رمان روح ولدرمورت و اژدها سوار | ❤️Ava20 نویسنده انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

❤️Ava20

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/03/16
ارسالی ها
387
امتیاز واکنش
18,132
امتیاز
715
سن
27
محل سکونت
تركيه
چارلی کنارش نشست و قرص در دستش را به سمتش دراز کرد.
چارلی _ دقیقا میخوای با اون دختر چیکار کنی ؟
لوگان قرص را قاپید و تند خورد ، واقعا درد وحشتناکی داشت.
لوگان _ احتمالا ببرمش روی زمین ، نمیخوام بلایی سرش بیاد چون دیگه رسما مارتین رو از دست میدم ، یادش میدم از قدرت هاش استفاده کنه و مخفی بمونه.
چارلی _ و اگر نخواست چی ؟
لوگان _ راه دیگه ای براش باقی نمیذارم ، مجبورش میکنم قبول کنه.
هردو سکوت کردند و عمیق بفکر فرو رفتند ، اوضاع سخت و طاقت فرسایی بود ، اگر کوچکترین اشتباهی میکردند تمام زحماتشان بربادمیرفت.
***
مارتین بستنی هارا گرفت و به سمت الکا رفت ، روی نیمکت پارکی نشسته و منتظر بود ، کنارش نشست و بستنی را بدستش داد ، هردودر سکوت مشغول شدند ، بعد از دقایقی مارتین سکوت را شکست.
مارتین _ گاهی دلم میخواد مثل این بچه هایی که اینجا راحت و آزادن باشم.
الکا گاز بزرگی زد و با دهان پر جوابش را داد:
الکا _ تو که از من سطحت خیلی بالاتره شاهزاده ، لااقل جونت دست خودته.
مارتین خندید.
مارتین _ برو بابا ، همچین زندگی صد سال سیاه هم نمیخوام داشته باشمش ، شاهزاده یا باید پادشاه بشه یا بمیره !
در همین موقع دو دختر از کنارشان رد شدند و آخرین جمله مارتین را شنیدند ، یکی از آنها گفت:
_ واو یعنی تو واقعا یه شاهزاده ای ؟
مارتین و الکا هردو نگاه عصبی انداختند که دخترک دوباره گفت:
_ شاهزاده اینجایی یا انگلیس ؟
سپس با صدای بدی شروع به خندیدن کرد ، دختر کناری اش هم چشمکی زد و تکه کاغذی روی پای مارتین گذاشت ، شماره اش رانوشته بود ، مارتین بدون آنکه بخواند آنرا روی زمین انداخت.
الکا _ عجب آدمایی !
مارتین _ اینجا ایتالیاست ، همچین چیزایی طبیعیه.
الکا _ من کی میتونم برگردم دنیای خودمون !؟ اینجا واقعا عذاب آوره.
مارتین همانطور که به دو دستش تکیه داده بود به آسمان خیره شد.
مارتین _ احتمالا تا وقتیکه بتونی درست اژدهاتو کنترل کنی ، بعدشم باید تا آخر عمرت مخفی بمونی ، خودت میدونی که.
الکا _ هوف ! اصلا خوشم نمیاد.
مارتین سکوت کرد ، صدای ملکه و لوگان دوباره در افکارش شروع به غلت زدن کردند ، چشمانش را بیشتر بهم فشرد ، کاملا از آن دوناامید شده بود ، سرش را تند تکان داد و بلند شد ، شدت بلند شدنش باعث ترس الکا شد.
الکا _ چیکار میکنی ترسیدم !
مارتین _ بلند شو باید بریم.
بازویش را گرفت و اجازه حرف زدن نداد ، کشید و تند شروع به حرف زدن کرد ، الکا بدنبالش کشیده شد.
الکا _ مارتین داری منو میندازی ، آخ.
وارد خانه زمینی نسبتا بزرگی شدند که لوگان گرفته بود ، خانه ای پرنور که وسایل زیادی داشت ، شاید به اندازه بیست نفر ! الکا روی مبل نشست و متعجب به حرکات عصبی مارتین خیره شد.
الکا _ حالت خوبه ؟
مارتین _ نه اصلا حالم خوب نیست ، دلیل اینکه اون دوتا با هم دعوا دارنو نمیفهمم.
الکا هنوز هم متعجب به دهان مارتین خیره بود ، در باز و لوگان همراه با چارلی وارد شد ، با دیدن آن دو در آن موقعیت با ابروهای بالارفته گفت:
لوگان _ اتفاقی افتاده ؟
مارتین رو برگرداند.
الکا _ خیر چیزی نیست ، ما از پارک میایم.
لوگان _ خیلی خب ، تو آماده شو باید جای تسکا رو بهم بگی ، مارتین چند لحظه وقتتو میخوام توی حیاط متنظرتم.
الکا _ برای چی میخواین جای تسکا رو بفهمین ؟ اونو میشناسین ؟ البته تسکا واقعا مرد خوبی بود.
پوزخند چارلی از چشم الکا دور نماند.
چارلی _ اون میخواد یه اهریمن رو زنده کنه ، اونو سالها پیش وقتی اعلاحضرت پسر جوونی بودن زندانی کردن و الان میخواد آزاد بشه ،هدفش از اینکه تورو حمایت کرده هم همینه.
الکا _ خب چه ربطی به من داره ؟
بجای چارلی لوگان جواب داد:
لوگان _ بدون خون اژدها امکان نداره بتونه ولدرمورت رو نجات بده.
چشمان الکا متعجب و وحشتزده به هردو دوخته شد.
چارلی _ نگران نباش ما این اجازه رو بهش نمیدیم به شرطی که تو چیزی که ما میگیمو انجام بدی ، جات پیش شاهزاده امنه.
لوگان بلافاصله نگاهی به صورت اخموی مارتین کرد ، اشاره به سمت حیاط کرد و خارج شد ، مارتین نفس عمیقی کشید و به طرف حیاط براه افتاد ، لوگان دست به سـ*ـینه نگاهش به دوردست ها بود ، جای زیبایی را انتخاب کرده بود ، جایی که پر از درخت و سرسبزی بود.
مارتین _ چیزی میخواستی بگی ؟
لوگان _ در مورد اون روز باید بگم متاسفم ، چیزی گفتم که نباید گفته میشد.
مارتین _ مهم نیست فراموشش کردم.
لوگان برگشت و به صورت مارتین خیره شد ، این موجود اخمو را در زندگی بیشتر از همه دوست داشت ، لبخندی زد و با دو دستش صورت مارتین را قاب گرفت.
لوگان _ پس چرا اخم کردی کوچولو ؟
مارتین صورتش را تند تکان داد تا دستان لوگان را پس بزند.
مارتین _ اه چرا مثه بچه ها باهام رفتار میکنی ، خوشم نمیاد ، اخم هم کردم چون از خودم عصبانیم ، من اونقدر ضعیف و بدبختم که حتی مادر و برادر خودم بهم اعتماد ندارن چه برسه به آدمای دیگه.
لوگان لبخند زد.
لوگان _ اینطور نیست ، این طرز فکرت غلطه.
مارتین _ خیلی هم درسته ، توهم جای اینکه بگی ببخشید مواظب حرف زدنت باش.
لوگان نفس عمیقی کشید ، دیگر حرفهایش ته کشید ، قدمی به عقب برداشت.
لوگان _ خیلی خب بازم ببخشید ، دیگه میخوای چیکار کنم.
مارتین_ نمیخوام کاری کنی ، این دست تو نیست که برادر واقعی من نیستی و اینم دست من نیست که مادرم ازت متنفره ، تنها چیزی که خیلی عصبیم میکنه اینه که چرا وقتی همیشه اوضاع رو تحت کنترل میگیری نمیتونی این موضوع رو هم کنترل کنی ، متاسفم لوگان ولی همه این اتفاقاتی که افتاده و قراره که بیفته هم تقصیر توقع زیادی من از توئه ، پس فکر نکن از تو ناراحتم.
جمله آخرش را با بغض سنگینی ادا کرد ، لوگان آرام شانه هایش را گرفت و کشید ، از خدا خواسته در آغـ*ـوش لوگان فرو رفت ، سرش راروی شانه اش گذاشت و شروع به اشک ریختن کرد.
لوگان _ واقعا از اینکه باعث شدم همچین احساساتی رو تجربه کنی متاسفم ، از این به بعد قول میدم همه این موضوعات رو هم کنترل کنم تا اذیت نشی.
مارتین سرش روی شانه اش فشرد و مالید ، چقدر این موجود دوست داشتنی را دوست داشت ، صدای شکستن شاخه درختی باعث شدهردو از هم جدا شوند ، مارتین به سرعت به همان طرف نگاه کرد ، گوشه پیراهن الکا را تشخیص داد.
مارتین _ الکا ؟ تویی ؟
الکا خود را رسوا شده میدید با لبخند کاملا مصنوعی از پشت درخت بیرون آمد.
الکا _ اوه معذرت میخوام ، فکر کردم خصوصی نیست.
لوگان اخمو جواب داد:
لوگان _ اگه شخصی نبود که نمیومدیم بیرون !
مارتین اعتراض آمیز نام لوگان را بلند گفت که با وزیدن بادی که حاصل بالهای بلند ادریان بود حواس هر سه نفر به آن طرف پرت شد ، ادریان از همیشه قوی تر و بزرگتر نشست روی زمین و بالهایش را بست ، میان افکار نامنظم الکا شروع به حرف زدن کرد.
ادریان _ دستش هنوزم توی گچه ، این شاهزاده از خود راضی رو انگار خیلی محکم زدم.
لوگان شکاک پرسید:
لوگان _ چی میگه ؟
 
  • پیشنهادات
  • ❤️Ava20

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/03/16
    ارسالی ها
    387
    امتیاز واکنش
    18,132
    امتیاز
    715
    سن
    27
    محل سکونت
    تركيه
    الکا لبخند شرمگینی زد ، در آن مدت کمی که با لوگان گذرانده بود فهمید که اصلا شبیه مارتین نیست ، جدی و پرخاشگر منتظر به صورت الکا خیره بود.
    الکا _ چیزی نگفته هنوز.
    ادریان _ کاش محکمتر میزدم !
    چشمان الکا گرد شده به ادریان دوخته شد.
    لوگان _ اینبار هم یه چیزی گفت اما دیگه اصلا کنجکاو نیستم ، نسبت به چند روز قبل قوی تر و بزرگتر شده ، باید بگم الان وقتشه یه سواری خوب ازش بگیری.
    مارتین_ ببینم تنها کسی که از اژدها نمیدونه منم ؟
    صدای چارلی که تازه رسیده بود بگوش رسید:
    چارلی _ میدونید که شاهزاده لوگان تسکا رو شکست داد و ولدرمورت رو زندانی کرد ، اون هم سواران زیادی همراه خودش داشت.
    الکا _ باهاشون چیکار کردید.
    چارلی برای حرفی که در دهانش بود تردید کرد ، نفس عمیقی کشید که صدای لوگان بلند شد.
    لوگان _ همشونو قتل عام کردم ، میدونی که سوار بودن جرمه و سواران باید اعدام بشن.
    چشمان الکا گرد شد و دهانش باز ماند ، همین شکل و شمایل را مارتین هم داشت.
    لوگان _ میبینی مارتین بخاطرت مجبور به چه کاری شدم ؟ باید خیلی از من ممنون باشی.
    مارتین لبخندی زد ، لوگان واقعا میخواست برادرش از هیچ چیزی ناراحت نباشد.
    الکا _ دشمنی شما و تسکا چیه ؟
    سکوت تمام فضا را گرفت ، نگاه مارتین و الکا به صورتهای لوگان و چارلی در گردش بود ، لوگان همانطور که به سمت خانه میرفت جواب داد.
    لوگان _ فکر نکنم لازم باشه اینو بدونین ، همین که تسکا آدم خوبی نیست کافیه.
    الکا _ اما اون به من خیلی کمک کرد ، از اون به بعد هم میکرد ، فکر میکنم اینجا جون من بیشتر در خطره.
    قدمهای لوگان از حرکت ایستاد ، اخم کرد و به سمت الکا تند قدم برداشت ، ترسید و قدم قدم عقب رفت تا بر درخت برخورد و ناچارایستاد.
    لوگان _ چی فکر میکنی کوچولو ؟ فکر میکنی کمکت میکنه سواری رو یاد بگیری بعد ولت میکنه راحت بگردی و مواظبت هم هست که شاه ادمونت آسیبی بهت نرسونه ؟
    مشتی کنار صورت الکا بر درخت زد.
    لوگان _ خیر از خواب ناز بیدار شو ، اون داره آموزشت میده که رئیسشو نجات بده ، بعدم حمله به کشور ما و نابودی تمام موجودات ،بعدشم میدونی چی میشه ؟
    نگاه ترسان الکا روی لبهای خوشفرمش خورد ، از عصبانیت به سفیدی گراییده بود ، دلیل آنهمه عصبانیتش را درک نمیکرد ، صورتش رابه صورت الکا نزدیک کرد ، طوری که بوی عطری که کنار گوشش زده بود را احساس کرد.
    لوگان _ بعدشم حمله به دنیاهای دیگه و تمام.
    صورتش را دور کرد و عمیق به نگاه الکا خیره شد ، شوکه فقط نگاه میکرد ، صورت سفید و استخوانی اش از همیشه سفیدتر بود ،چشمان آبی روشنش پر تردید به او نگاه میکرد و این اعصابش را خورد میکرد ، از اینکه الکا طرف خوب را نمیشناخت دگرگون بود.
    مارتین _ لوگان کافیه دیگه ، داری میترسونیش.
    شانه لوگان را کشید و دستی که روی درخت کوبیده بود را ماساژ داد.
    مارتین _ یه دستت سالمه ، اینم بکوب بشکنش.
    ادریان _ اگه میخوای میتونم کل بدنشو خرد و خاکشیر کنم.
    الکا از فکر در آمد و بلند جیغ کشید.
    الکا _ نه خواهش میکنم.
    نگاه همگی متعجب به صورت وا رفته الکا دوخته شد ، من من کنان شروع به حرف زدن کرد.
    الکا _ ببخشید ، من نفهمیدم چی گفتم.
    لوگان پوزخند زنان گفت:
    لوگان _ احتمالا میخواسته استخونای منو قورت بده ، صاحبشو ترسوندم.
    ادریان _ شانس آوردی از دفعه قبلی که دستتو شکستم الکا خیلی عصبانی شد و جریمه ام کرد ، تا چند روز باهام حرف نمیزدی الکا ،حالا ببین ارزششو داشت ؟
    الکا چشمانش را بست و سرش را میان دستانش گرفت ، به مدت چند ثانیه به همین شکل بود تا اینکه دستی را روی شانه اش احساس کرد ، گرمای دست مارتین را تشخیص داد.
    مارتین _ لوگان خیلی زبونش تنده ولی قلب مهربونی داره ، ببین قوانین سفت و سخت کشورمونو شکسته بخاطر نجات تو.
    دستش را پس زد ، سرش را بلند کرد ، متوجه نبود لوگان و چارلی شد ، عصبی جوابش را داد:
    الکا _ نه خیر ، اون قوانین رو شکسته بخاطر دل تو ، از کجا بدونم بعدا که روابطتون خراب بشه منو اعدام نمیکنه ؟
    مارتین دهانش را که از تعجب باز شده بود را بست ، آب دهانش را قورت داد ، مجددا دستش را روی شانه الکا گذاشت و کمی فشرد.
    مارتین _ اینطور نیست ، نترس اون واقعا مهربونه ، تصمیاتشم بر اساس احساسات برادرانه نمیگیره ، اون عاقلانه تصمیم گرفته تورونجات بده پس باهاش همکاری کن و به اون اژدهاتم بفهمون ما دشمنانت نیستیم.
    الکا نفسی کشید ، نمیتوانست آن شک و تردیدی که با حرفهای لوگان در دلش نشسته بود را نادیده بگیرد ، این شک و شبهه اش شایدزندگیش را در آینده تحت تاثیر قرار میداد ، صدای چارلی که تازه از خانه خارج شده بود باعث شد هردو به آن طرف نگاه کنند:
    چارلی _ الکا ، باید راه بیفتیم ، آماده ای ؟
    الکا سرش را به نشانه مثبت تکان داد ، چارلی برگشت که برخوردش با شئ سبکی باعث شد بایستد ، دخترک نازک اندامی با صدای بلندی روی زمین افتاد ، در نگاه اول چشمش به چشمان عصیانگر دخترک افتاد.
    چارلی _ ببخشید ، شمارو ندیدم.
    جنی اخمو بلند شد.
    جنی _ قبل از اینکه برگردید لطفا نگاه کنید ، آخ.
    هنوز بلند نشده بود که دوباره افتاد ، اثر آن آمپول بیهوشی که در جنگل به او تزریق شد هنوز هم در بدنش بود.
    چارلی _ گفتم که ببخشید !
    جنی نگاه بدی انداخت و خواست بلند شود که مجدد گرومپ افتاد ، زانوانش سستی میکردند ، نفس عمیقی کشید ، بیشتر از آن نمیخواست جلوی چشمان سبز وحشی چارلی کم بیاورد ، دوباره تلاش کرد که یکهو خود را در هوا دید ، روی دستان چارلی به سمت اتاقش بـرده میشد.
    جنی _ منو بزار زمین ، کی گفت بهم دست بزنی ؟
    چارلی _ تکون نخور جغله میترسم اونقدر بلند شی و بیفتی که یه جات صدمه ببینه و بندازی گردن برخوردی که با من داشتی.
    جنی تند تر تکان خورد.
    جنی _ گفتم منو بزار زمین.
    چارلی با عجله و کج و کوله جنی را روی تختش انداخت و هوف بلند بالایی کشید ، دستی به لباسهای نامرتبش کشید و به صورت عصبانی جنی نگاه کرد.
    جنی _ چیه زامبی ؟ نمیخوای که الان ازت تشکر کنم ، خودت باعث شدی بیفتم رو زمین و بدنم کرخت بشه.
    سپس دست به سـ*ـینه رو برگرداند و اخم کرد ، چارلی جای اینکه عصبانی شود خنده اش گرفت.
    چارلی _ زامبی ؟
    جنی _ رنگ چشمات مثل رنگ چشمای زامبی هاست ، من انسان معمولی ندیدم که چشماش این رنگی باشه.
    چارلی لبهایش را بهم فشرد و دست در جیب از اتاقش خارج شد ، به سمت اتاق لوگان رفت ، در حال تعویض پیراهنش بود و دو خدمتکارهم کمکش میکردند.
    لوگان _ ببینم نگو که اون صدای جیغ مال تو بود.
    چارلی _ خیر مال من نبود ، صدای اون دختر کره ای بود که با الکا آوردیمش اینجا.
    لوگان پیراهن جیگری تیره ای پوشید ، خدمتکار که دخترکی جوان بود با دیدن قفسه سـ*ـینه لوگان چشمانش گرد شد ، مشتاقانه شروع به بستن دکمه هایش کرد ، گاهی هم قصدا انگشتانش را برای جلب توجه روی قفسه سـ*ـینه اش میکشید ! لوگان که اصلا از این کار خوشش نیامده بود اخم کرد ، به سمت چارلی رفت و منتظر نگاه کرد ، چارلی لبخند خنده داری زد ، نگاهی به صورت وا رفته دخترک کرد و مشغول بستن دکمه های لوگان شد.
    لوگان _ در کوتاهترین زمان از شرش خلاص شو چون مطمئن نیستم جاسوس تسکا نباشه.
    چارلی سرش را تکان داد و به این فکر کرد که کجای رنگ چشمانش برنگ زامبی هاست !؟ صدای لوگان کمی بلند بگوشش رسید:
    لوگان _ با تو ام.
    چارلی در جا پرید:
    چارلی _ ببخشید اعلاحضرت ، چیزی گفتید ؟
    لوگان _ گفتم ارتش نمیخواد ، فقط چند نفر جنگجوی حرفه ای بیار ، تسکا خیلی باهوش تر از این حرفاست ، ارتش ببینه خیلی زود قبل ازاینکه ما به نزدیکی خونه اش برسیم فرار کرده.
    چارلی اطاعت کرد و از اتاق خارج شد ، لوگان انگشتر مادرش را روی کوچکترین انگشتش جای داد ، دلش برای مادرش تنگ بود امامتاسفانه زمان زیادی از مرگش گذشته بود ، انگشترش را به عنوان نشانه شانسش در زندگی همیشه میپوشید.
    ***
    لوگان پشت درخت ایستاد ، با صدای آرامی گفت:
    لوگان _ مطمئنی همینجاست ؟
    صدای الکا را لرزان شنید:
    الکا _ آره مطمئنم ، اون سربازایی که جلوی در نگهبانی میدن منو آوردن اینجا.
    لوگان سرش را به اندازه چند میلیمتر پایین بردبه معنای فهمیدن.
    لوگان _ خیلی خب تو برگرد ، یکی از نیروهای قابل اعتمادم تورو میبره روی زمین به همون خونه.
    الکا سری تکان داد و رفت ، لوگان بعد از اینکه مطمئن شد الکا به اندازه کافی دور شده رو برگرداند و با دقت تمام اجزای عمارت را بررسی کرد ، سپس به چارلی اشاره کرد ، چارلی دستش را تکان داد و نیروهای حرفه ای به سمت خانه دویدند ، هر یک جایی را انتخاب کردند و خانه بزرگی که شبیه به عمارت بود را محاصره کردند ، لوگان همراه باچارلی و نیروهای قوی ترش به سمت خانه دویدند ، سربازان متوجه شدند و به سرعت نیزه هایشان را جلو بردند.
    لوگان _ با شما کاری ندارم ، به تسکا بگو بیاد بیرون.
    سرباز بدون توجه حمله کرد که با شمشیر چارلی به دو نیم تقسیم شد ، بقیه سربازان هم به راحتی کشته شدند ، وارد عمارت شد ، تاریکی کنج کنج خانه را دربر گرفته بود ، این تاریکی به نظرش عجیب بود چرا که وسط روز حمله کرده بودند ، چند قدمی برداشت که یکهو صدای سنگینی در خانه پیچید ، مثل این بود که یک دایناسور غول پیکر در حال قدم زدن به سمت آنهاست ، دستش را روی قفسه سـ*ـینه چارلی گذاشت.
    لوگان _ این یه تله است !
    بعد از این حرف تاریکی تمام خانه را دربر گرفت ، سکوت اطرافش را کاملا تسخیر کرد ، با صدای بلند چارلی را صدا زد.
    لوگان _ چارلی اگه صدامو میشنوی زود از اینجا فرار کن اینجا رو جا‌دو کرده.
    بعد از این حرف شئ محکمی بر سرش خورد و دیگر چیزی نفهمید!
     
    آخرین ویرایش:

    ❤️Ava20

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/03/16
    ارسالی ها
    387
    امتیاز واکنش
    18,132
    امتیاز
    715
    سن
    27
    محل سکونت
    تركيه
    صدای قدمهایی باعث شد چشمانش را باز کند ، متوجه مارتین شد که با اضطراب طول و عرض سالن را رژه میرفت و دستش را متفکرروی صورتش گذاشته بود ، تا چشمان بازش را دید شروع به حرف زدن کرد.
    مارتین _ خیلی طولش دادن ، باید قبل از غروب برمیگشتن الان از نصف شبم گذشته.
    چشمانش را مالید و نیمخیز شد.
    الکا _ نگران نباش به نظر من شاهزاده خیلی قوی تر و زیرک تر از اونیه که تسکا بتونه زندانیش کنه.
    خودش هم به حرفش اعتماد کامل نداشت ، چرا که تسکا را هم دیده و شناخته بود.
    مارتین _ از اون خوناشام عوضی متنفرم ، اگه اتفاقی برای لوگان بیفته قسم میخورم کار ناتموم لوگان رو خودم تموم کنم.
    الکا متعجب شد.
    الکا _ خوناشام ؟
    مارتین _ خبر نداری ؟ تسکا خوناشامه !
    الکا _ نه ! فکر کردم خوناشام فقط یه کلمه ترسناکه که پدرم فقط برای ترسوندن من استفاده میکنه تا شبا زود بخوابم.
    مارتین کنایه زد.
    مارتین _ فکر کردم اون چند روزی که توی خونه اش بودی از این خبردار شده باشی.
    الکا لبهایش را بهم فشرد و چیزی نگفت ، سکوتش باعث شد مارتین دوباره بیاد بیاورد که لوگان هنوز هم نیامده ، مضطرب دوباره شروع به راه رفتن کرد ، آنقدر راه رفته بود که انگشتانش را حس نمیکرد.
    الکا _ بشین مارتین ، فکر کنم تا وقتی که برادرت بیاد خودتو فلج کنی.
    مارتین بی توجه به پیاده روی ادامه داد که با باز شدن ناگهانی در سالن هردو درجا پریدند ، یکی از نیروهای لوگان بود ، با دیدن مارتین دوید و تعظیم کرد.
    _ سرورم.
    مارتین به تمام اجزای بدنش نگاه کرد ، خونی و کثیف بود ، تمام آن افکار خطرناکی که در ذهنش بود داشت به حقیقت تبدیل میشد.
    مارتین _ چی شده ؟ لوگان کجاست ؟
    محافظ بلافاصله زانو زد ، سرش را خم کرد و با صدای غمگینی جواب داد:
    _ ما وارد عمارت شدیم اما تله گذاشته بودند ، به یکباره حمله کردند و همرو کشتن ، فقط آخرین لحظه شاهزاده رو دیدم که بیهوش روی زمین افتاده و چارلی هم نیست.
    مارتین _ یعنی چی ؟ لوگان مرده ؟ تو چطور تونستی فرار کنی ؟ ببینم نکنه ترسو بودی.
    _ خیر سرورم ، تا حد مرگ رفتم اما یکی از سربازان تسکا نزاشت منو بکشن ، اون برای شما پیغامی فرستاد ، گفت سوار و اژدها رو بیارین به کوه (…) تابرادرتونو نجات بدین.
    مارتین چشمانش را با عذاب بست و به سرباز پشت کرد ، مضطرب دستش را روی صورتش گذاشت ، نمیدانست چه کند ، همیشه وقتی در کاری گیر میکرد با مراجعه به لوگان حل و فصل میشد اما متاسفانه الان تنها و درمانده بود.
    _ سرورم ، دستور چیه ؟ هرچی که بگید ما اطاعت میکنیم.
    مارتین نشست و سرش را در دست گرفت ، مطمئن بود لوگان از اینکه بخواهد الکا را به تسکا تسلیم کند راضی نیست.
    الکا _ باید جاشو پیدا کنیم ، اسمت چیه ؟
    سرباز جا خورد اما گفت:
    _ هانسل ( Hansell).
    الکا _ خیلی خب هانسل ، این موضوع بین ما سه نفره ، کس دیگه خبردار نشه.
    مارتین_ یکی از سربازاشو همیشه توی بازار میبینم ، میتونیم دستگیرش کنیم و مجبورش کنیم حرف بزنه.
    هانسل _ منم باهاتون میام اعلاحضرت.
    مارتین _ اینطوری صدام نزن ، از اینکه شاهزاده ام یادم میاد و حالم بهم میخوره.
    جلوی نگاه متعجب الکا و هانسل به سمت اتاقش برای تعویض لباس رفت.
    هانسل _ چشه ؟ کاش من جاش بودما.
    الکا _ اونوقت تو هم برادرت تو دست تسکا بود و اصلا هم خبر نداشتی تو چه حالیه.
    هانسل _ ببینم تو همون سوار اژدهایی ؟ تسکا تورو میخواد ، اونطوری میتونه راحت رئیسشو زنده کنه.
    الکا _ موضوع نجات رئیس چیه ؟
    هانسل کمی نزدیک شد ، بازویش زخمی بود و سوزش شدیدی داشت ، تحمل کرد و آرام نشست.
    هانسل _ من چمیدونم ، فکر کنم شاهزاده لوگان یه دشمنی دیرینه با تسکا و ولدرمورت داره ، بخاطر همین زندانیش کرده تا عذاب بکشه ،مرگ براش راحت تر از این زندگیه.
    الکا نفس عمیقی کشید و نشست.
    الکا _ خیلی دلم میخواد قصه اشو بشنوم اما از صورت اون شاهزاده میترسم ، به نظرم خوناشام به شاهزاده لوگان بیشتر میاد تا تسکا.
    هانسل _ اگه بشنوه بد میشه ها.
    الکا نگاه عمیقی به هانسل کرد ، قد بلندی داشت و هیکل توپر ، از نیروهای شخصی لوگان محسوب میشد ، پس حتما قدرت بدنی زیادی هم داشت ، مارتین در حال بستن دکمه آستینش خارج شد ، اولین بار بود پیراهن میپوشید ، این برای الکا تعجب آور بود ، هانسل بلافاصله بلند شد و تعظیم کرد.
    الکا _ چه عجب ! یه لباس رسمی توی بدنت دیدیم.
    مارتین _ چرت نگو الکا خواهشا ، تا الان مجبور شدم خیلی کارا کنم ، اینم روش.
    الکا لبخندی زد و خواست همراه شود که دست مارتین روی قفسه سـ*ـینه اش گذاشته شد.
    مارتین _ نه خیر تو نمیای ، نمیخوام وسط دعوا و مرافه مواظب تو هم باشم.
    الکا لب برچید و ایستاد.
    الکا _ آخه مگه تو بلدی بجنگی ؟ من حداقل ادریان رو دارم.
    مارتین برگشت و نگاه بدی انداخت ، چشمانش را بست و باز کرد و خارج شد ! الکا با چشمان باز به رفتنش خیره بود که صدای هانسل را کنار گوشش شنید.
    هانسل _ یعنی تو نمیدونی هر شاهزاده ای از هشت سالگی تمرین جنگ و جنگیدن رو تا بیست سالگی آموزش میبینه ؟
    الکا هنوز هم متعجب بود.
    الکا _ یعنی مارتین بلده بجنگه ؟
    هانسل به صورت متعجبش خندید.
    هانسل _ میدونی خیلی بامزه ای ؟ آره ! خیلی خوبم بلده حتی از منی که یه نیروی ویژه ام !
    سپس لبخند مهربانی زد و به سمت در رفت ، الکا متوجه شد یک پایش هم میلنگد.
    الکا _ تو نیاز به درمان داری.
    هانسل _ باید اول شاهزاده هارو صحیح و سالم ببینم ، اونجوریه که میتونم استراحت کنم.
    جلوی چشمان متعجب الکا خارج شد و رفت !
     

    ❤️Ava20

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/03/16
    ارسالی ها
    387
    امتیاز واکنش
    18,132
    امتیاز
    715
    سن
    27
    محل سکونت
    تركيه
    پشت میز بزرگی ایستاد ، حضور هانسل را هم کنارش حس کرد.
    مارتین _ همونه ، اونی که لباس سیاه و زرد پوشیده ، یه معتاد به الـ*کـل عوضیه که همیشه هم توی بازار جنگ و دعوا راه میندازه.
    هانسل _ بزارینش به عهده من.
    مارتین سری تکان داد ، از شب پیش اصلا نخوابیده بود ، خستگی باعث شد سرش کمی گیج برود اما توجهی نکرد ، صورت مهربان لوگان تمام وقت به او نگاه میکرد.
    مارتین _ وقتی گرفتیش بیارش خونه پدری الکا ، امیدوارم کاسپین کمکمون کنه.
    هانسل به نشانه اطاعت تعظیم کرد ، شمشیرش را محکمتر گرفت و به سمت مردی رفت که مارتین نشان داد ، طبق گفته مارتین معتاد به الـ*کـل این طرف و آن طرف میرفت و گاهی میان راه با کسی برخورد میکرد و بدوبیراه میشنید ، گاهی هم خودش حرف زشتی میزد ،دقایقی رفت تا اینکه جای خلوتی نشست و بطری سیاهرنگی را از یقه گشاد پیراهنش بیرون آورد و دوباره شروع به خوردن کرد ، پشت سرش ایستاد.
    هانسل _ هی ! با توام.
    مرد بی حوصله برگشت ، به قد و قامت هانسل نگاهی انداخت ، بی هیچ عکس العملی برگشت و قلپ دیگری نوشید ، هانسل از بیخیالی اش اعصابش خرد شد ، دور خورد و روبه رویش ایستاد.
    هانسل _ مگه با تو نیستم ، پاشو باید با من بیای.
    _ برو بابا ، وقت گیر آوردی ؟ میبینی که میخورم.
    هانسل یقه اش را گرفت و به شدت کشید ، مرد روی دو دست هانسل ایستاد ، تکان شدیدی داد.
    هانسل _ دارم میگم باید باهام بیای ، رئیسم کارت داره ، اگه نیای بزور و کتک میبرمت.
    دستش را در هوا تکان داد و دوباره مشغول خوردن شد ، دیگر عصبانیت هانسل به آخرین درجه اش رسید ، به شدت کشید که بدون هیچ مقاومتی همراه شد ، تا رسیدن به خانه کاسپین فقط صدای دری وری های سرباز را میشنید ! مارتین مثل همیشه جلوی درخانه کاسپین مشغول پیاده روی بود ، با دیدن هانسل دوید و مشت گره کرده اش را بر صورت سرباز کوبید ، شدت مشتش به قدری زیادبود که چند قدم دورتر پرت شد ، روی شکمش نشست و یقه اش را کشید.
    مارتین _ بگو تسکا کجاست عوضی ؟
    سرباز خنده ای کرد و بیهوش افتاد ، مارتین چشمانش از عصبانیت گرد شد ، تکان شدیدی داد.
    مارتین _ حرف بزن آشغال ، میگم تسکا کجاست ؟
    بازوهایش اسیر دستان کاسپین و هانسل شدند ، به عقب کشیده شد.
    کاسپین _ اون الان تا درجه آخر مسته ، ولش کن بزار هوشش سرجاش بیاد من خودم بلدم چیکار کنم.
    مارتین کمی آرام شد ، هانسل که دید مارتین آرامتر است تصمیم گرفت سرباز را به داخل خانه ببرد ، نگاهی به کاسپین کرد متوجه نگاهش شد ، چشمانش را بست و باز کرد سپس شانه مارتین را کشید و روی صخره صندلی مانندی نشاند ، کنارش ایستاد ، به صورتش خیره شد ، صورتش به سرخی میزد حدس زد این سرخی از نگرانی زیادش باشد.
    کاسپین _ حالت خوبه ؟
    مارتین _ نه ! اصلا خوب نیستم ، درمونده و ناتوانم ، دستم به هیچ جا بند نیست ، داستانهایی که گایوس درباره ولدرمورت تو بچگی هام میکرد داره توی مغزم میچرخه ، اون یه موجود طبیعی نبود ، نمیدونم باید چیکار کنم.
    کاسپین دستش را روی شانه اش فشرد.
    کاسپین _ فکر کنم بیگناه ترین و معصوم ترین شخص توی خانواده ات تویی.
    از حرف بی ربطش تعجب کرد.
    کاسپین _ میدونم الان داری فکر میکنی اگه لوگان رو بکشه چقدر برات عذاب آوره ولی نترس تا وقتیکه الکا به دست تسکا نیفتاده جون برادرت بیمه است ، اونا فقط میتونن منتظر تصمیم تو باشن ، سعی کن الکا رو مخفی نگه داری.
    مارتین _ الان میخوای فکر نکنم که داری جون دخترتو با جون برادرم معاوضه میکنی ؟
    کاسپین متعجب شد.
    کاسپین _ نه اصلا اینطور نیست ، اگه به لوگان اعتماد نداشتم و حداقل جونش برام اهمیت نداشت الکا رو بهش نمیسپردم ، خیلی وقت پیش بـرده بودمش ، من نمیذاشتم پیش تسکا بمونه.
    مارتین _ پس چرا همون اول گذاشتی بره !
    کاسپین _ برای نجاتش از دست شاه ادمونت ، من فقط منتظر بودم الکا یاد بگیره از اژدهاش استفاده کنه ، بعد میبردمش جاییکه دست هیچکس بهش نرسه اما وقتی دیدم دست لوگانه خیالم بابت جونش راحت شد ، چون الکا اهمیت زیادی برای تو داشت.
    مارتین چشمانش را بست.
    مارتین _ از حرفی که زدم متاسفم ، من الان وضعیت روحیم خیلی بهم ریخته است.
    کاسپین _ میدونم مارتین ، تو کسی هستی که زندگیتو بر اساس تکیه بر توانایی های لوگان ساختی ، اما این درست نیست ، بایدتوانایی های خودتو پیدا کنی و با مشکلاتت بجنگی.
    مجدد شانه اش را فشرد و به سمت خانه اش براه افتاد ، اخرین حرف هایش تاثیر زیادی گذاشته بود ، مارتین چشمانش را بهم فشرد وبه خودش قول داد از این به بعد کنار لوگان بجنگد نه پشت سرش ، دیگر باید مرد میشد !
    ***
    آب داغی روی صورتش پاشیده شد ، سوزش شدیدش باعث شد ناله خفیفی از میان لبهای ترک خورده اش بیرون برود ، نگاه تارش را به اطراف دوخت ، سیاهچال تاریکی که فقط او و چارلی در آن روی صندلی بسته شده بودند جلوی چشمانش جان گرفت ، روبه رویش سایه چند مرد را تشخیص داد ، یکی از آنها نزدیک شد و دو طرف صندلی را گرفت ، صورتش را نزدیک کرد ، صدای تسکا را تشخیص داد:
    تسکا _ ببین کی اینجاست ؟ دوست و رفیق قدیمی من لوگان ، چقدر منتظر بودم یه روزی مثل الان بیفتی تو چنگم ، زندگیت توی دستم باشه و توی چشمات ببینم التماس میکنی که نکشمت !
    لوگان پوزخندی زد:
    لوگان _ تو دیگه دوست من نیستی ، خیلی وقت پیش وقتی فهمیدم چه موجود خبیث و قدرت طلبی هستی از زندگیم حذفت کردم ، از اینم مطمئن باش که من مثل تو نیستم ، نمیتونی به آرزوهای هیچ و پوچت برسی.
    صدای کشیده شدن دندانهای تسکا را براحتی میشنید ، خیلی خوب او را میشناخت و براحتی میتوانست بفهمد از چه راههایی میتواندعصبانی اش کند ، درست مثل تسکا که لوگان را همانند کف دستش میشناخت ، گذشته دوباره مثل خوره به جان تسکا افتاد ، اینبار به روز آشنایی اش با لوگان رفت ، پسری قد بلند که در میهمانی که با ولدرمورت رفته بود از همه زیباتر و رعناتر بود ، صدای ولدرمورت راکنار گوشش شنید:
    ولدرمورت _ داری میبینیش نه ؟ نور چشمی و ولیعهد آینده ادمونت رو تو هم میبینی ، باید بهش نزدیک بشی ، اونقدر که بشی بهترین دوستش ، اونطوریه که میشه بین خانواده ادمونت نفوذ کنیم و از هم بپاشونیمش ، پاشوندن این خانواده تماما بستگی به حال خوب یا بدبودن لوگان داره.
    صدای ولدرمورت هنوز هم در گوشش زنگ میزد ، چشمانش را بست و سرش را تکان داد ، دوباره همان چهره وحشتناکش را به صورت عصیانگر لوگان دوخت ، نمیخواست بفهمد حرفهایش تاثیر بدی روی افکارش گذاشته ، گرچه از نگاه تیز لوگان نمیتوانست فرار کند.
    تسکا _ الان توی چنگ منی لوگان ، میدونی که خیلی راحت میتونم بکشمت اما متاسفانه باید رئیسمو نجات بدم ، اون داداشت چقدرمیتونه احمق باشه که الکا رو تحویل بده !
    خنده بلندی کرد ، دست گذاشت روی نقطه ضعف لوگان.
    لوگان _ اسم برادرمو نیار عوضی ، میدونی که اگه یه خراش کوچیک روی بدنش بیفته چیکارت میکنم.
    تسکا _ قبل از اینکه بخوای کاری کنی مردی کوچولو ، بعدم مارتین رو تیکه تیکه میکنم و هردوتونو میفرستم برای ادمونت تا از هدیه اش لـ*ـذت ببره.
    نیش زهر دارش دقیق قلب لوگان را نشانه رفت ، نفس نفس زدن های لوگان کاملا نشان میداد که اگر روی صندلی بسته نبود ، الان گردن تسکا میان انگشتانش فشرده میشد.
    تسکا _ نه آب بدین نه غذا ، بزارین گرسنگی و تشنگی ضعفی باشه که نتونن فرار کنن.
    سپس خارج شد ، لوگان آنهمه عصبانیت را بیرون ریخت ، فریاد بلندی کشید و تکانهای شدید خورد ، شدت تکانهایش باعث افتادن صندلی شد ، دستانش از پشت بسته شده بود تمام وزنش روی دستانش افتاد ، درد شدیدی در وجودش پیچید ، چارلی که شاهد تمام اتفاقات بود نفس عمیقی کشید ، بدنش درد میکرد و سرش گیج میرفت ، با اینحال به فکر لوگان بود:
    چارلی _ خودتو بکشی هم فایده ای نداره ، باید آروم باشی و درست فکر کنی لوگان ، میدونی که توی آرامش بهترین تصمیم هارومیگیری ، به این امید هم باشیم که مارتین الکا رو تسلیم نکنه.
    لوگان نفسی کشید ، دستش را باز کرده بودند ، صدای غرژ غرژ لغزش استخوان دستش را میشنید ، درد امانش را برید ، همه این کارها کار تسکا بود.
    لوگان _ نمیکنه ، میدونه من از این کار خوشم نمیاد ، اگه اون دختر کوچولو کاری نکنه مارتین میتونه یه تصمیم درست بگیره.
    چارلی _ منظورت چیه ؟
    لوگان نفس های عمیق کشید ، تمام وزنش روی دست شکسته اش بود.
    لوگان _ اگه احساس گـ ـناه کنه و یهو به فکر بیفته که اژدهاش میتونه یه کار مفید بکنه و یهو بلند شه بیاد اینجا یه فاجعه به تمام معناست ، باید یه جوری با مارتین ارتباط برقرار کنم.
    چارلی که تازه متوجه اوج فاجعه شده بود چشمانش را بست و باز کرد.
    چارلی _ دستت خیلی درد داره ؟
    لوگان جوابی نداد ، آنهمه درد و فشار عصبی باعث خاموش شدن مغزش شده بود ، چشمان دریایی اش بسته و به خواب عمیقی فرورفت.

    چارلی با سر دادن صندلی اش به سمت لوگان فقط توانست با پایش صندلی اش را بچرخاند ، نگاهی به ساق دست شکسته اش انداخت، در وضعیت بدی قرار داشت ، نفس عمیقی کشید ، دیگر مغزش برای فکر کردن کار نمیکرد.
     
    آخرین ویرایش:

    ❤️Ava20

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/03/16
    ارسالی ها
    387
    امتیاز واکنش
    18,132
    امتیاز
    715
    سن
    27
    محل سکونت
    تركيه
    صدای یکی از محافظین شاه ادمونت باعث شد تن مارتین بلرزد.
    _ شاهزاده ام ، پادشاه شمارو احضار کردند.
    چشمانش را با عذاب بست ، خیلی خوب میدانست چرا احضارش کرده.
    مارتین _ خیلی خب ، تو برو.
    _ معذرت میخوام اعلاحضرت ولی پادشاه گفتند بدون شما برنگردم قصر.
    نفس عمیقی کشید.
    مارتین _ خیلی خب ، بریم.
    اشاره ای به هانسل کرد و با محافظ همراه شد ، پدرش مثل همیشه با شکوه و پر قدرت روی تخت نشسته بود.
    شاه ادمونت _ اوه مارتین خوش اومدی ، حالت چطوره ؟
    ایستاد و به طرف مارتین قدم زد ، تالاپ تالاپ قلبش را در دهانش احساس میکرد ، روبه رویش ایستاد و دستی به شانه پسر کوچکش کشید.
    شاه ادمونت _ چرا خشکت زده ؟ حرف بزن.
    خودش را جمع و جور کرد.
    مارتین _ خوبم پدر ، حال شما چطوره ؟ چرا احضارم کردید ؟
    شاه ادمونت دستش را برداشت ، مشکوک و پر تردید به تمام اجزای صورت مارتین نگاه کرد و وقتی دید چیزی نمیفهمد ادامه داد:
    شاه ادمونت _ فکر کنم بدونی برای چی احضارت کردم ، لوگان کجاست ؟
    مارتین آب دهانش را قورت داد.
    مارتین _ اون ولیعهد شما و پسر ارشد شماست ، من از کجا بدونم کجاست ، شما باید بیشتر از من بدونین.
    شاه ادمونت شروع به قدم زدن کرد ، هر لحظه بیشتر احساس خطر میکرد ، دو راهی وحشتناکی بود ، نمیتوانست نام الکا را بگیرد چراکه جانش را به خطر میانداخت ، اما اگر از لوگان میگفت پدرش میتوانست به او کمک کند.
    مارتین _ متاسفانه نمیدونم پدر.
    صدای فریاد شاه ادمونت در تمام سالن با شکوه پیچید:
    شاه ادمونت _ تو با خودت چی فکر کردی ؟ فکر میکنی نمیدونم رازهایی بین شما برادراست که من هیچوقت ازش باخبر نمیشم ؟
    سکوت طولانی مارتین ، شاه ادمونت را کمی آرام کرد ، نفس عمیقی کشید ، دوباره دستش را روی شانه مارتین گذاشت:
    شاه ادمونت _ حالا بهم بگو پسرم ، لوگان کجاست ؟ بهم بگو کجاست تا نجاتش بدم ، میدونم تو دردسر افتاده.
    صدای پایی باعث شد هردو از افکارشان خارج شوند.
    لوگان _ اینجام.
    هردو به سمت لوگان چرخیدند ، نگاه شوکه مارتین و نگاه خوشحال شاه ادمونت روی تن و بدن ورزیده لوگان افتاد.
    لوگان _ دارید دنبال من میگردین سرورم ؟
    شاه ادمونت با خوشحالی به سمت ولیعهدش رفت.
    شاه ادمونت _ لوگان ! چرا چند روزه خبری ازت نیست ؟ میدونی که جون تو بیشتر از جون من در خطره.
    لوگان در آغـ*ـوش پدرش فرو رفت ، فشار دستان شاه ادمونت باعث درد زخم هایش شد ، چین کوچکی روی پیشانی اش افتاد ، سنگینی نگاه نگران مارتین را روی خودش احساس کرد ، سعی کرد دردهایش را بیشتر تحمل کند تا نگران نشود ، لبخندی زد و چشمانش را بستو باز کرد ، خودش را به سختی از آغـ*ـوش شاه ادمونت خارج کرد.
    لوگان _ حالم خوبه پدر ، نگران نباشید.
    شاه ادمونت خندید.
    شاه ادمونت _ با من رسمی حرف نزن ، راحت باش.
    سپس خنده کنان به سمت اتاق براه افتاد ، خیالش راحت شده بود ، مارتین با عجله به سمت لوگان دوید ، با نگرانی تمام اجزای بدنش رابررسی کرد ، در تمام مدت نگاه پر محبت لوگان را روی صورتش احساس میکرد.
    مارتین _ حالت خوبه ؟
    چشمانش را باز و بسته کرد.
    لوگان _ خوبم ، الان میام.
    به سمت اتاق پدرش براه افتاد ، در را بدون اجازه باز کرد ، پشت میزش نشسته و در حال خواندن کتاب بود ، آنطور وارد شدن لوگان او رافهماند برای موضوع دوستانه و یا مثبتی نیامده ، عینکش را در آورد و دستانش را روی میز بهم قلاب کرد ، لوگان قدم زنان به میز پدرش نزدیک شد.
    لوگان _ میدونم شما بهتر از من میدونین چیکار کنید ولی یه حرف کوچیک رو هم از من بشنوید پدر.
    کلمه پدر را محکم و تحدید آمیز بیان کرد.
    شاه ادمونت _ لوگان ، مواظب حرف زدنت باش.
    لوگان _ مواظبم اعلاحضرت ، تا وقتیکه شما مواظب حرف زدنتون با مارتین باشین ، اینکه من غیبم زده دلیل نمیشه مارتین رو تحت فشارقرار بدید ، در ضمن من یه بچه چند ساله نیستم که برای رفتن به یه جایی بهتون حساب پس بدم.
    شاه ادمونت خشمگین مشتش را بر میز کوبید و ایستاد ، فریادش تمام اتاق را دربر گرفت.
    شاه ادمونت _ کجا بودی ؟ حساب پس میدی لوگان ، من باید بدونم ولیعهد من کجا میره و چیکار میکنه تا بتونم ازش محافظت کنم.
    لوگان _ اگه یه شب برم و خوش بگذرونم چه اشکالی داره ؟
    ابروهای شاه ادمونت به موهای پیشانی اش چسبید ، با فکری که در ذهنش چرخید لبخندی روی لبهایش نشست:
    شاه ادمونت _ که اینطور ؟ کیه اون دختر و یا دخترای خوشبخت ؟ شاید لازم باشه بیارمشون به قصر ؟
    لوگان لبهایش را بهم فشرد و سرش را بالا برد ، اصلا از این بحث خوشش نمیامد اما مجبور بود.
    لوگان _ لازم نیست پدر ، فقط یه شب بود.
    شاه ادمونت _ امکان بارداری وجود داره پسر ، باید بهم بگی کی بود ؟
    لوگان بی میل به سمت خروج براه افتاد.
    لوگان _ فکر نکنم ، بعدا دوباره میام دیدنتون ، روز بخیر.
    خارج شد و نفس حبس شده اش را فوت کرد ، دستش تیر کشید ، تمام بدنش از درد گز گز میکرد ، باید یک مسکن میخورد ، به سمت اتاقش براه افتاد ، مارتین نشسته روی تخت منتظر بود ، با وارد شدنش بلند شد.
    مارتین _ چطوری فرار کردی ؟ فکر میکردم دیگه نمیبینمت.
    لوگان با درد نشست.
    لوگان _ با تسکا یه قرارداد بستم.
    مارتین _ چه قراردادی ؟
    لوگان خیره به پنجره اتاقش عمیق در فکر فقط گفت:
    لوگان _ یک قرارداد وحشتناک.
    ***
    الکا با نگرانی روی مبل نشست ، آرام نشد ، ایستاد به سمت آشپزخانه رفت ، روی صندلی اش نشست ، باز هم نتوانست بنشیند حال میتوانست مارتین را درک کند ، فهمید وقتی مغزت بهم ریخته باشد حتی نمیتوانی درد پاهایت را هم حس کنی.
    جنی _ داری خودتو میکشی ، ببین ادریان چقدر ناآرومه ؟ اون حس میکنه.
    از پنجره نگاهش به ادریان افتاد ، همانند او نگران به این طرف و آنطرف نگاه میکرد ، صدایش را در مغزش شنید:
    ادریان _ تو اصلا نمیتونی افکارتو کنترل کنی ، آروم باش الکا.
    الکا سرش را در دستانش گرفت ، حتی فکر اینکه مارتین در خطر باشد هم او را دیوانه میکرد ، تنها دوستش را داشت از دست میداد.
    جنی _ چند وقته میشناسیش ؟
    با یاد مارتین لبخند کوچکی روی لبهای الکا شکل گرفت.
    الکا _ از وقتیکه خودمو شناختم با مارتین بودم ، اون همیشه در کنارم بود ، چه وقتایی که خوشحال بودم و چه وقتایی ناراحت ، اما اون هیچوقت از خانواده اش برام نمیگفت ، میدونستم از یه خانواده اشرافیه چون از طرز لباساش و حرف زدنش معلوم میشد اما نمیدونستم شاهزاده است ، جالبه که اصلا مثل شاهزاده های دیگه مغرور و از خود راضی نیست.
    جنی خنده کوتاهی کرد:
    جنی _ منظورت برادر بزرگشه ؟
    الکا سرش را تکان داد ، با بیاد آوردن کاری که در جنگل با او کرد هنوز هم میترسید ، ترسش را ادریان هم احساس کرد.
    ادریان _ اون واقعا یه موجود خبیث و از خود راضیه ، باید میزاشتی یه مشت و مال درست و حسابی بهش بدم ، پسره ی مغرور ، ولی واقعا خوشتیپه.
    الکا _ ادریان !! واقعا تو داری این حرفو میزنی ؟
    ادریان تکانی خورد:
    ادریان _ نگفتم که آدم خوبیه ، فقط گفتم خوشتیپه ، از اون پسرایی که دست روی هر دختری بزاره خیلی راحت میتونه بدستش بیاره.
    الکا پوزخندی زد ، در تمام مدت نگاه جنی بین ادریان و الکا درحال رفت و آمد بود.
    الکا _ ولی من اینجوری نیستم !
    بلند شد و دوباره شروع به قدم زدن کرد:
    الکا _ به نظرت اگه برم با ادریان نجاتش بدم چی میشه ؟
    جنی _ نه ! میدونی که اینجوری بیشتر جونشو به خطر میندازی.
     

    ❤️Ava20

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/03/16
    ارسالی ها
    387
    امتیاز واکنش
    18,132
    امتیاز
    715
    سن
    27
    محل سکونت
    تركيه
    الکا _ پس چیکار کنم ؟
    جنی _ یکم دیگه منتظر بمون میان.
    ***
    مارتین تمام مدت با دهان باز به توضیحات لوگان گوش میداد ، بعد از تمام شدنش متعجب گفت:
    مارتین _ چطور همچین چیزی به ذهنت رسید لوگان ؟ مگه قرار نبود از الکا محافظت کنی ؟ تو داری میگی با تسکا همدست میشی ! هیچ معلوم هست تو سرت چی میگذره ؟
    لوگان پشتی را تنظیم کرد و آرام با درد تکیه داد ، هربار که دستش تیر میکشید یک فحش در دلش به تسکا میداد !
    لوگان _ تنها راه چاره همین بود چون دیر یا زود بخاطر من اون دخترو تسلیم میکردی و اوضاع از اینم بدتر میشد ، من با تسکا قرار گذاشتم که رئیسشو زنده کنم و اون تا وقتیکه زمانش برسه صبر میکنه و صدمه ای هم به ما نمیزنه.
    مارتین _ مگه نگفتی اگه رئیسش زنده بشه دنیارو نابود میکنه ، در ضمن اینم در نظر بگیر که زنده شدن رئیسش مساویه با مرگ تو و ادریان !
    لوگان _ اون فقط به خون ما نیاز داره ! جون مارو نمیخواد ، در ضمن با زنده کردنش میتونم بعدش اونو ابدی بکشم و تسکارو کاملا از زنده کردن رئیسش ناامید کنم ، اینطوری بهتره.
    تقه ای به در زده شد و با اجازه لوگان ، چارلی وارد اتاق شد ، لوگان نتوانست خنده اش را کنترل کند ‌ و پخی زد زیر خنده.
    چارلی _ به من نخند میدونم الان چی تو ذهنته.
    لوگان خنده اش را کنترل کرد.
    لوگان _ چند بار بهت بگم تو نباید مریض یا زخمی بشی چون بعدش مثه زنای تازه زایمان کرده راه میری.
    چارلی _ نه که خودت الان خوبی و سرحال ! از من حال تو بدتره ، در ضمن چندبار بگم من وقتی مریض شم اینطوری راه میرم که بیشتر مواظب موانع بشم تا صدمه بیشتری بهم نرسه.
    لوگان _ اوه ! فکر کنم اینطوری ادامه بدیم باید یه شوهر گوگولی هم برات پیدا کنیم که بغلت کنه و موانع پاهای اقای فیل رو اذیت نکنه.
    در تمام مدت مارتین در فکر فرو رفته به دیوار روبه رو خیره بود ، لوگان با نگاه به صورت چارلی اشاره ای کرد ، چارلی متوجه شد.
    چارلی _ شاهزاده ام ! از موضوع خبردار شدید ؟
    مارتین از فکر در آمد ، سری تکان داد ، اصلا متوجه سوال چارلی نشد.
    مارتین _ خدا بد نده چارلی ، خیلی درد داری ؟
    لوگان _ اره الانه که بچش بدنیا بیاد.
    چارلی مشت آرامی به ساق دست شکسته لوگان زد که از درد صورتش کبود شد.
    چارلی _ خیر ، درد ندارم فقط تا چند روزی باید توی آرامش باشیم تا شوک اتفاق از بدنمون خارج بشه.
    لوگان سری تکان داد ، واقعا روز سختی را گذرانده بودند ، جای جالب موضوع این بود که اصلا به سختی یکروز پیش فکر نمیکرد ، میدانست که با تصمیمی که گرفته سختی تازه داشت شروع میشد ، چشمانش را بست.
    لوگان — تنهام بزارین ، میخوام استراحت کنم.
    مارتین و چارلی هردو بلند شدند ، چارلی به سمت در رفت که صدای مارتین را مضطرب شنید.
    مارتین _ لوگان میدونی اگه اتفاق ناخوشایندی برای الکا بیفته من هیچوقت نمیبخشمت ، یادت باشه الکا برای من خیلی مهمه.
    سپس خارج شد ، لوگان بدون اینکه تغییری در خودش بدهد به همان شکل ماند ، چارلی پس برگشت.
    چارلی _ اون دوتا عاشق همدیگه اند ؟
    ابروهای لوگان بالا پرید اما هنوز هم چشمانش بسته بود.
    لوگان _ نمیدونم ، شاید !
    چارلی _ ولی من هیچ چیز عاشقانه ای بینشون ندیدم ، چجوریه که اینقدر بهم وابسته اند ؟
    لوگان چشمانش را باز کرد ، سرخی چشمانش چارلی را کمی ترساند.
    لوگان _ اگه صحنه ای دیدی ثبتش کن منم ببینم.
    چارلی کنارش نشست.
    چارلی _ دور از شوخی شاهزاده ام ، اگه عاشق همن میتونین با پدرتون صحبت کنید تا ازدواج کنند ، اینجوری اگه اون دختر توی قصر باشه بیشتر در امانه.
    لوگان در فکر فرو رفت ، چارلی حرف بدی نمیزد اما اگر شاه ادمونت میفهمید که الکا یک سوار اژدهاست مسلما او را دار میزد ، حتی به این فکرهم نمیکرد مارتین به اون علاقه مند است !
    لوگان _ خطرناکه ، نمیتونم ریسک کنم.
    چارلی _ اگر ازدواج کنن شانسی وجود داره برای اینکه قوانین تغییر کنند ، اگه الکا از مارتین باردار بشه و شاهزاده ای بدنیا بیاره ، شاه ادمونت امکان داره قانون کشتن سوارین رو برداره.
    لوگان سری تکان داد ، این فکر خوبی بود ، اما باید قبلش با مارتین حرف میزد.
    ***
    وارد اتاق الکا شد ، به قدری ناآرام بود که روی صندلی کنار تختش خوابیده بود ، لبخندی روی لبهای مارتین نشست ، آرام او را در آغـ*ـوش گرفت وروی تخت خواباند ، موهای روی صورتش را پس زد که چشمانش باز شد ، چندبار باز و بسته کرد و وقتی تشخیص داد که مارتین جلویش ایستاده ، به شدت نشست که پیشانی اش با پیشانی مارتین برخورد کرد ، هردو دست روی پیشانی گذاشتند و آخ آخ کنان مشغول ماساژ شدند!
    مارتین _ چته وحشی ؟ آدم یکم رمانتیک بازی در میاره ، الان تو باید به صورتم خیره میشدی و …
    الکا _ مثل جن زده ها اومدی بالای سرم چه انتظاری داری !؟
    تازه یادش آمد لوگان در دست تسکا اسیر بود !
    الکا _ چی شد !؟ تونستی برادرتو نجات بدی ؟
    مارتین دهانش را برای گفتن اتفاقات باز کرد و مجدد بست ، نمیتوانست حقیقت را بگوید ، درصد نپذیرفتنش از طرف الکا تقریبا نود درصد بود !
    مارتین _ آره خودشون فرار کردن ، خوبن هردو.
    الکا نفس عمیق و راحتی کشید.
    الکا _ آخیش راحت شدم ! فکر اینکه شاهزاده بخاطر من جونش در خطره و تا حد مرگش از من محافظت کرد و من هیچ کاری براش نکردم داشت منو دیونه میکرد.
    لبخند مارتین روی صورتش ماسید ، آب دهانش را قورت داد و نگاهش را دزدید.
     

    ❤️Ava20

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/03/16
    ارسالی ها
    387
    امتیاز واکنش
    18,132
    امتیاز
    715
    سن
    27
    محل سکونت
    تركيه
    الکا مشکوک پرسید:
    الکا _ اتفاق خاصی که نیفتاده ، راستشو بگو ببینم.
    مارتین دهانش را برای انکار باز کرد که لوگان در را به شدت هول داد و وارد شد ، نگاهی به هردو کرد و روی الکا ثابت ماند ، با قدمهای موزون ومرتب به طرفش قدم برداشت ، بعد از هر قدمش مارتین بیشتر میترسید.
    لوگان _ اتفاق رو من بهت میگم.
    نگاه مارتین پرحرف به لوگان دوخته شد اما لوگان مستقیم به چشمان درخشان الکا خیره بود ، گویا میخواست بیشتر آن دخترک کم سن و سال رابشناسد.
    مارتین _ لوگان بزار آماده اش کنم.
    لوگان _ مگه پنیره که میخوای آماده اش کنی ، دیر یا زود باید بفهمه که من با شیطان معامله کردم.
    الکا _ شیطان ؟
    نگاه هردو به الکا دوخته شد ، چشمان رنگی اش پر از تعجب به لوگان نگاه میکرد ، هرچقدر تلاش کرد چیزی از صورتش نفهمید.
    لوگان _ من با اونور معامله کردم ، بهش کمک میکنم رئیسشو نجات بده ، فقط اینطوریه که میتونم ریشه اون ولدرمورت عوضی رو کاملا خشک کنم.
    الکا قدمی به عقب برداشت ، لوگان به سرعت دستش را برای دعوت به آرامش بالا برد.
    لوگان _ من کاری به اژدهات ندارم ، قرار هم نیست بمیره فقط چند قطره خونش لازمه ، اگر با من همکاری کنی که هردوتامون زود به هدفمون میرسیم.
    الکا قدم دیگری به عقب برداشت.
    لوگان _ ببین گفتم فقط چند قطره خون اون یه زخم کوچیک برمیداره…
    مارتین میان حرفش شانه اش را هول داد.
    مارتین _ اصلا بلد نیستی مقدمه چینی کنی تا فقط آماده شه ؟!
    لوگان سکوت کرد و مارتین دست الکا را گرفت ، روی مبل نشست و مارتین کنار پایش زانو زد.
    مارتین _ ببین بهت قول میدم قرار نیست صدمه ای به هیچکس برسه ، این قولیه که منو لوگان بهت میدیم.
    الکا نفس عمیقی کشید:
    الکا _ تو اون مدتی که با اونور بودم فهمیدم آدم جدی و جنگ طلبیه ، چطوری بهش اعتماد کردید؟
    لوگان لبخند ملیحی زد:
    لوگان _ هیچکس بهتر از من اونو نمیشناسه ، در ضمن فردا میام تا یادت بدم سواری کنی ، از این به بعد باید سواری کنی تا بهت عادت کنه ،مارتین بیا بیرون.
    سپس با نگاه به صفحه تلفنش خارج شد ، مارتین نگاهی به الکا کرد ‌ و وقتی دید حالش خوب است بیرون رفت ، لوگان برازنده تر از همیشه باشوت کردن سنگ ریزه ها به دوردست ها داشت استرسی که گرفته بود را سرکوب میکرد.
    مارتین _ چیزی شده ؟
    لوگان عمیق در فکر کوتاه و مختصر جواب داد:
    لوگان _ اژدهاش میمیره !
    مارتین با چشمان گرد شده جواب داد:
    مارتین _ تو گفتی…
    میان حرفش پرید ، لحنش کاملا جدی و خونسرد بود.
    لوگان _ فکر میکنی ولدرمورت با چی زنده میشه ؟ هوا و خون منو اژدها میره تو بدنش و زنده میشه ؟ اون یه جون میخواد تا زنده بشه و نیمه جون دیگه ای برای بدست آوردن قدرتش نیاز داره چون ولدرمورت یه جادوگره ، اژدها نصف حیوانه و نصف انسان ، میتونه نصفه زنده اش کنه و اینجاست که نصف جون منه که زنده اش میکنه ، نصف دیگه میمونه ، من بخاطر این زنده میمونم چون نیمه جونم.
    مارتین _ اون میتونه فقط با تو و خون اژدها هم زنده بشه درسته ؟
    لوگان _ یا من یا اژدها ، بین ما حتما یکی میمیره.
    مارتین زانوان سست شده اش را خم کرد ، بار سنگین حرفهای لوگان داشت او را از پا در میاورد ، فکر اینکه بین الکا و لوگان یکی را انتخاب کندداشت او را دیوانه میکرد.
    مارتین _ پس چرا میخوای زنده اش کنی ؟ تو میتونی بزنی زیر قولت ، تسکا دیگه دستش بهت نمیرسه.
    لوگان _ فقط اون نیست.
    مارتین منتظر به دهانش خیره شد ، لوگان از جواب دادن طفره رفت.
    لوگان _ باید بریم من از دیروز چیزی نخوردم.
    مارتین قدمی برداشت و سـ*ـینه به سـ*ـینه ی لوگان شد.
    مارتین _ یعنی چی فقط اون نیست ؟ جواب بده.
    لوگان دستش را روی پیشانی اش فشرد.
    لوگان _ ببین خلاصه اش میکنم اصلا هم دلم نمیخواد وارد قضایای گذشته بشم ، یه چیزی توی گذشته اتفاق افتاد و تقاصش شد از دست دادن مادرم ، اونور چیزایی میدونه که من خبر ندارم ، فقط در صورت زنده کردن ولدرمورت میتونم بفهمم توی گذشته چه اتفاقی افتاد.
    مارتین _ مادرت ؟
    لوگان _ تا اونجایی که خبر دارم مادر الکا باعث مرگ مادرم شد.
    مارتین مجددا چشمانش گرد شد.
    مارتین _ پس بگو چرا از این دختر بیچاره بدت میاد ، گـ ـناه اون چیه اخه.
    لوگان _ ازش بدم نمیاد ، من اصلا اونو آدم حساب نمیکنم که در موردش نظری داشته باشم ، در ضمن تو چرا اینقدر الکا الکا میکنی ، بهش علاقه مندی ؟ ببین اگه دوستش داری میتونم کمک کنم که…
    مارتین _ میشه ساکت شی ؟
    سپس بدون هیچ حرف دیگری به سمت خانه براه افتاد ، هنوزم از هم حرفهای لوگان گیج و منگ بود ، شاید اصلا حرفهای آخر لوگان را نشنید ! وارد اتاقش شد و دستی به صورت و گردنش کشید ، لوگان و چارلی بلافاصله وارد شدند ، چارلی بعد از بستن در نگاهی به دهان لوگان کرد.
    لوگان _ تو اصلا فهمیدی من چی میگم ؟ میگم کمک میکنم باهم ازدواج کنید ، اگه ازت بچه دار بشه میتونی قوانین کل کشورو بعد از صدها سال تغییر بدی.
    چارلی _ اعلاحضرت ، علاقه شما به اون دختر به نفع همه ماست.
    مارتین روی تخت نشست و به هردو جوری نگاه کرد که انگار دو احمق حرف میزنند.
    مارتین _ برید بیرون ، هردوتاتون.
    لوگان _ با پدر حرف میزنم.
    مارتین گیج سرش را روی بالشت کوبید ، اصلا حوصله بحث نداشت ، اهمی گفت و چارلی و لوگان خارج شدند.
    ***
    لوگان _ قبل از اینکه سوارش بشی باید باهاش ارتباط قوی بگیری ، اینجوری.
    دستش را نزدیک کرد که ادریان با غرشی سرش را بالا برد.
    ادریان _ داره سعی میکنه بهم دست بزنه ؟ اصلا فکرشم نکن.
     
    آخرین ویرایش:

    ❤️Ava20

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/03/16
    ارسالی ها
    387
    امتیاز واکنش
    18,132
    امتیاز
    715
    سن
    27
    محل سکونت
    تركيه
    الکا ریز خندید که صدای لوگان بلند شد.
    لوگان _ هی دختر کوچولو داری به من میخندی ؟ و تو ، اگه میخوای صاحبت سواری رو یاد بگیره باید هرچی که من میگم رو انجام بدی.
    ادریان _ بو گندوی زشت !
    الکا اینبار بلندتر خندید ، مشغول خنده بود که نگاهش به نگاه جدی لوگان افتاد و خنده اش جمع شد ، اهمی کرد.
    الکا _ اوه ببخشید.
    سپس میان افکارش روبه ادریان گفت:
    الکا _ باید بهش اعتماد کنیم ، میبینی که از همه چیز خبر داره.
    ادریان مردمک چشمانش را چرخاند و سرش را پایین برد ، کنار قفسه سـ*ـینه لوگان ایستاد ، لوگان دست آرامی روی گردنش کشید.
    ادریان _ داره خوشم میاد ، میدونه باید به کجاها دست بزنه تا خوشم بیاد!
    الکا دوباره میان افکارش حرف زد:
    الکا _ بزار سواری رو یادم بده ادریان.
    ادریان سرش را آرام بالا و پایین کرد ، لوگان مجدد شروع کرد:
    لوگان _ بعد از اون آروم آروم میری به طرف کمرش و جایی رو برای نشستن انتخاب میکنی ، بهترین جا بین مهره گردن و کمره ، اونجاست که اژدها به طور مادرزادی گود رفتگی داره و صرفا برای نشستن سواره ، اینجا ، بیا دست بزن.
    الکا با علاقه نزدیک شد و دست کشید روی گود رفتگی ، ناخودآگاه دستش به انگشتان لوگان خورد ، گرمای دستش سرمای وجودش را بلعید ،نگاه از اژدها دزدید و به صورت لوگان دوخت ، بعد از آن دعوا این اولین بار بود لوگان به او بیش از اندازه نزدیک میشد ، الکا درست جلوی قفسه سـ*ـینه اش ایستاده بود و بالا و پایین شدن قفسه سـ*ـینه اش را حس میکرد ، برای چند ثانیه نگاهشان بهم گره خورد و لوگان زودتر نگاهش رابرداشت ، چینی به ابروهایش داد.
    لوگان _ حالا بشین.
    الکا به خودش آمد ، لوگان قدمی به عقب برداشت و دست به سـ*ـینه ایستاد ، مجدد گودی را لمس کرد ، ادریان آرام نشست و سرش را پایین کرد ،انگار منتظر سوار شدنش بود ، الکا نفس عمیقی کشید و پرید ، نشست و یک آن متوجه لیز بودن کمر ادریان نشد و به شدت سقوط کرد ،چشمانش را بست و جیغ کشید که روی دستانی فرود آمد ، چشمانش را آرام باز کرد و صورت لوگان را در چند سانتیمتری صورتش دید ، نفسهایشان یک لحظه درهم گره خورد ، لوگان کمک کرد روی پاهایش بایستد ، دستی به موهایش کشید.
    الکا _ ممنون.
    نگاهش به دستانش افتاد یکی باند پیچی شده و دیگری هم زخم کوچکی داشت ، رگهای دستش بیرون زده بود ، دستمال جیبی اش را که پدرش کاسپین همیشه به او میداد در آورد و نزدیک شد ، دستمال را نشان لوگان داد:
    الکا _ معذرت میخوام بخاطر من شد ، بزار تمیزش کنم.
    لوگان بی میل دستش را جلو برد و الکا مشغول تمیز کردن زخم شد ، گرم بودن غیر طبیعی وجودش برای الکایی که همیشه سرمازده و سرد بودخوشایند بود ، لبخندی روی لبهایش نشست ، اصلا دلش نمیخواست دستش را رها کند ، آن گرمای شیرین جزء جزء وجودش را گرم میکرد ، تمیزکردنش چند ثانیه طول کشید ، لوگان دستش را زودتر کشید.
    لوگان _ ممنون ، یکبار دیگه امتحان کن.
    الکا نفس عمیقی کشید و دوباره به سمت ادریان رفت ، اینبار با کنترل بیشتری نشست ، لبخند زنان گفت:
    الکا _ تونستم ، من نشستم.
    لبخند ملیح روی صورت لوگان او را بیشتر ذوق زده کرد.
    لوگان _ آفرین دختر خوب ، حالا خیلی آروم بهش دستور بده بلند شه.
    الکا میان افکارش به ادریان اجازه بلند شدن داد ، ادریان آرام بلند شد و بال‌هایش را باز کرد.
    لوگان _ به این زودی نه ادریان ، اول فقط راه برو.
    ادریان هر چیزی که لوگان میگفت را انجام میداد چند دور راه رفت و به دستور لوگان ایستاد.
    لوگان _ همینقدر کافیه ، حالا بیا پایین الکا ، فردا ادامه اش رو انجام میدیم.
    الکا پایین پرید و اعتراض کرد:
    الکا _ همین ؟ من میخوام الان پرواز کنم.
    لوگان _ باید بهش وقت بدی ، اون الان یاد گرفته تورو روی کمرش حس کنه ، عادت کردن به این حس لازمه زمانه.
    الکا لب برچید و اخم کرد ، لبخند نیمه ای روی یکی از گوشه های لب لوگان نشست.
    لوگان _ نظرت در مورد مارتین چیه ؟
    از سوال غیر منتظره اش الکا یکه ای خورد.
    الکا _ چی ؟
    لوگان سکوت کرد و منتظر به دهانش خیره شد ، الکا من من کنان آب دهانش را قورت داد که ادریان به کمکش شتافت.
    ادریان _ آروم باش و حرف بزن.
    الکا نفس عمیقی کشید ، نمیدانست چرا جلوی لوگان آنقدر دستپاچه میشد که حرفهایش را از یاد میبرد.
    الکا _ خب مارتین آدم خوبیه.
    لبخند دیگری روی لبهای لوگان نشست ، دیگر باید با پادشاه حرف میزد ، بدون هیچ حرفی عقب گرد کرد و به سمت خانه براه افتاد ، الکا لبخندزنان نشست روی سنگ و رفتنش را نظاره میکرد.
    ادریان _ ازش خوشت میاد.
    الکا به خودش آمد.
    الکا _ از کی ؟
    ادریان _ از لوگان.
    الکا دهانش را با اعتراض باز کرد.
    الکا _ چی ؟ عمرا از همچین آدم بی احساسی خوشم بیاد.
    ادریان _ یادت نره من توی وجودتم ، از تمام احساسات و افکارت خبر دارم ،فکر کن الکا واقعا در مورد مارتین چه حسی داری ؟
    الکا _ خب اون دوست خوب منه ، من اصلا نمیتونم زندگیمو بدون اون فرض کنم.
    ادریان _ اما احساس قوی که بین تو لوگان رد و بدل شد رو چی میگی ؟ اسمش چیه ؟
    الکا بلند شد و روبه روی ادریان قرار گرفت.
    الکا _ حس یه استاد و شاگرد.
    ادریان _ تو نمیتونی نادیده اش بگیری ، الکا ، تو فقط به مارتین عادت کردی.
    الکا پشتش را به ادریان کرد.
    الکا _ اون بهترین دوست منه ، نکنه تو فکر کردی عاشقشم ؟ من هیچی حس عاشقانه ای به هیچکدوم ندارم !
    اما خودش هم میان افکارش انکار میکرد ، الکا داشت کم کم عاشق لوگان میشد ، غافل از تصمیماتی که لوگان برای او و مارتین گرفته بود!


    بچه ها هرکس که میخواد عکس شخصیت هارو ببینه خصوصی بهم پیام بده با تشکر آوا😊
     
    آخرین ویرایش:

    ❤️Ava20

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/03/16
    ارسالی ها
    387
    امتیاز واکنش
    18,132
    امتیاز
    715
    سن
    27
    محل سکونت
    تركيه
    هرسه پشت میز سلطنتی نشستند ، پادشاه زودتر از همه شروع به خوردن کرد ، در باز شد و ملکه اخم کنان وارد شد ، پشت میز کنار دست چپ پادشاه نشست و نگاهی به لوگان که روبه رویش با پوزخند نشسته بود کرد ، همیشه دلش میخواست طرف راست پادشاه بنشیند و متاسفانه آنجارا پادشاه فقط مختص لوگان میخواست.
    لوگان _ اون دوتا کمان چرا همیشه وقتی منو میبینین توی هم گره میخورن ملکه ؟
    نگاه همه اول به لوگان و سپس به ملکه دوخته شد ، نگاه مارتین مثل همیشه عصبی و ناراحت بود ، ملکه با خونسردی ظاهری چنگالش را گرفت ومشغول شد.
    ملکه شارلوت _ چیزی نیست عزیزم فقط کمی سرم درد میکنه ، بخاطر تو نیست.
    لوگان نیمه خندید میدانست جلوی پادشاه بد حرف زدن با ولیعهد مساویست با افتادنش از چشم پادشاه ، لگدی را روی ساق پایش احساس کرد، چشمانش را بست و فریادش را خفه کرد ، میدانست مارتین از این کار اصلا خوشش نیامده از ضربه اش کاملا مشخص بود ! نفس عمیقی کشید تا دردش از بین برود.
    پادشاه _ نوش جان ، لوگان توی اتاق کارم منتظرتم درباره یکی از تصمیماتی که گرفتم باید مشورت کنیم.
    لوگان به سرعت ایستاد.
    لوگان _ میخواستم موضوعی رو مطرح کنم پدر.
    پادشاه منتظر به دهانش خیره شد ، لوگان تکانی خورد و بعد از مزه مزه کردن حرفهایش شروع کرد.
    لوگان _ در مورد مارتین ، میخوام دختر مورد علاقه اشو معرفی کنم.
    قاشق از دست مارتین افتاد و صدای خیلی بدی داد.
    مارتین _ دختر ؟!!
    لوگان بی توجه ادامه داد.
    لوگان _ بله ، الکا رو میگم.
    مارتین شوک زده دهانش را باز کرد اما بجای او مادرش جواب داد:
    ملکه شارلوت_ فکر نکنم درست بگی لوگان ، اصلا هم شوخی جالبی نیست.
    شاه ادمونت_ اگه واقعا ازش خوشت میاد بهم معرفیش کن مارتین.
    مارتین نگاه خصمانه ای به لوگان کرد ، لوگان ابروهایش را چندبار بالا و پایین کرد و لبخند زیبایی روی لبهایش نشاند ، مارتین اهمی کرد ، توجه همگی به او جلب شد.
    مارتین_ الکا دوست صمیمی منه لوگان ، اشتباه فکر کردی ، هیچ حس عاشقانه ای بین ما نیست ، ما دوستان نزدیکی هستیم.
    تعجب در نگاه لوگان نشست ، حرفی نزد مارتین با اشاره ای به سمت اتاق لوگان رفت ، هردو وارد شدند و مارتین عصبی در را بست.
    مارتین_ تو چی بین منو الکا دیدی لوگان ؟
    لوگان _ متاسفم ، فکر کردم اینجوری میتونم نجاتش بدم.
    مارتین _ الکا مثل رفیقای پسریه که ندارم ! لطفا دیگه ادامه اش نده.
    بعد از این حرفش در باز و شاه ادمونت وارد شد:
    شاه ادمونت _ پسرا ؟ اتفاقی افتاده ؟ مارتین خجالت نکش اگه از اون دختر خوشت میاد میتونم همین فردا مراسم ازدواجتونو فراهم کنم !
    مارتین نگاه وحشتناکی به لوگان کرد ، لوگان نفس عمیقی کشید ، شروع به جمع کردن حرفهایش کرد.
    لوگان _ متاسفم پدر ، یک سوء تفاهم کوچیک بود من متوجه نشده بودم.
    شاه ادمونت _ اشکال نداره ، فردا اون دخترو میخوام ببینم.
    چشمان لوگان و مارتین شکل نعلبکی به خود گرفت ، صدا فریاد هردو بلند شد:
    _ چی !؟!!!؟
    شاه ادمونت _ همین که شنیدین پسرا !
    سپس خارج شد ، مارتین هنوز هم خصمانه به لوگان نگاه میکرد،
    لوگان _ نترس حلش میکنم.
    مارتین حرفی نزد ، از اتاق خارج شد و به اتاق خودش رفت.
    ***
    لوگان _ امروز شاید بتونی پرواز کنی.
    الکا با ذوق به سمتش چرخید.
    الکا _ واقعا ؟ بعد از یک هفته اجازه پرواز دادی ؟
    لوگان به ذوق کودکانه اش نگاه کرد:
    لوگان _ اره کوچولو ، میتونی بری.
    چینی روی صورت الکا نشست.
    الکا _ به من نگو کوچولو ، مگه خودت چند سالته ؟
    لحن دوستانه اش به دل لوگان نشسته بود ، برای همین اعتراض نمیکرد ، ایستاد و صورتش را نزدیک کرد ، تعجب در نگاه الکا نشست ، سرش راکمی عقب برد ، هرچه الکا سرش را عقبتر میبرد لوگان جری تر سرش را نزدیک میبرد ، برای لوگان واقعا جالب بود همه دختران اطرافش برای بااو بودن بال بال میزدند اما الکا اصلا مشتاق نزدیک شدن نبود !
    لوگان _ از چیزی که توی فکرته خیلی بزرگترم ، خیلی زور بزنی قدت تا قفسه سـ*ـینه ام میرسه جوجه کوچولو.
    الکا عصبی دست به کمر زد.
    الکا _ نه خیرم قدم تا نزدیکای لبهاته !
    تازه متوجه حرفش شد و محکم دهانش را گرفت و پشت کرد ، چشمان لوگان برق زد ، لبخند کمرنگی لبهایش را کش داد ، برای اینکه بیشترخجالت نکشد بحث را عوض کرد:
    لوگان _ باید مواظب باشی چون افتادنت ضرر زیادی به اژدهات میرسونه چون فکر میکنه با این کار به تو ضرر میرسه و از سواری دادن سربازمیزنه.
    الکا_ اینهمه اطلاعات رو از کجا آوردی؟
    لوگان دست در جیب سنگ کوچکی پرت کرد ، افکارش نامنظم در سرش میچرخیدند.
    لوگان _ تسکا بهم یاد داد.
    چشمان الکا گرد شد:
    الکا _ اون از کجا یاد گرفته ؟ تا جاییکه خبر دارم هزاران ساله که جادوگران و سواران اژدها رو اعدام میکنن ، اصلا چرا شما باهم اینقدر دشمنی دارید ؟ مگه همدیگه رو میشناسین ؟
    لوگان _ یکی یکی بپرس دختر خوب ، تسکا دوست قدیمی منه ، منم از اون یاد گرفتم ، اونم سالها قبل از مادرش ، بفرما رسیدیم.
    ادریان کمی مضطرب به صورت لوگان نگاه میکرد:
    ادریان _ الکا ازش بپرس واقعا من آماده سواری دادن به تو هستم ؟
    الکا_ میپرسه آماده است برای سواری دادن؟
    لوگان به چشمان نگران ادریان خیره شد ، میدانست استرس اولین سواری دادن را هر اژدهایی تجربه میکند ، نزدیک شد و دستی به بدن ادریان کشید ، مثل همیشه به جایی دست زد که ادریان خوشش میامد ، چانه اش را روی شانه لوگان نوازش گونه به حرکت در آورد.
    ادریان _ اونقدرا هم که فکر میکردم آدم بدی نیستی ، الکا علاقه ای که توی وجودته داره روی منم تاثیر میکنه.
    الکا لبخندی زد ، میان افکارش جواب ادریان را داد.
    الکا _ هنوزم معتقدم داری اشتباه میکنی ، اون داره جوری نوازشت میکنه انگار که اژدهای خودشی.
    ادریان _ تو بهش علاقه مندی میدونم.
    الکا عصبانی شد ، متوجه تن صدایش نبود که بلند شد.
    الکا _ نه خیر ادریان داری اشتباه میکنی من هیچ علاقه ای به این آدم مغرور ندارم !
    تازه متوجه شد ، دهانش باز ماند و شوکه نگاهش به صورت متعجب لوگان خورد ، دستش روی بدن ادریان خشک شده بود ، الکا با شرم و حیای دخترانه اش عقب گرد کرد و به سمت عمارت دوید ، بدن نازک و شانه های ظریفش از خجالت میلرزید ، در اتاقش را محکم بست و به آن تکیه داد، کم کم سر خورد و پشت در اتاقش نشست ، تق تق در بلند شد .
    جنی _ الکا ؟ اتفاقی افتاده ؟ چرا اینجوری اومدی ؟ نکنه اون شاهزاده سنگی حرف بدی زد.
    با بیاد آوردن چشمان لوگان دوباره حرفش در مغزش نشست ، در را باز کرد و روی تختش نشست ، جنی وارد شد و ترسیده پرسید:
    جنی _ میشه حرف بزنی ؟
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا