رمان شب سرد چشمانت | mahla.mp(مهلا محمدی پور)کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

Mahla.mp

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2019/04/10
ارسالی ها
445
امتیاز واکنش
7,603
امتیاز
584
محل سکونت
باغ گیلاس:)
پارت۹
*آرامش*
نگاهِ آخر را به خود در آینه انداختم و دستی به موهایم که در یک طرفِ شانه‌ام بافته شده بود و چندتار از آن‌ها کنارِ گوش‌هایم پریشان احوال رها شده بودند؛ کشیدم و لبانم را مجدد به رژ لبِ صورتیِ کمی یواش مهمان کردم و ناگهان پرت شدم میانِ انبوهی از خاطراتی که کارشان آشفتگیِ ذهن و روح بود!
۱۳۹۳ تهران
درِ کافه را که فقط همان میز و صندلیِ دنجِ کافه‌ی چوبی، دری که همیشه برای آرامش نگه می‌داشت تا به قول خودش خانوم‌ها مقدم‌ترند؛ وارد شود و پیشخدمتی که از نگاه‌های کشنده‌ی آن دختر و گل‌های رزِ مصنوعیِ روی میز از قرارهای دونفره و پنهانیشان خبر داشتند؛ باز کرد.
آرامش لبخندی با قدردانی زد و پاشا همگام با او به سمتِ میزی رفت که پسری از جمعِ چهار نفره‌شان دستی برای آن دو نفر تکان داد.
آرامش نگاهِ سوالیش سمتِ پاشا که سمتِ چپش قدم برمی‌داشت؛ چرخید و لب زد:
- با دوستات قرار داشتی؟! چرا نگفتی...
پاشا با لبخند حرفِ او را بُرید و کمی سرش را به آرامش که شالِ حریرش مانعِ برخوردِ لبانش به گوشِ او میشد؛ نزدیک کرد.
- چون اگه می‌گفتم نمی‌اومدی.
آرامش با لبخندِ دندان‌نمایش چپ‌چپ به او نگاه کرد و پاشا با خنده‌ای سرخوش فاصله گرفت و تا به جمعِ دوستانش نزدیک شدند؛ با سر و صدا مشغولِ احوالپرسی شد و آرامش با خجالت سلامی کرد.
دستانِ سوزانِ پاشا کمرِ آرامش را به نوازش گرفت و رو به بچه‌ها که نگاهی معنادار میانِ پاشا و آن دخترکِ خجول و لپ‌های گل انداخته ردوبدل می‌کردند؛ گفت:
- خب بچه‌ها، ایشون هم آرامش خانوم و البته دخترعموی بسیار گلِ بنده.
بچه‌ها همزمان با شیطنت "اوو"ای گفتند و ابرازِ خوشبختی کردند و تبدیل شدند به لبخندی در لبانِ صورتیِ آرامش.
نگاهِ دیوانه‌وارِ پاشا در نگاهِ جانسوز و خرماییِ آرامش نشست و با لحنی که می‌توانست دخترکِ صورتی پوشِ کنارش را راهیِ تیمارستان کند؛ گفت:
- و این‌ها هم رفیقای دیوونه‌تر از خودم که مطمئنم باهاشون زود گرم می‌گیری.
آرامش هول شده سری تکان داد و پاشا رو به بچه‌ها چشم و ابرویی آمد.
- بدویید خودتون رو معرفی کنید.
دخترِ خوش‌رویی که چشمانِ مشکی براق و موهای فر و پریشانی داشت؛ از جا بلند شد و با کمالِ احترام به آرامش دست داد.
- خوشبختم عزیزم، من الینا هستم. هم‌کلاسیِ پاشا جان.
- منم از آشنایی باهاتون خوشوقتم عزیزم.
الینا لبخندِ بامحبتی زد و با دست کشیدن به مانتوی قهوه‌ای رنگِ کوتاهش سرجایش نشست که بلافاصله پسرِ کناریش به سرعت ایستاد و با صدایی که ولومش بالا و سرشار از انرژی بود؛ خود را معرفی کرد:
- منم آرشام هستم.
آرامش لبخندی به نگاهِ شیطان و قهوه‌ای او که با کتِ عسلیش، گیراتر به نظر می‌رسید؛ زد و با صدای بسیار نازکش که از خجالت آرام شده بود؛ "خوشوقتم" ای در جواب گفت.
دختری که آرایش غلیظ و زننده‌ای داشت و لنزِ یخی‌ای در چشمانش به چشم می‌خورد؛ اسمش را تیما گفت و پسر کناریش که موهای مشکی رنگِ مواج و بلندی در اسیر کش داشت؛ محترمانه نامش را ادا کرد.
- خوشحالم از دیدنتون جنابِ علیرضا.
علیرضای مودب سری تکان داد، روی صندلیش جای گرفت و پاشا بلافاصله صندلیِ کنارِ تینا را بیرون کشید با چشمک از آرامش خواست تا بنشیند و خودش هم میانِ آرامش و علیرضا نشست.
پیشخدمت، کنارِ میز گردشان قرار گرفت و پاشا و آرامش درخواستِ اسپرسو کردند.
- مشخصه که خیلی رابـ ـطه‌ی خوب و نزدیکی دارین.
نگاهِ همه روی الینا که به آن دونفر خیره بود؛ نشست و آرامش دهان باز کرد چیزی بگوید که پاشا نگذاشت.
- آره، خیلی. شاید نزدیک‌تر هم شد.
دلِ آرامش در سـ*ـینه‌اش صد ریشتر لرزید و پاشا نگاهش به نیم‌رخ متعجب و دهانِ نیمه‌بازِ آرامش افتاد که به الینا خیره بود و رنگش به سفیدی میزد.
- اوو چی می‌شنوم؟! پاشا بعیده از تو این حرف‌ها.
آرامش با شرم به میز خیره شد و دستانِ عرق‌کرده‌اش مانتویش را مچاله کردند و پاشا رو به آرشام گفت:
- حداقل من این حرف رو دارم به یک زن میزنم نه تویی که کلِ دخترهای شهر باهات خاطره دارن.
قهقهه‌ی جمعِ شش نفره‌شان باعث شد افراد کافه متعجب به آن‌ها خیره شوند و آرامش به لبخندی اکتفا کرد.
علیرضا با لبخند از افرادِ کافه عذرخواهی کرد و آرشام تهدیدوار انگشتش را سمتِ پاشا تکان داد و با لحنی که موجی از خنده در آن پدیدار بود؛ گفت:
- دارم برات آقا پاشا.
با آمدن پیشخدمت پاشا حرفش را خورد، تشکری کرد و جرعه‌ای از قهوه نوشید.
- خب پاشا دخترِ رویاهات رو چطوری تصور می‌کنی؟!
پاشا یکه‌ای خورد، با حیرت فنجان را از لبانش دور کرد و روی میز گذاشت.
- چطور؟!
الینا لبخندی زد و با شیطنت ابروهایش را بالا و پایین کرد.
- تو بگو، کاریت نباشه.
پاشا خنده‌ی مردانه‌ای که می‌توانست دلِ هر دختری به ویژه دخترکِ چشم قهوه‌ای کنارش را از جا در بیاورد؛ کرد و لحنِ نفسگیرش گوش‌های آرامش را به نوازش گرفت.
- دختری معصوم با موهای پریشونِ خرمایی که به دست باد نوازش میشه؛ پیراهنِ بلند و نخیِ صورتی رنگ که تو اندامِ باریکش به کمکِ نسیم میرقصه و موهاش رو آشفته‌تر میکنه؛ چشم‌های قهوه‌ای سگ‌دارش پاچه‌ام رو می‌گیره و لب‌هاش که به رژ ترجیحا صورتیِ یواش مزین داده شده و تو دلِ بی‌صاحاب ما زلزله‌ی صدریشتری راه میندازه.
دخترک با حالتی مات بـرده نگاهش روی پاشا نشست؛ اما پاشای مرموز، بی‌توجه به او قهوه‌اش را لاجرعه بالا رفت.
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • Mahla.mp

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/04/10
    ارسالی ها
    445
    امتیاز واکنش
    7,603
    امتیاز
    584
    محل سکونت
    باغ گیلاس:)
    پارت۱۰
    1399تهران
    از میانِ خاطراتِ سیاه و سفیدم به زمانِ حال پرت شدم و رژلبِ صورتیم را با عصبانیت روی میز کوبیدم.
    لبِ زیرینم لای دندان‌هایم رفت و بعد از ثانیه‌ای مزه‌ی خون حالم را دگرگون کرد و سعی کردم با نفس‌های پی در پی بغضِ چنگ زده به گلوی زخمیم را ناپدید کنم تا مبادا...مبادا...مبادا اشک شوند روی گونه‌های رژگونه زده‌ام!
    کمی عقب رفتم، پرده‌ی خوشبختی روی چشمانم که هوای گریه داشتند کشیدم و لبخندی کمرنگ، لبانم را که روزی دلِ بی‌صاحابِ او را به زلزله‌ی صدریشتری مهمان می‌کرد؛ زاویه دادم.
    دستی به لباسِ آبی آسمانیم که آستین‌های پف‌دارش از جنسِ حریر بود و زیرِ سـ*ـینه‌ام کمربندِ باریک مشکی رنگی آن را خوش دوخت‌تر نشان می‌داد و با شلوار دمپای سفیدم ست شده بود؛ کشیدم و با رضایت نگاه از آینه که دورتادورش چوب کار شده بود؛ برداشتم.
    کفشِ سفید رنگِ جلوبازم که پاشنه‌هایش به قد صدوشصت‌ونه متریم، پنج سانت می‌بخشید؛ به پا کردم و با زدنِ عطر شیرینم از اتاق بیرون رفتم.
    با هر اصابتِ پاشنه‌ی کفشم به پله‌های مارپیچ، صدای تق تق آن در عمارت اکو میشد و توجه‌ی افراد را به سمت پله جمع میکرد.
    لبخندِ صمیمانه‌ی طاها دلگرمی شد بر دلِ سیاهم و نگاهِ تحسین‌وارِ طنین هم دلیلِ واقعی شدنِ لبخندی که برایم غریبه بود؛ آن هم بسیار!
    آخرین پله را که رد کردم؛ سلامی به جمع دادم و همگی حتی طناز جواب دادند جز آن مردِ اخموی نشسته روی مبلِ در حالِ نوشیدن محتوای بطنِ فنجان.
    شمرده به سمتِ طاها رفتم و روی مبلِ تک‌نفره‌ی کناریش جای گرفتم که بلافاصله دمِ گوشم با آن صدای گرمش زمزمه کرد:
    - خوشگل بودیا؛ اما امشب زیباتر شدی.
    لبخندم محو شد و نگاهم با قدردانی روی چشمانش که میانِ آن همه قهوه‌ای رنگ، لبخند میزدند؛ نشست.
    - چشمای خوشگلت، خوشگل میبینن.
    لبخند محبت آمیزی زد و با چشمک نگاهم را به سمتی دیگر سوق دادم.
    طوفان خم شد و فنجانش را روی میز گذاشت که متوجه شدم در حالِ نوشیدنِ چای بوده؛ همیشه فکر میکردم پولدارها فقط قهوه می‌خورند اما، از وقتی که او را دیدم، تنها چای مینوشد.
    به تصوراتِ مسخره‌ام ناخودآگاه لبخندی زدم که صدایی مرا به خود آورد.
    - چیز خنده‌داری تو صورتمه؟!
    متعجب به طوفان که حالا با ژستِ مغرورانه به مبل تکیه زده بود و آن پایش، روی پای دیگرش تکان میخورد نگاه دوختم و با گیجی پرسیدم:
    - ببخشید؟!
    پوزخندی در گوشه‌ی لبش مهمان شد، دستش را که روی دسته‌ی مبلِ سلطنتی‌اش بود؛ بالا آورد و انگشتِ اشاره‌اش را بالای ابرویش کشید.
    - داشتی نگام می‌کردی و می‌خندیدی!
    - بله، به این تصورم که شما بر خلاف پولدارهای تو فیلم و کتاب قهوه نمی‌خورین و چای می‌خورین.
    بدونِ عکس‌العملی، نگاهش خیره روی صورتم ماند و صدای بی‌روحش فضای عمارت را سرمازده کرد.
    - شاید هم به خاطر همین خاصم!
    گوشه‌ی لبم به آرامی، سمتِ بالا را مقصدِ خود قرار داد و حالا تنها شباهتمان پوزخند تمسخر آمیزِ روی لبانمان بود.
    - شاید هم به خاطرِ اینه که سعی کردین خاص باشین!
    انگشتش را از بالای ابرویش برداشت و نفسش را عمیق بیرون فرستاد.
    - تو سعی نکردی؟!
    - من سعی کردم تا جایی که میتونم خودم باشم!
    کمی نگاهم کرد و ناگهان قهقهه‌اش همه را متحیر کرد.
    سوالی به طاها نگاهی انداختم تا دلیلِ دیوانگی برادرش را بفهمم که بی‌تفاوت شانه‌هایش را بالا فرستاد؛ حتما عادت داشت به رفتارهای جنون آمیز او!
    خنده‌اش بند آمد و با چشمانِ به رنگِ شبش، خنجری به قلبم فرو کرد که نفسم را بند آورد.
    - به نظرت حرفت خیلی احمقانه به نظر نمی‌اومد بانو؟! ما که میدونیم!
    جا خوردم و در دل به حرفی که زده بودم خندیدم. حق داشت مرا به مسخره بگیرد و ناراحت نشوم؛ تنها که چیزی نبودم، جنـ*ـسی از خودِ آرامشِ نابی بود!
    - براوو، این همه هوش و ذکاوت جای تشویق کردن داره.
    صدای دست زدنم در عمارت پیچید و نگاهم تنها در نگاهی وصل شده بود که قطبِ شمال در قبالش زانو میزد.
    تا صدای دست زدنم قطع شد او هم ادای دست زدن مرا درآورد و در همان حین صدای گرفته و مردانه‌اش گوش‌هایم را لرزاند.
    - پس جاشه که منم از این همه استعداد بازیگری به وجد بیام و به افتخارِ بانو نابی و استعدادِ نابشون کفی بزنم!
    جلوی خنده‌ام را به سختی گرفتم و به زدن لبخندی اکتفا کردم.
    از آن مردانی بود که به هیچ‌عنوان در بحث کم نمیاورد و تمام سعیش بر ضایع کردن طرف مقابلش بود.
     
    آخرین ویرایش:

    Mahla.mp

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/04/10
    ارسالی ها
    445
    امتیاز واکنش
    7,603
    امتیاز
    584
    محل سکونت
    باغ گیلاس:)
    پارت۱۱
    صدای پیشخدمت به کل‌کل‌های بچگانه‌مان خاتمه بخشید و با دعوتش به شام، همگی بلند شدیم و میزناهار خوری را مقصد خود قرار دادیم؛ اما طناز با زنگ خوردنِ گوشیش راهش را کج کرد و با وصل کردن تماس، از پله‌ها بالا رفت.
    با غذای جداگانه‌ای که پیشخدمت برای طوفان کشید؛ حس کنجکاوی مرا دربر گرفت و طوفان در حین زیرورو کردنِ سوپِ سبزیجاتش و خیره به آن، مرا مخاطب خود قرار داد:
    - چیه؟! چرا چشم‌هات اندازه‌ی توپ والیبال شدن؟!
    بیش از پیش در تعجب فرو رفتم و به این فکر کردم چطور چشمانم را دیده؟! او که سرش را بالا نیاورده و چشمانش را از روی سوپ برنداشته!
    سرفه‌ی مصلحتی کردم و نگاهم را از روی صورتش که خم شده بود و چندتار از موهای مشکیش روی پیشانیش می‌رقصیدند؛ برداشتم.
    - آخه هممون داریم چلوگوشت می‌خوریم؛ اما تو...
    قاشقم را برداشتم و او دست از هم‌زدن سوپش برداشت.
    - خب خاصم دیگه!
    بی‌اختیار خندیدم؛ آرام و بی‌صدا و او بعد از خوردنِ یک قاشق از سوپش ادامه داد:
    - گیاه خوارم بانو نابی.
    نگاهم متعجب‌وار، ردِ طوفان را گرفت و چشمانم روی هیکل ورزیده‌اش چرخی خورد.
    هنگامی که قاشق را به لبانش نزدیک می‌کرد؛ چشمانش مچم را گرفتند و غافلگیرم کردند.
    هول شدم و مغزم فرمانی صادر نمی‌کرد برای نگاه برداشتن از روی چشمانِ مشکیِ ناب او!
    - می‌دونم می‌خوای بگی خیلی خوش هیکلم؛ اما این حرف‌ها دیگه واسم زیادی تکراری شدن.
    ابروانم از آن حجم از خودشیفتگی بالا پرید و با پوزخند، سوالم را پرسیدم:
    - اون وقت چه حرفی براتون تکراری نیست آقای خوش هیکل؟!
    بی‌تفاوت سوپ را در دهانش ریخت، قاشق را روی بشقاب برگرداند و جدی و راسخ نگاهش در نگاهِ منتظر و تمسخر آمیزم نشست.
    - دوستت دارم.
    لحظه‌ای به گوش‌هایم و حنجره و لبانِ او شک کردم و خودم را میانِ حیرت دیدم.
    لبانش به خنده باز شدند و متوجه‌ی چالِ عمیقی در در گونه‌ی سمتِ راستش شدم که می‌توانست دلِ هردختری را در آن چال کند.
    - خب خودت گفتی چه چیزی بگم. این رو هم خیلی‌ها گفتن‌ها، ولی هیچ‌وقت یک چشم آهو بهم نگفته.
    حس کردم خطوطی روی پیشانیم نقش بستند و طاها با عصبانیت و پابرهنه میان حرف‌های بی سروتهمان دویید:
    - طوفان شروع نکن!
    طوفان متفکر به طاهایی که قاشق در انگشتانِ سفید شده‌اش جان می‌داد؛ نگاه دوخت و با دستش که انگشتِ عقیقش را به نمایش می‌گذاشت؛ چانه‌اش را کمی مالش داد.
    - فکر کنم الان باید بگم چشم جنابِ دیان بزرگ!
    طاها نگاه افسوس‌وارش را از روی صورتِ تهی از هر حس او، برداشت و به ظرف غذایش انداخت.
    - به این رفتارهای مزخرفت ادامه بدی، برای آرامش یک آپارتمان می‌گیرم!
    طنین دستپاچه شد و طوفان با لبخندی دستش را از روی چانه‌اش برداشت، کمی در جایش جابه‌جا شد و صامت به طاها خیره شد.
    - منم اگه این کارها رو می‌کردم، با صحنه‌ی خــ ـیانـت مواجهه نمیشدم؛ البته یک خائن همیشه راهی برای خــ ـیانـت پیدا می‌کنه، مگه نه؟ شما تو این زمینه تخصص ویژه‌ای دارین!
    دستمال سفره، در مشتِ طاها گم شد و چشمانِ سرخ و شعله‌ورش، طوفان را که نگاهش پیروزی را فریاد می‌زد؛ رصد کرد و چشمانم هر لحظه گرد و گردتر میشد.
    - طوفان!
    طوفان سرش را به سمتِ راست مایل کرد، نگاهِ مغرورانه‌اش را در نگاهِ او چرخاند و از آن صدر میز به طاهایی که کنارِ من در سمتِ راست میز نشسته بود؛ با تمسخر گفت:
    - این طوفان گفتنت، یعنی خفه شو تا سرت رو نذاشتم روی سـ*ـینه‌ات؟!
     

    Mahla.mp

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/04/10
    ارسالی ها
    445
    امتیاز واکنش
    7,603
    امتیاز
    584
    محل سکونت
    باغ گیلاس:)
    پارت۱۲
    جز نگاه آتشین طاها چیزی عایدش نشد و بیچاره آن صندلی که با خشمگین بلند شدن طاها از جا کنده شد و کمی عقب‌تر سقوط کرد.
    از ترس تکانی خوردم، طنین نامش را با وحشت صدا زد و طوفان انگشتِ اشاره‌اش را با حرص رو به طاها تکان داد و صدایش از لای دندان‌های چفت شده‌اش، با حرص بیرون آمد:
    - من رو هم با زن خودت تهدید نکن، فهمیدی؟! می‌خوای ببریش، ببر؛ نه چیزی از من کم میشه و نه چیزی از این عمارت!
    نگاهِ درنده‌اش را حواله‌ی من و طاها کرد و صدای قدم‌های پرصلابتش که در حالِ ترک سالن غذا خوری بود؛ اکو شد و طاها با لبخندِ ساختگی "ببخشید"ای گفت و ما را تنها گذاشت.
    با سوالاتِ مبهمِ خوابیده در ذهن آشفته‌ام، به طنین نگاهی انداختم و او غمگین لب زد:
    - هفت ساله همینه بساطمون.
    - این چه نفرتیه؟! اون هم بین دوتا داداش!
    طنین با افسوس سرش را به طرفین تکان داد و انگار شرم داشت نگاهم کند.
    - به مرور می‌فهمی‌؛ یا از زبون طاها یا از زبون طوفان.
    بعد از حرفش به سرعت محل را ترک کرد و مرا همان‌جا گیج و سرگردان تنها گذاشت. انگار که قرار بود پاپیچش بشوم تا آن راز را برملا کند و او فرار می‌کرد تا از زیر زبانش نکشم!
    صدای کفش زنانه‌ای مرا از افکارم بیرون کشید و نیشخند روی لبانم را به سرعت پاک کرد.
    طناز متعجب نگاه به میزی که تنها پشت آن من نشسته بودم؛ انداخت و سوالش را با گیجی پرسید:
    - وا، چرا همه رفتن؟! چرا این صندلی اینطوریه؟!
    نگاهش را دنبال کردم که به صندلیِ وارونه‌ی طوفان رسیدم و با بازدمی حرص‌آلود ادامه داد:
    - باز طاها و طوفان؟! این دوتا هم انگار نمی‌خوان آتش بس اعلام کنن.
    بی‌حرف خیره‌ی چشمانِ عاصیش که فرقی با چشمانِ طوفان نداشت؛ بودم و او صندلی روبه‌رویم را عقب کشید و با کلافگی نشست.
    - هفت ساله آرزوی یک خانواده‌ی معمولی شدن رو داریم؛ هفت ساله دور هم غذا نخوردیم؛ هفت ساله تظاهر به خوشبختی می‌کنیم و نمیدونم این نفرت‌ها کی تموم میشن.
    نگاهم روی صورتِ برافروخته‌اش چرخی خورد و دلم برای آن خانواده آتش گرفت. چه چیزی در هفت سالِ گذشته رخ داده بود که یادش، حال این دختر بی‌خیال و بی‌پروا را دگرگون می‌کرد؟!
    روزی رویای من هم داشتن خانواده‌ای سرخوش بود که بدون هم طاقت نمیاوردند؛ اما روزگار با دیگران یار بود و با ما بی‌وفا.
    پیشخدمت با شنیدن نامش از زبان طناز جلویمان ظاهر شد و او دستور داد تا غذایش را بیاورد.
    ***
    با پشت استخوان تقه‌ای به در چوبی اتاق طاها زدم و با صدای گرفته‌اش که اجازه‌ی ورود را صادر کرد؛ دستگیره را چرخاندم و قبل از پا گذاشتن به آن اتاق فرو رفته در دود سیگار، بوی آشنای کاپتان بلک توجه‌ام را جلب کرد.
    در را پشت سرم بستم و به کمکِ آباژور و چندبار پلک زدن توانستم او را با تنی رها شده و خسته روی تخت، سیگار به دست و خیره به دیوار خاکستریِ مقابلش بیابم.
    با قدم‌هایی محتاط میانِ دودهای سنگین و فضا جلو رفتم و در کنارش که پاهایش بیرون از تخت و تکیه‌اش به تاج تختِ چوبی‌اش به رنگ مشکی بود؛ جا گرفتم و انگشتانم ناخودآگاه سیگارش را لمس کردند و آن را از لای انگشت سبابه و وسطی‌اش بیرون کشیدند؛ اما دستِ او هنوز به همان حالت بود.
    - تا حالا ندیده بودم سیگار بکشی.
    با نیشخندی زهرآلود دستش روی ران پایش سقوط کرد و خیره به دیوار رو به رو لب زد:
    - هیچ‌کسی ندیده.
    لبخندی کمرنگ در گوشه‌ی لبم جای گرفت و حالا نخ سیگارِ او در انگشتانِ من و روی لبانِ من بود!
    -
     
    آخرین ویرایش:

    Mahla.mp

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/04/10
    ارسالی ها
    445
    امتیاز واکنش
    7,603
    امتیاز
    584
    محل سکونت
    باغ گیلاس:)
    پارت۱۳
    - منم..
    چشمانِ خمـار و اندوهگینش روی نخ زوم شد و در چشمان همرنگِ به چشمان خودم، آرامشی را میدیدم که طعم آرامش را نچشیده.
    - تو نکش ضرر داره.
    نخ را پایین آوردم و دود را به سمتش فوت کردم که بانیِ لبخندی روی چهره‌ی مُرده‌اش شد.
    - اگه لالایی بلدی چرا خودت خوابت نمیبره؟!
    تکیه‌اش را از تاج تخت گرفت، با آن پیراهنِ چروکیده که نیمی از آن داخل شلوارش بود و نیمی‌اش بیرون، صاف نشست و به نظرم لبخندش از هزاران گریه غم انگیزتر آمد.
    - چون تو واسه خیلی‌ها ارزشمندی؛ اما من..
    چشمانم باریک شدند و او با صدای خش‌دارش ادامه داد:
    - یک نمونه‌اش من که نمیخوام حتی یه تار مو از سرت کم بشه.
    قلبم در سـ*ـینه‌ام تکانی خورد و سپس با هیجان ضربان گرفت.
    نگاهش با لبخندِ جذاب و مردانه‌اش در نگاهم دودو زد و لبانم به اعتراض باز شدند:
    - تو خیلی هم ارزشمندی. کی بهت گفته برامون مهم نیستی؟! یه نمونه‌اش من که حاضرم جونم رو دو دستی تقدیمت کنم!
    چشمانش رنگ لبخند گرفتند؛ اما چیزی از تلخی لبانش کم نشد.
    - ما نوکر شما هم هستیم بانو نابی.
    با صدا خندیدم و نیشگونی از بازوی قطورش گرفتم.
    - بگو ببینم واسه چی رفتی بودی تو فاز؟!
    چشمانش مجدد به همان حالت جانسوز برگشتند و سکوتی طولانی، عمیق و مُرده اتاق را در حالت عزا فرو برد و تمامم را ندامت گرفت برای پرسیدن سوالِ بی‌جایم.
    - طاها، ببخشید...من...
    سرانگشتانش را روی پایم به نشانه‌ی سکوت نشاند و چرا وحشت نمی‌کردم؟! چرا نسبت به او واکنش نشان نمی‌دادم؟! چرا او را پس نمیزدم؟! چرا به جای تمامِ آن‌ها، دست روی دست او گذاشتم و او را با ملایت نگاه کردم؟!
    - روز تولدم شدم یه پیرمرد سه ساله! یه پیربچه‌ای که زود بزرگ شد و دردهای بزرگتر از سنش رو تجربه کرد. اون موقعی که طوفان و طناز و طنین با هم سن و سالاشون بازی می‌کردن من با بدبختی‌هام دست و پنجه نرم می‌کردم. موقعی که اونا تموم فکر و ذکرشون توپ و عروسک بود من داشتم طرز درست کردن لبخند مصنوعی رو یاد میگرفتم و همه میگفتن چقدر طاها بچه‌ای منزوی و خجالتیه؛ اما اونا نمیدونستن که من چیزی رو دیدم که اونا فکر می‌کردن ندیدم، چیزی رو دیدم که نباید می‌‌دیدم، چیزی رو دیدم که اونا روحشون هم ازش خبر نداشت. روزگار به من سی و دو سال زندگی و لبخند بدهکاره آرامش.
    کنترل اشک‌های همیشه آماده‌ام را به دست گرفتم و نفهمیدم چطور دستانم دور گردنش حلقه شد و سر روی سـ*ـینه‌ای ستبرش گذاشتم. طاهای قوی و خندان من، عجیب از درون شکننده و گریان بود.
    ***
    صدای چرخش کلید در قفل و سپس باز شدنش نگاه‌ها را به خود خیره کرد.
    طوفانِ با قدم‌هایی مستحکم؛ اما با چهره‌ای خسته که سعی در بی‌تفاوت نشان دادن آن داشت؛ وارد شد و در را با پایش بست.
    حینی که سوییچ را در دستانش می‌چرخاند و سوت زنان به سمت پله‌ها میرفت صدای طنین بلند شد:
    - جناب دیان سلامت رو موش خورده؟!
    نیم نگاهی حواله‌ی طنین کرد و صدای بی‌روحش در گوش‌ها نشست:
    - علیک سلام.
    بعد از حرفش به سرعت پله‌ها را به سمت بالا طی کرد و پوزخندی را روی لبانم تشکیل داد.
    - آخی بچم چقدر کالری هدر داد به خاطر یک سلام.
    به طعنه‌ی طنین لبخندی زدم و او نگاهش را از راه پله با چشم غره برداشت.
    جانان با تیشرت گشاد و شلوار تنگ مشکی کوتاهش پایین آمد، نگاهِ اقیانوسیش بین جمعمان چرخید و ابروان ظریف و نازکِ طلاییش درهم گره خورد.
    - طاها کو؟!
    طنین با نگاهِ کلافه‌اش جانان را برانداز کرد و غرید:
    - تو تنت میخاره، نه؟! مگه نگفته بهت دیگه نبینه از این لباس‌های به قول شما امروزی‌ها لش و گشاد بپوشی؟!
    با غرغرهایش که مانندِ پیرزن‌های بی اعصاب میشد، لبخندم عمق گرفت. جانان یک طرفِ موهای همیشه پریشان و شانه زده‌اش را پشت گوش فرستاد و بی‌توجه به حرف‌های طنین با بی‌حوصلگی سوالش را تکرار کرد:
    - طاها کو؟!
    طنین با حرص نفسش را بیرون فرستاد و انگشت اشاره‌ام را روی لبانِ به خنده وا شده‌ام کشیدم تا مبادا قهقهه بزنم.
    - طاها نه و عمو طاها!
    صدای آن مردِ خاکستری پوش از پشت جانان که از پله‌ها پایین می‌آمد بلند شد:
    - به‌به جانان خانوم لجباز!
    جانان لبانش برای جواب دادن به طنین بسته شد و با نفسی عمیق و نگاهی جاری از نفرت با شدت چرخید و با طوفان که صورتش از طوفانی در راه خبر میداد؛ چشم در چشم شد.
    - به‌به جنابِ دیان خانواده دوست!
     
    آخرین ویرایش:

    Mahla.mp

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/04/10
    ارسالی ها
    445
    امتیاز واکنش
    7,603
    امتیاز
    584
    محل سکونت
    باغ گیلاس:)
    پارت۱۴
    به سردی از کنارِ جانان سرتاپا سیاه پوش رد شد و با تمام جدیتی که گویا سراغ داشت او را مخاطب قرار داد:
    - بدون هیچ حرفی میری بالا و لباسات رو عوض میکنی تا روی سگم بالا نیومده.
    روبه‌رویم جای گرفت و رو به منی که گوشه‌ی لبم به لبخندی مزین داده شده بود؛ ابرو بالا داد.
    - تو هم بهم گیرای الکی نمیدی وگرنه اون روی دیگه‌ی منم می‌بینی.
    طوفان با خنده‌ی تمسخر آمیزی لحظه‌ای سرش با تکان‌های متاسف‌بار پایین داد؛ اما با بالا آمدنش نه ردی از پوزخند بود نه خنده و تنها اخمی وحشتناک و خطوط‌های عمیقی در پیشانیش دیده میشد.
    - باشه ترسیدم. حالا برو لباسات رو عوض کن تا نیما رو صدا نکردم بیاد همه لباسات رو آتیش بزنه.
    من و طنین با حیرت نگاهی میان یکدیگر رد و بدل کردیم و عاقبت به طوفان خیره شدیم.
    - بهتره تو به فکر اصلاح رفتار خودت باشی و نگران تیپ جانان که دختر بالغیه نباشی.
    طوفان و طنین و حتی جانان با تعجب به صورتِ خشمگینم که مستقیم به چشمان براق او خیره بودم؛ چشم دوختند.
    - زن داداش به نظرم تو هم باید رو رفتارت یکم کار کنی که تو کارهای خونوادگیِ بقیه دخالت نکنی.
    - خب داداش میبینم که داری اسم از خونواده میاری.
    طوفان رو به طاها که لیوان به دست از آشپزخانه به سمتمان می‌آمد سری تکان داد.
    - سلام داداش حال واحوالت کوکه؟!
    طاها رو به او که نیشخندی در صورت مغرورانه‌اش پدیدار بود؛ چشمکی زد و کنارم روی کاناپه‌ی دو نفره نشست و دستش لبه‌ی مبل، درست در پشت سرم قرار گرفت.
    - من که کوکه کوکم؛ تو اولین روز کاریت بعد از مدت‌ها تو شرکت چطور بود؟!
    طوفان تکیه‌اش را به مبل سپرد، دستانش در دسته‌ی مبل تکی نشستند و پا روی پا انداخت.
    - به نظرت چطور بود؟! طبق معمول دورم کردن و هر لحظه هوام رو داشتن. در کل استقبال خوب و گرمی بود.
    طاها جرعه‌ای از شربت بطن لیوان نوشید و نمیدانم چرا آن حس‌های آزاردهنده و وحشت را نسبت به طاها نداشتم و بالعکس چندثانیه‌ی بعد دستم روی پای او بود.
    سرش به آرامی سمتم چرخید، لبخند لطیفش را تقدیمم کرد و دست زبرش را روی دستم گذاشت و لبخندی به دستان برنز او و سفید خودم زدم که عجیب تضاد رنگیشان در چشم بود.
    - تو چرا نیومدی؟!
    طاها نگاهش را به سمت او سوق داد و لحن مرموزش روی صورتم لبخندی مرموزانه کشید.
    - گفتم امروزم رو با خانومم بگذرونم.
    آن دست طوفان روی دسته‌ی مبل مشت شد و لبخندی حرص‌آلود نثارمان کرد.
    - آفرین. آدم همیشه خانواده رو تو اولویت قرار میده، مگه نه؟!
    طاها با تمام اعتماد به نفس سرش را بالا و پایین کرد، آن پایش را که روی پای دیگرش بود را تکانی داد و لبخندی جذاب میان ته ریشش خودنمایی کرد.
    - صددرصد.
    طوفان تکیه از مبل برداشت، با دست‌هایی گره کرده روی زانوی پاهایش کمی به جلو مایل شد و چشمانِ برنده‌اش در چشمانِ پیروزمندانه‌ی طاها دودو زد.
    - غیر از این بود جای تعجب داشت. آخه آدم عاقل نمیاد اولویت رو چیز دیگه‌ای قرار بده تا مبادا طوفان دیان مثل داداشش از آب در بیاد و یک دفعه ببینه ای دل غافل؛ جا خیسه و بچه نیست!
     
    آخرین ویرایش:

    Mahla.mp

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/04/10
    ارسالی ها
    445
    امتیاز واکنش
    7,603
    امتیاز
    584
    محل سکونت
    باغ گیلاس:)
    پارت۱۵
    یکه خوردم، نگاهم بین طاهای آتشین و طوفانِ خونسرد چرخید و صدای طنین عاجزانه بلند شد:
    - باز شروع کردین شما دو تا؟! بسه دیگه طوفان!
    رد لبخند از روی صورت طوفان محو شد، نگاهش طنین را هدف قرار داد و حس کردم ته صدایش، رنگ و بوی آزار می‌دهد.
    - چیه؟! باز طاها شد داداش همیشه خوب، مظلوم و سر به زیر من شدم داداش همیشه ظالم و بی‌ناموس؟!
    طنین مهر سکوت به لبانش زد و من بودم که هر لحظه در آغـ*ـوش حیرت فرو می‌رفتم.
    دست طاها از پشت سرم برداشته شد، لیوان کشیده‌ی در دستش را با خشم به زمین کوبید که هر تکه‌اش به سمتی پرت شد و هرسه‌ی ما را از ترس پراند.
    از جایش با عصبانیت کَنده شد و انگشت اشاره‌اش را تهدیدوار رو به او تکان داد:
    - یک بار دیگه دهنت رو باز کنی، رحم نمیکنم که داداشمی و نفست رو میبُرم. فهمیدی مرتیکه؟!
    طوفان هم مانندِ او بلند شد و فریادش گوش‌هایمان را آزرد:
    - ببین مرتیکه من رو تهدید نکن‌ها وگرنه خودم اولین کسیم که مشتاقم برای کشتنت.
    ناخن‌هایم روی تشک مبل کشیده شد و با مشتِ طاها که روی صورتِ طوفان فرود آمد من و طنین همراه با جیغ هراسان از جا پریدیم.
    - بی غیرت.
    طوفان دست روی گونه‌اش گذاشت، خنده‌ی هیستیریکی سر داد و مشت طاها را با تمام قدرت تلافی کرد.
    - من بی غیرتم یا تو که زن بقیه رو میدزدی؟!
    طنین دست روی دهانش گذاشت، میان آن دو مرد نفس زنان قرار گرفت و با فکی منقبض شده سیلی بر گونه‌ی زبر او نواخت و فریاد زد:
    - ببند دهنت رو بیشعور.
    پلک‌هایم روی هم افتادند، سکوتی بر عمارت حاکم شد و تنها چیزی که به گوش‌های زنگ زده‌ی ما می‌رسید صدای نفس‌های خشمگین آن دو نفر بود.
    طوفان سرش که یک سانتی متر چرخیده بود را با زهرخندی تکان داد و خیره به طاهایی که ظرفیت کشتن طوفان را داشت با صدایی خش‌دار گفت:
    - باز تو خوب واقع شدی و من بیشعور.
    با نگاهی به تک تکمان عقب گرد کرد و با قدم‌هایی آهسته از پله‌های چوبیِ به رنگ مشکی بالا رفت.
    طاها با قفسه‌ی سـ*ـینه‌ای که به شدت بالا و پایین میشد و نفسِ داغش پوست را میسوزاند، لگدی به میز زد و عمارت را به سرعت ترک کرد و در را چنان کوبید که دستانم ناخودآگاه گوش‌هایم را پوشاندند.
    طنین چنگی به موهای بافته شده‌اش کشید و زیرلب کلمات نامفهومی زمزمه کرد.
    پاهایم بی اراده سمتِ طنین رفتند و تنِ لرزانش را به آغـ*ـوش کشیدم و صدای بغض‌آلود او که جز خنده از لبانش ندیده بودم؛ بلند شد:
    - آرامش به خدا نمیدونم پس کی بینشون میخواد درست شه؟! کی میخوان عین دو تا برادر واقعی رفتار کنن؟! کی میخوان آتش بس اعلام کنن و ماهم کمی خوشحال شیم؟!
    دستانم نوازش‌وار روی کمرش به حرکت درآمدند و او شانه‌هایم را فشرد.
    درحالی که دستانِ ظریفش روی شانه‌های نحیفم بود؛ کمی فاصله گرفت و با آن چشمانِ خسته در چشمانم لب زد:
    - و خیلی خوب میدونم که تو کلید همین خوشبختی‌ها تو خانواده‌ی دیانی‌هایی!
     
    آخرین ویرایش:

    Mahla.mp

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/04/10
    ارسالی ها
    445
    امتیاز واکنش
    7,603
    امتیاز
    584
    محل سکونت
    باغ گیلاس:)
    پارت۱۶
    لبخندِ دلسوزانه‌ام به سرعت از روی لبانم گم شدند و چشمانم تا جایی که میتوانستند گشاد شدند.
    - چی؟!
    دندان‌های سفید و براقش را به نمایش گذاشت و حس شوخ طبعیش گل کرد:
    - برات نوبت دکتر گوش و حلق بگیرم خواهر؟!
    نگاه چپ چپم به عمق خنده‌اش افزود و با انگشت به شقیقه‌اش ضربه‌ای آرام زدم.
    - تو هم باید ببرم دکتر مغز و اعصاب. انگار سرت جایی خورده.
    حالت غصه‌دار به خودش گرفت و خیره به زمین با لحنی افسوس‌وار گفت:
    - موافقم. از وقتی که اومدی عقل و هوش نذاشتی برام.
    منی که منتظر بودم چه خبر ناگواری میخواهد بدهد، با حرص به بازویش کوباندم و به سمتِ کاناپه‌ها رفتنی گفتم:
    - بی نمک.
    - عه عه عجب آدمی هستی‌ها. من رو بگو که به فکر سلامتیت بودم، نکنه وقتی مزم کردی و نمک زیاد داشتم فشار خونت بره بالا.
    روی کاناپه ولو شدم، به چهره‌ی مظلوم او نگاهی انداختم و ناگهان صدای قهقهه‌ام فضای عمارت را پر کرد.
    - روانی. خدا شفات بده.
    با دیدن خنده‌ام حسِ موفقیت در چشمانش پیدا شد و بشگن زنان سمتم آمد.
    - دیدی چه بانمکم.
    بـ..وسـ..ـه‌ای روی گونه‌ام کاشت و از حرص او با اکراه دستم را محکم به صورتم کشیدم که پیروز هم شدم.
    - هوی بیشعور چرا بـ*ـوس من رو پاک میکنی، ها؟! فقط بوسای طاها بهت حال میده، نه؟! مال ما اَخه یک دفعه ویروس و مریضی میگیری.
    با دهن کجی که کرد مجددا گوش‌هایم را خنده‌های از ته دلِ خودم پر کرد.
    - ای جان، حین حرص خوردنت رو باید پسرها ببینن و دیگه اون موقع هم از ترشیدگی در میای. بس که جذاب میشی لعنتی.
    همانطور که بالای سرم مانندِ برج زهرمار ایستاده بود، موهایم را گرفت و چشمان سیاهش را ریز کرد.
    - هی چشم سفید، نذار طلاقت رو بگیرم‌ها. اون موقع منم که مسخرت میکنم.
    لپش را بین دو انگشت وسطی و سبابه گرفتم و کشیدم و با لحنی بچگانه و لب‌هایی غنچه شده گفتم:
    - اوخی حسود جونم رو ببین. اشکال نداره طلاقم رو بگیری خودم میام میگیرمت و اون وقت هیچ کدوم نمیترشیم.
    با خنده موهایم را رها کرد و ضربه‌ای به سرم زد که صدای خنده‌ام را بالا بُرد.
    - خدا شفاتون بده.
    هر دویمان هینی کشیدیم، طنین به سرعت چرخید و چون جلوی دیدم را گرفته بود مجبور شدم با دست به پهلویش ضربه‌ای وارد کنم. تلو تلو خوران عقب رفت، چشم غره‌ای نثار قیافه‌ی خندانم کرد و چشمکی سمت طاهای دست در جیبِ جلوی در پرت کردم.
    - میخوام طلاقت بدم طاها.
     
    آخرین ویرایش:

    Mahla.mp

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/04/10
    ارسالی ها
    445
    امتیاز واکنش
    7,603
    امتیاز
    584
    محل سکونت
    باغ گیلاس:)
    پارت۱۷
    جا خوردنش را به وضوح دیدم و سرم را با تاسف تکان دادم.
    - عزیزم میدونی که دبه‌ی ترشی گرونه؛ به خاطر همین میخوام طلاقت بدم و طنین رو بگیرم تا از بی شوهری تلف نشده.
    با دیدنِ طاهای خشک شده با طنین پقی زیر خنده زدیم و طاها دستانش را به علامت خاک بر سرتان بالا آورد.
    - فردا براتون نوبت روانشناسی میگیرم، مراجعه کنین ببینین چه مرگتونه.
    طاها راهش را به سمت پله‌های مارپیچ کج کرد و طنین با دست به قفسه‌ی سینش کوبید.
    - ای قربون داداش عاقلم برم که انقدر به فکر زن و خواهرشه.
    طاها با لبخند سرانگشتانش روی نرده نشستند که با صدای طنین توقف کرد و نگاهش سوالی سمت طنین چرخید.
    -‌ راستی جانان کارت داشت.
    -‌ کجاست؟!
    طنین شانه‌ای بالا انداخت و لب و لوچه‌اش را آویزان کرد.
    - نمیدونم والا. قبل این که از آشپزخونه بیای بیرون تو هال بود؛ اما بعد غیبش زد.
    طاها لبش کج شد و راهش را در پیش گرفت و در همان حال صدای گرفته‌اش به گوش رسید:
    - همتون به این دعواهای مسخره و تموم نشدنی عادت کردین و از یک طرفم خسته شدین و جانان هم حتما دیده دعوای جانانه‌ای در پیش داریم سریع خودش محل رو ترک کرده.
    طنین سرش را بالا گرفت و نفسش را فوت کرد.
    - خدایا به این خانواده عقلی درست حسابی عنایت بفرما.
    - آمین.
    *دانای کل*
    کمی روی تخت که طاها هم کنارش لبه‌ی آن نشسته بود، جا به جا شد و نگاه پرسشگر عمویش را به خود خیره کرد.
    - چی شده عمو؟!
    جانان نگاهی را که از صورتِ معصومانه‌ی عمویش برداشته بود؛ به او دوخت و از لحن آرامبخشش، دلِ آشوبش آرام گرفت.
    - راستش عمو...
    لبانِ طاها از خجالتی که برای جانان تعریف نشده بود؛ کش آمد و با چشمک پرسید:
    - چی می‌خوای که انقدر این پا و اون پا میکنی دختر؟! آخه خجالت تو ذاتت نیست.
    جانان به خنده افتاد و چشمانش را رو به طاها باریک کرد.
    - یعنی پرروام؟!
    طاها با خنده‌ی روی لبانش، سرش را کمی عقب برد و دستانش را تند تند تکان داد.
    - نه نه اصلا عمو جان.
    جانان مشتی نثار طاهای شیطان کرد که دستش کشیده شد و در آغـ*ـوش خوش عطر عمو جانش فرو رفت.
    طاها عطر موهای طلایی دخترکِ در حصار دستانش را به ریه کشید و زمزمه کرد:
    - تو برای من پررو بازی در نیاری برای کی میخوای در بیاری، ها؟!
    لبخند ملیحی روی لب جانان نشست و طاها ادامه داد:
    - هرچه دل تنگت میخواهد بگو جانانِ عمو.
    جانان دلش لرزید برای محبت‌های بی حدومرز عمویی که هیچ شباهتی با پدرِ تلخش نداشت.
    - عمو...مامانم رو میخوام.
    لبخند از بین ته ریش‌هایش خشک شد، قلبش در سـ*ـینه لرزید و صدایش را گم کرد.
    جانان کنجکاو سرش را بالا برد، نگاهش در صورت خشک شده‌ی او دودو زد و ناامیدانه لب زد:
    - عمو؟!
     
    آخرین ویرایش:

    Mahla.mp

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/04/10
    ارسالی ها
    445
    امتیاز واکنش
    7,603
    امتیاز
    584
    محل سکونت
    باغ گیلاس:)
    پارت۱۸
    کمی جانان را نگاه کرد و سپس صدای لرزان و خش‌دارش جانان را در تعجب فرو برد.
    - جانِ عمو؟!
    - نمیتونی کاری کنی طوفان بزاره مامانم بیاد؟!
    دستان طاها، تن او را رها کردند و خیره به دیوار روبه‌رو گفت:
    - میدونی که رابـ ـطه‌ی بین و من طوفان شکرآبه؟!
    جانان ملتمسانه به نیم‌رخ او نگرید که طاها از سنگینی نگاهش سر برگرداند و خیره نگاهش کرد.
    - میدونی که اومدن مامانت به نفع هیچکس نیست؟!
    جانان دستانش را روی پای او گذاشت و با نگاه مظلومش التماس کرد:
    - عمو من هیفده سالمه؛ اما حسرت یک زندگی خوشبخت همراه با پدر و مادرم به دلم مونده. حسرت این که بابام بیاد نوازشم کنه بگه دخترم از چی ناراحتی؟! دخترم چی اذیتت میکنه؟! دخترم چی خوشحالت میکنه؟! حسرت این که با مامانم برای تولد بابا شام و کیک درست کنیم و به فکر این باشیم چطوری سورپرایزش کنیم؟! حسرت این که با مامان و بابام برم شهربازی بچگی کنم عمو. حسرت این که بشینم به رفیقام پز بدم ما خانواده خوشبخت و شادی هستیم.
    طاها حس کرد چیزی از قلبش سقوط کرد که نفسش را برید.
    - عمو دیگه امیدی نیست که میونه‌ی مامان و بابام درست شه؛ اما تنها خواسته‌ی من اینه که مادرم بیاد اینجا و سایه‌اش بالای سرم باشه!
    طاها ناخودآگاه او را جلو کشید، سفت و محکم بغلش کرد و با لحنی همدرد گفت:
    - باشه باشه عزیزم. تو فقط خوب باش.
    خیسیِ روی پیراهنش به حجم بغضش افزود و چقدر حالش بهم میخورد از جمله‌ی مَرد که گریه نمیکند!
    *آرامش*
    نگاهم به طنین و طاهایی بود که رو به رویم روی کاناپه‌ی دو نفره‌ای جا گرفته بودند و پچ پچ می‌کردند که چشمان طنین رو به گشادی رفت و صدایش از آن حالت زمزمه‌وار به فریاد تبدیل شد:
    - چی؟! طوفان بفهمه کله‌مون رو میکَنه!
    پنجه‌های طاها لای موهایش رفت، کمی آن‌ها را کشید و سپس روی صورتش نشست.
    - چکار کنم طنین؟! چکار کنم؟!
    با دیدن حالت کلافه و پریشانشان شاخک‌هایم تیز شد و نگاهم رنگ نگرانی گرفت.
    - اصلا تو افکارمم نمیگنجه که افسون بخواد بیاد اینجا. دخترِ آقای رستمی که زندگی هممون رو به نابودی کشوند.
    با شنیدن اسم افسون رستمی ذهنم درگیر صاحب آن اسم به نظر آشنایم شد.
    - طنین، افسون رو قاطی کارهای پدرش نکن.
    طنین پوزخندی به صورت جدیِ و عصبی طاها زد و افسوس‌وار نگاهش کرد.
    - آه برادرِ ساده‌ی بدبخت من!
    طاها با لحنی هشدارگونه صدایش زد که طنین بی‌حرف و خشمگین از جایش کنده شد و آن‌جا را به سمت اتاقش ترک کرد.
    - خوبی طاها؟!
    نگاهش با مکث به چشمانم دوخته شد و لب زد:
    - نه.
    ابروانم به یکدیگر نزدیک شدند و کمی به جلو مایل شدم.
    - طاها؟!
    _ چکار کنم آرامش؟! چرا من نمیتونم همه افراد خونه رو راضی نگه دارم؟! چرا به درخواست یکیشون گوش میدم اون یکی ناراحت میشه؟!
    اخم‌هایم ناخودآگاه باز شدند و نفسم را بیرون فرستادم.
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا