ادل _ نبایدم بدونی ، تو واقعا قاتی کردی ، بیا بریم پیش عمو کاسپین ، باید بفهمی چه بلایی داره سرت میاد.
الکا _ فکر کنم این شاهزاده دروغین بیشتر میتونه کمکمون کنه ، اون از همه چیز خبر داره.
ادل نگران دستش را گرفت:
ادل _ الکا داری منو میترسونی ، بیا بریم اینجا برای منو تو امن نیست.
الکا بلند شد که نگاه ادل به نشان اژدهای روی بازویش افتاد ، متعجب لب زد:
ادل _ این چیه الکا ؟
الکا رد نگاهش را دنبال کرد ، نشان را تازه دید ، چشمان گرد شده اش را به ادل دوخت و گفت:
الکا _ نمیدونم ! این از کجا اومد.
ادل دستی به نشان کشید:
ادل _ خیلی قشنگه ، انگار واقعا تو یه سواری ! سرنوشتت اینه.
در باز و کاسپین سراسیمه وارد شد ، با دیدن الکا در آن لباس اشک در چشمانش جمع شد اما باز هم از عصبانیتش کم نکرد ، به سمت الکا رفت و سیلی محکمی به صورتش کوبید ، الکا با ترس به عقب پرت شد ، صدای ترسناک تسکا بلند شد ، با فریاد خشمگین به سمت کاسپین حمله کرد و یقه اش را گرفت:
تسکا _ به چه جراتی زدی توی گوشش ؟ نمیدونی اون دختر کیه ؟ تو حتی حق نداشتی بهش دست بزنی.
کاسپین _ اون دخترمه ، حق دارم هرکاری باهاش بکنم.
تسکا غرید و کاسپین را کوبید به کمد گوشه اتاق ، الکا دوید و بازوی تسکا را گرفت:
الکا _ چیکار داری میکنی اون پدر منه ، بهش دست نزن.
تسکا آرام شد و سر جایش ایستاد ، دلش نمیخواست حتی یک خراش کوچک هم روی تن و بدن الکا بیفتد ، کاسپین با خشم بلند شد و دست الکا را گرفت ،بدون هیچ حرفی به سمت خانه اش براه افتاد ، ادل هم وقتی دید الکا در امنیت است به سمت خانه اش براه افتاد ، الکا را وارد خانه کرد و در را هم محکم بست ، انقدر از دست الکا رنجیده و ناراحت بود که دیگر نمیخواست حرف بزند ، الکا خودش به حرف آمد ، دستش را نشان داد و گفت:
الکا _ چرا پدر ؟ چرا از من مخفی کردین ؟
کاسپین که تمام شب را نخوابیده بود با سردردی نشست روی صندلی ، نگرانی برای الکا که تنها دارایی اش در تمام دنیا بود داشت او را از پای در میاورد.
کاسپین _ برای اینکه نجاتت بدم ، تو خبر نداری سوار بودن ممنوعه و حکمش اعدامه ؟ خیلی وقته که سواری وجود نداره همشونو کشتن ، من نمیتونم بشینمو ببینم که تنها دخترم هم کشته بشه.
الکا _ این مربوط به من میشد پدر ، تو حق نداشتی جای من تصمیم بگیری.
کاسپین دخترش را در آغـ*ـوش گرفت تا چشمان پر از اشکش را نبیند ، بـ..وسـ..ـه ای روی سرش نشاند.
کاسپین _ من نجاتت میدم الکا ، نمیذارم به دست پادشاه بیفتی ، کاری میکنم که دوباره برگردیم به زندگی عادی که سالهای پیش با مادرت داشتیم.
الکا عصبی خودش را از آغـ*ـوش گرم پدرش خارج کرد ، کمی عقب رفت و گفت:
الکا _ اما من نمیخوام ، من میخوام اژدهامو پیدا کنم و بشم یه سوار ، من اونو با جون و دل قبول میکنم.
جلوی چشمان شوک زده پدرش به سمت در رفت ، در را باز کرد و آخرین تیرش را هم به سمت قلب پدرش شلیک کرد:
الکا _ اسم من الکا نیست ، از این به بعد من ارورا هستم ، سوار اژدها.
سپس خارج شد و در را محکم کوبید ، زانوان کاسپین خم شد و روی زمین نشست ، الکا هم همانند کلارا همسر عزیزش لجباز و یک دنده بود ، همیشه هم بدنبال ماجراجویی و موضوعات تازه بود ، این عادات به الکا هم منتقل شده بود ، چشمانش را بست ، قطره اشک لجبازی روی گونه مردانه اش نشست ،دیگر نمیتوانست با توانایی های الکا بجنگد ، باید قبول میکرد ، دیگر الکایش را باید با یک اژدها قبول میکرد !
***
تسکا ظرف میوه روی میز را محکم پس زد ، ظرف با صدای بدی شکست و میوه های خوشمزه تماما روی زمین پخش شدند ، نفس نفس زنان دستش را روی میز گذاشت و خطاب به سربازش گفت:
تسکا _ اون نباید دست روش بلند میکرد ، نباید.
سرباز _ اون با یه سیلی نمیمیره نترسین ، در ضمن اون دخترو تحویل پدرش دادین ، چطوری میخواین نقشه اتون رو عملی کنین ؟
تسکا _ حرفام تاثیر زیادی داشت ، برمیگرده.
سرباز ناباور چشمانش را در حلقه چرخاند که متوجه ایستادن الکا در درگاه دروازه عمارت شد ، متعجب از حرفهای تسکا چشمانش را دوسه بار باز و بسته کرد ، وقتی مطمئن شد به سمتش دوید.
الکا _ بهم بگو کجا میتونم پیداش کنم ؟
تسکا همانطور که به میز تکیه داده بود گفت:
تسکا _ بهت کمک میکنم.
الکا _ چرا کمک میکنی ؟ اصلا چرا منو تحویل پادشاه نمیدی ؟ اون پول زیادی بابت این کار بهت میده.
تسکا _ من طرف تو ام.
الکا که بحث را بی هدف میدید فقط افزود:
الکا _ تو منو نمیشناسی.
تسکا نزدیک شد ، کنار صورت زیبا و کودکانه اش ایستاد ، او نسبت به تسکا بی اندازه بی تجربه بود ، روزها و وقایع ترسناکی انتظارش را میکشید وقایعی که زندگیش را به کل تغییر میداد.
تسکا _ من میشناسمت ، تو یه سواری درست مثل من !
سپس قفسه سـ*ـینه اش را کمی برهنه کرد ، الکا متعجب به نشان اژدهای قدرتمند خیره شد ، نشان قدیمی اما پر از خاطره بود , دوباره گذشته همانند خوره به جان تسکا افتاد ، صدای برادر کوچکش در گوشهایش زنگ میزد !
الکا _ پس تو هم مثل منی ، اسمت چیه ؟
تسکا _ انور ( onur).
الکا لبخندی زد ، تسکا به یکی از سربازانش اشاره کرد ، او الکا را تا اتاقش راهنمایی میکرد ، دستان تسکا مشت شد و به میز چوبی بزرگ دوازده نفری تکیه داد ، سرش را پایین برد ، دلش نمیخواست به گذشته برود اما دیدن و حس کردن وجود الکا او را اتوماتیک به گذشته ها میبرد صدای سرباز روی افکارش خش انداخت:
سرباز _ اسمتو غلط گفتی.
تسکا _ این اسم واقعی منه ، تسکا فقط یه لقبه ، لقبی که منو از گذشته هام دور میکنه.
سرباز _ چرا از گذشته ات فرار میکنی ؟
تسکا بی جواب به سمت اتاقش براه افتاد ، دلش نمیخواست بیشتر از آن به گذشته اش نزدیک شود او تمام آن اتفاقات سنگین را فراموش کرده و گودال عمیقی را برای آنها ساخته بود.
***
جادوگران و ساحره های بزرگ و قدرتمند شاه ادمونت ردیف و با احترام ایستاده بودند ، متنظر دستوری از طرف شاه ، اما تمام فکر و ذکر شاه پیش پسرش بود که جسمش در کنارش بود و اما افکارش خیلی دورتر سیر میکردند ، اهمی کرد که مارتین تکانی خورد ، دستی به صورتش کشید و به صدای شاه ادمونت گوش فرا داد:
شاه ادمونت _ جادوگر روشنایی ، حرف بزن.
جادوگر روشنایی که پیرمرد روشنفکری بود کمی تکان خورد و سپس گفت:
جادوگر روشنایی _ اعلاحضرت همانطور که دستور دادید تمام مرزهای ما مجهز به قدرت من و زیر دستانم هستند ، روشنایی باعث میشه کسی جرات نکنه به ما حمله کنه ، تمام خائنین رو درجا میسوزونه.
شاه سری به معنای درست است تکان داد و سپس از جادوگران دیگر سوالاتی پرسید ، او انتظار داشت مارتین نهایت استفاده را از این جلسات ارزشمندببرد ، اما متاسفانه مارتین اصلا علاقه ای به چنین موضوعات نداشت ، دلش میخواست بفهمد چه بلایی قرار است سر تنها دوستش بیاید ! بعد از جلسه به سمت خروجی براه افتاد که شاه با صدای نرمی فرزندش را صدا زد ، مارتین ناچار به کنار پادشاه رفت و گوش فرا داد:
شاه ادمونت _ خیلی نا آروم و مضطربی ، چرا مارتین ؟
مارتین آب دهانش را قورت داد ، نمیخواست به اشتباه هم که شده چیزی در مورد الکا بگوید.
مارتین _ چیزی نشده پدر ، فقط کمی حوصله ام سر رفته.
شاه ادمونت باور نکرد اما دستش را روی شانه پسرش نهاد و ادامه داد.
_ یادت باشه یه شاهزاده با مردم معمولی خیلی فرق داره ، تو باید همه چیو یاد بگیری ، میبینم که اصلا حواست به کارای من نیست.
مارتین _ ببخشید قول میدم ادامه اش ندم.
سپس اجازه گرفت و به سمت اتاقش براه افتاد ، نمیدانست چرا علاقه ای به مسائل کشوری ندارد ، این موضوع هم خودش و هم شاه و ملکه را نگران کرده بود ، به سمت خانه کاسپین رفت ، در خانه اش باز و اطراف کاملا بهم ریخته بود ، نگاهی به گایوس که گوشه ای ایستاده بود کرد ، گایوس به نشان احترام سرش را کمی خم کرد ، آن شاهزاده بی تجربه را همانند فرزند خودش دوست داشت ، مارتین جوانی بود با چشمان عسلی و پوست سفید ، قد متوسط واندام نسبتا لاغر ، به سمت خانه دوید و گفت:
مارتین _ چه اتفاقی افتاده گایوس ؟
گایوس _ الکا رفته ، اون یکیو پیدا کرده که بهش کمک میکنه سوار واقعی بشه ، کاسپین دیوونه شده.
مارتین به سمت خانه رفت و واردش شد ، همه جا بهم ریخته و کثیف شده بود ، گویا کسی عصبی آنجا را بهم ریخته ، کاسپین گوشه ای نشسته و سرش رابا یک دستش گرفته بود ، کنارش زانو زد.
مارتین _ آقای کاسپین.
کاسپین تازه به خودش آمد ، به سرعت برخاست و تعظیم کوچکی کرد ، بدنش میلرزید و کنترلی روی حرکاتش نداشت.
کاسپین _ اعلاحضرت ، متاسفم شمارو ندیدم.
الکا _ فکر کنم این شاهزاده دروغین بیشتر میتونه کمکمون کنه ، اون از همه چیز خبر داره.
ادل نگران دستش را گرفت:
ادل _ الکا داری منو میترسونی ، بیا بریم اینجا برای منو تو امن نیست.
الکا بلند شد که نگاه ادل به نشان اژدهای روی بازویش افتاد ، متعجب لب زد:
ادل _ این چیه الکا ؟
الکا رد نگاهش را دنبال کرد ، نشان را تازه دید ، چشمان گرد شده اش را به ادل دوخت و گفت:
الکا _ نمیدونم ! این از کجا اومد.
ادل دستی به نشان کشید:
ادل _ خیلی قشنگه ، انگار واقعا تو یه سواری ! سرنوشتت اینه.
در باز و کاسپین سراسیمه وارد شد ، با دیدن الکا در آن لباس اشک در چشمانش جمع شد اما باز هم از عصبانیتش کم نکرد ، به سمت الکا رفت و سیلی محکمی به صورتش کوبید ، الکا با ترس به عقب پرت شد ، صدای ترسناک تسکا بلند شد ، با فریاد خشمگین به سمت کاسپین حمله کرد و یقه اش را گرفت:
تسکا _ به چه جراتی زدی توی گوشش ؟ نمیدونی اون دختر کیه ؟ تو حتی حق نداشتی بهش دست بزنی.
کاسپین _ اون دخترمه ، حق دارم هرکاری باهاش بکنم.
تسکا غرید و کاسپین را کوبید به کمد گوشه اتاق ، الکا دوید و بازوی تسکا را گرفت:
الکا _ چیکار داری میکنی اون پدر منه ، بهش دست نزن.
تسکا آرام شد و سر جایش ایستاد ، دلش نمیخواست حتی یک خراش کوچک هم روی تن و بدن الکا بیفتد ، کاسپین با خشم بلند شد و دست الکا را گرفت ،بدون هیچ حرفی به سمت خانه اش براه افتاد ، ادل هم وقتی دید الکا در امنیت است به سمت خانه اش براه افتاد ، الکا را وارد خانه کرد و در را هم محکم بست ، انقدر از دست الکا رنجیده و ناراحت بود که دیگر نمیخواست حرف بزند ، الکا خودش به حرف آمد ، دستش را نشان داد و گفت:
الکا _ چرا پدر ؟ چرا از من مخفی کردین ؟
کاسپین که تمام شب را نخوابیده بود با سردردی نشست روی صندلی ، نگرانی برای الکا که تنها دارایی اش در تمام دنیا بود داشت او را از پای در میاورد.
کاسپین _ برای اینکه نجاتت بدم ، تو خبر نداری سوار بودن ممنوعه و حکمش اعدامه ؟ خیلی وقته که سواری وجود نداره همشونو کشتن ، من نمیتونم بشینمو ببینم که تنها دخترم هم کشته بشه.
الکا _ این مربوط به من میشد پدر ، تو حق نداشتی جای من تصمیم بگیری.
کاسپین دخترش را در آغـ*ـوش گرفت تا چشمان پر از اشکش را نبیند ، بـ..وسـ..ـه ای روی سرش نشاند.
کاسپین _ من نجاتت میدم الکا ، نمیذارم به دست پادشاه بیفتی ، کاری میکنم که دوباره برگردیم به زندگی عادی که سالهای پیش با مادرت داشتیم.
الکا عصبی خودش را از آغـ*ـوش گرم پدرش خارج کرد ، کمی عقب رفت و گفت:
الکا _ اما من نمیخوام ، من میخوام اژدهامو پیدا کنم و بشم یه سوار ، من اونو با جون و دل قبول میکنم.
جلوی چشمان شوک زده پدرش به سمت در رفت ، در را باز کرد و آخرین تیرش را هم به سمت قلب پدرش شلیک کرد:
الکا _ اسم من الکا نیست ، از این به بعد من ارورا هستم ، سوار اژدها.
سپس خارج شد و در را محکم کوبید ، زانوان کاسپین خم شد و روی زمین نشست ، الکا هم همانند کلارا همسر عزیزش لجباز و یک دنده بود ، همیشه هم بدنبال ماجراجویی و موضوعات تازه بود ، این عادات به الکا هم منتقل شده بود ، چشمانش را بست ، قطره اشک لجبازی روی گونه مردانه اش نشست ،دیگر نمیتوانست با توانایی های الکا بجنگد ، باید قبول میکرد ، دیگر الکایش را باید با یک اژدها قبول میکرد !
***
تسکا ظرف میوه روی میز را محکم پس زد ، ظرف با صدای بدی شکست و میوه های خوشمزه تماما روی زمین پخش شدند ، نفس نفس زنان دستش را روی میز گذاشت و خطاب به سربازش گفت:
تسکا _ اون نباید دست روش بلند میکرد ، نباید.
سرباز _ اون با یه سیلی نمیمیره نترسین ، در ضمن اون دخترو تحویل پدرش دادین ، چطوری میخواین نقشه اتون رو عملی کنین ؟
تسکا _ حرفام تاثیر زیادی داشت ، برمیگرده.
سرباز ناباور چشمانش را در حلقه چرخاند که متوجه ایستادن الکا در درگاه دروازه عمارت شد ، متعجب از حرفهای تسکا چشمانش را دوسه بار باز و بسته کرد ، وقتی مطمئن شد به سمتش دوید.
الکا _ بهم بگو کجا میتونم پیداش کنم ؟
تسکا همانطور که به میز تکیه داده بود گفت:
تسکا _ بهت کمک میکنم.
الکا _ چرا کمک میکنی ؟ اصلا چرا منو تحویل پادشاه نمیدی ؟ اون پول زیادی بابت این کار بهت میده.
تسکا _ من طرف تو ام.
الکا که بحث را بی هدف میدید فقط افزود:
الکا _ تو منو نمیشناسی.
تسکا نزدیک شد ، کنار صورت زیبا و کودکانه اش ایستاد ، او نسبت به تسکا بی اندازه بی تجربه بود ، روزها و وقایع ترسناکی انتظارش را میکشید وقایعی که زندگیش را به کل تغییر میداد.
تسکا _ من میشناسمت ، تو یه سواری درست مثل من !
سپس قفسه سـ*ـینه اش را کمی برهنه کرد ، الکا متعجب به نشان اژدهای قدرتمند خیره شد ، نشان قدیمی اما پر از خاطره بود , دوباره گذشته همانند خوره به جان تسکا افتاد ، صدای برادر کوچکش در گوشهایش زنگ میزد !
الکا _ پس تو هم مثل منی ، اسمت چیه ؟
تسکا _ انور ( onur).
الکا لبخندی زد ، تسکا به یکی از سربازانش اشاره کرد ، او الکا را تا اتاقش راهنمایی میکرد ، دستان تسکا مشت شد و به میز چوبی بزرگ دوازده نفری تکیه داد ، سرش را پایین برد ، دلش نمیخواست به گذشته برود اما دیدن و حس کردن وجود الکا او را اتوماتیک به گذشته ها میبرد صدای سرباز روی افکارش خش انداخت:
سرباز _ اسمتو غلط گفتی.
تسکا _ این اسم واقعی منه ، تسکا فقط یه لقبه ، لقبی که منو از گذشته هام دور میکنه.
سرباز _ چرا از گذشته ات فرار میکنی ؟
تسکا بی جواب به سمت اتاقش براه افتاد ، دلش نمیخواست بیشتر از آن به گذشته اش نزدیک شود او تمام آن اتفاقات سنگین را فراموش کرده و گودال عمیقی را برای آنها ساخته بود.
***
جادوگران و ساحره های بزرگ و قدرتمند شاه ادمونت ردیف و با احترام ایستاده بودند ، متنظر دستوری از طرف شاه ، اما تمام فکر و ذکر شاه پیش پسرش بود که جسمش در کنارش بود و اما افکارش خیلی دورتر سیر میکردند ، اهمی کرد که مارتین تکانی خورد ، دستی به صورتش کشید و به صدای شاه ادمونت گوش فرا داد:
شاه ادمونت _ جادوگر روشنایی ، حرف بزن.
جادوگر روشنایی که پیرمرد روشنفکری بود کمی تکان خورد و سپس گفت:
جادوگر روشنایی _ اعلاحضرت همانطور که دستور دادید تمام مرزهای ما مجهز به قدرت من و زیر دستانم هستند ، روشنایی باعث میشه کسی جرات نکنه به ما حمله کنه ، تمام خائنین رو درجا میسوزونه.
شاه سری به معنای درست است تکان داد و سپس از جادوگران دیگر سوالاتی پرسید ، او انتظار داشت مارتین نهایت استفاده را از این جلسات ارزشمندببرد ، اما متاسفانه مارتین اصلا علاقه ای به چنین موضوعات نداشت ، دلش میخواست بفهمد چه بلایی قرار است سر تنها دوستش بیاید ! بعد از جلسه به سمت خروجی براه افتاد که شاه با صدای نرمی فرزندش را صدا زد ، مارتین ناچار به کنار پادشاه رفت و گوش فرا داد:
شاه ادمونت _ خیلی نا آروم و مضطربی ، چرا مارتین ؟
مارتین آب دهانش را قورت داد ، نمیخواست به اشتباه هم که شده چیزی در مورد الکا بگوید.
مارتین _ چیزی نشده پدر ، فقط کمی حوصله ام سر رفته.
شاه ادمونت باور نکرد اما دستش را روی شانه پسرش نهاد و ادامه داد.
_ یادت باشه یه شاهزاده با مردم معمولی خیلی فرق داره ، تو باید همه چیو یاد بگیری ، میبینم که اصلا حواست به کارای من نیست.
مارتین _ ببخشید قول میدم ادامه اش ندم.
سپس اجازه گرفت و به سمت اتاقش براه افتاد ، نمیدانست چرا علاقه ای به مسائل کشوری ندارد ، این موضوع هم خودش و هم شاه و ملکه را نگران کرده بود ، به سمت خانه کاسپین رفت ، در خانه اش باز و اطراف کاملا بهم ریخته بود ، نگاهی به گایوس که گوشه ای ایستاده بود کرد ، گایوس به نشان احترام سرش را کمی خم کرد ، آن شاهزاده بی تجربه را همانند فرزند خودش دوست داشت ، مارتین جوانی بود با چشمان عسلی و پوست سفید ، قد متوسط واندام نسبتا لاغر ، به سمت خانه دوید و گفت:
مارتین _ چه اتفاقی افتاده گایوس ؟
گایوس _ الکا رفته ، اون یکیو پیدا کرده که بهش کمک میکنه سوار واقعی بشه ، کاسپین دیوونه شده.
مارتین به سمت خانه رفت و واردش شد ، همه جا بهم ریخته و کثیف شده بود ، گویا کسی عصبی آنجا را بهم ریخته ، کاسپین گوشه ای نشسته و سرش رابا یک دستش گرفته بود ، کنارش زانو زد.
مارتین _ آقای کاسپین.
کاسپین تازه به خودش آمد ، به سرعت برخاست و تعظیم کوچکی کرد ، بدنش میلرزید و کنترلی روی حرکاتش نداشت.
کاسپین _ اعلاحضرت ، متاسفم شمارو ندیدم.