رمان روح ولدرمورت و اژدها سوار | ❤️Ava20 نویسنده انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

❤️Ava20

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/03/16
ارسالی ها
387
امتیاز واکنش
18,132
امتیاز
715
سن
27
محل سکونت
تركيه
ادل _ نبایدم بدونی ، تو واقعا قاتی کردی ، بیا بریم پیش عمو کاسپین ، باید بفهمی چه بلایی داره سرت میاد.
الکا _ فکر کنم این شاهزاده دروغین بیشتر میتونه کمکمون کنه ، اون از همه چیز خبر داره.
ادل نگران دستش را گرفت:
ادل _ الکا داری منو میترسونی ، بیا بریم اینجا برای منو تو امن نیست.
الکا بلند شد که نگاه ادل به نشان اژدهای روی بازویش افتاد ، متعجب لب زد:
ادل _ این چیه الکا ؟
الکا رد نگاهش را دنبال کرد ، نشان را تازه دید ، چشمان گرد شده اش را به ادل دوخت و گفت:
الکا _ نمیدونم ! این از کجا اومد.
ادل دستی به نشان کشید:
ادل _ خیلی قشنگه ، انگار واقعا تو یه سواری ! سرنوشتت اینه.
در باز و کاسپین سراسیمه وارد شد ، با دیدن الکا در آن لباس اشک در چشمانش جمع شد اما باز هم از عصبانیتش کم نکرد ، به سمت الکا رفت و سیلی محکمی به صورتش کوبید ، الکا با ترس به عقب پرت شد ، صدای ترسناک تسکا بلند شد ، با فریاد خشمگین به سمت کاسپین حمله کرد و یقه اش را گرفت:
تسکا _ به چه جراتی زدی توی گوشش ؟ نمیدونی اون دختر کیه ؟ تو حتی حق نداشتی بهش دست بزنی.
کاسپین _ اون دخترمه ، حق دارم هرکاری باهاش بکنم.
تسکا غرید و کاسپین را کوبید به کمد گوشه اتاق ، الکا دوید و بازوی تسکا را گرفت:
الکا _ چیکار داری میکنی اون پدر منه ، بهش دست نزن.
تسکا آرام شد و سر جایش ایستاد ، دلش نمیخواست حتی یک خراش کوچک هم روی تن و بدن الکا بیفتد ، کاسپین با خشم بلند شد و دست الکا را گرفت ،بدون هیچ حرفی به سمت خانه اش براه افتاد ، ادل هم وقتی دید الکا در امنیت است به سمت خانه اش براه افتاد ، الکا را وارد خانه کرد و در را هم محکم بست ، انقدر از دست الکا رنجیده و ناراحت بود که دیگر نمیخواست حرف بزند ، الکا خودش به حرف آمد ، دستش را نشان داد و گفت:
الکا _ چرا پدر ؟ چرا از من مخفی کردین ؟
کاسپین که تمام شب را نخوابیده بود با سردردی نشست روی صندلی ، نگرانی برای الکا که تنها دارایی اش در تمام دنیا بود داشت او را از پای در میاورد.
کاسپین _ برای اینکه نجاتت بدم ، تو خبر نداری سوار بودن ممنوعه و حکمش اعدامه ؟ خیلی وقته که سواری وجود نداره همشونو کشتن ، من نمیتونم بشینمو ببینم که تنها دخترم هم کشته بشه.
الکا _ این مربوط به من میشد پدر ، تو حق نداشتی جای من تصمیم بگیری.
کاسپین دخترش را در آغـ*ـوش گرفت تا چشمان پر از اشکش را نبیند ، بـ..وسـ..ـه ای روی سرش نشاند.
کاسپین _ من نجاتت میدم الکا ، نمیذارم به دست پادشاه بیفتی ، کاری میکنم که دوباره برگردیم به زندگی عادی که سالهای پیش با مادرت داشتیم.
الکا عصبی خودش را از آغـ*ـوش گرم پدرش خارج کرد ، کمی عقب رفت و گفت:
الکا _ اما من نمیخوام ، من میخوام اژدهامو پیدا کنم و بشم یه سوار ، من اونو با جون و دل قبول میکنم.
جلوی چشمان شوک زده پدرش به سمت در رفت ، در را باز کرد و آخرین تیرش را هم به سمت قلب پدرش شلیک کرد:
الکا _ اسم من الکا نیست ، از این به بعد من ارورا هستم ، سوار اژدها.
سپس خارج شد و در را محکم کوبید ، زانوان کاسپین خم شد و روی زمین نشست ، الکا هم همانند کلارا همسر عزیزش لجباز و یک دنده بود ، همیشه هم بدنبال ماجراجویی و موضوعات تازه بود ، این عادات به الکا هم منتقل شده بود ، چشمانش را بست ، قطره اشک لجبازی روی گونه مردانه اش نشست ،دیگر نمیتوانست با توانایی های الکا بجنگد ، باید قبول میکرد ، دیگر الکایش را باید با یک اژدها قبول میکرد !
***
تسکا ظرف میوه روی میز را محکم پس زد ، ظرف با صدای بدی شکست و میوه های خوشمزه تماما روی زمین پخش شدند ، نفس نفس زنان دستش را روی میز گذاشت و خطاب به سربازش گفت:
تسکا _ اون نباید دست روش بلند میکرد ، نباید.
سرباز _ اون با یه سیلی نمیمیره نترسین ، در ضمن اون دخترو تحویل پدرش دادین ، چطوری میخواین نقشه اتون رو عملی کنین ؟
تسکا _ حرفام تاثیر زیادی داشت ، برمیگرده.
سرباز ناباور چشمانش را در حلقه چرخاند که متوجه ایستادن الکا در درگاه دروازه عمارت شد ، متعجب از حرفهای تسکا چشمانش را دوسه بار باز و بسته کرد ، وقتی مطمئن شد به سمتش دوید.
الکا _ بهم بگو کجا میتونم پیداش کنم ؟
تسکا همانطور که به میز تکیه داده بود گفت:
تسکا _ بهت کمک میکنم.
الکا _ چرا کمک میکنی ؟ اصلا چرا منو تحویل پادشاه نمیدی ؟ اون پول زیادی بابت این کار بهت میده.
تسکا _ من طرف تو ام.
الکا که بحث را بی هدف میدید فقط افزود:
الکا _ تو منو نمیشناسی‌.
تسکا نزدیک شد ، کنار صورت زیبا و کودکانه اش ایستاد ، او نسبت به تسکا بی اندازه بی تجربه بود ، روزها و وقایع ترسناکی انتظارش را میکشید وقایعی که زندگیش را به کل تغییر میداد.
تسکا _ من میشناسمت ، تو یه سواری درست مثل من !
سپس قفسه سـ*ـینه اش را کمی برهنه کرد ، الکا متعجب به نشان اژدهای قدرتمند خیره شد ، نشان قدیمی اما پر از خاطره بود , دوباره گذشته همانند خوره به جان تسکا افتاد ، صدای برادر کوچکش در گوشهایش زنگ میزد !
الکا _ پس تو هم مثل منی ، اسمت چیه ؟
تسکا _ انور ( onur).
الکا لبخندی زد ، تسکا به یکی از سربازانش اشاره کرد ، او الکا را تا اتاقش راهنمایی میکرد ، دستان تسکا مشت شد و به میز چوبی بزرگ دوازده نفری تکیه داد ، سرش را پایین برد ، دلش نمیخواست به گذشته برود اما دیدن و حس کردن وجود الکا او را اتوماتیک به گذشته ها میبرد صدای سرباز روی افکارش خش انداخت:
سرباز _ اسمتو غلط گفتی.
تسکا _ این اسم واقعی منه ، تسکا فقط یه لقبه ، لقبی که منو از گذشته هام دور میکنه.
سرباز _ چرا از گذشته ات فرار میکنی ؟
تسکا بی جواب به سمت اتاقش براه افتاد ، دلش نمیخواست بیشتر از آن به گذشته اش نزدیک شود او تمام آن اتفاقات سنگین را فراموش کرده و گودال عمیقی را برای آنها ساخته بود.
***
جادوگران و ساحره های بزرگ و قدرتمند شاه ادمونت ردیف و با احترام ایستاده بودند ، متنظر دستوری از طرف شاه ، اما تمام فکر و ذکر شاه پیش پسرش بود که جسمش در کنارش بود و اما افکارش خیلی دورتر سیر میکردند ، اهمی کرد که مارتین تکانی خورد ، دستی به صورتش کشید و به صدای شاه ادمونت گوش فرا داد:
شاه ادمونت _ جادوگر روشنایی ، حرف بزن.
جادوگر روشنایی که پیرمرد روشنفکری بود کمی تکان خورد و سپس گفت:
جادوگر روشنایی _ اعلاحضرت همانطور که دستور دادید تمام مرزهای ما مجهز به قدرت من و زیر دستانم هستند ، روشنایی باعث میشه کسی جرات نکنه به ما حمله کنه ، تمام خائنین رو درجا میسوزونه.
شاه سری به معنای درست است تکان داد و سپس از جادوگران دیگر سوالاتی پرسید ، او انتظار داشت مارتین نهایت استفاده را از این جلسات ارزشمندببرد ، اما متاسفانه مارتین اصلا علاقه ای به چنین موضوعات نداشت ، دلش میخواست بفهمد چه بلایی قرار است سر تنها دوستش بیاید ! بعد از جلسه به سمت خروجی براه افتاد که شاه با صدای نرمی فرزندش را صدا زد ، مارتین ناچار به کنار پادشاه رفت و گوش فرا داد:
شاه ادمونت _ خیلی نا آروم و مضطربی ، چرا مارتین ؟
مارتین آب دهانش را قورت داد ، نمیخواست به اشتباه هم که شده چیزی در مورد الکا بگوید.
مارتین _ چیزی نشده پدر ، فقط کمی حوصله ام سر رفته.
شاه ادمونت باور نکرد اما دستش را روی شانه پسرش نهاد و ادامه داد.
_ یادت باشه یه شاهزاده با مردم معمولی خیلی فرق داره ، تو باید همه چیو یاد بگیری ، میبینم که اصلا حواست به کارای من نیست.
مارتین _ ببخشید قول میدم ادامه اش ندم.
سپس اجازه گرفت و به سمت اتاقش براه افتاد ، نمیدانست چرا علاقه ای به مسائل کشوری ندارد ، این موضوع هم خودش و هم شاه و ملکه را نگران کرده بود ، به سمت خانه کاسپین رفت ، در خانه اش باز و اطراف کاملا بهم ریخته بود ، نگاهی به گایوس که گوشه ای ایستاده بود کرد ، گایوس به نشان احترام سرش را کمی خم کرد ، آن شاهزاده بی تجربه را همانند فرزند خودش دوست داشت ، مارتین جوانی بود با چشمان عسلی و پوست سفید ، قد متوسط واندام نسبتا لاغر ، به سمت خانه دوید و گفت:
مارتین _ چه اتفاقی افتاده گایوس ؟
گایوس _ الکا رفته ، اون یکیو پیدا کرده که بهش کمک میکنه سوار واقعی بشه ، کاسپین دیوونه شده.
مارتین به سمت خانه رفت و واردش شد ، همه جا بهم ریخته و کثیف شده بود ، گویا کسی عصبی آنجا را بهم ریخته ، کاسپین گوشه ای نشسته و سرش رابا یک دستش گرفته بود ، کنارش زانو زد.
مارتین _ آقای کاسپین.
کاسپین تازه به خودش آمد ، به سرعت برخاست و تعظیم کوچکی کرد ، بدنش میلرزید و کنترلی روی حرکاتش نداشت.
کاسپین _ اعلاحضرت ، متاسفم شمارو ندیدم.
 
  • پیشنهادات
  • ❤️Ava20

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/03/16
    ارسالی ها
    387
    امتیاز واکنش
    18,132
    امتیاز
    715
    سن
    27
    محل سکونت
    تركيه
    مارتین دلسوزانه افزود:
    مارتین _ راحت باشید ، من میرم میارمش ، بهتون قول میدم.
    چشمان کاسپین درخشید اما با بیاد آوردن اینکه مارتین فرزند کسی است که همسر مهربانش را کشته مجدد دلش خون شد ، اگر الکا میفهمید قاتل مادرش کیست مطمئنا مارتین را میکشت.
    کاسپین _ اگر اینکارو کنید هرچیزی که بخواید رو بهتون میدم ، حتی اگه جونم باشه ، الکا تنها کسیه که توی این دنیای بزرگ و ظالم دارم.
    مارتین دستش را روی شانه اش گذاشت و فشرد:
    مارتین _ این فقط بخاطر شما نیست ، الکا بهترین دوست منه.
    کاسپین چشمانش را با خوشحالی روی هم گذاشت ، از همیشه خوشحالتر بود ، نمیدانست چرا انقدر به حرفهای مارتین اعتماد دارد ، شاید باور داشت که الکا واقعا مارتین را بهترین دوست خودش میداند و بخاطر او دست از کارهایش میکشد.
    ***
    الکا پشت دیوار ایستاد ، بازوی عضلانی تسکا جلوی رویش را گرفته بود و نمیگذاشت براحتی جلویش را ببیند:
    الکا _ اونور ، میشه دستتو بیاری پایین ؟ هیچی نمیبینم.
    تسکا _ یک لحظه صبر کن ما توی دنیای انسانهاییم ، اگه اونا مارو پیدا کنن خیلی بد میشه.
    الکا _ اما صورت و شکل اونا دقیقا کپی ماست ، فرقشون چیه !؟
    تسکا که حال انور شده بود کمی از دیوار فاصله گرفت تا آدمهایی که نزدیکشان بودندن متوجه شان نشوند.
    تسکا _ ببین ارورا ، اونا سالها پیش جادو و جادوگری رو دیده بودن و میشناختند ، وقتی رفته رفته دنیاها تغییر کرد و اونا دیگه مارو ندیدن به همه کارها وجادوهای ما میگن افسانه ! یعنی چیزی که دود شده رفته هوا و یا به نحوی وجود نداره ، اگه الان اونا مارو ببینن و بشناسن خیلی خطرناک میشه برای ما ،میتونن قدرت و جا‌دوهای مارو بر علیه ما استفاده کنن و دنیامونو نابود کنن ، حالا فهمیدی ؟!
    الکا که از حرفهای طولانی تسکا خسته شده بود سری تکان داد و زیر لب افزود:
    الکا _ همه اینارو طوری تعریف میکنی انگار که شاهد همه اتفاقات بودی !
    تسکا _ من مطالعه رو دوست دارم !
    سپس مجدد به سمت جایی که هدفش بود نگریست ، موزه ای بزرگ که اخرین تخم اژدها در آن نگه داری میشد ! باید منتظر میبود که موزه بسته شود ،ساعتی نشستند و سپس بالاخره زمان رفتن به داخل رسید ، موزه تعطیل و آخرین نفرش هم خارج شد و سوت زنان به سمت خانه رفت ، تسکا به کنار دررفت ، قفل بزرگی داشت ، چشمانش را بست و دستش را به سمت قفل گرفت، وردی خواند که قفل آرام آرام آب شد ، در باز شد و همگی وارد شدند ، الکا باهیجان به تمامی اشیا با ارزش موزه خیره شده بود ، دلش میخواست قصه تمام آن اشکال را بفهمد ، تسکا دقایقی راه رفت و سپس کنار شیشه ای بزرگ ایستاد ، چشمانش برق زد ، چیزی که سالها پیش دیده بود را مجدد میدید ، لبخند خطرناکی زد و زیر لب گفت:
    تسکا _ دارم به روز کشتنت نزدیک میشم لوگان.
    الکا _ لوگان کیه !؟
    متوجه آمدن الکا نشده بود ، کمی دستپاچه گفت:
    تسکا _ هیچکس فقط اشتباه لفظی بود ، ببین این آخرین تخم اژدهاست که تورو انتخاب کرده.
    الکا نگاهی به تخم اژدها کرد و لبخند زد ، تخم آبی رنگ بزرگی که به شکل زیبایی روی یک پایه شیشه ای بزرگ قرار گرفته بود ، تسکا مجدد دستش را بالابرد و همان ورد را خواند ، شیشه کم کم آب و تخم اژدها آزاد شد ، الکا مسخ شده به سمتش رفت ، انگار نیروی عجیبی او را به سمت تخم اژدها میکشاند ،دستش را رویش گذاشت و چشمانش را بست ، تخم از سردی به گرمی گرایید ، قدرت را به خوبی در وجودش حس میکرد ، کم کم آن موجود کوچک در تخم اژدها را هم حس کرد ، میتوانست تکان هایش را از روی تخم هم تشخیص دهد ، صدای تسکا او را از افکارش خارج کرد:
    تسکا _ باید بریم ، اژدهاتو در آغـ*ـوش بگیر.
    بلافاصله صدای مردی بگوش رسید:
    مرد _ ایست ! کی اونجاست !؟
    به سرعت مردی با لباس نگهبان دوید و اسلحه اش را خارج کرد:
    _ شما کی هستین ؟! اون تخم رو بزار سر جاش.
    تسکا به یکی از یارانش اشاره کرد و یارش با شمشیر برنده ای به سمتش هجوم برد ، نگهبان بلافاصله شروع به شلیک کرد اما یار تسکا به قدری حرفه ای بود که تمام تیرهایش را با شمشیر دفع میکرد ، تند و سریع به سمتش دوید و از ناحیه سر تا پا او را به دو نیم تقسیم کرد ، الکا که وحشت کرده بود باکشیده شدنش توسط تسکا به خودش آمد و به دقیقه نکشید که وارد دنیای خودشان شدند ، الکا تخم اژدهایش را روی میز گذاشت و کمی خشمگین گفت :
    الکا _ اون میتونست نگهبانو نکشه ، فقط کافی بود دست و پاشو ببنده.
    تسکا _ درسته ارورا ولی اون مارو دید ، همونطور که قبلا هم بهت گفتم هیچ انسانی نباید مارو ببینه و احساس کنه.
    الکا نشست هنوز هم اثار شوک در وجودش بود ، آن مرد نگهبان واقعا مظلومانه کشته شد ، با بیاد آوردن تخم اژدها به سمتش رفت و کنارش ایستاد ، حس کرد تغییر رنگ داده و از آبی به سفید گراییده !
    تسکا _ امروز اولین روزشه ، بزودی از تخم خارج میشه و تنها کسی که میخواد تویی.
    الکا لبخندی زد:
    الکا _ باید بهم یاد بدی چطوری باهاش رفتار کنم ، خیلی دلم میخواد بهش دست بزنم.
    تسکا کمی نزدیک شد ، دوباره آن خاطرات زجرآور در جز جز ‌‌آرگانهایش شروع به حرکت کرد ، این حالت الکا برایش کاملا آشنا بود همه اینها را با چشم دیده بود ، هیجان و بی قراری اش را کاملا حس میکرد ، دیگر طاقت نیاورد ، به سرعت به سمت طبقه بالا دوید ، در اتاقش پناه برد ، دنبال چیزی میگشت ،دستپاچه و وحشتزده بود ، همیشه اینطور میشد اما هیچوقت به این حالت عادت نکرد ، شیشه بزرگ مایع قرمز رنگ را گرفت و در لیوان ریخت ، همانطور که مینوشید به نقاشی که در دستش بود خیره شد ، نقاشی دوران کودکی اش بود که همراه با برادر کوچکش کشیده بود ، خانواده کوچک اما شاد و پر انرژی ،لیوان را کاملا سر کشید ، آتش درونش خاموش شدنی نبود.
    الکا متعجب از حرکات تسکا روبه سربازش گفت:
    الکا _ چرا اینجوری کرد ؟!
    سرباز _ تو اونو یاد یه چیزی میندازی.
    الکا _ چه چیزی ؟ اخه هرچی که باشه این حالت هاش اصلا طبیعی و انسانگونه نیست.
    سرباز همانطور که میرفت افزود:
    سرباز _ شاید اون انسان نیست !
     
    آخرین ویرایش:

    ❤️Ava20

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/03/16
    ارسالی ها
    387
    امتیاز واکنش
    18,132
    امتیاز
    715
    سن
    27
    محل سکونت
    تركيه
    متعجب شانه ای بالا انداخت و به سمت تخم اژدهایش رفت ، بی صبرانه منتظر بدنیا آمدنش بود ، لبخند زد و نوازشش کرد ، گویا سالهابا او زندگی کرده ! صدایی او را از افکارش خارج کرد:
    مارتین _ به جای جدیدت خیلی زود عادت کردی الکا.
    درجا پرید و برگشت ، صدای نرم مارتین کمی نوای خشم داشت:
    مارتین _ هیچ میدونی آقای کاسپین در چه حالیه ؟
    الکا _ میدونم ، اون میخواد من چیزی که انتخاب کردمو فراموش کنم ، این امکان نداره تو سرنوشت من اژدها سوار بودن نوشته شده و هیچکس هم نمیتونه اونو تغییر بده.
    مارتین که دید کله شق تر از آنیست که حدسش را زده بود از در دیگری وارد شد ، چرا که او الکا را به خوبی میشناخت.
    مارتین_ الکا میدونی که تنهایی نمیتونی توی این راه به این سختی دووم بیاری.
    الکا که حرف حق مارتین را باور داشت متفکر سکوت کرد ، دلش خیلی میخواست تکیه گاه بزرگی همانند پدرش را از دست ندهد ، نفس عمیقی کشید و سرش را به نشانه قبول حرف مارتین تکان داد ، لبخند دلنشین مارتین کمی از آن آشوب درونش کم کرد ، هردو به اتفاق بعد از اینکه به سرباز گفتند کجا میروند خارج شدند ، در تمام راه مارتین بود که حرف میزد و الکا هیچ حواسش جمع حرفهایش نبود فقط از لابلای حرفهایش فهمید یکی از آدمهای مهم زندگیش در حال آمدن به پایتخت است و مارتین از آمدنش بیش از حد خوشحال و سرخوش بود ! آقای کاسپین جلوی در نشسته بود با دیدن آن دو برخاست ، عرق سرد روی پیشانی اش را پاک کرد ، الکا کمی شرمزده سرش راپایین انداخت ، نمیدانست چرا آن رفتار زشت و ناپسند را کرده بود.
    کاسپین_ خوش اومدی الکا ، دلم برات تنگ شده بود.
    آرام به سمت بازوهای باز شده پدرش رفت و به شدت بوی تنش را بویید ، چقدر دلش برای پدرش تنگ شده بود ، احساس میکرد سالهاست او را ندیده ، نفسش را هوف مانند رها کرد که چشمش به نگاه نرم مارتین افتاد ، لبخند زنان گفت:
    مارتین_ تو نباید پدرتو از دست بدی اون خیلی دوستت داره ، برعکس پدر من که همیشه میخواد نصیحتم کنه و یا برای آینده ای که نمیخوام آماده ام کنه.
    همگی به اتفاق خندیدند ، خنده تلخ کاسپین از نگاه مارتین دور نبود ، همسر مهربانش را هیچوقت نمیتوانست فراموش کند ، دست الکا راگرفت و همگی نشستند ، کاسپین تمام حرفهایی که با دقت تمام انتخاب کرده بود را ردیف کرد:
    کاسپین_ میدونم این یکی از مراحل مهم زندگی تو هست عزیزم ، اما باید همه جوانب رو در نظر بگیری ، من هیچوقت نمیخوام از راهی که انتخاب کردی منعت کنم ، من میخوام حقایق رو بهت یادآوری کنم ، اگر پادشاه بفهمه تو یه سوار اژدهایی مطمئنن به همه ما آسیب میزنه، حتی شاهزاده خودش که مارتین هست ، تو باید خیلی مواظب باشی.
    الکا_ هستم پدر ، من مطمئنم تسکا خیلی خوب میدونه داره چیکار میکنه.
    مارتین_ تو حتی نمیدونی اون کی هست ، پدر و مادرش کین ؟ از کجا اومده ؟
    الکا_ مهم این نیست ، مهم اینه که اون داره به من کمک میکنه ، من الان توی موقعیت حساسی هستم ، به کسی نیاز دارم که منو توی همه چیز راهنمایی کنه.
    کاسپین دهانش را برای گفتن حرفی باز کرد که سربازی با عجله وارد شد و حرفش را قیچی کرد:
    سرباز_ الکا ، اژدهات بدنیا اومده ، باید خیلی زود بری کنارش چون میخواد فرار کنه.
    الکا با عجله همراه مارتین به سمت خانه تسکا دوید ، آنقدر هیجان زده و خوشحال بود که دستهایش شروع به لرزش کرد ، تسکا و همه سربازانش پشت دری ایستاده بودند ، رنگ صورت تسکا از همیشه شاداب تر بود ، انگار که اژدهای او بدنیا آمده بود.
    الکا_ تسکا ، بهم بگو چی شده !؟
    تسکا _ برو تو خودت ببین ، بعدا تعریف میکنم.
    در را باز کرد و الکا تنها وارد شد ، اتاق بزرگی که تمام دکورش به رنگ سیاه و سفید بود ، موجود کوچکی پشت پرده پنهان شده و میلرزید، الکا نفس عمیقی کشید تا آن موجود کوچکی که هنوز نمیشناخت را نترساند ، آرام کنارش نشست و پرده را کنار زد ، اژدهای کوچولو درخود بیشتر پیچید و بالهای نا بلدش دور و برش پیچید ، زیر پایش گیر کرد و افتاد ، الکا سرخوش خندید ، اژدها چشمان بزرگش را کمی باز و بسته کرد ، با دیدن الکا ترسید و بیشتر در خودش جمع شد ، صدای تسکا آرام کنارش شنیده شد:
    تسکا_ باید بهش دست بزنی تا ضربان قلبتو حس کنه اونوقته که تورو میشناسه و میاد تو بغلت فقط مواظب باش باید خیلی آروم باشه.
    الکا با خوشحالی خندید که اشکهایش جلوی چشمانش را گرفت ، اصلا نمیتوانست احساساتش را کنترل کند و تسکا شاهد همه اینهابود ، احساساتش را کاملا درک میکرد ، دلش میخواست گذشته خودش را هم تعریف کند ، همه این روزها را او هم گذرانده بود ، لبخندی زد و منتظر حرکتی از طرف الکا شد ، الکا آرام دستش را جلو برد و نوازش گونه روی سرش کشید ، اژدهای کوچک چشمانش خمـار شد وعلاقه مند به سمت الکا رفت ، او انتخابش را کرده بود و حال داشت به الکا میرسید ، روی زانواش نشست و دقیق به صورت الکا خیره شد.
    الکا _ داره چیکار میکنه.
    تسکا _ اون وقتی توی تخم بود تورو انتخاب کرده ، چون فقط داشت سیرت و قدرت درونی تورو میدید و حالا داره صورتت رو هم میبینه ،مثل خودت هیجان زده است.
    الکا لبخند شیرینی زد ، مارتین که تازه وارد شده بود گفت:
    مارتین _ خیلی با شکوهه !
    تسکا با ترس به صورت مارتین نگاه کرد ، در کسری از ثانیه شمشیرش را در آورد و به سمت مارتین حمله ور شد ، نسبت به تسکا ،مارتین بیش از حد بی تجربه و ضعیف بود ، محکم او را روی دیوار کوباند و قبل از اینکه شمشیرش وارد بدن مارتین شود صدای فریادالکا او را از کارش باز داشت.
    الکا_ تسکا اون با منه ، خواهش میکنم صدمه ای بهش نزن.
    تسکا همانطور که شمشیرش را روی گلوی مارتین فشار میداد جوابش را داد:
    تسکا _ اون یه شاهزاده است ، تو میدونی که شاه ادمونت اگر بفهمه که اژدها و یا سواری وجود داره تمام دنیا رو زیر و رو میکنه تاپیداش کنه و اعدام کنه ، از من نخواه که نکشمش.
    عرق سردی روی بدن مارتین نشست ، او به این گونه قضایای خطرناک عادت نداشت ، شاه ادمونت پسر نازنینش را از همه چیز دور نگاه داشته بود ، بهت و ناباوری در صدای الکا موج میزد.
    الکا _ تو شاهزاده ای ؟
    مارتین که فشار بدن تسکا نمیگذاشت تکان بخورد فقط گفت:
    مارتین_ بهت توضیح میدم.
    رنگش به کبودی زد ، الکا وحشتزده بازوی تسکا را کشید.
    الکا _ بهت قول میدم که حرفی از مارتین به شاه ادمونت زده نشه ، ولش کن.
    تسکا عصبی شمشیرش را کناری انداخت ، نگاه ترسان مارتین روی رگ باد کرده گردنش بود ، به سرعت از تسکا دور شد و ترسیده گفت:
    مارتین_ از طرف من به پدرم حرفی زده نمیشه نترس.
    تسکا دقیق به صورت مارتین خیره شد:
    تسکا _ من تورو کجا دیدم ؟
    بجای مارتین الکا گفت:
    الکا_ مارتین ما خیلی وقته دوستیم ، چرا نگفتی با یه شاهزاده دوستم !؟
    تسکا _ بزار من بگم ، چون اگه تو میفهمیدی دیگه باهاش دوست نمیشدی و اون دوباره تنها و منزوی میموند توی همون قصر باشکوه پادشاه !
    الکا هنوز هم منتظر حرفی از طرف مارتین بود ، مارتین نفسی تازه کرد دلش نمیخواست الکا اینگونه بفهمد !
    مارتین_ میخواستم بهت بگم الکا ، متاسفم ولی من یه شاهزاده ام و اصلا هم از این موضوع خوشحال نیستم !
    الکا به ناراحتی مارتین لبخند زد که صدای تسکا دوباره بلند شد:
    تسکا_ تو برام خیلی آشنایی ، صورتت منو یاد یه شاهزاده اعصاب خردکن میندازه که خیلی وقته گمش کردم ، اگه دیدیش بهش بگو به دیدن من بیاد من دوست قدیمی اش هستم.
    داشت کم کم به خط قرمز هایی که شاه ادمونت برای مارتین گذاشته بود نزدیک میشد ، سری تکان داد و بعد از یک لبخند کمرنگ روبه الکا کرد:
    مارتین _ من باید برم ، دوباره میام دیدنت ، در ضمن تسکا تو میتونی به من اعتماد کنی من الکا رو خیلی دوست دارم ، امکان نداره بهش خــ ـیانـت کنم.
    تسکا _ از این به بعد باید یاد بگیری‌بهش بگی ارورا ، اون دیگه یه سوار اژدهاست ، باید اسمی که براش انتخاب کردم استفاده بشه.
    الکا _ اما من اسم خودمو بیشتر دوست دارم.
    تسکا _ درسته ارورا ولی اینو باید بدونی که تو دیگه اون دختربچه شیرین چند روز پیش نیستی ، تو باید هرچیزی که تا الان یاد گرفتی رو فراموش کنی ، باید یه انسان جدید باشی ، سواری در حد و حدود یک اژدهای جوان.
    الکا سکوت کرد اما در دلش راضی به تغییر شخصیت و درونش نبود ، مارتین صدایش را دوباره صاف کرد ، هنوز هم اثار خفگی به وضوح در صورتش مشخص بود:
    مارتین _ من باید برم.
    بدون هیچ حرف دیگری به سرعت به سمت در خروجی دوید ، الکا نگاهش را به تسکا دوخت ، ابرویی بالا انداخت و به سمت خروجی رفت ، دوباره کنار اژدهایش نشست ، در حال خوردن تکه گوشت کوچکی بود ، لبخند زد و به بال ظریفش دست کشید ، چقدر نرم و لطیف بود ، همانند یک تکه ابریشم ، چشمان آبی روشنش را باز و بسته کرد و مظلومانه به الکا خیره شد.
    الکا _ غذاتو بخور ، من کاریت ندارم.
    به سرعت در مغزش صدایی اکو شد:
    _ بخاطر این نگات نکردم کوچولو ، من از دیدن صورتت سیر نشدم.
    الکا ترسیده اطراف را با دقت نگاه کرد ، صدا دوباره گفت:
    _ اطرافتو نگاه نکن ، منم اژدهات.
    به سرعت گردنش به سمت اژدهای کوچکش چرخید اینبار لبخند کوچکی گوشه لب اژدهایش بود ، متعجب گفت:
    الکا _ توی مغز انسانها حرف میزنی ؟
    صدا مجدد در مغزش اکو شد:
    _ مغز انسانها نه ، فقط تو میتونی بفهمی من چی میگم ، اسم من کریستوف ( krisstofe) هست ، تو میتونی بهم بگی کریس ، از امروز به بعد هر اتفاقی که توی زندگی تو بیفته روی زندگی من هم تاثیر میزاره ، تو هم کم کم میتونی صاحب قدرتهات بشی ، من همه وردهارو یادت میدم و تو هم باید پرواز رو یادم بدی ، ارورا.
    الکا _ پس تو پسری.
    کریس سرش را به نشانه مثبت تکان داد ، لبخند دلنشینی روی صورت الکا نشست ، داشت کاملا با اژدهایش خو میگرفت ، اژدها مجددمشغول خوردن شد ، به کمرش دست کشید ، آرامش عجیبی تمام وجودش را دربر گرفته بود.
    ***
    نرم از تخت خوابش برخاست ، صدای چارلی ( charlie) مشاورش را کنارش شنید:
    چارلی _ اعلاحضرت ، دست و صورتتونو بشورین.
    کاسه ای از طلای ناب را جلوی صورتش گرفت ، دست هایش را جلو برد و چارلی با کوزه طلایی روی دستهایش آب ریخت ، بی حوصله دست و صورتش را شست ، خشک کرد ، چارلی مشغول دستور دادن به مستخدم ها شد ، صبحانه شاهزاده جوان باید به بهترین شکل ممکن روی میز طلایی چیده میشد ، دستی به قفسه سـ*ـینه سنگ مانندش کشید.
    _ بیا بشین چارلی بزار اون بیچاره ها هم کار خودشونو بکنن.
    چارلی مطیع نشست و پیچ و تابی به گردنش داد.
    چارلی_ دیروز پادشاه منو احضار کردن.
    _ برای چی ؟
    چارلی لبخند مرموزی زد:
    چارلی _ شاهزاده ام ، شما به ولیعهدی انتخاب شدید و هنوزم فرزندی ندارید ! فکر میکنین برای چی بخوان منو ببینن مطمئنن میخوان که کمکتون کنم.
    _ توی این مورد چه کمکی میتونی بهم بکنی احمق !
    چارلی صورتش را نزدیک آورد و آرام گفت:
    _ من میتونم جزئیات رو یادتون بدم ، عملی !
    خندید و صورت چارلی را هول داد ، خنده کنان دوباره به سمت پیش خدمت ها رفت ، صدای پدرش در گوشش زنگ میزد.
    _ تو ولیعهد شدی ! مسئولیت های زیادی داری ، باید از پس همشون بر بیای و در ضمن ، مواظب برادرت باش ، دشمنانی هستن که میخوان تخم شک و تردید رو توی دل تو بکارن تا تو فکر کنی که برادرت حکومت رو میخواد ، اینجوریه که مرگ حتما سراغ یکی از شماهامیاد.
    صدای نرم برادر کوچکش جای حرفهای پدرش را گرفت که اینبار باعث شد لبخند بزند:
    مارتین _ لوگان ( Logan ) ، اگه یه روز قرار باشه که تو قاتل من بشی یه جوری میرم به دنیای انسانها و برای خودم یه زندگی میسازم ، توئه قاتل رو هم هیچوقت تو زندگیم راه نمیدم بهت گفته باشم.

    و او چقدر به این حرفهای برادر کوچکش میخندید ، چرا که او به هیچ عنوان این کار را نمیکرد.
     
    آخرین ویرایش:

    ❤️Ava20

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/03/16
    ارسالی ها
    387
    امتیاز واکنش
    18,132
    امتیاز
    715
    سن
    27
    محل سکونت
    تركيه
    چارلی که لبخند لوگان را دید کمی نزدیکتر شد:
    چارلی_ چی شد شاهزاده ام ؟ یاد اون دختر خانومی که هیچوقت انتخاب نمیشه افتادید ؟
    لوگان پیراهنش را پوشید دکمه هایش را باز گذاشت و بی جواب به سمت میز شاهانه رفت ، تمام میوه ها و خوراکی ها به زیبایی آراسته شده بودند و منتظر شاهزاده جوان تا آنها را میل کند ، کنار میز دخترکی بور ایستاده بود که با دیدن قفسه سـ*ـینه لوگان با چشمان ازحدقه در آمده خشک شد ، صدای خنده چارلی که سعی در خفه کردنش داشت از پشت سرش بلند شد ، اخمی کرد که دخترک زود جمع وجور شد و چانه اش را در گردنش پنهان کرد ، پشت میز نشست و سیب بهشتی را برداشت و گاز زد ، مزه بینظیرش باعث شد لوگان چشمانش را ببندد و عمیق به مزه اش بیاندیشد.
    لوگان_ چارلی این سیب از کجا اومده؟
    چارلی که گوش به فرمان ایستاده بود کمی سرش را خم کرد:
    چارلی _ از باغ جادوگران اعظم فرستاده شده ، مخصوص شما ، یک هدیه است.
    از چاپلوسی های جادوگرانی که باید برای پدرش خدمت میکردند حرصش گرفت ، سیب را کناری انداخت و بلند شد ، در حال مرتب کردن یقه اش گفت:
    لوگان _ خیلی وقته مارتین رو ندیدم ، بهش گفتی که میرم دیدنش ؟
    چارلی _ بله شاهزاده ام ، خبر فرستادم ، چه زمانی میرید؟
    لوگان _ هرچه زودتر بهتر ، دلم میخواد سرشو باز تو بغلم بگیرم و فشار بدم.
    لبخند چارلی را از پشت سرش هم حس میکرد ، لوگان واقعا برادر کوچولویش را دوست داشت ، پشت میزش نشست و منتظر اربـاب رجوع هایی که همانند قطار ایستاده بودند شد ، از این شهر متنفر بود اما متاسفانه همه شاهزادگانی که به ولیعهدی انتخاب میشدند اول بایددر این شهر به مردمش خدمت میکردند و سپس بعد از مرگ پادشاه میتوانستند به پایتخت بروند و حکومتشان آغاز میشد ، نفس عمیقی کشید که پیرزنی خمیده همراه با دخترکی نوجوان وارد شدند ، تق تق صدای عصای پیرزن همانند پتکی بر سرش زده میشد تا بالاخره رسید.
    پیرزن _ اعلاحضرت ، من آورنده خبری از طرف جاسوس شما در پایتخت هستم.
    گوشهایش تیز شد ، طبق گفته خودش هیچکس نباید از آن جاسوس خبردار میشد ، برای همین هم چنین موجودی آوردنده خبر شده بود.
    لوگان _ اتفاقی افتاده ؟
    پیرزن خرامان به میز کار لوگان نزدیک شد.
    پیرزن _ یکی از یاران شما تسکای لعنت شده رو توی پایتخت دیده.
    چشمان لوگان به اندازه دو تخم مرغ بزرگ شد.
    لوگان _ امکان نداره ، تسکا رو خودم شخصا همراه با اربابش لعنت شده به جهنم فرستادم.
    پیرزن _ اعلاحضرت ، اون میخواد قدرتش رو دوباره بدست بیاره.
    چارلی که تا بحال شوکه فقط گوش میداد ، بعد از این حرف پیرزن فرسوده را راهی کرد ، بعد از رفتنش به سمت لوگان رفت ، دستش راروی چانه اش گذاشته و عمیق در فکر بود.
    چارلی _ میخواین چیکار کنید شاهزاده ام ؟
    لوگان نفس عصبی کشید ، اصلا دلش نمیخواست وقایع تلخ گذشته دو مرتبه تکرار شود ، او سختی های زیادی کشیده و تاوان پس داده بود تا ولدرمورت را با خاک یکسان کرده بود.
    لوگان _ زنده کردن ولدرمورت فقط یک راه داره.
    چارلی _ شاهزاده ام نسل سواران اژدها خیلی وقته که منقرض شده.
    لوگان متفکر به میزش خیره شد.
    لوگان _ اینو باید بفهمیم چارلی ، اگر ریتا ( Rita ) که جاسوس ما باشه اونو توی پایتخت دیده باشه حتما داره یه کارایی میکنه که مطمئنن هم به من یه ربطی داره.
    چارلی _ اگر ولدرمورت زنده بشه به احتمال صد در صد اول میاد سراغ شما و انتقامشو ازتون میگیره و اینم باید یادآور بشم که خیلی قوی تر از قبل هم هست.
    لوگان نفس عمیقی کشید و در افکارش غرق شد ، اگر پدرش میفهمید حتما تمام شهر را زیر و رو میکرد تا آن اژدها سوار و تسکا را پیداکند و سپس اعدام آن اژدها سوار حتمی بود.
    لوگان _ اول باید سوار رو پیدا کنیم ، به جاسوس خبر بده دنبال سوار بگرده چون تسکا بدون اون سوار هیچ کاری نمیتونه بکنه.
    چارلی _ امر بفرمایید شاهزاده ام.
    چارلی به سرعت خارج شد ، لوگان به سمت پنجره اتاق کارش رفت ، هوای بیرون بارانی و نمناک بود ، این هوا را دوست نداشت زیراهمیشه بعد از این هوا یک اتفاق سنگین می افتاد ، او در چنین هوایی ولدرمورت را شکست داد ، هنوز هم صدای فریاد خشمگینش درگوشش زنگ میزد.
    ولدرمورت _ قسم میخورم ، یه روزی برمیگردم و تمام اونایی که دوست داری رو تک تک میکشم ، اونم جلوی چشمای خودت ، لوگان این حرفمو یادت باشه که تو فقط و فقط یک نفری و من تسکا رو دارم.

    سپس بعد از این حرف دود شده و رفته بود ، تمام آن سالهایی که با ولدرمورت جنگیده بود را سالهای بیهوده و خالی میدانست او در آن سالها میتوانست کارهای مفیدتری کند ، عصبی دستش را بین موهای پرپشت سیاهرنگش کشید ، یاد سوار اژدها افتاد ، پیدا کردنش کارسختی نبود اما کشتنش کمی به نظرش سخت بود زیرا نمیدانست واقعا سوار با تسکا و ولدرمورت است یا همراه با او !
     

    ❤️Ava20

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/03/16
    ارسالی ها
    387
    امتیاز واکنش
    18,132
    امتیاز
    715
    سن
    27
    محل سکونت
    تركيه
    نفسی کشید و به سمت اتاق خوابش رفت ، باید آماده میشد زیرا بعد از سالها اجازه رفتن به پایتخت را داشت ، دلش برای مارتین برادرکوچولویش تنگ شده بود ، با بیاد آوردن مارتین لبخندی زد و تندتر لباس پوشید.
    ***
    تسکا اژدهای کوچک و ناتوان را روی دو دست گرفت و دقیق به تمام اجزایش خیره شد ، لبخند زد.
    تسکا_ یه اژدهای نر ، با شکوه و قدرتمند.
    الکا_ من چطوری باید بهش پرواز کردنو یاد بدم ؟
    تسکا _ بزودی میفهمی ، توی بدنت احساس قدرت و یا نیروی ناشناخته ای نمیکنی ؟
    الکا کمی فکر کرد و در بدنش بدنبال یک نیرو گشت ، سپس سرش را به چپ و راست تکان داد.
    الکا_خب فعلا نه ، باید چیزیو احساس کنم ؟
    تسکا _ طبیعیه چون اژدهات خیلی کوچیکه ، بزودی حس میکنی.
    ادریان_ این مرد اعصاب خرد کنه ، میشه بگی بهم دست نزنه ؟
    الکا ریز خندید ، تسکا لبخند زنان پرسید:
    تسکا_ راجب من چیزی میگه ؟
    الکا سکوت کرد تسکا با دقت به حرکات اژدها خیره شد ، کمی بی حوصله دیده میشد ، او را به دست الکا داد و نفس عمیقی کشید وبیرون رفت.
    الکا_ ما بهش نیاز داریم ، اون خیلی کمکم میکنه تو نباید ناراحتش کنی.
    ادریان_ درسته ولی این دلیل نمیشه روزی صد دفعه بیاد تمام بدنمو چک کنه شاید جایی باشه که نخوام ببینه.
    الکا بلند خندید و شروع به بازی با بالهایش کرد.
    ادریان_ میخوام بیرونو ببینم بیا بریم بیرون.
    الکا مکثی کرد ، این اجازه را تسکا به او نداده بود ، اما ناراحت کردن اژدهایش را هم اصلا دوست نداشت.
    الکا_ خیلی خب ، فقط تا قبل از تاریک شدن هوا برمیگردیم باشه ؟
    اژدها سرش را تکان داد ، الکا کیف نسبتا بزرگی برداشت و اژدهایش را در آن پنهان کرد ، خودش هم دلش برای بیرون رفتن لک زده بود ،لبخندی زد و به سرعت از عمارت مجلل تسکا گریخت ، بازار مثل همیشه پر بود از مردم ، یکی میخواست لباس بخرد و دیگری ظرف وظروف ، صدای دختر جوانی که با دوستانش حرف میزد نظرش را جلب کرد.
    _ امروز ولیعهد میاد ، مطمئنم خیلی جذابه ، کاش بشه فقط یکبار باهاش برم بیرون.
    دوست دیگرش جیغ بلندی کشید.
    _ واو خدای من امروز میاد ؟ من تا شب منتظرش میمونم.
    پوزخندی زد و دور شد ، او کارهای مهمتری داشت ، اژدهای کوچکش تکانی خورد ، زیپ کیفش را کمی باز کرد تا اطراف را ببیند.
    ادریان_ واو ، بازاری که میگی اینه ؟
    الکا _ آره ، یه وقتایی منو مارتین هر روز میومدیم اینجا اونقدر میگشتیم و چیزای مسخره میخریدیم تا پولامون تموم میشد و پول غذانداشتیم ، اونوقت مجبور به دزدی میشدیم ، مارتین اونارو مشغول میکرد و من دزدی میکردم همیشه هم منو میدیدن ، بعد مثل دیونه هافرار میکردیم اونقدر میدویدیم تا از فرط خستگی میفتادیم یه گوشه ای و میخوابیدیم.
    خنده ای کرد و ادامه داد:
    الکا_ وقتی هم که صبح از خواب پا میشدیم میدیدیم که پرنده ها کل غذایی که دزدیدیمو خوردن.
    صدای خنده اژدهایش بلند شد و سپس پرسید:
    ادریان_ خیلی مارتینو دوست داری ؟
    الکا با بیاد آوردن مارتین و روزهای خوشی که با او داشت لبخند زد.
    الکا_ اون تنها دوست تمام زندگی منه ، من هیچوقت مارتینو فراموش نمیکنم و یا نمیذارم آسیبی بهش برسه.
    ادریان_ دوستی های بزرگی مثل دوستی های شما ممکنه با پا درمیونی خانواده ها خراب بشه ، مواظب باش.
    الکا سرش را تکان داد که با صدای سربازی توجهش به پشت سرش جلب شد:
    _ برید کنار ، راه رو برای شاهزاده باز کنید.
    صدای دخترانی که قبلا شنیده بود در مغزش تکرار شد ، برحسب کنجکاوی گوشه ای ایستاد و به صف سربازان و محافظانی که جلوتراز شاهزاده حرکت میکردند نگاه کرد ، در دلش گفت آنهمه محافظت و آنهمه کش و مکش فقط برای اینکه شاهزاده داشت میرفت به قصر ؟کمی برایش تعجب آور بود ، کدام شاهزاده ! مارتین هیچوقت راجب برادر با او حرف نزده بود ، در اصل مارتین برای فرار از قضایای قصر به الکا پناه میبرد ، شانه ای بالا انداخت و مجدد در دلش گفت ، حتما شاهزاده ی یه کشور دیگه است ! بعد از چند صف محافظ بالاخره اسب سفید رنگ زیبایی نمایان شد که شاهزاده لوگان با برازندگی کامل رویش نشسته بود ، لبخند کوچک زیبایی روی لبهایش بود، دستش را بالا برد و به تمام مردمانش سلام کرد ، در یک کلمه میشد گفت یک شاهزاده واقعی بود ، الکا لبخندی زد ، مارتین هیچ چیزش شبیه به یک شاهزاده نبود ! حال داشت میفهمید که مارتین بیچاره چقدر از شاهزاده بودن متنفر است ! نگاه لوگان به الکا افتاد ، لحظه ای خیره شد و سپس نگاهش را برداشت ، همان یک لحظه برای دستپاچه شدن الکا کافی بود ، به سرعت اژدهایش را به کمرش فشرد وبرگشت که برخوردش به دختر جوانی باعث شد هردو بر زمین بیفتند ، اژدها شروع به حرکت کرد ، انگار عضوی از بدنش زخمی شده بود، نگاه دختر جوان به سمت کیفش خیره ماند.
    _ چی داری تو اون کیف ؟
    الکا وحشتزده از اینکه کسی ادریان را ببیند ، بلند شد و تته پته کنان جواب داد:
    الکا_ هیچی نیست.
    دختر جوان که تازه همراه با الکا بلند شده بود دستش را جلو برد.
    _ وایستا ببینم کیفت داره تکون میخوره.
    قبل از اینکه دستش به کیف برسد ، دستی قوی دور مچ دستش حلقه شد ، سپس صدای تسکا عصبی به گوش رسید:
    تسکا_ گربه منه ، چیه میخوای بدزدیش ؟
    دختر _ نه فقط میخواستم بفهمم چیه داره تکون میخوره.
    تسکا عصبی تر فریاد کشید:
    تسکا _ به تو چه اخه دختر ، برو پی کارت.
    دختر به سرعت ناپدید شد ، چشمان به خون نشسته تسکا ، الکا را نشانه رفت.
    تسکا_ هیچ میدونی چه ریسک بزرگی کردی ؟
    الکا_ معذرت میخوام ، فقط میخواستیم بگردیم.
    بازویش را محکم گرفت ، جوری که درد در تمام بدنش پیچید.
    تسکا_ اگه الان یکی تورو میدید چیکار میکردی دختره احمق.
    به سرعت به سمت عمارت به راه افتاد ، دلش میخواست گردن الکا را خرد کند اما متاسفانه نیاز داشت زنده باشد !
    ***
    وارد سالن باشکوه قصر شد ، مثل همیشه وزیران و خدمتکاران پادشاه دورتادور سالن را اشغال کرده و منتظر دستور بودند ، شاه ادمونت با دیدن پسر ارشدش از جای برخواست ، خوشحال و خندان دستهایش را تکان داد.
    شاه ادمونت_ واو ببین کی اومده ، لوگان.
    به سمت پدرش رفت و محکم کشیده شد ، در آغـ*ـوش پدرش فرو رفت و بوی تنش را بویید مثل همیشه خوش عطر و برازنده بود ، نگاهش به مارتین افتاد ، بی قرار به او نگاه میکرد ، لبخندی روی لبهایش نشست ، از آغـ*ـوش شاه ادمونت جدا شد و به سمت مارتین رفت ، دستهایش را برای به آغـ*ـوش گرفتنش باز کرد و مارتین همانند پسر های کوچولویی که بعد از خطا به آغـ*ـوش پدر پناه میاورند ، به آغـ*ـوش لوگان پناه برد، سرش را روی شانه اش گذاشت و چشمانش را بست ، برای مارتین لوگان فقط برادر بزرگتر نبود ، او تمام زندگیش را لوگان میدانست ،جدا شد و با دقت به صورت برادرش نگاه کرد.
    لوگان _ ببین لولو خرخره ها جایی از منو نخورده باشن.
    مارتین خندید.
    مارتین_ تو خودت یه لولوخرخره ی بزرگی که همرو میخوری.
    دست شاه ادمونت روی شانه های لوگان حلقه شد که نگاه لوگان به ملکه شارلوت افتاد.
    کمی عصبی و ناراحت دیده میشد ، تا نگاه لوگان را دید به سمتش رفت.
    ملکه شارلوت_ خوش آمدید شاهزاده.
    لوگان نیمچه لبخندی زد ، نگاه مارتین ناراحت شد ، حتی یک کودک ساده هم میفهمید ملکه شارلوت اصلا از دیدن لوگان خوشحال نیست ! لوگان برای اینکه فضای سنگین را تغییر دهد به تمام مقامات سلام داد و سپس دستش را دور شانه های مارتین حلقه کرد:
    لوگان_ پدر اگه اجازه بدید منو مارتین یه چرخی بزنیم.
    شاه ادمونت از دیدن آنهمه صمیمیت بین فرزندانش خوشحال بود و این را مدیون خوش برخوردی و مهربانی لوگان میدانست سرش را تکان داد.
    شاه ادمونت_ میتونین برین اما بعدش بیا به اتاق من کارت دارم.
    لوگان فقط چشمهایش را باز و بسته کرد و شانه های مارتین را کشید ، از آن سالن بزرگ ، آنهمه تشریفات و اجلال گریخت و به باغ بزرگ پدرش رفت ، مثل همیشه همه چیز مرتب و زیبا آراسته شده بود ، درختان به شکل زیبایی کاشته و قیچی شده بودند و صحنه باشکوهی به باغ داده بودند ، لوگان دستهایش را در جیبش فرو کرد و سرش را کمی پایین برد ، در حال قدم زدن متوجه کمی ناراحتی درصدای مارتین شد:
    مارتین_ از طرف مادرم معذرت میخوام ، نمیدونم چرا از تو خوشش نمیاد.
    لوگان برای اینکه مارتین بیشتر ناراحت نشود با صدای نرم همیشگی اش گفت:
    لوگان_ مادرت زن زیبا و مهربانیه مارتین ، هرکاری که میکنه برای اینه که آینده تو براش مهمه ، در ضمن تو هنوزم علاقه ای به مسائل کشوری نداری ؟ هنوزم موزیک رو دوست داری یا گردش کردن با دوستات رو ؟
    مارتین با بیاد آوردن الکا لبخند زد.
    مارتین_ اتفاقا یه دوست جدید هم پیدا کردم که پایه تمام کارهامه.
    لوگان_ اوه این کیه که پایه تمام خل بازی های توئه ، کنجکاو شدم ببینمش.
    مارتین با ذوق شروع به تعریف کرد:
    مارتین_ از من هم بدتره ، اونم از زندگیش فرار میکنه ، هر روز میرفتیم بازار و گاهی دزدی میکردیم و گاهی هم سر به سر جیمز بداخلاق میزاشتیم ، یکبار از باغچه اش میوه دزدیدیم دوید دنبالمون پاش گیر کرد و افتاد ، صورتش رفت تو گل ، مثل دیونه ها رفته بود درختو میزد و به ما فحش میداد.
    لوگان نرم لبخند زد ، در حال قدم زدن به سنگ کوچکی ضربه زد ، سنگ به شدت از او دور شد.
    لوگان_ تو حرفات متوجه فعل گذشته شدم ، الان این دوست رو نداری ؟
    لبخند مارتین کمرنگ شد ، نفس عمیقی کشید.
    مارتین_ به دلایلی از من دور شد ، راستی تو بعد از چند سال اومدی ، دلیلش چیه.
    لوگان دستی به موهای نامرتب مارتین کشید.
    لوگان_ یکیش که خودتی کوچولو ، دلیل دوم هم اینه که دارم دنبال یکی میگردم ، یکی که قوانین کشور مارو زیر پا گذاشته.
    مارتین_ کی ؟
    لوگان نگاهی به صورت برادرش کرد ، به او اعتماد کامل داشت اما خام و جوان بود ، میشد از دهانش حرفی بیرون بپرد.
    لوگان_ خودمم نمیدونم کیه ، فقط میدونم قوانین رو شکسته و باید پیداش کنم.
    دقایقی حرف زدند و لوگان برای گذراندن چند دقیقه همراه با پادشاه به اتاقش رفت ، مثل همیشه پشت میزش نشسته و با عینکش مشغول بررسی وقایع روز نوشته شده بود ، با دیدن لوگان عینکش را برداشت و از جای برخواست.
    شاه ادمونت_ خیلی وقته ندیدمت لوگان ، تعریف کن.
    لوگان بی مقدمه و جدی گفت:
    لوگان_ تسکا داره ولدرمورت رو دوباره زنده میکنه ، توی این شهر یه اژدها سوار وجود داره.
    لبخند شاه ادمونت به سرعت ناپدید شد ، کمی فقط کمی ترسید ، از اینکه ولدرمورت برای انتقام ، جان ولیعهدش را بگیرد.
    شاه ادمونت_ کسی اونو دیده ، تو مطمئنی ؟ مگه اونو نکشتی ؟
    لوگان_ من فقط تونستم اون یاغی رو زندانی جسم خودش کنم ، اون وقتی میرفت منو با داشتن تسکا تهدید کرد و الان هم حرفش داره درست در میاد ، چون تسکا داره یه کارایی میکنه که حتما هم به من ربط داره ، حدس میزنم یه سوار هم پیدا کرده که مطمئنن از دنیا بیخبره و فقط بی طرف یه جا داره با اژدهاش بازی میکنه غافل از سرنوشت شومش.
    شاه ادمونت _ خیلی خب پس من عملیات رو پنهانی شروع میکنم تا تسکا بوی نبره ، هدف اولت چیه ؟
    لوگان کمی فکر کرد ، دستی به چانه اش کشید و سپس گردنش را ماساژ داد ، آن سفر طولانی چند روزه خسته اش کرده بود ، اما فکرش خیلی خوب کار میکرد.
    لوگان_ هدف اولم پیدا کردن اون سوار اژدهاست و بعد هم کشتن و سلاخی کردنشه ، اون هرکسی که هست قوانین مارو زیر پا گذاشته.
    شاه ادمونت _ لوگان تو مطمئنی سوار وجود داره؟
    لوگان نفس عمیقی کشید:
    لوگان_ تسکا رو خیلی خوب میشناسم ، اون خوناشام عوضی تا یک چیز ارزشمند توی دستش نباشه به هیچ عنوان سر و کله اش پیدانمیشه.
    در تمام ارگان های شاه ادمونت کلمه خوناشام تکرار شد ، آن موضوعات وحشتناک گذشته دوباره داشت تکرار میشد و او اصلانمیخواست عزیزانش را از دست بدهد ! صدای تق تق در باعث شد هردو از افکارشان به بیرون پرت شوند ، صدای مارتین از بیرون بگوش رسید:
    مارتین_ میتونم بیام تو ؟
    لوگان _ بیا تو مارتین.
    مارتین وارد شد ، تعظیمی کرد و با شوق و ذوق گفت:
    مارتین_ بیا میخوام یکیو نشونت بدم.
    لوگان نگاهی به شاه ادمونت کرد ، شاه ادمونت سرش را به نشانه مثبت تکان داد ، مارتین دیگر اجازه کاری نداد ، به سرعت بازوی لوگان را گرفت و کشید ، از شوق و ذوق زیاد مارتین ، لوگان هم به وجد آمده بود.
    لوگان _ انگار خیلی عجله داره ؟
    مارتین نفس نفس زنان جواب داد:
    مارتین_ اون نه ولی من خیلی عجله دارم ، دو نفر از با ارزش ترین های زندگیمو دارم باهم آشنا میکنم این واقعا هیجان انگیزه.
    لوگان لبخند سنگینی زد و طبق معمول دوباره کشیده شد ، در نگاه اول دختر نازک اندامی دید که کنار دروازه بزرگ قصر ایستاده بود ،متعجب پرسید:
    لوگان_ دوستت یه دختره ؟
    مارتین اوهومی کرد و لوگان دوباره پرسید:
    لوگان_ چرا نیاوردیش داخل قصر ؟
    مارتین_ چون این یکی از اشراف زاده ها نیست ، اون از مردم معمولیه و طبق قوانین قصر مردم معمولی و رعیت اجازه ورود ندارن ،بخاطر همینه که اونو تا الان از نگاه پدر و مخصوصا مادرم پنهان کردم.
    دیگر چیزی گفته نشد زیرا به روبه روی دختر نازک اندام و بسیار خجول رسیدند ، با دیدن لوگان دستپاچه تکان خورد ، لبخند نمکی روی لبهای لوگان نشست ، دختری بور و لاغر که نسبت به اندام ورزیده و درشت لوگان هیچ بود.
    مارتین_ معرفی میکنم ، دوشیزه الکا و برادر بزرگترم لوگان.
    لوگان بلافاصله متینانه دستش را جلو برد.
    لوگان _ خوشبختم.
    الکا که طبق معمول دستپاچه بود ، با دیدن دست دراز شده لوگان یخ کرد ، او با یک نگاه لحظه ای لوگان یک تصادف وحشتناک با یک دختر داشت و حال او تمام توجه لوگان را داشت ، تاخیر الکا برای دست دادن چینی روی پیشانی لوگان انداخت ، مارتین خنده ای کرد.
    مارتین_ الکا نمیخوای که تا اخر عمر همینطوری بمونی ، بهش دست بده.
    الکا تکان شدیدی خورد و تته پته کنان تنها سر انگشت هایش روی دست لوگان کشید ، تند عقب رفت:
    الکا _ خوشبختم.
    لوگان لبخند ملیحی زد و دستش را پایین برد ، سردی بیش از حد انگشتان الکا را هنوز هم روی دستانش احساس میکرد ، تیز و نکته سنج به تمام اجزای الکا خیره شد ، او مارتین را بی اندازه دوست داشت ، نمیخواست از هیچکس ضربه ببیند ، خوشبختانه نشان اژدهازیر لباس الکا پنهان بود ، حتی زیر لباسش هم آنرا خیس عرق احساس میکرد ، الکا لوگان را برای خودش یک تهدید بزرگ میدانست چرا که فرزند ارشد خانواده و همچنان ولیعهد بود ، او حتما پیرو قوانینی بود که شاه ادمونت وضع کرده ، خوشبختانه با صدای چارلی که لوگان را خطاب قرار داده بود نگاه ذوب کننده لوگان از روی الکا برداشته شد ، برگشت و چارلی را دید.
    چارلی_ اعلاحضرت ، باید بهتون چیزی بگم.
     
    آخرین ویرایش:

    ❤️Ava20

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/03/16
    ارسالی ها
    387
    امتیاز واکنش
    18,132
    امتیاز
    715
    سن
    27
    محل سکونت
    تركيه
    نگاه مجدد به صورت الکا کرد ، به نظر بی آزار بود ، لبخند زیبایی روی لبهایش نشست ، دو دستش را در جیب فرو کرد که نگاه الکا به قفسه سـ*ـینه اش خورد ، دکمه هایش را تا نصف باز گذاشته و بدنش را به شکل زیبایی ساخته بود ، تند نگاهش را دزدید.
    لوگان_ خیلی خب من دیگه برم ، کاری ندارین ؟
    مارتین_ نه ، ممنون از وقتی که گذاشتی.
    لوگان لبخند یک طرفه ای زد و دور خورد ، به سمت چارلی رفت ، آرام شروع به قدم زدن کردند.
    چارلی _ از ریتا یه خبر رسیده.
    لوگان _ خب ؟
    چارلی _ گفت به یه دختر شک کرده روزی که به پایتخت اومدید با یه دختر برخورد داشته و توی کیفش یه چیز متحرک دیده.
    لوگان _ شاید یه حیوون خونگی باشه.
    چارلی نفسی گرفت ، کمی سردش شده بود.
    چارلی_ منم همینو گفتم ولی اگه واقعا…
    لوگان _ به ریتا بگو بیاد.
    چارلی که حرف در دهنش ماسیده بود دهانش را بست و باز کرد:
    چارلی_ بله اعلاحضرت.
    بعد از این حرف هم به سرعت ناپدید شد ، دقایقی کنار درخت ایستاد ، چشمانش را بست و نفس عمیق کشید ، در ذهنش تکرار کرد.
    _ یک دختر !
    صدای ریتا از پشت سرش بلند شد:
    ریتا_ اعلاحضرت منو احضار کردید؟
    برگشت ، مثل همیشه ریتا با لباس کهنه که لباس مبدلش بود تعظیم کنان ایستاده بود.
    لوگان _ اگه اون دخترو دوباره ببینی میشناسیش ؟
    ریتا_ بله اعلاحضرت.
    لوگان _ چی باعث شده به یه کیف متحرک شک کنی ؟
    ریتا _ وقتی بهم برخورد کرد به شدت ترسید و اولین کاری که کرد این بود که کیفشو چسبید با اینکه خودشم با برخورد بهم دردش گرفت.
    لوگان سری تکان داد و رو به چارلی گفت:
    لوگان _ از ریتا مشخصات کامل اون دخترو بگیر و بگرد دنبالش ، خودم شخصا ازش بازجویی میکنم.
    سپس مجدد به سمت باغ برگشت چارلی سرش را تکان داد که ریتا اشاره کرد برود ، چشمانش را بست و با نفس عمیقی به سمت در رفت ،ریتا با نگاه عمیقی به لوگان پشت سرش ایستاده بود.
    لوگان _ بگو ، چی میخوای بگی ؟
    ریتا درجا پرید ، آب دهانش را قورت داد:
    ریتا _ چرا یه فرصت بهم نمیدی ؟ شاید بتونم عاشقت کنم.
    لوگان چشمانش را بست و باز کرد ، برگشت و با نگاه تیزی ریتا را نشانه رفت ، زیر نگاهش ذوب شد ، سرش را پایین انداخت و به کفش گرانقیمتش خیره شد.
    لوگان _ امشب یه برنامه دارم ، با چند تا از دخترایی که پدرم شخصا انتخاب کرده.
    به سمت ریتا خم شد ، تمام بدن ریتا لرزید ، برخورد نفسهای منظم لوگان را روی تمام عضلات صورتش حس میکرد.
    لوگان _ نمیخوام فکر و ذکرم مشغول یکی بشه ، من هرکسی رو که بخوام میتونم بدست بیارم.
    عقب رفت و تمام بدن ریتا را از نظر گذراند.
    لوگان _ و متاسفانه نمیخوام وقتمو خرج تو کنم ، عشق و عاشقی رو دوست ندارم ترجیح میدم فقط یکبار همرو امتحان کنم.
    عقب گرد کرد و به سمت قصر باشکوه پدرش رفت ، ریتا نگاهی به شانه هایش کرد.
    ریتا _ مغرور و عوضی.
    صدای چارلی را کنارش شنید:
    چارلی_ بهت که گفتم تو کاملا یک طرفه داری میری.
    ریتا _ چقدر از حرفامونو شنیدی ؟
    چارلی _ فقط آخرشو.
    هردو همراه هم به سمت دروازه براه افتادند.
    چارلی _ فکر نکنم شاهزاده ای مثل اون هیچوقت عاشق بشه ، چون کسیه که دست روی هر دختری بزاره اونو دو دستی بهش میدن.
    ریتا گوشه چشمش را پاک کرد.
    ریتا _ اون اصلا عشق و عاشقی رو نمیشناسه.
    چارلی نگاهی به صورتش کرد ، حرفی برای گفتن نداشت بنابراین سکوت کرد و براهش ادامه داد.
    ***
    نگاهی به بال کمی زخمی اژدهایش کرد ، اشکهایش را با نوک انگشتش پاک کرد ، صدایش را در مغزش شنید:
    ادریان_ نگران نباش من حالم خوبه.
    چشمانش را بست و باز کرد ، دقایقی از داد و بیداد تسکا گذشته بود ، واقعا از اینکه به بازار رفت نادم و پشیمان بود ، سرش به شدت درد میکرد ، دلش میخواست الان کنار مارتین میبود و او کمی دلداری اش میداد ، نفس عمیقی کشید و سرش را کنار اژدهایش روی بالشت گذاشت ، چشمان اشکی اش زیاد دوام نیاورد و به آرامی خوابید.
    مارتین کنار لوگان دراز کشید و نفسی کشید ، صدای گله عصبانی لوگان بلند شد:
    لوگان _ تو هنوزم میخوای مثل بچگی هات کنار من بخوابی ؟ الان دیگه مرد گنده شدی !
    مارتین دستش را دور قفسه سـ*ـینه لوگان انداخت که دستش با کتاب قطوری برخورد کرد توجهی نکرد و پایش را هم روی پایش گذاشت لوگان با صدای بلندتری افزود.
    لوگان _ آخ ، مگه با تو نیستم ، هی ؟
    مارتین _ ساکت شو خوابم میاد میدونی که نمیذارم با اون دخترای کریه باشی ، از چشماشون معلومه چکاره ان.
    لوگان چشمانش را بست و باز کرد.
    لوگان _ کسی نمیخواد با کسی باشه ، اون حرفو به ریتا زدم که از من ناامید بشه ، حالام برو کنار میخوام کتابمو بخونم ، پشیمونم نکن که قضیه ریتا رو بهت گفتم.
    متعاقبش پای مارتین را هول داد که به شدت پرت شد ، از تخت پایین افتاد ، با آه و ناله نشست.
    مارتین _ تو تخمینی گفتی ولی من میدونم پدر نمیذاره قصر در بری ولیعهد.
    نشست روی تخت ، لوگان از کنار کتاب نگاهی به برادر کوچکش کرد ، با دستهایش شکل اژدها درست کرده و در حال پرش بود ، پیشانی اش چین افتاد ، شکاک پرسید:
    لوگان _ اون اژدهاست ؟
    مارتین _ اوهوم ، میخوام بدونم چجوری پرواز میکنن.
    لوگان نشست و کتاب را کناری گذاشت ، افکار شوم به سرعت تمام ذهنش را مشغول کرد ، نکند مارتین اژدها و یا سوار را میشناخت !
    لوگان _ چی شده که یهو به فکر اژدها افتادی ؟ نکنه به سوار بودن علاقه مندی ؟
    لبخند به سرعت از روی لبهای مارتین پر کشید ، به خودش آمد و جمع و جور شد:
    مارتین _ چه سواری بابا ، فقط کنجکاوم.
    لوگان اخم کرد ، از آن اخم هایی که معنایش ، میفهمم که دروغ میگی ، بود ، از در دیگری وارد شد.
    لوگان _ منم ازشون خوشم میاد.
    مارتین _ حیوون جالبیه.
    لوگان _ اشتباه نکن ایتالیایی ها به اژدها میگن انسان ، یعنی اژدها حیوون نیست ، بلکه انسان به شمار میاد.
    مارتین تکانی خورد ، ترسید از اینکه چیزی در مورد الکا به او بگوید چرا که لوگان زیرک تر از آن حرفها بود.
    مارتین _ راستی ، چند بار رفتی روی زمین ، انسانها چجورین ؟ ایتالیایی رو بلدی ؟
    لوگان لبخندی زد و مجدد دراز کشید ، در حال ورق زدن کتابش جواب داد:
    لوگان _ ماموریت های زیادی روی زمین داشتم ، بین تمام شهر ها از ایتالیا خوشم اومد و یه چند وقتی رو توش گذروندم ، تو هم یه روزی ماموریت هات شروع میشه.
    مارتین نفس راحتی کشید ، لوگان انگار بیخیال سوال پیچ کردنش شد.
     

    ❤️Ava20

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/03/16
    ارسالی ها
    387
    امتیاز واکنش
    18,132
    امتیاز
    715
    سن
    27
    محل سکونت
    تركيه
    الکا با بغض و ناراحتی صندلی را کشید و نشست ، صدای ترق ترق برخورد قاشق تسکا خبر از عصبانی بودنش میداد ، با اینکه یک روزگذشته بود هنوز هم از دستش ناراحت بود ، نفس عمیقی کشید و چنگال را برداشت ، همین که لقمه را به سمت دهانش برد ، صدای تسکارا شنید:
    تسکا _ از فردا تمرین پرواز رو با ادریان شروع کن ، اژدهاها خیلی زودتر از ما انسانها به سن بلوغ میرسن ، در ضمن ، یکیو میخوام بهت معرفی کنم.
    نگاهی به صورت وا رفته الکا کرد.
    تسکا _ میتونی لقمه اتو بزاری تو دهنت !
    به سرعت به خودش آمد ، دست در هوا مانده اش را تکان داد و لقمه را خورد ، غذای خوشمزه ای بود.
    تسکا _ بیا تو.
    نگاه الکا به سمت در سالن رفت ، دختر ریز نقش و لاغری وارد شد ، در نگاه اول میشد فهمید اهل آن طرف ها نیست چرا که چشمانی به شکل چینی ها داشت ، نزدیک شد و تعظیم کرد ، با لهجه غلیظی شروع به حرف زدن کرد:
    _ سلام ، اسم من جنی ( jennie ) هست ، از دیدنتون خوشبختم.
    تسکا ایستاد ، در حال برانداز کردنش افزود:
    تسکا _ میخوام با جنی در نزدیکترین حالت ممکن قرار بگیری ، من بهش اعتماد کامل دارم ، اگه بهش اعتماد کنی میتونه دوست خوبی برات باشه.
    الکا سری تکان داد و برحسب کنجکاوی گفت:
    الکا _ اهل کجاست ؟
    بجای تسکا جنی کمی نزدیک شد و جواب داد:
    جنی _ من دو رگه ام پدرم اهل کره و مادرم اهل اینجاست.
    تسکا با لبخند سری تکان داد و دست در جیب از سالن خارج شد ، جنی مردد کمی نزدیک الکا نشست ، نشان اژدهای باشکوه روی بازوی الکا را با دقت از نظر گذراند.
    جنی _ تو واقعا یه سواری.
    الکا _ درسته ، تو چطوری با تسکا آشنا شدی ؟
    جنی _ ترجیح میدم بهش بگم انور ، فقط اینو بدون که بهش خیلی مدیونم ، زندگیمو تو سخت ترین شرایط نجات داد.
    سپس نگاه دقیقی به تمام اجزای صورت الکا کرد ، دخترک ساده دل از سرنوشت شومش خبر نداشت ، نسبت به کارهایی که باید برای تسکا انجام میداد بی اندازه خام ، بی تجربه و ضعیف بود ، لبخندی زد ، در نگاه اول از الکا خوشش آمده بود.
    جنی _ اسمت ارورا بود ؟
    الکا _ خوشحال میشم الکا صدام بزنی.
    جنی _ اما انور گفت اسمتو انتخاب کرده.
    الکا _ یعنی چی ؟
    جنی لبخندی زد.
    جنی _ هرکسی که سوار اژدها میشه باید شخصیتشو کاملا عوض کنه چون همیشه در خطره ، تو هم بهتره هرچی که در گذشته بودی روفراموش کنی ، در ضمن..
    به اطراف نگاه دقیقی انداخت تا کسی متوجه حرف زدنشان نشود.
    جنی _ بهتره از اون شاهزاده خطرناک هم دور باشی.
    الکا لبخندی زد:
    الکا _ مارتین به من ضرری نمیرسونه نترس ، اون بیشتر مثل یه عضو خانواده است.
    جنی متعجب کمی عقب رفت ، اما هنوز هم صدایش تن پایین داشت:
    جنی _ منظور من مارتین نبود ، شاهزاده خطرناک برادر بزرگترش لوگان رو میگم ، میدونی که اون قاتل همه افراد و دوستان انور هست.
    چشمان الکا متعجب به صورت کمی ترسیده جنی دوخته شد:
    الکا _ یعنی چی ؟ داری میگی تسکا و برادر مارتین باهم دشمنی دیرینه دارن ؟
    جنی سرش را به نشانه مثبت تکان داد.
    جنی _ اوهوم ، من از نزدیک دیدمش ، اون واقعا ترسناک و زیرکه ، اگه بهش نزدیک بشی مطمئن باش خیلی زود رسوا میشی ، اون پیدات میکنه و تورو تیکه تیکه شده تحویل پادشاه میده ، شنیدم خیلی ظالم و ترسناکه.
    الکا که ترس از دست دادن اژدهایش در دلش افتاده بود کمی به خود لرزید ، همانطور که به حرفهای جنی گوش میداد به خودش قول دادرابطه اش را با مارتین کم کند تا جاییکه اصلا دیگر او را نبیند ، مهر و محبت ادریان کاملا در تمام وجودش رخنه کرده بود ، انگارسالهاست ادریان را دارد !
    ***
    لوگان به بالکن اتاق شاهانه اش رفت ، دستهایش را به لبه تکیه داد:
    لوگان _ پیداش کردین ؟
    ریتا آب دهانش را قورت داد ، نگاهی به شانه های مغرور لوگان انداخت:
    ریتا _ خیر سرورم ، اما بهتون قول میدم در نزدیکترین زمان ممکن پیداش کنم و تحویلتون بدم ، اون دختر به نظرم خیلی بی تجربه وخا…
    لوگان بی حوصله میان حرفش پرید:
    لوگان _ و تسکا ؟
    به جای ریتا ، چارلی جواب داد:
    چارلی _ باید بهش بیشتر وقت بدید سرورم ، ریتا تازه داره جستجو رو شروع میکنه.
    لوگان عصبی چشمانش را بست ، لبهایش را بهم فشار داد و فریاد کشید:
    لوگان _ یعنی چی چارلی ؟ ما ماهها با ولدرمورت جنگیدیم تا از پا درش آوردیم و الان تو داری میگی یکی از یاران بی عرضه ات تازه شروع به کار کرده ؟؟
    لبهای ریتا از بغض لرزید ، سرش را بیشتر در یقه اش فرو کرد ، سکوت چارلی باعث شد لوگان کمی آرام شود.
    لوگان _ برو و دنبالش بگرد ریتا ، آدمای بیشتری بهت میدم و امکانات دنیای آدما ، سعی کن چون فقط یک هفته وقت داری ، اگه پیدا نشدمتاسفانه به گروه بی عرضه هایی که قبلا اخراج کرده بودم ملحق میشی ، میتونی بری.
    ریتا چشمان اشکی اش را بهم فشرد و بعد از تعظیم خارج شد ، برگشت و دوباره به لبه بالکن تکیه داد ، نفس عمیقی کشید و به مارتین که مشغول ناز کردن اسبش بود خیره شد ، شک و شبهه ای که در دلش نسبت به مارتین افتاده بود را نمیتوانست نادیده بگیرد ، این اعصابش را بهم میریخت ، یک لحظه انگار چیزی بیاد آورد:
    لوگان _ چارلی هنوزم اینجایی ؟
    چارلی _ بله اعلاحضرت.
    لوگان _ جمله آخر ریتا رو برام کامل کن.
    چارلی متعجب کمی فکر کرد.
    چارلی _ داشت میگفت اون دختر بی اندازه بی تجربه و خام بود !
    چشمان لوگان برق زد ، بی حرف عقب گرد کرد و به سمت در رفت ، لازم بود از موضوعی مطمئن شود.
    ***
    مارتین با بیسکوییت های در دستش کنار الکا نشست ، در حال تعارف کردنش شروع به حرف زدن کرد:
    مارتین _ یعنی تو داری به اژدهات پرواز رو یاد میدی ؟
    الکا با دهان پر جواب داد:
    الکا _ اوهوم ، اون باید خیلی زود یاد بگیره ، تسکا میگه اژدها زود به بلوغ میرسه.
    مارتین _ اه ، میشه لقمه اتو قورت بدی بعد حرف بزنی.
    الکا مشتی به بازوی مارتین زد که کنترلش را از دست داد و افتاد ، سرش به درخت کنارش برخورد کرد ، همانطور که پیشانی اش را گرفته بود و اخ و اوخ میکرد گفت:
    مارتین_ وحشی ، مثلا یه سواری ، یکم مثل اونا باش ، به نظر من بیشتر شبیه به دخترایی هستی که با دوست پسرشون دعوا کردن.
    الکا _ میشه تمومش کنی ؟ من اصلا با پسرا کاری ندارم.
    مارتین نگاهی به سرتا پایش کرد ، با قیافه ای کج و کوله جواب داد:
    مارتین _ اوهو ، حالا که میاد توی آهن پاره رو بگیره ، فکر کنم آخر مجبور بشم ببندمت به ریش اون داداش بداخلاقم که فقط بلده تو خواب پاشو بکنه توی دهنت.
    الکا که باور کرده بود مجدد با دهان پر شروع به حرف زدن کرد:
    الکا_ واقعا اینقدر بد میخوابه ؟
    مارتین _ آره بابا ، وقتی بچه بودم مجبورم میکرد کنارش بخوابم ، چون میترسید یکی نصف شب بیاد مثل زیبای خفته ببوسدش و اونم مجبور بشه باهاش ازدواج کنه!
    سپس با صدای بلندی شروع به خندیدن کرد ، الکا که فهمید دستش انداخته با کف دست قفسه سـ*ـینه اش را فشار داد.
    الکا _ برو خودت خری ، اصلا هم جالب نبود.
    مارتین قفسه سـ*ـینه اش را ماساژ داد و بیسکوییتی برداشت ، درحال خوردن جواب داد:
    مارتین _ ولی جدا لوگان همیشه شبها یه چاقو میزاره زیر بالشتش ، از وقتی من خیلی کوچیک بودم اینکارو میکرد ، هنوزم دلیلشو نمیفهمم.
    الکا کمی تکان خورد ، با دهان کج و کوله ای به مارتین نگاه کرد:
    الکا _ کودن ، حتما از اینکه یکی بیاد بکشدش میترسه دیگه ، چرا به مادرتون نگفتی ، ممکن بود خطرناک باشه.
    مارتین غرق در فکر به دور دست ها خیره شد.
    مارتین _ اون وقتا که چاقو گذاشتنو شروع کرد مادرش تازه مرده بود.
    الکا دست از خوردن برداشت:
    الکا _ شما از یه مادر نیستید !
    مارتین سری تکان داد و کمی ناراحت شروع به خوردن کرد.
    الکا _ چه زمانی فوت شد ؟ برای چی ؟
    مارتین _ تاریخ …. بر اثر یه ضربه توی سرش فوت شد.
    الکا متعجب به صورت مارتین خیره شد ، این تاریخ دقیقا تاریخی بود که سه روز بعد از آن مادرش را از دست داد.
    الکا _ براش متاسفم ، از دست دادن مادر خیلی سخته.
    اشک گوشه چشمش را به سرعت پاک کرد تا مارتین متوجه اش نشود ، بیسکوییت را کناری گذاشت ، مارتین سری تکان داد ، با بیاد آوردن میهمانی آخر هفته که به افتخار لوگان برگذار میشد لبخندی زد.
    مارتین _ راستی ، مهمونی داریم ، امیدوارم تو هم بیای.
    الکا _ فکر نکنم بتونم ، برای چیه ؟
    مارتین _ بخاطر ولیعهده که تازه به پایتخت اومده.
    به سرعت دو عدد چشمان جدی و زیرک در ذهن الکا شکل گرفت ، بی شک اگر دوباره با لوگان برخورد داشت همه چیز را لو میداد ،متاسفانه با تعاریف آخر جنی بیشتر از پیش از آن شاهزاده ترسناک میترسید.
    الکا _ آخر هفته قراره با پدرم باشم ، متاسفم.
    مارتین سری تکان داد و سکوت کرد ، موضوع وقتی به کاسپین میرسید مجبور به سکوت میشد زیرا الکا روی پدرش واقعا حساس بود ،صدای سربازی از پشت سرشان باعث شد هردو به عقب بچرخند.
    _ اعلاحضرت ، ولیعهد شمارو احضار کردند.
    مارتین _ خیلی خب میام.
    متعجب دید سرباز از جایش تکان نخورد.
    مارتین _ گفتم میام برو دیگه.
    سرباز ترسان ‌و مردد گفت:
    _ ببخشید اعلاحضرت اما ولیعهد گفتند همین الان برید دیدنشون ، من مامورم شمارو تا اونجا همراهی کنم !
    مارتین متعجب بیسکوییت هارا گذاشت.
    مارتین _ اتفاقی افتاده ؟ پادشاه و مادرم حالشون خوبه ؟
    سرباز تعظیمی کرد:
    _ در جریان نیستم.
    مارتین با عجله برخواست.
    مارتین _ متاسفم الکا ، دوباره میام کنارت.
    الکا _ اشکال نداره برو !
    به سرعت با سرباز همراه شد ، در نزدیکی قصر سرباز قدمهایش را سست کرد و به طرف دیگری رفت.
    مارتین _ قصر از اون طرفه.
    سرباز _ ولیعهد یه جای دیگه منتظرتونن.
    چیزی نگفت و ادامه داد ، کمی از شهر خارج شدند که سرباز ایستاد.
    سرباز _ آخر همین باغ منتظرتونن.
    مارتین مردد شروع به قدم زدن کرد ، هوا تاریک شده و سایه های درختان و نور ماه شکل ترسناکی به باغ داده بودند ، صدا فقط صدای خرش خرش خرد شدن برگهایی بود که مارتین لگد میکرد ، بعد از دقایقی از دور نور کوچکی دید.
    مارتین _ لوگان اونجایی ؟
    صدایی نشنید ، هنوز هم جلو میرفت که به سرعت موجودی از پشت شانه هایش را کشید ، غرش کنان گفت:
    _ تو محکوم به اعدامی !
    مارتین ترسان شروع به تکان خوردن کرد ، موجود زور بی اندازه زیادی داشت ، او را به درخت فشرد ، برخوردش با درخت به نظرش زیادآرام و با دقت بود ، انگار که موجود نمیخواست به او صدمه ای برساند ، ترس اجازه بیشتر فکر کردن نمیداد ، آن لحظه بود که صورت موجود را دید ، دهانش به شکل ترسناکی خرد شده و خون تمام صورتش را گرفته بود ، چشمان سرخش پر از خشم و عصبانیت بود.
    _ حرف بزن ، مگه سوار بودن جرم نیست ؟
    لبهایش شروع به لرزیدن کرد ، من من کنان جواب داد:
    مارتین _ من سوار نیستم ، سوار رو هم نمیشناسم.
    موجود دهان فاسد و بدبویش را بیشتر نزدیک کرد.
    _ دروغ میگی ، اگه بهم نگی کیه میکشمت ، ز‌ود باش بهم بگو سوار کیه ، تو میشناسیش باهاش در ارتباطی.
    مارتین _ نه نمیشناسم.
    موجود دهانش را باز کرد ، خون غلیظ سیاهرنگی را روی تمام وجود مارتین استفراغ کرد ، مارتین وحشتزده از میان لبهایش جمله ای بیرون پرید.
    مارتین _ اون خیلی بی آزاره ، قسم میخورم به کسی کاری نداره ، اینو تضمین میکنم.
    صدای غرش ترسناک موجود به سرعت تمام شد ، دستهای مارتین را رها و عقب رفت ، از ترس تکان نمیخورد ، فقط چشمانش را بسته وصورتش را به سمت چپ برگردانده بود ، لامپ ها روشن شدند و سربازان همراه با چارلی از پشت درختان خارج شدند ، بعد از چک کردن اطراف راه را باز کردند و لوگان از بین همه آنها به چشم خورد ، به سمت مارتین دوید و شانه هایش را گرفت:
    لوگان _ حالت خوبه ؟
    مارتین وحشتزده به گریم ترسناک مردی که کمی پیش با او حرف زده بود نگاه کرد ، از تمام قصه باخبر شد ، عصبی دستهای لوگان راکنار زد.
    مارتین _ تو دیونه شدی ؟ منو تا سر حد مرگ ترسوندی.
    لوگان به چارلی اشاره ای کرد ، چارلی به سرعت تمام افراد و محافظین را مرخص کرد ، لوگان دستهایش را از پشت بهم قلاب کرد:
    لوگان _ میشناسمت ، میدونم وقتی داری ازم یه چیزیو پنهون میکنی چه شکلی میشی و اینم میدونم تا از ترس خودتو خیس نکنی اون موضوع پنهون شده رو نمیگی ، این شد که مجبور شدم دست به دامن گریم های زمینی بشم.
    مارتین آبی که چارلی به سمتش گرفته بود را قاپید ، کمی خورد و بقیه اش را روی لباسهایش ریخت ، هیچ رقمه پاک نمیشد.
    لوگان _ نترس چیز خطرناکی نیست ، فقط یکم خون گوسفنده ، از قصابی قرض کردیم.
    مارتین _تو یه دیونه ای لوگان.
    به سرعت شروع به راه رفتن کرد که بازویش اسیر دست لوگان شد ، به صورتش نگاه کرد ، دیگر اثار شوخی در چهره اش مشخص نبود ،جدی و ترسناک پرسید:
    لوگان _ اون کیه که از من بیشتر بهش وفاداری ؟
    مارتین _ نمیدونم راجع به چی حرف میزنی ؟
    لوگان مشتش را تنگتر کرد.
    لوگان _ در مورد اون دختری که باهام آشناش کردی حرف میزنم ، سواری که من شب و روز دنبالشم ، اون دختره ؟
    مارتین دهانش را باز کرد اما سرعت حرف زدن لوگان بیشتر بود:
    لوگان _ اگه دروغ بگی میرم و جزء جزء بدنشو چک میکنم تا نشان اژدها رو پیدا کنم مارتین ، پس سعی نکن بهم بگی شکی که کردم درست نیست.
     
    آخرین ویرایش:

    ❤️Ava20

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/03/16
    ارسالی ها
    387
    امتیاز واکنش
    18,132
    امتیاز
    715
    سن
    27
    محل سکونت
    تركيه
    برای اولین بار از برادرش ترسید ، چشمانش را بهم فشرد و آب دهانش را قورت داد ، نباید از دهانش چیزی بیرون میپرید.
    مارتین _ تو دیوونه شدی ، نسل اونا منقرض شده.
    لوگان _ خودتم روی صحت این جمله ات ایمان نداری ، چطور میخوای من باور کنم.
    بازویش را هول داد و دستش را میان موهای پرپشتش کشید ، به یکی از درخت ها تکیه داد و سرش را در یقه اش فرو کرد ، باید به افکارش نظم میداد ، راه درست را میان آنهمه راه خطرناک تشخیص میداد.
    لوگان _ باید بهم حقیقتو بگی مارتین ، اونجوری میتونم نجاتش بدم.
    به مارتین نزدیک شد ، مردد به صورتش نگاه میکرد انگار وقت اعتراف بود ، به صورت برادر کوچکش خیره شد و منتظر به چشمانش نگاه کرد.
    مارتین _ بهم قول بده ، ضرری به الکا نمیرسه.
    لوگان سرش را به اندازه چند میلیمتر بالا و پایین کرد.
    لوگان _ اون دختر یه سواره و سوار بودن خیلی وقته که تو قوانین ما نیست ، اما نگران نباش کاری بهش ندارم.
    مارتین چند دفعه سرش را تکان داد و لوگان برگشت و به چارلی نگاه کرد ، چارلی لبهایش را بهم فشرد و سرش را به چپ و راست تکان داد ، دیگر باید با آن دخترک خداحافظی میکرد.
    لوگان _ برو به قصر ، منتظرم بمون.
    سپس شانه اش را فشرد و مارتین به آرامی شروع به قدم زدن کرد ، بعد از دور شدنش ، لوگان چشمانش را بست و به زانوانش تکیه داد ،همه آن ایستادگی اش به یکباره فروکش کرد ، نقش مارتین در به وجود آمدن اژدها ، به شدت او را نگران کرده بود.
    لوگان _ یه دروازه زمینی باز کن چارلی ، باید خودمو جمع و جور کنم.
    به سرعت دروازه گرد مانندی جلوی صورتش شکل گرفت ، نور سفید رنگی که از دروازه ساطع میشد ، به او آرامش میداد ، روی مبل نشست و چارلی لیوان آبی جلویش گرفت.
    چارلی _ فکر نکنم شاهزاده دست داشته باشه ، اون فقط میخواد دوستشو نجات بده.
    لیوان آب را پس زد و ساق دستهایش را روی زانوانش گذاشت ، با انگشتانش پیشانی اش را ماساژ داد.
    لوگان _ از هیچی مطمئن نیستم ، نمیتونم بگم اون واقعا کمک کرده یا نه.
    به پشتی تکیه داد و به سقف خیره شد ، مغزش کاملا بهم ریخته بود.
    چارلی _ اینو بزارین به عهده من ، میرم و اون دخترو تیکه تیکه میکنم ، اونجوری اژدهاشم میمیره.
    لوگان _ فکر میکنی اژدهاش میزاره تو کاری به صاحبش داشته باشی ؟ این از عقل به دوره که کاری که مال منه رو بسپرم به زیر دستام ،اینجوری میگن ترسیدم.
    چارلی _ اما اگه اینکارو بکنی ممکنه مارتین از دستت ناراحت بشه ، باید به اینم فکر کنی تو تقریبا بهش قول دادی.
    لوگان نفس عمیقی کشید ، دقایقی سکوت بود ، سپس چارلی دوباره شروع به صحبت کرد:
    چارلی _ داری به قانون شکنی فکر میکنی ؟
    لوگان از فکر بیرون پرید:
    لوگان _ چرت و پرت نگو چارلی.
    چارلی لبخند سنگینی زد و بلند شد ، در حال پر کردن لیوان با نوشیدنی همیشگی لوگان گفت:
    چارلی _ وقتی اینجوری میشی یعنی داری به کاری خلاف قوانین شاه ادمونت فکر میکنی.
    لیوان را جلوی چشمانش گرفت ، لیوان را عصبی قاپید ، از اینکه چارلی دقیق معنی تمام حرکاتش را میفهمید گاهی از خودش بدش میامدکه آنقدر قابل پیشبینی است.
    لوگان _ میشه چند دقیقه بری تو اتاق ، من باید افکارمو تنظیم کنم.
    چارلی _ خیر سرورم ، شما همین الان هم تصمیمتو گرفتی ، مطمئنم.
    لوگان _ یا رسمی حرف بزن یا غیر رسمی داری منو گیج میکنی.
    چارلی مجدد لبخند زد:
    چارلی _ من به یه چشم دیگه ای بهت نگاه میکنم ، میخوای بگم ؟
    سپس به شکل مسخره ای خودش را کنار لوگان روی مبل انداخت ، هدفش دور کردن افکار منفی از لوگان بود اما متاسفانه داشت کم کم اعصابش را خرد میکرد.
    لوگان _ اه چندش برو کنار از بس دختر ندیدی دیونه شدی.
    چارلی خنده بلندی کرد:
    چارلی _ به نظرم اونی که دختر ندیده و همه دخترا هم براش له له میزنن تویی ، آقای شاهزاده ، نمونه اش دختر همسایه روبه رویی.
    لوگان _ اشتباه نکن ، اون دختر فکر نکنم بیشتر از چند بار منو دیده باشه اونم اتفاقی.
    چارلی با سر اشاره به در کرد که به سرعت به صدا در آمد ، سپس لبخند زد و بلند شد ، در را باز کرد که دختر همسایه روبرویی لبخندزنان با لباس بسیار وحشتناکی پشت در ایستاده ، لوگان نفس عمیقی کشید و بلند شد ، به سمت آشپزخانه رفت که دختر همسایه بی اجازه وارد شد ، با لهجه غلیظ ایتالیایی شروع به حرف زدن کرد:
    _ لطفا اگه میشه بهم چند دقیقه وقتتونو بدین ، میخوام باهاتون حرف بزنم.
    لوگان چشمانش را برای چند ثانیه بست و باز کرد ، رد نگاهش چشمان خندان چارلی را نشانه رفت ، به این معنا که دخترک را بیرون کند، چارلی لبخند زد و به سمت دخترک رفت ، بازویش را گرفت.
    چارلی _ لطفا اگر میشه برو بیرون ، برادرم اصلا حالش خوب نیست.
    دخترک همانطور که تقلا میکرد و جیغ میزد به بیرون رانده شد ، در را بست و چارلی گوشهایش را ماساژ داد.
    چارلی _ کاشکی یه درست و حسابیش عاشقت میشدا ، این چپ اندرقیچی از کجا اومد.
    لوگان _ صداتو شنیدم.
    چشمان چارلی از آنهمه تیزی گوش لوگان گرد شد ، چرا که آشپزخانه نسبتا دور بود و صدای او کاملا پایین.
    چارلی _ ولی میراندا دختر زیباییه.
    لوگان همانطور که لیوان قهوه اش را تکان میداد وارد سالن شد.
    لوگان _ به نظر من هیچ دختری زیبا نیست !
    چارلی _ اون دختر عموته و به نظرم مثل خودتم یه برج زهرماره که فقط خودشو دوست داره.
    لوگان بی حرف فقط پوزخند زد.
    چارلی _ آخرش فکر کنم مجبور میشم خودم بگیرمت.
    لوگان قهوه اش را نوشید که چارلی متعجب شد.
    چارلی _ تو هروقت که شب یه ماموریت خطرناک داشته باشی قهوه میخوری ، میشه به منم بگی برنامه ات چیه ؟
    لوگان نفس عمیقی کشید و با تردید به قهوه اش نگاه کرد ، اصلا از تصمیمی که گرفته بود مطمئن نبود !
    ***
    مارتین طول و عرض اتاق را برای بار هزارم دور زد ، میترسید لوگان صدمه ای به الکا بزند ، ناگهان فکری به ذهنش خطور کرد:
    مارتین _ خدمتکار.
    دخترک ریز نقشی سر بزیر وارد شد ، تعظیم کرد:
    _ بفرمایید سرورم.
    مارتین _ پیامی از طرف من به برادرم برسونید ، بهش بگید اجازه بده وارد دنیای انسانها بشم.
    دخترک مجدد تعظیم کرد و خارج شد ، نفس عمیقی کشید ، دیگر کم کم داشت از قوانین سفت و سختی که مادرش برایش درست کرده بود فرار میکرد ، دقایقی به سکوت گذشت که دخترک خدمتکار دوباره وارد شد ، بعد از تعظیم شروع به حرف زدن کرد.
    _ سرورم ، شاهزاده گفتن چنین اجازه ای به شما نمیدن.
    چشمانش به اندازه دو توپ پینگ پنگ بزرگ شد ، اولین بار بود لوگان برخورد بیرحمانه ای با او داشت ، مطمئن شد برادر بزرگترش تصمیم بزرگی گرفته ، تصمیمی که زندگی الکا را کاملا تحت تاثیر قرار میداد.
     
    آخرین ویرایش:

    ❤️Ava20

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/03/16
    ارسالی ها
    387
    امتیاز واکنش
    18,132
    امتیاز
    715
    سن
    27
    محل سکونت
    تركيه
    عصبی دوباره بلند شد و شروع به راه رفتن کرد ، آنقدر راه رفت و فکر کرد تا کف پاهایش شروع به گزگز کرد ، در یک تصمیم آنی بلند شدو به سمت اتاق شاه ادمونت دوید ، باید دوست کوچولویش را نجات میداد ، الکا بعد از لوگان با ارزشترین انسان برای او روی آن زمین بزرگ بود ، تقه ای زد و بعد از اجازه وارد شد ، شاه ادمونت طبق معمول با عینک ظریفش مشغول مطالعه بود.
    شاه ادمونت _ بیا بشین مارتین ، خوش اومدی.
    مردد نشست ، تصمیم بزرگی گرفته بود ، شاید بزرگترین تصمیمی که تمام بیست سال عمرش را تحت تاثیر قرار میداد ، انگشتانش رابهم فشرد.
    مارتین _ فهمیدم دارین دنبال سوار میگردین.
    نگاه شاه ادمونت برای یک ثانیه مشکوک بالا رفت ، به صورت پسر کوچکش خیره شد ، سپس لبخند زد و عینکش را به آرامی در آورد ،روی میزش گذاشت و دستانش را بهم قفل کرد.
    شاه ادمونت _ درسته شاهزاده ی من ، نظری داری ؟ اگه توی این موضوع کمکم کنی خوشحال میشم.
    مارتین چشمانش را بهم فشرد.
    مارتین _ میشه با من مثل بچه برخورد نکنین ؟
    شاه ادمونت مشکوک تر شد ، جدی تر ادامه داد:
    شاه ادمونت _ تو ، چیزی میدونی ؟
    مارتین _ اره ، اون سوار منم.
    برای ده ثانیه شاه ادمونت شوکه به صورت مارتین نگاه کرد ، لبخند زد و بلند شد ، روبه روی مارتین نشست و دستان سردش را در دست گرفت ، برای یک لحظه باورش شد.
    شاه ادمونت _ مارتین ، چیه که اینقدر مضطربت کرده ؟ بهم بگو.
    مارتین دهانش را برای حرفی باز کرد که در به شدت باز شد ، لوگان در درگاه در ظاهر شد ، نفس عمیقی کشید و با نگاه شماتت باری به مارتین نگریست.
    لوگان _ باید باهاتون در مورد موضوعی صحبت کنم ، مارتین یک لحظه بیا بیرون.
    جوری به مارتین خیره شد که نتوانست مخالفت کند ، لرزان بلند شد ، با توجه به اتفاقات اخیر کمی نسبت به لوگان احساس ترس میکرد ،از اتاق خارج شد که بازویش اسیر مشت قوی لوگان شد ، به شدت او را به سمت اتاق خودش برد و تقریبا در اتاق پرت کرد ، اتاق بزرگی که مخصوص ولیعهد بود ، دکور سرخ و مشکی که که کاملا با شخصیت ترسناک و مرموز لوگان همخوانی داشت ، در را به شدت بست ودست به سـ*ـینه به مارتین خیره شد.
    لوگان _ الان به نظرت داری دوست احمقتو نجات میدی ؟
    مارتین _ راجب بهش درست حرف بزن ، الکا احمق نیست.
    لوگان چشمانش را بست و نفس عمیق کشید ، باید مارتین را کنار خودش نگه میداشت.
    لوگان _ میدونی اگه به پدر بگی اونو در جا اعدام میکنه ؟
    مارتین _ نمیخواستم الکا رو لو بدم ، میخواستم خودمو سوار جا بزنم ، اینجوری اون با احساس پدرانه ای که داشت نمیتونست به من آسیبی برسونه ، ازش میخواستم قوانین رو تغییر بده.
    لوگان نزدیک شد و با مشت آرام روی پیشانی اش کوبید.
    لوگان _ آخه توئه کوچولو چی فکر کردی ؟ فکر میکنی اونم با این حرف قوانین رو تغییر میده و تمام ! نه خیر یادت باشه برای یه پادشاه اول از همه پادشاهیش براش مهمه ، اون اگه قوانین رو تغییر بده میشه یه پادشاه ناشایست که احساسات پدرانه اونو از پا در آورد !
    بازویش را کشید و مارتین همراه با او روی تخت نشست ، دستی به سر برادر کوچکش کشید:
    لوگان _ اینو بزار به عهده من ، کاری میکنم نه دوستت صدمه ببینه نه پدر ، بهت قول میدم.
    مارتین نفس عمیقی کشید و پیشانی اش را به قفسه سـ*ـینه لوگان تکیه داد.
    مارتین _ داشتم کم کم به خودکشی فکر میکردم ، ممنون که هستی ، به قولت اعتماد میکنم.
    لوگان با چهار انگشت ضربه بسیار آرامی به شانه مارتین زد و بلند شد ، همانطور که به سمت در میرفت حرفش را هم زد:
    لوگان _ به شرطی که دوباره از این اشتباهات نکنی ، عجولانه تصمیم نگیر.
    صدای باشه ضعیف مارتین را شنید ، در را بست و به سمت اتاق پدرش رفت ، روبه روی در ایستاد و نفس عمیق کشید ، چشمانش رامضطرب بهم فشرد ، مارتین تقریبا نیمی از نقشه اش را خراب کرده بود ، تقه ای به در زد و بعد از اجازه وارد شد ، شاه ادمونت درحالیکه دستانش را از پشت قفل کرده بود از بالکن قصرش به دوردست ها خیره بود:
    شاه ادمونت _ فکر کنم داری چیزیو از من پنهون میکنی.
    لوگان نفس عمیق کشید و چشمانش را باز و بسته کرد.
    لوگان _ این غیر ممکنه پدر …
    شاه ادمونت میان حرفش پرید:
    شاه ادمونت _ داری منو بخاطر مرگ مادرت محکوم میکنی ، اینطوریه ؟
    چشمان لوگان متعجب گرد شد.
    لوگان _ مگه مرگ مادرم یه اتفاق نبود ؟
    شاه ادمونت فریاد کشید:
    شاه ادمونت _ چرا اتفاقی بود ، اگه زن اون کاسپین احمق دهنشو بسته نگه میداشت الان خودشم زنده بود.
    لوگان مشکوک به پدرش خیره شد ، او عصبانی بود و الان داشت براحتی تمام موضوعات سالها پیش را بازگو میکرد.
    لوگان _ چیزی هست که من خبر نداشته باشم ؟ تا جاییکه میدونم کاسپین یکی از یاران نزدیک شما بود که همسرش هم نزدیکی زیادی به مادرم داشت ، هنوزم دختر کوچولوشو یادمه که..
    با بیاد آوردن الکا و سوار بودنش حرفش نیمه ماند ، متاسفانه ضرر زیادی از طرف شاه ادمونت به آن خانواده کوچک رسیده بود وحال داشت کم کم نگران میشد.
    لوگان _ یادمه که توی بغـ*ـل مادرش بود ، ولی همسر کاسپین چه اشتباهی کرد.
    شاه ادمونت که کمی آرام شده بود از نگاه تیزبین لوگان گریخت ، مجدد به آسمان خیره شد.
    شاه ادمونت _ مارتین بهم گفت سوار اژدهاست و مطمئنم داره دروغ میگه ، اون حتما رابـ ـطه ای باهاش داره ، برو هرطور که شده ازدهنش بیرون بکش ، حتی اگه شده بندازش زندان.
    لوگان _ اینو بزارین به عهده من ، شما گفتید پیداش کنم ، منم دارم دنبالش میگردم ، حالا هرطور که شده.
    شاه ادمونت سرش را تکان مختصری داد ، سپس نشست و لوگان بی هیچ حرفی از اتاق شاه ادمونت خارج شد ، نفس عمیقی کشید ، کمکم داشت به قسمت سخت نقشه اش میرسید ، میان راه مارتین با عجله جلویش ظاهر شد.
    مارتین _ چی شد ؟ فهمید کیه ؟
    لوگان با عجله اطراف را نگاه کرد ، بعد از اینکه مطمئن شد کسی صدایش را نمیشنود بازوی مارتین را گرفت و کشید:
    لوگان _ هیس دیونه ، داری همرو خبر میکنی.
    وارد اتاق لوگان شدند ، مارتین هنوز هم منتظر به دهانش خیره بود ، لوگان کلافه نفسی کشید:
    لوگان _ نترس نفهمید ، قضیه رو یه جوری جمعش کردم ، تو خواهشا هیچ کاری نکن ، بزارش به عهده من.
    مارتین سری تکان داد و از اتاق خارج شد ، بلافاصله چارلی وارد شد.
    لوگان _ امشب با من بیا ، بدون اینکه کسی بفهمه ، فقط خودت.
    چارلی _ این خطرناک نیست ؟ بهتره یکی از محافظین رو هم ببریم.
    لوگان _ نه لازم نیست ، نمیخوام اون دختر وحشت کنه ، دیدمش فوتش کنی میمیره اما اژدهاش کمی خطرناکه ، تا وقتیکه اون دخترونترسونیم اژدهاش به ما کاری نداره.
    چارلی سری تکان داد و به صورت متفکر لوگان چشم دوخت ، به میز روبه رویش خیره و عمیق افکارش را نظم میداد ، مژه های بلند چترمانندش سایه زیبایی روی صورتش انداخته بود ، این موجود جذاب را بی اندازه دوست داشت ، شاید بیشتر از تمام عزیزانی که درگذشته رها کرده بود.
    ***
    الکا کنار جنی نشست ، در همان مدت کم شیفته شخصیت جنی شده بود.
    الکا _ باید چیو یادش بدم ؟
    جنی مشغول درست کردن یک تاج از جنس گلهای بابونه بود.
    جنی _ یادت میدم صبر کن.
    آخرین گل را وصل کرد و آنرا روی سر الکا گذاشت.
    جنی _ واو خیلی ناز شدی.
    الکا لبخند زد.
    جنی _ الان بزرگ شده و نیاز داره که پرواز کنه ، تو اول باید بهش تلقین کنی که میتونه و اینو با جون و دل باور داشته باشی ، چون اژدها کاملا از افکار درونت خبر داره و انرژی های منفی توی وجودتو حس میکنه.
    جنی بلند شد و به سمت اژدها که خیلی بزرگتر از قبل شده بود رفت ، اژدها غرشی کرد.
    ادریان _ این دختر از اژدها خیلی میدونه ، نمیخوام سوارم بشه.
    الکا ریز خندید ، جنی که فهمیده بود خندید مشتی بر یکی از بالهای اژدها زد:
    جنی _ هی دیوونه من که کاریت ندارم ! فقط دلم میخواد بیشتر بشناسمت.
    ادریان _ لازم نیست تو منو بشناسی ، ارورا منو میشناسه کافیه.
     

    ❤️Ava20

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/03/16
    ارسالی ها
    387
    امتیاز واکنش
    18,132
    امتیاز
    715
    سن
    27
    محل سکونت
    تركيه
    الکا دوباره خندید که صدای تقی باعث شد خنده اش قطع شود ، متعجب به جسم بی جان جنی که روی زمین افتاد خیره شد ، کمی لرزیدو سپس با غرشی که ادریان کرد به خودش آمد ، جیغ خفیفی کشید و به سمت جنی دوید ، کنارش زانو زد ، به صورت روی زمین افتاده بود ، به زحمت صورتش را برگرداند و سیلی کوچکی به صورتش کوبید ، تازه متوجه غرش های ادریان شد ، به جایی که ادریان خیره شده بودنگاه کرد ، مردی کاملا سیاه پوش روبه رویشان ایستاده و کمانی در دست داشت ، تیر را در کمان نهاد و یک ثانیه قبل از اینکه کمان به سمت الکا نشانه رود ، تیری از سمت چپش شلیک شد و به گردنش اصابت کرد ، مرد سیاهپوش بر زمین افتاد و دیگر نفس نکشید ! الکاتمام مدت مسخ شده و وحشتزده به تمام اتفاقات خیره بود ، به سمت چپش برگشت ، در یک نگاه چشمان روشن مارتین را دید ، اما نه این چشمها خیلی پخته تر و قوی تر از چشمان خام و پر سوال مارتین بود ، با عجله به الکا نزدیک شد و کمان در دستش را کناری انداخت:
    لوگان _ حالت خوبه ؟
    جمله اش تمام نشده بود که با ضربه سخت ادریان به کناری پرت شد و چون درختان زیادی اطرافشان را احاطه کرده بودند به یکی ازتنومند ترین ها برخورد ، صدای ترق شکستن بازوی سمت چپش را شنید.
    الکا _ چیکار داری میکنی ادریان ؟
    ادریان _ اون یه شاهزاده است ! و متاسفانه شاهزاده ای که به ولیعهدی هم انتخاب شده ، فکر میکنی مارو زنده میزاره ؟ من بهش شک دارم.
    الکا عصبانی تر فریاد کشید:
    الکا _ از اینجا دور شو ! همین الان !
    ادریان غرشی کرد و با یک حرکت به آسمانها رفت ، آنقدر اوضاع درهم و برهم بود که متوجه نشد ادریان پرواز کردن را یاد گرفته ! توجهی نکرد و با عجله به لوگان نزدیک شد ، هیچ در این موقعیت ها نبود ، نمیدانست چه کند ،فقط به ذهنش رسید سر شکسته اش را کمی راست کند تا گردنش آسیب نبیند ، چشمان خمـار و مغرورش روی هم افتاده و بیهوش بود ،بازویش را به شدت تکان داد که صدای دادش بلند شد:
    لوگان _ آخ ! شکسته دختر !
    دستپاچه دستش را کشید و عقب رفت:
    الکا _ معذرت میخوام ! منو ببخشید اعلاحضرت من ، یعنی اون نمیخواست…
    لوگان _ لطفا ساکت شو !
    صدایش در گلو خفه شد ، نگاهش روی عرق پیشانی لوگان افتاد ، انگار درد زیادی را تحمل میکرد.
    لوگان _ کمک های اولیه رو بلد نیستی ؟ بازوم شکسته !
    الکا دندانهایش را بهم فشار داد ، انگار که یکی از خدمتکارهایش را گیر آورده !
    الکا _ نه خیر اعلاحضرت بلد نیستم ، مگه من دکتر خانوادگی شمام که اینجوری باهام حرف میزنید !
    چشمان لوگان متعجب به صورت الکا خیره شد ، انگار از آن دخترک نحیف چنین انتظار نداشت ! او فکر میکرد الکا تا درجه آخر ضعیفو ناتوان است ! حال داشت کم کم درک میکرد چرا برای سوار انتخاب شده !
    لوگان _ از قدرتت استفاده کن.
    الکا _ هان !؟ کدوم قدرت ؟
    لوگان پیشانی اش را از درد چین داد ، بازویش بدجور شکستگی داشت.
    لوگان _ تو یه سواری ، همه سوار ها از اژدهاشون قدرت میگیرن ، میتونی خوبم کنی.
    الکا _ اما من هنوز به اون مرحله اش نرسیدم ، باید از تسکا بپرسم.
    چشمان لوگان به اندازه دو نعلبکی شد ، نفس نفس زنان افزود:
    لوگان _ تسکا رو میشناسی ؟
    الکا _ خب آره ! اون کمکم کرد به اژدهام برسم !
    دیگر مطمئن شد تسکا قصد بیدار کردن روح ولدرمورت را دارد ! صدای خرش خرشی باعث شد نگاه هردو به آن سمت پرت شود ، بعد ازچند ثانیه چهره چارلی نمایان شد ، با دیدن لوگان در آن وضعیت سراسیمه دوید.
    چارلی _ شاهزاده ام ؟ حالتون خوبه ؟
    لوگان به ناراحتی و وحشت چارلی جواب آرام کننده ای داد:
    لوگان _ چیزی نیست چارلی فقط یه شکستگی ساده است.
    الکا _ فکر نکنم با اون فریادی که شما کشیدی چیز ساده ای باشه اعلاحضرت !
    متوجه کنایه در حرفش شد ، لوگان ابروهایش را بالا برد.
    لوگان _ اصلا هم اینطور نیست ، من داد نزدم فقط گفتم آخ !
    الکا نیمچه لبخندی زد.
    الکا _ محض اطلاعتون سرورم آخ رو هم میشه بلند گفت !
    چارلی _ تمومش کنید لطفا ، شاهزاده ام شما به کمک پزشکی احتیاج دارین.
    لوگان نگاه عاقل اندرسفیهی انداخت.
    لوگان _ اوه واقعا چارلی ؟ اگه نگفته بودی نمیفهمیدم !
    چارلی چشمانش را مضطرب بست.
    چارلی _ برام دوتا چوب تخت بیار.
    الکا با عجله بلند شد ، چارلی بازوی شکسته لوگان را در دست گرفت و فشار داد که تمام صورت لوگان از درد بهم پیچید:
    چارلی _ اخه این چه فکری بود کردی ؟ ببین دستت چقدر خراب شکسته ، اون مردک بیچاره ای که زدی هم تا ساعت ها بیهوش میمونه.
    لوگان نفس عمیقی کشید و با دهان فوت کرد ، اینطوری بهتر میتوانست درد را تحمل کند.
    لوگان _ تنها راهی که میتونستم اعتمادشو جلب کنم همین بود.
    چارلی چشمانش را بهم فشرد که الکا با دو چوب تخت در دست به آنها نزدیک شد.
    چارلی _ یکم از دامنت پارچه بده.
    الکا متعجب خیره شد.
    لوگان _ فکر کنم نیاز به زیرنویس داره.
    چارلی _ بجنب دختر از دامنت یکم پارچه پاره کن بده باید بازوشو آتل بندی کنم که بیشتر صدمه نبینه.
    الکا که تازه متوجه شده بود با عجله نشست و دامنش را تا جاییکه میشد پاره کرد ، چارلی به آرامی و با حوصله بازویش را بست ،گهگاهی صورت لوگان از درد زیادی که داشت مچاله میشد و الکا تمام مدت نظاره گر حرکاتش بود ، نسخه بزرگتر مارتین بود برفرق اینکه مارتین قابل پیشبینی بود و اما لوگان ، اصلا نمیشد حرکت دو ثانیه بعدش را حدس زد ، کنارش نشست و بعد از این پا و آن پا کردن بالاخره صدای لوگان بلند شد:
    لوگان _ بگو !
    الکا _ هان ؟
    لوگان که تا بحال نگاهش به دستان چارلی بود برگشت و به الکا خیره شد.
    لوگان _ حرفتو میگم ، بگو !
    الکا متعجب کمی ایستاد سپس دهان باز شده اش را بست ، از آنهمه زیرکی و تیزبینی اش کمی معذب شد ، به اندازه چند سانت عقبترنشست.
    الکا _ چرا نزاشتین منو بکشه ؟ برای چی نجاتم دادین ؟ و اینکه از کجا میدونستین من اینجام.
    لوگان _ جواب همه اینا یک کلمه است ، مارتین.
    چشمان الکا گرد شد.
    الکا _ یعنی مارتین بهتون گفت من سوارم ؟!
    لوگان عصبی چشمانش را بست و باز کرد.
    لوگان _ ببینم تو عادت داری همه چیو برعکس بفهمی ؟!
    نگاه متعجب الکا باعث شد حس کند الکا هم همانند مارتین یه دختر بچه است که ادای بزرگتر ها را در می آورد !
    لوگان _ همه اینارو بخاطر مارتین انجام دادم ، چون ناراحت میشد اگه به تو صدمه ای زده میشد.
    نگاه چارلی مرموز بالا رفت و به لوگان دوخته شد ، شاید یک درصد فقط بخاطر مارتین بود ، او اینکار را برای کشورش میکرد.
    ***
    مارتین با عجله وارد اتاق برادر بزرگترش شد ، روی تخت دراز کشیده و دست چپش در گچ فرو رفته مشغول کتاب خواندن بود ، با دیدن مارتین لبخند نصفه ای زد.
    لوگان _ بیا تو مارتین.
    مارتین بغض کرده به برادرش نزدیک شد ، سرش را روی سـ*ـینه اش گذاشت.
    مارتین _ چه اتفاقی برات افتاده ؟ چارلی گفت از اسب افتادی ؟
    لوگان خندید.
    لوگان _ اه واقعا به پدر همینو گفت ؟
    مارتین سرش را به نشانه بله بالا و پایین کرد.
    لوگان _ محض رضای خدا اخه مرد گنده چطور از اسب میفته ؟ یه چیز با ابروتر نبود بگه ؟
    مارتین خنده کوتاهی کرد.
    مارتین _ پس بخاطر یه چیز دیگه افتادی ؟
    لبخند لوگان جمع شد و آرام آرام داستان را تعریف کرد به جز نقشه ای که برای بدست آوردن اعتماد الکا کشیده بود ، سپس لبخندی زد وبه نگاه پر از ناراحتی مارتین خیره شد.
    لوگان _ من حالم خوبه مارتین.
    مارتین دستی به بینی اش کشید ، لوگان با سر دو انگشتش بینی مارتین را کشید:
    لوگان _ موفو خان هنوزم گریه نکرده آب بینیت راه میفته ؟
    مارتین خندید و دستش را پس زد.
    مارتین _ الکا حالش خوبه ؟
    لوگان سرش را بالا و پایین کرد.
    لوگان _ یه جای امن نگهش میدارم تا وقتیکه یاد بگیره از قدرت هاش استفاده کنه ، اونجوری میبرمش یه جای خیلی دور که فقط اون باشه و اژدهاش ، کسی هم اذیتش نکنه.
    مارتین لبخندی زد که صدای ملکه از پشت سرش بلند شد:
    ملکه شارلوت _ بلا به دور ، حالت چطوره ؟
    از صورتش کاملا مشخص بود از آن ضرری که به لوگان رسیده خوشحال است !
    لوگان _ ممنون ملکه.
    ملکه پوزخندی زد.
    ملکه شارلوت _ جالبه که هنوزم یاد نگرفتی از اسب درست استفاده کنی.
    لوگان _ اشتباه نکنید ، اسب قابل استفاده نیست ، اسبها دوستای ما هستن.
    ملکه شارلوت _ در هر صورت تو ازش افتادی و بازوت هم شکسته متاسفانه.
    مارتین _ مادر !
    ملکه شارلوت _ چیه میخوای بگی من اشتباه میکنم ؟ تو لیاقت نداری سوار یه اسب بشی ، چه برسه به اینکه ولیعهد باشی ! تو باید مثل مادرت که الان هیچ اثری ازش نیست باشی ، سر به نیست بشی !
    مارتین بلندتر فریاد کشید:
    مارتین _ مادر !
    لوگان میان حرفش پرید:
    لوگان _ اینجوری میخوای پسرتو روی تخت بنشونی ؟ باید بهت بگم داری اونو از الان یه موجود نالایق و مامانی تربیت میکنی که فقط بلده از خودت اطاعت کنه.
    چشمان مارتین گرد شده به هردو دوخته شد ، سپس ناراحت و غمگین سرش را پایین انداخت و از اتاق خارج شد ، بین دو راهی مانده بود ، نمیتوانست هیچکدامشان را ناراحت کند ! لوگان با عذاب چشمانش را بست ، حرفی از روی عصبانیت زده و کاملا پشیمان بود ، صدای ملکه عصبانی به گوشش رسید:
    ملکه شارلوت _ الان داری مثل یه برادر بزرگتر رفتار میکنی ؟
    سرش را جلو برد و به نگاه زخمی و عصبی لوگان خیره شد:
    ملکه شارلوت _ خیر ! تو الان ولیعهدی هستی که فقط به خودت فکر میکنی ، یه بازنده که همیشه تنهاست ، تو هیچکسو نداری و حسودیت میشه که مارتین منو خواهرشو داره ، تو یه بیکس و تنهایی و برای همیشه هم همینطور میمونی !
    سپس پوزخندی زد و با عجله از اتاق خارج شد ، بلافاصله چارلی در حالیکه پشت سرش را نگاه میکرد وارد شد.
    چارلی _ اتفاقی افتاده ؟! ملکه چرا اینقدر عجله داشت ؟
    نگاهش به لبهای لوگان افتاد ، از خشم آنقدر لبهایش را فشار داده بود که کاملا به سفیدی گراییده بود ، لوگان که درد دستش دوباره شروع شده بود چینی به پیشانی اش داد.
    لوگان _ احتمالا داره میره پیش مارتین تا بهش بگه همه حرفها و غیبت هایی که در موردم کرده راست بوده و مارتین به هیچکدومش گوش نداده ! نمیدونم با این زن چیکار کنم بدجور میره رو اعصابم.
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا