پارت۱۹
- چون قانون طبیعت همینه و ما باید کاری رو انجام بدیم که خوشحالمون میکنه.
نگاهش برق زد و لبانش با لبخند شکیلتر شدند.
- تفاوتی با اسمت نداری تو دختر.
لبخند مهرآمیزی لبانم را زاویه دادند و چشمکی به روی او که با تحسین تماشایم میکرد؛ زدم.
- مخلص شما هم هستیم جناب دیان.
متقابلا چشمکی تقدیمم کرد، از جا به آرامی بلند شد و دستی به پیراهن سادهی سُرمهای رنگش کشید تا صاف شود.
- آرامش من میرم بخوابم. برای شام بیدارم میکنی؟!
با لبخند پلکی زدم و با بهترین لحن ممکن جواب دادم:
- حتما.
***
در اتاق طاها را برای صدا کردنش باز کردم که با جای خالیش مواجهه شدم و به بیدار شدنش پی بردم.
عقب عقب رفتم و در را بستم که همان موقع طناز هم از اتاقش بیرون آمد و نگاهمان درهم گره خورد.
- سلام.
جواب سلامم را با لحن سردِ مختص به خودش داد و همگام با او از پلهها پایین آمدم.
طناز سوتی بلند بالا کشید که گوشم زنگ خورد و متعجب و اخمالو به سمتش برگشتم.
رد نگاه حیرت آورش را دنبال کردم که به میز رنگاوارنگ و خانوادهی نشستهی دیان در پشت میز رسیدم. نگاه آنها هم مانندِ من تعجب آمیز بود؛ اما به صورت آن مرد نشسته در صدر میز که پشتش به ما بود، دید نداشتم.
صندلی کنار طاها در دست راست طوفان را عقب کشیدم و نگاهم به اویی چسبید که نگاهِ عنقش به میز بود و با قاشقش ور میرفت.
طناز درحالی که کنار طنین و مقابل من مینشست به طعنه گفت:
- وای باورم نمیشه بعد از سالها هممون دور یک میز میشینیم که شام بخوریم!
طوفان با اخمهایی گره خورده قاشقش را با ضرب روی میز شیشهای پرت کرد که صدای ناهنجارش گوشهایمان را خراش داد.
برنده به طنازی که وحشتزده نگاهش میکرد، چشم دوخت و دندانهایش را روی هم سایید.
- چه جمع شدنی طناز؟! ها؟! چه همهای؟! واقعا الان کمبود حضور بعضیها رو حس نمیکنی؟!
طناز همراه با بازدمی چشمانش را در حدقه چرخاند و طوفان نیشخندی زد.
- وای طوفان جان من شروع نکن که وگرنه باز بدون شام خوردن همه به سمتی پرت میشن.
طوفان سرش را تکان محکمی داد، دیس سالاد را از وسط میز برداشت و سمت طناز که درست درنزدیکش و سمت چپ میز قرار داشت؛ گرفت. با چشم به دیس اشاره زد و با پوزخند گفت:
- نه عزیزم مگه میذارم بدون شام خوردن جایی برید.
با تعجب به حرکات دیوانهوار طوفان نگاه میکردیم و طناز با نگاهی متعجب دیس را از دست طوفان گرفت و کمی روی بشقابش ریخت و آن را سرجایش برگرداند.
در سکوت عجیبی غذایمان را خوردیم و طوفان همچنان حواسش به گیاه خواریش بود.
جانان نگاه معنادارش را حوالهی طاها کرد و طاها دست لرزانش را به صورتش کشید و از صدای نفسهای عمیقش پی بردم که سعی دارد به خودش مسلط شود.
طنین با صدایی که رنگ و بوی ترس میداد طوفان را مخاطب قرار داد.
طوفان لیوان آبش را نوشید و با پاک کردن دور دهانش خشک گفت:
- بگو.
تا چیزی نشنید نگاهش را بالا برد و به طنین دوخت و با جدیت تمام تکرار کرد:
- بگو!
حالا نگاهمان روی طنین که گویی با حروف و کلمات دست و پنجه نرم میکرد؛ میرقصید.
- طوفان قول میدی خودت رو کنترل کنی و عصبانی نشی؟!
نگاه طوفان شکاک شد و با لحنِ تیزی گفت:
- میگی یا نه؟!
- چون قانون طبیعت همینه و ما باید کاری رو انجام بدیم که خوشحالمون میکنه.
نگاهش برق زد و لبانش با لبخند شکیلتر شدند.
- تفاوتی با اسمت نداری تو دختر.
لبخند مهرآمیزی لبانم را زاویه دادند و چشمکی به روی او که با تحسین تماشایم میکرد؛ زدم.
- مخلص شما هم هستیم جناب دیان.
متقابلا چشمکی تقدیمم کرد، از جا به آرامی بلند شد و دستی به پیراهن سادهی سُرمهای رنگش کشید تا صاف شود.
- آرامش من میرم بخوابم. برای شام بیدارم میکنی؟!
با لبخند پلکی زدم و با بهترین لحن ممکن جواب دادم:
- حتما.
***
در اتاق طاها را برای صدا کردنش باز کردم که با جای خالیش مواجهه شدم و به بیدار شدنش پی بردم.
عقب عقب رفتم و در را بستم که همان موقع طناز هم از اتاقش بیرون آمد و نگاهمان درهم گره خورد.
- سلام.
جواب سلامم را با لحن سردِ مختص به خودش داد و همگام با او از پلهها پایین آمدم.
طناز سوتی بلند بالا کشید که گوشم زنگ خورد و متعجب و اخمالو به سمتش برگشتم.
رد نگاه حیرت آورش را دنبال کردم که به میز رنگاوارنگ و خانوادهی نشستهی دیان در پشت میز رسیدم. نگاه آنها هم مانندِ من تعجب آمیز بود؛ اما به صورت آن مرد نشسته در صدر میز که پشتش به ما بود، دید نداشتم.
صندلی کنار طاها در دست راست طوفان را عقب کشیدم و نگاهم به اویی چسبید که نگاهِ عنقش به میز بود و با قاشقش ور میرفت.
طناز درحالی که کنار طنین و مقابل من مینشست به طعنه گفت:
- وای باورم نمیشه بعد از سالها هممون دور یک میز میشینیم که شام بخوریم!
طوفان با اخمهایی گره خورده قاشقش را با ضرب روی میز شیشهای پرت کرد که صدای ناهنجارش گوشهایمان را خراش داد.
برنده به طنازی که وحشتزده نگاهش میکرد، چشم دوخت و دندانهایش را روی هم سایید.
- چه جمع شدنی طناز؟! ها؟! چه همهای؟! واقعا الان کمبود حضور بعضیها رو حس نمیکنی؟!
طناز همراه با بازدمی چشمانش را در حدقه چرخاند و طوفان نیشخندی زد.
- وای طوفان جان من شروع نکن که وگرنه باز بدون شام خوردن همه به سمتی پرت میشن.
طوفان سرش را تکان محکمی داد، دیس سالاد را از وسط میز برداشت و سمت طناز که درست درنزدیکش و سمت چپ میز قرار داشت؛ گرفت. با چشم به دیس اشاره زد و با پوزخند گفت:
- نه عزیزم مگه میذارم بدون شام خوردن جایی برید.
با تعجب به حرکات دیوانهوار طوفان نگاه میکردیم و طناز با نگاهی متعجب دیس را از دست طوفان گرفت و کمی روی بشقابش ریخت و آن را سرجایش برگرداند.
در سکوت عجیبی غذایمان را خوردیم و طوفان همچنان حواسش به گیاه خواریش بود.
جانان نگاه معنادارش را حوالهی طاها کرد و طاها دست لرزانش را به صورتش کشید و از صدای نفسهای عمیقش پی بردم که سعی دارد به خودش مسلط شود.
طنین با صدایی که رنگ و بوی ترس میداد طوفان را مخاطب قرار داد.
طوفان لیوان آبش را نوشید و با پاک کردن دور دهانش خشک گفت:
- بگو.
تا چیزی نشنید نگاهش را بالا برد و به طنین دوخت و با جدیت تمام تکرار کرد:
- بگو!
حالا نگاهمان روی طنین که گویی با حروف و کلمات دست و پنجه نرم میکرد؛ میرقصید.
- طوفان قول میدی خودت رو کنترل کنی و عصبانی نشی؟!
نگاه طوفان شکاک شد و با لحنِ تیزی گفت:
- میگی یا نه؟!
آخرین ویرایش: