رمان روح سرگردان | M.abdi کاربر انجمن نگاه دانلود

  • شروع کننده موضوع Mabdi
  • بازدیدها 820
  • پاسخ ها 30
  • تاریخ شروع
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Mabdi

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2019/07/25
ارسالی ها
34
امتیاز واکنش
333
امتیاز
191
سن
20
پارت نوزدهم
::::::::::

ولی برای امشب بس بود . باید حسابی کار هایم را کنترل می کردم چرا که جدة نمی خواستم دوباره آن حس افتضاحی که موقع تشنج داشتم را تجربه کنم یا حتی بدترش را !
اه، حتی با فکرش هم حس بدی پیدا می کنم.
بخاطر سرما سردرد گرفته بودم پس زود لباس هایم را عوض خوردن قرص به خواب عمیقی رفتم .
صبح روز بعد برای دویدن نرفتم . در عوض در خانه ماندم و ایده جدیدی که داشتم را عملی کردم.
پدر اول صبح برای تحویل محموله بهداشتی به ایالت دیگه ای رفته بود و خانه در اختیارم بود پس با احتیاط تمام شمع ها را درون نشیمن چیدم. آن ها را به شکل دایره چیدم و چند عود با بوی گل نیلوفر نیز روشن کردم . پرده ها را کشیدم و بعد درون حلقه شمع ها نشستم.
روی زانو هایم نشستم و دستانم را به حالت دعا کنار هم نگه داشتم .
- ای روح خبر رسان که هرجا هستی و از دید هر کس در این هستی نهانی، پیام من را به کسی برسان که این پیام برای اوست .
سپس زیرلب گفتم :
- تارا... به کمکت احتیاج دارم. کجایی دختر؟
چشمانم را محکم بسته بودم و وقتی آن ها را گشودم، تارا را دیدم که بیرون از دایره شمع نشسته بود و متعجب مرا نگاه می کرد.
خوشحال از روی زانو هایم بلند شدم و گفتم :
- اومدی!
تارا اولین روحی بود که دیدم . دختری کله شق با پوست تیره و موهای مواج سیاه رنگ ...
هیچ وقت او را ندیدم که راجب روح بودن گله کند یا راجب برگشت صحبت کند. او به من یاد داده بود چطور این کار را انجام بدهم تا در موقع نیاز او را خبر کنم.
به نظر می آمد چند دهه ای می شود که روح است . او که چهار زانو روی زمین نشسته بود با بلند شدن من بلند شد و از خودراضی گفت: - معلومه که اومدم! چی فکر کردی دختر؟ او را در آغـ*ـوش گرفتم و اوهم محکم مرا فشرد . یکی دیگر از قابلیت های خاصم این بود که روح ها می توانستند مرا لمس کنند و من هم متقابلا می توانستم آن ها را لمس کنم . تارا به آرامی از من جدا شد و با شک به شمع ها و عود ها نگاه کرد :
- نیازی به این همه تشریفات نبود ها!
- برای دفعه بعد یادم می مونه ...
خندید و به سمت مبل رفتیم :
- خب؟ چی شده؟ یک ساله که خبری ازت نشنیدم ، باید اتفاقی افتاده باشی که صدام کردی.
- متاسفانه حق با توئه ...
تارا چشم های مشکی رنگ مهربانش را به چشم هایم دوخت و حمایت گرانه دستم را فشرد :
- چی شده؟
- حدودا یک ماه پیش ... وقتی برای روح گردی رفتم یه مردیو دیدم .
- خب؟
- خب اینه که ... اونم منو دید !
تارا شوکه بلند گفت :
- چی؟!
- خیلی مرد عجیبی بود . تو خواب دستکش پوشیده بود و وقتی خواستم بازوشو بگیرم یه جوری زدم که هنوز جاش درد می کنه! قد بلند ، موهای بلند سیاه فرو چشم و ابرو مشکی ... امیدوار بودم بشناسیش! خودم خیلی وقته دنبالشم و حتی وقتی دیشب بالاخره پیداش کردم جلو چشمم غیب شد . تو آخرین چاره ام بودی.
 
  • پیشنهادات
  • Mabdi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/07/25
    ارسالی ها
    34
    امتیاز واکنش
    333
    امتیاز
    191
    سن
    20

    پارت بیستم
    ::::::::

    تارا برای چند لحظه سکوت کرد و در فکر فرو رفت . چهره اش واقعا نگران بود و این برای زنی مقاوم که در سی سالگی توسط برادرش کشته شده بود ولی هنوز هم خندان و محکم می چرخید خیلی ترسناک بود .
    بعد خیلی ناگهانی سرش را بالا آورد و با جدی ترین لحنی که تا به آن لحظه از او شنیده بودم گفت :
    - مردیث، باید از اون مرد دور بمونی ! دیگه دنبالش نرو، می فهمی چی میگم؟ خدای من! تارا مرد را می شناخت!
    شوکه و نسبتا خوشحال پرسیدم :
    - پس تو می شناسیش؟
    - شخصاً؟ نه ... ولی از روی توصیفاتت و چیز هایی که از قبل راجبش شنیده بودم ... فکر کنم بدونم ..
    هیجان زده به او خیره شدم :
    - خب؟ اون کیه؟ یه فرشته مرگ؟
    - مردیث ... مردی که تو دیدی فقط یه فرشته مرگ نیست ... اون خود فرشته مرگه !
    باید بگویم که من آیکیوی یک نابغه را دارم و به همین خاطر از تمام دانشگاه های معروف جهان برایم دعوتنامه فرستادند ولی باز هم متوجه حرف تارا نشدم .
    - متوجه نمی شم. چیزی که من گفتم با چیزی که تو گفتی چه فرقی داشت دقیقا؟
    از این که اینقدر برای جواب دادن معطل می کرد حرص می خوردم . در نهایت پس از گذشت چندین دقیقه از دست دست کردن ها و سکوت او غریدم :
    - حرفو بفرست بیاد دیگه! نشنیدی میگن پنبه قبل آمپول از خودش بیشتر درد داره؟
    - حس شوخ طبعیت زیاد شده!
    از این که موضوع را عوض کرده بود غیر دوستانه غریدم :
    - تارا!
    - خیلی خب خیلی خب .. کمی در جایش جا به جا شد و بعد با رنگی پریده -که برای یک روح کاملا تعجب برانگیز بود- به آرامی گفت :
    - شنیدم ... بقیه فرشته های مرگ برای اون کار می کنن... خودش اسم های مختلفی داره ... که معمول ترینشون .."عزرائيل "هست ...
    حال من در سکوت و بهت به او نگاه می کردم. قبول دارم که من زندگی دیوانه واری داشتم ولی این دیگر زیاده روی بود ! به آرامی لب زدم :
    - عزرائیل؟ فرشته مقرب، عزرائیل؟
    نگاهی عاقل اندر سفیه نثارم کرد که خودم جوابم را گرفتم. بله، منظورش دقیقا همان عزرائیل بود.
    برای لحظه های طولانی روی مبل وا رفتم . تمام لحظات کوتاهی که او را دیده بودم مانند فیلم بارها و بارها از جلوی چشمانم گذشت.
    آن نگاه ترسناک ... آن روحیه خشن ... حال همه اش با عقل جور در میامد. خدای من... من یکی از فرشتگان مقرب را ملاقات کردم و خودم خبر نداشتم؟
    - حالا که می دونی .... دیگه باید دنبال این قضیه رو ول کنی مردیث. برات خوب تموم نمی شه! عزرائیل ترسناکه و از کشتن واهمه نداره، مخصوصا کشتن کسی مثل تو که تمام قوانین کائنات رو هر روز به بازی می گیری.
    تارا رفت و من در جوابش فقط سکوت کردم . همان طور که سعی می کردم حرف های تارا در در ذهنم هضم کنم تمام شمع ها را جمع کردم و بعد در اتاقم روی تخت وا رفتم. حال چه می شد؟
    چه باید می کردم؟ باید همان طور که تارا گفت دنبال این قضیه را رها می کردم؟
    ولی نه...اگر عزرائیل یا بهتر است بگویم آقای مورتم قصد داشت مرا بکشد می توانست این کار را همان موقع درون قطار انجام بدهد. ولی نکرد .. حتی دیشب هم این کار را نکرد . به نظر از این که من دنبالش می دویدم لـ*ـذت می برد. مغزم پر از افکار آزار دهنده بود و هیچ راه خلاصی نمی شناختم .
     

    Mabdi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/07/25
    ارسالی ها
    34
    امتیاز واکنش
    333
    امتیاز
    191
    سن
    20
    پارت بیست و یکم
    :::::::::

    بدون هیچ دلیلی و خیلی ناگهانی تلفن را برداشتم و با مایک تماس دستش درد نکند که در اولین بوق سرخوش جواب داد :
    - هي دختر ... می خواستم همین الان بهت زنگ بزنم .
    - هی مایک... باورت نمی شه چی شده!
    - فکر کنم باورم بشه ... چی شده؟
    - یک ساعت دیگه توی کافه باش . برات تعریف می کنم.
    کافه "قرمزپوش" دو بلوار آن طرف تر از خانه ما بود و به لطف مایک ما تقريبا هر روز آن جا می رفتیم . وقتی وارد شدم، مایک هنوز نیامده بود.
    صاحب آن جا که مردی جوان به اسم گریک بود با دیدن من لبخند زد و از انتهای کافه برایم دست تکان داد:
    - خوش اومدی مردی! همون همیشگی؟
    در حالی که روی میز کنار پنجره می نشستم بلند گفتم:
    - دوتا ... مایک هم الانا باید برسه .
    سر تکان داد و بعد از چند ثانیه به آشپزخانه رفت . نگاهم را از را از روکش قرمز مبل ها گرفتم و به بیرون از پنجره دوختم .
    خورشید میان آسمان آبی می درخشید و درخت ها از همیشه سر سبز تر بودند که یک جورایی زننده بودم . همان طور که فکر می کنم اشاره کرده باشم، ترجیح می دهم هوا همیشه برفی و یخبندان باشد.
    ذهنم به سمت دیشب کشیده شد و با خودم فکر کردم که احتمالا آقای مورتم هم از جاهای سرد خوشش می آمد چرا که جایی دیشب بود بی شک سرد ترین جایی بود که در عمرم رفته بودم .
    در همین فکر ها بودم که مایک از پشت پنجره با دست به پنجره کوبید و باعث شد سر جایم تکان بخورم .
    او خندید ولی من با نگاهی پرغيض منتظر ماندم تا وارد شد و غر زدم :
    - مریضی؟!
    - خیلی تو فکر بودی . برات خوب نیست عزیزم !
    همان موقع کریگ با دو شیک شکلاتی سر رسید و بعد از گذاشتن آن ها روی میز، با مایک دست داد :
    - چه خبر؟
    مایک خندید :
    - هیچی والا ... از بیکاری با مردیث می گردم .
    کمی از شیکم خوردم و بعد در حالی که دهنم يخ زده بود با بی تفاوتی گفتم :
    - اوه خفه شو مایک!
    گریک خندید و در حالی که خم شده بود گفت :
    - چیزی لازم داشتید صدام بزنین .
    مایک سر تکان داد و گریک هم رفت پی کارش.
    - گریک تو نخته ها.
    چشمانم را برای مایک کرد گردم:
    - جدی؟‌ من فکر کردم تو نخ توئه!
    مایک چشمانش را برایم ریز کرد :
    - ها ها خندیدم! حالا ببین کی گفتم . مطمئنم تو همین روزا ازت می خواد باهاش قرار بذاری!
    - بیا امیدوار باشیم جونشو دوست داشته باشه تا اینکارو نکنه!
    - واقعا هم ... خب چی شده راستی؟ وقتی زنگ زدی صدات مثل کسایی بود که کرک و پرشون ریخته .
    نیم نگاهی به اطراف انداختم که کاملا ناخود آگاه بود . فکر کنم می خواستم مطمئن شوم کسی حواسش نیست ... بعد خم شدم و خیلی نزدیک به چشمان آبی تیره کنجکاو مایک خیره شدم و گفتم:
    - بالاخره فهمیدم آقای مورتم کیه ...
    مایک متعجب شاید هم کمی هیجان زده - متقابلا به جلو خم شد و گفت :
    - واقعا؟ خب کیه؟

    - عزرائیل!
     

    Mabdi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/07/25
    ارسالی ها
    34
    امتیاز واکنش
    333
    امتیاز
    191
    سن
    20
    پارت بیست و دوم
    :::::::

    مایک خیره به چشمانم، بدون این که چیزی بگوید چند بار پلک زد. به او حق می دادم که شوکه بشود، من خودم برای ساعت ها وا رفته بودم!
    گرچه او زود تر از من به خودش آمد و دقیقا جمله ای که من آن موقع به زبان آورده بودم را پرسید:
    - عزرائیل؟ فرشته مقرب، عزرائیل؟
    - آره آره می دونم همون فرشته مقرب! باور کن منم اندازه تو شکه بودم !
    - و .. اون ... خودش اینو بهت گفت؟
    سرم را به نشان نفی تکان دادم :
    - دنبالش رفتم ولی منو کاشت. امروز دوستم تارا را رو دیدم، اون بهم گفت.
    - دوست؟ تو که دوستی نداری!
    چشمانم را در کاسه چرخاندم :
    - دوست روحم ! بگذریم ... براش توصیفش کردم و اونم بهم گفت . چند ساعتی میشه که هنگ کردم ... من یه فرشته واقعی رو دیدم !
    مایک با شگفتی سر تکان داد :
    - فکر کنم این اون همه خشن بودن رو توضیح بده!
    - چطور مگه؟
    - تو دبیرستان به دبیر خیلی مذهبی داشتم که توی کلاس ادبیات برامون انجیل می خوند! از اون گذشته هم راجب فرشته ها صحبت می کرد و راجب عزرائیل گفت که اون بدخلق ترین فرشته خداونده بزرگه.
    - اگه منم مجبور بودم از موقع آفرینش خلقت هی با روح ها و کشت و کشتار سر و کار داشته باشم هم بدخلق می شدم!
    مایک خندید و به مبل تکیه داد :
    - تو همین الانشم بدخلقی.
    چشمانم را برایش تنگ کردم و بدون این که جوابش را بدهم به خوردن ادامه دادم . مایک که حسابی در فکر رفته بود و بدون این که لب به شیکش بزند فقط با انگشت به لیوان ضربه می زد بعد از گذشت دقایق پرسید :
    - حالا چیکار می کنی؟
    - چیو چیکار می کنم؟
    - منظورم اینه میری دنبالش یا بیخیال می شی؟
    خودم هم نمی دانستم . حال که هویت او را می دانستم ، دیگر دلیلی برای دنبالش رفتن نداشتم و از طرفی هم سوال جدیدی در ذهنم ایجاد شده بود.
    مایک دستش را جلوی صورتم تکان داد و من را از فکر بیرون کشید:
    - با توام ها!
    - نمی دونم . از طرفی این سوال برام پیش اومده که آیا ممکنه بدونه من چرا این قابلیت رو دارم؟ از طرفی هم از رو به رو شدن باهاش نگرانم.
    مایک ابرویش را بالا انداخت :
    - اگر نظر من رو می خوای که می گم بدون نگرانی باید بری ببینیش. اون اگه می خواست از بین ببردتت همون شب اول اینکارو می کرد نه؟
    - آره ولی...
    نمی دانم نگران بودم دیگر . اینطور نبود که ملاقات با فرشته مرگ اتفاقی باشد که هر روز تجربه می کنم!
    کمی دیگر با مایک صحبت کردیم و بعد از این که صورتحساب را گردن او انداختم به خانه رفتم . پدر تا الان باید برمی گشت و وقتی او را در آشپزخانه ندیدم، متعجب به سمت اتاقش رفتم و قبل از ورود در زدم :
    - بابا؟
    به آرامی در را گشودم و از لای در به داخل نگاهی انداختم . پدر کنار تخت روی زمین نشسته بود و قاب عکس مادر را در دست داشت ... به آرامی از بین در به داخل خزیدم و کنارش نشستم : - بابا؟ خوبی؟
    و نگاهم را بین او و قاب عکس جا به جا کردم . او اما لبخند غمگینی زد و بدون اینکه نگاهش را از قاب عکس بگیرد گفت :

    - امروز سالگرد ازدواجمونه...
     

    Mabdi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/07/25
    ارسالی ها
    34
    امتیاز واکنش
    333
    امتیاز
    191
    سن
    20
    پارت بیست و سوم
    ::::::::::::
    از اینکه فراموش کرده بودم غرق خشم از خودم شدم . شکه و شرمنده گفتم :
    - وای بابا ... معذرت می خوام، کاملا فراموش کرده بودم!
    - عیبی نداره عزیزم .
    در قاب عکسی که پدر در دست نگه داشته بود، مادر مشغول آشپزی بود . قسمتی از گونه و موهایش آردی شده بود و با اینحال وقتی پدر او را صدا زد تا به سمت دوربین نگاه کند، خندید . آن روز را خوب به خاطر میاورم .
    - تو خیلی شبیه مادرتی مردیث .
    تلخ خندیدم :
    - اوه لطفا بابا، من و اون ...
    میان حرفم رفت :
    - جدی میگم. مادرت وقتی تو اومدی اینقدر پر نشاط شد . تا قبلش، دقیقا مثل تو بود ... از هر غریبه ای بدش می اومد و تعداد کسایی که روی خوب و معصوم اونو دیده بودن خیلی کم بود . مقصودم از این حرف اینه که ...
    دستم را گرفت و خیره در چشمانم با جدیت گفت :
    - باید خود واقعیتو بپذیری. این که دوستی نداشته باشی و بیشتر اوقات تو خونه باشی هیچ اشکالی نداره ... این زندگی توئه . جوری زندگیش کن که خودتو خوشحال کنی ... من همیشه همه جوره دوستت دارم . مطمئنم اگر مادرت زنده بود هم همین حرفارو بهت می زد.
    به آرامی سر تکان دادم . من و پدر رابـ ـطه خیلی نزدیکی نداشتیم و طبیعتا فقط در همچین روز هایی یک حرف خوب و پند آمیز به من می زد.
    در بقیه روز ها، با هم غذا می خوردیم، تلویزیون می دیدیم، به هم شب بخیر و صبح بخیر می گفتیم و وانمود می کردیم نبودن مادر اصلا حس نمی شود . ولی حقیقت این بود که حتی با گذشت این همه سال هم هیچ کداممان به نبودن مادر عادت نکرده بودیم.
    کمی بعد به اتاق خودم رفتم و طبق معمول روی تخت غلت خوردم و به این که باید چه کنم اندیشیدم. گرچه از همان دقیقه اول می دانستم قرار است چه بکنم و همه این دست دست کردن ها الکی بود.
    تصمیم گرفتم تا شب خودم را با فیلم دیدن مشغول کنم و نتیجه اش این شد که چهار سری اول هری پاتر را دوباره نگاه کردم . تمام کتاب هایش را چندین بار خوانده و فیلم هایش را هم چند بار نگاه کرده بودم ولی باز هم اگر کسی می پرسید می گفتم آن را دوست ندارم .
    واقعا هم دوست نداشتم ولی حس عجیبی به من می داد . حس امن بودن... حس این که من در مقابل عظمت آن همه تفکر آن قدر هم عجیب و غریب نیستم !
    عقربه بزرگ که روی ده رفت، لپتاپ را بستم و فریاد زدم :
    - من می خوابم بابا ... شب بخیر !
    جوابم را داد . در اتاق را به آرامی قفل کردم و بعد به آرامی زیر پتو خزیدم ... این دفعه تصور کردن صدایش آسان تر بود و در عرض چند ثانیه احساس که جا به جا شده ام.
    در جای گرم و نرمی بودم که بی شک از تخت خودم هم بهتر بود ! با شک چشم گشودم و به اطرافم نگاه کردم که چشمانم روی او قفل شد... در یک اتاق هتل بودیم .
    من روی تخت گرم و نرم طلایی نیم خیز بودم و او روی مبل سلطنتی کمی پایین تر تخت نشسته بود . جام طلایی در دستش بود و چند دکمه اول پیراهن سیاهش باز بود و قفسه سـ*ـینه عضلانی و سفیدش را به نمایش می گذاشت.
    خونسرد با نگاهی موشکافانه به من خیره بود . گویی که منتظرم بوده است ... محتاطانه تکان خوردم :
    - انگار منتظرم بودی؟
    پوزخندی زد. نگاه سیاهش از آن فاصله هم رویم سنگینی می کرد و واقعا ترجیح می دادم به من نگاه نکند ! به آرامی جام را در دستش چرخاند و گفت :
    - حدس می زدم سر و کله ات پیدا بشه.
    نیم نگاهی به تخت انداختم و با پررویی دروغینی گفتم :

    - اوه... مرسی که تختو برام خالی نگه داشتی پس!
     

    Mabdi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/07/25
    ارسالی ها
    34
    امتیاز واکنش
    333
    امتیاز
    191
    سن
    20
    پارت بیست و چهارم
    ::::::::::::
    - این چه حرفيه.
    سپس بلند شد و به آرامی جام را روی میز گذاشت.
    در حالی که نگاهش را به چشمانم دوخته بود خیلی نرم تخت را دور زد و به سمتم آمد . کاملا ناخود آگاه خودم را روی تخت عقب کشیدم که به او فضای کافی را داد تا روی تخت بنشیند و با آن نگاه ترسناک خیره اش به من نزدیک شود :
    - برای دیدنت هیجان زده بودم روح سرگردان.
    نمی دانم تعریف او از کلمه هیجان زده چیست چرا که کاملا خونسرد و خشن به نظر می آمد . چند بار پلک زدم و از آن جایی که کمی استرس داشتم، یا نه، خیلی استرس داشتم، نیمچه خنده ای زدم :
    - چرا ؟
    - چی می تونم بگم؟ تو اولین روح زنده ی منی.
    آب دهنم را با صدا قورت دادم :
    - اون یعنی چی دیگه؟
    جوابم را نداد و فقط به چشمانم خیره ماند . احمقانه است اگر بگویم حس می کردم رنگ سیاه چشمانش پر رنگ تر شده است ؟ شاید هم بخاطر اینکه برای مدت طولانی چشمانش را به چشمانم دوخته بود داشتم توهم می زدم !
    بدون این که به سوال قبلی ام پاسخ بدهد ، لب هایش را کمی کش داد و گفت :
    - احتمالا منو نمی شناسی . اسم من مورتمه. ... و تو؟
    رفتار های ضد و نقیضش حسابی مرا متعجب کرده بود چرا که حقیقتا فکر می کردم امشب هم قرار است کتک بخورم ولی او در کمال خونسردی تنها به من خیره مانده بود .
    البته نگاه خیره و ترسناکش آنقدری آزاردهنده بود که ترجیح می دادم کتک بخورم!
    - مردیث ... اسمم مرديثه.
    این را با صدایی رسا ولی متعجب گفتم . سر تکان داد و بعد بلند شد . وقتی نگاهش را از نگاهم گرفت بالاخره نفس راحتی کشیدم و مغزم دوباره به کار افتاد. نگاهم روی دست هایش افتاد که باز هم دستکش به دست داشت. اگر اینقدر سردش بود پس چرا دکمه هایش را مانند مدل های مجله های پورنو گرافی باز گذاشته بود؟ عجب !
    سری برای خودم تکان دادم و بعد تند از تخت پایین رفتم :
    - راستش من اینجام چون ازت سوالی داشتم.
    پشت سرش با فاصله رفتم . به میز گوشه اتاق که رسید، جامش را از روی آن برداشت و در حالی که جرعه ای می نوشید به میز تکیه داد. وقتی جامش را پایین آورد، لب های رنگ پریده اش سرخ بودند و این سوال را برایم پیش آورد که محض رضای خدا آخر چرا نگاهم را به لب هایش دوخته بودم؟
    از فکر خودم گونه هایم داغ و سرخ شد ولی نگاهم را منتظر به او دوختم . او که به نظر می آمد متوجه حرکات خجالت آور من نشده است، با ابرویی بالا رفته و صدایی بم کوتاه پرسید :
    - چه سوالی؟
    نمی دانم اثر نگاه او بود یا شاید هم بخاطر هویت ترسناک او هول کرده بودم که مدام حرف هایم را فراموش می کردم ولی در نهایت بعد از کمی دست دست کردن گفتم :
    - شما .. می دونی چرا من .. می تونم اینکارو بکنم؟ روح گردی منظورمه ..
    آقای مورتم برای لحظه کوتاهی عجیب نگاهم کرد و بعد پوزخند زد :
    - به این خاطر تعقیبم می کردی؟
    سریع و بلند گفتم :
    - تعقیب نمی کردم! دنبالت می گشتم ... یه دنیا فرق داره !!
    - می خوای برام کار کنی؟

    از سوال ناگهانی اش جا خوردم . برای فرشته مرگ کار کنم؟؟ من چه استفاده ای می توانم برای او داشته باشم؟ اوه خدا، این به معنی می شود که مجبورم آن نگاه های سنگین ترسناک را برای مدت طولانی تحمل کنم؟ همه این سوال ها در کسری ثانیه در ذهنم شکل گرفت و نتیجه اش گرد شدن چشم هایم و پرسیدن "چی؟!" شد .
     

    Mabdi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/07/25
    ارسالی ها
    34
    امتیاز واکنش
    333
    امتیاز
    191
    سن
    20
    پارت بیست و پنجم
    ::::::::::

    جامش را روی میز گذاشت و به سمت مبل رفت و روی آن نشست . به آرامی دکمه های پیراهنش را بست و گفت :
    - یه ماه برام کار کن منم جواب سوالتو بهت میدم .
    - کار؟ من چطور می تونم برای تو کار کنم؟ من حتی مدت زیادی هم نمی تونم بیرون بدنم بمونم!!
    وقتی این ها را می گفتم کاملا متعجب بودم .
    - پس با جسمت برام کار می کنی .
    - من یه دختر هیجده سالم که با پدرم زندگی می کنم، چطور می تونم همچین کاری کنم؟
    - کجا زندگی می کنی؟
    حقیقتا نمی دانستم چه اتفاقی دارد میفتد ولی با اینحال جواب سوالش را دادم چرا که جرات نداشتم تا این کار را نکنم . سر تکان داد و گفت :
    - من حلش می کنم .
    - چی؟ چی رو؟ چرا فقط جواب سوالمو نمی دی ؟!!
    ابروهایش را بالا انداخت و با چهره ای جدی و صدایی میخکوب کننده گفت :
    - هیچ چیز تو زندگی رایگان به دست نمیاد روح سرگردان .
    :::::::
    مایک از حرف هایم حسابی متعجب ولی هیجان زده بود .
    - پس قبول کردی؟
    اخم غلیظی کردم :
    - دیگه حرفی نزدیم ولی به نظرت چاره ای دارم؟ عملا مجبورم کرد ! حالا هم نگرانم می خواد چیکار کنه ...
    - می ترسی بلایی سر بابات بیاره؟
    سرم را تکان دادم :
    | - فکر نکنم . به نظر اون قدر ها هم دلش نمی خواست من براش کار کنم که آدم بکشه !
    مایک سر تکان داد و بعد از چند لحظه لبخندی زد و گفت :
    - می دونی ، من همیشه وقتی بچه بودم به این فکر می کردم که عزرائیل چطور خودش تنهایی سراغ این همه آدم میره.
    با تاسف خندیدم و چند ضربه آرام روی شانه اش زدم :
    - به چه موضوع هایی فکر می کردی تو بچگی!
    - ذهن خلاقی داشتم دیگه .
    همان موقع گریک به سمتمان آمد و با لبخند رو به من گفت :
    - هی یه لحظه میای مردیث؟ من و مایک نگاهی که خودمان می دانستیم معنیش چیست رد و بدل کردیم و بعد من آرام و جدی گفتم :
    - حتما .
    بلند شدم و پشت سر گریک تا انتهای کافه رفتیم. آن قسمت کسی ننشسته بود و گریک با خیالی راحت و صدایی نسبتأ رسا گفت :
    - راستش ... من ازت خوشم میاد مردیث.
    لعنت ! بیست دلار با مایک شرط بسته بودم که گریک از او خوشش می آید . حال حسابی شرط را باخته بودم.
    گریک اما ادامه داد :
    - با من قرار می ذاری؟
    اولین بار بود که کسی از من همچین چیزی را می پرسید.
    در دبیرستان من به عجیب غریب معروف بودم و طبیعتا هیچکس هیچ وقت نمی خواست با من دوست بشود و قرار بگذارد . حال که گریک این کار را کرده بودم؛ کمی مانده بودم چطور او را رد کنم .
    در نهایت، گفتم :
    - چیزه... من همین روز ها قراره برم خارج از کشور. متاسفم گریک.
    متاسف نبودم ولی فکر کنم باید این را می گفتم تا کمی دردش تسکین بگیرد .
    چیزی نگفت و تند از کنارم رد شد و رفت . شانه بالا انداختم و با بیخیالی سر جایم برگشتم که مایک با چهره ای شیطنت بار پرسید :

    - چی شد چی گفت؟
     

    Mabdi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/07/25
    ارسالی ها
    34
    امتیاز واکنش
    333
    امتیاز
    191
    سن
    20
    پارت بیست و ششم
    :::::::::

    بدون حرف، بیست دلاری از جیبم در آوردم و جلویش انداختم که خندید و آن را برداشت :
    - پسر بیچاره ... چی بهش گفتی؟
    - گفتم قراره برم خارج .
    - جدی فکر می کنی مور تم میاد دنبالت؟
    - اون موقع که حسابی جدی به نظر می اومد !
    کت جینم را از روی صندلی برداشتم و بلند شدم :
    - من برم دیگه ... بعدا می بینمت .
    - می بینمت "روح سرگردان!"
    بی توجه به او از کافه خارج شدم . سوار بر دوچرخه ام به سمت خانه راندم و به خودم اجازه دادم تا از حس باد بهاری روی صورتم لـ*ـذت ببرم ... کمی بعد به خانه رسیدم و بعد از گذاشتن دوچرخه کنار در ، کلید را در قفل چرخاندم و وارد شدم .
    - من اومدم باب..
    با دیدن او حرفم در دهانم ماند . بابا همراه مورتم در نشیمن نشسته بود ...
    این اولین بار بود که او را با جسمم می دیدم و به معنای واقعی کلمه خشک شده بودم . هم از دیدنش در خانه ام شوکه بودم و هم این که وقتی در جسمم بودم تاثیر نگاهش را روی خودم به خوبی احساس می کردم .
    پدر بلند شد و به سمتم آمد :
    - آقای مورتم از طرف آژانس هواپیمایی جدیدی که زدن اومده ... گویا تو برنده سفر دور دنیا شدی !
    وقتی پدر این را می گفت لحنش حسابی هیجان زده بود ولی من هنوزم با شگفتی به صورت سرد و جدی مورتم نگاه می کردم.
    - عه ... جدی؟
    صدایم آن قدر ضعیف بود که گویی از ته چاه می آمد . مورتم در حالی که پا روی پا انداخته بود و مانند اصیل زاده ها تیپ زده بود جرعه ای از چایی در دستش را نوشید و گفت :
    - اگر مایل باشین، اولین پرواز تون تا دو ساعت دیگه میره .
    نمی دانم چطور پدر را راضی کرده بود که بدون هیچ چون و چرایی به من اجازه رفتن داد . حتی من را به سمت اتاقم هل داد تا زودتر وسایلم را جمع کنم !
    در حالی که قسمتی از لباس ها و وسایل ضروری ام را در چمدان می گذاشتم با خودم فکر کردم که دارم چه غلطی می کنم؟
    برای یک ماه با فرشته مرگ به خدا می داند کجا می روم؟ به جای مغز در سر من چه چیزی بود که در حال انجام دادن همچین چیزی هستم؟ اما به جمع کردن وسایلم ادامه دادم تا جایی که خودم را با چمدان پایین پله پیدا کردم . آن قدر متعجب بودم که همه چیز به نظرم غیر واقعی و شوخی می آمد تا جایی که پدر مدارک و پاسپورتم را دستم داد و برای خداحافظی بغلم کرد .
    با اکراه گفتم :
    - بابا... مطمئنی با رفتن من مشکلی نداری؟!
    - معلومه که نه... برو خوش بگذرون! یادت نره هر روز برام عکس بفرستی و زنگ بزنی .
    و این گونه بود که من به همراه مورتم خانه را ترک کردم و در پیاده رو شروع به حرکت کردیم . برای چند ثانیه در سکوت مات بودم ولی بعد با حیرت سرم را به سمت او چرخاندم .
    باز هم آن کلاه حیرت انگیز و جذاب سیاه را به سر داشت و بین لب هایش سیگار بود.
    - باورم نمی شه واقعا این کارو کردی؟
    حرفم را شنید ولی توجهی نمی کرد و به قدم زدن ادامه داد . لباس های مارک و صورت خداگونه او خیلی جلب توجه کننده بود پس در دلم دعا کردم که سریع تر به جایی که در ذهن دارد برسیم . در همان حال، پرسیدم :
    - کجا داریم می ریم؟
    باز هم جوابی نداد و در عوض ریموت را از جیبش بیرون کشید و با فشردن دكمه آن، ماشین سیاه کشیده ای که نامش را نمی دانستم در گوشه خیابان چراغ هایش روشن و خاموش شد و من جوابم را گرفتم .
    در حالی که از خیابان رد می شدیم به سه رخ او چشم دوختم:
    - پس قراره اینطوری باشه که تو حرف نزنی من حدس بزنم؟
    پوزخندی زد و بدون این که نگاهم کند دكمه صندوق عقب را زد ولی در بلند کردن چمدان کمکم نکرد . خودم چمدان سنگین را در صندوق عقب گذاشتم و اوهم سیگارش را انداخت و زیر پایش له کرد. بعد سوار ماشین شدیم ... ماشین روشن شد و دقیقه ای بعد ما به سرعت در حال لایی کشیدن در خیابان بودیم . البته جالب بود که مورتم پشت هر چراغ قرمز می ایستاد و حتی کمربندش را هم بسته بود ...
    نتوانستم جلوی صدای خودم که رگه های خنده داشتم را بگیرم :
    - چرا کمربند بستی؟ اینطور نیست که اگه تصادف کنیم چیزیت بشه !
    نیم نگاهی به من انداخت که خودم خفه شدم . نمی دانم رفتار او خیلی عجیب بود یا رفتار من ! در هر صورت دست از ضایع کردن خودم با پرسیدن سوال هایی که جوابی نمی گرفتند برداشتم و به بیرون خیره شدم . باید در اسرع وقت به مایک خبر می دادم . خودم هم هنوز باورم نمی شد واقعا با او به اینجا آمده ام.
    آه خدا کند این یک ماه به سلامتی بگذرد. من واقعا دلم می خواهد به زندگی کردن این زندگی زشت و خسته کننده ادامه بدهم !
    با صدای مورتم که مخاطبش هم من نبودم، رشته افکارم پاره شد :

    - کمی دیگه می رسم فرودگاه. همه چیز حاضره؟
     

    Mabdi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/07/25
    ارسالی ها
    34
    امتیاز واکنش
    333
    امتیاز
    191
    سن
    20
    پارت بیست و هفتم
    ::::::::::
    در حال صحبت با تلفن بود که باز هم از نظرم عجیب بود . اگر فکر می کردم او انسان است تمام این کارهایش معمولی به نظر می آمد ولی او یک فرشته بود !
    با این حال سوار ماشین می شد، کمربند می بست، از قوانین شهر پیروی می کرد، محض رضای خدا او حتی یک تلفن مدل بالای گران قیمت داشت !
    مورتم به جز آن جمله کوتاه چیزی به فرد پشت خط نگفت و چند ثانیه بعد تلفن را در جیب کتش گذاشت . نگاهم را حرصی به او دوختم بلکه تصمیم بگیرد به من هم چیزی بگوید .
    - چیه؟
    حتی نگاهم نکرد .
    - کجا داریم می ریم؟
    - کمی دیگه می بینی .
    دیگر اصرار نکردم چرا که می دانستم بی فایده است . معلوم شد آقای مورتم چندان خوش حرف نیست !
    ساعتی طول کشید تا به فرودگاه برسیم . ساعت نزدیک به غروب بود با اینحال فرودگاه خیلی بود .
    - باید بلیط ...
    ولی مورتم در حالی که مانند عقاب اطراف را دید می زد از قسمت خرید بلیط رد شد و من هم با قدم هایی تند در حالی که چمدان مشکی رنگم را دنبال خود می کشیدم دنبالش کردم.
    وقتی مورتم وارد دستشویی آقایون شد ، من متعجب دم در ماندم ولی او قدمی عقب برگشت و با اخم گفت :
    - زود باش .
    به نظر این به این معنی بود که باید او را دنبال می کردم .
    بعد از ورود من ، مورتم در را قفل کرد و جلوی آینه ها ایستاد . متعجب و منتظر به او نگاه کردم که با چهره ای خونسرد به آرامی یکی از دستکش های چرمش را در آورد ...
    واو ، این اولین باری بود که دست او را بدون دستکش می دیدم !
    خیلی نرم دستش را روی آینه گذاشت . چشمانم روی آینه قفل شده بود و به محض اینکه او دستش را برداشت، جای دستش روی آینه تبدیل به رنگی سیاه شد و مانند لکه ای که آب شده باشد شروع به ریختن در سینک کرد ... مورتم سریع دستکشش را دست کرد و بعد در مقابل چشم هایمان آینه تکان خورد و در انتهای دستشویی دری پدیدار شد .
    دهانم از وقوع این پدیده باز شده بود که مورتم به سمت در پدیدار شده در انتهای دستشویی رفت و در بین راه نیم نگاهی به من انداخت :
    - زود باش.
    با قدم های سست و آرام به سمت در نیمه باز سیاه رنگ که پشتش تاریک و نامعلوم بود حرکت کردم و با شک پشت سر مورتم پایم را در تاریکی گذاشتم...
    برای لحظه ای حس کردم توی دلم خالی شد ! مثل وقتی که در ماشین نشسته ای و ناگهان وارد یک سرازیری می شوی ...
    اگر آن قدر رفتار مورتم سرد و خشک نبود صد در صد قبل از پا گذاشتن درون این تاریکی لعنتی؛ دستش را می گرفتم !
    یکهو از میان ناکجا آباد پرتو های نور بیرون اومدند . آن قدر شدید که برای لحظه ای چشمانم را محکم بستم و بعد یواش یواش آن ها را گشودم .... در محل کاملا متفاوتی بودیم ! آسمان آبی اولین چیزی بود که به چشمم خورد و طوری به نظر می آمد که گویی وسط ظهر است با اینکه حاضر بودم قسم بخورم وقتی وارد فرودگاه شدیم هوا تقریبا تاریک شده بود !
    با دهانی باز نگاهی به اطرافم انداختم. اصلا ایده ای نداشتم در کجا هستم چرا که تا بحال هیچ جایی شبیه اینجا را ندیده بودم ... جلوی یک ساختمان عظیم سفید رنگ ایستاده بودیم و اطرافمان جنگل بود . نه یک جنگل معمولی... یک جنگل فوق زیبا و البته مرتب!

    مانند جنگل های معمولی نبود و گویا درخت ها و شاخ و برگشان تمام با نظم کنار هم چیده شده بودند . بدنه سفید ساختمان پر از پنجره های شفاف بود و از پشت پنجره می شد مردمی را دید که حرکت می کردند ...
     

    Mabdi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/07/25
    ارسالی ها
    34
    امتیاز واکنش
    333
    امتیاز
    191
    سن
    20
    پارت بیست و هشتم
    :::::::::::

    آخرین طبقه ساختمان را نمی توانستم ببینم و به نظر می آمد نیمی از ساختمان بالاتر از ابرها باشد!
    وقتی نگاه حیرت زده ام را کمی پایین گرفتم زنی قد بلند را جلوی خود دیدم .
    پوست قهوه ای و موهای کوتاه سیاه رنگ داشت . دست و پاهایش برخلاف من بلند بود و هیکلی شبیه مدل های ویکتوریا سیکرت داشت .
    لبخند ملیحی زد و رو به مورتم گفت :
    - خوش اومدی رئیس.
    مورتم که به نظر می آمد فکر کند کم حرفی جذابش می کند، در جواب فقط سری تکان داد و به من اشاره کرد:
    - می سپارمش به تو .
    درست متوجه نشدم . قصد داشت برود؟!
    دختر به من نگاهی انداخت و لبخند ملیحش به خنده ای محسوس تبدیل شد:
    - نگران نباش!
    بعد رو به من گفت :
    - به م.ف.م.ا.م.ا خوش اومدی مردیث. اسم من کاراست
    - ببخشید کجا؟
    کارا با دست به ساختمان اشاره کرد :
    - مقر فرشتگان مرگ ایالات متحده آمریکا.
    ناخواسته پوزخندی زدم. فرشتگان مرگ ها با ملیت تقسیم می شدند؟ چقدر نژاد پرستانه!
    بعد به خودم آمدم. مورتم مرا درون دهان شیر کشانده بود..
    رنگم پرید و نیم نگاهی به سه رخ جدی مور تم انداختم :
    - من باید اینجا بمونم؟
    - آره.
    سپس رو به کارا کرد و با جدیت تمام گفت :
    - همه جارو نشونش بده تمام قوانین رو هم بهش بگو. من کار دارم، وقتش رسه خودم میام سراغش.
    وقتی پلک زدم او دیگر آن جا نبود . کارا به آرامی زمزمه کرد :
    - هرچی شما بگی رئیس...
    بعد نیم نگاهی به من انداخت:
    - دنبالم بیا مردیث.
    با قدم های سست روی راه سنگفرشی او را دنبال کردم . جلوی ساختمان درب شیشه ای وجود داشت که من را یاد هتل های گران قیمت شهر های بزرگ می
    انداخت...
    کارا در را برای من گرفت و خودش هم بعد از من وارد شد . در یک سالن بزرگ با دیوار های سفید و تمام وسایل سیاه رنگ بودیم .
    سالن آن قدر بزرگ بود که ابتدا و انتهایش به سختی دیده می شد . در وسط سالن دیوار هایی کشیده شده بود که آن را به چندین راهرو تبدیل کرده بود و نکته قابل توجه این بود که روی تمام دیوار ها پر بود از آسانسور ...
    گویی که کل اهمیت طبقه اول همین آسانسور ها است . جمعیت زیادی در طبقه اول نبود ولی برخی دختران و پسرانی که همه به نظر در دهه های بیست،سی یا چهل زندگی شان بودند نه بیشتر و نه کمتر در حال گذر بودند یا این که جلوی یکی از آسانسور ها ایستاده بودند .
    - اینجا ... خیلی بزرگه !
    کارا دستش را پشت کمرم گذاشت و مرا به سمت یکی از آسانسور ها راهنمایی کرد :
    - به اندازه سه چهارم جمعیت هر کشور توی مقرشون فرشته مرگ وجود داره . اینجا تقریبا ۲۴۶ میلیون فرشته مرگ وجود داره .

    رسما دهانم باز مانده بود . چطور امکان داشت که ۲۴۶ میلیون نفر اینجا باهم زندگی کنند؟
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا