شعر دفتر اشعار سعید مطوری!

  • شروع کننده موضوع Diba
  • بازدیدها 3,797
  • پاسخ ها 248
  • تاریخ شروع

Diba

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/04/15
ارسالی ها
86,552
امتیاز واکنش
46,640
امتیاز
1,242
نگاهم منتظرم

و امواج بیقرار دریا

و غروبی که خورشید را

کم کم در دریا فرو می برد

تا طلوع چند ساعت مانده؟

ساعتم را در غروب جا گذاشته ام

نگاهم به لاک پشتی که آرام آرام

به سمت دریا ثانیه ها را

زیر پاهایش له میکند

ناله های زمان

من و تنهایی

لاکپشت به دریا رسید

و من هنوز هم منتظر طلوعم...
 
  • پیشنهادات
  • Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    شب /من/صدای فروغ

    تب /من/افکاری شلوغ

    من مسافر سرزمین فروغم

    ونگاه مشتاقم را

    به دو گیلاس گوشواره اش

    در احساس نشسته ام

    ولبخند تلخش میبرد مرا

    به نوشتن شعری

    از دفتر تنهایی...

    من در امواج شعرش

    قایقی میرانم

    تا برسم به ساحل تنهایی اش

    وبرگ/برگ احساسم را

    به زردی بنشینم

    ودر ظلم زن بودنش

    مرد را محاکمه بکنم

    به جفای هدیه ی خدا...

    آه پری قصه اش

    در روزگارش

    چه تنهاست

    و من میدانم

    فروغ با پری غصه اش

    شب میمیرد

    در حسرت یک بـ..وسـ..ـه

    وروز زنده می شود

    به امید یک بـ..وسـ..ـه...

     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    در زمانی مانده ام

    تا به تقدیر تکیه بزنم

    در قطره های اشکم

    با نگاهی نفس بکشم

    می شوم امواجی از خاطراتت

    تا به صخره های احساس بزنم

    من پراکنده خواهم شد

    در قطره های متلاشی اشکم

    من آغوشی را آرزو دارم که مرا

    سخت فشرده سازد

    تا به عشقی اولین باز گردم...

     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    شب تاریک وغم انگیز....

    تو برایم ا زتنهایی گفتی

    از بی وفایی...

    عشقی نا تمام

    در غمت آمیختم

    با تو نغمه ی درد را

    ناله کردم....

    با اشکت ،اشک ریختم

    در تنهایت همسفرم

    آری تو تنها نیستی....

    طاقت اشکم را نداشتی

    در درونت غمی بزرگ

    و باز......

    در درونت غرق شدم

    از گذر ظاهرت گذشتم

    تو نخواستی

    غمم را

    گفتی از شادی

    هر دو خندیدیم...

    اما...

    هر دو در درون غمگینیم

    چرا؟.....

    این همه بی وفایی...

    دستی بر گونه ی خیسم

    دستان تو....

    پاک کردی اشکهایم

    نگاهت کردم

    گونه ات دریای از اشک

    آبشار اشک بر زمین....

    آه...

    چقدر تنهایی.....

    گذشتم ز خود

    با تنهایت یکی شدم

    گفتمت: تنهانیستی

    با تو از ساحلم گفتم

    آن آرامش....

    گفتی :من طوفانم

    طوفانی از تنهایی

    غم..

    گریه..

    باز گونه های خیس تو

    و اشک من...

    گفتی به خاطرت...

    طوفانت نسیمی شد

    بر ساحلم..

    آرامش ساحلم

    هدیه برای نسیمت..

    تو خسته ،ولی شاد

    به خوابی شیرین

    فرو رفتی..........

     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    جدای آغاز راه بود

    راه خیلی سخت بود

    شب وتنهایی در مسیر

    آخ که اگر ماه نبود

    ستاره ها مونس راهم

    سکوت همدمم بود

    سکوتی سرشار از او

    هنگامی که،گریه جاری بود

    راه پر از خار وسنگ

    وای اگر درد تو نبود

    سنگینی کوله بار عشقت با من

    پشتم می شکست،اگر یادت نبود

    از دور کلبه ای با چراغ زیبا

    چه می شد،اگر کلبه ی تو بود

    هرچه می رفتم دورتر می شد

    قافل از اینکه بر چرخی سوار بود

    چرخ سرنوشت دورش کرد زمن

    چرا که همیشه جدای با من بود

    آهسته، نفس زنان و خسته

    در راهم و آواز جغدی در گوشم بود

    شومی راه آغاز شد ومن

    به خود گفتم، جدای از تو بود؟

    این راه مرا به کجا خواهد برد

    ای کاش در مسیر او بود

    نه اگر بود این مسیر نبود
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    رفتن آغاز راه جدایی

    اشک...گریه...تنهایی

    حسرت تنها ماندگاری آن لحظه ها

    برای گفتن نا گفته ها...

    رفتن از بی وفایی بود؟...

    بی وفایی واین همه عشق وحسرت!!!

    نه نبود...

    نبودنت سکوت لحظه هاست

    فریاد نا گفته هاست

    آه...

    دیگر نمی بینمت

    حتی برای گفتن... یک کلمه

    که بگویمت:

    دوستت دارم...

    جدایی شاید از تو نبود...

     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    در دورترین...نقطه ام

    واندیشه ات مرا

    به روزی خاکستری میبرد

    من خاکسترم اما

    ببین تو درونم را

    من شعله ی فریادم

    در پی داد در بیدادم

    صدای زنجیر می آید

    ومن نگاهم را

    به پنجره ی بسته

    سالهاست دوخته ام...

     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    دربیکران چشمات

    رفتم از این ولایت

    ولایتی که با او

    کردم من این حکایت

    عاشق ترین تو بودی

    اما کردی شکایت

    من همدم تو بودم

    به من نکردی عادت

    ای آشنای امروز

    نگذار برم به غربت

    غربت برام کشنده

    ندارم هیچ سلامت

    بگذار به تو بگم من

    کردم به تو عادت

    عادت برام شیرین بود

    با من نکن ملامت

    شیرین من تو بودی

    شیرین تر از لبانت

    چشمان من به تو بود

    دیدن تو سعادت

    ردی زدی به قلبم

    رفتم به بی نهایت

    کاش می شد می موندم

    نمی رفتم به سرعت

    تا من به سر بلندی

    می گفتم این حکایت

     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    تنم می سوزد در خورشید انتظار

    وبا حرکتش به سمت غروب

    تمامی تنم می شود تبدار

    پاشویه های امید در لحظه هایم

    آرامم نمیکند و بی تاب است تنم...

    در ایست عشق

    به مرگ افکارم میرسم

    وباتابوت بی وفایی

    بر دوش لحظه ها سوارم

    ودر بانگ ملامت های دیگران

    چه سخت میرم

    به گور تنهایی...
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    اشک ،غم میچینددر چشمانم

    من در بیکران نگاهم

    از درختان پاییزی

    غمی در دل دارم

    که زرد می شوند در آن

    برگ برگ چهره ام

    در کنار پایم اشک میچکد

    ودستانمان خوشه ی پروین میچیند

    از آسمان

    که راه برد مرا به مشرقی

    از تولد یک خورشید

    تا با نورش گرما بدهم

    تن سرمازده ام را...

    شب در خود چه رازی دارد

    که تا وقت سحر

    خوشه ی اشک می فشارم

    در بستر تنهایی

    وساقی می شود تمامی اشک من

    در میکده ی درد ها

    تنم را نوشید*نی میخواهی

    تا پیاله پر کنی ساعت تنهایت را

    وبی وفایی بد مـسـ*ـتی توست

    بگذار ترانه شوم برای تو

    تا بدانی دوستت دارم…

    "ای آشنای من بیا

    عشق وصفای من بیا

    گفتم به تو ای مهربان

    با یک صدای من بیا

    خسته از این روز وشبام

    دلگیر از این سوز وتبام

    از دوریت خسته دلم

    بگو به من کجا بیام

    در روز قراری بگذاریم

    عشقی در دلها بیاریم

    میان جمع عاشقان

    شقایقها را بکاریم"

    ونگاه من به رفتنت

    تو در مغرب نقطه شده ای…
     

    برخی موضوعات مشابه

    بالا