رمان روح سرگردان | M.abdi کاربر انجمن نگاه دانلود

  • شروع کننده موضوع Mabdi
  • بازدیدها 823
  • پاسخ ها 30
  • تاریخ شروع
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Mabdi

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2019/07/25
ارسالی ها
34
امتیاز واکنش
333
امتیاز
191
سن
20
نام رمان : روح سرگردان
نویسنده: م.عبدی کاربرانجمن نگاه دانلود
ناظر: @HàđīS
ژانر: عاشقانه، فانتری
خلاصه : مردیث وود دختر هجده ساله ای با یک قابلیت منحصر به فرد است. روح او می تواند آگاهانه از بدنش جدا شود و به هر جایی سفر کند . یک روز کاملا اتفاقی او در یکی از این سفر های کوتاه که «روح گردی» می نامد به یک مرد عجیب برمی خورد که می تواند او را در حالت روح خود ببیند! نه چندان بعد، مردیث از طریق دوستان روحش می فهمد که آن مرد فرشته مقرب عزرائیل که ملقب به «آقای مورتم» است بوده و...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • *PArlA

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/03/30
    ارسالی ها
    5,097
    امتیاز واکنش
    51,479
    امتیاز
    1,281
    سن
    30
    محل سکونت
    Sis nation
    به‌نام‌خدا

    275074_263419_231444_bcy_nax_danlud.jpg




    نویسنده‌ی گرامی! ضمن خوشامدگویی به شما، سپاس از اعتماد و انتشار اثر خود در انجمن وزین نگاه دانلود.

    خواهشمند است قبل از آغاز به کار نگارش، قوانین زیر را بادقت مطالعه نمایید:

    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    دقت به این نکات و رعایت تمامی این موارد الزامی است؛ چراکه علاوه بر حفظ نظم و انسجام انجمن، تمامی ابهامات شما از قبیل:
    چگونگی داشتن جلد؛
    به نقد گذاشتن
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    ؛
    تگ گرفتن؛
    ویرایش؛
    پایان کار و سایر مسائل مربوط به
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    رفع خواهد شد. بااین‌حال می‌توانید پرسش‌ها، درخواست‌ها و مشکلات خود را در
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    عنوان نمایید.

    پیروز و برقرار باشید.
    «گروه کتاب نگاه دانلود»
     

    پیوست ها

    • p7rz_231444_bcy_nax_danlud.jpg
      p7rz_231444_bcy_nax_danlud.jpg
      177.6 کیلوبایت · بازدیدها: 176
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Mabdi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/07/25
    ارسالی ها
    34
    امتیاز واکنش
    333
    امتیاز
    191
    سن
    20
    پارت اول
    :::::::::::::::
    تا به حال این حس را داشته اید که انگار بین زمان و فضا معلق هستید؛ آن هم درحالی که فقط روی تختتان دراز کشیده و به سقف خیره شده اید؟
    خب، من در این حس یک حرفه ای هستم. با دهانی نیمه باز به سقف سفید خیره بودم انگار که یک اثر هنری با ارزش و گران قیمت بود.
    البته من همیشه رنگ سفید را تحسین می کردم ولی خب... موضوع این نبود.
    موضوع هیچ وقت این نبوده است.
    سعی می کنم در سفیدی سقف غرق شوم و بوی شمع معطر من را جداً یاد اقیانوس می اندازد‌.

    صدای موج دریا از هندزفری های که درون گوشم بود شنیده می شد. صدای نرم حرکت آرام و موذیانه آب از بین سنگ ها و رسیدن شان به شن گرم و نرم ساحل.
    از طرفی دیگر سوختن هیزم ها در آتش را می شنوم و گرمایش را تصور می کنم.
    کم کم چشمانم را می بندم و ثانیه ای بعد، وقتی آن ها را می گشایم خود را در جای کاملا متفاوتی از اتاقم پیدا می کنم.
    روی شن و ماسه های نرم کنار ساحل دراز کشیده ام و خورشید درون آسمان درحال غروب است. پاچه های شلوار خانگیم را تا زده و خیلی نزدیک به آب نشستم، طوری که وقتی موج های اقیانوس‌ به ساحل برمی گشتند پاهایم را نوازش می کردند.
    در فاصله چند متری ام نیز آتش کوچکی بود که چند نفر دورش حلقه زده بودند و به سوختن هیزم ها و پیچیدن بوی چوب سوخته در هوا می نگریدند.
    آسمان نیز به هنگام غروب صورتی رنگ شده بود و یک جورایی آدم را یاد دیزنی لند می انداخت! همه هم اطراف جایی که نشسته بودم مشغول عکس گرفتن و خندیدن بود‌. همه به نظر خوشحال می آمدند اما من...
    آرام نگاهم را به آب تیره اقیانوس می دوزم و نفس عمیقی می کشم. موج ها رام و آرام شده اند، انگار که منتظر حرکت بعدی من بودند.
    ولی خب به نظر هیچ کس جز من متوجه این موضوع نشده بود که درواقع یک روال همیشگی بود. مردم هیچ وقت متوجه چیز هایی که من می شدم نمی شدند. یا شاید هم خیلی ساده اهمیت نمی دادند و من همیشه همه چیز را پیچیده می کردم.
    آهی کشیدم و همراهش برای آخرین بار در امروز بوی اقیانوس را به شش هایم کشیدم. بعد خودم را روی شن ها رها کردم و چشمانم را بستم. باید زود برمی گشتم، امروز روز گشت و گذار طولانی نبود.
    چشمانم را بستم و لحظه ای بعد دوباره هندزفری هایم را در گوش هایم احساس کردم. دیگر روی شن ها نبودم، بلکه روی تختم در اتاق دراز کشیده بودم. پلک زدم و چشمانم را گشودم.
    بله. در اتاق بودم. نگاهم را در اطراف چرخاندم. دو طرف تختم کوه های عظیم و بلندی از کتاب بود. از آن جایی که قفسه هایم پر شده بودند مجبوراً دست به دامن زمین شده بودم.
    بالای تختم پنجره کوچکی بود که نسیم خنکی از طریقش به داخل می وزید. جوراب های کلفت رنگی ام را از روی زمین برداشتم و درحالی که آن ها را پایم می کردم از تخت پایین رفتم.
    کف اتاق پارکت بود ولی پدر گلیم کوچکی خریده و آن را در وسط اتاق گذاشته بود تا از لیز خوردن من در حداقل بعضی از نواحی جلوگیری کند.
    از اتاق بیرون رفتم و در راهروی تنگ خانه خودم را به پله ها رساندم.
    - مردیث؟
    صدای پدر بود که نامم را فریاد می زد.
    سعی کردم آرام باشم و مودبانه جواب بدهم:
    - اینجام بابا، دارم میام پایین.
     

    Mabdi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/07/25
    ارسالی ها
    34
    امتیاز واکنش
    333
    امتیاز
    191
    سن
    20
    پارت دوم
    :::::::::::
    تن صدایش آرام شد و وقتی از پله ها پایین رفتم او را دیدم که لبخند زده بود:
    - اوه بیدار شدی؟ خوبه بیا عصرونه بخوریم.
    پدر به شدت روی وعده های غذایی حساس بود. به لطف او و غذاهای گیاهی اش من در سن هیجده، کمری باریک و بدنی قابل قبول داشتم. نه این که خیلی هم اهمیت بدهم!
    خانه ما یک خانه نقلی دو طبقه با دو اتاق در طبقه بالا و یک آشپزخانه و نشیمن تنگ و کوچک در طبقه پایین بود. یعنی خانه شاید سر جمع هشتاد متر می شد ولی خب از بخاطر وضع مالی نبود، پدر همیشه خانه های کوچک را دوست داشت.
    احتمالا بخاطر این که فقط خودمان دوتا بودیم و او هم بیشتر مواقع سر کار بود نمی خواست ریسک یه خانه بزرگ را بکند و جان من را با دزدها در خطر بیندازد.
    صندلی چوبی پشت اپن را بیرون کشیدم و رویش نشستم. پدر هم لیوان شیرم را پر کرد و بشقاب بيسکوئيت های مورد علاقه ام را به سمتم هل داد.
    جرعه ای از شیر نوشیدم و بعد با پشت دستم لب هایم را تمیز کردم:
    - خب، کار و بار چطوره؟
    - مثل همیشه‌. درواقع امشب هم یه محموله پزشکی رو باید تحویل بدم. تو چیکارا می کنی عجیب غریب؟
    این که پدر من را "عجیب غریب" صدا می زد اصلا اذیتم نمی کرد. خب مگه دروغ بود؟ من واقعا هم خیلی عجیب غریب بودم.
    لب هایم را به بیخیالی تکان دادم:
    - منم مثل همیشه. فیلم می بینم، کتاب می خونم.
    - اوه دختر! اگه نمی خوای بری دانشگاه خب نرو، ولی حداقل چند تا دوست پیدا کن. تو که نمی خوای یه هشتاد ساله مجرد و بی اخلاق تنها باشی؟
    - پدر، من دوست ندارم با بقیه دوست باشم. بقیه هم دوست ندارن با من دوست باشن. این یک درک متقابله و هر دو طرف خوشحالن، سعی کن باهاش کنار بیای.
    درکش می کردم، نگران من بود. ولی خب جای نگرانی ای نیست چون من واقعا بدون داشتن دوست هم خوشحال بودم. بزرگترین ِِِلـ*ـذت برای من هم‌نشینی و دوستی خودم بودم، نه کس دیگری.
    پدر نیز مرا بخاطر دوری از اجتماع و اخلاق های ضد و نقیضم عجیب غریب صدا می زد، ولی کوچک ترین ایده ای هم نداشت که قابلیتی که من را واقعا به یک عجیب غریب تبدیل می کند چیست.
    درواقع، هیچ کس هیچ ایده ای نداشت و نمی دانست. این تنها راز من بود که آن را با خودم به گور می بردم.
    درواقع، وقتی از نگاه یه غریبه به قضیه نگاه می کردم خیلی ترسناک و فلج کننده بود ولی خب به خودی خود از آن ِِِِِِِِلـ*ـذت می بردم.
    اگر برایتان سوال پیش آمده که راجب چه دارم اینقدر حرف می زنم، برایتان توضیح می دم.
    می گویند وقتی آدم خواب است روح از بدن جدا می شود و کارهایی انجام می دهد، ولی ما آن ها را بخاطر نمی آوردیم. در مورد من، این موضوع کمی فرق داشت.
    فکر کنم اولین بار آن را وقتی هشت سالم بود تجربه کردم. درحالی که روی کاناپه خوابم بـرده بود و تلویزیون جلویم مستند پخش می کرد، به خودم آمدم و در جنگل بیدار شدم.
    می دانستم که خواب نیست. واقعی بودنش را با تک تک سلول هایم حس می کردم زیرا می توانستم بوی خاک نم خورده را به ریه هایم بکشم. می توانستم تنه نیم خیس درختان از باران کمی پیش را لمس کنم. از هر آن چیزی که در تمام عمرم احساس کرده بودم واقعی تر بود!
    البته که من وحشت کردم. نمی دانستم کجا هستم یا اصلا چطور به آن جا رفتم. در آخر هم دوباره روی زمین خیس خوابم برد و وقتی دوباره بیدار شدم این دفعه روی کاناپه و سر جای اولم بودم.
    خیلی طول کشید تا بتوانم بفهمم چیست و چطور کنترلش کنم، ولی نهایتا با آن ترکیب شدم و کنار آمدم.
    به لطف این قدرتم خیلی جاها رفتم که در زندگی عادی شاید هیچ وقت فرصت دیدنشان را پیدا نمی کردم.
    تنها فرقش این است که موقع دید و بازدید هایم هیچ کس من را نمی بیند و آه خدا، چقدر که من راجب این قضیه خوشحالم!
    من عملا یک روح نامرئی بودم که می توانستم هرکاری می خواهم بکنم و هیچ کس متوجه نمی شد.
    قبول دارم که هر چیزی اولش ترسناک است، به درک، حتی وقتی برای اولین بار می خواهی ماشین هم برانی وحشتناک است ولی خب در طی زمان کنترل هر چیزی دست آدمی می آید. به خودت میای و میبینی آن چیز ترسناک به منبع لـ*ـذت و خوشی ات تبدیل شده است.
    روح گردی من نیز اینگونه بود.
     

    Mabdi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/07/25
    ارسالی ها
    34
    امتیاز واکنش
    333
    امتیاز
    191
    سن
    20
    پارت سوم
    ::::::::::::
    در بین لـ*ـذت بردنم از این قضیه، در موردش تحقیق هم کردم. تنها چیزی که پیدا کردم نتیجه هایی بود که می گفت من توهمی هستم چرا که جدا شدن روح از بدن و کنترل آن از نظر علمی امری غیر ممکن بود که تا به حال اتفاق نیفتاده است ... البته به جز ... خب .. وقتی که کسی بمیرد.
    آن وقت، روح از بدن جدا می شود و تمام کارایی که من الان قادر به آن ها هستم را می توان انجام داد .
    این بعد از چندین و چند مصاحبه با کسانی که از مرگ برگشتند ثابت شده است. تنها مشکل این تئوری این بود که من زنده هستم.
    خلاصه اش کنم، تا به حال نتوانستم توضیحی برای این قضیه پیدا کنم. بعد از صرف عصرانه با پدر، به اتاقم برگشتم . یکی از کتاب های جدیدی که خریده بودم را برداشتم و مشغول خواندن شدم.
    موضوع کتاب عاشقانه و احساسی بود. پر از فداکاری و پنهان کاری برای صلاح یکدیگر. به شخصه معتقدم این دو چیز همیشه کار را سخت و خراب می کنند.
    یعنی آن زمانی که نقش اصلی با خودش می گوید " اگر من خودم تنها به این موضوع رسیدگی کنم و به او نگویم برایش بهتر است"، دقیقا همان موقع کار خراب می شود. هیچ کس نمی تواند جای هیچ کس تصمیم بگیرد . اگر بگیرد، کار خراب می شود.
    ولی به نظر می آید که آدم های عاشق خیلی به این کار علاقه دارند! نمی دانم، شاید هم علاقه و عشق باعث می شود فکر کنی حق داری برای کس دیگری تصمیم بگیری.
    با این که در حالی که آن کتاب را می خواندم و نطق می دادم خیلی منطقی به نظر می آمدم، ولی به طرز عجیبی حس می کردم روزی به شکلی عاشق می شوم، که تمام کار های عاشقانه ای که الان به سخره می گیرم را انجام می دهم !
    کتاب را در صفحه چهل و سه رها کردم و به پشت روی گلیم وسط اتاق دراز کشیدم . به رسم عادت شروع به خیال پردازی های همیشگی کردم. در خیال هایم مردم مرا این گونه که هستم پذیرفته بودند و پدر مرا عجیب غریب صدا نمی زد. در خیال هایم مادر هنوز زنده بود...
    با فکر او باز هم بی اختیار دستم را مشت کردم و پلک هایم را به هم فشردم.
    تنها حادثه غم انگیز و درد آور زندگی من... یازده سال پیش وقتی پدر مثل همیشه سر کار بود، من و مادر برای آخر هفته به کوه های نزدیک شهر رفتیم.
    جایی که رفتیم قرار نبود خطرناک باشد، ولی برف ناگهان شروع به باریدن کرد. طوری که در کمتر نیم ساعت همه جا پوشیده از برف شد و ما در راه گیر کردیم.
    بادی که می از طرف شمال می وزید درخت ها را تکان می داد و در نتیجه شاخه سنگین یکی از آن ها شکست و روی پای مادر افتاد. جراحت پایش آن قدر وخیم بود که نمی توانست حرکت کند و من هم برای به تنهایی نجات دادن خودم خیلی بچه بودم پس او تصمیم گرفت تا حداقل یکی مان از آن جا زنده بیرون برود و تمام لباس های گرمش را تن من کرد.
    تیم امداد ما را یک روز بعد پیدا کرد . مادر کاملا مرده بود ولی من در لحظه های آخر به لطف احیای گروه پزشکی به زندگی بر گشتم.
    به زندگی برگشتم اما هیچ وقت هیچ چیز مثل قبل نشد... پدر یک فرشته است و من این را قبول دارم ولی هیچ وقت نمی توانست جای مادر را پر کند.
    تلاشش را هم کرد ولی نتوانست و حال نتیجه اش شد من، دختری بی هیچ دوست که دبیرستان را تمام کرده و قصد ادامه تحصیل ندارد. گرچه استعداد کوچکی در نویسندگی داشتم و ممکن بود در آینده ای کتاب خود را چاپ کنم . از آن جایی که ایده های دیوانه وار زیاد داشتم، احتمالا بیشتر از هری پاتر فروش می کردم .
    فکر هایم که متوقف شدند، متوجه شدم چشمانم بخاطر پلک نزدن می سوزد . ساعتی می شد به سقف خیره شده بودم ... آه سقف عزیز!
    نیم نگاهی از پنجره به آسمان تیره انداختم و به آرامی بلند شدم . تقه ای به در خورد و پشت بندش صدای کلفت پدر آمد:
    - هی عزیزم، می تونم بیام تو ؟
    - هوم، بیا.
     

    Mabdi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/07/25
    ارسالی ها
    34
    امتیاز واکنش
    333
    امتیاز
    191
    سن
    20
    پارت چهارم
    ::::::::::::::::
    در را آهسته گشود و سرش را از میان آن داخل آورد. ریش های پروفسوری اش را زده بود و حال صورت گردش بدون ریش شبیه یک توپ بسکتبال شده بود.
    چشمان قهوه ای گرمش را تنگ کرد و گفت :
    - من کمی دیگه می زنم به جاده ... چیزی نیاز نداری؟
    - ممنون بابا، من خوبم.
    - زنگ زدم خاله لورا، الانا دیگه باید برسه .
    غر زدم :
    - بابا من هیجده سالمه، فکر کنم خودم بتونم تنها خونه زنده بمونم !
    پدر خندید :
    - فکرشم نکن عجیب غريب . من دیگه میرم، دوستت دارم قند عسل.
    جوابش را ندادم و او هم منتظر جواب نماند و در را بست . خاله لورا زن مهربانی بود ولی ترجیح می دادم تنها باشم چرا که در آن صورت می توانستم مدت بیشتری بگردم.
    یک بار به مدت نصف روز روح گردی کردم و وقتی برگشتم پدرم را دیدم که وحشت زده بالای سرم ایستاده است . با این که نبض داشتم ولی گویا با فریاد هایش هم از خواب بلند نشدم...
    از آن جایی که نمی خواستم خاله لورا را هم اینطور بترسانم، بهتر بود گردش امشبم کوتاه باشد.
    خیلی از سر زدن پدر نگذشته بود که تقه ای به در خورد و بعد خاله لورا به نرمی خودش را از لای در وارد اتاق کرد :
    - هي ...
    خاله لورا درست شبیه مادرم بود . پوست گندمی، موهای بلوند فر ، چشمانی کشیده به رنگ مشکی، گونه های برجسته و لبخندی همیشگی.
    من اما اصلا شبیه مادر نبودم . یا حتی پدر ... پوست من سفید رنگ پریده و موهایم مشکی صاف بود.
    چشمانم به رنگ سبز لجنی بود و لب های بزرگ و گوشتی ام همیشه مانند پوستم رنگ پریده بودند.
    سعی کردم تا چهره ام مثل همیشه از خود راضی و بداخلاق نباشد:
    - خاله ... ممنون که اومدی .
    - اوه همیشه عزیزم ! گرسنه نیستی؟
    - مرسی ولی یه چیزایی خوردم ... کمی دیگه می رم بخوابم .
    سر تکان داد:
    - خیلی خب . من بیرونم، اگه چیزی نیاز داشتی صدام بزن .
    - باشه ... ممنون.
    با لبخند عمیقی که روی لبش بود سر تکان داد و از اتاق بیرون رفت. با این که چهل و خورده ای سال داشت و مجرد بود هم همیشه با نشاط و مهربان بود.
    سرزنده بودن او یک جورایی به من دلگرمی می داد که تنها ماندن تا آخر عمر آن قدر هم چیز بدی نباشد.
    نیم نگاهی به ساعت انداختم . عقربه کوچک روی نه و عقربه بزرگ روی سه بود.
    از روی زمین بلند شدم و از کشوی قفل دار درون میز تحریر، دفتر خاطراتم را بیرون کشیدم . سنگین بود و جلد چرم قهوه ای اش همیشه بوی چوب سوخته می داد.
    آن را گشودم و تا رسیدن به یک صفحه سفید ورق زدم :
    "خاطرات عزیز.
    امروز حس عجیبی دارد . تفاوتی با روزهای دیگر ندارد اما من حس عجیبی راجبش دارم . ظهر برای مدت کوتاهی به سواحل جنوبی رفتم و مردم را دیدم. با خودم فکر کردم شاید دلیل عجیب بودن امروز را بفهمم ولی هیچ اتفاقی نیفتاد و البته مردم هم مثل همیشه بودند و مرا ندیدند ... فکر می کنم که عجیبی امروز به خواب شب قبلم مربوط باشد. بله، دوباره همان خواب همیشگی
    مردی در سایه و دود به سمت من می آید و من با این که صدایش را نمی شنوم، حس می کنم که می گوید "زمان تو تمام شده است"
    ولی هنوز هم نمی دانم منظورش چیست.
     

    Mabdi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/07/25
    ارسالی ها
    34
    امتیاز واکنش
    333
    امتیاز
    191
    سن
    20
    پارت پنجم
    ::::::::::::::
    پدر باز هم برای کار از خانه رفت و از خاله لورا در خواست کرد تا شب را با من بماند و از من مراقبت کند. وقت زیادی ندارم، اگر بخواهم در آرامش مدتی را بگردم باید کمی دیگر به خواب بروم . -سیزدهم ماه سوم سال دو هزار و بیستم-"
    دفتر خاطراتم را به کشو برمی گردانم و بعد از خاموش کردن چراغ ها به آرامی زیر پتو می خزم. هندزفری هایم را در گوشم می گذارم و این دفعه صدای متفاوتی را پخش می کنم.
    صدای برخورد مداوم قطار روی ریل در گوشم می پیچید . نسیم قوی ای از درون پنجره به داخل می وزد به شکلی که می توانم آن را بشنوم . در قطاری که در حال گذر از کنار دریاچه است، صدای جیر جیرک ها به خوبی شنیده می شود.
    آن قدر روی صداها تمرکز می کنم که کم کم وزش باد روی صورتم حس می شود. حال صدای برخورد قطار با ریل واضح تر ولی نرم تر شنیده می شود. به آرامی پلک می زنم و چشمانم را باز می کنم. رو به روی خود می توانم سقف آهنی قطار را ببینم.
    در جای گرمی هستم که بی شباهت به تختم نیست پس قبل از این که گردنم را بچرخانم تخمین می زنم که در یکی از کابین ها و روی تخت طبقه اول باشم. به نرمی سرم را می چرخانم ولی در کمال تعجب با مردی کنارم مواجه می شوم. چشمانم گرد می شود...
    این اولین باری بود که اینقدر نزدیک به مردم ظاهر می شدم! بی اختیار شروع به تجزیه تحلیل صورت مرد می کنم . چیز عجیبی راجب او وجود دارد که میخکوبم کرده است!
    مرد روی پهلو دراز کشیده بود و هیکل تنومندش تمام تخت را پوشانده بود به طوری که کاملا به او چسبیده بودم . موهای مشکی فرش شاید تا روی گردنش می رسید، احتمالا به طور معمول آن را می بست چرا که فر موهایش درشت بود.
    صورت زمخت و مردانه اش با زخمی روی گونه اش پوشیده شده بود و مرد حتی در خواب هم ابروهای پهن مشکی اش را در هم کشیده بود. نکته قابل توجه دیگر این بود که به عنوان کسی که خواب است؛ لباس زیادی به تن داشت!
    پیراهن رسمی مشکی به تن داشت و نه تنها آن ها را تا نزده بود ، بلکه دستکش های چرمش را هم هنوز به دست داشت. احتمالا آدم وسواسی بود وگرنه دلیل دیگری برای این گونه خوابیدن وجود نداشت. چندین بار پلک زدم و بالاخره به خودم آمدم. با این که مردم مرا نمی دیدند اما نمی توانستم بگویم که حضور چنین طولانی مانندم آن هم در این حد نزدیک به خود را حس نمی کنند.
    با این که احساس کردن عضله های بازوی مرد از روی پیراهن وسوسه بر انگیز بود؛ اما محتاطانه نیم خیز شدم تا از روی تخت پایین بروم . لحظه ای با تاسف سر تکان دادم و زیرلب گفتم :
    - یه جوری یواش و ساکتم که انگار قراره بشن...
    قبل از این که بتوانم جمله ام را کامل کنم، توسط نیروی بزرگی به تخت کوبیده شدم! آن قدر ناگهانی و پر قدرت که برای لحظاتی نمی توانستم نفس بکشم. مرد مرا آن قدر سخت به تخت کوبیده بود که می توانستم فلز های زیر تخت را در کمر خود احساس کنم که عجیب ترین و واقعی ترین اتفاقی بود که تا به حال در حین روح گردی برایم اتفاق افتاده بود.
    چشمان مشکی مرد مانند یک شکارچی به من دوخته شده بود و دست بزرگ و مردانه اش هنوز به قفسه سـ*ـینه ام فشرده می شد... بی توجه به دردی که در بدنم پیچیده بود، با خود فکر کردم:
    - چطور منو گرفت؟؟
    برای لحظه ای در سکوت، با چشمان و دهانی باز از درد و صورتی رنگ پریده به چشمان سیاه غیردوستانه او خیره بودم. هیچ ایده ای نداشتم که چه خبر است؟! مرد به آرامی جا به جا شد . حال به طور کامل روی من خیمه زده بود و با یکی از دستانش من را به تخت میخ کرده بود، به طوری که نمی توانستم تکان بخورم . چشمانش را ریز کرد و نگاهی عجیب نثار چشمانم کرد:
    - کی هستی؟ تو تخت من چیکار می کنی؟
    گویا همه چیز روی دور آرام رفته بود . کمی که فشارش دستم کم شد، توانستم هوا را به ریه هایم بکشم.
     
    آخرین ویرایش:

    Mabdi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/07/25
    ارسالی ها
    34
    امتیاز واکنش
    333
    امتیاز
    191
    سن
    20
    پارت ششم
    ::::::::::::
    اولین بار بود که همچین چیزی را تجربه می کردم. مردم هیچ وقت نمی توانستند مرا لمس کنند و ببینند... حال چه عوض شده بود؟
    چطور می توانستم این قضیه را توضیح بدهم؟ حس سنگینی دست مرد روی قفسه سـ*ـینه ام عجیب بود. گویا در یک زمان هم آن را حس می کردم و هم نمی کردم...هر آن منتظر بودم دستش از من رد بشود ولی این طور نشد.
    او که از سکوت من کلافه - شاید هم خشمگین شده بود با نگاهی درنده و صدایی زمخت غريد :
    - حرف می زنی یا مجبورت کنم؟
    - نه .. نه .. من گیج شدم. تو چطور منو می بینی؟
    - نمی دونم، شاید چون دوتا چشم دارم؟
    ولی چهره اش به کسی که در حال مزاح است نمی خورد. هنوز هم سرد و خشن، با نگاهی سیاه و غیردوستانه به من خیره بود.
    چند بار پلک زدم... اوه خدا، باید چه می کردم؟ مغزم در عرض یک ثانیه از کار افتاده بود . او که از نگاه هاج و واج و سکوت من عصبی شده بود، بلند شد و یقه تیشرت مرا گرفت و پشت سرش بلند کرد.
    تخت های دیگر کابین بسته بودند و همین او را مجاب کرد تا به راحتی مرا به دیواره آهنی قطار بکوبد.
    بعد، دستانش را دو طرف سرم گذاشتم و در حالی که مرا بین بازوانش قفل کرده بود، هشدار گونه گفت :
    -ببین منو... بهتره شروع به حرف زدن کنی وگرنه عواقبش پای خودته بچه!
    اگر پنج دقیقه قبل بود و فکر می کردم که هنوز هم نامرئی هستم احتمالا نمی ترسیدم ولی حال که می دانستم، قامت بلند و بدن تنومند و عضلانی مرد - که با لباس های مشکی پوشیده شده بود - ترسناک به نظر می آمد. احتمالا تا به آن لحظه متوجه نشده بودم چقدر کوتاه و ضعیف هستم ... سرم که مقابل سـ*ـینه اش قرار داشت را به سختی عقب تر کشیدم و هول شده گفتم :
    - آم.. ببین... یه اشتباهی شده ! من قصد نداشتم...
    قبل از این که بتوانم جمله ام را کامل کنم، تقه ای به در کابین خورد و سر من و مرد همزمان به سمت در برگشت. صدای محترمانه و صافی از بیرون آمد :
    - می تونم بیام تو، آقای مورتم؟
    آقای مورتم؟ خب به حتم می توانم بگویم این اسم عجیبی بود و به نظر آمریکایی نمی آمد. مردی که به تازگی متوجه شده بودم نام خانوادگی اش مورتم است، بی آن که حالتش را عوض کند یا حداقل کمی با فاصله تر از من بایستد، با صدایی ثابت و چهره ای خشن گفت:
    - بیا تو لی.
    مرد پشت در - لی- در را کشید و وقتی آن را باز کرد ، به آرامی قدمی داخل گذاشت . لباس هایش نشان می داد که یکی از کارکنان است و چهره اش نشان می داد که او یک مرد آسیایی است.
    به نرمی و محترمانه پرسید :
    - همه چیز مرتبه؟ خانوم هازل گفتن از اتاقتون صدای کوبیده شدن می اومده!
    مرد قدمی عقب رفت و یکی از دستانش را از دیوار جدا کرد تا مرا در دید لی قرار بدهد :
    - به مزاحم تو کابینم دارم!
    لی متعجب نگاهش را دور کابین چرخاند و بعد به آهستگی گفت:
    - کدوم مزاحم قربان؟!
    حال آقای مورتم هم حداقل به اندازه من متعجب بود . برای لحظه ای اوهم نتوانست چیزی بگوید، سرش را بر گرداند و با شک به چشمانم نگاه کرد... نگاهش آن قدر تیز و نافذ بود که برای لحظه ای حس کردم چشمانم سیاهی می رود . انگار که نگاهش روی چشمانم سنگینی می کرد !
    در حالی که انتظار داشتم وحشت کند و به لی بگوید که من دقیقا کنارش ایستاده ام، به او خیره ماندم ولی او بعد از گذشت دقیقه ای، گلویش را صاف کرد و خونسرد به لی نگاه کرد :
    - فکر کنم یه شب تاب بود. حالا دیگه رفته!
     

    Mabdi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/07/25
    ارسالی ها
    34
    امتیاز واکنش
    333
    امتیاز
    191
    سن
    20
    پارت هفتم
    ::::::::::::::

    - اوه... متوجهم. ما اطراف دریاچه هستم، احتمالا بهتره تا موقعی که از کنارش رد می شیم پنجره رو ببندید.
    - ممنون لی، می تونی بری . به خانوم هازل اطمینان بده می تونه بقیه شب رو در آرامش سپری کنه!
    - حتما. شب خوبی داشته باشین قربان. لی بیرون رفت و در را پشت سرش بست.
    حال من و آقای مورتم دوباره تنها من که در این پنج دقیقه عقلم از کار افتاده بود و تنها هاج و واج مانده بودم؛ به او نگاه کردم و یکه خوردم گفتم :
    - باورم نمی شه... اینجا چه خبره؟
    به آرامی قدمی عقب رفت ولی اخم هایش غلیظ تر شدند . حال دست به سـ*ـینه وسط کابین ایستاده بود و با جدیت به من خیره مانده بود . چشمان سیاهش ترسی عجیب به مخاطب القا می کرد و بدن تنومند و لباس های مشکی اش او را مرموز و ترسناک می کرد .
    چند بار بی آن که چیزی بگویم پلک زدم و بعد به آرامی قدمی از دیوار فاصله گرفتم:
    - تو... می تونی روح هارو ببینی؟
    نگاهش بی حوصله و غیردوستانه بود. فکر نمی کردم بتواند اخم هایش را بیشتر در هم بکشد ولی متوجه شدم که اشتباه می کنم چرا که با اخمی خیلی غلیظ - خم شد و دفترچه ای را از روی تخت بالا برداشت :
    - کارم ایجاب می کنه! حالا بگو ببینم بچه، اسمت چیه و کی مردی؟
    - او کی فکر کنم یه سوء تفاهم پیش اومده آقای... مورتم... من نمردم!!
    حال او بود که یکه خورده به من نگاه می کرد . با این که نمی دانستم آن مرد کیست و چگونه راجب این چیز ها اطلاعات دارد یا حتی چطور می تواند مرا ببیند، اما به نظر می آمد باید سریع خودم را برایش توجیه کنم پس با لحنی نرم گفتم :
    - وقتی می خوابم، می تونم جدا شدن روح از بدنمو حس کنم و کنترلش کنم . از بچگیم همینطور بوده... وگرنه من کاملا زنده ام!
    آقای مورتم نفس عمیقی کشید . برای لحظه ای طولانی، چهره اش هیچ حسی را نشان نمی داد . نمی توانستم بگویم به چه چیزی فکر می کند، فقط می دانستم که آن نگاه میخ ترسناکش واقعا آزار دهنده بود.
    درباره هویت او حدس هایی داشتم ولی برای پیش داوری زود بود . احتمالا تا چند دقیقه دیگر، خودش خودش را معرفی می کرد پس لزومی به تفکر زیاد نداشت . نفس عمیق دیگری گرفت و بالاخره آرام تکان خورد و گفت :
    - این خوب نیست.
    - می شه به من توضیح بدی چه خبره؟ تو کی هستی؟
    دفترچه ای که در دستش بود جلد چرم مشکی داشت و قطور بود. بدون نگاه کردن به درونش هم می توانستم بگویم چیز های مهمی درونش است چرا که اولین چیزی بود که آقای مورتم آن را برداشت و حال هم در حال فشردن آن در مشتش بود.
    آقای مورتم دستانش را پشت کمرش قفل کرد و با نگاهی جدی و سرد به چشمانم خیره شد و گفت :
    - مطمئن نیستم برای شنیدنش آماده باشی روح سرگردان.
    یکه خورده گردنم را تابی دادم و غریدم :
    - روح سر گردان؟ خیلی خب حالا دیگه ما مشکل پیدا کردیم! کسی یادت نداده چطور با یه خانم حرف بزنی؟
    - نه. ولی تو هم یه خانم نیستی! تو فقط یه بچه ای.
    دیگر داد نمی زد و خشمگین نگاه نمی کرد، در واقع کاملا خونسرد بود و متمدنانه صحبت می کرد ولی واقعا حس می کردم مورد توهین شدید قرار گرفته ام . بچه؟ اگر اینقدر مغزم در گیر هویت او نبود ، احتمالا او را می کشتم . قبل از این که بتوانم به او بتویم، نگاهی به ساعت مچی اش انداخت و گفت :
    - هر چقدر بیشتر خارج از بدنت باشی، جسمت ضعیف تر می شه. باید برگردی!
    و به سمت چمدانش رفت ولی من متعجب دنبالش کردم .
     
    آخرین ویرایش:

    Mabdi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/07/25
    ارسالی ها
    34
    امتیاز واکنش
    333
    امتیاز
    191
    سن
    20
    پارت هشتم
    :::::::::

    - صبر کن! من هنوز جواب هیچ کدوم سوالامو نگرفتم...
    قصد کردم بازویش را بگیرم تا او را به سمت خودم بچرخانم ولی قبل از اینکه انگشتانم حتی پیراهنش را لمس کنند، ضربه محکمی با آرنجش به شکمم زد و مرا چند قدم به عقب پرتاب کرد.
    این دفعه خودم را کنترل کردم و زمین نخوردم ولی درد شدیدی در شکمم پیچید و باعث شد آرام ناله کنم.
    چهره او اما برافروخته بود و به نظر پشیمان نمی آمد:
    - هیچ وقت. به . من . دست. نزن! شنیدی روح سرگردان؟
    با حرص غریدم :
    - شنیدم آقای عوضی ! از اون جایی که مشکلی با زدن زن ها نداری، مطمئنا به مشکل جدی داری.
    - بزن به چاک و گرنه برات خوب تموم نمی شه!
    صدایش جدی بود و مرا به فکر کردن واداشت- با شناخت کوچکی که از او پیدا کردم، دریافتم که احتمالا تهدیدش را عملی می کرد.
    پس به سمت تخت رفتم و بدون توجه به درد شکمم روی آن دراز کشیدم . آقای مور تم ایستاد و موشکافانه به من خیره شد . قبل از این که چشمانم را ببندم، هشدار گونه گفتم:
    - این موضوع اینجا تموم نشد . خیلی زود پیدات می کنم و مجبور می شی به سوالام جواب بدی!
    کمی بعد وقتی چشم گشودم در اتاقم بودم و شاید نیم ساعت از رفتنم می گذشت. از آن جایی که بدنم درد می کرد، فهمیدم که هر اتفاقی که برای روحم بیفتد، برای جسمم هم می افتد. که به این معنی بود که اگر در حالت روح بمیرم، جسمم هم میمیرد.
    تا به آن لحظه به این موضوع فکر نکرده بودم ولی حال که توسط یک غریبه افسار گسیخته و عجیب مورد ضرب و شتم قرار گرفته بودم به نظر خیلی منطقی می آمد . در جایم نیم خیز شدم و شکه پیشانی ام را لمس کردم :
    - چطور می تونه منو ببینه؟ و بهم دست بزنه؟ چطور ؟!
    او را تهدید کردم که او را پیدا خواهم کرد ولی نمی دانستم چطور . معمولا باید برای رفتن به جای مد نظر روی صدای شبیه به آن مکان یا حداقل صداهای اطراف تمرکز کنم ولی من هیچی از آن مرد نداشتم!
    نه صدای ضبط شده ای که گوش بدهم نه تصویری که نگاه کنم... با این حال، به طور عجیبی حس می کردم که او را پیدا خواهم کرد . او جالب ترین اتفاقی بود که در تمام عمرم بر سرم آمد ، محال ممکن بود رهایش کنم.
    آن قدر فکر و خیال کردم که به خواب رفتم. صبح به زور خاله لوری بیدار شدم . در جایم نشستم و با چشمانی نیمه باز و صدای خواب آلود غر زدم :
    - چه خبره خاله؟ خوابم میاد !
    - دیگر ظهر شده، چه خوابی؟ پاشو پاشو باید بری خرید کنی.
    حال چشمانم تا آخرین درجه باز شده بود :
    - خرید؟ من ؟!
    - پس کی؟ آخرین باری که بیرون رفتی کی بوده خانوم جوان؟
    و پتو را از رویم کنار زد و به زور مرا از تخت بیرون کشید. بعد از این که دست و صورتم را شستم و مسواک زدم، جلوی آینه ایستادم و با بی حوصلگی موهایم را بستم. باورم نمی شد داشت مرا مجبور می کرد تا خانه را ترک کنم و به خرید بروم.
    حقیقتا آن قدر در خانه مانده بودم و در جسمم بیرون نرفته بودم که نمی دانستم چه چیزی انتظارم را می کشد. ممکن بود فکر کنم مثل همیشه نامرئی هستم و کار احمقانه ای بکنم!
    آه، در آن صورت خیلی بد می شد. البته که به قدری که انتظار داشتم بد نبود. گویا وقتی با یک هودی مشکی و شرتک جین بیرون بروی و سرت را جلوی خودت نگه داری برای مردم نامرئی می شوی.
    یک جورایی از این که حتی وقتی به طور معمول در خیابان قدم می زنم دیده نمی شوم خوشحال شدم.
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا