رمان زمستان گرم | nora_78 کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

Nora_78

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2018/07/28
ارسالی ها
287
امتیاز واکنش
7,334
امتیاز
531
[HIDE-THANKS]پارت سی ام

دنیز مکث کرد و قتی دید قرار نیست به این زودیا لباس انتخاب کنم، همه لباسایی که تو دستش بودن رو انداخت گوشه تخت.من رو کنار زد و درحالیکه لباس ها رو نگاه میکرد گفت:
-خودمم زیاد اینا رو نمیپوشم اما فکر کنم یه لباس داشتم که خیلی مناسب تو باشه.امیدوارم هنوز باقی مونده باشه.آها اینجاست.
لباس رو بالا گرفت تا نگاه کنم.با دینش نیشم باز شد و از دنیز گرفتمش.بلندیش تا زانوم بود و از جنس حریر .منتهی اونقدری نازک نبود که بدنم توش معلوم باشه.دامنش از کمر به پایین چیندار بود و از کمر به بالا تنگ میشد. رنگش سفید بود روش سنگ دوزی های ریزی به چشم میخورد که در عین سادگی خیلی شیک و خوشگل به نظر میرسید.سریع پوشیدمش و دنیز از پشت زیپش رو بالا کشید.وقتی رفتم جلوی آینه از دیدن خودم هیجان زده شدم.با خوشحالی چرخی زدم تا دامنش تو هوا بالا بره.دنیز با لبخند گفت:
-خیلی بهت میاد.انگار واسه تو دوخته شده.واسه من یکم کوتاه و تنگ بود توش احساس راحتی نمکیردم.اما چون به عنوان هدیه بهم داده بدونش نخواستم دورش بندازم.
من فقط دامن لباس رو گرفته و با لـ*ـذت به خودم نگاه میکردم.دنیز من رو روصندلی نشوند تا آرایشم کنه.اما بلند شدم و گفتم:
-تو برو موهاتو درست کن من خودم بلدم چجوری آرایش کنم.اینجوری تو وقت صرفه جویی میشه.
دنیز با کمال میل قبول کرد و هر دمون جلوی آینه بزرگ اتاق دنیز شروع کردیم به آماده شدن.لوازم آرایشم رو از کوله پشتیم در آوردم و گذاشتم رو میز آینه.چند ثانیه به خودم زل زدم و بعد تصمیم گرفتم برای اولین بار آرایشم کمرنگ باشه. نیم ساعت بعد هر دومون آماده شده بودیم و داشتیم از اتاق میرفتیم بیرون.سرکی تو راهرو کشیدم تا ببینم احیانا زانیار این اطراف نباشه.وقتی دیدم امن و امانه بیرون رفتم و دنیزم هم دنبالم اومد.اینبار خیالم راحت بود چون اگرم کسی ما رو میدید لباسام ضایع نبود که خجالت بکشم.صدای موزیک بلند تر از قبل به گوش میرسید جوری که شک داشتم اگه فریاد هم بزنم دنیز صدامو بشنوه.خرامان خرامان از پله ها پایین رفتیم و من رو جمعیت زوم کرده بودم تا کاوه رو ببینم.هنوز به آخر پله ها نرسیده بودیم که دیدمش داشت از لا به لای جمعیت خودش رو بهمون میرسوند.نگاهش رو من میخکوب شده و چشمهاش از همیشه بیشتر برق میزد.تپش قلبم اوج گرفت و دستام یخ کرد.خیلی دوست داشتم نظرش رو راجع به تیپم بدونم.وقتی بهمون رسید انگار اصلا دنیز رو نمیدید.لیوانی توی دستش بود که از رنگش فهمیدم آب پرتغاله.دستش رو به سمتم دراز کرد و بی حرف منتظر موند.به دنیز نگاه کردم که کنار گوشم گفت:
-همراهش برو.بهش اطمینان دارم.منم میرم پیش خدمتکارا تا چیزی کم و کسر نباشه.
سرم رو تکون دادم و دست لرزانم رو گذاشتم تو دست کاوه.بدون اینکه چشم ازم برداره خم شد و پشت دستم رو بوسید.نیشم باز شد و سرخ شدن گونه هامو حس کردم.آهنگ ملایمی پخش میشد و جمعیت دو به دو با هم میرقصیدند.با نگاهی کلی به دخترا فهمیدم که همشون بالا شهری هستند .بیشتر دخترا لباس های نسبتا باز و دکلته تنشون بود که تنها قسمتی از جاهای حساسشون رو پوشانده بود.همگی آرایش غلیظ به چهره داشتند و بدون ذره ای خجالت یا احساس معذب بودن،نوشید*نی مینوشیدند و با حالتی نیمه هوشیار میرقصیدند.سعی میکردم زیاد بهشون توجه نکنم و بیشتر از همه مواظب بودم که اشتباهی چیز بدی نخورم که بعدا برام دردسر شه. کاوه دستش رو گذاشت پشت کمرم و من رو خودش نزدیک کرد.از این همه نزدیکی احساس عجیب و مضخرفی بهم دست داد.با اینکه خوشم می اومد همیشه کنار کاوه باشم و از بودن باهاش لـ*ـذت ببرم اما این حسی که همیشه وقتی بهش نزدیک میشدم بهم دست میداد،من رو گیج میکرد و باعث میشد نا خواسته ازش فاصله بگیرم. نگاهم به سمت پله ها کشیده شد که گروه گروه پسر و دختر خنده کنان و مـسـ*ـت ازشون بالا میرفتند و تو پیچ راهرو گم میشدند. از تصور اینکه دارن کجا میرن و میخوان چیکار کنن،چندشم شد و با اخم نگاه ازشون گرفتم.به کاوه نگاه کردم که با لبخند من رو زیر ذره بین گذاشته بود.مواظب بودم حرکت اشتباهی ازم سر نزنه و خداروشکر میکردم که دنیز قبلا همه نوع رقصی رو بهم یاد داده و از این بابت نگران نبودم.
میخواستم باهاش حرف بزنم اما صدای موزیک به قدری زیاد بود که تا سرم رو کامل به گوشش نمیچسپوندم صدامو نمیشنید و من هم اصلا برای اینکار مشتاق نبودم.پس فقط با بی حوصلگی باهاش همراهی میکردم و منتظر تموم شدن آهنگ بودم.با چشم به دنبال دنیز گشتم اما پیداش نکردم.با خودم حدس زدم ممکنه هنوز تو آشپزخونه باشه.یادم نره که ازش بپرسم کدوم یک از این پسرا کسیه که دوستش داره. کاوه هر ثانیه که میگذشت کمرم رو بیشتر میفشرد تا بهش نزدیکتر بشم جوری شد که بدون هیچ فاصله ای بهش چسپیده بودم و اگر سرم رو بالا میگرفتم صورتم درست جلوی صورتش قرار میگرفت و برای اینکه از اتفاقات بعدی جلوگیری کنم ، کلا سرم رو بالا نمیگرفتم تا بهش نگاه کنم. چند دقیقه گذشت و کاوه دستش رو گذاشت زیر چونم و سرم رو بالا گرفت.وقتی به چشمهای براقش نگاه کردم انگار قلبم افتاد تو پاچم.دست خودم نبود و با تمام وجود سعی میکردم فریاد زنان ازش دور نشم.
از این احساسی که داشتم متنفر بودم اما کاری ازم ساخته نبود.چشمهاش تو تاریک روشن سالن میدرخشید و هرم نفسهاش به صورتم میخورد.چیزی رو زیر لب زمزمه کرد که نشنیدم.سرم رو تکون دادم و گفتم:
-صداتو نمیشنوم.
لبهاشو به گوشم نزدیک کرد و گفت:
-از همیشه خوشگل تر شدی.
نفس هاش که به گوشم خورد مورمورم شد و ازش فاصله گرفتم و سعی کردم لبخندم واقعی باشه.بهش نگاه کردم که اخم کمرنگی روی پیشانیش نشسته بود.امیدوارم بودم بتونه لبخونی کنه پس گفتم:
-ممنونم.تو هم همینطور.
دوباره من رو به خودش نزدیک کرد اما سعی نکرد بیشتر از اون بهم نزدیک بشه.و من با کلافگی فقط منتظر بودم این آهنگ اعصاب خورد کن تموم بشه.از اینکه این مهمونی جوری نبود که تصور میکردم ناراحت شدم.تصور میکردم تا آخر شب با کاوه و بقیه بچه ها خوش میگذرونیم و لحضه ای به این فکر نمیکنم که برگردم خونه.اما حالا میدیدم که کاوه عجیب تر از همیه رفتار میکنه و بقیه پسرا هم تو بغـ*ـل دخترا میرقصیدند و انگار هیچکدومشون من رو نمیدیدند. زمانی که آهنگ تموم شد سریع از کاوه فاصله گرفتم و گفتم:
-میرم پیش دنیز.
با اینکه نمیدونستم حرفم رو شنیده یا نه اما توجهی بهش نکردم و با عجله به سمت آشپزخونه رفتم.چندبار نزدیک بود کله پا بشم و ده بیست باری با افراد مـسـ*ـت که تلو تلو خوران همراه آهنگ خودشون رو تکون میدادند برخورد کردم و هربار فحش رکیکی بهشون میدادم.دنیز تو درگاه آپزخونه ایستاده بود و با لبخند با یک پسر حرف میزد.وقتی بهشون نزدیک شدم دنیز من رو دید و درحالیکه دستم رو میکشید من رو برد پیش همون پسر و همگی رفتیم تو آشپزخونه.دنیز در رو بست تا بتونیم حداقل بدون فریاد زدن با هم حرف بزنیم.پسره کاغذی تو دستش بود و اون رو به دنیز اد و گفت:
-لطفا اینجا رو امضاء کنید خانم تهرانی.
دنیز با گونه های سرخ شده دست لرزانش رو بلند کرد و کاغذ رو گرفت.گذاشتش رو میز و درحالیکه امضائ میکرد گفت:
-چندبار بهت گفتم بهم بگو دنیز.مگه من چند سالمه که مثل آدمای چهل ساله باهام حرف میزنی.
پسره با خجالت خنده ای کرد و گفت:
-اما آخه نمیشه که.بی ادبیه.
دنیز با اخمی مصنوعی کاغذ رو بهش داد:
-بی ادبی اینه که به حرفم گوش نمیدی.دیگه نشنوم با اسم فامیلیم صدام میزنی.
پسره لبخند گرمی زد که گونه هاش چال افتاد.:
-چشم...دنیز خانم..
دنیز لبخند گشادی زد و دوباره گونه هاش سرخ شد. من فقط هاج و واج بهشون نگاه میکردم.اولین بار بود این پسر رو میدیدم و همچنین اولین بار بود دنیز رو با این حالت مشاهده میکردم.چشمهاش برق میزد و زرت و زرت با هر حرفی که پسره میزد صورتش گل مینداخت.دنیز وقتی من رو دید به خودش اومد و گفت:
-آه داشت یادم میرفت.بردیا جان این رفیق صمیمی منه اسمش آنیسه.آنیس ایشونم عضوی از خانواده مامحسوب میشه و اسمش بردیاست.[/HIDE-THANKS]
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • Nora_78

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/07/28
    ارسالی ها
    287
    امتیاز واکنش
    7,334
    امتیاز
    531
    [HIDE-THANKS][HIDE-THANKS][HIDE-THANKS][HIDE-THANKS]پارت سی و یکم

    باهاش دست دادم و گفتم:
    -از آشانیی باهاتون خوشبختم.اما عضوی از خانواده؟تا جایی که من خبر دارم خانواده دنیز چهار نفره ست.[HIDE-THANKS][/HIDE-THANKS]
    بردیا لبخند با محبتی به دنیز زد و گفت:
    -دنیز خانم نسبت به من لطف دارند اما من فقط وقتی اینجا مهمونی برگزار میشه غذاهایی که سفارش میدن رو براشون میارم.من تو یک رستوارن کار میکنم که صاحبش از اقوام آقای تهرانی هستند و من همیشه برای آوردن غذا ها پیش قدم میشم.
    دنیز گفت:
    -البته که هستی.لازم نیست بگم پاپا چقدر بهت اطمینان داره.
    بردیا دوباره با فروتنی گفت:
    -این لطف شما رو نسبت به این بنده حقیر میرسونه.
    ابرو هام از این ادبی حرف زدنش بالا رفت اما پسر خوبی به نظر میرسید.با نگاهی به تیپش فهمیدم باید وضعیت مالیش معمولی باشه و با نگاهی به دنیز فهمیدم باید همون کسی باشه دوستش داره.اما این خیلی جای تعجب داشت.دختری مثل دنیز با این وضعیت مالی فوق العاده به پسری معمولی مثل بردیا علاقه مند شده بود.البته با حرف ها و رفتارای دنیز باید میفهمیدم کسی که دوستش داره قرار نیست یکی از اون پسرای خود شیفته و میلیاردر فامیل باشه. دنیز به میز و صندلی آشپزخونه اشاره کرد:
    -بیاید بشینین سر پا نباشید.
    بردیا با حالتی معذب این پا و اون پا شد:
    -آخه ...نمیشه.شما الان میزبان هستید باید برید پیش مهمونا.نمیخوام وقتتون رو بگیرم.
    دنیز با کلافگی دستش رو گرفت و با زور رو صندلی نشوند.چهره بردیا کبود شد و با خجالت دستش رو از دست دنیز کشید بیرون.نگاهاش بهم اینو میفهموند که اونم نسبت به دنیز بی احساس نیست اما اینطور که معلوم بود حسابی ازش خجالت میکشید هرچند میتونستم شبطنت عمیقی رو پشت این چهره خجالت زدش ببینم.وقتی دیدم بدون اینکه به من توجه کنند دارن دل و قلوه میدن ترجیح دادم مزاحمشون نشم و به آهستگی از آشپزخونه بیرون رفتم.نگاهی به جمعیت انداختم تا کاوه رو ببینم اما ندیدمش.از صدای بلند موسیقی سرم به شدت درد گرفته بود و تصمیم گرفتم تا وقت بریدن کیک و دادن کادو ها برم طبقه بالا و دراز بکشم.از پله ها بالا رفتم و با قدمهای سریع خودم رو اتاق دنیز رسوندم.در رو بستم و چراغ اتاق رو روشن کردم. وقتی برگشتم و کاوه رو جلوی پنجره دیدم به قدری ترسیدم که جیغ بلندی کشیدم.کاوه اخم کرد و دستش رو گذاشت رو گوشش.دستم رو گذاشتم جلوی دهنم تا بیشتر از اون ضایع بازی در نیارم.چشمام گشاد شده و قلبم به شدت میتپید.چند ثانیه بهم زل زدیم و بعد کاوه با خنده گفت:
    -دختر عجب صدایی داری داشتم کر میشدم.مگه جن دیدی؟ دستم رو برداشتم و گفتم:
    -تو اینجا چیکار میکنی؟فکر میکردم طبقه پایین هستی. بطری تو دستش رو چرخوند و گفت:
    -از صدای بلند موزیک کلافه شدم و اومدم ببینم کجا هستی.همه اتاق ها رو گشتم اما با دیدن این ریخت و پاش ها فهمیدم باید اتاق دنیز باشه.پس منتظرت موندم.
    به اتاق نگاه کردم و با دیدن لبـاس زیر های دنیز که کف اتاق پخش و پلا شده بود صورتم از شدت خجالت کبود شد.خم شدم و تند و تند لباس ها رو جمع کردم چپوندم تو کمد.وقتی برگشتم دیدم داره قلپ قلپ از بطری مینوشه.با دیدن رنگش فهمیدم باید نوشیدنی باشه و وقتی کاوه با چشم های خمـار بهم زل زد زنگ خطر تو سرم به صدا در اومد.قلبم دوباره رفت رو دور تند و کف دستام عرق کرد. با رخوت رو تخت نشست و گفت:
    -فکر میکنم تو هم از صدای بلند موزیک خسته شدی و اومدی بالا اینطور نیست؟
    همونجا کنار کمد ایستادم و سعی کردم تا جای ممکن ازش دور باشم.سرمو تکون دادم و لبخندی مصنوعی زدم.زیر چشمی نگاهی به در انداختم و تو ذهنم حرکت بعدیم رو مرور کردم که به سمتش خیز بردارم و از اتاق برم بیرون.اما کاوه متوجه نگاهم شد و خندید.دوباره از بطری نوشید و تلو تلو خوران بلند شد.به سمت در رفت و کلید رو تو قفل چرخوند و بعد وقتی در قفل شد کلید رو انداخت تو جیبش.از اینکارش به قدری ترسیدم که قلبم داشت میئیستاد.درحالیکه آب دهانم رو قورت میدادم با صدای تحلیل رفته ای گفتم:
    -چرا درو قفل کردی؟ با دیدنم که داشتم عقب عقب میرفتم دوباره خندید و گفت
    -اوه ازم نترس عزیزم.قرار نیست بهت آسیب بزنم.
    با این حرفش کمی آروم شدم اما میدونستم اگه بیشتر از این مـسـ*ـت بشه کارهاش دست خودش نخواهد بود.پس با صدای لرزانی گفتم:
    -خواهش میکنم دیگه نوشیدنی نخور.یا بزار من برم بعد هر چقدر میخوای بخور.
    قهقهه مسـ*ـتانه ای سر داد و دوباره نوشید.برید بریده همراه با خنده گفت:
    _خدای من...تو چقدر با مزه ای...مثل یک جوجه ترسیده شدی.گفتم که قرار نیست بهت آسیب بزنم.
    کتش رو در آورد و دوباره رو تخت نشست.به کنارش ضربه زد و گفت:
    -بیا اینجا بشین عشق من.میخوام نزدیک من باشی.
    سرمو به معنای مخالفت تکون دادم و به سمت پنجره بزرگ اتاق عقب عقب رفتم.دوباره خندید گفت:
    -اون چیزی که تو سرته رو بنداز دور عزیزم.نمیتونی از پنجره بری بیرون.چون هم قفله هم ارتفاعش از زمین خیلی دوره.

    تپش قلبم به قدری زیاد بود که داشتم بالا می آوردم.بدنم یخ زده و مثل بید میلرزیدم.با نگاهی به هیکل عضلانی و قد بلندش مطمئن بودم درمقابلش نمیتونم هیچکاری در دفاع از خودم انجام بدم.تو دلم شروع کردم به دعا کردن و از خدا التماس کردم فقط بزاره از این اتاق برم بیرون دیگه هیچوقت دزدکی از خونه بیرون نمیرم.ترسیده و مضطرب فقط به حرکاتش نگاه میکردم.دستام رو تو هم پیچیدم و التماسش کردم:
    -خواهش میکنم بزار برم بیرون.ازت خواهش میکنم کاوه. صدای لرزان و ملتمسم دل سنگ رو هم آب میکردم اما کاوه فقط مسـ*ـتانه خندید و قلپ قلپ از بطری مینوشیید.به قدری مـسـ*ـت کرده بود که احساس میکردم دیگه نمیتونه رو پاش وایسته.با لحن خمـار ی گفت:
    -ازم نترس آنیس.وقتی میبینم ازم فاصله میگیری ناراحت میشم.دلیل اینکارتو نمیفهمم.چرا با اینکه میدونم ازم خوشت میاد بازم ازم فاصله میگیری؟
    آب دهانم رو به زور قورت دادم.لرزان گفتم:
    -من ازت فاصله نمیگرم تو اشتباه میکنی.
    دوباره به کنارش رو تخت ضربه زد:
    -پس اگه اینطوره بیا اینجا کنار من بشین. دوباره با قلبی پر تپش مخالفت کردم:
    -متاسفم اما...اما من باید برم بیرون.دیگه باید کم کم برگردم خونه.لطف درو باز کن.
    خندید و با پشت رو تخت ولو شد.مغزم به سرعت درحال حرکت بود و داشتم دنبال راهی برای فرار میگشتم.اما مطلقا کاری از دستم ساخته نبود و حتی اگر جیغ هم میزدم با این صدای موزیک کسی چیزی نمیشنید.تنها راه فرار همون کلید تو جیب کاوه بود.با خودم فکر کردم برم و با حیله از تو جیبش درش بیارم اما این کاوه ای که من میدیدم روباه صفت تر از این حرفا بود.مطمئنا دستم رو میشد و بدبخت میشدم.جدا از اون اصلا دوست نداشتم حتی برای اینکار بهش نزدیک بشم.دوباره ازش خواهش کردم:
    -لطفا درو باز کن کاوه.ازت خواهش میکنم بزار برم.
    با کلافگی گفت:
    -دیگه داری خستم میکنی.چرا نمیخوای بفهمی قرار نیست درو باز کنم حتی اگر تا صبح التماس کنی؟باور کن فقط میخوام یکم خوش بگذرونیم این خواسته زیادیه؟باید از خدات باشه با کسی مثل من شبت رو بگذرونی.
    آب دهانم رو قورت دادم و عرق کف دستم رو با لباسم پاک کردم.داشتم از شدت ترس قالب تهی میکردم.کاوه دوباره گفت:
    -بهت قول میدم خوش میگذره.نمیزارم چیزی رو متوجه بشی.بیا کنار من بشین.
    سرم رو تکون دادم و به دیوار تکیه زدم.اشک هام روی گونه هام سر خورد و هق هق کنان گفتم:
    -کاوه التماست میکنم.بزار برم.خواهش یکنم بزار برم.
    نعره بلندی زد و بطری رو با تمام قدرت رو زمین کوبید.خشمگین بلند شد و تلو تلو خوران سعی کرد تعادلش رو حفظ کنه.صورتش سرخ شده و رگ گردنش بیرون زده بود.با صدای دو رگه خشنی گفت:
    -به نفعته دوباره التماس نکنی.چرا نمیخوای متوجه بشی که قرار نیست امشب از این اتاق بیرون بری؟با زبون خوش بیا و باهام همراه شو مجبورم نکن از زور استفاده کنم.
    اشک هام شدید تر سرازیر شد و گفتم:
    -اگه کاری کنی ازت شکایت میکنم.میندازمت زندان کاوه.قسم میخورم اینکارو میکنم.[/HIDE-THANKS][/HIDE-THANKS][/HIDE-THANKS][/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    Nora_78

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/07/28
    ارسالی ها
    287
    امتیاز واکنش
    7,334
    امتیاز
    531
    [HIDE-THANKS]پارت سی و دوم

    درحالیکه دکمه های لباسش رو باز میکرد خندید:
    -تو قرار نیست ازم شکایت کنی آنیس.اگه داداشت بفهمه امشب اینجایی و با من خوابیدی چیز خوبی در انتظارت نخواهد بود.باباتم فکر نکنم این هجم از ناراحتی رو تحمل کنه و سکته میکنه.هر دومون میدونیم که نمیتونی از آدمی مثل من شکایت کنی.
    با چهره سکته زده بهش زل زدم.باورم نمیشه.اون از کجا فهیده بود؟خدای من...این امکان نداره.
    با خنده ادامه داد:
    -واقعا فکر کردی میتونی وضعیت مالیت رو ازم مخفی کنی؟اونم از منی که همه تهران زیر دستمه و چیزی نیست که بخوام ازش سر در بیارم و نتونم.تحقیق کردن درباره دختر مورد علاقم که دیگه چیزی نیست.با اون مغز کوچولوت فکر کردی که میتونی به این راحتیا منو دور بزنی ؟تا جایی که میتونی منو تیغ بزنی و بعدشم تو رو خیر و ما رو سلامت آره؟
    تند و تند سرم رو تکون دادم.لرزان گفتم:
    -بخدا اینطور نیست.من نمیخواستم چیزی رو ازت تیغ بزنم.داری اشتباه میکنی.
    با بالا تنه برهنه بهم نزدیک شد و گفت:
    -هر دومون میدونیم من اشتباه نمیکنم و حق با منه.اما بزار یه چیزی رو بهت بگم.با اینکه دختر گدا گشنه ای هستی ولی جذابیتت خیره کنندست.معصومیتی که تو چشماته من رو به شدت شیفتت کرد. از اینکه همش ازم فاصله میگرفتی خسته شده بودم.یعنی آدمی مثل من حق نداره یک شب رو با دختر مورد علاقش بگذرونه؟
    از اینکه همش بهم نزدیک میشد به حالت سکته افتادم.رو زمین نشستم و به گریه افتادم.نگاهی پر از ترحم بهم انداخت و ازم دور شد.درحالیکه لباسش رو میپوشید گفت:
    -صبر میکنم یکم به خودت بیای جوجه کوچولو.میرم پایین و یک بطری دیگه میارم که هر دومون لـ*ـذت ببریم.تا اون موقع به خودت بیا و به نفعته باهام همراه شی وگرنه مجبور میشم از زور استفاده کنم.امیدوارم متوجه شده باشی که قرار نیست امشب به هیچ وجه بزارم بری بیرون.
    درو باز کرد و بیرون رفت.در رو بست و اتاق تو سکوت فرو رفت.صدای موزیک به زحمت شنیده میشد و هیچ صدایی از تو راهرو شنیده نمیشد.هراسان بلند شدم و به سمت در رفتم.وقتی باز نشد همونجا رو زمین نشستم و زار زار گریه کردم.تند و تند حرف میزدم و از خدا التماس میکردم امشب رو به خیر بگذرونه.:
    -خدایا خواهش میکنم..غلط کردم دیگه هیچوقت دزدکی نمیام بیرون.دیگه مخفیانه دور از چشم شاهین بیرون نمیرم.خدایا غلط کردم غلط کردم ازت التماس میکنم کمکم کن برم بیرون.
    اما تنها چیزی که عایدم شد شدید شدن سر دردم بود.حدود ده دقیقه همونجا نشستم و فکر کردم.اینجوری نمیشد و باید کاری میکردم.امکان نداشت بزارم امشب اتفاقی بیافته.حتی اگر میمردم نمیزاشتم کاوه به خواستش برسه .اما باید چیکار میکردم.خدایا باید چیکار کنم؟ بلند شدم و تو اتاق شروع کردم به قدم زدن.خداروشکر کفش پام بود و شیشه ها نمیرفت تو پام.اما به قدری حالم بد بود که به هیچ چیز اهمیت نمیدادم و تنها به دنبال راه فرار بودم.میدونستم تا دو ساعت دیگه هم حداقل قرار نیست جشن اصلی شروع بشه و دنیز هم الان سرش به قدری شلوغ بود که من رو کلا یادش رفته بود.باید خودم یه کاری میکردم.تنها کسی که الان میتونست کمکم کنه خودم بودم و خودم. نگاهم که به چراغ خواب افتاد چیزی تو ذهنم جرقه زد.
    قلبم به تپش افتاد و دوباره کف دستم عرق کرد.این تنها راهم بود.اگه اینکارو نمیکردم فاتحم رو میخوندم.مطمئن بودم اگه کاوه کاری باهام بکنه خودم رو زنده نمیزارمپس باید هرکاری از دستم میاد بکنم.شروع کردم به دعا خوندن و التماس از خدا:
    -خدایا ازت خواهش میکنم کمکم کن.درسته یکم سرکش و لجبازم اما واقعا نمیخوام این بلا سرم بیاد.میدونم تو قلبم حضور داری و میدونم که میدونی از ته دلم میخوام از این مخمصه نجات پیدا کنم. پس ازت خواهش میکنم کمک کن.منم قول میدم دیگه غلط اضافه نکنم.قول میدم قسم میخورم هرگز با خانوادم لج نیافتم و باهاشون راه بیام.
    نفس عمیقی کشیدم و با پاهای لرزان به سمت چراغ خواب رفتم.از برق کشیدمش و سیمش رو جمع کردم.لرزان و با بدنی کرخت و بی حس پشت در اتاق سنگر گرفتم. چراغ اتاق رو خاموش کردم و پشت سر هم نفس عمیق میکشیدم که بتونم تمرکز بکنم.اشکهامو پاک کردم و آب دماغم رو بالا کشیدم. حدود پنج دقیقه بعد تونستم صدای قدمهایی رو از تو راهرو بشنوم.چیزی تو قفل فرو رفت و بعد صدای تیکی شنیده شد.درحالیکه میومد تو اتاق صدای خمـار و مستش رو شنیدم:
    -کجایی جوجه کوچولوی من که وقت خوش گذرونی فرا رسیده.اوه چرا چراغ رو خاموش کردی؟
    در اتاق رو باز کرد و اومد تو.سعی میکردم صدایی از خودم در نیارم وگرنه حسابم با کرام الکاتبین بود.به آهستگی بهش نزدیک شدم و با پاهایی لرزان که هر لحضه ممکن بود باعث بشه پخش زمین بشم،از پشت بهش نزدیک شدم.نور ماه به اتاق میتابید و هیکلش رو میدیدم.از بطری نوشید و مـسـ*ـت از قبل قهقهه زد:
    -بیا اینجا عشق من.اتفاقا وقتی چراغ خاموش باشه هیجانش بیشتره.کجا قایم شدی؟
    قبل از اینکه بیشتر زر بزنه چراغ خواب رو بلند کرد م و با تمام قدرتم به سرش کوبیدم.سرجاش ثابت ایستاد و صدایی عجیب از گلوش خارج شد.بطری از دستش افتاد و با صدای بلندی افتاد و شکست.قطره های نوشیدنی بهم برخوردکرد و کل هیکلم خیس شد.نفس بریده و لرزان عقب رفتم.به در تکیه زدم که نیافتم زمین.کاوه برای چند لحضه سرجاش موند و بعد مثل برجی که فرو میریزه روی زمین افتاد و بی حرکت موند.با دستهای لرزانم چراغ رو روشن کردم و وقتی دیدم کف اتاق داره از خون پوشیده میشه با بدنی بی حس دوباره به در تکیه زدم.
    یکی از دستاش هنوز تکون میخورد اما به حالت تشنج به شدت میلرزید.از شدت ترس سکسکه گرفته بودم و داشتم عقلم رو از دست میدادم.دستم رو گذاشتم جلوی دهانم و زمزمه کردم:
    -من کشتمش.باورم نمیشه..من یه آدمو کشتم...من یه قاتلم..من آدم کشتم.
    نمیدونم چند دقیقه به همون حالت مونده بودم.توان تکان خوردن نداشتم و نمیدونستم چیکار کنم.اما ناگهان به خودم اومدم.اگه کسی این جسد رو میدید چیکار میکردم؟اگه کسی میومد تو اتاق چی؟خدای من ...من میافتم زندان.بخاطر قتل اعدامم میکنن.تند و تند سرم رو تکون دادم و تکیم رو از در گرفتم.من نمیافتم زندان.امکان نداره...من نمیرم زندان.قرار نیست اعدام بشم.
    نباید این اتفاق بیافته.باید یک کاری بکنم.باید همین الان یه کاری بکنم.خدایا خدیا چه غلطی بکنم؟ مانند دیوانه ها به سمت جسد کاوه خیز برداشتم.با دستهایی که ویبره میرفت جیب شلوارش رو گشتم و کلید رو پیدا کردم.چهرش سفید شده بود و بدنش مثل یخ سرد بود.جرئت نداشتم نبضش رو بگیرم ببینم زندست یا مرده.اما خونی که کف اتاق رو پر میکرد و بدن سردش بهم میگفت من آدم کشتم. درحالیکه سکسکه میکردم با چشمای گشاد شده بلند شدم.باید از اونجا میرفتم....باید گم و گور میشدم.
    باید یه جایی قایم میشدم که پیدام نکنن.اگه پیدام میکردن اعدامم میکردن.باید همون لحضه از اونجا فرار میکردم. اما همون لحضه صدای گوشیم رو شنیدم.کوله پشتیم کنار میز آینه افتاده بود و صدای آهنگ گوشیم ازش می اومد.چند ثانیه مستاصل ایستادم و بعد دوان دوان به سمتش رفتم.زیپش رو باز کردم و با دستای خون آلودم گوشی رو تو دستم گرفتم.وقتی چشمم به خون افتاد هیستریک وار به لباسم مالیدمش.لباس سفید و عروسکیم که تا یک ساعت پیش توش مثل فرشته ها شده بودم حالا بهم شکل و شمایل یک قاتل رو داده بود. دکمه پاسخ رو فشردم و گذاشتمش کنار گوشم.به قدری ترسیده بودم که نمیتونستم حرف بزنم.قبل از اینکه چیزی بگم صدای شهناز رو شنیدم که نفس بریده گفت:
    -الو آنیس تویی؟خدای من خداروشکر جواب دادی.ببین.یه اتفاق بد افتاده...درواقع یه اتفاق خیلی بد..شاهین...شاهین داره میاد اونجا...چند دقیقه پیش داشتیم برای خوابیدن حاضر میشدیم که گوشیش زنگ خورد.وقتی قطعش کرد مثل کسایی شده بود که عقلشون رو از دست دادن.اون قدر عصبانیه که هیچ کنترلی رو خودش نداره.با نعره و فریاد بهمون گفت دوستش زنگ زده و گفته تو رو تو مهمونی دیده.وقتی رفت تو اتاقت و تو رو ندید به معنای واقعی کلمه دیوانه شد.الانم لباساش رو پوشید و راه افتاد بیاد اونجا.آنیس گوشت با منه؟
    این حجم از ترس و بدبختی غیر طبیعی بود.دیگه توان حرف زدن نداشتم.شهناز ادامه داد:
    -ببین فقط از اونجا برو...نمیدونم کجا اما برو.چه میدونم خونه دوستت یا پارکی جایی.فقط الان اونجا نباش.حدس میزنم به چند تا از رفیقاش هم زنگ زده باشه و تنها نیست.مطمئنم الان که برسه اونجا مهمونی رو به عزا تبدیل میکنه.فقط برو آنیس.تا فردا خودم سعی میکنم آرومش کنم تو هم برگرد خونه باشه؟[/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    Nora_78

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/07/28
    ارسالی ها
    287
    امتیاز واکنش
    7,334
    امتیاز
    531
    [HIDE-THANKS]پارت سی و سوم

    وقتی چیزی نگفتم دوباره گفت:
    -الو آنیس گوشت با منه؟میشنوی چی میگم؟از اونجا برو.اگه شاهین دستش بهت برسه به یقین بلایی سرت میاره.
    گوشیم از دستم افتاد کف اتاق و باتریش افتاد بیرون.با چشمای از حدقه بیرون زده به صفحه خاموشش زل زدم...کلید رو تو دستم فشردم و سعی کردم نفس بکشم.لرزان و باز حمت نفس عمیقی کشیدم.باید میرفتم...اگه اونجا میموندم به ضررم تموم میشد.نگاهم به سمت جسد کاوه کشیده شد.تلو تلو خوران به سمت در اتاق رفتم.کفشهای پاشنه بلندم باعث شد روی خون سکندری بخورم و با زانو زمین خوردم.
    کل هیکلم به خون آغشته شده بود.مثل جت بلند شدم و کفشامو پرت کردم کنار.موهام کاملا بهم ریخته و شکل و شمایلم درست مانند قاتل های زنجیره ای شده بود.کلید رو تو قفل چرخوندم و در رو باز کردم.تو راهرو پرنده پر نمیزد.با بدنی کرخت و لرزان پاهای خون آلودم رو گذاشتم تو راهرو.نباید کسی من رو میدید...اگه میدیدنم به پلیس زنگ میزدند و منو میگرفتن...باید مخفیانه گم و گور میشد قبل از اینکه کسی منو ببینه و یا متوجه غیبت کاوه بشن. در رو قفل کردم و کلید رو تو مشتم فشردم.حالا باید از کجا برم؟دوان دوان به سمت پله ها رفتم.
    سالن اصلی تو خاموشی فرو رفته بود و حالا حتی رقـ*ـص نوری هم وجود نداشت و تنها صدای موزیک بلندی که شنیده میشد این رو میگفت که هنوز مهمونی پا برجاست.از این بابت شانس بهم رو کرده بود.درحالیکه به شدت مواظب بودم از پله ها نیافتم،رفتم پایین و وقتی رسیدم تو سالن اصلی،به دنبال آشپزخونه گشتم.جمعیت جنون زده رو کنار میزدم و فقط تنها چیزی که بهش فکر میکردم بیرون رفتن و فرار کردن از اونجا بود.
    با زحمت زیادی آشپزخونه رو پیدا کردم،درش رو باز کردم و سرکی کشیدم وقتی کسی رو ندیدم با هیجان و قلبی پر تپش رفتم تو و درو بستم.حدس میزدم همه خدمتکارا یا رفتن بخوابن یا درحال پذیرایی هستن.به سمت در پشتی دویدم و دستگیره رو پایین کشیدم.در غژ غژی کرد و با صدای بدی روی لولا چرخید.زمانی نسیم خنک به صورت رنگ پریده و بدن لرزان خورد،تونستم نفس عمیقی بکشم.قدم روی چمن حیاط گذاشتم.بیرون رفتم و در رو دوباره بستم.وقتی به فضای تاریک جلوم نگاه کردم وحشتی خالص به وجودم سرازیر شد.حالا باید کجا میرفتم؟باید چیکار میکردم؟کجا میرفتم که پیدام نکنن؟خدایا کمکم کن.

    متوجه کلید توی دستم شدم که به خون آغشته شده بود.با وحشت پرتش کردم تو بوته ها و دوباره شروع کردم به راه رفتم.بوته ها و شمشاد ها رو دور میزدم و درحالیکه از شدت ترس پاهام ویبره میرفت به دنبال راهی برای مخفی شدن میگشتم.تند و تند زیر لب زمزمه میکردم:
    -کجا برم؟خدایا کجا چیکار کنم؟ من الان یه قاتلم و آدم کشتم.اگه پیدام کنن اعدامم میکنن.خانوادم از شدت ناراحتی نابود میشن.بابام کمرش میشکنه و مامان سکته میکنه.نباید پیدام کنن.نمیزارم کسی منو بگیره.
    حیاط اونجا درست مثل عمارت بزرگ و درندشت بود.بیشتر فضای حیاط رو هم بوته ها و گل و گیاه پوشانده بود.با اینکه هوا سرد نبود اما بدنم میلرزید و دندون هام تلیک تلیک بهم برخورد میکردند.روی چمن هامیدویدم و به اطراف نگاه میکردم.در خروجی کجا بود؟تا جایی که یادم بیاد اونجا حیاط پشتیه پس در خروجی باید جلوی عمارت باشه.اما نمیتونم برم اونجا.ممکن بود کسی منو ببینه.پس باید چیکار میکردم.؟نمیشد که همونجا بشینم و منتظر بمونم که پیدام کنن.تصمیم گرفتم برم جلوی عمارت و تا جای ممکن مخفیانه برم بیرون. پس دوان دوان درحالیکه اطراف رو میپاییدم و قدمهامو در نهایت سکوت برمیداشتم ،به سمت جلوی عمارت رفتم.
    نور ماه همه جا رو روشن کرده بود و میتونستم به وضوح همه جا رو ببینم.زمانی که به جلوی عمارت رسیدم اولین چیزی که به چشمم خورد سیل ماشین های مدل بالایی بود که تو حیاط پارک شده بودند.اونقدر زیاد بودن که نمیتونستم بشمارمشون اما تو اون موقعیت هم حالم اونقدر بد بود که حتی فکر شمردن ماشین ها هم به ذهنم خطور نکرد. از روی پرچین پریدم و رو زمین محوطه اصلی فرود اومدم.دوباره بلند شدم و درحالیکه ماشین ها رو دور میزدم به سمت در خروجی دویدم.
    گیره هایی که به موهام وصل کرده بودم پایین اومده و باعث میشد موهام به شدت کشیده بشن.با خشونت و حالتی عصبی شروع کردم به کندن گیره ها از موهام. صدای موزیک رو حتی از این فاصله هم میتونستم بشنوم.یعنی دنیز کجاست؟داره دنبالم میگرده؟جسد کاوه رو پیدا کردن؟خدای من...هنوزم باورم نمیشه...اما این خواب نیست.من واقعا آدم کشتم.خدایا منو ببخش اما مجبور شدم.طولی نکشید که سیل اشک هام صورتم رو خیس کرد و دیدم رو تار. بالاخره تونستم بعد از چند دقیقه در خروجی رو ببینم.با خوشحالی قدمهامو تند تر کردم که بهش برسم و بزنم به خیابون اما همون لحضه...حتی تو تاریک روشن هوا هم تونستم ببینم که یک گروه آدم اومدن تو حیاط.
    زمانی که تونستم چهره جنون زده از شدت خشم شاهین رو تشخیص بدم،قلبم تقریبا ایستاد.سریع پشت یکی از ماشین ها پریدم و خودم رو مخفی کردم.محکم جلوی دهنم رو گرفتم که نا خواسته صدایی ازم خارج نشه.صدای خشمگینش رو میشنیدم که داشت به دوستهاش دستور میداد و باهاشون حرف میزد.اما به قدری وحشت زده بودم که نمیتونستم بشنوم چیداره میگه. خدای من دیر شده حالا چیکار کنم؟همون موقع چشمم خورد به ماشین کناری.با اینکه کسی توش نبود اما روشنش کرده بودن.
    بدون اینکه به چیز دیگه ای فکر کنم از جا جهیدم و به سمتش رفتم.ماشین رو دور زدم و دستم رو از شیشه ماشین بردم داخل و دکمه کنار فرمون رو زدم.صدای تیکی اومد و در صندوق عقب باز شد.با قدمهای تند و سریع دویدم و در رو بالا بردم.پاهام رو یکی بردم داخل و خودم رو با زحمت تو صندوق عقب جا دادم.نگاه آخر رو به آسمون پر ستاره انداختم و بعد در رو پایین آوردم و بستم.زمانی که تاریکی مطلق حکم فرما شد،با ترس تو خودم جمع شدم و چشمامو بستم.تو اون تاریک و سکوت تنها صدایی که شنیده میشد صدای کوبش های بی امان قلبم بود.

    منتظر موندم و منتظر موندم....چند دقیقه؟چند ساعت؟چند سال؟احساس میکردم زمان کش میاد. و بعد صدای قدمهایی رو شنیدم.انگار...انگار کسی داشت به ماشین نزدیک میشد.تو خودم جمع شدم و با ترس اسم خدا رو صدا زدم.به شدت جلوی خودم رو میگرفتم که زار زار گریه نکنم.وقتی ماشین تکان خورد و درش باز شد، چشمهام فقط به تاریکی زل زد.منتظر موندم و منتظر موندم.چندین بار صدای باز و بسته شدن در به گوش رسید و بعد ماشین به حرکت در اومد.

    خوشحالی عمیقی که وجودم سرایز شد تونست کمی از وحشتم رو کم کنه.تونستم بفهمم که ماشین از در خروجی بیرون رفت و رفتیم تو خیابون.هر لحضه و هر ثانیه که میگذشت و ماشیناز عمارت دور میشد،آرامش بیشتری به قلبم سرازیر شده و تپش بی امان قلبم کمتر میشد. نمیدونم چقدر گذشته بود؟چند دقیقه و چند ساعت؟زمان تو اون تاریکی و موقعیت بی معنا بود.تنها میدونم و یادمه که از شدت خستگی و فشار روحی ای که بهم وارد شدهب ود،یا شایدم بخاطر تکان های آروم ماشین که مانند گهواره بود،چشمهام روی هم افتاد و به خواب عمیقی فرو رفتم.[/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Nora_78

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/07/28
    ارسالی ها
    287
    امتیاز واکنش
    7,334
    امتیاز
    531
    [HIDE-THANKS]پارت سی و چهارم

    احساس خفگی و گرمای زیادی میکردم.چهرم درهم شد و سعی کردم نفس های عمیق بکشم.تنها هرم گرما به درون ریه هام فرو رفت و انگار داشتم هر لحضه بیشتر به خفه شدن نزدیک میشدم.چشم هام با ضرب باز شد و وقتی خودم رو درون تاریکی دیدم،با وحشت خواستم بلند شم که سرم محکم با چیزی برخورد کرد.آه و ناله کنان دستم رو به سرم گرفتم.داشتم سعی میکردم به یاد بیارم که الان کجا هستم و چرا انگار در یک مکان خفه و کوچک قرار دارم؟نفس های عمیق میکشیدم تا از خفه شدنم جلوگیری کنم.عرقی سرد تمام بدنم رو پوشانده بود.دستهای لرزانم رو به اطراف حرکت دادم و مطمئن شدم که در یک مکان کوچک قرار دارم.و بعد.
    تمام اتفاقات مثل فیلم روی دور تند جلوی چشمهام پدیدار شد.با وحشت نفسم رو حبس کردم و گوش دادم تا ببینم صدایی از بیرون میاد یا نه.مطلقا هیچ صدایی نمیشنیدم.اما اینبار با احتیاط بیشتری حرکت میکردم مبادا صدایی بلند بشه که به ضررم باشه.قلبم با یاد آوری اتفاقات تند تر میکوبید حس خفگی بیشتری به سمتم هجوم آورد طوری که به خس خس افتاده بودم. سعی کردم فکر کنم تا ببینم چطور باید از صندوق عقب یک ماشین با در بسته خارج بشم.چند بار در رو به سمت بالا هل دادم اما طبیعتا تکان نخورد.فهمیدم که نمیتونم از در اصلی بیرون برم.
    اما اگه تا چند دقیقه دیگه بیرون نمیرفتم به حتم خفه میشدم.چند ثانیه بی حرکت دراز کشیدم و سعی کردم ذهنم رو آروم و آرامش رو به وجودم سرازیر کنم.تو اون موقعیت کار بسیار شاقی بود اما ناچاار بودم برای بقا بجنگم.به آهستگی چرخیدم و به پشتم دست کشیدم.تا جایی که خبر داشتم از اینجا میتونستم با بالا دادن صندلی های عقب مستقیم به داخل ماشین برم.تقلا کنان سعی کردم هرچیزی رو که جلوی راهم هست کنار بزنم.دستم چیزی مثل لاستیک یا چنین چیزی رو لمس میکردند.مثل یک پرده جلوی راه رو گرفته و در واقع به پشت صندلی چسپیده بود. با زحمت زیادی درحالیکه عرق تمام بدنم رو خیس کرده بود،بالاخره تونستم لاستیک کلفت و زبری که سد راهم رو بود رو کمی کنار بزنم.با عجله و حرکات سریع سعی کردم به همه چیز سرعت ببخشم چون واقعا نفس کم آورده بودم.دوباره کمی بی حرکت شدم و بعد با تلاشی مضاعف مانع رو بیشتر کنار زدم تا بتونم به راحتی رد بشم.
    مدتی بعد بالاخره تونستم پشت چرمی صندلی رو لمس کنم.شروع کردم به هل دادنش که برخلاف انتظارم خیلی راحت بالا رفت.با خوشحالی لبخند لرزانی زدم و بدنم رو به سمت دریچه کشیدم.با زحمت زیاد اول بالا تنه و بعد پایین تنه مو کشیدم بیرون.اگر کمی بیشتر چاق بودم،امکان نداشت بتونم رد بشم و خفه میشدم. زمانی که خودم رو تو عقب اتومبیل دیدم با عجله خودم رو کشیدم جلو و دکمه باز کردن قفل ها رو زدم.صدای تیک کوتاهی شنیده شد و بعد تمام در ها باز بودند.سریع صندلی رو دوباره دادم پایین و با عجله از ماشین خارج شدم.وقتی نور خورشید بهم خورد با لـ*ـذت نفس عمیقی کشیدم و چشمامو بستم.
    چند ثانیه ایستادم و بعد قدمی به جلو برداشتم.چشم هامو باز کردم و به اطرافم دقیق شدم.با دیدن رو به روم چشمهام گرد و دهانم باز شد. با بیچارگی زمزمه کردم: -لعنتی...اینجا دیگه کجاست؟ تنها چیزی که دیده میشد درخت بود و درخت.ماشینی که ازش خارج شده بودم،درست زیر سایه یکی از همین درخت های تنومند و بلند پارک شده بود.شاخ و برگ درخت ها،جلوی تابش مستقیم نور خورشید رو میگرفتند و تنها نوار هایی باریک از نور خورشید با زحمت خودشون رو به زمین خاکی و نا هموار رسانده بودند.نسیم خنکی میوزید و برگ درخت ها به آرامی تکان میخوردند.صدای آواز گنجشک ها و پرنده های دیگه از لا به لای شاخ و برگ ها شنیده میشد،زیبا ترین سموفی تو اون لحضه به نظر میرسید. از هوای پاکش غرق لـ*ـذت شدم اما حسی غریب وجودم رو پر کرده بود.
    نمیدونستم اینجا کجاست و یا اصلا تا چه مسافتی از شهر یا عمارت دور هستم.اما احساس امنیتی که بی دلیل داشتم،باعث شد زیاد به چیزی فکر نکنم.حدس میزدم وسط یک جنگل یا چنین چیزی باشم.چون درخت ها تا چشم کار میکرد وجود داشتند همگی تنومند و بزرگ و این نشانه این بود که اینجا یک مکان بسیار قدیمیه.با قدمهایی آهسته ماشین رو دور زدم تا بتونم دورا دور خودم رو ببینم. در فاصله بیست یا سی متری خودم،یک خونه میدیدم.با دیدنش فهمیدم که باید دو طبقه باشه اما ساختار و نمای بیرونیش به قدری عجیب و ترسناک بود که هیچ سنخیتی با فضای دل انگیز اطرافش نداشت.از چوب قهوه ای ساخته شده و حتی از اینجا هم میتونستم کهنگیش رو بفهمم.با دقت تمام پنجره رو نگاه کردم مبادا کسی من رو ببینه.وقتی دیدم تمام پرده ها کشیده شده و انگار هیچ موجود زنده ای به اونجا پا نزاشته،با اطمینان بیشتری جلو رفتم تا خونه رو بهتر ببینم. سقفش شیروانی و از جنس سفال قرمز بود.با اینکه فقط دو ردیف پنجره دیده میشد اما مطمئن بودم یک اتاق زیر شیروانی بزرگ هم درست زیر سقف وجود داره.
    پنجره ها همگی دراز و بیریخت بودند اما از لحاظ پهنا میتونست تمام اتاق ها رو روشن کنه خصوصا اینکه میتونستم ببینم نور خورشید مستقیم به خونه میتابه.در ورودی سیاه رنگ بود اما اگر میخواستی کامل وارد خونه بشی باید از یک در نرده ای به ظاهر محکم عبور میکردی.تمام پنجره ها هم بدون استثنا نرده کشی شده و فهمیدم که باید خونه امنی باشه. نمیدونم چند دقیقه همونجا ایستاده بودم و به اطرافم نگاه میکردم .ماشین برام نا آشنا بود و نمیدونستم کی اینجا زندگی میکنه.
    اما اینو مطمئن بودم که قرار نیست به این زودیا تو اجتماع ظاهر بشم و باید هرطور شده بود به داخل خونه نفوذ میکردم.این نرده کشی ها امیدم رو به یاس بدل میکرد اما باید تمام تلاشم رو میکردم.نگاهی به سر و وضعم انداختم و چشمهام گشاد شد.لباس سفید و زیبایی که قبلا تنم بود،حالا تماما به خون آغشته شده و چند جا هم پاره شده بود.موهام از همیشه بهم ریخته تر و کثیف تر شده بود.باید از شر این سر و وضع خلاص میشدم اما اینجا هیچ کاری نمیتونستم بکنم. سعی میکردم زیاد به اتفاقات اخیر فکر نکنم چون باعث میشد قلبم تو سـ*ـینه فرو بریزه و احساس بسیار بدی بهم دست بده.در هر صورت چه بهشون فکر میکردم چه نمیکردم،کاری از دستم ساخته نبود و نمیتونستم به گذشته برگردم تا از اتفاق افتادنشون جلوگیری کنم.پس فقط فکرم رو روی این متمرکز کردم که چطور به داخل خونه نفوذ کنم و مدتی رو مخفیانه اونجا زندگی کنم.با نگاهی به سایه ها و نور خورشید حدس میزدم باید ظهر باشه و این یعنی من از دیشب تا الان تو صندوق عقب خوابیده بودم.
    تعجب میکردم که چطور تو خواب خفه نشدم و این سگ جون بودنم رو نشون میداد.دامن لباسم رو بالا گرفتم و اخم بهش زل زدم.حالا باید چیکار میکردم؟به شدت گرسنه و تشنه بودم طوریکه ضعف تمام وجودم رو پر کرده بود. نگاهی دوباره به خونه انداختم.با قدمهایی نا مطمئن به سمتش رفتم.اگر میخواستم غذا گیر بیارم باید هرطور شده وارد این خونه میشدم اما چطور؟
    تمام در و پنجره ها نرده کشی شده و جایی برای نفوذ نداشت.باید فکر کنم.اگر بخوام وارد یک خونه با در و پنجره نرده کشی شده بشم باید چیکار کنم؟حتما یه راهی هست.باید باشه.
    به سمت پشت خونه حرکت کردم تا ببینم احتمالا درزی چیزی پیدا میکنم یا نه.این خیلی خوش بینانه بود اما باید تلاشم رو میکردم.با این هوای خنک حدس میزدم باید جایی حوالی شمال باشم.چون خورشید ه چند دقیقه یکبار میرفت پشت ابر ها و دوباره بیرون می اومد.پاهای برهنم روی خاک و خاشاک زخمی میشد اما حال روحیم اونقدری خوب نبود که بخوام به این زخمای جزئی اهمیت بدم.در هر حال وضعیتم همونطوریش هم بد بود و به بدتر شدنش اهمیتی نمیدادم. در کمال نا امیدی پشت خونه هم چیزی وجود نداشت.تنها ابهت و ترسناکی خونه بیشتر شده و همون چند دقیقه ای که اونجا حضور داشتم همش حس میکردم یکی داره از لا به لای درختای سر به فلک کشیده بهم نگاه میکنه.
    پس تا جایی که میتونستم هر چه سریعتر برگشتم به جلوی خونه.دستم رو زدم زیر چونم و بهش خیره شدم.سرتاسرش رو نگاه کرده و دنبال سوراخ سنبه ای گشتم که بتونم با استفاده ازش وارد خونه بشم.و بعد نگاهم به سقف افتاد.هیجان زده این پا و اون پا شدم و به سمتی دویدم تا بتونم به راحتی سقف شیب دار خونه رو ببینم.خدای من..درست حدس زده بودم.یک دریچه درست بالای یکی از پنجره ها روی سقف دیده میشد.اونقدری بزرگ بود که بتونم هرطور شده خودم رو ازش رد کنم.اما چطور باید میرفتم روی سقف؟ نگاهم به درخت تنومندی افتاد که به موازای خونه وجود داشت و شاخ و برگ های کلفتش حتی تا بالای سقف هم رسیده بود.تنها مشکلم بالا رفتن از درخت بود که هرطور شده باید عملیش میکردم.
    پس بدون اتلاف وقت به سمت درخت دویدم و تنه ش رو چنگ زدم.به قدری چال و چوله روی تنه ی بزرگش وجود داشت که فکر میکردم میتونم به راحتی ازش بالا برم اما واقعا کار شاقی بود خصوصا برای من که اولین بار بود از یک درخت بالا میرفتم.موهای سرم به پیشانیم چسپیده بود و بدن لرزانم رو با زحمت از درخت بالا میکشیدم.
    هن و هن کنان یک چشمم به تنه درخت بود یک چشمم به در خونه که مبادا کسشی ازش بیاد بیرون و من رو ببینه.همچنین با نگاه هایی سریع سرتاسر خونه و پنجره ها رو از دید رد میکردم مبادا دخترکی لرزان و خونین رو ببینن که با چنگ و دندان داره از درخت کنار خونه بالا میره. با هر ضرب و زوری بود بالاخره خودم رو نزدیکی سقف رسوندم.حالا تنها مشکلم شاخه قطوری بود که باید از روش رد میشدم و میرفتم روی سقف.تمام تنم از شدت ترس و دودلی میلرزید.اما باید انجامش میدادم.پس سـ*ـینه خیز شروع کردم به رد شدن از روش.
    میدونستم تمام تنم داره زخمی میشه اما اگه همین الان انجامش نمیدادم دیگه هیچ وقت دیگه هم نمیتونستم از پسش بربیام.[/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    Nora_78

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/07/28
    ارسالی ها
    287
    امتیاز واکنش
    7,334
    امتیاز
    531
    [HIDE-THANKS]پارت سی و پنجم

    هر لحضه فکر میکردم الانه که شاخه بشکنه و جیغ زنان به سمت زمین سقوط کنم.اصلا دوست نداشتم این اتفاق بیافته پس حرکت هامو سرعت بخشیدم.اول دستها و بعد پا هامو جلو میکشیدم.فقط دو متر باقی مونده بود.چند ثانیه ایستادم تا ذره ای خستگی در کنم.دوباره حرکت کردم و هر لحضه که میگذشت ترسم کمتر میشد.لبخند محو و لرزانی داشت روی ل*ب*هام شکل میگرفت.
    زمانی که یک متر باقی مونده بود، باقی مسیر رو چهار چنگولی پیمودم و بالاخره نوک انگشتام سفال سقف رو لمس کرد.تمام تمرکزم روی جا پای بعدیم گذاشتم.یکی از پاهام رو گذاشتم رو قسمت بالایی نرده پنجره، و محکم دستگیره دریچه رو چسپیدم.اون یکی پامو هم گذاشتم رو نرده و حالا به طور کامل از شاخه جدا شده بودم.چند ثانیه مکث کردم و نفس های عمیق کشیدم تا تپش قلبم کمی آروم بشه.و بعد شروع کردم به تقلا کردم تا دستگیره رو بچرخونم.اول اون رو به سمت بالا کشیدم اما حتی ذره ای تکان نخورد.
    چون درست تو سقف کار گذاشته شده بود نمیدونستم باید به سمت بالا بکشمش یا پایین؟مشکل اینجا بود که توانم کم کم داشت تموم میشد و ماهیچه هام بسیار خسته شده بودند. سریع به سمت پایین هلش دادم اما باز هم تکان نخورد.چهرم درهم شد و ترس تو دلم رخنه کرد.خدای من کمکم کن.اگه نتونم بازش کنم چی؟معلوم نبود چند ساله باز نشده و الان حتما لولا هاش حسابی زنگ زده و کهنه شده.با خودم گفتم کاش سنگی چیزی با خودم می آوردم تا شیشه رو بشکنم اما با چند تا ضربه فهمیدم نشکنه و موضوع دیگه این بود که اصلا دلم نمیخواست اهالی خونه با صدای شکستن پنجره اتاق زیر شیروانی بیان بالا و پیدام کنن.
    پس باید تمام تلاشم رو میکردم وهرطور شده بازش میکردم. هر چند دقیقه یکبار از حرکت میئایستادم و استراحتی میکردم تا ماهیچه های از کار افتادم کمی نفس بکشند.میترسیدم کسی بیاد بیرون و من رو ببینه.یا از پنجره ای که بالاش قرار داشتم هرچند در یک نگاه دیده نمیشدم و باید سرشون رو بالا میگرفتند اما بازم شدیدا تو خطر بودم.لبهامو گاز گرفتم و نفس نفس زنان دریچه رو به پایین هل دادم.زمانی که تکان خفیفی خورد،نور امید دلم رو روشن کرد.انگار جون دوباره ای گرفته بودم.دوباره هلش دادم و تمام زورم رو به کار بستم.
    لحضه به لحضه بیشتر پایین میرفت و چند دقیقه طول کشید تا بتونم یک اینچ تکانش بدم.ایستادم و استراحت کردم.پاهامو جا به جا کردم و دوباره به سمت پایین هلش دادم.لعنتی باز شو باز شو. دقیقه های آخر دیگه واقعا نمیتونستم ادامه بدم.تا مرز بیهوشی خسته شده بودم و هر آن امکان داشت به پایین سقوط کنم.اسم خدا یک لحضه هم از ل*ب*هام قطع نمیشد و کم کم داشتم توانم رو به معنای واقعی کلمه از دست میدادم.مدتی طولانی از حرکت ایستادم و صبر کردم تا نفسهام کاملا مرتب بشه و تپش قلبم پایین بیاد.سرم رو بلند کردم و به آسمون نسبتا ابری خیره شدم.
    خورشید نصفه نیمه پشت ابر پنهان شده و داشت کاملا محو میشد.چشمهامو بستم و از ته دل خدا رو صدا زدم. دریچه رو به سمت پایین هل دادم و تمام قدرتم رو به سمت بالا تنم بردم تا آخرین تلاشم رو بکنم.دریچه،غژی کرد و به سمت پایین باز شد.کم مونده بود از شدت خوشحالی قهقهه بزنم اما تنهابه لبخندی تشکر آمیز اکتفا کردم.اومدم یکی از پاهامو بالا ببرم که اون یکی پام سر خورد و به سمت پایین تقریبا سقوط کردم.روح از تنم رفت و اون یک ذره توانی که داشتم ته کشید.تنها دستهام به درگاه دریچه چنگ زده بودند و برای بقا میجنگیدند.دستهام داشت از جاش کنده میشد.
    لرزان به پایین نگاه کردم و آب دهانم رو قورت دادم.باید برم بالا.نباید تسلیم بشم.شروع کردم به دعا خوندن و بالا رفتن.یکی یکی پاهامو به نرده ها گیر کردم و بالا رفتم.اگر دریچه رو باز نکرده بودم به حتم سقوط میکردم . چند دقیقه بعد بالاخره تونستم دوباره بالا برم.اینبار با احتیاط بیشتری پیش رفتم و بالا تنم رو به سمت دریچه کشیدم.زمانی که به درون اتاق نگاه کردم تنها نواری باریک از نور که اونم از سمت من به درون اتاق نفوذ کرده بود،اونجا رو کمی روشن میکرد.پاهامو بالا کشیدم و آوردم روی سقف.قلبم خودش رو با شدت به قفسه سینم میکوبید.
    امیدوار بودم ارتفاع سقف تا کف اتاق زیاد نباشه چون نمیخواستم شکستگی هم بشه قوز بالا قوز. چون سقف شیب داشت نمیتونستم اصلا روش بشینم.پس اول پاهامو بردم داخل و خودم رو آویزان کردم.اسم خدا رو صدا زدم و بعد آهسته آهسته به کمک دستام خودم رو پایین کشیدم.میخواستم حداقل فاصله رو تا کف اتاق داشته باشم.نگاهم رو بالا آوردم و به درگاه دریچه زل زدم.با خودم گفتم یه مرد میانسال هرگز نمیتونه حتی پاهاشو از این دریچه عبور بده.
    اینطور که معلومه اعضای این خونه اصلا ذهنشون خطور هم نکرده که ممکنه یک دخترک مثل من بخواد از این دریچه دزدکی بیاد تو خونه.به حتم اگر بزرگتر بود این دریچه رو هم نرده کشی میکردند و خدا به من رحم کرده بود. دستهام رو ول کردم و زمانی که به راحتی روی زمین فرود اومدم،نفس راحتی کشیدم.سرم رو بالا بردم و به دریچه نگاه کردم.تنها دو متر با کف زمین فاصله داشت.باید میبستمش اما نه الان. بلند شدم وبه اطرافم دقیق شدم.
    چیز زیادی مشخص نبود اما میدونستم فضاش نباید زیاد بزرگ باشه.شاید چیزی حدود ده متر درازا داشت و تقریبا کل حجم اتاق رو خرت و پرت و وسایل کهنه پر کرده بودند.دیوار ها همگی از جنس چوب قهوه ای بوده و لامپ کهنه و درب و داغونی از سقف کوتاه آویزان بود.با چشم دنبال کلید برق گشتم اما میدونستم به این راحتیا پیدا نمیشه.اگرم پیداش میکردم نباید روشنش میکردم.نه حداقل تا شب و زمانی که اهالی خونه میرفتن تو اتاقاشون. بیشتر فضای اتاق رو کارتن و جعبه های خالی در بر گرفته بود.همگی یک بند انگشت خاک و گرد و غبار روشون نشسته بود و زمانی که پریدم پایین هم گرد و غبار زیادی پخش شد.اینطور که معلوم بود انگار چندین سال میشد به اینجا رسیدگی نکردن.زیر پام جیر جیر میکرد و برای اینکه بیشتر از این صدا در نیارم سعی کردم جایی رو پیدا کنم که بتونم تا شب بخوابم و بعد برم بیرون تا غذا پیدا کنم.
    قسمی از اتاق حدود پنج شیش تا تشک بزرگ رو هم گذاشته شده بودند.به سمتشون رفتم و لمسشون کردم.میشه گفت نرم بودند اما گرد و غبار بسیار زیادی روشون نشسته بود.چند بار با دست روشون کوبیدم و تا جایی که میتونستم خاک ها رو کنار زدم.به قدری گرد و غبار تو هوا زیاد شد که به سرفه افتادم.مشکل اینجا بود که نمیتونستم با خیال راحت سرفه کنم چون صدام بیرون میرفت.چند دقیقه طاقت فرسا صبر کردم تا بالاخره کمی از گرد و غبار کمتر شد.با خستگی بسیار زیادیث خودم رو بالا کشیدم و رو تشک دراز کشیدم.
    تو اون شرایط انگار ترس ازم دور شده بود.دلیلش رو نمیدونستم اما واقعا انگار مغزم از کار افتاده بود.چشمهامو رو هم گذاشتم و سعی کردم بخوابم.چند دقیقه نگذشته بود که تو اون زیر شیروانی نیمه تاریک و خاک آلود،روی تشک کنار دیوار به خواب عمیقی فرو رفتم.[/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    Nora_78

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/07/28
    ارسالی ها
    287
    امتیاز واکنش
    7,334
    امتیاز
    531
    [HIDE-THANKS]پارت سی و ششم



    زمانی که از خواب بیدار شدم اطرافم رو تاریکی فرا گرفته بود و تنها نور ماه از دریچه به کف اتاق میتابید.کش و قوسی به خودم دادم و از روی تشک ها پریدم پایین.ترجیح میدادم دریچه باز باشه چون هم هوا خوب بود و هم باعث میشد این اتاق گرفته و خفه،کمی اکسیژن بهش برسه.خمیازه بلندی کشیدم و با خواب آلودگی به اطراف نگاه کردم.حالا باید چیکار میکردم؟صدای قار و قور شکمم فضای کوچک اتاق رو پر کرد.پوفی کشیدم و به دنبال کلید برق گشتم.به سمت در خروجی رفتم و اطرافش رو نگاه کردم.وقتی پیداش کردم زدمش و اتاق رو نور زرد رنگ محوی پر کرد.زمزمه کردم:
    -از هیچی بهتره. نمیدونستم ساعت چنده و برای بیرون رفتن تردید بسیار زیادی داشتم.کمی این و پا و اون پا کردم و بعد با دقت گوش دادم ببینم صدایی از پایین میاد یا نه.
    تنها صدایی که شنیده میشد صدای هو هوی جغد ها و کلاغ ها از بیرون بود.دستم رو به سمت دستگیره دراز کردم و با احتیاط بازش کردم.همزمان با باز کردن در،نردبان چوبی و زیبایی به سمت زمین باز شد و فهمیدم باید از این نربان برم پایین.خدارو شکر میکردم با باز کردن این در صدای غژ غژ بلند نشد وگرنه به فنا میرفتم. با پاهایی لرزان شروع کردم به پایین رفتن از نردبان.هر لحضه احساس میکردم یکی جیغ زنان به سمتم حمله میکنه و پیدام میکنن.اما جوری همه جا تو سکوت فرو رفته بود که انگار این خونه متروکه ست.زمانی که کف پاهای برهنم کف زمین رو لمس کرد،نفس آسوده ای کشیدم.
    راهروی کوچک و نسبتا تنگی بود و تنها چند دیوار کوب روشن کرده بودند. تنها یک در تو این طبقه دیده میشد اما حدس میزدم باید خیلی بزرگ باشه.با قدمهایی نا مطمئن به سمت انتهای راهرو حرکت کردم.سعی میکردم تا جای ممکن قدمهامو بی صدا بردارم.هرچند زیر پام غژغژ بسیار خفیفی به صدا در می اومد اما اونقدری نبود که نگرانم کنه.پشت در مکث کردم و سرم رو بهش چسپوندم.مطلقا هیچ صدایی شنیده نمیشد.دوباره حرکت کردم و زمانی که به پله های باریک منتهی به طبقه پایین رسیدم،دلهره سختی گرفتم.با احتیاط شروع کردم به پایین رفتن.
    همه جا تاریک بود و به سختی میتونستم جلوی پام رو ببینم.اگر دیوارکوب ها روشن نبودند به حتم نمیتونستم قدم از قدم بردارم.نمیدونستم چون آروم حرکت میکردم فکر میکردم زمان داره کند میگذره یا واقعا پله ها اینقدر زیاد بودند؟ وقتی به طبقه همکف رسیدم،فهمیدم وقت خوبی رو برای پایین اومدن انتخاب کردم چون انگار همه اعضای خونه خواب بودند.با چشم دنبال آشپزخونه گشتم و تونستم خیلی راحت پیداش کنم چون اپن بود و به راحتی دیده میشد.با عجله مبل ها رو دور زدم و پذیرایی رو طی کردم.همه وسایل و خود خونه نشون میداد که صاحبش باید وضعیت مالی متوسطی داشته باشه.هیچ لوستر یا مجسمه گران قیمتی درکار نبود و همه چیز بسیار معمولی به نظر میرسید.
    خداروشکر میکردم به قدری روشن بود که بتونم همه چیز رو از هم تشخیص بدم.به سمت یخچال رفتم و به آهستگی بازش کردم.چند تا قابلمه و ظرف دربسته اونجا قرار داشت.مقداری سیب سبز و یک ظرف پر از توت سفید جنگلی.یک پارچ شربت آلبالو و مقداری خرت و پرت دیگه که اهمیت زیادی نداشتند.با خودم گفتم نباید چیز زیادی بردارم چون ممکن بود شک کنند.
    پس چند تا سیب رو اول گذاشتم تو یک ظرف.مقداری توت هم گذاشتم کنارش و رفتم سراغ قابلمه ها.یکیشون لوبیا پلو و اون یکی هم مقداری آش رشته بود.با کمترین سر و صدای ممکن یک قاشق آوردم و مقداری از لوبیا پلو رو خوردم.واقعا دوست نداشتم از قابلمه بخورم اما نمیتونستم یک ظرف دیگه رو هم کثیف کنم. از شدت گرسنگی داشتم بیهوش میشدم اما جلوی خودم رو گرفتم و قابلمه رو گذاشتم تو یخچال.ظرف رو برداشتم و با عجله از آشپز خونه بیرون رفتم.جلوی درگاه آشپزخونه پام به قالی گیر کرد و فقط یک ذره مونده بود که کله پا بشم اما تونستم خودم رو نگه دارم و اینبار به آهستگی حرکت کردم.به سمت پله ها رفتم و شروع کردم به بالا رفتن اما درست همون لحضه در یکی از اتاقای طبقه همکف شروع کرد به باز شدن.قلبم تو سـ*ـینه فرو ریخت و ساکت ایستادم.سعی کردم تو قسمت تاریک راه پله باشم تا دیده نشم.چشمهامو تنگ کردم و به پایین خیره شدم ببینم کیه؟ دو تا در اونجا وجود داشت که یکیشون داشت باز میشد.
    و بعد یک زن میانسال به موهای پریشون و لباس خواب اومد بیرون.چندبار چشماشو مالید و با خواب آلودگی به سمت آشپزخونه رفت.نفسم رو تو سـ*ـینه حبس کرده و فقط بهش نگاه میکردم .حتی یک نیم نگاه هم به سمت راه پله ننداخت.سعی میکردم درست مثل یک مجسمه ساکت و صامت باشم.متاسفانه چون آشپزخونه درست رو به روی راه پله قرار داشت نمیتونستم حرکت کنم و باید همونجا بی حرکت میموندم تا زنه دوباره بره تو اتاقش. رفت تو آشپزخونه و به ست یخچال رفت.درش رو باز کرد و بعد از نگاه کوتاهی شروع کرد به غر زدن:
    -خدای من.نباید یک پارچ آب به جای این آب آلبالو اینجا باشه؟همش یادم میره. برگشت و در یخچال رو بست و بعد از شیر آب لیوانی آب ریخت.چند دقیقه بعد از آشپزخونه اومد بیرون و به سمت اتاقش رفت.
    خیالم کمی راحت شده بود و ناخودآگاه پامو جا به جا کردم که غژ کوتاهی بلند شد.دستم رو گذاشتم روی دهانم و بی حرکت ایستادم.زنه اخم کرد و به راه پله خیره شد.خودم رو به دیوار چسپوندم و بیشتر تو تاریکی فرو رفتم.صدای زمزمشو شنیدم:
    -صدای چی بود؟
    تو دلم نالیدم:
    -فقط برو..خواهش میکنم فقط برو.برو برو.
    زنه چند ثانیه به راه پله خیره شد و بعد به سمت اتاقش رفت.تنها اون موقع بود که تونستم نفسم رو بیرون بدم.وقتی رفت تو اتاقش با آهستگی بسیار زیادی به سمت بالا حرکت کردم.راهرو رو طی کردم و به سمت نردبان رفتم.با زحمت ازش بالا رفتم و وقتی رسیدم به اتاق،نردبان رو بالا کشیدم و در رو بستم.نفس لرزانی کشیدم و به سمت تشک های گوشه اتاق رفتم.روشون نشستم و با میـ*ـل شروع کردم به خوردن سیب ها. -------------------------------------------------[/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Nora_78

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/07/28
    ارسالی ها
    287
    امتیاز واکنش
    7,334
    امتیاز
    531
    [HIDE-THANKS]پارت سی و هفتم

    پاسی از شب گذشته بود و من با چشمهای باز به آسمون پر ستاره خیره شده بودم.حوصلم اصلا سر نمیرفت و فقط به جاش به فکر فرو میرفتم.تو انزوا و حالتی از گیجی به سر میبردم که دست خودم نبود.با اینکه نمیخواستم چیزی رو به یاد بیارم اما اینهم دست من نبود و جسد غرق در خون کاوه لحضه ای از جلو چشمام کنار نمیرفت.از طرفی با اینکه اصلا نمیخواستم همچین فکری بکنم اما جایی تو اعماق وجودم از اینکار راضی بودم.توجیهم این بود که حق داشتم چنین کاری بکنم و اون قصد داشت بهم تجـ*ـاوز بکنه.واکنش من طبیعی بوده و برای لکه دار نشدن دامنم چنین کاری کردم.
    اما...حالا ...با وجود این با زهم دامنم لکه دار بود.لکه ای بزرگ و زشت به اسم قتل.من یک آدم کشته بودم و الان یک قاتل محسوب میشدم.با وجود این تاسف زیادی نمیخوردم و ناراحتی عمیقی که داشتم از بابت خانوادم بود.نمیدونستم واکنششون به گم شدن چی بوده و الان درچه حالی هستن؟شاهین هنوز هم عصبانیه و دنبالم میگرده؟مامان گریه میکنه یا بابا برای اولین بار فقدان من رو حس میکنه؟شهناز کسی بود که مطمئنم الان درحال غصه خوردن و گریه کردن بود. نفسی کشیدم و دستهامو گذاشتم زیر سرم.زیر دریچه درست رو به روی ماه کامل دراز کشیده و به آسمان نگاه میکردم.
    با وجود اینکه کیلومتر ها از خونه دور شده بودم اما از این دوری احساس امنیت میکردم.انگار ته دلم یک حسی بهم میگفت اگر الان اینجا نبودم و به جاش خونه بودم،اوضاعم زیاد خوب نمیبود.شاید عجیب به نظر برسه اما از اینکه بخاطر کاوه بیافتم زندان متنفر بودم.حس بدی که همیشه نسبت بهش داشتم بی دلیل نبوده و واقعا اون یک لاشخور بود.بخاطر اینکه باعث شده اینجوری از خانوادم دور بشم و آواره و سرگردان کیلومتر ها دور از خونه دزدکی تو یک اتاقک زیر شیروانی زندگی کنم،ازش متنفر بودم. سعی میکردم بخوابم تا کمتر فکر و خیال کنم اما واقعا خوابم نمی اومد.مشکل اینجا بود که فقط زمانی تو فکر فرو نمیرفتم که مشغول یه کاری باشم.
    حالا تو این سکوت و سیاهی نمیتونستم کاری از پیش ببرم و احتمالا تا مدت ها بعد وضعیتم همین خواهد بود پس باید عادت میکردم و میساختم باهاش. تو جام نشستم و به لباسم نگاه کردم.از خودم به شدت چندشم میشد و به یک حموم درست و حسابی نیاز داشتم اما اینم میدونستم که قرار نبود به این زودیا رنگ حموم رو ببینم.کاش حداقل میتونستم لباس هام رو عوض کنم تا اینجوری احساس بدی که نسبت به خودم داشتم کمتر میشد.اما مطلقا هیچ چیز همراهم نداشتم و شاید مجبور میشدم یک روز یکی از لباس های زن رو برای خودم بردارم.نمیدونستم تا کی قراره اینجا بمونم پس باید فکری به حال خودم میکردم.
    نگاهی به اطرافم انداختم و با خودم گفتم باید اینجا رو کمی مرتب کنم نا سلامتی قرار بود مدتی رو اینجا زندگی کنم.شاید اگر وسایل رو کمی جا به جا میکردم و کمی از گرد و غبار و پاک میکردم،جای مناسب تری برای زندگی کردن بشه.بیشتر وسایل قدیمی و درب و داغان بودند .میتونستم از بین وسایل یک دوچرخه کوچک،چند تا لوله بخاری و دو تا هم بخاری گازی و مقدار بسیار زیادی جعبه و کارتون خالی ببینم.به سمت جعبه ها رفتم تا ببینم آیا واقعا خالی هستند؟ حدسم درست بود و بیشترشون خالی و خاک گرفته بودند اما تو یکی از کارتون ها مقدار بسیار زیادی کتاب پیدا کردم که تو اون موقعیت به شدت خوشحالم کرد.هیجان زده دونه دونه کتاب ها رو برداشتم و نگاه کردم.
    بیشترشون رمان بودند و مقداریشون هم مجله مد و اقتصاد و ورزش.چند تا از کتاب ها رو برداشتم و به سمت تشک ها رفتم.ازشون بالا رفتم و نشستم.برای خوندنشون مشتاق بودم اما همینکه ورقش زدم،احساس نا امیدی و یاس عمیقی بهم دست داد.طوریکه کتاب رو کنار گذاشتم و به احساسی فوق العاده بد و وحشتناک به دیوار اتاق تکیه زدم.پاهامو تو شکمم جمع کردم و به کف اتاق زل زدم.از این احساس ناراحتی که یکباره وجودم رو پر کرده بود متعجب بودم اما حجمش اونقدر زیاد بود که به سرعت بغض کردم.سعی میکردم جلوی گریه کردنم رو بگیرم اما بدون اینکه بتونم جلوی خودم رو بگیرم،ابتدا چشمهام پر شد از آب و چند ثانیه بعد هق هق های بی صدام و نفس های تندی که میکشیدم فضای تاریک اتاقک و پر کرد. ---------------------------------------------------------------

    نزدیکی های صبح بود که بالاخره خوابم برد.اما تا زمان بیدار شدن کابوس میدیدم.سراسیمه و آشفته از خواب پریده و به دیوار اتاق تکیه زدم.وضعیتم بغرنج تر از همیشه به نظر میرسید و انگار داشتم به قهقرا کشیده میشدم.سعی میکردم از گریه و زاری خودداری کنم چون ممکن بود اینجوری حالم بدتر بشه.باید هرجوری شده خودم رو سرگرم میکردم.وقتی بلند شدم تازه فهمیدم چقد به توالت احتیاج دارم.نزدیک دو روز بود دستشویی نرفته بودم و داشتم میترکیدم.باید میرفتم پایین و این موضوع به شدت من رو ترسونده بود. به سمت در اتاق رفتم و به بیرون گوش دادم.صدایی شنیده نمیشد پس به آهستگی در رو باز کردم.نردبان به سمت زمین باز شد و من با پاهای لرزان شروع کردم به پایین رفتن.وقتی به کف زمین رسیدم،گوش دادم تا ببینم صدایی شنیده میشه یا نه.
    تنها همهمه گنگی از طبقه پایین شنیده میشد.با قدمهایی بی صدا به سمت تنها اتاق تو اون طبقه رفتم.پشت در گوش ایستادم و سرم رو بهش چسپوندم.مطلقا هیچ صدایی از توش شنیده نمیشد.دستم رو به سمت دستگیره بردم تا بازش کنم.از ته دلم امیدوار بودم تو این اتاق یک توالت جداگانه وجود داشته باشه.همش میترسیدم با باز شدن در یکی ظاهر بشه و منو ببینه اما در کمال خوش شانسی وقتی تو اتاق سرک کشیدم کسی رو ندیدم. رفتم تو و درو نیمه باز گذاشتم که اگر کسی اومد بتونم صدای پاشو بشنوم و قایم بشم.همونطور که حدس زده بودم اتاق بسیار بزرگی بود.دو تا پنجره طرف راست دیوار و دو تا پنجره دیگه طرف چپ دیوار قرار داشت.اینجا میتونست تبدیل بشه به دو تا اتاق و نمیدونستم هدفشون از اینکار چی بوده.تنها چیزی که باعث میشد اون اتاق با اتاق های معمولی کمی فرق بکنه،گیتار بزرگ و سیاه و سفیدی بود که گوشه اتاق روی یک سکوی کوچک قرار داشت.
    دوست داشتم به سمتش برم و براندازش کنم اما با اومدنم به پایین به اندازه کافی خودم رو در معرض خطر قرار داده بودم و نمیخواستم بیشتر از این لفتش بدم.پس با عجله به دنبال در یا چنین چیزی گشتم.وقتی در کوچک و قهوه ای رنگی رو گوشه اتاق دیدم سریع به سمتش رفتم و بازش کردم.با دیدن توالت فرنگی و حموم جداگانه خیالم راحت شد.سریع در رو بستم و تا جای ممکن کارم رو سریع انجام دادم. با دودلی به دوش حمام خیره شدم و بعد سرم رو تکون دادم.این دیگه زیادی ریسک میشد و حتما منو میدیدن.پس بیرون رفتم و با عجله رفتم تو راهرو و در اتاق رو بستم.میخواستم به سمت نردبان برم اما صدای صحبت کردن گنگی که از پایین شنیده میشد باعث شد ناخودآگاه بئایستم.[/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    Nora_78

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/07/28
    ارسالی ها
    287
    امتیاز واکنش
    7,334
    امتیاز
    531
    [HIDE-THANKS]پارت سی و هشتم

    به خودم نهیب زدم که راه بیافتم اما کنجکاوی مضخرفی افتاده بود به جونم.با چهره درهم پاورچین پاورچین به سمت راه پله رفتم.با احتیاط بسیار زیادی شروع کردم به پایین رفتن.وقتی رسیدم به پیچی که بعدش اتاق پذیرایی تو دیدم قرار میگرفت،ناخودآگاه قدمهامو آهسته تر برداشتم.سرکی کشیدم و به پذیرایی نگاهی انداختم.میتونستم تقریبا بخش کوچکی از مبل و صندلی ها و آشپزخونه رو ببینم. با دیدن کسی که روی مبل نشسته بود کم مونده بود چشمام از حدقه بزنه بیرون.باورم نمیشد .زانیار اینجا چیکار میکرد؟نکنه...نکنه اینجا خونه اون باشه؟
    وای نه بدبخت شدم اگه منو میدید کارم تموم بود.با پاهایی که رمقی توش نمونده بود به نرده ها تکیه زدم و با چشمای از حدقه در اومده بهش زل زدم.گوشام تیز شده بود ببینم چی داره به زن رو به روش میگه.این همون زنی بود که دیشب دیدم.زنه جوری ایستاده و به زانیار نگاه میکرد و بعضی وقتا سرش رو تکون میداد که انگار...انگار داشتن چیزی رو بهش محول میکردن.صدای زانیار رو شنیدم که میگفت:
    -دیگه یادآوری نمیکنم زهرا خانم.میدونی که اون چقدر برام اهمیت داره.نمیخوام حتی یک خش روش بیافته میفهمی چی میگم؟ سعی کن نهار و شامش رو همیشه سر وقت ببری تو اتاقش و بهش بدی.چند روز یکبار ببرش حموم فقط کافیه کمک کنی لباسش رو در بیاره دیگه خودش میتونه از پس حموم کردن بر بیاد.سعی کن همه توجه و تمرکزت روش باشه .
    اون زنه که اسمش زهرا خانم بود مطیعانه سرش رو تکون داد:
    -چشم آقا.هیچکدوم از حرفاتون رو فراموش نمیکنم.مثل تخم چشمام بهش رسیدگی میکنم.شما خیالتون راحت باشه. زانیار گوشیشو چک کرد و بعد از مکث کوتاهی گفت:
    -بعد از ماجرای چند روز پیش این خیلی خوش شانسیه که تونستیم بدون اینکه کسی بفهمه جمع و جورش کنیم.فامیلامون از شهرستان به بهانه تولد دنیز ریختن خونمون و تا آخر تابستون هستن.به دخترات اطلاع بده که تا اطلاع ثانوی اینجا هستی.ممکنه تا آخر تابستون باشه یا شایدم بیشتر.میخوام اصلا نگرانشون نباشی خودم دروادور هواشون رو دارم و نمیزارم کمبودی داشته باشن.اگه مهمون نمی اومد خونمون منم آندره رو از اون خونه خارج نمیکردم.اصلا دوست ندارم کسی از وجودش با خبر بشه میدونی که منظورم چیه؟
    زهرا خانم سرش رو علامت تایید تکان داد.زانیار دوباره گفت:
    -من دیگه کم کم باید برم.شب پرواز دارم و باید هر چه زودتر راه بیافتم.ممکنه کارم تو کانادا کمی طول بکشه خودت که در جریانی.شاید تا چند ماه دیگه برنگردم و شایدم بیشتر یا کمتر.تنها چیزی که ازت میخوام و الان اهمیت داره اینه که، همه تمرکز و توجهت رو بزاری رو آندره.نمیخوام وقتی از کانادا برگشتم ببینم شده پوست و استخون.
    زهرا خانم دوباره سرش رو تکون دادم:
    -چشم آقا خیالتون راحت. زانیار مکثی کرد و بعد بلند شد.لباس هاشو مرتب کرد و دستی به موهاش کشید.چمدان نسبتا کوچکی که کنارش بود رو گرفت و گوشیشو گذاشت تو جیبش.قبل از اینکه راه بیافته گفت:
    -فکر نمیکنم دیگه لازم باشه تذکر بدم چون خودت از اهمیت موضوع با خبری.در ضمن شب ها همه در و پنجره ها رو قفل کن و اگر در طول روز بیرون کاری نداشتی باز هم از قفل بودن در و پنجره ها اطمینان داشته باش.من دیگه باید برم.مواظب خودتون باشید.
    زانیار راه افتاد به سمت در خروجی و من درحالی که نفسم رو حبس کرده بودم خودم رو از دید خارج کردم و بعد تا جایی که میتونستم سریع و بی صدا به سمت طبقه بالا حرکت کردم.پاورچین پاورچین به سمت نردبان رفته و ازش بالا رفتم.زمانی که نفس نفس زنان بالاخره به اتاقک زیر شیروانی رسیدم،نردبان رو بالا کشیدم و در رو بستم.به سمت گوشه اتاق رفتم و از تشک ها بالا رفتم.روشون نشستم و درحالی که به بیرون زل زده بودم با خودم فکر کردم که خدارو شکر زانیار اینجا نموند وگرنه درصد پیدا شدنم خیلی بیشتر میشد.تو اون لحضه رفتن زانیار موضوعی بود که اهمیت زیادی نداشت و فقط پس ذهنم سرکی میکشید.تنها چیزی که درست مثل ناقوس تو سرم صدا میداد اسم آندره بود و اینکه میدونستم الان طبقه پایین تو یکی از اتاقا مثل دفه آخری که دیدمش با همون چشم های یخی و بی روحش به جلو زل زده. ---------------------------------------------------

    از شدت گرسنگی در حال مرگ بودم و با نگاهی به بیرون میدونستم که یک روز تمام هیچی نخوردم.باید میرفتم پایین و غذا میخوردم اما بعد از اتفاقی که دیشب افتاد ترس تو دلم افتاده بود و احساس بدی داشتم.اما نمیتونستم همینجوری بشینم و منتظر مرگم باشم.پس بلند شدم تا برم پایین.به قدری ضعف داشتم که قدم هامو با زور برمیداشتم.در رو باز کردم و به آهستگی سرکی کشیدم.وقتی دیدم کسی اونجا نیست،پایین رفتم و پاورچین پاورچین به سمت اتاق رفتم.از سوراخ کلید به داخلش نگاهی انداختم اما چیزی ندیدم.سرم رو تکون دادم و به سمت راه پله رفتم.تا جای ممکن سعی میکردم بی صدا راه برم و برای اینکه غژغژ راه نندازم تصمیمگرفتم از نرده ها سر بخورم تا پیچ بعدی.کار سختی بود و کم مونده بود بیافتم اما تونستم خودم رو کنترل کنم.
    به پذیرایی نگاهی انداختم و کسی رو ندیدم.درواقع خونه تو سکوت فرو رفته بود و صدایی شنیده نمیشد.حدس میزدم زهرا خانم رفته باشه تو اتاقش اما کمی تردید داشتم چون تازه سر شب بود.به سمت آشپزخونه رفتم و یک راست رفتم پیش یخچال.تقریبا همون چیزای دیشب توش بود با این تفاوت که امشب قابلمه لوبیا پلو نبود و به جاش ظرف بسیار بزرگی پر از پیتزای خونگی قرار داشت.با خوشحالی تکه ای برداشتم و گاز زدم.این میتونست من رو تا یک روز دیگه سیر کنه .
    به شدت وسوسه شده بودم همش رو بردارم اما این دیگه زیادی بی فکری بود پس تا جای ممکن سعی کردم ازش بخورم و معلوم نباشه کسی ازش برداشته.فقط امیدوار بودم زهرا خانم زن گیجی باشه و متوجه کم شدن غذا ها نشه. غذام رو با یک لیوان شربت تموم کردم و با آسودگی خیال آه کشیدم.حالا حس بهتری داشتم و تا فردا نیازی به غذا نداشتم. به سمت بیرون از آشپزخونه رفتم که صدایی رو شنیدم:
    -صبر کن پسرم.همین جا وایستا تا برم لباسات رو بیارم.میخوام یکم ببرمت بیرون.
    دستم رو گذاشتم جلوی دهانم و چشمهام لبریز از وحشت شد.صدا درست از داخل پذیرایی می اومد.با ین اوصاف نمیتونستم برم بیرون تا زمانی که اونا بیرون نرن.فقط خدا خدا میکردم نیاد تو آشپزخونه وگرنه فاتحم خونه میشد. به آهستگی سرکی کشیدم و به بیرون نگاهی انداختم.زهرا خانم رو دیدم که دو دستی بازوی آندره رو گرفته بود و بهش کمک میکرد رو مبل بشینه.چشمام با دیدنش درست مثل انیمیشن های کارتونی از حدقه زد بیرون و ستاره پرت کرد.
    معلوم بود تازه از حموم اومده بیرون چون قطرات آب رو بدنش دیده میشد و تنها یک شلوارک به پا داشت.نور آفتاب از پنجره بزرگ پذیرایی،روی قطرات آبِ بدن برهنش تابیده و تلالو زیبایی ایجاد کرده بود.موهای طلایی و نا مرتبش با وجود اینکه خیس بودند اما باز هم روی پیشانیش ریخته و جلوی چشمهاش رو گرفته بود.به مبل تکیه زد و مثل مجسمه منتظر موند.به همون شکل قبلی که دیده بودمش سرد و یخی رفتار میکرد انگار که اصلا تو این دنیا نبود.
    چشمهام ناخودآگاه رو بدنش زوم کرد.با اینکه عضلانی نبود اما اونقدری هم لاغر نبود که تو ذوق بزنه.بدون اینکه بفهمم دارم چیکار میکنم کمی خودم رو جلوتر کشیدم و زمزمه کردم:
    -ناکس عجب چیزیه.
    و بعد از چند ثانیه به خودم اومدم و مغزم هنگ کردم.من داشتم چیکار میکردم؟این دیگه چی بود که گفتم؟سریع چشم ازش گرفتم و عقب کشیدم.با حرص موهامو کشیدم و پس گردنی هم به خودم زدم.دختره احمق با این اوضاع و احوال وخیم اومده داره چشم چرونی میکنه.
    چند بار نفس عمیق کشیدم و دوباره سرک کشیدم. وقتی بهش نگاه کردم دیدم داره مستقیم به آشپزخونه نگاه میکنه و تا سرک کشیدم بهم زل زد.نفسم تو سـ*ـینه حبس شد و با چشمای از حدقه در اومده بهش نگاه کردم.میخکوب شده و توان حرکت کردن نداشتم.هر ان انتظار داشتم با اخم بلند شه و به سمتم حمله کنه اما در کمال ناباوری ،تنها با همون نگاه سردش بهم زل زد بدون اینکه هیچ حس یا تغییری تو صورتش دیده بشه.[/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    Nora_78

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/07/28
    ارسالی ها
    287
    امتیاز واکنش
    7,334
    امتیاز
    531
    [HIDE-THANKS]پارت سی و نهم

    وقتی دیدم همونجوری بهم زل زده کمی خیالم راحت شد و بالاخره به خودم اومدم.عقب کشیدم و نفس نفس زنان به گلوم چنگ زدم.احساس غریب و عجیبی داشتم.بیشتر از اینکه ترسیده باشم احساسی تازه و عجیب وجودم رو پر میکرد و ناخواسته باعث میشد هیجان زده بشم.دوست نداشتم این رو اعتراف کنم اما نمیدونم چی تو وجود این تندیس وجود داشت که باعث میشد بدون اینکه بخوام،به طرز وحشتناکی به سمتش جذب بشم.
    مشکل اینجا بود که بر اساس تجربه فهمیده بودم همینکه میبینمش فقط دوست دارم بهش زل بزنم. چند دقیقه ایستادم تا زنه بیاد بیرون و هردوشون برن بیرون.با احتیاط سرکی کشیدم و به پذیرایی نگاهی انداختم.دیدم دارن میرن بیرون و از در خروجی خارج میشن.آندره،تیشرت توسی رنگی پوشیده بود و با همون موهای خیس میرفت بیرون ناخودآگاه نگرانی خفیفی از بابت سرما خوردنش به سراغم اومد.دوباره پس گردنی محکمی به خودم زدم و رفتم تو پذیرایی.
    لحضه آخر که داشت بیرون میرفت،خیره خیره با همون نگاه بی حس و سردش بهم زل زده بود تا لحضه آخر که بیرون رفت.سری تکون دادم و به سمت راه پله دویدم. زمانی که به اتاقک زیر شیروانی رسیدم روی تشک هام پریدم و یکی از کتاب ها رو برداشتم و تصمیم گرفتم کمی کتاب بخونم تا ذهنم از اتفاقات اخیر منحرف بشه.
    کتاب رو ورق میزدم و کلمه ها رو میخوندم اما نمیتونستم از اومدن تصویر چهره آندره به روی صفحه کتاب جلوگیری کنم.کلمه ها و جمله ها رو میخوندم اما حتی یک ذره هم از موضوع کتاب نفهمیدم و فکرم از اتاقک زیر شیروانی پرکشیده و جایی بیرون از خونه سیر میکرد. چند دقیقه بعد کتاب رو بستم و گذاشتمش کنارم.چند ثانیه چشمهام رو بستم و به دیوار تکیه زدم.تصمیم گرفته بودم از این به بعد فقط و فقط شبها برم پایین اونم فقط زمانهایی که مطمئن باشم همشون خوابیدن و خطری تهدیدم نمیکنه.اصلا دوست نداشتم وقتی فقط چند روز از اومدنم به اونجا گذشته و این همه تلاش برای زنده موندن و گیر نیافتادن کردم،به این زودیا بازی رو ببازم.و بعد بدون اینکه خودم بخوام تنها چشمهای آندره تو ذهنم تداعی میشد و این سوال همیشگی که جوابی هم براش نداشتم،برام پیش می اومد که یک آدم چقدر میتونه سرد و بی روح باشه؟جوری که بایدن یک دخترک کثیف و ژولیده که سرتاسر لباس سفیدش به خون آغشته شده تنها بهش زل بزنه و حتی ذره ای جا نخوره؟آهی کشیدم و با بدنی کرخت روی تشک دراز کشیدم که شاید خوابم ببره و مدتی رو از شر این فکرهای عذاب آور خلاص بشم.[/HIDE-THANKS]

    [HIDE-THANKS]پارت چهل

    فصل هشتم دو هفته ای میشد که به اونجا اومده بودم و یک ماه از تابستان میگذشت.وضعیتم به همون وخامت قبل بود با این تفاوت که یک هفته پیش هرطور بود تونستم از کمد لباس زهرا خانم،یک دست لباس کش برم.هرچند اصلا از اینکه لباس های یک آدم غریبه رو بپوشم خوشم نمی اومد اما مثل باقی چیزای دیگه مجبور شدم باهاش کنار بیام.یک بولیز دکمه دار و شلوار گشاد سفید که مجبور شده بودم هر دو تا رو کوتاه و تنگ کنم.
    یه چند باری هم نزدیک بود گیر بیافتم اما خداروشکر تونستم جون سالم به در ببرم و هربار بیش از پیش احتیاط کنم.اما حالا اوضاع فرق میکرد.زهرا خانم دیگه مثل قبل بیخیال و گیج نبود چون با بی احتیاطی هایی که کرده بودم داشت کم کم میترسید و به همه چیز با دقت بیشتری نگاه میکرد.تصمیمم مبنی بر اینکه فقط شبا بیرون برم هنوز پا برجا بود اما متاسفانه چون کل خونه از جنس چوب بود،با هر قدمی که برمیداشتم سر و صدا بلند میشد.احساس میکردم لاغر تر شدم و حال و روزم به شدت وخیم بود.بعد از دو هفته که از اون مهمونی نحس میگذشت،موهام رنگ شونه به خودش ندیده بود و حسابی کثیف و ژولیده به نظر میرسید.
    تمام تنم بوی گند میداد و حالم از خودم بهم میخورد و تصمیم داشتم تو همین روزا هرطور شده یه حمومی برم.چون با این اوصاف اگه نمیرفتم حموم صد در صد کپک میزدم یا از بوی گند خودم میمیردم. از خدا ممنون بودم که اون کارتون پر از کتاب اینجا قرار داشت و میتونستم اینجوری راحت تر اوقاتم رو سپری کنم.کتاب هایی مثل گرگ و میش،جنگ و صلح،بر باد رفته ، گوژپشت نتردام ،غرور و تعصب،پیرمرد و دریا،صد سال تنهایی و سری کتابهای هری پاتر که عاشقشون شده بودم.
    درواقع بیشتر وقتم رو با کتاب خوندن میگذروندم جوریکه گاهی اوقات اصلا نمیدونستم زمان چطورمیگذره و تنها وقتی شکمم شروع میکرد به قار و قور کردن به خودم می اومدم.فقط زمان هایی رو برای بیرون رفتن انتخاب میکردم که زهرا خانم یا رفته باشه بیرون یا خواب باشه.که کم خطرترین زمان،زمان هایی بود که همراه آندره میرفتن بیرون تا هوا بخورن. و حالا ساعت هشت شب بود و من فقط صبح وقتی زهرا خانم رفته بود حموم رفتم پایین و لقمه کوچکی کره و مربا خوردم. باید میرفتم پایین اما مثل همیشه ترس عمیقی وجودم رو پر کرده بود.کتاب رو باز گذاشتم و بلند شدم.لباس هام رو مرتب کردم و موهای ژولیدم رو انداختم پشت گوشم.در رو باز کردم و با دقت گوش دادم.امیدوار بودم شام خورده باشن و رفته باشن تو اتاقاشون.رفتم پایین و به سمت راه پله رفتم.هرچقدر گوش میدادم صدایی نمیشنیدم و امیدم بیشتر میشد.
    با احتیاط بسیار زیادی پله ها رو طی کردم و رفتم پایین.کسی تو پذیرایی نبود ا ما چراغ آشپزخونه روشن بود.با قدمهای سریع به سمت آشپزخونه رفتم و یخچال رو باز کردم.مقدار زیادی گوشت سرخ شده دیدم اما با دیدن روغن ماسیده شده ی روش،از خوردنش امتناع کردم.یک قابلمه بزرگ پر از برنج هم دیده میشد که اون رو ترجیح دادم.پس بشقابی که همیشه توش غذا هامو میبردم بالا رو پر از برنج کردم و با تردید تکه ای گوشت هم گذاشتم روش. در یخچال رو بستم و تا جای ممکن سریع به سمت طبقه بالا رفتم.داشتم از پله ها بالا میرفتم که یهو در اتاق زهرا خانم باز شد و با وحشت تو پذیرایی سرک کشید و تقریبا تو همون نگاه اول من رو دید.
    منکه کم مونده بود سکته کنم،فرار رو بر قرار ترجیح دادم و به سمت طبقه بالا دویدم بدون اینکه به سر و صدایی بلندی که راه انداخته بودم توجه کنم. زمانی که به طبقه بالا رسیدم به وضوح صدای قدمهایی شتاب زده رو شنیدم که از پله ها بالا میومد.با هراس بسیار زیادی به سمت نردبان دویدم و ازش بالا رفتم.همینکه نردبان رو بالا کشیدم و در رو بستم زهرا خانم دوید تو راهرو و در اتاقک زیر شیروانی رو دید که بسته شد.امیدوار بودم نتونه بیاد بالا اما متاسفانه نردبان اونقدری بالا نمی اومد که دستش بهش نرسه خصوصا اینکه زن نسبتا قد بلندی بود.وقتی صدای قدمهای نا مطمئنش رو شنیدم که روی پارکت به سمت دریچه می اومد،با وحشت بلند شدم تا جایی برای قایم شدن پیدا کنم.قلبم جوری میتپید که میخواست از حلقم بزنه بیرون.اول از همه چراغ رو خاموش کردم تا دیده نشم و بعد به سمت دریچه رفتم و با تقلای بسیار زیادی درحالی که روی چند تا جعبه ایستاده بودم،بستمش.پریدم پایین و بشقاب غذا و کتاب هایی که کنار تشک ها پخش شده بود رو برداشتم و به اطراف نگاه کردم. شنیدم که نردبان پایین رفت و همراهش هم در اتاقک باز شد.با هراس به سمت تاریک ترین گوشه اتاق رفتم و در یکی از جعبه های خالی رو باز کردم.خودم رو چپوندم توش و درش رو بستم.
    تاریکی و سکوت مطلق همه جا رو فرا گرفته بود و میدونستم زهراخانم داره داخل اتاقک رو نگاه میکنه.بعد جیر جیر کوتاهی شنیده که فهمیدم اومده تو اتاقک.با وحشت به تاریکی زل زدم و از خدا تمنا کردم که بهم رحم کنه و گیر نیافتم.فکرم به سرعت کار میکرد و داشتم دنبال راهی میگشتم که زهرا خانم رو بفرستم پایین و اینکار جز با ترسوندنش میسر نمیشد.
    میدونستم زن گیر و ریز بینی بود و احتمالا تا کل اتاق رو زیر و رو نمیکرد دست بردار نبود. صدای قدم هاشو شنیدم که داشت به سمت تشک های نازنینم میرفت.صدای لرزان و ترسیدش رو شنیدم: -خدای من.این دیگه چیه؟ممکنه قبل از اینکه بیام تو این خونه کسی اینجا بوده باشه؟ فکرم با سرعت اطراف اتاق میگشت و یاد لباس سفید و خون آلودم افتادم.
    ( وای)کشداری گفتم و ترس بیشتری افتاد تو جونم.یادم رفته بود اون رو بردارم و حتما لباس رو دیده.دوباره شروع کرد به قدم زدن تو اتاق.صداشو شنیدم:
    -کی اینجاست؟دیدمت که اومدی بالا.ببین...هرچی که هستی من ...من ازت...ن...نمیترسم.قرآن همراهمه و میتونم از این خونه پرتت کنم بیرون.[/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا