- عضویت
- 2019/07/25
- ارسالی ها
- 34
- امتیاز واکنش
- 333
- امتیاز
- 191
- سن
- 20
پارت نهم
:::::::::
هوا را نمی پسندیدم، آفتاب بود ولی باد سردی می وزید. ترجیح می دادم هوا همیشه یخبندان و برفی باشد. در حالی که لبم را می جویدم وارد سوپر مارکت شدم. پسر جوانی که به نظر همسن من می آمد پشت پیشخوان ایستاده بود و با بی حوصلگی برای باز کردن چیزی تقلا می کرد. نگاهی به لیستی که خاله لوری دستم داده بود انداختم و پوفی کشیدم. یک لیست کاملا طولانی بود پس یکی از سبد ها را برداشتم و به سمت قفسه ها رفتم علاوه بر اقلام درون ليست، برای خودم چند نوتلا و انواعی از شکلات و کاکائو برداشتم و بعد به سمت پیشخوان حرکت کردم. پسر که موهای کوتاه بلوند داشت ، سرش پایین بود و به نظر آن قدر درگیر بود که متوجه من نشد. نمی دانم این حس از کجا نشات می گرفت ولی نتوانستم در برابر "پخ!" کردن مقاومت کنم.
وقتی خیلی ناگهانی و با صدای بلندی گفتم "پخ!" ؛ پسر در جایش پرید و با چشمان درشت شده به من نگاه کرد . رنگ چشمانش آبی روشن بود و همه چیز دقیقا شبیه یک آمریکایی بود.
چند ثانیه سکوت بود و بعد پسر غر زد :
- ها ها، چقدر بامزه !
- باید به مشتری بیشتر اهمیت بدی رفیق.
بعد نگاهم را به بطری درون دستش دوختم و ابرویم را بالا انداختم :
- تو باز کردنش کمک می خوای؟
- حتما!
و بطری را دستم داد. گرچه اول فکر نمی کردم واقعا غرور پسرانه اش اجازه دهد تا بطری را واقعا دستم بدهد ولی بعد از گذشت ثانیه ای، چهره متعجبم را پاک کردم و بطری را برداشتم.
یک بطری نبود، در واقع یک شیشه کره بادوم زمینی بود . درش را به سختی فشردم و بعد از چند ثانیه فشار، چرخید و باز شد . آن قدری که فکر می کردم به قدرت نیاز نداشت! شیشه را روی میز گذاشتم و ابرو بالا انداختم:
- حالا که مشکل رفع شد، میشه بگی چقدر باید بدم که زودتر گورم رو گم کنم؟!
- اولا که ممنون و دوما، عجلت چیه؟ اسم من مایکه، اسم تو چیه؟
و بعد به آرامی تک تک اقلام را برداشت و جلوی دستگاهی که به نظر می آمد برای حساب کردن قیمت است گرفت.
واو، آن قدر در طی بیرون نیامدن من چیز ها عوض شده بود که حس یک غارنشین را داشتم!
در هر صورت، با بی حوصلگی جواب مایک را دادم :
- مردیث.
- اوه. از آشناییت خوشبختم مردیث! می تونم مری صدات بزنم؟
- نه.
- اوه اوکی .
به نظر نمی آمد از این که ضایعش کردم ناراحت باشد . ادامه داد :
- پس .. تو یه عجیب غریبی؟
- چی باعث می شه همچین فکری کنی؟
و کارت را به او دادم تا خریدم را حساب کند.
- سر تا پا سیاه پوشیدی، یه عالمه کاکائو و شکلات برداشتی نگاهت به مردم تحقیر آمیزه و لحنت بی حوصله است. اینا نشونه های به منزوی عجیب غریبه.
با این که چندی از آخرین بیرون آمدنم می گذشت اما مطمئن بودم که گفتن همچین حرف هایی به یک دختر هنوزم بی ادبی به حساب می آمد !
توپم را پر کردم تا او را با خاک یکسان کنم که خندید و در حالی که وسایل را در کیسه می گذاشت گفت :
- اینارو می دونم چون خودمم همینطورم!
- شبیه منزوی ها نیستی!
- این مرحله آخره منزوی بودنه، وقتی در واقع دیگه شبیه منزوی ها نیستی. امیدوارم کار تو به اینجا ها نکشه.
:::::::::
هوا را نمی پسندیدم، آفتاب بود ولی باد سردی می وزید. ترجیح می دادم هوا همیشه یخبندان و برفی باشد. در حالی که لبم را می جویدم وارد سوپر مارکت شدم. پسر جوانی که به نظر همسن من می آمد پشت پیشخوان ایستاده بود و با بی حوصلگی برای باز کردن چیزی تقلا می کرد. نگاهی به لیستی که خاله لوری دستم داده بود انداختم و پوفی کشیدم. یک لیست کاملا طولانی بود پس یکی از سبد ها را برداشتم و به سمت قفسه ها رفتم علاوه بر اقلام درون ليست، برای خودم چند نوتلا و انواعی از شکلات و کاکائو برداشتم و بعد به سمت پیشخوان حرکت کردم. پسر که موهای کوتاه بلوند داشت ، سرش پایین بود و به نظر آن قدر درگیر بود که متوجه من نشد. نمی دانم این حس از کجا نشات می گرفت ولی نتوانستم در برابر "پخ!" کردن مقاومت کنم.
وقتی خیلی ناگهانی و با صدای بلندی گفتم "پخ!" ؛ پسر در جایش پرید و با چشمان درشت شده به من نگاه کرد . رنگ چشمانش آبی روشن بود و همه چیز دقیقا شبیه یک آمریکایی بود.
چند ثانیه سکوت بود و بعد پسر غر زد :
- ها ها، چقدر بامزه !
- باید به مشتری بیشتر اهمیت بدی رفیق.
بعد نگاهم را به بطری درون دستش دوختم و ابرویم را بالا انداختم :
- تو باز کردنش کمک می خوای؟
- حتما!
و بطری را دستم داد. گرچه اول فکر نمی کردم واقعا غرور پسرانه اش اجازه دهد تا بطری را واقعا دستم بدهد ولی بعد از گذشت ثانیه ای، چهره متعجبم را پاک کردم و بطری را برداشتم.
یک بطری نبود، در واقع یک شیشه کره بادوم زمینی بود . درش را به سختی فشردم و بعد از چند ثانیه فشار، چرخید و باز شد . آن قدری که فکر می کردم به قدرت نیاز نداشت! شیشه را روی میز گذاشتم و ابرو بالا انداختم:
- حالا که مشکل رفع شد، میشه بگی چقدر باید بدم که زودتر گورم رو گم کنم؟!
- اولا که ممنون و دوما، عجلت چیه؟ اسم من مایکه، اسم تو چیه؟
و بعد به آرامی تک تک اقلام را برداشت و جلوی دستگاهی که به نظر می آمد برای حساب کردن قیمت است گرفت.
واو، آن قدر در طی بیرون نیامدن من چیز ها عوض شده بود که حس یک غارنشین را داشتم!
در هر صورت، با بی حوصلگی جواب مایک را دادم :
- مردیث.
- اوه. از آشناییت خوشبختم مردیث! می تونم مری صدات بزنم؟
- نه.
- اوه اوکی .
به نظر نمی آمد از این که ضایعش کردم ناراحت باشد . ادامه داد :
- پس .. تو یه عجیب غریبی؟
- چی باعث می شه همچین فکری کنی؟
و کارت را به او دادم تا خریدم را حساب کند.
- سر تا پا سیاه پوشیدی، یه عالمه کاکائو و شکلات برداشتی نگاهت به مردم تحقیر آمیزه و لحنت بی حوصله است. اینا نشونه های به منزوی عجیب غریبه.
با این که چندی از آخرین بیرون آمدنم می گذشت اما مطمئن بودم که گفتن همچین حرف هایی به یک دختر هنوزم بی ادبی به حساب می آمد !
توپم را پر کردم تا او را با خاک یکسان کنم که خندید و در حالی که وسایل را در کیسه می گذاشت گفت :
- اینارو می دونم چون خودمم همینطورم!
- شبیه منزوی ها نیستی!
- این مرحله آخره منزوی بودنه، وقتی در واقع دیگه شبیه منزوی ها نیستی. امیدوارم کار تو به اینجا ها نکشه.