چارلی کنارش نشست و قرص در دستش را به سمتش دراز کرد.
چارلی _ دقیقا میخوای با اون دختر چیکار کنی ؟
لوگان قرص را قاپید و تند خورد ، واقعا درد وحشتناکی داشت.
لوگان _ احتمالا ببرمش روی زمین ، نمیخوام بلایی سرش بیاد چون دیگه رسما مارتین رو از دست میدم ، یادش میدم از قدرت هاش استفاده کنه و مخفی بمونه.
چارلی _ و اگر نخواست چی ؟
لوگان _ راه دیگه ای براش باقی نمیذارم ، مجبورش میکنم قبول کنه.
هردو سکوت کردند و عمیق بفکر فرو رفتند ، اوضاع سخت و طاقت فرسایی بود ، اگر کوچکترین اشتباهی میکردند تمام زحماتشان بربادمیرفت.
***
مارتین بستنی هارا گرفت و به سمت الکا رفت ، روی نیمکت پارکی نشسته و منتظر بود ، کنارش نشست و بستنی را بدستش داد ، هردودر سکوت مشغول شدند ، بعد از دقایقی مارتین سکوت را شکست.
مارتین _ گاهی دلم میخواد مثل این بچه هایی که اینجا راحت و آزادن باشم.
الکا گاز بزرگی زد و با دهان پر جوابش را داد:
الکا _ تو که از من سطحت خیلی بالاتره شاهزاده ، لااقل جونت دست خودته.
مارتین خندید.
مارتین _ برو بابا ، همچین زندگی صد سال سیاه هم نمیخوام داشته باشمش ، شاهزاده یا باید پادشاه بشه یا بمیره !
در همین موقع دو دختر از کنارشان رد شدند و آخرین جمله مارتین را شنیدند ، یکی از آنها گفت:
_ واو یعنی تو واقعا یه شاهزاده ای ؟
مارتین و الکا هردو نگاه عصبی انداختند که دخترک دوباره گفت:
_ شاهزاده اینجایی یا انگلیس ؟
سپس با صدای بدی شروع به خندیدن کرد ، دختر کناری اش هم چشمکی زد و تکه کاغذی روی پای مارتین گذاشت ، شماره اش رانوشته بود ، مارتین بدون آنکه بخواند آنرا روی زمین انداخت.
الکا _ عجب آدمایی !
مارتین _ اینجا ایتالیاست ، همچین چیزایی طبیعیه.
الکا _ من کی میتونم برگردم دنیای خودمون !؟ اینجا واقعا عذاب آوره.
مارتین همانطور که به دو دستش تکیه داده بود به آسمان خیره شد.
مارتین _ احتمالا تا وقتیکه بتونی درست اژدهاتو کنترل کنی ، بعدشم باید تا آخر عمرت مخفی بمونی ، خودت میدونی که.
الکا _ هوف ! اصلا خوشم نمیاد.
مارتین سکوت کرد ، صدای ملکه و لوگان دوباره در افکارش شروع به غلت زدن کردند ، چشمانش را بیشتر بهم فشرد ، کاملا از آن دوناامید شده بود ، سرش را تند تکان داد و بلند شد ، شدت بلند شدنش باعث ترس الکا شد.
الکا _ چیکار میکنی ترسیدم !
مارتین _ بلند شو باید بریم.
بازویش را گرفت و اجازه حرف زدن نداد ، کشید و تند شروع به حرف زدن کرد ، الکا بدنبالش کشیده شد.
الکا _ مارتین داری منو میندازی ، آخ.
وارد خانه زمینی نسبتا بزرگی شدند که لوگان گرفته بود ، خانه ای پرنور که وسایل زیادی داشت ، شاید به اندازه بیست نفر ! الکا روی مبل نشست و متعجب به حرکات عصبی مارتین خیره شد.
الکا _ حالت خوبه ؟
مارتین _ نه اصلا حالم خوب نیست ، دلیل اینکه اون دوتا با هم دعوا دارنو نمیفهمم.
الکا هنوز هم متعجب به دهان مارتین خیره بود ، در باز و لوگان همراه با چارلی وارد شد ، با دیدن آن دو در آن موقعیت با ابروهای بالارفته گفت:
لوگان _ اتفاقی افتاده ؟
مارتین رو برگرداند.
الکا _ خیر چیزی نیست ، ما از پارک میایم.
لوگان _ خیلی خب ، تو آماده شو باید جای تسکا رو بهم بگی ، مارتین چند لحظه وقتتو میخوام توی حیاط متنظرتم.
الکا _ برای چی میخواین جای تسکا رو بفهمین ؟ اونو میشناسین ؟ البته تسکا واقعا مرد خوبی بود.
پوزخند چارلی از چشم الکا دور نماند.
چارلی _ اون میخواد یه اهریمن رو زنده کنه ، اونو سالها پیش وقتی اعلاحضرت پسر جوونی بودن زندانی کردن و الان میخواد آزاد بشه ،هدفش از اینکه تورو حمایت کرده هم همینه.
الکا _ خب چه ربطی به من داره ؟
بجای چارلی لوگان جواب داد:
لوگان _ بدون خون اژدها امکان نداره بتونه ولدرمورت رو نجات بده.
چشمان الکا متعجب و وحشتزده به هردو دوخته شد.
چارلی _ نگران نباش ما این اجازه رو بهش نمیدیم به شرطی که تو چیزی که ما میگیمو انجام بدی ، جات پیش شاهزاده امنه.
لوگان بلافاصله نگاهی به صورت اخموی مارتین کرد ، اشاره به سمت حیاط کرد و خارج شد ، مارتین نفس عمیقی کشید و به طرف حیاط براه افتاد ، لوگان دست به سـ*ـینه نگاهش به دوردست ها بود ، جای زیبایی را انتخاب کرده بود ، جایی که پر از درخت و سرسبزی بود.
مارتین _ چیزی میخواستی بگی ؟
لوگان _ در مورد اون روز باید بگم متاسفم ، چیزی گفتم که نباید گفته میشد.
مارتین _ مهم نیست فراموشش کردم.
لوگان برگشت و به صورت مارتین خیره شد ، این موجود اخمو را در زندگی بیشتر از همه دوست داشت ، لبخندی زد و با دو دستش صورت مارتین را قاب گرفت.
لوگان _ پس چرا اخم کردی کوچولو ؟
مارتین صورتش را تند تکان داد تا دستان لوگان را پس بزند.
مارتین _ اه چرا مثه بچه ها باهام رفتار میکنی ، خوشم نمیاد ، اخم هم کردم چون از خودم عصبانیم ، من اونقدر ضعیف و بدبختم که حتی مادر و برادر خودم بهم اعتماد ندارن چه برسه به آدمای دیگه.
لوگان لبخند زد.
لوگان _ اینطور نیست ، این طرز فکرت غلطه.
مارتین _ خیلی هم درسته ، توهم جای اینکه بگی ببخشید مواظب حرف زدنت باش.
لوگان نفس عمیقی کشید ، دیگر حرفهایش ته کشید ، قدمی به عقب برداشت.
لوگان _ خیلی خب بازم ببخشید ، دیگه میخوای چیکار کنم.
مارتین_ نمیخوام کاری کنی ، این دست تو نیست که برادر واقعی من نیستی و اینم دست من نیست که مادرم ازت متنفره ، تنها چیزی که خیلی عصبیم میکنه اینه که چرا وقتی همیشه اوضاع رو تحت کنترل میگیری نمیتونی این موضوع رو هم کنترل کنی ، متاسفم لوگان ولی همه این اتفاقاتی که افتاده و قراره که بیفته هم تقصیر توقع زیادی من از توئه ، پس فکر نکن از تو ناراحتم.
جمله آخرش را با بغض سنگینی ادا کرد ، لوگان آرام شانه هایش را گرفت و کشید ، از خدا خواسته در آغـ*ـوش لوگان فرو رفت ، سرش راروی شانه اش گذاشت و شروع به اشک ریختن کرد.
لوگان _ واقعا از اینکه باعث شدم همچین احساساتی رو تجربه کنی متاسفم ، از این به بعد قول میدم همه این موضوعات رو هم کنترل کنم تا اذیت نشی.
مارتین سرش روی شانه اش فشرد و مالید ، چقدر این موجود دوست داشتنی را دوست داشت ، صدای شکستن شاخه درختی باعث شدهردو از هم جدا شوند ، مارتین به سرعت به همان طرف نگاه کرد ، گوشه پیراهن الکا را تشخیص داد.
مارتین _ الکا ؟ تویی ؟
الکا خود را رسوا شده میدید با لبخند کاملا مصنوعی از پشت درخت بیرون آمد.
الکا _ اوه معذرت میخوام ، فکر کردم خصوصی نیست.
لوگان اخمو جواب داد:
لوگان _ اگه شخصی نبود که نمیومدیم بیرون !
مارتین اعتراض آمیز نام لوگان را بلند گفت که با وزیدن بادی که حاصل بالهای بلند ادریان بود حواس هر سه نفر به آن طرف پرت شد ، ادریان از همیشه قوی تر و بزرگتر نشست روی زمین و بالهایش را بست ، میان افکار نامنظم الکا شروع به حرف زدن کرد.
ادریان _ دستش هنوزم توی گچه ، این شاهزاده از خود راضی رو انگار خیلی محکم زدم.
لوگان شکاک پرسید:
لوگان _ چی میگه ؟
چارلی _ دقیقا میخوای با اون دختر چیکار کنی ؟
لوگان قرص را قاپید و تند خورد ، واقعا درد وحشتناکی داشت.
لوگان _ احتمالا ببرمش روی زمین ، نمیخوام بلایی سرش بیاد چون دیگه رسما مارتین رو از دست میدم ، یادش میدم از قدرت هاش استفاده کنه و مخفی بمونه.
چارلی _ و اگر نخواست چی ؟
لوگان _ راه دیگه ای براش باقی نمیذارم ، مجبورش میکنم قبول کنه.
هردو سکوت کردند و عمیق بفکر فرو رفتند ، اوضاع سخت و طاقت فرسایی بود ، اگر کوچکترین اشتباهی میکردند تمام زحماتشان بربادمیرفت.
***
مارتین بستنی هارا گرفت و به سمت الکا رفت ، روی نیمکت پارکی نشسته و منتظر بود ، کنارش نشست و بستنی را بدستش داد ، هردودر سکوت مشغول شدند ، بعد از دقایقی مارتین سکوت را شکست.
مارتین _ گاهی دلم میخواد مثل این بچه هایی که اینجا راحت و آزادن باشم.
الکا گاز بزرگی زد و با دهان پر جوابش را داد:
الکا _ تو که از من سطحت خیلی بالاتره شاهزاده ، لااقل جونت دست خودته.
مارتین خندید.
مارتین _ برو بابا ، همچین زندگی صد سال سیاه هم نمیخوام داشته باشمش ، شاهزاده یا باید پادشاه بشه یا بمیره !
در همین موقع دو دختر از کنارشان رد شدند و آخرین جمله مارتین را شنیدند ، یکی از آنها گفت:
_ واو یعنی تو واقعا یه شاهزاده ای ؟
مارتین و الکا هردو نگاه عصبی انداختند که دخترک دوباره گفت:
_ شاهزاده اینجایی یا انگلیس ؟
سپس با صدای بدی شروع به خندیدن کرد ، دختر کناری اش هم چشمکی زد و تکه کاغذی روی پای مارتین گذاشت ، شماره اش رانوشته بود ، مارتین بدون آنکه بخواند آنرا روی زمین انداخت.
الکا _ عجب آدمایی !
مارتین _ اینجا ایتالیاست ، همچین چیزایی طبیعیه.
الکا _ من کی میتونم برگردم دنیای خودمون !؟ اینجا واقعا عذاب آوره.
مارتین همانطور که به دو دستش تکیه داده بود به آسمان خیره شد.
مارتین _ احتمالا تا وقتیکه بتونی درست اژدهاتو کنترل کنی ، بعدشم باید تا آخر عمرت مخفی بمونی ، خودت میدونی که.
الکا _ هوف ! اصلا خوشم نمیاد.
مارتین سکوت کرد ، صدای ملکه و لوگان دوباره در افکارش شروع به غلت زدن کردند ، چشمانش را بیشتر بهم فشرد ، کاملا از آن دوناامید شده بود ، سرش را تند تکان داد و بلند شد ، شدت بلند شدنش باعث ترس الکا شد.
الکا _ چیکار میکنی ترسیدم !
مارتین _ بلند شو باید بریم.
بازویش را گرفت و اجازه حرف زدن نداد ، کشید و تند شروع به حرف زدن کرد ، الکا بدنبالش کشیده شد.
الکا _ مارتین داری منو میندازی ، آخ.
وارد خانه زمینی نسبتا بزرگی شدند که لوگان گرفته بود ، خانه ای پرنور که وسایل زیادی داشت ، شاید به اندازه بیست نفر ! الکا روی مبل نشست و متعجب به حرکات عصبی مارتین خیره شد.
الکا _ حالت خوبه ؟
مارتین _ نه اصلا حالم خوب نیست ، دلیل اینکه اون دوتا با هم دعوا دارنو نمیفهمم.
الکا هنوز هم متعجب به دهان مارتین خیره بود ، در باز و لوگان همراه با چارلی وارد شد ، با دیدن آن دو در آن موقعیت با ابروهای بالارفته گفت:
لوگان _ اتفاقی افتاده ؟
مارتین رو برگرداند.
الکا _ خیر چیزی نیست ، ما از پارک میایم.
لوگان _ خیلی خب ، تو آماده شو باید جای تسکا رو بهم بگی ، مارتین چند لحظه وقتتو میخوام توی حیاط متنظرتم.
الکا _ برای چی میخواین جای تسکا رو بفهمین ؟ اونو میشناسین ؟ البته تسکا واقعا مرد خوبی بود.
پوزخند چارلی از چشم الکا دور نماند.
چارلی _ اون میخواد یه اهریمن رو زنده کنه ، اونو سالها پیش وقتی اعلاحضرت پسر جوونی بودن زندانی کردن و الان میخواد آزاد بشه ،هدفش از اینکه تورو حمایت کرده هم همینه.
الکا _ خب چه ربطی به من داره ؟
بجای چارلی لوگان جواب داد:
لوگان _ بدون خون اژدها امکان نداره بتونه ولدرمورت رو نجات بده.
چشمان الکا متعجب و وحشتزده به هردو دوخته شد.
چارلی _ نگران نباش ما این اجازه رو بهش نمیدیم به شرطی که تو چیزی که ما میگیمو انجام بدی ، جات پیش شاهزاده امنه.
لوگان بلافاصله نگاهی به صورت اخموی مارتین کرد ، اشاره به سمت حیاط کرد و خارج شد ، مارتین نفس عمیقی کشید و به طرف حیاط براه افتاد ، لوگان دست به سـ*ـینه نگاهش به دوردست ها بود ، جای زیبایی را انتخاب کرده بود ، جایی که پر از درخت و سرسبزی بود.
مارتین _ چیزی میخواستی بگی ؟
لوگان _ در مورد اون روز باید بگم متاسفم ، چیزی گفتم که نباید گفته میشد.
مارتین _ مهم نیست فراموشش کردم.
لوگان برگشت و به صورت مارتین خیره شد ، این موجود اخمو را در زندگی بیشتر از همه دوست داشت ، لبخندی زد و با دو دستش صورت مارتین را قاب گرفت.
لوگان _ پس چرا اخم کردی کوچولو ؟
مارتین صورتش را تند تکان داد تا دستان لوگان را پس بزند.
مارتین _ اه چرا مثه بچه ها باهام رفتار میکنی ، خوشم نمیاد ، اخم هم کردم چون از خودم عصبانیم ، من اونقدر ضعیف و بدبختم که حتی مادر و برادر خودم بهم اعتماد ندارن چه برسه به آدمای دیگه.
لوگان لبخند زد.
لوگان _ اینطور نیست ، این طرز فکرت غلطه.
مارتین _ خیلی هم درسته ، توهم جای اینکه بگی ببخشید مواظب حرف زدنت باش.
لوگان نفس عمیقی کشید ، دیگر حرفهایش ته کشید ، قدمی به عقب برداشت.
لوگان _ خیلی خب بازم ببخشید ، دیگه میخوای چیکار کنم.
مارتین_ نمیخوام کاری کنی ، این دست تو نیست که برادر واقعی من نیستی و اینم دست من نیست که مادرم ازت متنفره ، تنها چیزی که خیلی عصبیم میکنه اینه که چرا وقتی همیشه اوضاع رو تحت کنترل میگیری نمیتونی این موضوع رو هم کنترل کنی ، متاسفم لوگان ولی همه این اتفاقاتی که افتاده و قراره که بیفته هم تقصیر توقع زیادی من از توئه ، پس فکر نکن از تو ناراحتم.
جمله آخرش را با بغض سنگینی ادا کرد ، لوگان آرام شانه هایش را گرفت و کشید ، از خدا خواسته در آغـ*ـوش لوگان فرو رفت ، سرش راروی شانه اش گذاشت و شروع به اشک ریختن کرد.
لوگان _ واقعا از اینکه باعث شدم همچین احساساتی رو تجربه کنی متاسفم ، از این به بعد قول میدم همه این موضوعات رو هم کنترل کنم تا اذیت نشی.
مارتین سرش روی شانه اش فشرد و مالید ، چقدر این موجود دوست داشتنی را دوست داشت ، صدای شکستن شاخه درختی باعث شدهردو از هم جدا شوند ، مارتین به سرعت به همان طرف نگاه کرد ، گوشه پیراهن الکا را تشخیص داد.
مارتین _ الکا ؟ تویی ؟
الکا خود را رسوا شده میدید با لبخند کاملا مصنوعی از پشت درخت بیرون آمد.
الکا _ اوه معذرت میخوام ، فکر کردم خصوصی نیست.
لوگان اخمو جواب داد:
لوگان _ اگه شخصی نبود که نمیومدیم بیرون !
مارتین اعتراض آمیز نام لوگان را بلند گفت که با وزیدن بادی که حاصل بالهای بلند ادریان بود حواس هر سه نفر به آن طرف پرت شد ، ادریان از همیشه قوی تر و بزرگتر نشست روی زمین و بالهایش را بست ، میان افکار نامنظم الکا شروع به حرف زدن کرد.
ادریان _ دستش هنوزم توی گچه ، این شاهزاده از خود راضی رو انگار خیلی محکم زدم.
لوگان شکاک پرسید:
لوگان _ چی میگه ؟