- عضویت
- 2018/07/28
- ارسالی ها
- 287
- امتیاز واکنش
- 7,334
- امتیاز
- 531
[HIDE-THANKS]پارت سی ام
دنیز مکث کرد و قتی دید قرار نیست به این زودیا لباس انتخاب کنم، همه لباسایی که تو دستش بودن رو انداخت گوشه تخت.من رو کنار زد و درحالیکه لباس ها رو نگاه میکرد گفت:
-خودمم زیاد اینا رو نمیپوشم اما فکر کنم یه لباس داشتم که خیلی مناسب تو باشه.امیدوارم هنوز باقی مونده باشه.آها اینجاست.
لباس رو بالا گرفت تا نگاه کنم.با دینش نیشم باز شد و از دنیز گرفتمش.بلندیش تا زانوم بود و از جنس حریر .منتهی اونقدری نازک نبود که بدنم توش معلوم باشه.دامنش از کمر به پایین چیندار بود و از کمر به بالا تنگ میشد. رنگش سفید بود روش سنگ دوزی های ریزی به چشم میخورد که در عین سادگی خیلی شیک و خوشگل به نظر میرسید.سریع پوشیدمش و دنیز از پشت زیپش رو بالا کشید.وقتی رفتم جلوی آینه از دیدن خودم هیجان زده شدم.با خوشحالی چرخی زدم تا دامنش تو هوا بالا بره.دنیز با لبخند گفت:
-خیلی بهت میاد.انگار واسه تو دوخته شده.واسه من یکم کوتاه و تنگ بود توش احساس راحتی نمکیردم.اما چون به عنوان هدیه بهم داده بدونش نخواستم دورش بندازم.
من فقط دامن لباس رو گرفته و با لـ*ـذت به خودم نگاه میکردم.دنیز من رو روصندلی نشوند تا آرایشم کنه.اما بلند شدم و گفتم:
-تو برو موهاتو درست کن من خودم بلدم چجوری آرایش کنم.اینجوری تو وقت صرفه جویی میشه.
دنیز با کمال میل قبول کرد و هر دمون جلوی آینه بزرگ اتاق دنیز شروع کردیم به آماده شدن.لوازم آرایشم رو از کوله پشتیم در آوردم و گذاشتم رو میز آینه.چند ثانیه به خودم زل زدم و بعد تصمیم گرفتم برای اولین بار آرایشم کمرنگ باشه. نیم ساعت بعد هر دومون آماده شده بودیم و داشتیم از اتاق میرفتیم بیرون.سرکی تو راهرو کشیدم تا ببینم احیانا زانیار این اطراف نباشه.وقتی دیدم امن و امانه بیرون رفتم و دنیزم هم دنبالم اومد.اینبار خیالم راحت بود چون اگرم کسی ما رو میدید لباسام ضایع نبود که خجالت بکشم.صدای موزیک بلند تر از قبل به گوش میرسید جوری که شک داشتم اگه فریاد هم بزنم دنیز صدامو بشنوه.خرامان خرامان از پله ها پایین رفتیم و من رو جمعیت زوم کرده بودم تا کاوه رو ببینم.هنوز به آخر پله ها نرسیده بودیم که دیدمش داشت از لا به لای جمعیت خودش رو بهمون میرسوند.نگاهش رو من میخکوب شده و چشمهاش از همیشه بیشتر برق میزد.تپش قلبم اوج گرفت و دستام یخ کرد.خیلی دوست داشتم نظرش رو راجع به تیپم بدونم.وقتی بهمون رسید انگار اصلا دنیز رو نمیدید.لیوانی توی دستش بود که از رنگش فهمیدم آب پرتغاله.دستش رو به سمتم دراز کرد و بی حرف منتظر موند.به دنیز نگاه کردم که کنار گوشم گفت:
-همراهش برو.بهش اطمینان دارم.منم میرم پیش خدمتکارا تا چیزی کم و کسر نباشه.
سرم رو تکون دادم و دست لرزانم رو گذاشتم تو دست کاوه.بدون اینکه چشم ازم برداره خم شد و پشت دستم رو بوسید.نیشم باز شد و سرخ شدن گونه هامو حس کردم.آهنگ ملایمی پخش میشد و جمعیت دو به دو با هم میرقصیدند.با نگاهی کلی به دخترا فهمیدم که همشون بالا شهری هستند .بیشتر دخترا لباس های نسبتا باز و دکلته تنشون بود که تنها قسمتی از جاهای حساسشون رو پوشانده بود.همگی آرایش غلیظ به چهره داشتند و بدون ذره ای خجالت یا احساس معذب بودن،نوشید*نی مینوشیدند و با حالتی نیمه هوشیار میرقصیدند.سعی میکردم زیاد بهشون توجه نکنم و بیشتر از همه مواظب بودم که اشتباهی چیز بدی نخورم که بعدا برام دردسر شه. کاوه دستش رو گذاشت پشت کمرم و من رو خودش نزدیک کرد.از این همه نزدیکی احساس عجیب و مضخرفی بهم دست داد.با اینکه خوشم می اومد همیشه کنار کاوه باشم و از بودن باهاش لـ*ـذت ببرم اما این حسی که همیشه وقتی بهش نزدیک میشدم بهم دست میداد،من رو گیج میکرد و باعث میشد نا خواسته ازش فاصله بگیرم. نگاهم به سمت پله ها کشیده شد که گروه گروه پسر و دختر خنده کنان و مـسـ*ـت ازشون بالا میرفتند و تو پیچ راهرو گم میشدند. از تصور اینکه دارن کجا میرن و میخوان چیکار کنن،چندشم شد و با اخم نگاه ازشون گرفتم.به کاوه نگاه کردم که با لبخند من رو زیر ذره بین گذاشته بود.مواظب بودم حرکت اشتباهی ازم سر نزنه و خداروشکر میکردم که دنیز قبلا همه نوع رقصی رو بهم یاد داده و از این بابت نگران نبودم.
میخواستم باهاش حرف بزنم اما صدای موزیک به قدری زیاد بود که تا سرم رو کامل به گوشش نمیچسپوندم صدامو نمیشنید و من هم اصلا برای اینکار مشتاق نبودم.پس فقط با بی حوصلگی باهاش همراهی میکردم و منتظر تموم شدن آهنگ بودم.با چشم به دنبال دنیز گشتم اما پیداش نکردم.با خودم حدس زدم ممکنه هنوز تو آشپزخونه باشه.یادم نره که ازش بپرسم کدوم یک از این پسرا کسیه که دوستش داره. کاوه هر ثانیه که میگذشت کمرم رو بیشتر میفشرد تا بهش نزدیکتر بشم جوری شد که بدون هیچ فاصله ای بهش چسپیده بودم و اگر سرم رو بالا میگرفتم صورتم درست جلوی صورتش قرار میگرفت و برای اینکه از اتفاقات بعدی جلوگیری کنم ، کلا سرم رو بالا نمیگرفتم تا بهش نگاه کنم. چند دقیقه گذشت و کاوه دستش رو گذاشت زیر چونم و سرم رو بالا گرفت.وقتی به چشمهای براقش نگاه کردم انگار قلبم افتاد تو پاچم.دست خودم نبود و با تمام وجود سعی میکردم فریاد زنان ازش دور نشم.
از این احساسی که داشتم متنفر بودم اما کاری ازم ساخته نبود.چشمهاش تو تاریک روشن سالن میدرخشید و هرم نفسهاش به صورتم میخورد.چیزی رو زیر لب زمزمه کرد که نشنیدم.سرم رو تکون دادم و گفتم:
-صداتو نمیشنوم.
لبهاشو به گوشم نزدیک کرد و گفت:
-از همیشه خوشگل تر شدی.
نفس هاش که به گوشم خورد مورمورم شد و ازش فاصله گرفتم و سعی کردم لبخندم واقعی باشه.بهش نگاه کردم که اخم کمرنگی روی پیشانیش نشسته بود.امیدوارم بودم بتونه لبخونی کنه پس گفتم:
-ممنونم.تو هم همینطور.
دوباره من رو به خودش نزدیک کرد اما سعی نکرد بیشتر از اون بهم نزدیک بشه.و من با کلافگی فقط منتظر بودم این آهنگ اعصاب خورد کن تموم بشه.از اینکه این مهمونی جوری نبود که تصور میکردم ناراحت شدم.تصور میکردم تا آخر شب با کاوه و بقیه بچه ها خوش میگذرونیم و لحضه ای به این فکر نمیکنم که برگردم خونه.اما حالا میدیدم که کاوه عجیب تر از همیه رفتار میکنه و بقیه پسرا هم تو بغـ*ـل دخترا میرقصیدند و انگار هیچکدومشون من رو نمیدیدند. زمانی که آهنگ تموم شد سریع از کاوه فاصله گرفتم و گفتم:
-میرم پیش دنیز.
با اینکه نمیدونستم حرفم رو شنیده یا نه اما توجهی بهش نکردم و با عجله به سمت آشپزخونه رفتم.چندبار نزدیک بود کله پا بشم و ده بیست باری با افراد مـسـ*ـت که تلو تلو خوران همراه آهنگ خودشون رو تکون میدادند برخورد کردم و هربار فحش رکیکی بهشون میدادم.دنیز تو درگاه آپزخونه ایستاده بود و با لبخند با یک پسر حرف میزد.وقتی بهشون نزدیک شدم دنیز من رو دید و درحالیکه دستم رو میکشید من رو برد پیش همون پسر و همگی رفتیم تو آشپزخونه.دنیز در رو بست تا بتونیم حداقل بدون فریاد زدن با هم حرف بزنیم.پسره کاغذی تو دستش بود و اون رو به دنیز اد و گفت:
-لطفا اینجا رو امضاء کنید خانم تهرانی.
دنیز با گونه های سرخ شده دست لرزانش رو بلند کرد و کاغذ رو گرفت.گذاشتش رو میز و درحالیکه امضائ میکرد گفت:
-چندبار بهت گفتم بهم بگو دنیز.مگه من چند سالمه که مثل آدمای چهل ساله باهام حرف میزنی.
پسره با خجالت خنده ای کرد و گفت:
-اما آخه نمیشه که.بی ادبیه.
دنیز با اخمی مصنوعی کاغذ رو بهش داد:
-بی ادبی اینه که به حرفم گوش نمیدی.دیگه نشنوم با اسم فامیلیم صدام میزنی.
پسره لبخند گرمی زد که گونه هاش چال افتاد.:
-چشم...دنیز خانم..
دنیز لبخند گشادی زد و دوباره گونه هاش سرخ شد. من فقط هاج و واج بهشون نگاه میکردم.اولین بار بود این پسر رو میدیدم و همچنین اولین بار بود دنیز رو با این حالت مشاهده میکردم.چشمهاش برق میزد و زرت و زرت با هر حرفی که پسره میزد صورتش گل مینداخت.دنیز وقتی من رو دید به خودش اومد و گفت:
-آه داشت یادم میرفت.بردیا جان این رفیق صمیمی منه اسمش آنیسه.آنیس ایشونم عضوی از خانواده مامحسوب میشه و اسمش بردیاست.[/HIDE-THANKS]
دنیز مکث کرد و قتی دید قرار نیست به این زودیا لباس انتخاب کنم، همه لباسایی که تو دستش بودن رو انداخت گوشه تخت.من رو کنار زد و درحالیکه لباس ها رو نگاه میکرد گفت:
-خودمم زیاد اینا رو نمیپوشم اما فکر کنم یه لباس داشتم که خیلی مناسب تو باشه.امیدوارم هنوز باقی مونده باشه.آها اینجاست.
لباس رو بالا گرفت تا نگاه کنم.با دینش نیشم باز شد و از دنیز گرفتمش.بلندیش تا زانوم بود و از جنس حریر .منتهی اونقدری نازک نبود که بدنم توش معلوم باشه.دامنش از کمر به پایین چیندار بود و از کمر به بالا تنگ میشد. رنگش سفید بود روش سنگ دوزی های ریزی به چشم میخورد که در عین سادگی خیلی شیک و خوشگل به نظر میرسید.سریع پوشیدمش و دنیز از پشت زیپش رو بالا کشید.وقتی رفتم جلوی آینه از دیدن خودم هیجان زده شدم.با خوشحالی چرخی زدم تا دامنش تو هوا بالا بره.دنیز با لبخند گفت:
-خیلی بهت میاد.انگار واسه تو دوخته شده.واسه من یکم کوتاه و تنگ بود توش احساس راحتی نمکیردم.اما چون به عنوان هدیه بهم داده بدونش نخواستم دورش بندازم.
من فقط دامن لباس رو گرفته و با لـ*ـذت به خودم نگاه میکردم.دنیز من رو روصندلی نشوند تا آرایشم کنه.اما بلند شدم و گفتم:
-تو برو موهاتو درست کن من خودم بلدم چجوری آرایش کنم.اینجوری تو وقت صرفه جویی میشه.
دنیز با کمال میل قبول کرد و هر دمون جلوی آینه بزرگ اتاق دنیز شروع کردیم به آماده شدن.لوازم آرایشم رو از کوله پشتیم در آوردم و گذاشتم رو میز آینه.چند ثانیه به خودم زل زدم و بعد تصمیم گرفتم برای اولین بار آرایشم کمرنگ باشه. نیم ساعت بعد هر دومون آماده شده بودیم و داشتیم از اتاق میرفتیم بیرون.سرکی تو راهرو کشیدم تا ببینم احیانا زانیار این اطراف نباشه.وقتی دیدم امن و امانه بیرون رفتم و دنیزم هم دنبالم اومد.اینبار خیالم راحت بود چون اگرم کسی ما رو میدید لباسام ضایع نبود که خجالت بکشم.صدای موزیک بلند تر از قبل به گوش میرسید جوری که شک داشتم اگه فریاد هم بزنم دنیز صدامو بشنوه.خرامان خرامان از پله ها پایین رفتیم و من رو جمعیت زوم کرده بودم تا کاوه رو ببینم.هنوز به آخر پله ها نرسیده بودیم که دیدمش داشت از لا به لای جمعیت خودش رو بهمون میرسوند.نگاهش رو من میخکوب شده و چشمهاش از همیشه بیشتر برق میزد.تپش قلبم اوج گرفت و دستام یخ کرد.خیلی دوست داشتم نظرش رو راجع به تیپم بدونم.وقتی بهمون رسید انگار اصلا دنیز رو نمیدید.لیوانی توی دستش بود که از رنگش فهمیدم آب پرتغاله.دستش رو به سمتم دراز کرد و بی حرف منتظر موند.به دنیز نگاه کردم که کنار گوشم گفت:
-همراهش برو.بهش اطمینان دارم.منم میرم پیش خدمتکارا تا چیزی کم و کسر نباشه.
سرم رو تکون دادم و دست لرزانم رو گذاشتم تو دست کاوه.بدون اینکه چشم ازم برداره خم شد و پشت دستم رو بوسید.نیشم باز شد و سرخ شدن گونه هامو حس کردم.آهنگ ملایمی پخش میشد و جمعیت دو به دو با هم میرقصیدند.با نگاهی کلی به دخترا فهمیدم که همشون بالا شهری هستند .بیشتر دخترا لباس های نسبتا باز و دکلته تنشون بود که تنها قسمتی از جاهای حساسشون رو پوشانده بود.همگی آرایش غلیظ به چهره داشتند و بدون ذره ای خجالت یا احساس معذب بودن،نوشید*نی مینوشیدند و با حالتی نیمه هوشیار میرقصیدند.سعی میکردم زیاد بهشون توجه نکنم و بیشتر از همه مواظب بودم که اشتباهی چیز بدی نخورم که بعدا برام دردسر شه. کاوه دستش رو گذاشت پشت کمرم و من رو خودش نزدیک کرد.از این همه نزدیکی احساس عجیب و مضخرفی بهم دست داد.با اینکه خوشم می اومد همیشه کنار کاوه باشم و از بودن باهاش لـ*ـذت ببرم اما این حسی که همیشه وقتی بهش نزدیک میشدم بهم دست میداد،من رو گیج میکرد و باعث میشد نا خواسته ازش فاصله بگیرم. نگاهم به سمت پله ها کشیده شد که گروه گروه پسر و دختر خنده کنان و مـسـ*ـت ازشون بالا میرفتند و تو پیچ راهرو گم میشدند. از تصور اینکه دارن کجا میرن و میخوان چیکار کنن،چندشم شد و با اخم نگاه ازشون گرفتم.به کاوه نگاه کردم که با لبخند من رو زیر ذره بین گذاشته بود.مواظب بودم حرکت اشتباهی ازم سر نزنه و خداروشکر میکردم که دنیز قبلا همه نوع رقصی رو بهم یاد داده و از این بابت نگران نبودم.
میخواستم باهاش حرف بزنم اما صدای موزیک به قدری زیاد بود که تا سرم رو کامل به گوشش نمیچسپوندم صدامو نمیشنید و من هم اصلا برای اینکار مشتاق نبودم.پس فقط با بی حوصلگی باهاش همراهی میکردم و منتظر تموم شدن آهنگ بودم.با چشم به دنبال دنیز گشتم اما پیداش نکردم.با خودم حدس زدم ممکنه هنوز تو آشپزخونه باشه.یادم نره که ازش بپرسم کدوم یک از این پسرا کسیه که دوستش داره. کاوه هر ثانیه که میگذشت کمرم رو بیشتر میفشرد تا بهش نزدیکتر بشم جوری شد که بدون هیچ فاصله ای بهش چسپیده بودم و اگر سرم رو بالا میگرفتم صورتم درست جلوی صورتش قرار میگرفت و برای اینکه از اتفاقات بعدی جلوگیری کنم ، کلا سرم رو بالا نمیگرفتم تا بهش نگاه کنم. چند دقیقه گذشت و کاوه دستش رو گذاشت زیر چونم و سرم رو بالا گرفت.وقتی به چشمهای براقش نگاه کردم انگار قلبم افتاد تو پاچم.دست خودم نبود و با تمام وجود سعی میکردم فریاد زنان ازش دور نشم.
از این احساسی که داشتم متنفر بودم اما کاری ازم ساخته نبود.چشمهاش تو تاریک روشن سالن میدرخشید و هرم نفسهاش به صورتم میخورد.چیزی رو زیر لب زمزمه کرد که نشنیدم.سرم رو تکون دادم و گفتم:
-صداتو نمیشنوم.
لبهاشو به گوشم نزدیک کرد و گفت:
-از همیشه خوشگل تر شدی.
نفس هاش که به گوشم خورد مورمورم شد و ازش فاصله گرفتم و سعی کردم لبخندم واقعی باشه.بهش نگاه کردم که اخم کمرنگی روی پیشانیش نشسته بود.امیدوارم بودم بتونه لبخونی کنه پس گفتم:
-ممنونم.تو هم همینطور.
دوباره من رو به خودش نزدیک کرد اما سعی نکرد بیشتر از اون بهم نزدیک بشه.و من با کلافگی فقط منتظر بودم این آهنگ اعصاب خورد کن تموم بشه.از اینکه این مهمونی جوری نبود که تصور میکردم ناراحت شدم.تصور میکردم تا آخر شب با کاوه و بقیه بچه ها خوش میگذرونیم و لحضه ای به این فکر نمیکنم که برگردم خونه.اما حالا میدیدم که کاوه عجیب تر از همیه رفتار میکنه و بقیه پسرا هم تو بغـ*ـل دخترا میرقصیدند و انگار هیچکدومشون من رو نمیدیدند. زمانی که آهنگ تموم شد سریع از کاوه فاصله گرفتم و گفتم:
-میرم پیش دنیز.
با اینکه نمیدونستم حرفم رو شنیده یا نه اما توجهی بهش نکردم و با عجله به سمت آشپزخونه رفتم.چندبار نزدیک بود کله پا بشم و ده بیست باری با افراد مـسـ*ـت که تلو تلو خوران همراه آهنگ خودشون رو تکون میدادند برخورد کردم و هربار فحش رکیکی بهشون میدادم.دنیز تو درگاه آپزخونه ایستاده بود و با لبخند با یک پسر حرف میزد.وقتی بهشون نزدیک شدم دنیز من رو دید و درحالیکه دستم رو میکشید من رو برد پیش همون پسر و همگی رفتیم تو آشپزخونه.دنیز در رو بست تا بتونیم حداقل بدون فریاد زدن با هم حرف بزنیم.پسره کاغذی تو دستش بود و اون رو به دنیز اد و گفت:
-لطفا اینجا رو امضاء کنید خانم تهرانی.
دنیز با گونه های سرخ شده دست لرزانش رو بلند کرد و کاغذ رو گرفت.گذاشتش رو میز و درحالیکه امضائ میکرد گفت:
-چندبار بهت گفتم بهم بگو دنیز.مگه من چند سالمه که مثل آدمای چهل ساله باهام حرف میزنی.
پسره با خجالت خنده ای کرد و گفت:
-اما آخه نمیشه که.بی ادبیه.
دنیز با اخمی مصنوعی کاغذ رو بهش داد:
-بی ادبی اینه که به حرفم گوش نمیدی.دیگه نشنوم با اسم فامیلیم صدام میزنی.
پسره لبخند گرمی زد که گونه هاش چال افتاد.:
-چشم...دنیز خانم..
دنیز لبخند گشادی زد و دوباره گونه هاش سرخ شد. من فقط هاج و واج بهشون نگاه میکردم.اولین بار بود این پسر رو میدیدم و همچنین اولین بار بود دنیز رو با این حالت مشاهده میکردم.چشمهاش برق میزد و زرت و زرت با هر حرفی که پسره میزد صورتش گل مینداخت.دنیز وقتی من رو دید به خودش اومد و گفت:
-آه داشت یادم میرفت.بردیا جان این رفیق صمیمی منه اسمش آنیسه.آنیس ایشونم عضوی از خانواده مامحسوب میشه و اسمش بردیاست.[/HIDE-THANKS]
آخرین ویرایش: