو آشپزخونه داشتن کارا رو انجام میدادن.با وجود شهناز دیگه لازم نبود من دست به سیاه و سفید بزنم و از این بابت خوشحال بودم.اما امروز چون کاری برای اجام دادن نداشتم،تصمیم گرفتم قسمتی از کارا رو انجام بدم.رفتم تو آشپزخونه و رو به مامان که داشت قابلمه رو هم میزد گفتم:
-مامان چه کاری هست که انجام بدم؟
چشمهاش از تعجب گرد شد و شهناز با همون لحن مهربونش گفت:
-آفتاب از کدوم سمت در اومده که آبجی کوچیکه میخواد کار کنه؟
با بی حوصلگی پوفی کشیدم و با یک حرکت رو اپن نشستم.گفتم:
-حوصلم نا جور سر رفته.گفتم بیام کمی از کارا رو انجام بدم زمان سریعتر بگذره.
مامان با لحن سرزنشگری گفت:
-اول از همه از روی اپن بیا پایین.دوما دختر این چه طرز حرف زدنه؟چند بار گفتم مثل یک دختر مودب حرف بزن.
از روی اپن پریدم پایین و رو زمین کنار شهناز نشستم که داشت سبزی پاک میکرد.گفتم:
-بیخی مامی جون.منکه عادت کردم به این طرز حرف زدن.از قدیمم گفتن ترک عادت موجب مرض است.
شهناز خنده بی صدایی کرد و زمزمه کرد:
-از دست تو.حالا که اینطوره بهم کمک کن این سبزیا رو پاک کنیم.میبینی که چقد زیاده.مامان قصد کرده بیشترشو خشک کنه.
درحالی که دونه دونه ساقه ها رو برمیداشتم و پاک میکردم گفتم.:
_من نمیفهمم چرا اینقد به خودتون سخت میگیرید.مامان خانم، همین سبزی که میخوای خشک کنی حاضر و آماده تو مغازه منتظر به فروش رفتنه.بد میگم شهناز جون؟
شهناز به طرز حرف زدنم خندید و چیزی نگفت.مامان اما چشم غره ای بهم رفت و گفت:
-این فضولیا به تو نیومده بچه.دوما وقتی میتونیم با این کار پول الکی خرج نکنیم مگه خُلیم بریم اون یه ذره سبزی تو پلاستیک رو بخریم.
شهناز با تعجب گفت:
-وا مامان.خلیم یعنی چی؟حالا هی به آنیس گیر بده.خودتم مثل اون حرف میزنی.
مامان اینبار خندید و گفت:
-از دست این دختر.اینقد اینجوری حرف زده منم یاد گرفتم.
با نیش باز گفتم:
-چاکر مامان خانوم خودم هستم.
همینکه حرفم تموم شد شاهین با لبخند اومد تو آشپزخونه.درحالی که کنار من و شهناز مینشست گفت:
-میبینم بدون من گل میگید گل میشنوید.
با لحن شوخی گفتم:
-چه عجب ما داداشمون رو دیدیم که بیاد باهامون حرف بزنه.
شاهین موهامو بهم ریخت:
-اینقد زبون نریز بچه.راستشو بگید.پشت سر من غیبت میکردید؟
شهناز موزیانه خندید و گفت:
-حرفا میزنی شاهین.غیبت اونم ما؟
شاهین به بساط سبزیمون اشاره کرد:
-والا من هر جا این بساط و سبزی پاک کردنا رو ببینم ندیدم غیبتم همراهش نباشه.
من با خنده گفتم:
-اخ گفتی داداش.مخصوصا این زنای همسایه.وای که چقد مضخرفن.
مامان دوباره بهم چشم غره رفت.شاهین اول کمی بهم خیره شد و بعد با لحن جدی ای گفت:
-تو زنای همسایه رو از کجا دیدی؟مگه میری دم در؟[/HIDE-THANKS]
امروز جمعه بود و حسابی حوصلم سر رفته بود.با کلافگی از رو تخت بلند شدم و رفتم جلوی آینه.موهامو شونه زدم،آرایش بسیار کمرنگی کردم و از اتاق خارج شدم.بابا حتی جمعه ها هم میرفت سرکار اما شاهین خونه بود و جلوی تلوزیون دراز کشیده و داشت فیلم میدید.مامان و شهناز تو آشپزخونه داشتن کارا رو انجام میدادن.با وجود شهناز دیگه لازم نبود من دست به سیاه و سفید بزنم و از این بابت خوشحال بودم.اما امروز چون کاری برای اجام دادن نداشتم،تصمیم گرفتم قسمتی از کارا رو انجام بدم.رفتم تو آشپزخونه و رو به مامان که داشت قابلمه رو هم میزد گفتم:
-مامان چه کاری هست که انجام بدم؟
چشمهاش از تعجب گرد شد و شهناز با همون لحن مهربونش گفت:
-آفتاب از کدوم سمت در اومده که آبجی کوچیکه میخواد کار کنه؟
با بی حوصلگی پوفی کشیدم و با یک حرکت رو اپن نشستم.گفتم:
-حوصلم نا جور سر رفته.گفتم بیام کمی از کارا رو انجام بدم زمان سریعتر بگذره.
مامان با لحن سرزنشگری گفت:
-اول از همه از روی اپن بیا پایین.دوما دختر این چه طرز حرف زدنه؟چند بار گفتم مثل یک دختر مودب حرف بزن.
از روی اپن پریدم پایین و رو زمین کنار شهناز نشستم که داشت سبزی پاک میکرد.گفتم:
-بیخی مامی جون.منکه عادت کردم به این طرز حرف زدن.از قدیمم گفتن ترک عادت موجب مرض است.
شهناز خنده بی صدایی کرد و زمزمه کرد:
-از دست تو.حالا که اینطوره بهم کمک کن این سبزیا رو پاک کنیم.میبینی که چقد زیاده.مامان قصد کرده بیشترشو خشک کنه.
درحالی که دونه دونه ساقه ها رو برمیداشتم و پاک میکردم گفتم.:
_من نمیفهمم چرا اینقد به خودتون سخت میگیرید.مامان خانم، همین سبزی که میخوای خشک کنی حاضر و آماده تو مغازه منتظر به فروش رفتنه.بد میگم شهناز جون؟
شهناز به طرز حرف زدنم خندید و چیزی نگفت.مامان اما چشم غره ای بهم رفت و گفت:
-این فضولیا به تو نیومده بچه.دوما وقتی میتونیم با این کار پول الکی خرج نکنیم مگه خُلیم بریم اون یه ذره سبزی تو پلاستیک رو بخریم.
شهناز با تعجب گفت:
-وا مامان.خلیم یعنی چی؟حالا هی به آنیس گیر بده.خودتم مثل اون حرف میزنی.
مامان اینبار خندید و گفت:
-از دست این دختر.اینقد اینجوری حرف زده منم یاد گرفتم.
با نیش باز گفتم:
-چاکر مامان خانوم خودم هستم.
همینکه حرفم تموم شد شاهین با لبخند اومد تو آشپزخونه.درحالی که کنار من و شهناز مینشست گفت:
-میبینم بدون من گل میگید گل میشنوید.
با لحن شوخی گفتم:
-چه عجب ما داداشمون رو دیدیم که بیاد باهامون حرف بزنه.
شاهین موهامو بهم ریخت:
-اینقد زبون نریز بچه.راستشو بگید.پشت سر من غیبت میکردید؟
شهناز موزیانه خندید و گفت:
-حرفا میزنی شاهین.غیبت اونم ما؟
شاهین به بساط سبزیمون اشاره کرد:
-والا من هر جا این بساط و سبزی پاک کردنا رو ببینم ندیدم غیبتم همراهش نباشه.
من با خنده گفتم:
-اخ گفتی داداش.مخصوصا این زنای همسایه.وای که چقد مضخرفن.
مامان دوباره بهم چشم غره رفت.شاهین اول کمی بهم خیره شد و بعد با لحن جدی ای گفت:
-تو زنای همسایه رو از کجا دیدی؟مگه میری دم در؟[/HIDE-THANKS]
آخرین ویرایش: