رمان شب سرد چشمانت | mahla.mp(مهلا محمدی پور)کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

Mahla.mp

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2019/04/10
ارسالی ها
445
امتیاز واکنش
7,603
امتیاز
584
محل سکونت
باغ گیلاس:)
نام رمان: شبِ سردِ چشمانت
نویسنده: mahla.mp (مهلا محمدی پور) کاربرانجمن نگاه دانلود
ناظر: @میم پناه
ژانر: معمایی، عاشقانه
خلاصه: مردی طوفانی که دستان نفرت از یقه‌ی او رها نمیشود
نفرتی که دوازده سال در قلبش ریشه دوانده و مردِ چشم سیاه داستان ما را از برادر بزرگش متنفر کرده
اما با وارد شدن آرامش، راز سر به مهر خاندان دیان برملا میشود و دستانِ آن‌هاست که از نگه داشتن نقاب خسته میشود
و در آخر چه کسی طلسم بی‌مهری را بر این خاندانِ همیشه مرموز گذاشته؟!
چه کسی این‌گونه زهر به جانِ طوفان دیان زده که طناب نفرت، از قلبِ او خیال رها شدن ندارد؟!
و چه کسی آهِ دل سوخته‌ی آن‌ها را پاسخگوست؟!

f0uv_شب_سرد_چشمانت2.jpg
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • *PArlA

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/03/30
    ارسالی ها
    5,097
    امتیاز واکنش
    51,479
    امتیاز
    1,281
    سن
    30
    محل سکونت
    Sis nation
    به‌نام‌خدا

    275074_263419_231444_bcy_nax_danlud.jpg


    نویسنده‌ی گرامی! ضمن خوشامدگویی به شما، سپاس از اعتماد و انتشار اثر خود در انجمن وزین نگاه دانلود.

    خواهشمند است قبل از آغاز به کار نگارش، قوانین زیر را بادقت مطالعه نمایید:

    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    دقت به این نکات و رعایت تمامی این موارد الزامی است؛ چراکه علاوه بر حفظ نظم و انسجام انجمن، تمامی ابهامات شما از قبیل:
    چگونگی داشتن جلد؛
    به نقد گذاشتن
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    ؛
    تگ گرفتن؛
    ویرایش؛
    پایان کار و سایر مسائل مربوط به
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    رفع خواهد شد. بااین‌حال می‌توانید پرسش‌ها، درخواست‌ها و مشکلات خود را در
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    عنوان نمایید.

    پیروز و برقرار باشید.
    «گروه کتاب نگاه دانلود»
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Mahla.mp

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/04/10
    ارسالی ها
    445
    امتیاز واکنش
    7,603
    امتیاز
    584
    محل سکونت
    باغ گیلاس:)
    سلام دوستان؛ به علت مشکلاتی که رمان داشت، جزییات رمان رو تغییر دادم اما، ایده همونه و کلیت داستان تغییری نکرده.
    به نام خدا

    مقدمه:‌
    مـنِ تـب دار
    خـواهـانِ سـوز و سـرمـای چـشـمـانـی هـسـتـم کـه پـرسـه زدن در آسـمـانِ سـیـاه و بـی انـتـهـایـش مـانـعـی شـد در بـرابـرِ زبـانـه کـشـیـدن آتـش و حـرارتِ قـلـبـم و آن چـشـمـانِ سـوزنـاکِ همرنگِ روزگارم؛
    قـلـبِ آتـش کـشـیـده‌ام را بـه نـامِ خـود زد
    چـشـمـانـی کـه تـمـامـم بـر تـمـامـش قـسـم مـیـخـورد...!

    #شب_سرد_چشمانت
    #mahla_mp


    پارت۱
    با رضایت نگاهی به خود در آینه انداختم و لبخندِ جاری از غرور را روی لبانم مهمان کردم.
    دستی به ماکسیِ دکلته‌ی نقره‌ای رنگم که عجیب میدرخشید و کنار آن از ران پا تا انتها چاک داشت و هنگام راه رفتن یک پایم را به نمایش میگذاشت؛ کشیدم.
    عطرِ گودگرل مشکی را در دستانم که ناخن‌های آن به رنگ مشکی مزین داده شده بود و انگشت دومی به رنگ نقره‌ای، گرفتم و به گردن و مچ دستانم پاشیدم.
    از رایحه‌ی خوشی که در اطرافم پیچید لبخندم را عمق دادم، عطر در سرجایش جای گرفت و نگاهِ آخر را به خودم در آینه حواله کردم.
    لبانِ سرخم به پوزخندی باز شدند. چشمانِ براقم حتی با آن آرایش نقره‌ای مشکیِ ماهرانه هم باز به غم آغشته بودند و چیزی از رنجشان کم نکرده بود!
    دو ضربه‌ی کوتاه به در خورد و باعث شد از چهره‌ی دختری که لبخندش درد میکرد؛ چشم بردارم و به در بدوزم که باز شد و قامتِ طاها در آستانه‌ی چهارچوب در پدیدار.
    با تحسین سرتاپایم را برانداز کرد و در آخر روی صورتم قفل شد.
    گامی به جلو گذاشت و با محبت لبخندش را تقدیمم کرد.
    _ بانو امشب رو میخواین به کشتارگاه تبدیل کنین؟!
    تک خنده‌ای زدم و حین جلو رفتن دستی به موهای خرماییِ عریانم که در یک طرفِ شانه‌ام جمع شده بودند؛ کشیدم.
    _ از دست شما هم باید فکر کنم امشب باید جنازه‌های دخترا رو از پشت سرت جمع کنیم.
    با سرخوشی قهقهه‌ای زد، لپم را بینِ دو انگشت وسطی و سبابه‌اش گرفت و آن را کشید.
    _ شیطون خانوم!
    کراواتِ مشکی رنگش را که رنگش با کت و شلوارِ رسمیش ست شده بود؛ مرتب کردم و از استشمام عطر تلخش لبخندی زدم.
    _ رو نکرده بودی‌ها از این ادکلن‌هات؛ واقعا قصد داری ما رو بکشی؟!
    نگاهم بالا کشیده شد و در آن نگاه قهوه‌ای رنگش نشست که ردی از خنده در آن پیدا بود.
    _ پولو.
    یک‌تای ابرویم بالا رفت و با شیطنت گفتم:
    _ یادم باشه در آینده اگه خواستم برای شخص خاصی کادو بخرم، این ادکلن رو انتخاب کنم.
    همراه با خنده‌ی شادمانه‌اش موهایم را بهم ریخت و صدای معترضم را درآورد.
    _ طاها، خیلی بیشعوری! موهام رو یک ساعته دارم اتو میکشم‌ها.
    برای حفظ جانش به سرعت از اتاق بیرون زد و با آن خنده‌ی روی لبم نفسم را کلافه به بیرون فوت کردم.
    جلوی آینه ایستادم، موهایم را شانه‌ای کشیدم و با آن کفش‌های جلوبازِ مشکیِ ده سانتی از اتاق بیرون رفتم.
    صدای کرکننده‌ی موزیک اخم‌هایم را درهم برد و سعی کردم با آن صدای بلند که گوش فلک را هم کر میکرد؛ کنار بیایم.
    سرانگشتانم را روی نرده‌ی چوبیِ مشکی رنگ گذاشتم، دستِ دیگریم را بند لباسم کردم و کمی آن را بالا کشیدم که ساقِ پای سفید رنگم را به نمایش گذاشت.
    چندین نگاهِ تیزبین سمتم چرخید؛ به آن باور رسیده بودم که لبخندم در حصار لبان سرخم به سر میبرد.
    به سمت بار میرفتم که طنین هم همراهم شد و نیشگونی از بازوی برهنه‌ام گرفت.
    _ هی عوضی! چه چیزی شدی‌ها، پسرها تا دیدنت ماتشون برد.
    نیشخندی زدم، جلوی بار ایستادم و همان موقع جامِ شرابم جلوی رویم قرار گرفت.
    _ خودت چی؟! تو که داف‌تر از من شدی.
    لبم را به جام زدم و با چشم به خودش که ماکسی مشکی رنگی به تن داشت و آستین‌هایش با سلیقه‌ی خوشی دوخته شده بود؛ اشاره زدم.
    خنده‌اش با صدا شد و کمی سرش را این ور و آن ور کرد.
    _ موهام چی؟! خوب شده؟!
    با دقت به موهای فر شده‌ی مشکی رنگش نگاه کردم که آن‌ها را دمِ اسبی بسته و از کنار گوش‌هایش دوتار موی فر شده را رها کرده بود و با آن آرایش ملایم نشسته در صورتش دلِ پسرها را که هیچ، میتوانست هوش از سر دخترها هم بپراند!
    با رضایت سری تکان دادم و چشمکی به رویش زدم.
    _ عالی شدی، اگه پسر بودم خودم میگرفتمت.
    او هم مشروبی برداشت و شانه به شانه‌ام هم قدمم شد.
    _ پسر نیستی؛ میتونی که بشی.
    با جامِ در دستم چپ چپ نگاهش کردم و او خنده‌ی مسـ*ـتانه‌ای سر داد.
     
    آخرین ویرایش:

    Mahla.mp

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/04/10
    ارسالی ها
    445
    امتیاز واکنش
    7,603
    امتیاز
    584
    محل سکونت
    باغ گیلاس:)
    پارت۲
    نگاهم روی جمعیت نسبتا شلوغ چرخید و در دل پوزخندی زدم.
    هیچ وقت در خانه کسی نفهمید فارغ‌التحصیل شده‌ام و آرزوی یک تشویق از سوی پدر برای نمراتِ بیستم در دلم ماند؛ اما این پولدارها برای فارغ‌التحصیلیِ بچه‌هایشان نه تنها خودشان خبردار میشدند، بلکه تمام فک و فامیل و آشناها را هم خبر میکردند و برای دخترکشان جشن میگرفتند!
    روی مبلِ تک نفره‌ای نشستم و طنین به سمتی رفت.
    نگاهم به سوی طاها حرکت کرد که در حضور دو تا از دوستانش در کاناپه‌ی سه نفره، کنارِ دسته‌ی مبل نشسته بود و مدام پایش را که روی پای دیگرش انداخته بود؛ تکان میداد و زیرچشمی مرا میپایید.
    منِ غریبه به عنوان بازیگر در نقش همسر طاها اینجا چه میکردم؟! در جشن فارغ‌التحصیلی خواهرکش شرکت کرده بودم و مینوشیدم؟! آن هم طاهایی که همه جوره در بین خانواده تاکید کرده بود به هیچ عنوان نباید کسی از عقد من و آرامش خبردار شود؟!
    ناگهان با صدای بمی از جا پریدم، با تعجب به سمتِ راست چرخیدم و با اخم‌هایی درهم به چهره‌ی مردانه‌ی او که با ته‌ریشِ کم‌پشتی جذابتر شده بود؛ نگاه دوختم.
    _ بفرمایید؟!
    به مبل تک نفره‌ی کنارم که درست به مبل من چسبیده بود اشاره زد و با تمام متانتش پرسید:
    _ اجازه هست؟!
    سری به نشانه‌ی موافقت تکان دادم و بدون آن که نگاهش کنم؛ خشک جواب دادم:
    _ بله، برای نشستن لازم به اجازه‌ی من نیست.
    آهسته روی مبل جای گرفت، تکیه‌اش را بینِ دسته‌ی مبل و تکیه‌گاهِ آن زد و پا روی پا انداخت.
    _ تا حالا ندیده بودمتون بانو.
    خم شدم، جام را روی میزِ جلویی گذاشتم. نگاهِ تیزبینش با دستم همراه شد و تا دستم در دست دیگریم قفل شد نگاهش منتظر روی صورتم نشست.
    _ مگه شما باید همه رو ببینید جناب؟!
    نگاهم در صورتِ متعجب او چرخی خورد، لبخندِ فروخفته‌ای زد و سعی کرد به همان قالبِ مسلط خود برگردد.
    _ اوه نه، منظورم اینه از دوستانِ طناز جان هستید؟!
    در دل "خدا نکنه"ای گفتم و لبخندِ سردم را روی صورتِ سفت و سختم حفظ کردم.
    _ بله.
    "آهان"ای گفت و چقدر دلم میخواست خفه شود و گورش را از کنارم با آن عطر تند و حال بهم‌زنش گم کند!
    _ طناز همچین دوستای خوشگلی داره و رو نمیکنه پس، شاید هم میترسه همه از کنارش برن و به سمتِ دوستای خوشگلش جذب بشن.
    خودش به شوخیِ مسخره‌اش بلند خندید و من تنها لبخندِ بی‌حوصله‌ای زدم.
    _ خیلی دوست دارم افتخار بدین برای آشنایی بیشتر.
    لبخند از روی لبانم پر کشید و چشمانِ ریز شده‌ام او را در نظر گرفتند.
    _ من قصدم جدیه خانوم، اگه اجازه بدین..
    حرفش را بریدم و صدای خشنم بلند شد:
    _ برای چه چیزی قصدتون جدیه؟! برای شکستنِ دل قصدتون جدیه؟! این که اشک در بیارید و با همون قصد جدی مشغول تماشای غرورِ خوردشده بشید؟! میشه واضح بگید قصدتون برای کدوم از این موارد جدیه؟!
    یکه خورد، با حرص بلند شدم و لباسم را با دستم گرفتم.
    به سمتی رفتم و با نفس‌های پی در پی تلاش کردم نفسم را به حالت عادی برگردانم.
    خاطرات داشت نقابِ روی صورتم را نابود میکرد و مرا به سوی مرگ تدریجی میفرستاد که صدای طاهایم را در کنارِ گوشم از پشت سر شنیدم:
    _ آهای چشم خوشگله، شماره بدم پاره کنی؟!
     
    آخرین ویرایش:

    Mahla.mp

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/04/10
    ارسالی ها
    445
    امتیاز واکنش
    7,603
    امتیاز
    584
    محل سکونت
    باغ گیلاس:)
    پارت۳
    با لبخند روی پاشنه‌ی پا چرخیدم و نگاه به نگاهِ درخشانِ او که اندوهِ کهنه‌ی خانه کرده در نگاهش دل را تکه تکه میکرد؛ دوختم.
    _ مزه نریزا.
    دستم را بی حرف به سمتِ جمعیتی که مشغول رقـ*ـص و پایکوبی بودن کشید، دستش را پشت کمرم گذاشت و با تعجب دستانم را پشت گردنش حلقه کردم و لب زدم:
    _ حداقل اجازه بگیر.
    حینی که همراه با آهنگ ملایمِ در پخش خودمان را با ریتم تکان میدادیم، صورتش را با حالتی چندش جمع کرد.
    _ برو بابا، بیام بگم مادمازل افتخار یک دور رقـ*ـص را با منِ حقیر میدهید؟! آره صدسال سیاه.
    خنده‌ی از ته‌دلی روی لبانم نشست و فحشی نثارش کردم.
    ناگهان طنین را دیدیم که بدو بدو سمتمان آمد و دمِ گوش طاها چیزی گفت که طاها به سرعت مرا رها کرد و حیرت زده رو به طنین گفت:
    _ چی؟! الان؟!
    طنین با ذوقی آشکار سرش را تند تند تکان داد و طاها چنگی به موهایش زد که نگران بازویش را گرفتم.
    - چیشده طاها.
    بدونِ آن که جوابی بدهد از کنارم رد شد و به سمتِ خروجی پاتند کرد.
    به خود که آمدم مسیر طاها را با قدم‌های تندی طی کردم، از عمارت خارج شدم و نگاه در باغ بزرگی که با چراغ‌های پایه بلندی روشن شده بود و سگِ مشکی و ترسناکی در گوشه‌ی آن بسته به درخت خودنمایی میکرد؛ چشم چرخاندم و با دیدنشان کمی آسوده شدم.
    با فاصله‌ی هرچند کمی که از ساختمان گرفتم، صدای موزیک کمرنگ شد و از آن چندقدم فاصله توانستم صدای طاها را بشنوم:
    - چرا بی‌خبر؟!
    صدای مردِ غریبه‌ای خشن و نسبتا بلند و عصبی به گوشم رسید:
    - انتظار داشتی بهت زنگ بزنم و خبر بدم که داداش جون دارم میام ایران، ها؟!
    کلمه‌ی "داداش" را تمامِ حرص و تمسخر هجی کرد و طنین میانجی‌گری کرد:
    - عه عه، شروع نکنید دیگه. حالا چمدونا رو بذار فردا صبح میارن برات بالا داداش، فعلا بیاین بریم تو زشته.
    مردی که برایم غریبه بود و هیکلِ درشتش نشان از ورزشکار بودن آن میداد، چرخید و با گام‌های محکم به همین سمت آمد. تشخیصش در آن تاریکی کار آسانی به نظر نمی‌آمد.
    کم‌کم تصویرش واضح شد و اولین جمله‌ای که بعد از دیدنش به ذهنم آمد "جذاب و مغرور و ترسناک" بود.
    دست در جیب، با آن صورتِ سرد و بی‌روح نیم نگاهی سمتم انداخت، مانندِ نسیمی از کنارم بی‌تفاوت رد شد و عطرِ خوش‌رایحه‌اش در زیر بینی‌ام جا خوش کرد.
    طنین و طاها که کنارِ هم و پشت سرِ آن مرد می‌آمدند، روبه‌رویم قرار گرفتند و طنین با تعجب گفت:
    - عه، آرامش توی این هوای سرد اینجا چکار میکنی؟!
    نگاهی میانِ صورتِ سوالی طنین و طاها رد و بدل کردم.
     
    آخرین ویرایش:

    Mahla.mp

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/04/10
    ارسالی ها
    445
    امتیاز واکنش
    7,603
    امتیاز
    584
    محل سکونت
    باغ گیلاس:)
    پارت۴
    - نگرانتون شدم، یک دفعه و با عجله رفتید آخه...
    - نه عزیزدلم، داداشمون از لندن بی‌خبر اومده ایران غافلگیرمون کرده.
    نگاهم سمتِ طاها چرخید که صورتش سخت شده بود و دیگر نگاهش از شیطنت و سرخوشی نمی‌درخشید.
    - آها، چه خوب.
    لبخندش دندان‌نما شد و با شوق گفت:
    - آره، خیلی دلم براش تنگ شده بود.
    دلواپس نیم نگاهی به طاها که گویا در فکر بود؛ انداختم که خدا به دادم رسید و شخصی طنین را از داخل صدا زد.
    طنین به عمارت رفت، به سرعت کنارِ طاها ایستادم و ترسیده نامش را صدا زدم.
    - طاها، خوبی؟! چت شد؟! رنگت شده عین گچ سفید!
    دستش را به درختی بند کرد، سرش خم شد و پلک‌هایش را روی هم فشرد.
    - وای طاها، الان سکته میکنما! بگو چته خب؟!
    با همان حالتی که سرش خم شده و موهای خرماییش روی پیشانیِ خیسش افتاده بود صدای خش‌دارش بلند شد:
    - چیزی نیست آرامش، به قولِ طنین یکم غافلگیر شدم. تو برو داخل هوا سرده، لباستم مناسب نیست سرما میخوری.
    با تمامِ سماجت خیره نگاهش کردم.
    - یا با هم میریم داخل یا منم اینجا کنارت میمونم.
    دستش از روی درخت کنار رفت، مقابلم با آن چشمانی که دیگر برق نداشت قرار گرفت و ناگهان خودم را در آغوشش گرم و امنش دیدم.
    دستم مردد و نوازشگر روی کمرش نشست، بـ..وسـ..ـه‌ای روی موهایم نشاند و به این فکر کردم آن مَرد چه کسی بود که قهرمانم را از این رو به آن رو کرده بود؟!
    به نرمی جدا شد و لبخند مصنوعیش از هزاران گریه غمگین‌انگیزتر بود.
    _ بریم داخل عزیزم.
    انگشتانِ دست چپم در انگشتانِ دست راست او حلقه شدند و با قدم‌های محکم و ظاهرِ نقاب‌دارمان وارد عمارت شدیم.
    ناخودآگاه نگاهم دنبال آن مَرد گشت و ناگهان او را در کنارِ دختری یافتم که نوشیدنی مینوشیدن و دختر با عشـ*ـوه‌های خرکی با او حرف میزد ولی جز سر تکان دادن چیزی از جانبش دریافت نمیکرد.
    طناز با آن پیراهنِ کوتاهِ قرمز رنگِ دوبنده و کفش‌های مشکیِ پاشنه ده‌سانتی و آرایشِ غلیظِ نشسته روی صورتش به سمتمان آمد و دستِ طاهای متعجب را کشید.
    _ داداش بیا برقصیم.
    طاها نگاهش به سمتم چرخید و با پلک زدن به او فهماندم که برود.
    با احساسِ ناگهانی سرم به طرفی چرخید که با دو جفت چشم مشکیِ برنده رو به رو شدم و دلم هُری ریخت.
    با کمی مکث نگاهش را از رویم برداشت و به دختر افاده‌ای و جلفِ کنارش داد.
    بقیه‌ی مهمانی در دور تند گذشت و بعد از صرف شام و زیر نظرِ دقیق طاها قرار گرفتن، کمی پایکوبی و تشکر طناز از مهمانان برای حضورشان، بالاخره مهمانانِ گرامی تک به تک قصد رفتن کردند؛ تا این که خانه ماند و افرادِ خانه.
    طنین و طناز، خسته و بی‌حال روی کاناپه ولو شدند. خدمتکارها قصدِ تمیزکاری داشتند که طاها مرخصشان کرد و گفت برای فردا، الان خسته شدید.
    رو به طناز که سرش را لبه‌ی کاناپه گذاشته بود و پلک‌هایش رو به سقوط بودند؛ گفتم:
    - مهمونیِ بی‌نظیری بود طناز جان، انشالله شاهدِ موفقیت‌های بعدیت باشیم.
    چشمانش کامل باز شدند، صاف سرجایش نشست و لبخندی به رویم پاشید.
    - ممنونم، همچنین.
    عجیب خنده‌ام گرفته بود، اما به زور خودم را کنترل کردم و با گفتن "شب بخیر" از پله‌ها بالا رفتم.
    نه به تیکه و کنایه‌هایمان، نه به این دل دادن‌ها و قلوه گرفتن‌هایمان.
    جوابم را با خوشروییِ همراه با خستگی دادند و بدونِ تلف کردنِ وقت به داخلِ اتاقم هجوم بردم.
    کفش‌هایم را به گوشه‌ای پرت کردم و با آن لباسِ در تنم خوابیده، روی تخت فرود آمدم.
    کمرم از شدتِ درد ناشی از کفش‌های پاشنه بلندم رو به انفجار بود و دلم میخواست هرچه کفش پاشنه بلند دارم را در سطل آشغال بیندازم.
    ***
    - وای آرامش، پاشو دیگه. داری نگرانم میکنی‌ها! حالت خوبه؟! هوی آرامش...
    با احساسِ دستی روی شکمم جیغی زدم و چشمانم را با وحشت باز کردم که با قیافه‌ی خندانِ طنین مواجهه شدم.
    - از نقطه ضعفم استفاده کنی، از نقطه ضعفت استفاده میکنم‌ها.
    ناگهانی از روی تخت پایین آمدم که به خودش آمد و همراه با قهقهه به سمتِ در دوید.
    با دیدنِ لباسم متحیر سرجایم ایستادم و هرچه فحش در عالم بود را نثار خودم کردم.
    لباسِ به آن گرانی و زیبایی چه بر روزش آمده بود؟! چروک شده و کاملا از زیباییش کاسته بود.
    لباس‌هایم را با گرمکن و سوییشرت مشکی رنگی که زیرش تیشرت سفید صورتی رنگی پوشیده بودم، تعویض کردم و بعد از زدن مسواک و پاک کردن آرایشم موهایم را دمِ اسبی بالای سرم بستم.
    از اتاق بیرون زدم و درِ اتاقم را میبستم که مردیِ همزمان با من از اتاقی در انتهای راهرو، بیرون آمد و در حالی که موهایش را با دو دستانش به بالا حالت میداد بدونِ توجه به حضورم از پله‌ها روانه شد.
    نگاهم با تعجب دنبالش کرد که در آخر از تیرراس نگاهم دور شد و مرا به خود آورد.
     
    آخرین ویرایش:

    Mahla.mp

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/04/10
    ارسالی ها
    445
    امتیاز واکنش
    7,603
    امتیاز
    584
    محل سکونت
    باغ گیلاس:)
    پارت۵
    پله‌ها را دوتا یکی پایین رفتم و به سمتِ میز ناهارخوری ادامه دادم.
    سلامِ زیرلبی گفتم که همه جوابم را دادند؛ جز آن مردِ سیاه پوش ناشناس!.
    کنارِ طاها نشستم، خدمتکار فنجانِ چای را مقابلم روی میز گذاشت که بی وقفه سر کشیدم.
    - خب دیشب وقت نشد و به نظرم الان وقت آشنا شدنه.
    نگاه‌ها روی طنین که روی به‌روی طاها جای گرفته بود؛ زوم شد و طنین رو به من با لبخندی دندان‌نما، طوفان را نشانه گرفت.
    - آرامش، ایشون سلطان بزرگ، طوفانِ دیان هستن و برادرِ من و طاها و طناز. در کل بزرگه ماست.
    با لبخندِ محوی سر تکان دادم و در دل تکرار کردم "طوفان" .
    طوفان فنجان را از لبش دور کرد و چشمان مشکیِ نافذش در صورتم دودو زد؛ گویا در صورتم دنبالِ چیزی میگشت.
    - طوفان، ایشون هم آرامش جان، همسرِ طاها که یک ماهی میشه عقد کردن و واردِ خانواده ما شده.
    در کمال تعجب نیشخندی در گوشه‌ی لبش خانه کرد و نگاهش سمتِ طاها که با اخم چایش را شیرین میکرد و صدای برخورد قاشق چای خوریش با استکان کل عمارت را برداشته بود؛ چرخید.
    - باید تبریک بگم؟
    لبخند طنین روی صورتش خشکید و طاها خیره به فنجانش، صدای گرفته‌اش از حنجره بیرون آمد:
    - مگه کسی میتونه باید و نباید رو برات تعیین کنه؟! خودت که هرکاری دلت خواسته کردی، حالا هم همونکار رو که خودت میخوای بکن. میخوای تبریک بگو، نمیخوای هم زیاد مهم نیست اعلاحضرت دیان.
    نگاه همه رنگ ناباوری گرفت و تنها، توجه‌ام به صدای هم زدنِ چای طاها بود که اعصابم را تحـریـ*ک میکرد و اعصاب خود طاها را حتما آرام.
    دستم بی‌اختیار روی دست طاها نشست و مانع هم زدنش شدم؛ نگاهش متعجب شد و آهسته گفتم:
    - لطفا، نکن.
    طاها دستانش را لبه‌ی میز گذاشت و طوری بلند شد که صندلی به عقب پرت شد و همه را از ترس پراند؛ از کنار صندلی طوفان رد شد تا به سمتِ پله‌ها برود که مچِ دستش در دستِ طوفان اسیر شد.
    - بشین، تازه میخواستم بهتون تبریک بگم.
    نگاهش رویم سنگینی کرد و باعث شد نگاهم را به سمتِ فنجان چایم سوق دهم.
    طاها دستش را محکم تکان داد که دست طوفان از دست او رها شد و فکِ طاها به نظرم منقبض رسید.
    - خیلی ممنون، زحمتتون نشه؟!
    جا خوردم؛ تا به حال طاها را آنقدر تلخ و گزنده ندیده بودم!
    - زحمت که میشه اما، خب تو بشین. بالاخره بعد از چند سال دور هم جمع شدیم، اگه هم جانان بیاد عالی میشه شازده دوماد.
    طاها بدونِ هیچ حرفی با حرص روی صندلیش جای گرفت و نگاهِ من بود که با تعجبِ میانِ رفتارهای مرموزِ آن دو نفر حرکت میکرد.
    طوفان با چشم به خدمتکار اشاره‌ای زد و با صدای خشنش دستورِ صدا کردن جانان را داد و خدمتکارِ مطیع پا تند کرد.
    طاها با دست‌هایی قلاب شده، نگاهِ بداخمش را به میز که هنرمندانه چیده شده بود؛ حرکت داد و طوفان فنجان را روی میز برگرداند و حینی که انگشتش را لبه‌ی فنجان میکشید و نگاهش به آن بود با لحنی بی‌روح پرسید:
    - خب زن داداشِ گرامی، از خودتون بگین.
     
    آخرین ویرایش:

    Mahla.mp

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/04/10
    ارسالی ها
    445
    امتیاز واکنش
    7,603
    امتیاز
    584
    محل سکونت
    باغ گیلاس:)
    پارت۶
    نگاهِ خیره‌ام را از روی انگشترِ عقیق سیاه رنگش که در انگشت دومیش خودنمایی میکرد؛ برداشتم و به صورتش با آن تارهای پرکلاغی رنگ که گرد سپید سالیان عمرش را به نمایش گذاشته بود و روی پیشانیش با لجاجت طنازی میکرد؛ دادم.
    - شما بپرسید تا منم بگم.
    لحنِ من هم دست کمی از بی‌عاطفگی او نداشت. نگاهِ طاها با اخم‌هایی باز شده رویم نشست اما، من نگاهم به طوفانی بود که در عمق چشمان جدیش، تمسخر را به خوبی میدیدم؛ چیزی که از آن به شدت بیزار بودم.
    - اسم و رسم، محل تولد، خانواده و...
    دهان باز کردم جوابش را بدهم که طاها پیش دستی کرد:
    - به غیر از اسمش چیزی به کارت نمیاد، همین برات کافیه.
    طوفان پوزخند صداداری زد.
    - تو داری به من میگی چی به کارم میاد جوجه؟!
    طاها دستانش را از روی سـ*ـینه باز کرد و با شدت روی میز کوباند که صدای ظروف بلند شد.
    وحشت‌زده بازویش را چنگ زدم و نامش را با احتیاط صدا کردم که رو به طوفان، عصبی غرید:
    - آره من میگم، بسه هرچی تو گفتی، ما گفتیم چشم. الان دوره فرق کرده خان‌داداش.
    طوفان چشمانِ سرخش در نگاهِ خشمگین طاها نشست و با همان آرامشی که رو به عصیان میرفت فریادش نه تنها چهارستون خانه، بلکه چهارستون بدنِ ما را هم لرزاند:
    - چه فرقی کرده؟! بگو منم بدونم! نکنه الان ناموس بقیرو بُر زد...
    نگاهِ حیرانم، میانِ دو مرد پرخاشگر اطرافم چرخید.
    ناموس؟! منظور طوفان از آن حرف‌های پر رمز و راز چه بود؟!
    صدای فریاد پر از عجزِ طنین فرصت فکر کردن بیشتر را نداد.
    - بسه، بسه، بسه.
    طوفان نگاه یاغیش را روی طنین نگه داشت و طاها هم سری تکان داد و روی صندلی وا رفت.
    صدای قدم‌های شخصی نگاهمان را به سمتِ راه پله‌ها برد. جانان! دخترک لوس و همیشه بی‌حوصله‌ی این عمارت.
    بازوی طاها را رها کردم، جانان گیسوان طلایی رنگ پریشانش را پشت گوش فرستاد، سرش بالا آمد و نگاهی گذرا به همه انداخت که ناگهان با دیدن طوفان خشک شده سرجایش ماند.
    با تردید گامی به جلو برداشت و انگار که از حضورِ طوفان نامی مطمئن شده باشد، دم و باز دمش صدا دار شد و پلکش از عصبانیت پرید.
    - تو...تو اینجا چیکار میکنی ؟!
    طوفان بدونِ آن که نگاهی حواله‌اش کند، خیاری به چنگال زد و قبل از فرستادن خیار حلقه شده به دهانش گفت:
    - شرمنده‌ی استقبال گرمت شدم! سلام عزیزم منم خوبم؛ تعجب کردی؟! جای تعجب نداره برگشتم خونه. میدونم خوشحال شدی.
    خنده‌ام گرفته بود؛ نه اینکه طوفان ادم خنده داری باشد نه، اما پارادوکس وجودیش جالب بود. لحظه‌ی پیش آماده‌ی حمله و حالا انگار نه انگار.
    - کی اومدی؟!
    طوفان لیوان چایی‌اش را برداشت، جرعه ای نوشید و نگاه بالا کشید و روی جانان متوقف شد. مطمئن نیستم اما، برای لحظه‌ای انگار دنیا پیش رویش بود؛ گوشه لبش به قصدِ خنده بالا رفت اما، انگار که چیزی یادش آمده باشد چشمانش مجدد به حالت یخ‌زده‌شان برگشتند.
    - دیشب. حالا ناراحت نباش‌ معذرت خواهیت رو که دیشب به استقبالم نیومدی، میپذیرم.
    طاها چشمانش روی طوفان که صورتش بدونِ هیچ احساسی بود؛ چرخید اما، دیگر نه از خشم خبری بود نه عصبانیت؛ یک حسِ ناشناخته‌ای بود که من توانِ ترجمه کردنِ آن را نداشتم.
    - آره ناراحتم، من کلا از وجودِ، موجودی مثل تو ناراحتم. چرا اومدی؟! چرا نمیزاری حداقل تو این زندگیِ کوفتی، از نبودن تو راضی باشم؟!
    طوفان نیشخندی زد و من بیش از پیش در تعجب فرو رفتم. جانان با این مَرد چه نسبتی داشت و چه بدی در حق او کرده بود که با نفرتِ تمام نشدنی با او حرف میزد؟!
    - قرار نیست به این آرزوت برسی، چون من دیگه برگشتم؛ هرچند کنار آدم‌هایی که به غیر از طنین کسی از بودنم خوشحال نیست!
    طنین نگاهِ غم‌آلودش را از روی طوفان برداشت و طاها بدونِ هیچ حرفی، آن جمعِ تلخ را ترک کرد.
    - من نمیدونم، ولی یا جای تو اینجاست یا من.
    نیشخند طوفان پررنگ‌تر شد و با ابروان بالا رفته ادامه داد:
    - منکه قرار نیست جایی برم! به گمونم تو هم بدونِ اجازه‌ی من جایی نمیری؛ کلا جایی به غیر از اینجا نداری که بری، درست نمیگم؟! دخترم!
     

    Mahla.mp

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/04/10
    ارسالی ها
    445
    امتیاز واکنش
    7,603
    امتیاز
    584
    محل سکونت
    باغ گیلاس:)
    پارت۷
    جانان مانندِ همیشه که عصبی میشد؛ همراه با ساییدن دندان‌هایش روی هم، دستانِ سفیدش را مشت کرد و با خشم رو به طوفانِ خونسرد تهدیدوار گفت:
    _ میرم و بهت نشون میدم که من از هم‌نفس شدن با تو در یک جا حالم بهم میخوره.
    به سرعت چرخید و تمام حرصش را با پا کوبیدن روی پله‌ها خالی کرد.
    طوفان نفسش را بلند و پر سر و صدا بیرون فرستاد که نگاهش قفلِ من شد.
    بی‌اختیار خندیدم و نگاهم را صامت و مستقیم به چشمانِ او که رنگش بی‌شباهت به روزگارم نبود، دوختم.
    _ فکر کنم روزهای سخت و پر از جنجالی تو ایران در پیش داشته باشی!
    بدون عکس‌العملی نگاهِ سوزانش تمامم را ذوب و لبخندم را محو کرد و برای کاستن دستپاچگیم، پاهایم را چفت هم قرار دادم.
    _ من برای اومدن به اینجا هدف داشتم و برای هدفم میجنگم.
    یک تای ابرویم را مثل همیشه که وقتی با کسی بحث میکردم بالا انداختم.
    - پس باید خیلی ارزش داشته باشه!
    باز هم نگاهِ نافذ و گیرایش برای چندثانیه در نگاهم ماند و عاقبت صدای خش‌دارش که از کشیدن سیگار و خوردن و زیاده‌روی در نوشیدنی بود؛ خشک درآمد.
    - چرا تو چشمات خودم رو میبینم؟!
    جا خوردم و هاج‌وواج خیره نگاهش کردم اما، او نگاهش پر از بی‌حسی بود.
    - منظورت چیه؟!
    همراه با نفسِ عمیقی صندلی را کمی عقب داد و از جا بلند شد و بی‌حوصله گفت:
    -‌ وقت زیاده برای فهمیدنش. روزخوش.
    گیج نشسته بودم و تا صدای در بلند شد و قامتش پشت در عمارت پنهان، خودم را جمع و جور کردم و از پشت میز بیرون جستم و به اتاقم پناه بردم.
    گام‌هایم را به سختی به جلو کشیدم و نگاهم را به چشمانم در آینه دوختم؛ آرامشِ نابی ۳۰ ساله‌ی جسور، نقابِ قدرت و غرور، دیگر روی چهره‌اش اعلام حضور نمیکرد و حالا با یک عالمه از آرامشِ نابیِ اصیل، جلوی آینه با غم‌هایی که شانه‌هایم تحمل وزن طاقت‌فرسایشان را نداشت؛ به سختی روی آن پاهایی که از هفده سالگی سگ دو زده بودند؛ ایستاده بودم.
    در جدالِ بی‌عاطفگی و احساس، دستان احساس، زمینم زد و مرا به دختری شکسته و سست که دلش آغـ*ـوشِ مادرِ نداشته‌اش را میخواست؛ تبدیل کرد و در آن موقع فکر کردم گونه‌های به قول طاها برجسته‌ام، فرقی با سیلاب ندارد!
    زانوانم لرزیدو دستانم را برای جلوگیری از پخش شدن بدنِ بی‌جانم لبه‌ی میز گذاشتم و خیره به چشمانِ براق و رنجیده‌ام که در حصارِ مژه‌های مرطوبم بودند؛ زمزمه کردم:
    - آرامش این تویی! همینی که اگه تنها بشی دنیا دنیا اشک میریزی؛ همینی که دنبال ذره‌ای محبت از دیگرانی؛ همینی که طعم محبت از طرف خانواده رو نچشیدی و نتونستی عطر آغـ*ـوش مادری که تا حالا ندیدیش استشمام کنی؛ همینی که رابـ ـطه‌ای اشتباه تو گذشتت به چشم میخوره و تو رو به این عمارت کشونده؛ همینی که یک پسر دستت رو تو سیاهی‌ها گرفت و تو رو از منجلاب بیرون کشید. تو این دختر مغرور و با اعتماد به نفس فراوون نیستی و از زمین تا آسمون با اون دختر خودساخته و تقلبی فرق داری.
    دستانِ لرزان و همیشه سردم را به صورتم کشیدم و آن قطراتِ مشغولِ سرسره بازی را از روی گونه‌هایم زدودم و لبخندِ همیشه مصنوعی‌ام را روی لبانم برگرداندم؛ گویا که سال‌هاست آن لبخند را با چسب به صورتم چسباندند!
    موهای مدل دم اسبی بسته شده‌ام را باز کردم که مانندِ آبشار روی شانه‌ها و کمرم سرازیر شدند و عطر شامپویم با رایحه‌ی شکلات را در هوا پخش کردند.
    کمی سرم را تکان دادم و دستی به موهایم کشیدم تا کمی مرتب شوند که در بی‌هوا باز شد و نگاهِ متعجبم را به سمتِ خود کشید.
    طاها ناگهان با دست به پیشانی زد و با شرمندگی نگاهم کرد.
    - وای ببخشید، حواسم نبود در بزنم.
    سری تکان دادم و با دست اشاره کردم تا وارد شود.
    - این‌بار رو میبخشم.
     
    آخرین ویرایش:

    Mahla.mp

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/04/10
    ارسالی ها
    445
    امتیاز واکنش
    7,603
    امتیاز
    584
    محل سکونت
    باغ گیلاس:)
    پارت۸
    به لبخند زدن اکتفا کرد، روی تخت جای گرفت و دست‌هایش را ستونِ بدنش قرار داد.
    - شرمنده‌ی این همه بزرگواریتم بانو.
    با خنده، تکیه‌ام را به میز زدم و دستانم را مانندِ او روی میز گذاشتم و تمامِ وزنم را به آن منتقل کردم.
    - اتفاقی افتاده؟!
    خنده‌اش روی لبانش ماسید و پرده‌ی اندوه چشمانش را فرا گرفت که دلم لرزید و نگرانی در جانم رسوخ کرد.
    - دیشب با دیدن طوفان به این نتیجه رسیدم که این همه سال حس ناشناخته‌ای تو وجودم جولان میداده و من تنها سعیم، سرکوب کردنِ اون بوده اما، همین تلاش‌ها به تدریج داره ذره ذره‌ی وجودم رو از بین میبره و به مرز هلاکت! نمیدونم درک میکنی یا نه ولی، آدم هرچقدر هم مقاوم و سرسخت باشه باز هم گره‌ی کوری تو وجودشه و هدفش فقط نابودی روحِ طرفه تا اون رو تبدیل کنه به یک فردِ عقده‌ای و پرخاشگر که دلش کمی فقط کمی بغـ*ـل میخواد!
    جا خوردم، تمامم براثر لرزیدنِ قلبم تکان خورد و دستانم معلق‌وار کنارم افتادند.
    مقابلِ نگاهِ مُرده‌اش، با سکوتِ خفه‌ای که بر قلب و روحم سنگینی میکرد از اتاق بیرون زدم و ناباور وسط راهرو ایستادم.
    حرفش خودِ زندگیِ من بود و در تک‌تکِ حروفی که از دهانش بر گوشم می‌ریخت؛ زندگیِ خودم را در آن میدیدم و هرروز نسبت به دیروزم عصبی‌تر و غمگین‌تر میشدم.
    با صدای باز و بسته شدنِ در اتاقم کمی چشمانم را در حدقه چرخاندم تا اشک‌های نریخته‌ام خشک شوند.
    از پشت، دستِ مردانه و گرمی دورِ کمرم حلقه شد و مرا به آغـ*ـوش کشید، بلافاصله روی موهایم را بـ..وسـ..ـه‌ای کاشت و بی‌رحمانه اجازه داد عطرش در شامه‌ام دلبری کند.
    - من که تمومِ عمر و جوونیم رو دود کردم و رفت؛ حداقل تو نزار تمومِ دنیات یک جفت چشم بشن که بدونِ اون‌ها توهم به آخر خط برسی.
    دستم را روی دستانش گذاشتم، با احتیاط چرخیدم و نمِ اشک در چشمانِ قهوه‌ایش بغضم را حجیم‌تر و سدِ چشمانم را شکاند.
    - عاشق شدی؟!
    مردمکِ چشمانش لرزیدند و عاقبت قطره‌ای اشک روی گونه‌های زبرش سُر خورد و میان ته‌ریشِ کم‌پشتش ناپدید شد.
    - آدم اشتباه میکنه دیگه!
    نگاهم تلخ شد و او زهرخندی زد.
    - غمِ هجران تو ای دوست، چنان کرد مرا
    که ببینی، نشناسی که منم یا دگری! "عراق"
    بدونِ حرفی، دستانم را دور گردنش حلقه کردم و در آغـ*ـوشِ امن و همچنان تلخش گم شدم و چه میگفتم؟! طاهای من دردِ عشق کشیده بود و زبانم قاصر بود از هر حرفی!
    *دانای کل*
    طاها قابِ عکسی را که روی پاتختیِ کنار تختش ایستاده بود؛ در دستانِ سرد و لرزانش گرفت و با دلتنگی به زنِ زیباروی در عکس که پسرکِ یک‌ساله با چشمانی شیطان در آغوشش سرخوش لبخند میزد؛ خیره شد و تلخندی زد در آن اتاقِ سوت‌وکور که پرده‌هایش کشیده شده بود و به کمکِ آباژور کنارِ تختش میشد اسمِ نیمه تاریک روی آن گذاشت!
    سر انگشتانِ دستش شیشه‌ی قابِ چوبی را لمس کرد و گذاشت اشک‌هایش با خیالی راحت از آن ابرهایی که سال‌های سال نور چشمانش را گرفته بودند؛ ببارند.
    - میگن آدما به خواست خودشون چیزی از این دنیا برمیدارن و تو وقتی رفتی خنده‌هام رو بردی؛ رفتی و دنیام رو آوار کردی و موندم زیرِ آوار رفتنت؛ رفتی و هنوز اومدنت رو انتظار میکشم تا دستم رو بگیری و از زیرِ آوارها نجاتم بدی؛ لبخند بزنی و اومدنت رو مژده بدی و از این همه بی‌عاطفگی و هیاهو دورم کنی و بگی "دیگه قرار نیست برم"!
    قطره‌ای اشک روی عکس لغزید و حالا دیگر چشمانِ زنِ درونِ قاب نمیخندید!
    - این روزها آشوبم؛ هیچ‌کی اندازه‌ی تو بلدم نبود؛ کاش بودی و با یک نوازش به روحم آرامبخش تزریق میکردی. مگه نمیگن ادما دوست ندارن عزیزاشون گریه کنن؟! پس بیا اشک‌هام رو پاک کن تا دیگه نبینی گریه میکنم. سیما من بعدِ تو دیگه طاها نشدم، شدم مُرده‌ی متحرکی که هنوز حضورت رو میطلبه..
    حرف‌هایش در دهانش تبدیل به بغض شدند، لبش را گزید و عکس را با آن دستانی که توان نداشتند؛ سرجایش برگرداند.
    چشمانِ حسرت‌وارش لحظه‌ای روی عکس بی‌حرکت ماند و زمزمه کرد:
    - پیداش کردم سیما؛ خیلی خوبه! پاک و معصوم و غمگین...درست عینِ تو. تو ظاهر دختری سخت و خوددار میبینی اما، باطنش رو امروز دیدم که تابِ حرف‌هام رو نیاورد و مثلِ بچه‌ای بی‌پناه تو بغلم گریه کرد اما، میترسم! من توی این دنیا هرکسی رو که دوست داشتم به بی‌رحمانه‌ترین شکل ممکن ازم گرفتش و نگران اینم که دنیا، اون رو هم ازم بگیره..
    لبخندی به روی زنِ سفیدپوشِ درعکس که مرحمتِ خوابیده در چشمانش جلب توجه میکرد؛ پاشید و به سختی روی پاهای بی‌جانش ایستاد و به دستشویی رفت تا نقابِ نفرت‌انگیزِ لبخند و بی‌خیالی را روی صورتش بچسباند!
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا