رمان شب سرد چشمانت | mahla.mp(مهلا محمدی پور)کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

Mahla.mp

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2019/04/10
ارسالی ها
445
امتیاز واکنش
7,603
امتیاز
584
محل سکونت
باغ گیلاس:)
پارت۱۹
- چون قانون طبیعت همینه و ما باید کاری رو انجام بدیم که خوشحالمون میکنه.
نگاهش برق زد و لبانش با لبخند شکیل‌تر شدند.
- تفاوتی با اسمت نداری تو دختر.
لبخند مهرآمیزی لبانم را زاویه دادند و چشمکی به روی او که با تحسین تماشایم میکرد؛ زدم.
- مخلص شما هم هستیم جناب دیان.
متقابلا چشمکی تقدیمم کرد، از جا به آرامی بلند شد و دستی به پیراهن ساده‌ی سُرمه‌ای رنگش کشید تا صاف شود.
- آرامش من میرم بخوابم. برای شام بیدارم میکنی؟!
با لبخند پلکی زدم و با بهترین لحن ممکن جواب دادم:
- حتما.
***
در اتاق طاها را برای صدا کردنش باز کردم که با جای خالیش مواجهه شدم و به بیدار شدنش پی بردم.
عقب عقب رفتم و در را بستم که همان موقع طناز هم از اتاقش بیرون آمد و نگاهمان درهم گره خورد.
- سلام.
جواب سلامم را با لحن سردِ مختص به خودش داد و همگام با او از پله‌ها پایین آمدم.
طناز سوتی بلند بالا کشید که گوشم زنگ خورد و متعجب و اخمالو به سمتش برگشتم.
رد نگاه حیرت آورش را دنبال کردم که به میز رنگاوارنگ و خانواده‌ی نشسته‌ی دیان در پشت میز رسیدم. نگاه آن‌ها هم مانندِ من تعجب آمیز بود؛ اما به صورت آن مرد نشسته در صدر میز که پشتش به ما بود، دید نداشتم.
صندلی کنار طاها در دست راست طوفان را عقب کشیدم و نگاهم به اویی چسبید که نگاهِ عنقش به میز بود و با قاشقش ور میرفت.
طناز درحالی که کنار طنین و مقابل من مینشست به طعنه گفت:
- وای باورم نمیشه بعد از سال‌ها هممون دور یک میز میشینیم که شام بخوریم!
طوفان با اخم‌هایی گره خورده قاشقش را با ضرب روی میز شیشه‌ای پرت کرد که صدای ناهنجارش گوش‌هایمان را خراش داد.
برنده به طنازی که وحشت‌زده نگاهش می‌کرد، چشم دوخت و دندان‌هایش را روی هم سایید.
- چه جمع شدنی طناز؟! ها؟! چه همه‌ای؟! واقعا الان کمبود حضور بعضی‌ها رو حس نمیکنی؟!
طناز همراه با بازدمی چشمانش را در حدقه چرخاند و طوفان نیشخندی زد.
- وای طوفان جان من شروع نکن که وگرنه باز بدون شام خوردن همه به سمتی پرت میشن.
طوفان سرش را تکان محکمی داد، دیس سالاد را از وسط میز برداشت و سمت طناز که درست درنزدیکش و سمت چپ میز قرار داشت؛ گرفت. با چشم به دیس اشاره زد و با پوزخند گفت:
- نه عزیزم مگه میذارم بدون شام خوردن جایی برید.
با تعجب به حرکات دیوانه‌وار طوفان نگاه میکردیم و طناز با نگاهی متعجب دیس را از دست طوفان گرفت و کمی روی بشقابش ریخت و آن را سرجایش برگرداند.
در سکوت عجیبی غذایمان را خوردیم و طوفان همچنان حواسش به گیاه خواریش بود.
جانان نگاه معنادارش را حواله‌ی طاها کرد و طاها دست لرزانش را به صورتش کشید و از صدای نفس‌های عمیقش پی بردم که سعی دارد به خودش مسلط شود.
طنین با صدایی که رنگ و بوی ترس میداد طوفان را مخاطب قرار داد.
طوفان لیوان آبش را نوشید و با پاک کردن دور دهانش خشک گفت:
- بگو.
تا چیزی نشنید نگاهش را بالا برد و به طنین دوخت و با جدیت تمام تکرار کرد:
- بگو!
حالا نگاهمان روی طنین که گویی با حروف و کلمات دست و پنجه نرم می‌کرد؛ میرقصید.
- طوفان قول میدی خودت رو کنترل کنی و عصبانی نشی؟!
نگاه طوفان شکاک شد و با لحنِ تیزی گفت:
- میگی یا نه؟!
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • Mahla.mp

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/04/10
    ارسالی ها
    445
    امتیاز واکنش
    7,603
    امتیاز
    584
    محل سکونت
    باغ گیلاس:)
    پارت۲۰
    طنین نگاهش را مستقیم به چشمان نافذ طوفان حرکت داد و در یک نفس گفت:
    - افسون میخواد بیاد.
    تمام طوفان را سردی فرا گرفت و طنازی که در حال نوشیدن نوشابه بود ناگهان جرعه‌ای از آن میان مری و نای راه گم کرد و به سرفه‌های ممتددی تبدیل شد.
    طنین همراه با ضربه زدن به کمر او لیوان آبی دستش داد و طناز لاجرعه آن را بالا رفت و سعی کرد بر خودش مسلط شود.
    - خب آدم بعضی اوقات دلش خیلی چیزها میخواد.
    جانان لب زیرینش را لای دندان برد و از صدایش مشخص بود که تمام حروف را به جان کندن ادا میکند.
    - بابا...لطفا.
    چشمانم به سرعت رو به گردی رفتند و با ناباوری بین جانان و طوفان رد و بدل شد. سعی کردم کلمه‌ای که جانان با آن طوفان را مخاطب قرار داده بود؛ درک کنم. زیر لب ناخودآگاه زمزمه کردم:
    - بابا؟!
    طوفان پدر بود و جانان دختر دردانه‌اش! هیچ چیز میانشان به پدر و دختری نمی‌خورد و این هضم رابـ ـطه‌ی بینشان را سخت می‌کرد. تنها شباهتشان دردندگی و سرمای نفوذ شده در چشمان بی‌روحشان بود.
    طوفان تکانی خورد، نگاه متحیرش سمت جانان که مظلومانه به او مینگرید؛ حرکت کرد و تلخندی زد.
    - اینجور مواقع میشم بابا و بقیه روزها من رو به نشون دادن اون روی دیگه‌ات تهدید میکنی، نه؟!
    جانان نگاهش را به زیر فرستاد و مردِ سخت در صدر میز صدایش بلند شد:
    - اگه بگم آره فضای عمارت جنگنده‌تر از قبل میشه و اگه بگم نه اون روی دیگه‌ات رو نشونم میدی که خیلی هم ازش میترسم.
    تمسخری در نگاهش درخشید و سبب مشت شدن دستان کوچک جانان شد که سریع آن را به زیر میز برد.
    - میشه تیکه و کنایه رو تموم کنی؟!
    با بلند شدنش نگاه جانان هم به بالا کشیده شد و نگاه راسخش در نگاه سرد و آبی جانان نفوذ کرد.
    - اگه شرطم رو قبول کنی، باشه.
    برقی در نگاه اقیانوسی جانان جا گرفت. چقدر با لبخند دلرباتر میشد!
    - جلوی چشمم نباشه و وقتی ک من تو خونم اون تو اتاقش باشه.
    چشمان براقش حالت کدر به خود گرفتند، اندوهی در صورتش به چشم خورد و با بی میلی جواب داد:
    - باشه.
    نگاهم میان آن خانواده‌ی مرموز که رازهایشان تمامی نداشت چرخی خورد و گیج و منگ به طوفانی نگاه دوختم که عنوان پدر بر روی جانان گستاخ داشت و رابـ ـطه‌ی لطیف پدر دختری را تبدیل به نبردی سخت تبدیل کرده بودند.
    خونسرد و طبق عادت دستانش را در جیب شلوارش فرو کرد و به سمت هال رفت.
    طنین نفسش را با آسودگی بیرون فرستاد و طاها با خیالی راحت که جنگی صورت نگرفته بود؛ تکیه به صندلی داد؛ اما حال چشمان جانان خوب نبود.
    شب بخیری گفت و خواست بلند شود که صدای طنین متوقفش کرد.
    - این چه قیافیه؟! خیلی راحت قبول کرد که.
    جانان نیم نگاهی به طاها که گویا دلیل حال خرابی جانان را به خوبی درک می‌کرد انداخت و لبخندی که مصنوعی بودنش مشخص بود به طنین پرتاب کرد:
    - خوبم عمه. شبت بخیر.
    با رفتن جانان، طنین رو به طاها چشمکی به معنای چی شده زد و طاها سری به مفهوم هیچی بالا داد.
     
    آخرین ویرایش:

    Mahla.mp

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/04/10
    ارسالی ها
    445
    امتیاز واکنش
    7,603
    امتیاز
    584
    محل سکونت
    باغ گیلاس:)
    پارت۲۱
    طناز سرش را آرام به سمت طنین که کنارش نشسته بود خم کرد و عبوس دم گوشش گفت:
    - طنین احمق این چه کاری بود انجام دادی؟!
    طنین برزخی نگاهش کرد که طناز با حرص عقب کشید و خیره به میز گفت:
    - حالا تو احمقی ولی چرا طوفان قبول کرد؟!
    طنین مشتی نثار بازوی طناز ک و صدای طعنه آمیز او، گره‌ی اخم‌های طناز را کورتر کرد.
    - تو چرا ناراحتی؟! تو مگه میدونی چیزی به اسم خانواده هم وجود داره، ها؟! هرروز یا بیرونی یا تو اتاق خودت رو حبس کردی. هرکسی حق اعتراض داره جز تو.
    طناز خنده‌ی تمسخر آمیزی سر داد و با اتمام خنده‌اش نگاهش را به چشمان طنین داد.
    - خانواده؟! میدونم خانواده‌ای وجود داره؛ اما تو این خانواده کسی خانواده بودن رو درک نکرده که حالا میخوای بشینی به من درس بدی طنین خانم. لطفا دیگه جلوی من همچین اسمی رو نیار که خنده‌ام میگیره.
    با اشاره‌ی طناز به طاها منم به او نگاهی انداختم که دست به سـ*ـینه سرش با اخم پایین بود.
    - یک نمونه‌اش آقا طاها و طوفان که سیزده ساله بهم داداش نگفتن. بعد از اومدن طوفان به ایران این دوتا کاری جز کل‌کل و دعوا انجام دادن؟! طوفان یک‌بار شده با دخترش رفتار درستی داشته باشه و دست نوازش روی موهاش بکشه؟! شده من و تو یک خرید خواهرانه بریم؟! شده باهم درددل کنیم؟! مگه این کارها نشونه‌ی خانواده بودن نیست؟! مگه میشه اسم خانواده روی ما باشه؟!
    طنین متاثر نگاهش را به طرفی دیگر سوق داد و طاها کلافه از جایش بلند شد.
    - به خدا که اگه نسبتمون با هم دیگه رو به آرامش نمیگفتیم ما رو هرچیزی با هم می‌دونست جز خانواده.
    طاها آن سالن را رها کرد و طنین به سختی گفت:
    - بسه طناز.
    زهرخندی زد، سرش را کمی به پایین برد تا به صورت و سر افتاده‌ی طنین دید داشته باشد.
    - تلخ بود نه؟! ولی ما با همین واقعیت به طعم زهرمار داریم زندگی می‌کنیم و تلاشی نمی‌کنیم برای ساختن یک خانواده خوشبخت. میدونی چرا؟! چون همین طاها و طوفان جهنم رو ترجیح میدن به بخشش همدیگه.
    طناز با نفس عمیقی صاف نشست و خیره به نقطه‌ای نامعلوم ادامه داد:
    - اگه خدا میگفت دو راه بیشتر ندارید اونم مرگه یا بخشش مطمئن باش هممون میرفتیم سنگ قبرهامون سفارش بدیم.
    بعد از حرفش بلافاصله بلند شد و نگاه خیس طنین بالا آمد. خانواده! چیزی که به گوش من هم آشنا نبود...
    ***
    آلارم گوشیم مرا از خواب بیرون کشاند، گوشی را از روی پاتختی کنار تختم چنگ زدم و صدایش را قطع کردم. نگاه تارم ساعت را که روی اسکرین گوشی‌ام نقش بسته بود و یک ربع به چهار را نشان میداد؛ از نظر گذراند.
    از تخت دل کندم و بعد از مسواک زدن و وضو گرفتن از دستشویی بیرون آمدم. نگاهم پی ساعت دیواری رفت که خبر میداد پنج دقیقه دیگر اذان میدهند.
    گامی به سمت پنجره برداشتم، پرده‌های توری سفید رنگ را کنار زدم و چشمانم خیره‌ی آسمان تیره رنگ بدون ابر شد و لبخند لـ*ـذت بخشی را روی لبانم شکل داد.
     
    آخرین ویرایش:

    Mahla.mp

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/04/10
    ارسالی ها
    445
    امتیاز واکنش
    7,603
    امتیاز
    584
    محل سکونت
    باغ گیلاس:)
    پارت۲۲
    مردی نشسته روی نیمکت چوبی باغ، درست زیر درختان توجه‌ام را جلب کرد؛ اما چون پشت به پنجره‌ی من بود، به چهره‌اش دید نداشتم و کمی از آن بالا شناخت را برایم دشوار می‌کرد.
    با الله و اکبری که از گوشیم بلند شد، عقب گرد کردم و چادرِ سفیدم را با نقش گل‌های صورتی رنگ به سر کردم.
    دقایقی بعد مقابل سجاده‌ام نشسته بودم و دانه‌های تسبیح را با ذکر رد می‌کردم.
    تسبیح را در جا نمازم گذاشتم، آن را جمع کردم و در کشوی پاتختی برگرداندم و از سر کنجکاوی مجدد نگاهی به باغ انداختم که باز همان مرد را همان‌جا یافتم.
    شال سفیدم جای چادرم را روی سرم گرفت و خودم را ناگهان بیرون از ساختمان عمارت دیدم.
    گام‌هایم به جلو برداشته شدند و چشمانم سراغ آن مرد سحرخیز را گرفتند. بی‌اختیار خندیدم. حالا شناسایی او از هیکل غضلانیش دیگر سخت نبود.
    جلوتر رفتم و یک قدم به رسیدن در کنارش بودم که گفتم:
    - نکنه عاشقی آقا طوفان؟!
    تا به خودش بیاید، در کنارش نشسته بودم و شیطنت آمیز به چشمان متحیر او می‌نگریدم.
    - چیم به عاشق‌ها می‌خوره آرامش خانم؟!
    به تاکیدش روی کلمه‌ی آرامش خانم خندیدم. مردِ تلافی بود!
    - این وقت صبح و غمگین به منظره‌ی گرگ و میش خیره شدن و تحمل سوز آخرای بهار با تیشرت آستین کوتاه!
    چشمانش خندیدند و از تعجب فراوان دیگر لبخند روی لبانم نبود. چشمان سرد و بی‌حس او خندیده بودندها؛ کم چیزی نبود. بانی‌اش هم کسی نبود انگار، جز من.
    - پس یعنی تو عاشقی؟!
    نگاه گنگ و مات زده‌ام را با دستپاچگی برداشتم و هول شده گفتم:
    - نه نه، کی گفته؟!
    نگاهم که به درختان چنار بود با خنده‌اش مجدد به طوفان خیره شدم که از ته دل قهقهه میزد، سرش را به عقب فرستاد بود و با خنده‌اش تارهای پرکلاغیش روی پیشانی‌اش میرقصیدند.
    خنده‌اش را به سختی جمع کرد و با لحنی که ته‌مایه‌های خنده در آن به گوش میرسید گفت:
    - آی‌کیو، خودت الان گفتی دلیل این کارها عاشق بودنه. خب توهم دقیقا همین علائم رو داشتی!
    منی که در تعجب سر می‌کردم با "آهان"ای کشیده پیشانیم را خاراندم و به عمق لبخندش بخشید.
    - خب هستی؟!
    سرم را به طرفین تکان دادم و لب زدم:
    - برای نماز بیدار شدم که دیدم توهم اینجا نشستی.
    لبخندش رو به نابودی رفت و با کمی مکث پرسید:
    - نماز میخونی؟!
    هوای مرطوبی که از آب دادن به درخت‌ها و باغچه حاصل شده بود، به ریه فرستادم و آهسته گفتم:
    - بله.
    - اعتقاد داری بهش؟!
    نگاهم رو به صورت سرد و بی‌روحش گرد شد و اخم‌هایم کم کم در هم رفت.
    - تو نداری؟!
    شانه‌هایش بالا رفت، نگاهش را به سمت آسمان سوق داد و زمزمه کرد:
    - بگذریم.
    از جا بلندم شدم، دستی به لباسم کشیدم و لبخندی لبانم را زاویه داد.
    - میای بریم قدم بزنیم؟!
    ابروانش به نشانه‌ی تعجب بالا رفت.
    - برای چی؟! اونم با من...
    به تبعیت از او ابروانم را کمی بالا دادم و لبخند کجی زدم.
    - چرا با تو نه؟! مگه چته؟!
    لبخندی در گوشه‌ی لبش نشست و شنیدم که زیر لب گفت " از دست تو!"
    دست به زانوانش گرفت، به آرامی بلند شد و نگاهی به سرتاپایم کرد.
    - اینطوری؟!
     
    آخرین ویرایش:

    Mahla.mp

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/04/10
    ارسالی ها
    445
    امتیاز واکنش
    7,603
    امتیاز
    584
    محل سکونت
    باغ گیلاس:)
    پارت۲۳
    به دنباله‌ی حرفش نگاهم را به سرتاپایم دادم و با اخم پرسیدم:
    - اوو بلدم بودین غیرتی شین؟!
    شانه بالا داد سرش را به سمت راست مایل کرد.
    - شاید.
    به لحن بانمکش خندیدم و با گفتن "صبر کن الان میام" به داخل عمارت رفتم و با مانتوی بهاری فیلی رنگ تا مچ پایم خارج شدم.
    دست در جیب منتظرم ایستاده بود و فرقش با چند دقیقه‌ی قبل، کت بهاری ذغالی رنگ خوابیده در تنش بود.
    از سر تا نوک پایم را با دقت برانداز کرد و با چشمک چرخی زدم.
    - خوبه؟!
    سری به علامت تاسف تکان داد و با سر به خروجی اشاره کرد.
    - بیا بریم.
    همگام و شانه به شانه‌ی او زیر آسمان دودی تهران قدم برداشتم و نمیدانم چه در عطرش بود که حال و هوای آدم را دگرگون میکرد.
    دستانم را در جیب‌های مورب مانتویم فرو کردم و نیم‌نگاهی به دستان او در جیب‌های شلوارش کردم. نگاهم بالاتر رفت و در صورتش نشست که نگاهش را مستقیم به روبه‌رو دوخته بود و صورتش عاری از هرگونه حسی بود.
    - اولین نفری.
    نگاهش از حالت یخ‌زده خارج شد و پرسشگرانه از گوشه‌ی چشم لحظه‌ای نگاهم کرد.
    - تو چه چیزی؟!
    لبخند کمرنگی زدم و مانند او به فضای مقابلم خیره شدم.
    - قدم زدن دونفره اونم این وقت صبح.
    نگاهش را مجددا تقدیمم کرد؛ اما به سرعت به همان نقطه‌ی نامعلوم برگرداند.
    - منم فکر نمی‌کردم انقدر قدم زدن رو دوست داشته باشم.
    نگاهش رو به شیطنت رفت و لحنی که با آن جمله را به پایان رساند مرا وادار به خندیدن کرد.
    - یعنی متنفر بودی؟!
    سرش را تکان کوتاهی داد و آرامتر از قبل گفت:
    - یک جورایی.
    حالت شیفتگی در صورتم نشست و صدایم رنگ اعتماد به نفس کاذب به خود گرفت.
    - یعنی حضور پر افتخار بنده باعث شده شما شیفته‌ی قدم زدن بشید؟!
    از حرکت باز ایستاد و من هم با توقف یکهویی آن متوقف شدم. نگاه خاصش را به نگاهم سپرد و آنقدر سکوتِ بینمان طولانی شد که دوییدن خون در صورتم را به خوبی حس کردم.
    - چیزی شده؟!
    - شاید شیفته‌ بودنم به یک نفر و خاطراتش من رو عاشق قدم زدن کرده.
    حیرت تمامم را برداشت و در سکوت به نگاهش که میتوانستم تنها به فولاد تشبیهش کنم؛ چشم دوختم.
    او قدم برداشت، او از کنارم مانندِ نسیمی تلخ عبور کرد، او رایحه‌ی عطرش را در زیر بینی‌ام جا گذاشت و من تنها به جای خالیش نگاه کردم.
    سرم به سختی عقب چرخید و دیدمش که به خیابان فرعی پیچید و از میدان دیدم ناپدید شد.
    سرعت به پاهایم برگشت و راه او را با دوییدن طی کردم و با دیدنش تمام سعیم را به کار بردم تا به کنارش برسم.
    نفس بریده در کنارش گام‌های ناتوانم را برداشتم و شال سفیدم را روی سرم مرتب کردم.
    - خیلی تعجب کردی.
    - نه فقط یک لحظه درکم اومد پایین و تا جمله‌ات رو درک کردم اومدم.
    واکنشی به لحن پر از حرصم که ناشی از رفتنش بود؛ نشان نداد و چشم‌غره‌ای به صورتش که مانند تکه یخی بود رفتم.
    نگاهی به ساعت مچی چرم سیاهش انداخت، نفسش را سنگین بیرون داد و کمی ابروهایش نزدیک هم شدند.
    - بهتره زودتر برگردیم تا طاها نبودت رو نفهمیده و من رو متهم نکرده که حوصله جنگ و جدال ندارم.
    لحظه‌ای نگاهم روی صورت برافروخته‌اش نشست و با تکان دادن سرم حرفش را تایید کردم.
    ***
     
    آخرین ویرایش:

    Mahla.mp

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/04/10
    ارسالی ها
    445
    امتیاز واکنش
    7,603
    امتیاز
    584
    محل سکونت
    باغ گیلاس:)
    پارت۲۴
    تا به باغ رسیدیم، به سمت لکسوز مشکی رنگش رفت و در همان حین دستش را به نشانه‌ی خداحافظی بالا آورد.
    - خسته میشی بگی خداحافظ؟!
    بعد از لحظه‌ای کوتاه به سمتم برگشت و با آن نگاه فریبنده‌اش که دل هر دختری را میتوانست از جا در بیاورد خیره نگاهم کرد.
    - مرسی آرام.
    آن جوابی که انتظارش را میکشیدم نبود و مرا به فردی حیران تبدیل کرد.
    - چرا؟!
    لبخند محوی در بین ته ریش کمرنگش دیده شد و حالا هر چیزی در نگاهش بود جز آن سردی کلافه کننده.
    - به خاطر قدم زدن و این که من رو لایق همراه شدنت دونستی.
    بیش از پیش در تعجب فرو رفتم و او از من تشکر کرده بود؟! این که لایقش دانستم برای قدم زدنی ناچیز؟! او آن چه که درباره‌اش فکر می‌کردم نبود...
    - منم ازت ممنونم که همراهیم کردی و درخواستم رو رد نکردی طوفان دیان.
    در نگاهش لحظه‌ای محبت را دیدم؛ البته شاید توهمی بیش نبود...
    - مگه میشه آدم دست رد به سـ*ـینه‌ی زن داداشش بزنه؟!
    زن داداش گفتنش در گوشم اکو شد و اکو شد و اکو شد...
    - چه برادر شوهر خوبی.
    لبخندش به آنی پاک شد و لب زد:
    - باید برم شرکت.
    تا خواست بچرخد بدون آن که دست خودم باشد؛ داد زدم:
    - مگه صبحونه نمی‌خوری؟!
    در ماشین را باز کرد و از همان‌جا دستش را مجددا تکان داد.
    - نه.
    همراه با بوقی از عمارت خارج شد و با لبخند کمرنگی به جای خالیش نگاه دوختم. آنقدرها هم آن مردِ از تبار برف، بی‌رحم و بی‌عاطفه نبود و در چشمان سیاه بی‌کرانش، دریایی از غم و احساس دیده میشد.
    سه تا پله‌ی جلوی عمارت را بالا رفتم که با برق زدن قسمتی از زمین، خم شدم و آن شی را برداشتم. دکمه سر آستینی را که ارزش و گرانی از سر و رویش میبارید و فریاد میزد صاحب من آدم پولداریست با دقت از نظر گذراندم. صدای پاشنه‌ی کفش زنانه‌ای سرم را اتوماتیک به عقب برگرداند و نگاه کنجکاوم، خیره زنی شد که سراپا سیاه تن کرده بود، موهای نسکافه‌ایش دور تا دور صورت سختش را دوره کرده بودند و بوی عطرش در آن چند قدمی هم مرا در حصارش گرفته بود.
    کیف مشکی چرم کوچک گوچی‌اش از لای انگشتانش آویزان ماند و مانتوی بلندش که تا مچ پایش می‌رسید در نسیم خنک به رقـ*ـص در آمد.
    سلانه سلانه با آن کفش‌های پاشنه بلندِ ورنی مارک گوچی‌اش به این سمت آمد و تق‌تق کفش‌هایش فضای گوشم‌هایم را پر کرد.
    دکمه را سریع درون جیبم انداختم و سعی کردم تعجب را از روی صورتم پاک کنم و لبخندی روی لب بنشانم.
    سه پله را بالا آمد و نگاهم قفل زن بی‌روح و غمگینی شد که بی‌نهایت برایم آشنا بود؛ اما او را جا نمیاوردم.
    با آن نگاه دریاییش که بی‌شباهت به جانان نبود، به چشمانم موشکافانه خیره شد. نگاهم پایین رفت و کنار لبش زوم شد که جای بخیه‌ای در کنارش به چشم می‌خورد و نقص کوچکی در صورت زیبا و استخوانی‌اش وجود آورده بود.
    - سلام.
     

    Mahla.mp

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/04/10
    ارسالی ها
    445
    امتیاز واکنش
    7,603
    امتیاز
    584
    محل سکونت
    باغ گیلاس:)
    پارت۲۵
    با صدای دلنواز و آرام او خودم را جمع و جور کردم و لبخندم را به صورتش پاشیدم.
    - سلام. فکر کنم مادر جانان هستین؟!
    گوشه‌ی لبش به آرامی بالا رفت و با چشمانش تایید کرد.
    - درسته. خیلی شبیهیم، نه؟!
    لبخندم به خنده‌ی بی‌صدایی تبدیل شد و نرم گفتم:
    - بله اینطوره.
    بعد از گفتن حرفم کنار رفتم و زنگ کنار در را فشردم و نگاهم را از نگاه سنگینش دزدیدم.
    پیشخدمت در را باز کرد و دنباله‌اش صدای طاها عصبی بلند شد:
    - آرامش اومد؟!
    لرزش نامحسوس تن افسون چشم آبی را دیدم و صورتش به قالب یخی تبدیل شد.
    برای ادای احترام به داخل اشاره کردم و لبخندم را به صورت برگرداندم.
    - بفرمایید.
    لبخند مصنوعی کوچکی زد، با تشکر وارد خانه شد و به دنباله‌اش روانه شدم.
    پیشخدمت در را بست و به آشپزخانه راه کج کرد. نگاهم به سمت هال رفت و طاهایی را دیدم که پشت به ما رو‌به‌روی تلویزیون نشسته بود و بی‌طاقت آن پایش که روی پای دیگریش بود؛ بی وقفه تکان میداد.
    - طاها؟!
    و نگاهم مچ دست‌های مشت شده افسون را دور بند کیفش گرفت و طاها به سرعت سر چرخاند که با دیدن افسون ماتش برد و رنگش رو به سفیدی رفت.
    ناباور از جا بلند شد و سیبک گلوی افسون را به وضوح دیدم که بالا و پایین رفت.
    - خوش اومدی.
    افسون لبخندی که از هزاران گریه غمگین‌انگیزتر بود رو به طاها زد.
    - این خونه هیچ وقت برام خوش نبوده که الان بخواد باشه.
    دستان مشت طاها در جیبانش پنهان شد و منتظر بودم هرآن فک منقبضش بشکند.
    - چقدر عوض شدی.
    در آخرای جمله‌اش بغض به خوبی مشهود بود و با شدت بالا و پایین رفتن قفسه‌ی سـ*ـینه‌ی طاها انگار هوا برای طاهایم تنگ شده بود.
    - شاهکار بعضیاس.
    افسون با دلخوری سرش را کج کرد و لب زد:
    - تلخ شدی.
    طاها با خنده‌ی تلخی سرش را لحظه‌ای پایین فرستاد و با نگاهی سرد رو به آن زن آشنای مرموز گفت:
    - شاید هم بعضیا استاد خوبی بودن، نه؟! میخواستی همون طاهای احمق قبل باشم که سیاست بازیاتون رو سر خودم نبینم، درسته؟!
    افسون گامی جلو گذاشت و نامش را ملتسمانه صدا زد که طاها به سرعت گام جلو آمده‌ی افسون را عقب رفت.
    - جانان منتظرته.
    لبان افسون به طرز زهرماری کش آمد.
    - درست میگی، منتظرمه.
     

    Mahla.mp

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/04/10
    ارسالی ها
    445
    امتیاز واکنش
    7,603
    امتیاز
    584
    محل سکونت
    باغ گیلاس:)
    پارت۲۶
    با سردرگمی به چشمانشان که در نگاه یکدیگر دودو میزد نگاه می‌کردم که افسون به سرعت عقب گرد کرد و صدای برخورد کفش‌هایش با پله‌ها نشان از خشم و ناراحتیش میداد.
    طاها چشمانش را لحظه‌ای بست و سرش را بالا گرفت زیرلب با حرص گفت:
    - لعنت بهت، لعنت.
    تا صدای قدم‌هایم که به سمتش میرفتم شنید؛ چشمانش باز شد و دلم را به لرزه درآورد.
    - خوبی؟!
    خنده‌ای که بوی غم را به مشام میرساند، سر داد و با آن چشمان بی‌حسش زمزمه کرد:
    - خوبم؟! به نظرت روزی میرسه طاهای دیان خوب باشه؟!
    دست روی شانه‌اش نشاندم و مستقیم و صامت به قهوه‌ی تلخ چشمانش نگاه دادم.
    - تو قوی‌تر از اونی که همه فکر میکنن طاها دیان. اونقدر قوی که تونستی بار اون همه غم و حرف رو به دوش بکشی.
    دستش دستم را لمس کرد و از شانه‌اش به سمت سـ*ـینه‌ی چپش برد.
    - من به خاطر شما ‌که تو قلبم زندگی می‌کنید، تحمل میکنم.
    ضربان قلبش که کند و محکم می‌کوبید، کف دستانم را به نوازش گرفت و با همان اتصال آرامبخشی به وجودم تزریق شد.
    - همه چیز این زندگی تحمله و چاره‌ای نداریم جز عادت کردن به اون دردهای طاقت‌فرسا.
    - بعضی دردها هیچ‌وقت عادت نمیشن، هیچ وقت. منم خودم رو با همین حرف‌ها گول میزدم اما دیگه با این واقعیت کنار اومدم که هربار خاطرات و بعضی حرف‌های تکراری به آسونی میتونن طاهای دیان تقلبی رو زمین بزنن.
    نمیدانم چقدر با نگاه هم حرف زدیم؛ اما دقایقی بعد در آغـ*ـوش یکدیگر با نفس‌های سنگینمان حرف میزدیم و تلاشمان برای کنترل آن اشک‌های سمج تحسین برانگیز بود.
    ***
    از وقتی که طوفان از سرکار میان ما و افسون برگشته بود؛ سکوت مرگباری فضا را در دستش گرفته بود و تنها صدای نفس‌های بی‌طاقت و خشمگین طوفان سکوت را برهم میزد.
    - جانان شرطم رو یادت رفت؟!
    - بابا...
    طوفان با مشتش محکم به دسته‌ی مبل کوبید؛ اما باز نگاهش را از روی زمین برنداشت.
    - نذار منصرف بشم. میدونی که بزنه به سرم این عمارت رو، روی سر هممون آوار میکنم.
    جانان لبانش بهم دوخته شدند و با چشمانش که کمی خیس شده بودند؛ اما اشکی سقوط نمی‌کرد به مادرش اشاره زد. افسون با نگاه سرد و بی‌روحش لبان باریکش را با حرص روی هم فشرد و بلندتر از خود طوفان فریاد زد:
    - صدات رو برای دختر من نبر بالا.
    طوفان بالاخره نگاهش را به افسون داد و با کمی مکث پوزخندی زد.
    - اوو افسون خانم. من رو توی عمارت خودم تهدید می‌کنی؟!
    - تهدید نیست، ولی انگار یادت رفته اینی که جلوته دخترته، نه دشمنت.
    رد پوزخند از روی لبانش محو شد و با نفرت غرید:
    - تو هم خیلی چیزها انگار یادت رفته که نشستی درس اخلاق و خانواده به من تدریس میکنی! من به اندازه کافی از خونه و خانواده خوردم خانم معلم. حالا هم اگه زحمتت نمیشه، تشریف ببرید اتاقتون. آخه فکر کنم تو نه سال زندگی به خوبی من رو شناخته باشی که پذیرایی کردنم یکم خشنه افسون رستمی.
    جا خوردم و نگاهم سمت افسونی رفت که با دیدن حس در نگاهش دلم گرفت و دودی اطراف دلم را خفه کرد. این افسون که از افراد خانواده‌ی دخترش زخم زبان می‌خورد و به خاطر دل دخترکش سکوت می‌کرد، که بود؟! چه کرده بود؟!
    روی پاهایش سفت و محکم ایستاد و حالا دیگر از رنگ نگاهش می‌ترسیدم. از نفرت سرسخت نگاهش می‌ترسیدم.
     
    آخرین ویرایش:

    Mahla.mp

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/04/10
    ارسالی ها
    445
    امتیاز واکنش
    7,603
    امتیاز
    584
    محل سکونت
    باغ گیلاس:)
    پارت۲۷
    - این تهدیدهات دیگه واسم تکراری شده طوفان دیان. تو هرجوری که خواستی ازم پذیرایی کردی و سکوت کردم؛ اما دیگه از این خبرا نیست. نه من اون افسونم نه شما اون دیانی‌ها.
    نگاه خشم‌آلودش را حواله‌ی تک‌تک ما کرد و با گرفتن دست دخترش از دید ما ناپدید شد.
    - این الان یعنی چی؟!
    طناز با اخم و حرص پرسیده بود و تا جوابی دریافت نکرد رو به طوفان عصبی گفت:
    - واقعا دارم به عقلت شک می‌کنم داداش. اجازه دادنت از اول اشتباه بود، نباید راهش می‌دادی که اینطور برامون زبون درازی نکنه.
    نگاه ترسناک طوفان رویش نشست و زودتر از او طاها لب باز کرد:
    - طناز.
    تا سرزنش‌گونه از طرف طاها خطاب شد مانند آتش‌فشانی از جا پرید و رو به طاها داد زد:
    - چیه چیه؟! چرا هردفعه میخواین من رو خفه کنین؟! مگه من آدم نیستم؟! مگه خواهرتون نیستم که برام ارزش قائل نیستین؟! واسه همه چیز خودتون میبرید و میدوزید؛ اما طناز کیه که نظرش رو بخوایم، مگه نه؟!
    بدون آن که دست خودم باشد، با لحن ملایمی نامش را بر لب آوردم و او تنها دستان به رعشه درآمده‌اش را مشت کرد و بغض نگاهش را پشت دنیایی برف پنهان.
    با نگاهی به من از هال رد شد و به سرعت بلند شدم و دنبالش راه افتادم.
    قبل از آن که در را ببندد خودم را به داخل اتاق پرت کردم و نگاهش گیج و سوالی در صورتم چرخید.
    - طناز حرف بزنیم؟!
    در را با زهرخندی چفت کرد و تکیه‌اش را به در داد.
    - یعنی داری آدم حسابم میکنی؟!
    اخمی روی پیشانیم نقش بست و روی تخت یاسی رنگ جای گرفتم.
    - وضع بین همشون متشنج هست، تو بدتر نکن طناز.
    تکیه‌اش را از در برداشت و گامی به جلو برداشت و لبان به رژ بنفش آغشته شده‌اش میان آن همه سفیدی صورتش دلبری کرد؛ اما غم خوابیده در عمق چشمانش همه چیز را به ویرانی می‌کشاند.
    - من دشمنشون نیستم، فقط میخوام...
    با بلند شدنم حرفش را خورد، دست به سـ*ـینه، صاف و محکم مقابلش ایستادم و مستقیم به نگاهش که همیشه گستاخ بود؛ اما الان جز اندوه در آن چیزی دیده نمیشد؛ خیره شدم.
    - من درک میکنم چی می‌خوای، خیلی هم خوب درک می‌کنم طناز ولی تو که خودت طوفان، برادرت رو میشناسی و حتی من تو این چند روز به این پی بردم یه کاری رو بخواد انجام میده و تا تهش هم میره. مگه نه؟!
    سرش را بالا گرفت و نفسش را بیرون فرستاد و با کمی مکث در چشمانم نگاه کرد.
    - نمیدونم این خونواده‌ی دیانی رو تا کجا میخوان به نابودی بکشن ولی من واقعا ذله شدم! به خاطر همین وقتی تو اومدی بین ما برات ناراحت شدم و انگار با تموم دنیا لج کرده بودم. باهات بد رفتار می‌کردم و تیکه مینداختم؛ اما ته دلم از این ناراحت بودم چرا باید بیای تو خانواده‌ای که جز نفرت چیزی تو وجودشون نیست و ممکنه همین حس‌ها به تو هم حس بدی رو منتقل کنه.
    متعجب سرجایم مانده بودم و سعی کردم هضم کنم طناز جدیدی را که برایم دل سوزانده بود.
    - نمیدونم میدونی یا نه، اما همه میدونن که آرامش نابی وقتی یه چیزی میگه، یعنی انجام میشه و من الان میگم این خونواده از نو ساخته میشه و همتون رو یه روزی کنار هم، خوشحال و خوشبخت میبینم.
    لبخند شیطنت آمیزی صورتم را روح بخشید و همچنان به صورت او.
    - امیدوارم.
     

    Mahla.mp

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/04/10
    ارسالی ها
    445
    امتیاز واکنش
    7,603
    امتیاز
    584
    محل سکونت
    باغ گیلاس:)
    پارت28
    طعم لبخندم به تلخی تغییر کرد و در دل امید را تکرار کردم. امیدی که همیشه به آرامش نابی سابق داشتم؛ اما چیزی از او جز یک عکس باقی نماند.
    دستی روی شانه‌اش زدم و تمام تلاشم را به کار بردم تا حال و هوای ناگهانیم روی او تاثیری نگذارد.
    - تو دل تک تک شما یه چیزهایی میگذره که بقیه نمیدونن و درمان اون دردها چیزی نیست جز کنار هم بودنتون.
    بلافاصله دست از روی او کشیدم و مانند نسیم از کنارش رد شدم و با خارج شدنم در را بستم.
    تا پایین رفتم صدای قدم‌های طناز هم از پشت سرم بلند شد. سرجای قبلیم، کنار طاها نشستم و پا روی پا انداختم و نگاه خاص و یخبندان او در چشمان گنگم زوم شد. از صبح که همراهش قدم زدم، دیدم به طوفان دیان کاملا عوض شده بود و در نظرم دیگر یک مرد بی‌رحم و خودخواه نبود.
    - پسرِ خوب و مظلوم دیانی‌ها قرار نیست برای عروسش مراسم بگیره؟!
    این را با تمام تمسخر در نگاه کلافه‌ی طاها ادا کرد و نفهمیدم چطور دستانم مشت و اخم‌هایم در هم رفت.
    - آرامش نمیخواست عروسی بگیرم.
    یک تای ابرویش بالا پرید و نگاهش را به سمت من حرکت داد، کم‌کم پایین رفت و به دستانم روی دسته‌ی مبل نشست و سپس به صورت رو به عصبانیت طاها چرخید.
    - خب اون نمیخواست ولی تو نباید یک عروسی در شان فامیلیمون میگرفتی؟! به داشتن همچین زنی جلوی همه باید افتخار کرد.
    چشمانم در صورت داغم رو به گردی رفت و طاها با دندان‌هایی چفت شده غرید:
    - طوفان.
    - خب چه توجیهی داری در برابر جدا بودن اتاق‌هاتون حینی که محرم هم هستین.
    به دنباله‌ی حرفش لبخند پیروزمندانه‌ای که بیشتر شبیه پوزخند بود؛ روی لبانش نشست و طناز از تعجب تک سرفه‌ای کرد.
    - آرامش آمادگی نداره.
    هوای خفه به سختی از گلوی تنگم به ریه‌هایم منتقل میشد و در انتظار تمام شدن حرف‌های وقیحانه طوفان به سر میبردم.
    - ای بابا، چرا همه چیز رو میندازی تقصیر آرام؟! یکم هم خودت گردن بگیر.
    نگاه خندانش مرا هدف قرار داد؛ اما چیزی جز خشم و حرص به نگاهش تقدیم نکردم. طوفان باهوش باز داشت برنده میشد...باز!
    - مگه ما پرسیدیم ازت که چرا هرشب یک دختر مهمون تختته؟!
    چشمان او به سردی تغییر فصل داد و در چشمان منتظر طاها خیره شد و حالا دیگر جز حیرت چیزی در وجودم نبود.
    - چرا نپرسیدی؟!
    طناز ناگهان از جا پرید و کف دستانش را به نیت جلوگیری از دعوا بهم زد.
    - پاشید پاشید برید شام. منم برم طنین و جانان رو صدا کنم.
    طناز جمعمان را موقتا ترک کرد و آن دو حتی لحظه‌ای نگاه پر حرفشان را از چشمان یکدیگر برنمیداشتند.
    آمدن طنین و طناز به خیرگی آن‌ها خاتمه داد و مرا از سکوت خفقان‌آور بینشان بیرون کشید.
    طنین که جلوتر از طناز بود سلام بلند بالایی داد و از چشمان پف کرده‌اش کاملا میشد تشخیص داد در خوابی عمیق و خوشی به سر میبرده است.
    طاها با مهربانی ذاتیش سلامی داد و طوفان با عصبانیت ذاتیش بدون دادن سلام از جایش کنده شد و سالن غذاخوری را مقصد خود قرار داد.
    طنین متعجب بر سر جایش میخکوب شد و رو به ما دستانش را به معنای چه شده تکان داد و من تنها شانه‌ای در جوابش بالا فرستادم.
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا