رمان شب سرد چشمانت | mahla.mp(مهلا محمدی پور)کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.
  • پیشنهادات
  • Mahla.mp

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/04/10
    ارسالی ها
    445
    امتیاز واکنش
    7,603
    امتیاز
    584
    محل سکونت
    باغ گیلاس:)
    پارت۱۳۲
    - طاها؟!
    به جای جواب، به خدمتکاری که سینی به دست آن حوالی می‌چرخید اشاره زد؛ سمتمان آمد و گیلاسی را برای طاها روی میز قرار داد.
    قبل از آن که گیلاس کاملا به میز برخورد کن آن را از پنجه‌های خدمتکار بیرون کشید و محتویات قرمزش را لاجرعه بالا رفت.
    از طعم تندش اخمی بر پیشانی نشاند، آن را از خود دور کرد و قبل از آن که خدمتکار برود گوشه‌ی لباسش را کشید.
    خدمتکار با "بله آقا"یی به سمتش چرخید، طاها خودش دو گیلاس از سینی برداشت و لب زد:
    - مرسی.
    برای طاها سری تکان داد و از آن جا دور شد.
    دومی را که سر کشید، خواست سومین گیلاس را بر لبانش عمود کند که دستم روی دستش نشست.
    نگاه سوالیش در چشمانم نشست و به جان کندن گفتم:
    - زیاده‌روی نکن.
    گوش نداد، آن را یک نفس سر کشید، گیلاس خالی از محتویات را روی میز کوبید و در حالی که دستی دور دهانش می‌کشید گرفته گفت:
    - از قصد اون آهنگ‌و انتخاب کرده بود.
    - آروم باش عزیزم.
    حضور طنین بر سر میزمان حرفمان را نیمه تمام گذاشت، نگاه متعجبی به سه گیلاسی که بر میز بود انداخت و با اخم رو به طاها گفت:
    - همیشه کِرمِش‌و میریزه.
    - من احمقم، من!
    صندلی را نزدیک طاها گذاشت، کنارش نشست و دست دور گردنش حلقه کرد.
    - تو عشق منی، تو جون منی. کسی‌و که ناراحتت کنه، ده برابر ناراحت‌ترش می‌کنم.
    نگاهش روی میز ثابت ماند و طنین پرسید:
    - چرا باهاش رقصیدی آخه؟!
    - چون که قسم داد، به جون جانان، به جون طوفان...
    نگاهم چرخید و روی افسون که کنجی با تلفن حرف میزد ماند.
    - غلط کرده زنیکه، اصلا نباید بذاری حرف بزنه که بخواد قسم هم بده.
    - خود کرده را تدبیر نیست عزیزم، تو حرص نخور. من بودم که گفتم به طوفان بگی اجازه بده افسون بیاد.
    نگاه افسون به آرامی رویم چرخید، تا متوجه‌ی خیره شدنم به خودش شد به سرعت نگاه دزدید و دم گوشی چیزی زمزمه کرد. نگاهش...نگاهش...لعنت به آن نگاهش! لعنت به آن نگاهش که نمی‌دانستم بعدها برایم مشکل‌ساز میشود!
    بعد از دادن کادوها و کمی پایکوبی مهمان‌ها عزم رفتن کردند. افسون زودتر از ما به داخل عمارت رفت، طاها نگاهش روی کادویی که افسون داده بود دوخته شد، آن را با حرص برداشت و بدون آن که حتی کاغذ کادویش را باز کند رو به خدمتکاری گفت:
    - بیا این برای تو.
    خدمتکار مردی همراه با تعارف و تشکر آن را بالاخره گرفت و طنین لبخندی بر لب زد.
    طنین به خدمتکارها دستور داد تا کادوهای طاها را در اتاقش بگذارند و در آخر همراه هم وارد عمارت شدیم.
    طنین مجددا تن مردانه‌ی او را به آغـ*ـوش کشید و همانطور که سرش روی قفسه‌ی سـ*ـینه‌ی داداشش بود گفت:
    - مرسی از به دنیا اومدنت، مرسی که دارمت.
    طاها با خنده کمر او را نوازش کرد، بعد از طنین من به آغـ*ـوش او پناه بردم و تولدش را مجددا تبریک گفتم.
    - فدات بشم آرامشم.
    - به من میخندی اون وقت به زنت میگی فدات شم؟! دستخوش بابا.
    به حسودیش خندیدیم و صدای قدم‌هایی در فضا پیچید. نگاهمان به بالای پله‌ها رفت و با دیدن تابان سکوت کردیم. پله‌ی اول را پایین آمد و با لبخند گفت:
    - تولدت مبارک پسرم.
    طاها لبخندی از آن پایین به صورت او که نور آباژور کمی روشنش کرده بود زد و تابان پله‌ای دیگر را پایین آمد.
    - خودت که میدونی برای چی تو جشنت حاضر نشدم عزیزم. چون کسی از برگشتنم خبری نداره نمیتونم ناگهانی بینتون حاضر بشم.
    - تو همین که هستی برام ارزشمنده تابان.
    پله‌ها را با لبخند روی لبش پایین آمد، مقابل طاهایش قرار گرفت، جعبه‌ی مخملی سُرمه‌ای رنگی طرفش گرفت که طاها با برق چشمانش گفت:
    - همین که برگشتی خودش کلیه.
    - نباید میرفتم که لازم به برگشتن باشه!
    طاها بدون گرفتن آن جعبه تابان را به آغوشش دعوت کرد و روی موهایش را بوسید.
    - از دنیا اومدنت ممنونم که باعث شدی یک انسان را با چشمام ببینم و به بودنش باور کنم.
    از طاها جدا شد، کادو را به سویش دراز کرد که طاها با خجالت آن را گرفت.
    در جعبه را باز کرد، چشمانش درخشید و ساعت مچی را از دل جعبه بیرون کشید. ساعت را جلوی چشمان خودش و تابان گرفت، بند نقره‌ایش در آن تاریکی برقی زد و تابان گفت:
    - این کادوی من نیست، کادوی سیماست...
    اشکی از چشم چپش سقوط کرد و با لبخندی که با چشمان تَرَش در تضاد بود ادامه داد:
    - یک روز رفتیم خرید...گفت این‌و میخرم برای طاها، هروقت بزرگ شد میدم بهش. خیلی خوشش اومده بود.
    اشک دیگری روی گونه‌اش غلت خورد، طاها دستش شل شد و پایین، کنار پایش افتاد.
    با قطره اشکی که روی صورتش راه گرفت، تابان او را سخت و تنگ در آغوشش گرفت و طاها با شانه‌هایی که می‌لرزید روی شانه‌ی تابان بی‌صدا گریه سر داد و من و طنین با صورتی هاج و واج همان‌جا ماتمان بُرد.
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا