رمان روح سرگردان | M.abdi کاربر انجمن نگاه دانلود

  • شروع کننده موضوع Mabdi
  • بازدیدها 824
  • پاسخ ها 30
  • تاریخ شروع
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Mabdi

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2019/07/25
ارسالی ها
34
امتیاز واکنش
333
امتیاز
191
سن
20
پارت نهم
:::::::::

هوا را نمی پسندیدم، آفتاب بود ولی باد سردی می وزید. ترجیح می دادم هوا همیشه یخبندان و برفی باشد. در حالی که لبم را می جویدم وارد سوپر مارکت شدم. پسر جوانی که به نظر همسن من می آمد پشت پیشخوان ایستاده بود و با بی حوصلگی برای باز کردن چیزی تقلا می کرد. نگاهی به لیستی که خاله لوری دستم داده بود انداختم و پوفی کشیدم. یک لیست کاملا طولانی بود پس یکی از سبد ها را برداشتم و به سمت قفسه ها رفتم علاوه بر اقلام درون ليست، برای خودم چند نوتلا و انواعی از شکلات و کاکائو برداشتم و بعد به سمت پیشخوان حرکت کردم. پسر که موهای کوتاه بلوند داشت ، سرش پایین بود و به نظر آن قدر درگیر بود که متوجه من نشد. نمی دانم این حس از کجا نشات می گرفت ولی نتوانستم در برابر "پخ!" کردن مقاومت کنم.
وقتی خیلی ناگهانی و با صدای بلندی گفتم "پخ!" ؛ پسر در جایش پرید و با چشمان درشت شده به من نگاه کرد . رنگ چشمانش آبی روشن بود و همه چیز دقیقا شبیه یک آمریکایی بود.
چند ثانیه سکوت بود و بعد پسر غر زد :
- ها ها، چقدر بامزه !
- باید به مشتری بیشتر اهمیت بدی رفیق.
بعد نگاهم را به بطری درون دستش دوختم و ابرویم را بالا انداختم :
- تو باز کردنش کمک می خوای؟
- حتما!
و بطری را دستم داد. گرچه اول فکر نمی کردم واقعا غرور پسرانه اش اجازه دهد تا بطری را واقعا دستم بدهد ولی بعد از گذشت ثانیه ای، چهره متعجبم را پاک کردم و بطری را برداشتم.
یک بطری نبود، در واقع یک شیشه کره بادوم زمینی بود . درش را به سختی فشردم و بعد از چند ثانیه فشار، چرخید و باز شد . آن قدری که فکر می کردم به قدرت نیاز نداشت! شیشه را روی میز گذاشتم و ابرو بالا انداختم:
- حالا که مشکل رفع شد، میشه بگی چقدر باید بدم که زودتر گورم رو گم کنم؟!
- اولا که ممنون و دوما، عجلت چیه؟ اسم من مایکه، اسم تو چیه؟
و بعد به آرامی تک تک اقلام را برداشت و جلوی دستگاهی که به نظر می آمد برای حساب کردن قیمت است گرفت.
واو، آن قدر در طی بیرون نیامدن من چیز ها عوض شده بود که حس یک غارنشین را داشتم!
در هر صورت، با بی حوصلگی جواب مایک را دادم :
- مردیث.
- اوه. از آشناییت خوشبختم مردیث! می تونم مری صدات بزنم؟
- نه.
- اوه اوکی .
به نظر نمی آمد از این که ضایعش کردم ناراحت باشد . ادامه داد :
- پس .. تو یه عجیب غریبی؟
- چی باعث می شه همچین فکری کنی؟
و کارت را به او دادم تا خریدم را حساب کند.
- سر تا پا سیاه پوشیدی، یه عالمه کاکائو و شکلات برداشتی نگاهت به مردم تحقیر آمیزه و لحنت بی حوصله است. اینا نشونه های به منزوی عجیب غریبه.
با این که چندی از آخرین بیرون آمدنم می گذشت اما مطمئن بودم که گفتن همچین حرف هایی به یک دختر هنوزم بی ادبی به حساب می آمد !
توپم را پر کردم تا او را با خاک یکسان کنم که خندید و در حالی که وسایل را در کیسه می گذاشت گفت :
- اینارو می دونم چون خودمم همینطورم!
- شبیه منزوی ها نیستی!
- این مرحله آخره منزوی بودنه، وقتی در واقع دیگه شبیه منزوی ها نیستی. امیدوارم کار تو به اینجا ها نکشه.
 
  • پیشنهادات
  • Mabdi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/07/25
    ارسالی ها
    34
    امتیاز واکنش
    333
    امتیاز
    191
    سن
    20
    پارت دهم
    :::::::::

    بعد کیسه و کارت را دستم داد و در حالی که لبخند می زد گفت :
    - از خریدتون ممنونیم، روز خوبی داشته باشین.
    سرم را با تاسف تکان دادم :
    - واقعا مشکل داری مرد . خیلی خب، روز تو هم بخیر! جمله آخرم را با تمسخر گفتم و بعد از آن جا بیرون آمدم. خدا رحم کند، فکر می کردم فقط خودم دیوانه هستم! در راه برگشت به خانه نگاهم را به اطراف دوختم . در خیابان پراو ۴۴۵ - ایالت فلوریدا همه کاملا نرمال بودند.
    البته بهتر است بگویم نرمال به نظر می آمدند... در خیابان ما همه خانه ها شبیه به هم بودند . تقریبا همه همسایه ها یک حیوان خانگی داشتند و برخی از آن ها در ظهر آن ها را برای گردش می بردند.
    همسایه ما آقای پرچ هر هفته چمن های خانه را کوتاه می کرد و بیشتر اوقات مشغول مراقبت از گل های باغچه اش بود. او به طور عجیبی همیشه لبخند داشت که باعث می شد فکر کنم او یک روانی یا قاتل سریالی است.
    از آن که بگذریم به همسایه سمت راستمان خانوم کتی پیر می رسیم که از قضا کلی هم گربه داشت. نمی دانم قضیه زن های پیر مجرد با گربه چیست!
    یعنی از نظر آن ها سگ یا پرنده حیوان خانگی نیست؟ او بیشتر اوقات درون خانه می ماند ولی از آن جایی که یکی از پنجره های اتاق من به اتاق نشیمن او دید داشت می دانستم دقیقا چکار می کند.
    او هر روز صبح کنار عکس شوهرش گل جدیدی می گذاشت و بعد مشغول بافتن یا کتاب خواندن می شد. همه کار هایش را به آرامی و با متانت انجام می داد که البته باز هم باعث می شد فکر کنم او در گذشته یک روانی یا قاتل سریالی بوده است.
    نمی دانم، شاید هم مشکل از مردم نیست. شاید مشکل من هستم ... یا نه، مشکل از افکار من است . ولی چه کسی واقعا می تواند سرزنشم کند؟
    هر کسی که از بچگی با مشکل روح گردی و دیدن چیز های عجیب سر و کله می زد هم مثل من خل و چل و منزوی می شد.
    شک نداشتم که در عرض چند سال آینده کارم به بیمارستان روانی ختم می شد سرم را تکان دادم تا افکارم را دور بریزم و بعد از طی کردن راه سنگفرشی، کلید انداختم و وارد خانه شدم .
    - من برگشتم خاله لوری! کجایی؟؟
    - تو آشپزخونه!
    تقریبا فریاد زد تا بشنوم . در حالی که سنگینی کیسه دستم را بی حس با چهره ای اخمو تر از معمول وارد آشپزخانه شدم :
    - واقعا که! منو برا..
    با دیدن خاله لوری یا بهتر بگویم، چیزی که کنار خاله لوری ایستاده بود زبانم بند آمد.
    آب دهنم را قورت دادم و سریع نگاهم را پایین انداختم. خدای من! باز هم؟ اما خیلی وقت بود که دیگر آن ها را نمی دیدم...خاله لوری به سمتم برگشت:
    - چرا ساکت شدی؟
    خرید ها را روی کنسول گذاشتم و به آرامی چرخیدم تا به اتاقم بروم . همین که از در آشپز خانه خارج شدم فهمیدم که روح دنبالم می آید.
    گلویم خشک شده بود و حس می کردم با هر نفسی که می کشم گلویم را تحـریـ*ک به بالا آوردن می کنم. سر انگشتانم سر شده بود ولی قدم هایم آرام و چهره ام خونسرد به نظر می آمد.
    سرعت حرکت روح تند تر شد، به طوری که حال کنارم ایستاده و به من خیره شد بود. قبل از این که پایم را روی اولین پله بگذارم، صدای نجواگونه و ظریفی را شنیدم:
    - شنیدم که تو می تونی روح ها رو ببینی...
    دستم روی نرده محکم شد . اگر وانمود می کردم او را نمی بینم احتمالا شروع به ترساندن من می کرد تا بالاخره واکنشی نشان دهم پس بهتر بود همین الان او را بفرستم جایی که باید باشد.
    نباید نشان می دادم که وحشت کرده ام پس با چهره ای جدی و خونسرد به چشمان او نگاه کردم :
    - خب؟
     

    Mabdi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/07/25
    ارسالی ها
    34
    امتیاز واکنش
    333
    امتیاز
    191
    سن
    20
    پارت یازدهم
    :::::::::

    صدایم آرام بود.
    نمی خواستم که خاله لوری صدایم را بشنود.
    روحی که مقابلم ایستاده بود روح یک زن بود . با موهای کوتاه زرد و چشمانی سیاه رنگ ... قدی نسبتا کوتاه و لباس سفیدی که قسمت سـ*ـینه اش خونین بود .
    آه خدا. تازه داشتم آثار روانی که با دیدن آن ها روی وجودم نهاده شده بود را پاک می کردم . باز هم گیر دیگری افتادم؟ قدمی نزدیک شد و رخ به رخم ایستاد.
    - باید بهم کمک کنی.
    نیم نگاهی به سمت آشپزخانه انداختم :
    - دنبالم بیا .
    نمی توانستم ریسک آمدن خاله لوری را به جان بخرم پس او را با خود تا اتاقم بردم و بعد پشت سرم در را قفل کردم . به سمت او چرخیدم و دست به سـ*ـینه شدم :
    - چه کمکی؟ نکنه می خوای انتقامتو بگیرم؟
    گوشم از این حرف ها پر بود . بار ها روح ها به سراغم آمده بودند تا کمک کنم انتقام بگیرند چرا که خودشان گوشت و استخوانی نداشتند که به وسیله آن انتقام خود را بگیرند و گویا به جز من هم کسی آن ها را نمی دید و نمی شنید.
    زن سرش را تکان داد:
    - نه... من می خوام برم!
    کمی تعجب کردم .
    - بری؟ بری کجا؟
    - وقتی مردم، یه مردی اومد . بهم گفت که منو تا دنیای بعد از مرگ می بره ولی من اون قدر عصبانی بودم و انتقام می خواستم که باهاش نرفتم و فرار کردم ... حالا چند روزی می شه که سر گردونم . کسی منو نمی بینه، نمی شنوه، حس نمی کنه ... لطفا کمکم کن تا برم! اینجا برای من شکنجه ست.
    صدایش بیچاره بود و چهره اش برای کمک التماس می کرد. حقیقتا اگر می دانستم چطور کمکش کنم، می کردم . ولی هیچ ایده ای نداشتم که از چه چیزی صحبت می کند.
    روح هایی که قبلا دیده بودم هم راجب مرد گاهی زنی که برای همراهی آن ها به دنیای پس از مرگ آمده بودند صحبت می کرد اما آن ها هم چیز بیشتری نمی دانستند . این که آن مردها/زن ها چه کسانی هستند یا چطور می شه آن ها را پیدا کرد .
    فکرم به سمت مرد درون قطار رفت . خدای من! نکند او هم جزئی از همین مرد ازن هاست؟ یک جور فرشته مرگ؟ به همین دلیل می توانست مرا ببیند!
    همه چیز مثل تکه های پازل کنار هم جور شد و خیلی زود حقیقت برایم شفاف و آشکار شد . به همین دلیل وقتی مرا دید انقدر از زنده بودنم شکه بود!
    گرچه هنوزم حس می کردم حقیقت را راجب مرد به طور کامل نفهمیده ام سعی کردم به او فکر نکنم . فعلا موضوع این نبود . نگاهم را به چشمان ملتمس زن دوختم و گفتم :
    - متاسفم ولی کاری از دست من برنمیاد. فکر می کنم شانستون برای رفتن وقتی که فرار کردید از دست رفت.
    سوسوی امیدی که در چشمان زن دیده می شد با تمام شدن جمله ام خاموش شد . نفس عمیقی کشید و برای چند لحظه سکوت کرد .
    - حدس می زدم...
    خم شد و روی زمین نشست. بی اختیار به سمتش رفتم و جلویش نشستم . پشتم را به دیوار تکیه دادم و به او خیره شدم . نیمچه لبخند غمگینی زد :
    - من جينم راستی.
    سر تکان دادم و بعد از چند ثانیه آرام پرسیدم:
    - چطور مردی، جین؟
    به نظر می آمد جواب دادن به این سوال برایش سخت باشد ولی بعد از چند ثانیه مکث، به نرمی گفت :
    - شوهرم بهم شلیک کرد .
    خب این تعجب آور بود.
    - چرا؟
     

    Mabdi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/07/25
    ارسالی ها
    34
    امتیاز واکنش
    333
    امتیاز
    191
    سن
    20
    پارت دوازدهم
    ::::::::
    - نمی دونم.
    - درد داشت؟
    دردمند خندید :
    - چی گلوله؟ نه ... گلوله درد نداشت . قبل از این که بتونم درد فیزیکی رو حس کنم مردم به جاش چند هفته است که درد احساساتیم داره منو می کشه!
    می دانستم منظورش چیست . مورد شلیک واقع شدن مشکلی نیست. مورد شلیک واقع شدن توسط کسی که مورد اعتمادت " بوده مشکل است .
    جین آهی کشید و ادامه داد :
    - مسخره است! یه عمر استرس مشکلت زندگیو تحمل کنی به امید این که وقتی بمیری همش تموم میشه . بعد بمیری و تموم نشه؟ من واقعا فکر می کردم مردن قراره فقط یه روز وقت بگیره!
    به آرامی خندیدم. احتمالا حرکت درستی نبود ولی خب چکار می توانستم بکنم؟ من یک بیشعور بودم.
    ابرویش را بالا انداخت و گفت :
    - دارم سر گرمت می کنم ؟!
    - نه ... خب .. تو مردی! ولی به جای این که ناراحت باشی، عصبانی هستی که چرا مردن اینقدر وقتتو گرفته! نمی تونم بگم شوهرت موقع کشتنت کاملا بی حق بوده.
    بر عکس انتظارم که فکر می کردم عصبانی بشود و اذیتم کند، خندید و گفت :
    - آره خب ... چی می تونم بگم؟ احتمالا حق با توئه. من برای مدت زیادی عوضی باز در آوردم و اون چیزی نگفت، در نهایت همشو یکجا تلافی کرد!
    برای چند لحظه در اتاق سکوت بود . می نمی دانم او به چه چیزی فکر می کرد اما تمام فکر من مشغول مرد کتک زن بود مطمئن بودم او فرشته مرگ یا همچین چیزی هست چرا که دلیل دیگری برای آن همه خونسردی در مواجهه با یک روح وجود نداشت.
    برای لحظه ای با خود اندیشیدم. اگر می توانستم او را پیدا کنم، آن وقت می توانستم به جین کمک کنم ! خدای من، این راهش بود.
    قبل از این که دهانم را باز کنم تا این خبر هیجان انگیز را با او به اشتراک بگذارم دهنم را محکم بستم . نباید به او امید واهی می دادم !
    از طرفی هم چیز هایی که من راجب مرد می دانستم فقط یک تئوری بودند. شاید هم او چیزی که من فکر می کردم نبود . مغزم پر از سوال بود و تنها چیزی که می دانستم این بود که باید بار دیگری او را ببینم.
    صدا ها معمولا خوب به خاطرم نمی ماندند اما صدای او در مغزم حک شده بود . با این که آن شب تنها چند کلمه حرف زد اما خوب صدایش را به خاطر می آوردم و امیدوار بودم بتوانم به وسیله اش آن را پیدا کنم پس از گذشت چند دقیقه، صدایم را صاف کردم و رو به جین گفتم :
    - من یه ایده دارم ... ولی فعلا باید بری. فردا بر گرد و اگه چیزی دستگیرم شده بود بهت میگم.
    سر تکان داد و از جایش بلند شد :
    - ممنونم.
    ثانیه ای بعد، او دیگر در اتاق نبود. احتمالا خودش را به جای زیبایی مثل سوئیس یا فرانسه تله پورت کرده بود تا شب را آن جا بگذراند.
    موهایم را با کشی که روی میز تحریر بودم بالای سرم محکم بستم و بعد به سمت لپتاپم رفتم . برای ساعت های طولانی مشغول مطالعه راجب فرشته های مرگ شدم و حتی ناهار و شامم را هم در اتاق خوردم.
    برای لحظه ای دست از کار برداشتم و با خود اندیشیدم که چه قدر خنده دار است. تا به آن لحظه همیشه فکر می کردم آدمی هستم که اگر کسی جلویم بمیرد هم کاری برایش نکنم ولی حال این گونه خودم و چشمانم را بخاطر یک روح اذیت می کردم!
     

    Mabdi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/07/25
    ارسالی ها
    34
    امتیاز واکنش
    333
    امتیاز
    191
    سن
    20
    پارت سیزدهم
    :::::::::
    چشمانم برای بار دیگری سیاهی رفت و این دفعه برای مدت طولانی همان جا ماندم ...
    مثل خواب نبود. می توانستم ساعاتی که در تاریکی بودم را حس کنم .. مثل این بود که در یک اتاق کاملا تاریک نشسته باشم و حتی خودم را هم نمی دیدم !
    بدترین شکنجه ای بود که تا به عمرم تجربه کرده بودم ولی سر انجام چشم گشودم و خود را درون اتاقی کاملا سفید پیدا کردم.
    از پشت پلک های خیس و تارم پدر را دیدم که کمی آن طرف تر ایستاده و مشغول صحبت با دکتر بود .
    خاله لوری که در سمت راست تخت ایستاده بود ؛ با دیدن باز شدن چشم هایم خوشحال گفت :
    - ریک ! ریک ... دکتر ... چشماشو باز کرد !
    دکتر که مردی میانسال با موهای جوگندمی و قدی کوتاه بود به سمتم آمد و آن چراغ قوه مسخره اش را در چشم هایم گرفت.
    چند لحظه طول کشید تا به خودم بیایم و آن ها هم ماسک اکسیژن را از روی صورتم کنار بزنند.
    - چه اتفاقی افتاده؟
    صدایم از آن چه که فکر می کردم ضعیف تر و ناتوان تر بود .
    دکتر نیم نگاهی به برگه های در دستش انداخت و بعد گفت:
    - تشنج کردی . با توصیفاتی که خاله ت کرد حدس می زنم تشنج تونیک - کلونیک باشه .گرچه پدرت گفت تا به حال سابقه نداشتی ...
    تاریکی که بر آسمان چیره شد به خاله لوری شب بخیر گفتم و زیر پتو رفتم . چشمانم را بستم و با تمام وجود سعی کردم صدایش را با بهترین کیفیت بخاطر بیاورم ..
    "- وقتش شده ."
    قسم می خورم که برای لحظه ای صدای زمخت و مردانه اش را شنیدم که این جمله را می غرید !
    ولی نتوانستم روحم را از بدنم جدا کنم و در عوض دردی طاقت فرسا در تمام بدنم پیچید ... لحظه ای خونم در بدنم می جوشید و لحظه ای بعد مانند دیوانه ها شروع به تکان خوردن کردم.
    آن قدر ترسیده بودم که پشت سر هم جیغ می کشیدم تا جایی که صدایم خفه شد و چشمانم مدام سیاهی می رفت ..
    با این حال خاله لوری را دیدم که وحشت زده وارد اتاق شد و با دستانی لرزان با ۹۱۱ تماس می گرفت.
    دست و پاهایم بی اختیار تکان می خوردند و رگ های گردن و سرم برجسته شده بود !
    نمی توانستم اکسیژن را درون شش هایم بفرستم و حس کسی را داشتم که زیر آب گیر کرده است .
    خاله لوری وحشت زده در حالی که صورتش غرق در اشک بود مرا به پهلو چرخاند تا بتوانم نفس بکشم.
    پدر با نگرانی گفت :
    - چی باعثش شده؟
    - دلایل مختلفی برای تشنج می تونه وجود داشته باشه از جمله ارثی بودن ولی من می تونم به صراحت بگم که دلیل تشنج دختر تون کمبود خواب شديده . فشار خون ، ضربان قلب و تمام آزمایش های دخترتون به این اشاره می کنن که ایشون دچار کمبود خوابن . خوش شانسین که کار به تشنج ختم شده چرا که با این وضعی که من می بینم سکته قلبی از بیخ گوشش رد شده !
    خدای من خدای من... تمام آن وقت هایی که روح گردی می کردم ...
    پدر با گیجی گفت :
    - اما امکان نداره .. اون نصف بیشتر روز رو می خوابه !
    - در این صورت باید آزمایش های بیشتری بده . تا اون وقت براش یه سری قرص خواب قوی تجویز می کنم ...
    لعنت بر این شانس ! حال آن حرف آقای مورتم با عقل جور در میامد . وقتی من خارج از جسمم هستم، جسمم به اندازه ای که وقتی بیدار هستم کار می کند . به همین دلیل خواب کافی را دریافت نمی کند .

    برای مدت طولانی مشغول تجزیه و تحلیل این موضوع در ذهنم بودم و وقتی به خانه رفتم؛ به این نتیجه رسیدم که باید برای مدتی روح گردی نکنم .
     

    Mabdi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/07/25
    ارسالی ها
    34
    امتیاز واکنش
    333
    امتیاز
    191
    سن
    20
    پارت چهاردهم
    ::::::::

    روح سرگردون شاید انگیزه قوی برای زندگی نداشته باشم اما به حتم می دانم که قصد کشتن خودم را هم ندارم و روح گردی در آن موقعیت اقدامی برای گرفتن جان خودم حساب می شد.
    باید مدتی را صرف برگرداندن انرژی ام می کردم . نگاهم را به جعبه قرص خواب انداختم و بالاخره یکی برداشتم.
    همین که قرص را خوردم و لیوان را کنار گذاشتم؛ چشمانم گرم شد و به آرامی به دنیای خواب سفر کردم.
    واقعا آخرین باری که این چنین با آرامش و ذهنی خاموش خوابیده بودم را به خاطر نمی آوردم . پس به چیزی فکر نکردن همچین حس شیرینی داشت.
    صبح روز بعد برای اولین بار رفتم تا کنار خانه بدوم. خودم هم به اندازه همسایه ها متعجب بودم ... جین مشکی ام را به همراه هودی پوشیدم و بعد از محکم کردن بند های کتونی ام از خانه خارج شدم . نگاه همسایه ها شو که بود، گویی که نمی دانسته اند من هم می توانم بدوم!
    آه، اگر دوستی داشتم می توانستم با او برای گردش و دویدن بیرون بروم ولی حتی در دبیرستان هم هیچ آدم زنده ای با من دوست نبود .
    در حال دویدن در پیاده رو خیابان خلوت پراو ۴۴۳ بودم که کسی بلند گفت:
    - هی مری! فکر نمی کردم اینجاها ببینمت ...
    متعجب به سمت صدای بیس برگشتم و با چهره ای آشنا مواجه شده از آن متعجب به سمت صدای پسر بر گشتم و با چهره ای آشنا مواجه شدم . از آن جایی که همان طور که اشاره کردم آدم های زنده ی زیادی را نمی شناختم، به محض دیدن او را بخاطر آوردم . ابرویم را بالا انداختم:
    - هی مایک.
    به نظر می آمد از این که او را بخاطر آورده ام متعجب باشد چون خندان گفت :
    - واو ! تو اولین دختر خوشگلی هستی که اسم من یادت مونده .
    - خوشگل؟ فکر کردم گفتی من منزوی ام.
    - خب که چی؟ یه منزوی خوشگل ! در هر صورت اینجا چیکار می کنی؟
    و کنارم شروع به قدم زدن کرد . نگاهم را به آسمان آبی دوختم و آهی کشیدم:
    - دکترم گفته باید هر روز صبح سی و پنج دقیقه بدوم .
    - دکترت؟!
    - اوهوم... پریشب بخاطر کمبود خواب تشنج کردم .
    کند ولی تنها ابروهایش را تکان داد وانتظار داشتم متعجب شود و اظهار تاسف کند ولی آرام گفت :
    - اوه ...
    برای چند لحظه طولانی فقط در سکوت کنار هم قدم زدیم . به طور عجیبی حس معذب بودن یا هیجان زدگی نداشتم، شاید بخاطر این بود که او را به اندازه کافی آدم حساب نمی کردم! - چرا کمبود خواب داری؟ از این که بخاطر پرسیدن اجازه نمی گرفت و عین خیالش نبود خوشم میامد پس نیمچه نیشخندی زدم و گفتم :
    - دلت نمی خواد بدونی ! از اونی که فکر میکنی عجیب غریب ترم .
    با چشمانی مطمئن گفت :
    - امتحانم کن .
    - مطمئنی؟
    چپ چپ نگاهم کرد . فکر نمی کردم باور کند پس با بی اعتنایی گفتم :
    - من می تونم روح گردی کنم .
    خندید :
    - اون یعنی چی دیگه؟!
    - یعنی می تونم با روحم هر جا که بخوام تله پورت بشم . هیچ کس منو نمی بینه.
    چند ثانیه متعجب نگاهم کرد و بعد با تحسین گفت :

    - این خیلی خفنه مرد!
     

    Mabdi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/07/25
    ارسالی ها
    34
    امتیاز واکنش
    333
    امتیاز
    191
    سن
    20
    پارت پانزدهم
    :::::::

    متعجب ایستادم :
    - باور کردی؟
    - چرا نکنم؟
    خب این اولین باری بود که حس می کردم به کسی خل تر از خودم برخورده ام.
    - یعنی به نظرت حرفام غیرقابل باور و دیوونگی نیستن؟!
    - ببین شاید تو استعداد خیلی خفنی داشته باشی ولی منم استعداد خاص خودمو دارم و اونم اینه که رسما یه ماشین دروغ سنج انسانی ام و تو دوست من، تو داری کاملا راستشو میگی.
    نمی دانستم از این که مرا باور کرده است چه حسی داشته باشم چرا که استعداد من از آن دسته چیز هایی نبود که بشود آن را ثابت کرد.
    اگر خون آشام بودم، می توانستم دندان های نیشم را نشان بدهم یا اگر گرگینه بودم می توانستم تبدیل بشوم. اگر پری چیزی بودم می توانستم بال هایم را نشان بدهم و اگر جادو گر بودم می توانستم جادویم را نشان بدهم.
    ولی من می توانستم روح گردی کنم. این چیزی نبود که بشود آن را ثابت کرد. در واقع، هیچ کس هیچ وقت به حتم نمی توانست بداند که من واقعا همچین قابلتی دارم.
    پس اینکه مایک حرف من را باور کرده بود برایم ارزش زیادی داشت. ما حتی باهم دوست نبودیم ولی حرف من برایش سند بود؟
    حس جالب و شیرینی بود. این که کسی تا این حد به تو اعتماد داشته باشد!
    آن روز برای چند ساعت با مایک گشتیم و البته او موضوع روح گردی مرا پیش نکشید و بیشتر راجب خودش حرف زد.
    نوزده سالش بود و در نیویورک به دنیا آمده بود.
    پدرش قاضی و مادرش وکیل بود و آن ها پنج سال پیش طلاق گرفته بودند که البته خیلی تعجب نکردم . این که یک وکیل و قاضی آن همه سال باهم دوام آورده بودند خودش تعجب آور بود !
    حال با مادرش در فلوریدا زندگی می کرد و گهگاهی به دایی اش در چرخاندن سوپر مارکت کمک می کرد .
    قصد داشت سال دیگر به دانشگاهی که نامش را نفهمیدم - در ویرجینیا برود . برعکس پدر و مادرش، او به موسیقی علاقه داشت و از قانون بیزار بود.
    و همین طور شد که من و او باهم دوست شدیم . در روز های اول، روح گردی نکردن خیلی سخت و مثل ترک اعتیاد درد آور بود ولی به کمک مایک توانستم حواس پرتی خوبی داشته باشم.
    حال ، تقریبا یک ماهی می شد که روح گردی نکرده بودم و البته روحی هم ندیده بودم که کمی شک برانگیز بود چرا که واقعا فکر می کردم جین فردای آن روز بر خواهد گشت . سرم را تکان دادم تا افکار از سرم خارج بشود که مایک گفت :
    - باز تو خودت با خودت حرف زدی سرتم در جواب تکون دادی؟
    اوه بله . من در کنار مایک عزیز و رومخ در پارک کنار خانه روی چمن ها دراز کشیده بودم و به آسمان نگاه می کردم.
    ستاره های امشب واضح تر بودند به همین دلیل نتوانستم در جواب پیشنهاد مایک نه بگویم و نتیجه اش این بود که من ساعت هشت شب اینجا بودم . فکر کنم در این یک ماه بیشتر از کل عمرم از خانه بیرون آمده بودم.
    در جواب مایک چهره ام را جمع کردم :
    - سر به سر من نزار، سرتو می شکونم !
    - به نظرم اگه می تونستی سر کسیو بشکنی اون شب از آقای مورتم اونقدر کتک نمی خوردی.
    فکر می کنم یکی از بزرگ ترین اشتباهات زندگی ام گفتن همه چی به مایک بوده است . با حرص دستم را بلند کردم و محکم به بازوی استخوانی اش کوبیدم :
    - حالا که اینطوره باید بگم اون دو برابر من بود و به همین خاطر برتری داشت و نتونستم کاری کنم ولی تو رو راحت می تونم خوردت کنم پس بهتره حرفتو پس بگیری!
    به طور عجیبی به نظر می آمد هیچ وقت هیچ توهینی را به خودش نمی گیرد چرا که با اینکه علنا او را ضعیف خوانده بودم هم پایش را روی نیمکت انداخته بود و با خنده به آسمان نگاه می کرد :
    - خب بابا چرا وحشی می شی؟

    چشم چرخاندم و نگاهم را دوباره به ستاره ها دوختم .
     

    Mabdi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/07/25
    ارسالی ها
    34
    امتیاز واکنش
    333
    امتیاز
    191
    سن
    20
    پارت شانزدهم
    ::::::::

    - جدی... نمی خوای اون مرد رو پیدا کنی؟
    برای اولین بار صدایش قاطع بود و شوخی نمی کرد. نگاهش را روی خودم حس می کردم ولی به آسمان خیره ماندم :
    - چرا بخوام؟ جین هیچ وقت برای کمک برنگشت پس دلیلی ندارم .
    - ولی دلت می خواد ببینیش نه؟
    -چی؟ چرا دلم بخواد؟ دلم نمی خواد ببینمش!
    دروغ می گفتم. آه خدا، خیلی دلم می خواست او را ببینم ...
    او را ببینم و از او بپرسم .
    بپرسم همه سوال هایی که در این مدت در مغزم جمع شده بود را ... ولی حاضر نبودم تا به این اعتراف کنم . نه در مقابل مایک که دنبال هر راهی می گشت تا مرا ترغیب کند برای دیدن مرد بروم ... دستم را بالا بردم و از میان نقطه های سفید پخش و پلا روی پرده سیاه شب، نقطه ای را شانسی نشان دادم و گفتم :
    - اونو می بینی مایک؟
    - اوهوم .
    - اسمش حلقه ست. می دونی داستانش چیه؟
    - داستان داره مگه؟
    - معلومه که داره . وزیر اعظم پادشاه یونان معتقد بوده که این ستاره طلسم شده تا مردم رو گمراه کنه . یعنی اگه تو دنبال جایی می گردی و به این ستاره نگاه کنی، باعث می شه تا نتونی جایی که می خوای رو پیدا کنی و هی دور خودت بچرخی. واسه همین اسمش حلقه ست.
    مایک برای چند لحظه سکوت کرد و بعد با نیشخند گفت :
    - از خودت در آوردی نه؟
    آه از او متنفرم . هیچ وقت نمی توانستم گولش بزنم ! به نظرم واقعا استعدادی که می گفت را دارد . پسرک حقه باز !
    - چقدر رومخی! یه بار هم گول نمی خوری .
    نیم خیز شد . خندید و مغرورانه نگاهم کرد :
    - بالاخره نمی شه که تو فقط آدم خفنه باشی!
    چشم هایم را تنگ کردم و بلند شدم :
    - من میرم . دیر شده !
    در حالی که از پارک خارج می شدم برای هم دست تکان دادیم و من به خانه برگشتم.
    پدر که در آشپزخانه بود با شنیدن صدای در بلند گفت:
    - تویی مردیث؟
    فریاد زدم :
    - دیگه کی می تونه باشه؟
    چند ثانیه بعد پدر در چارچوب در آشپزخانه قرار گرفت و با لبخند گفت :
    - امیدوار بودم دوستت مایک رو هم آورده باشی که بتونم ببینمش.
    بی توجه به حرفش از پله ها بالا رفتم و وارد اتاقم شدم . امکان نداشت مایک را برای ملاقات پدر بیاورم!
    ما فقط دوست بودیم و این کار ممکن بود باعث شود او چیز دیگری فکر کند و من این را اصلا نمی خواستم .
    شاید خودم آدم اجتماعی نباشم اما کتاب ها و فیلم ها به قدری برایم تجربه ساخته اند که بدانم پسر ها چطور فکر می کنند و مایک هم استثناء نبود .
    دفتر خاطراتم را برداشتم و روی تخت دراز کشیدم :
    "خاطرات عزیز.
    واقعا درمانده هستم . بین دوراهی گیر کرده ام و نمی دانم راه درست چیست ... رفتن دنبال حقیقت در راهی خطر ناک یا ماندن در بی خبری در خانه امنم؟ مخصوصا الان که همه چیز معمولی شده است . الان که بالاخره دوستی زنده و معمولی دارم و پدر هم سفر هایش را به خاطر من کم کرده است . باید همه اش را ریسک کنم؟ فقط بخاطر این که بفهمم آن مرد کیست و چطور مرا دیده است؟ یا فقط باید بیخیال استعدادم شوم و آن را تا ابد کنار بگذارم؟

    جدی ... من کدام یک از این آدم ها هستم؟
     

    Mabdi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/07/25
    ارسالی ها
    34
    امتیاز واکنش
    333
    امتیاز
    191
    سن
    20
    پارت هفدهم
    :::::::

    مردیث دختری عجیب غریب که در روز ها کتاب می خواند و در شب ها روح می شود یا مردیث دختری معمولی با یک دوست خوب و پدری مهربان که همیشه کنارش می ماند؟"
    این طور نبود که انتظار داشته باشم خاطراتم به حرف بیاید و جوابم را بدهد ولی نوشتن سوالاتی که مغزم را در گیر کرده بود کمی مایه آرامش بود در طی این یک ماهی که روح گردی نکرده بودم خیلی پر انرژی تر شده بودم و البته تحت تاثیر قرص های خواب آور، ده شب تا ده صبح می خوابیدم.
    احتمالا اگر در روح گردی مانند قبل افراط نمی کردم و هر چند روز یکبار آن را انجام می دادم مشکلی پیش نمی آمد ولی باز هم خیالم راحت نبود.
    سرانجام تصمیم گرفتم تا کار را به سرنوشت بسپارم و از اتاق بیرون رفتم. در تمام هیجده سال تمام تصمیمات مهم زندگی ام - که زیاد نبودند- را با این روش گرفته بودم و حال هم باید از آن استفاده می کردم پس به سمت اتاق پدر رفتم و بدون در زدن در را باز کردم.
    او که در حال کتاب خواندن بود، متعجب از بالای عینکش نگاهم کرد:
    - مردیث؟ همه چ..
    میان حرفش پریدم:
    - شرق یا غرب؟
    شرق به معنی ادامه دادن روش زندگی معمولی و غرب به معنی شروع دوباره روح گردی و پیدا کردن آقای مورتم بود.
    پدر برای لحظه ای هنگ به من نگاه کرد و بعد که دوزاری اش افتاد، غر زد :
    - باز هم شرق یا غرب؟ خدا رحم کنه!
    غریدم :
    - بابا! زود باش. شرق یا غرب؟
    - غرب ...
    نفسم را پر صدا بیرون دادم. قبل از این که بابا با آن چهره کنجکاوش چیزی بگوید در را بستم و به اتاق خودم برگشتم. خب... دیگر چاره ای نیست!
    حالا که همه چیز من را به زندگی قدیمی ام راهنمایی می کند من نیز آن را می پذیرم پس به آرامی روی تخت دراز کشیدم. کف دستانم عرق کرده بود و برای اولین بار استرس داشتم. آخرین بار بدترین تجربه تمام زندگی ام را با آن تشنج داشتم و حال مطمئن نبودم که آن بلا دوباره سرم نیاید.
    چشمانم را بستم و سعی کردم صدای مرد که به طور عجیبی ملکه ذهنم شده بود را بشنوم. نسیم خنکی که در اتاق می وزید و پوستم را نوازش می کرد در آنی تبدیل به باد سرد و زننده ای شد.
    با بازدهم پر صدایی چشمانم را تا آخرین درجه گشودم و به اطرافم نگاه کردم . پشتم از برف خیس شده بود و در حال یخ زدن بودم پس سریع بلند شدم.
    مانند همیشه شر تک جین و هودی مشکی به تن داشتم پس در آن شرایط تقریبا در حال یخ زدن بودم .
    با خودم غر زدم :
    - اگر می دونستم کجا دارم میام لباس خوبی می پوشیدم... لعنت به اون مرتیکه عوضی! کجاست حالا؟
    اطرافم پوشیده از برف بود و پرنده هم پر نمی زد پس طبیعتا پیدا کردن مردی که به اندازه درخت سرو بلند است و سر تا پا مشکی پوشیده است نباید زیاد سخت باشد .
    دستم را بالای چشمانم گرفتم تا بارش برف راه چشمانم را مسدود کند و در نتیجه توانستم او را در فاصله احتمالا پنجاه متری خود ببینم. بازوهایم را بغـ*ـل کردم و تند به سمت او حرکت کردم.
    باد سرد مانند سیلی به صورتم می خورد و شک نداشتم که از فرق سر تا نوک پایم قرمز شده است ولی از آن جایی که همه بدنم سر شده بود نمی توانستم مطمئن باشم.

    او برخلاف منی که تقریبا به سمت او می دویدم، به آرامی حرکت می کرد. کت بلند مشکی به تن و کلاه به شدت جذاب مشکی ای به سر داشت و مثل دفعه قبل دستکش های چرم به دست داشت.
     

    Mabdi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/07/25
    ارسالی ها
    34
    امتیاز واکنش
    333
    امتیاز
    191
    سن
    20
    پارت هجدهم
    :::::::

    به دلیل هوهوی شدید باد صدای قدم هایم در برف را خودم هم نمی شنیدم چه برسد به او، پس وقتی به او رسیدم و تقریبا جلویش پریدم متعجب شد و ابروهایش بالا پرید.
    چهره اش دقیقا همان طور بود که بخاطر می آوردم. همان چشم های مشکی با مژه های بلند و موهای پرپشت بلند مشکی که تا روی گردنش می آمد.
    با دیدن من قدمی عقب رفت و با شک فریاد زد تا صدایش میان باد به گوش برسد:
    - روح سرگردان؟ اینجا چیکار می کنی احمق؟
    آههه او واقعا نمی داند چطور با یک خانم حرف بزند؛ آن هم خانمی که در حال یخ زدن است!
    مانند خودش برافروخته فریاد زدم:
    - اومدم تورو ببینم! واضح نیست؟!
    نگاهی بدی نثار چشمانم کرد و بعد نگاهش را دور تا دور زمینی که تا چشم کار می کرد از برف پوشیده بود انداخت .
    دوباره فریاد زدم :
    - می شه بریم یه جایی صحبت کنیم که هواش متعادل تر باشه؟ چون محض این که متوجه نشده باشی، "من لباسم برای اینجا مناسب نیست"!
    تیز نگاهم کرد. صورتش طوری بود که انگار به گناهکار ترین موجود زمین نگاه می کند و لحنش بدتر از حالت معمول بود:
    - احتمالا باید بزارم فقط یخ بزنی! چرا دنبالم اومدی؟
    حال نشستن برف روی ابروها و پلک هایم را به وضوح حس می کردم. بند اول انگشتانم کبود شده بود و احتمالا اگر آن ها را قطع می کردم هم به دلیل سرما حس نمی کردم!
    با اینحال خشمم قدرت تر از سرما بود :
    - بهت گفتم که ماجرا اونجا تموم نمی شه و گیرت میارم !باید به سوالام جواب بدی .
    پوزخندی زد و صورتش را جلو آورد . آن قدر نزدیک که هرم گرم نفس صورت یخ زده ام را می سوزاند.
    چشمان سیاهش که با نگاهی ترسناک ادغام شده بود را به چشمانم دوخت و گفت :
    - دوست دارم ببینم چطور می خوای مجبورم کنی؟
    شوکه به او نگاه کردم ولی قبل از این که بتوانم به او چیزی بگویم ناپدید شد .
    با ناباوری به اطرافم که حال خالی از هر گونه موجود زنده ای بود نگاه کردم و
    فریاد زدم :
    - عوضی! بالاخره گیرت میارم!
    آه بله بالاخره ... ولی نه اینجا! نه در حالی که داشتم یخ می زدم . به سختی خودم را روی برف ها انداختم و ثانیه ای بعد دوباره در خانه بودم.
    در حالی که روی تخت دراز کشیده بودم، تند پتو را روی خود کشیدم و برای چند لحظه ساکت زیر آن ماندم . انگشتانم واقعا کبود شده بود ولی بعد از گذشت لحظاتی به آرامی دوباره رنگشان برگشت.
    این اتفاق باز هم به من یاد آوری کرد که هر اتفاقی که برای روحم بیفتد، برای جسمم هم میفتد؟ از این که دوباره هم نتوانستم آقای مورتم را گیر بیارم عصبانی بودم . وقتی امروز مقابلم ناپدید شد مطمئن شدم که او یک انسان نیست.
    نیم نگاهی از پنجره به بیرون انداختم و متوجه شدم که هنوز شب است و این به معنی بود که هر جایی که آقای مورتم آن جا بود و من به آن جا رفتم آن قدر از اینجا دور بوده که شب ما روز آن جا است.
    از این گذشته، آن جا چه می کرد؟ حالا سوال های خیلی بیشتری در ذهنم داشتم . مردی که فامیلی عجیبی داشت و می توانست روح ها را ببیند و تله پورت کند.
    او که بود؟ چرا از جواب دادن به سوال های من طفره می رفت؟ یا شاید هم فقط از اذیت کردن من لـ*ـذت می برد؟
    پوفی کشیدم و در جایم غلتی زدم . این موضوع اینجا تمام نشده است، حالا که راهی را شروع کرده ام تا آخرش می روم.
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا