پارت۹
*آرامش*
نگاهِ آخر را به خود در آینه انداختم و دستی به موهایم که در یک طرفِ شانهام بافته شده بود و چندتار از آنها کنارِ گوشهایم پریشان احوال رها شده بودند؛ کشیدم و لبانم را مجدد به رژ لبِ صورتیِ کمی یواش مهمان کردم و ناگهان پرت شدم میانِ انبوهی از خاطراتی که کارشان آشفتگیِ ذهن و روح بود!
۱۳۹۳ تهران
درِ کافه را که فقط همان میز و صندلیِ دنجِ کافهی چوبی، دری که همیشه برای آرامش نگه میداشت تا به قول خودش خانومها مقدمترند؛ وارد شود و پیشخدمتی که از نگاههای کشندهی آن دختر و گلهای رزِ مصنوعیِ روی میز از قرارهای دونفره و پنهانیشان خبر داشتند؛ باز کرد.
آرامش لبخندی با قدردانی زد و پاشا همگام با او به سمتِ میزی رفت که پسری از جمعِ چهار نفرهشان دستی برای آن دو نفر تکان داد.
آرامش نگاهِ سوالیش سمتِ پاشا که سمتِ چپش قدم برمیداشت؛ چرخید و لب زد:
- با دوستات قرار داشتی؟! چرا نگفتی...
پاشا با لبخند حرفِ او را بُرید و کمی سرش را به آرامش که شالِ حریرش مانعِ برخوردِ لبانش به گوشِ او میشد؛ نزدیک کرد.
- چون اگه میگفتم نمیاومدی.
آرامش با لبخندِ دنداننمایش چپچپ به او نگاه کرد و پاشا با خندهای سرخوش فاصله گرفت و تا به جمعِ دوستانش نزدیک شدند؛ با سر و صدا مشغولِ احوالپرسی شد و آرامش با خجالت سلامی کرد.
دستانِ سوزانِ پاشا کمرِ آرامش را به نوازش گرفت و رو به بچهها که نگاهی معنادار میانِ پاشا و آن دخترکِ خجول و لپهای گل انداخته ردوبدل میکردند؛ گفت:
- خب بچهها، ایشون هم آرامش خانوم و البته دخترعموی بسیار گلِ بنده.
بچهها همزمان با شیطنت "اوو"ای گفتند و ابرازِ خوشبختی کردند و تبدیل شدند به لبخندی در لبانِ صورتیِ آرامش.
نگاهِ دیوانهوارِ پاشا در نگاهِ جانسوز و خرماییِ آرامش نشست و با لحنی که میتوانست دخترکِ صورتی پوشِ کنارش را راهیِ تیمارستان کند؛ گفت:
- و اینها هم رفیقای دیوونهتر از خودم که مطمئنم باهاشون زود گرم میگیری.
آرامش هول شده سری تکان داد و پاشا رو به بچهها چشم و ابرویی آمد.
- بدویید خودتون رو معرفی کنید.
دخترِ خوشرویی که چشمانِ مشکی براق و موهای فر و پریشانی داشت؛ از جا بلند شد و با کمالِ احترام به آرامش دست داد.
- خوشبختم عزیزم، من الینا هستم. همکلاسیِ پاشا جان.
- منم از آشنایی باهاتون خوشوقتم عزیزم.
الینا لبخندِ بامحبتی زد و با دست کشیدن به مانتوی قهوهای رنگِ کوتاهش سرجایش نشست که بلافاصله پسرِ کناریش به سرعت ایستاد و با صدایی که ولومش بالا و سرشار از انرژی بود؛ خود را معرفی کرد:
- منم آرشام هستم.
آرامش لبخندی به نگاهِ شیطان و قهوهای او که با کتِ عسلیش، گیراتر به نظر میرسید؛ زد و با صدای بسیار نازکش که از خجالت آرام شده بود؛ "خوشوقتم" ای در جواب گفت.
دختری که آرایش غلیظ و زنندهای داشت و لنزِ یخیای در چشمانش به چشم میخورد؛ اسمش را تیما گفت و پسر کناریش که موهای مشکی رنگِ مواج و بلندی در اسیر کش داشت؛ محترمانه نامش را ادا کرد.
- خوشحالم از دیدنتون جنابِ علیرضا.
علیرضای مودب سری تکان داد، روی صندلیش جای گرفت و پاشا بلافاصله صندلیِ کنارِ تینا را بیرون کشید با چشمک از آرامش خواست تا بنشیند و خودش هم میانِ آرامش و علیرضا نشست.
پیشخدمت، کنارِ میز گردشان قرار گرفت و پاشا و آرامش درخواستِ اسپرسو کردند.
- مشخصه که خیلی رابـ ـطهی خوب و نزدیکی دارین.
نگاهِ همه روی الینا که به آن دونفر خیره بود؛ نشست و آرامش دهان باز کرد چیزی بگوید که پاشا نگذاشت.
- آره، خیلی. شاید نزدیکتر هم شد.
دلِ آرامش در سـ*ـینهاش صد ریشتر لرزید و پاشا نگاهش به نیمرخ متعجب و دهانِ نیمهبازِ آرامش افتاد که به الینا خیره بود و رنگش به سفیدی میزد.
- اوو چی میشنوم؟! پاشا بعیده از تو این حرفها.
آرامش با شرم به میز خیره شد و دستانِ عرقکردهاش مانتویش را مچاله کردند و پاشا رو به آرشام گفت:
- حداقل من این حرف رو دارم به یک زن میزنم نه تویی که کلِ دخترهای شهر باهات خاطره دارن.
قهقههی جمعِ شش نفرهشان باعث شد افراد کافه متعجب به آنها خیره شوند و آرامش به لبخندی اکتفا کرد.
علیرضا با لبخند از افرادِ کافه عذرخواهی کرد و آرشام تهدیدوار انگشتش را سمتِ پاشا تکان داد و با لحنی که موجی از خنده در آن پدیدار بود؛ گفت:
- دارم برات آقا پاشا.
با آمدن پیشخدمت پاشا حرفش را خورد، تشکری کرد و جرعهای از قهوه نوشید.
- خب پاشا دخترِ رویاهات رو چطوری تصور میکنی؟!
پاشا یکهای خورد، با حیرت فنجان را از لبانش دور کرد و روی میز گذاشت.
- چطور؟!
الینا لبخندی زد و با شیطنت ابروهایش را بالا و پایین کرد.
- تو بگو، کاریت نباشه.
پاشا خندهی مردانهای که میتوانست دلِ هر دختری به ویژه دخترکِ چشم قهوهای کنارش را از جا در بیاورد؛ کرد و لحنِ نفسگیرش گوشهای آرامش را به نوازش گرفت.
- دختری معصوم با موهای پریشونِ خرمایی که به دست باد نوازش میشه؛ پیراهنِ بلند و نخیِ صورتی رنگ که تو اندامِ باریکش به کمکِ نسیم میرقصه و موهاش رو آشفتهتر میکنه؛ چشمهای قهوهای سگدارش پاچهام رو میگیره و لبهاش که به رژ ترجیحا صورتیِ یواش مزین داده شده و تو دلِ بیصاحاب ما زلزلهی صدریشتری راه میندازه.
دخترک با حالتی مات بـرده نگاهش روی پاشا نشست؛ اما پاشای مرموز، بیتوجه به او قهوهاش را لاجرعه بالا رفت.
*آرامش*
نگاهِ آخر را به خود در آینه انداختم و دستی به موهایم که در یک طرفِ شانهام بافته شده بود و چندتار از آنها کنارِ گوشهایم پریشان احوال رها شده بودند؛ کشیدم و لبانم را مجدد به رژ لبِ صورتیِ کمی یواش مهمان کردم و ناگهان پرت شدم میانِ انبوهی از خاطراتی که کارشان آشفتگیِ ذهن و روح بود!
۱۳۹۳ تهران
درِ کافه را که فقط همان میز و صندلیِ دنجِ کافهی چوبی، دری که همیشه برای آرامش نگه میداشت تا به قول خودش خانومها مقدمترند؛ وارد شود و پیشخدمتی که از نگاههای کشندهی آن دختر و گلهای رزِ مصنوعیِ روی میز از قرارهای دونفره و پنهانیشان خبر داشتند؛ باز کرد.
آرامش لبخندی با قدردانی زد و پاشا همگام با او به سمتِ میزی رفت که پسری از جمعِ چهار نفرهشان دستی برای آن دو نفر تکان داد.
آرامش نگاهِ سوالیش سمتِ پاشا که سمتِ چپش قدم برمیداشت؛ چرخید و لب زد:
- با دوستات قرار داشتی؟! چرا نگفتی...
پاشا با لبخند حرفِ او را بُرید و کمی سرش را به آرامش که شالِ حریرش مانعِ برخوردِ لبانش به گوشِ او میشد؛ نزدیک کرد.
- چون اگه میگفتم نمیاومدی.
آرامش با لبخندِ دنداننمایش چپچپ به او نگاه کرد و پاشا با خندهای سرخوش فاصله گرفت و تا به جمعِ دوستانش نزدیک شدند؛ با سر و صدا مشغولِ احوالپرسی شد و آرامش با خجالت سلامی کرد.
دستانِ سوزانِ پاشا کمرِ آرامش را به نوازش گرفت و رو به بچهها که نگاهی معنادار میانِ پاشا و آن دخترکِ خجول و لپهای گل انداخته ردوبدل میکردند؛ گفت:
- خب بچهها، ایشون هم آرامش خانوم و البته دخترعموی بسیار گلِ بنده.
بچهها همزمان با شیطنت "اوو"ای گفتند و ابرازِ خوشبختی کردند و تبدیل شدند به لبخندی در لبانِ صورتیِ آرامش.
نگاهِ دیوانهوارِ پاشا در نگاهِ جانسوز و خرماییِ آرامش نشست و با لحنی که میتوانست دخترکِ صورتی پوشِ کنارش را راهیِ تیمارستان کند؛ گفت:
- و اینها هم رفیقای دیوونهتر از خودم که مطمئنم باهاشون زود گرم میگیری.
آرامش هول شده سری تکان داد و پاشا رو به بچهها چشم و ابرویی آمد.
- بدویید خودتون رو معرفی کنید.
دخترِ خوشرویی که چشمانِ مشکی براق و موهای فر و پریشانی داشت؛ از جا بلند شد و با کمالِ احترام به آرامش دست داد.
- خوشبختم عزیزم، من الینا هستم. همکلاسیِ پاشا جان.
- منم از آشنایی باهاتون خوشوقتم عزیزم.
الینا لبخندِ بامحبتی زد و با دست کشیدن به مانتوی قهوهای رنگِ کوتاهش سرجایش نشست که بلافاصله پسرِ کناریش به سرعت ایستاد و با صدایی که ولومش بالا و سرشار از انرژی بود؛ خود را معرفی کرد:
- منم آرشام هستم.
آرامش لبخندی به نگاهِ شیطان و قهوهای او که با کتِ عسلیش، گیراتر به نظر میرسید؛ زد و با صدای بسیار نازکش که از خجالت آرام شده بود؛ "خوشوقتم" ای در جواب گفت.
دختری که آرایش غلیظ و زنندهای داشت و لنزِ یخیای در چشمانش به چشم میخورد؛ اسمش را تیما گفت و پسر کناریش که موهای مشکی رنگِ مواج و بلندی در اسیر کش داشت؛ محترمانه نامش را ادا کرد.
- خوشحالم از دیدنتون جنابِ علیرضا.
علیرضای مودب سری تکان داد، روی صندلیش جای گرفت و پاشا بلافاصله صندلیِ کنارِ تینا را بیرون کشید با چشمک از آرامش خواست تا بنشیند و خودش هم میانِ آرامش و علیرضا نشست.
پیشخدمت، کنارِ میز گردشان قرار گرفت و پاشا و آرامش درخواستِ اسپرسو کردند.
- مشخصه که خیلی رابـ ـطهی خوب و نزدیکی دارین.
نگاهِ همه روی الینا که به آن دونفر خیره بود؛ نشست و آرامش دهان باز کرد چیزی بگوید که پاشا نگذاشت.
- آره، خیلی. شاید نزدیکتر هم شد.
دلِ آرامش در سـ*ـینهاش صد ریشتر لرزید و پاشا نگاهش به نیمرخ متعجب و دهانِ نیمهبازِ آرامش افتاد که به الینا خیره بود و رنگش به سفیدی میزد.
- اوو چی میشنوم؟! پاشا بعیده از تو این حرفها.
آرامش با شرم به میز خیره شد و دستانِ عرقکردهاش مانتویش را مچاله کردند و پاشا رو به آرشام گفت:
- حداقل من این حرف رو دارم به یک زن میزنم نه تویی که کلِ دخترهای شهر باهات خاطره دارن.
قهقههی جمعِ شش نفرهشان باعث شد افراد کافه متعجب به آنها خیره شوند و آرامش به لبخندی اکتفا کرد.
علیرضا با لبخند از افرادِ کافه عذرخواهی کرد و آرشام تهدیدوار انگشتش را سمتِ پاشا تکان داد و با لحنی که موجی از خنده در آن پدیدار بود؛ گفت:
- دارم برات آقا پاشا.
با آمدن پیشخدمت پاشا حرفش را خورد، تشکری کرد و جرعهای از قهوه نوشید.
- خب پاشا دخترِ رویاهات رو چطوری تصور میکنی؟!
پاشا یکهای خورد، با حیرت فنجان را از لبانش دور کرد و روی میز گذاشت.
- چطور؟!
الینا لبخندی زد و با شیطنت ابروهایش را بالا و پایین کرد.
- تو بگو، کاریت نباشه.
پاشا خندهی مردانهای که میتوانست دلِ هر دختری به ویژه دخترکِ چشم قهوهای کنارش را از جا در بیاورد؛ کرد و لحنِ نفسگیرش گوشهای آرامش را به نوازش گرفت.
- دختری معصوم با موهای پریشونِ خرمایی که به دست باد نوازش میشه؛ پیراهنِ بلند و نخیِ صورتی رنگ که تو اندامِ باریکش به کمکِ نسیم میرقصه و موهاش رو آشفتهتر میکنه؛ چشمهای قهوهای سگدارش پاچهام رو میگیره و لبهاش که به رژ ترجیحا صورتیِ یواش مزین داده شده و تو دلِ بیصاحاب ما زلزلهی صدریشتری راه میندازه.
دخترک با حالتی مات بـرده نگاهش روی پاشا نشست؛ اما پاشای مرموز، بیتوجه به او قهوهاش را لاجرعه بالا رفت.
آخرین ویرایش: