رمان روح سرگردان | M.abdi کاربر انجمن نگاه دانلود

  • شروع کننده موضوع Mabdi
  • بازدیدها 822
  • پاسخ ها 30
  • تاریخ شروع
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Mabdi

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2019/07/25
ارسالی ها
34
امتیاز واکنش
333
امتیاز
191
سن
20
پارت بیست و نهم
:::::::::
ذهنم از کار افتاده بود . جلوی یکی از آسانسور های مشکی رنگ ایستادیم و کارا توضیح داد :
- ما غذا نمی خوریم، نمی خوابیم . هر کس به اتاق داره با این حال، این یه ساختمون معمولی نیست .. پوزخندی در گلو زدم . این که واضح بود ! در های آسانسور که باز شد و وارد شدیم، مشغول وارسی آن شدم و نکته جالبی که به آن پی بردم این بود که هیچ دکمه ای در آسانسور نبود .
- چرا هیچ دکمه ای نیست؟!
کارا لبخندی زد :
- آسانسورا می دونن ما چه طبقه ای می خوایم بریم .
احمقانه بود !
چطور ممکن است یک وسیله بداند من کجا می خواهم بروم؟
با این حال، نگاهم را به صفحه ای که شماره طبقه ها را نشان می داد دوختم . آن قدر با سرعت عوض می شدند که نمی رسیدم آن ها را بخوانم و دقیقه ای بیشتر طول نکشید که به طبقه ۶۷۳۷ رسیدیم.
از این که به سرعتی که آسانسور حرکت کرده تا در عرض یک دقیقه به اینجا برسد فکر کنم واهمه داشتم !
در ها به آرامی باز شدند و من به دنبال کارا که مانند زن های جنگجو لباس پوشیده بود از آن خارج شدم . مانند طبقه پایین آن قدر راهرو داشت که ابتدا و انتهایش دیده نمی شد . دیوار راهرو ها پر از در های مشکی رنگ بود و دیواره های دور تا دور طبقه باز هم پر از آسانسور بود .
- راحت تر نمی شد اگه چند تا ساختمون می ساختین؟
- هر کشور فقط یه مقر می تونه داشته باشه.
خدا را شکر که هر کدام از راهرو ها شماره داشتند و حداقل اینطور می توانستم بدانم کجا می رویم . اتاق من در طبقه ۶۷۳۷، راهروی ۴۳۲ قرار داشت و ۲۴ مین در از سمت چپ بود . کارا در مشکی رنگ که روی آن عدد ۲۴ با رنگی نقره ای حک شده بود را گشود و منتظر ماند تا من جلو تر وارد شوم .
چشمانم با شگفتی اتاق را کاویدند چرا که مثل بقیه ساختمان سفید و مشکی نبود
در واقع، دیوار ها رنگ یاسی ملایمی داشتند و همه چیز در اتاق به نظر رنگ های زنده داشت .
متعجب به کارا نگاه کردم :
- این اتاق با بقیه ساختمون ...
با کمی استرس و خنده میان حرفم رفت :
- خب... می دونی... تو اولین انسانی هستی که اینجا میای و ... رئیس هم حسابی روت تاکید داشت پس ما هم فکر کردیم اتاقت باید مثل اتاق های معمولی باشه .
- اوه ..... این مهربونیتون رو می رسونه! ولی از "ما" منظورت کیه؟
- همه فرشته های مرگ .
وقتی فهمیدم همه فرشته های مرگ در درست کردن اتاق من دست داشتند ، کمی از این که هنوز هم ترسیده بودم خجل شدم .
کارا لبخندی زد و گفت :
- اگر خسته نیستی، می تونم بقیه جاهارو هم نشونت بدم .
کنجکاو بودم ولی باور داشتم تا الان هم زیادی دیده ام پس گفتم : - کمی خسته ام ... می تونیم شب انجامش بدیم؟
- شب؟
متعجب از تکرارش به او نگاه کردم که آرام گفت :
- اینجا همیشه روزه، مرديث.
دیگر شکه نمی شدم . نفس عمیقی کشیدم و چمدانم را روی تخت گذاشتم :
- پس بریم.
کارا کلید در اتاقم را به من داد و بعد هردو آن مسیری که آمده بودیم را برگشتیم . این دفعه آسانسور ما را به طبقه ۸۹۴۵ برد که مرا واداشت این سوال را بپرسم:
- چند طبقه وجود داره؟

- ده هزارتا . تو هر طبقه حدود بیست و هفت هزار فرشته مرگ می مونن و باقی طبقه ها هم تفریح گاهه.

پارت سی

::::::::::
قبل از این که بپرسم تفریح گاه چیست، در های آسانسور باز شدند و من به طور شوک آوری خود را در آسمان پیدا کردم . یا حداقل اینقدری بالا بودیم که همچین حسی داشت ...
این طبقه تماما از شیشه براق بود به طوری که اگر پایم را رویش نمی گذاشتم متوجه آن نمی شدم . مانند یک اتاق خیلی بزرگ شیشه ای معلق در آسمان بود.
می توانستم ابر های اطراف را شیشه را ببینم که حرکت می کنند و نور خورشید فضا را پر کرده بود . قدم اول را که برداشتم و به زیر پایم نگاه کردم، جیغ خفیفی کشیدم و به داخل آسانسور برگشتم .. دست خودم نبود، همیشه از بلندی می ترسیدم و حال هم خدا می داند در چقدر ارتفاع بودیم !
با جیغ خفیفی که کشیدم، نگاه تمام کسانی که در طبقه بودند به سمتم برگشت .برخی روی مبل ها و صندلی های سفید رنگی نشسته بودند و صحبت می کردند برخی دیگر سرپا بودند و جدل می کردند، با این حال همه شان متوجه من شدند.
کارا به آرامی خندید :
- هي .. این شیشه ها جادویی آن، هیچ وقت نمی شکنن نگران نباش!
اوہ خب برای تویی که همین الانش هم مرده هستی راحت است ! فرشته مرگ احمق...
البته این را توی صورتش نگفتم چرا که فکر نمی کردم واکنش خوبی نشان بدهد. چندین نفس عمق کشیدم و در مقابل نگاه خیره جمعیتی که بیرون از آسانسور به من نگاه می کردند، پایم را روی شیشه گذاشتم .
همین که هر دو پایم را روی شیشه گذاشتم و درهای آسانسور پشت سرم بسته شدند، جمعیت با خنده سوت کشیدند و دست زدند. حرارت گونه هایم را حس می کردم و دلم می خواست توی زمین آب شوم !
مردی از میان جمعیت به سمت من و کارا آمد.
او نیز مانند کارا لباس های چرم و جنجگویانه پوشیده بود که بازوهایش را در دید می گذاشت . تمام دست چپش با تتوی اژدها پوشیده شده بود و چهره اش به آسیایی ها می خورد ...
نکته عجیبی که در آن لحظه متوجه شدم این بود که همه آن ها چشم هایشان آبی بود ، حتی مرد آسیایی که به ما نزدیک می شد ...
ناخود آگاه فکرم به سمت چشم های سیاه عزرائیل رفت که به نظر می آمد حتی از تاریکی شب هم تاریک تر باشند .
- پس این همون دختره ست .
با صدای مرد، رشته افکارم پاره شد و به او نگاه کردم . قد متوسط و هیکلی تنومند داشت . چهره استخوانی و ابروی شکسته اش باعث می شد تا چهره خشنی داشته باشد ولی لبخند نرمش مانع می شد .
کارا پاسخ داد :
- اسمش مردیثه .
به آرامی گفتم :
- انگار همه می دونستن من دارم میام.
- البته . رئیس به آلارم آبی زده بود !
رو به مرد پرسیدم :
- آلارم آبی چیه؟
- به اخطاره . موقعی که به جادوگر یا یه موجود ماوراء الطبیعی قرار بود بیاد به صدا در میومد .
کارا ادامه داد :
- البته الان قرن هاست هیچ آلارم آبی ای نبوده ...
مغزم پر از سوال شد . یک جادوگر یا یک موجود ماوراء الطبیعی؟؟!
نتوانستم در مقابل پرسیدن مقاومت کنم :
- جادو گرا وجود دارن؟!
مرد به من خیره ماند . نگاه آبی سردش زننده بود اما هنوز هم لبخند کمرنگی روی لب داشت:

- یه زمانی دنیا خیلی جالب تر بود دختر کوچولو . ولی الان به انسان ها تعلق داره ... موجودات خاصی مثل تو خیلی کمیاب شدند...
 
  • پیشنهادات
  • وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا