رمان شب سرد چشمانت | mahla.mp(مهلا محمدی پور)کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.
  • پیشنهادات
  • Mahla.mp

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/04/10
    ارسالی ها
    445
    امتیاز واکنش
    7,603
    امتیاز
    584
    محل سکونت
    باغ گیلاس:)
    پارت۱۴۶

    نباید جانم می‌گفت؟! مگر جانش نبود؟! هرچه تلاش بود را به کار گرفت، اما نتوانست آن جانم سمجی که تا نوک زبانش آمده بود را عقب براند.
    لحظه‌ای سکوت میان دو خط برقرار شد تا این که او تصمیم گرفت به حرف بیاید:
    - باید برگردی.
    دستش را سفت دور بطری حلقه کرد، سیاهی چشمانش را کنترل کرد و لب از لب باز کرد:
    - باید؟!
    - آره.
    دلیلی داشت؟! چه بایدی وجود داشت؟!
    پیشانیش را به سر بطری چسباند و نفس‌هایش که سخت بالا می‌آمد را سعی کرد منظم کند.
    صدای او با نگرانی بلند شد:
    - طوفان؟! خوبی؟!
    خوبی را اصلا برای او وصف کرده بودند؟! خوبی به تن روح خسته‌اش نمیامد...
    صدایش از ته چاه بیرون آمد:
    - آرام...
    پلک‌های سنگینش هوای روی هم افتادن داشتند؛ اما گوش‌هایش طلب می‌کردند که به صدایش دل بدهند.
    صدای آرام او به گوش‌هایش نرسید و مجددا پرسید:
    - هستی؟! حالت خوبه؟!
    دست فائزه روی بازویش نشست و او در همان حال لب زد:
    - برای فهمیدن حالم مطمئنا ازم سراغ نگرفتی.
    چشمانش را برای تسکین سوزششان روی هم گذاشت و با نفس عمیقی تلاش کرد از درد پیچیده شده در قفسه‌ی سـ*ـینه‌اش بکاهد.
    - وضع اینجا خوب نیست.
    - مگه قبلا خوب بود؟!
    - در برابر اوضاع الان، آره، خوب بود.
    در جای جای سرش نبض‌ها به تکاپو افتاده بودند و حس می‌کرد قلبش از ضربان زدن می‌خواهد استعفا بدهد.
    - برگردم وضع زندگیتون بهشت میشه؟!
    قطره عرق درشتی از شقیقه‌اش راه گرفت و نگاه فائزه را هراسان کرد.
    - برای ما نه طوفان، برای جانان باید برگردی.
    دستش از دور بطری رها شد و روی قفسه‌ی سـ*ـینه‌ی دردناکش نشست.
    - جانان بدون من خوشحالتره، چرا باید به خاطرش برگردم؟!
    انتشار درد در بدنش شدت می‌گرفت و همین احوال پریشان و صدای خش‌دار او که گویا به زور از ته وجودش بیرون می‌ریخت باعث شد فائزه روی پاهایش بایستد و صدایش کند:
    - طوفان، عزیزم...
    این روزها عزیز همه شده بود...
    - طوفان لطفا!
    چه اتفاقی افتاده بود که آرامش آنطور عاجزانه از او خواهش می‌کرد؟!
    سکوت سر داد که آرامش به سختی ادامه‌ی جمله‌اش را به دست گرفت:
    - جانان نیست!
    همین جمله‌ی کوتاه نفس را از تنش ربود، گوشی از میان دستانش روی میز بار افتاد، بطری به خاطر سنگینی سر او از جا در رفت و سرش با شدت به میز برخورد کرد.
    فائزه از ته وجودش فریادی کشید، سرها به طرفش چرخیدند و با دیدن طوفان به آن طرف هجوم بردند.
    فائزه جلوتر از دو مردی که وزن سنگین طوفان را متحمل می‌شدند؛ راه افتاد و به سرعت در ماشین را باز کرد.
    مردها او را با احتیاط روی صندلی جای دادند، شقیقه‌ی طوفان که با عرق یکی شده بود؛ به پنجره چسبید و فائزه با حالتی هول کرده پشت رل نشست.
    نگاه گیجش را میان اجزای ماشین چرخاند، نفس عمیقی برای مسلط شدن به خودش کشید و با نیم نگاهی نگران به صورت مردانه‌ی او، ماشین را از جمعیت وحشت‌زده دور کرد و راه بیمارستان را در پیش گرفت.
    در کسری از ثانیه قطرات اشک روی گونه‌اش راه گرفتند و اهمیتی به خراب شدن آرایشش نداد.
    هق‌هق خفه‌اش بلند شد، دست روی سـ*ـینه گذاشت، با خشم مشتش را روی فرمان فرود آورد و پشت بندش به خودش که او را به آن جا بـرده بود؛ ناسزا گفت.
    اگر بلایی سرش می‌آمد چه؟! اگر یک تار مو از سرش کم میشد همان‌جا هم جان خودش را تقدیم عزرائیل می‌کرد.
    به نبودن او کنار خودش هم راضی بود؛ ولی نمی‌توانست دنیا را بدون او تصور کند...اصلا سهم دیگری میشد؛ به درک! ولی باید زندگی می‌کرد، باید...
    اهمیتی به چراغ قرمز نداد و به سرعت از میان ماشین‌های رنگاوارنگ لایی کشید. اگر اتفاقی برای او میافتاد، خودش را تا آخرین نفسی که می‌کشید؛ نمیتوانست ببخشد.
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا