- عضویت
- 2019/07/25
- ارسالی ها
- 34
- امتیاز واکنش
- 333
- امتیاز
- 191
- سن
- 20
پارت نوزدهم
::::::::::
ولی برای امشب بس بود . باید حسابی کار هایم را کنترل می کردم چرا که جدة نمی خواستم دوباره آن حس افتضاحی که موقع تشنج داشتم را تجربه کنم یا حتی بدترش را !
اه، حتی با فکرش هم حس بدی پیدا می کنم.
بخاطر سرما سردرد گرفته بودم پس زود لباس هایم را عوض خوردن قرص به خواب عمیقی رفتم .
صبح روز بعد برای دویدن نرفتم . در عوض در خانه ماندم و ایده جدیدی که داشتم را عملی کردم.
پدر اول صبح برای تحویل محموله بهداشتی به ایالت دیگه ای رفته بود و خانه در اختیارم بود پس با احتیاط تمام شمع ها را درون نشیمن چیدم. آن ها را به شکل دایره چیدم و چند عود با بوی گل نیلوفر نیز روشن کردم . پرده ها را کشیدم و بعد درون حلقه شمع ها نشستم.
روی زانو هایم نشستم و دستانم را به حالت دعا کنار هم نگه داشتم .
- ای روح خبر رسان که هرجا هستی و از دید هر کس در این هستی نهانی، پیام من را به کسی برسان که این پیام برای اوست .
سپس زیرلب گفتم :
- تارا... به کمکت احتیاج دارم. کجایی دختر؟
چشمانم را محکم بسته بودم و وقتی آن ها را گشودم، تارا را دیدم که بیرون از دایره شمع نشسته بود و متعجب مرا نگاه می کرد.
خوشحال از روی زانو هایم بلند شدم و گفتم :
- اومدی!
تارا اولین روحی بود که دیدم . دختری کله شق با پوست تیره و موهای مواج سیاه رنگ ...
هیچ وقت او را ندیدم که راجب روح بودن گله کند یا راجب برگشت صحبت کند. او به من یاد داده بود چطور این کار را انجام بدهم تا در موقع نیاز او را خبر کنم.
به نظر می آمد چند دهه ای می شود که روح است . او که چهار زانو روی زمین نشسته بود با بلند شدن من بلند شد و از خودراضی گفت: - معلومه که اومدم! چی فکر کردی دختر؟ او را در آغـ*ـوش گرفتم و اوهم محکم مرا فشرد . یکی دیگر از قابلیت های خاصم این بود که روح ها می توانستند مرا لمس کنند و من هم متقابلا می توانستم آن ها را لمس کنم . تارا به آرامی از من جدا شد و با شک به شمع ها و عود ها نگاه کرد :
- نیازی به این همه تشریفات نبود ها!
- برای دفعه بعد یادم می مونه ...
خندید و به سمت مبل رفتیم :
- خب؟ چی شده؟ یک ساله که خبری ازت نشنیدم ، باید اتفاقی افتاده باشی که صدام کردی.
- متاسفانه حق با توئه ...
تارا چشم های مشکی رنگ مهربانش را به چشم هایم دوخت و حمایت گرانه دستم را فشرد :
- چی شده؟
- حدودا یک ماه پیش ... وقتی برای روح گردی رفتم یه مردیو دیدم .
- خب؟
- خب اینه که ... اونم منو دید !
تارا شوکه بلند گفت :
- چی؟!
- خیلی مرد عجیبی بود . تو خواب دستکش پوشیده بود و وقتی خواستم بازوشو بگیرم یه جوری زدم که هنوز جاش درد می کنه! قد بلند ، موهای بلند سیاه فرو چشم و ابرو مشکی ... امیدوار بودم بشناسیش! خودم خیلی وقته دنبالشم و حتی وقتی دیشب بالاخره پیداش کردم جلو چشمم غیب شد . تو آخرین چاره ام بودی.
::::::::::
ولی برای امشب بس بود . باید حسابی کار هایم را کنترل می کردم چرا که جدة نمی خواستم دوباره آن حس افتضاحی که موقع تشنج داشتم را تجربه کنم یا حتی بدترش را !
اه، حتی با فکرش هم حس بدی پیدا می کنم.
بخاطر سرما سردرد گرفته بودم پس زود لباس هایم را عوض خوردن قرص به خواب عمیقی رفتم .
صبح روز بعد برای دویدن نرفتم . در عوض در خانه ماندم و ایده جدیدی که داشتم را عملی کردم.
پدر اول صبح برای تحویل محموله بهداشتی به ایالت دیگه ای رفته بود و خانه در اختیارم بود پس با احتیاط تمام شمع ها را درون نشیمن چیدم. آن ها را به شکل دایره چیدم و چند عود با بوی گل نیلوفر نیز روشن کردم . پرده ها را کشیدم و بعد درون حلقه شمع ها نشستم.
روی زانو هایم نشستم و دستانم را به حالت دعا کنار هم نگه داشتم .
- ای روح خبر رسان که هرجا هستی و از دید هر کس در این هستی نهانی، پیام من را به کسی برسان که این پیام برای اوست .
سپس زیرلب گفتم :
- تارا... به کمکت احتیاج دارم. کجایی دختر؟
چشمانم را محکم بسته بودم و وقتی آن ها را گشودم، تارا را دیدم که بیرون از دایره شمع نشسته بود و متعجب مرا نگاه می کرد.
خوشحال از روی زانو هایم بلند شدم و گفتم :
- اومدی!
تارا اولین روحی بود که دیدم . دختری کله شق با پوست تیره و موهای مواج سیاه رنگ ...
هیچ وقت او را ندیدم که راجب روح بودن گله کند یا راجب برگشت صحبت کند. او به من یاد داده بود چطور این کار را انجام بدهم تا در موقع نیاز او را خبر کنم.
به نظر می آمد چند دهه ای می شود که روح است . او که چهار زانو روی زمین نشسته بود با بلند شدن من بلند شد و از خودراضی گفت: - معلومه که اومدم! چی فکر کردی دختر؟ او را در آغـ*ـوش گرفتم و اوهم محکم مرا فشرد . یکی دیگر از قابلیت های خاصم این بود که روح ها می توانستند مرا لمس کنند و من هم متقابلا می توانستم آن ها را لمس کنم . تارا به آرامی از من جدا شد و با شک به شمع ها و عود ها نگاه کرد :
- نیازی به این همه تشریفات نبود ها!
- برای دفعه بعد یادم می مونه ...
خندید و به سمت مبل رفتیم :
- خب؟ چی شده؟ یک ساله که خبری ازت نشنیدم ، باید اتفاقی افتاده باشی که صدام کردی.
- متاسفانه حق با توئه ...
تارا چشم های مشکی رنگ مهربانش را به چشم هایم دوخت و حمایت گرانه دستم را فشرد :
- چی شده؟
- حدودا یک ماه پیش ... وقتی برای روح گردی رفتم یه مردیو دیدم .
- خب؟
- خب اینه که ... اونم منو دید !
تارا شوکه بلند گفت :
- چی؟!
- خیلی مرد عجیبی بود . تو خواب دستکش پوشیده بود و وقتی خواستم بازوشو بگیرم یه جوری زدم که هنوز جاش درد می کنه! قد بلند ، موهای بلند سیاه فرو چشم و ابرو مشکی ... امیدوار بودم بشناسیش! خودم خیلی وقته دنبالشم و حتی وقتی دیشب بالاخره پیداش کردم جلو چشمم غیب شد . تو آخرین چاره ام بودی.