شعر اشعار *بیدل دهلوی*

zohreh77

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/10/18
ارسالی ها
1,187
امتیاز واکنش
43,458
امتیاز
858
زاهد،‌که‌بادش‌، آفت ایمان شکست و ریخت

تا شیشه بشکند دل مستان شکست و ریخت

شب با سواد زلف‌تو زد لاف همسری

صبحش‌به‌سنگ‌تفرقه‌دندان‌شکست‌ و ریخت

بر دیده سپهر نشاند ابروی هلال

نعل‌سمند او که‌ به‌جولان شکست و ریخت

آن خار خار جلوه‌ که ماییم و حسرتش

در چشم ‌آرزو همه مژگان‌ شکست و ریخت

اشکی‌که در خیال تو از دیده ریختم

صد گوهر آبگینهٔ‌ عمان شکست‌ و ریخت

خوشـی‌ زمانه از اثر گفتگو گداخت

رنگ بهار نالهٔ مرغان شکست و ریخت

تا کی به سعی اشک توان جمع ساختن

گرد مراکه‌سخت پریشان‌شکست‌و ریخت

بر سنگ می‌زد آینه‌ام شیشهٔ خیال

دیدم که رنگ چهره ی ‌امکان شکست‌ و ریخت

سامان روزی از عرق سعی مشکل است

یعنی درآبرو نتوان نان شکست و ریخت

اشکم به‌دوش هر مژه صد چاک بست ورفت

این‌تکمه یارب از چه‌گریبان شکست‌و ریخت

مانند نقش پا به‌ گل عجز خفته‌ایم

بر ما هزار آبله باران شکست و ریخت

بیدل به کار رفع خماری نیامدیم

مینای‌ما همان‌عرق‌افشان‌شکست و ریخت
 
  • پیشنهادات
  • zohreh77

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/18
    ارسالی ها
    1,187
    امتیاز واکنش
    43,458
    امتیاز
    858
    د‌ی ترنگی از شکست ساغرم ‌کل ‌کرد و ریخت

    ششجهت ‌کیفیت چشم ترم‌ گل‌ کرد و ریخت

    شب چو شمعم وعدهٔ دیدار در آتش نشاند

    تا سحر آیینه از خاکسترم‌گل‌کرد و ریخت

    خلوت رازم بهشت غیرت طاووس‌ گشت

    رنگها چون حلقه بیرون درم‌ گل‌کرد و ریخت

    تا تجرد از اثر پرداخت اجزای مرا

    سایه همچون ‌مو، ز جسم‌لاغری ‌گل ‌کرد و ریخت

    ای هـ*ـوس دیگر چه دکان قیامت چیدنست

    برکف خونی‌که چون‌گل در برم‌ گل‌کرد و ریخت

    سیر این باغم‌کفیل یک سحر فرصت نبود

    خنده واری تاگریبان بر درم‌گل‌کرد و ریخت

    سرنگون شرم عصیان را چه عزت‌،‌ کو وقار

    آبروی من ز دامان ترم ‌گل ‌کرد و ریخت

    داغم از اوج و حضیض دستخاه انفعال

    بر فلک‌هم یک‌عرق‌وار اخترم گل‌کرد و ریخت

    سعی مژگان جز ندامت‌ساز پروازی نداشت

    بسکه ماندم نارسا اشک از پرم‌ گل‌ کرد و ریخت

    صفحه‌ام یاد که آتش زد که تا مژگان زدن

    صد نگاه واپسین از پیکرم گل کرد و ریخت

    هیچ فردوسی به سامان دل خرسند نیست

    خاک هم ‌گر خواست ریزد بر سرم گل کرذ و ریخت

    تا بپوشم بیدل آن‌گنجی‌که در دل داشتم

    عالم ویرانی از بام و درم گل کرد و ریخت
     

    zohreh77

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/18
    ارسالی ها
    1,187
    امتیاز واکنش
    43,458
    امتیاز
    858
    بسکه از طرز خرامت جلوهٔ مسـ*ـتانه ریخت

    رنگ از روی چمن چون باده ازپیمانه ریخت

    حسرت وصل تو برد آسایش از بنیاد دل

    پرتوشمعت شبیخونی درین ویرانه ریخت

    فکر زلفت سـ*ـینه‌چاکان را ز بس پیچیده است

    می‌توان از قالب این قوم خشت شانه ریخت

    خاک صحرا موج می‌شد ازتپیدنهای دل

    چشم‌مستت‌خون‌این‌بسمل عجب‌مسـ*ـتانه ریخت

    گر غبار خاطر شمعی نباشد در نظر

    می‌توان صد صبح از خاکستر پروانه ریخت

    عالمی را سرگذشت رفتگان ازکار برد

    رنگ خواب محفل ما بیشتر افسانه ریخت

    کرد وحشت زین بیابان مدتی‌گمگشته بود

    گردباد امروز رنگ صورت دیوانه ریخت

    ظالم از بی‌دستگاهی نیست بی‌تمهید ظلم

    در حقیقت اره شمشیر است چون‌ندانه ریخت

    سخت پابرجاست دور نشئهٔ مخموری‌ام

    چون‌کمانم باید از خمیازه رنگ خانه ریخت

    هرکجا بیدل مکافات عمل‌گل می‌کند

    دیدهٔ‌دام از هجوم اشک خواهد دانه ریخت
     

    zohreh77

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/18
    ارسالی ها
    1,187
    امتیاز واکنش
    43,458
    امتیاز
    858
    شوخ بیباکی‌که رنگ خوشـی‌ هر کاشانه ریخت

    خواست‌ شمعی‌ بر فروزد آتشم‌ در خانه ریخت

    فیض معنی درخور تعلیم هر بی‌مغز نیست

    نشئه را چون باده نتوان در دل پیمانه ریخت

    شد نفس از کار، اما عقدهٔ دل وانشد

    این‌کلید ازپیچ و تاب قفل ما دندانه ریخت

    ای خوش آن رندی‌ که در خاک خرابات فنا

    رنک‌ آسایش‌ چو اشک ‌از لغزش ‌مسـ*ـتانه ریخت

    اولین جوش بهار عشق می باشد هور

    بی‌خس‌و خاشاک نتوان رنگ آتشخانه ریخت

    شب خیال پرتو حسن تو زد بر انجمن

    شمع چندان آب شد کز دیدهٔ پروانه ریخت

    وحشتی‌ کردیم و جستیم از طلسم اعتبار

    پرفشانی‌ گرد ما بیرون این وبرانه ریخت

    گریهٔ بلبل پی تسخیرگل بیهوده است

    بهر صید ط‌ایران رنگ‌، نتوان دانه ریخت

    بادهٔ دردی‌ که ناموس دو عالم نشئه بود

    شوخ‌چشمیهای اشک از بازی طفلانه ریخت

    سر به صحرا دادههٔ نیرنگ سودای توام

    می‌توان از مشت خاکم عالم دیوانه ریخت

    گرد ناز از دامن گیسوی یار افشانده‌ام

    از گداز من توان آبی به دست شانه ریخت

    از دلم برداشت بیدل ناله مهر خامشی

    اضطراب ربشه آب خلوت این دانه ریخت
     

    zohreh77

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/18
    ارسالی ها
    1,187
    امتیاز واکنش
    43,458
    امتیاز
    858
    هرکجا لعل تو رنگ خنده مسـ*ـتانه ریخت

    از خجالت آب‌گوهر چون می‌از پیمانه ریخت

    در غبار خاطر ما صد جهان عشرت گم است

    آبروی‌ گنجها در خاک این وبرانه ریخت

    چرخ حاسد، تا به بیدردی‌کند ما را هلاک

    جام زهر بی‌غمی درکام ما یارانه ریخت

    در طلسم زندگی ماییم و خوشـی‌ سوختن

    کز گدز ما محبت شمع این‌ کاشانه ریخت

    حیرتی بودیم اکنون خار خار حسرتیم

    صنعت عشقت زما آیینه برد وشانه ریخت

    شب‌که شد زاهد به فیض‌ گردش جام آشنا

    سجده ‌جای‌جرعهٔ ‌می ‌بر زمین ‌رندانه ریخت

    نقد تاراج چمن در ریزش برگ ‌گل است

    رنگ ویرانی‌ست چون خشت از بنای خانه ریخت

    درد معشوقان به عاشق بیشتر دارد اثر

    شمع تا اشکی بیفشاند پر پروانه ریخت

    دوش ‌سودای‌ که‌ می‌زد شیشهٔ ‌اشکم ‌به سنگ

    کز مژه تا دامنم یک سر دل دیوانه ریخت

    زندگانی دستگاه خواب غفلت بود و بس

    چشم تا بیدارکردم‌ گوش بر افسانه ریخت

    التفات بی‌غرض سررشتهٔ تسخیر ماست

    صید ما خواهی برون دام باید دانه ریخت

    عقدهٔ دل را ز زلفش بازکردن مشکل ست

    بیدل اینجا ناخن از انگشت‌های شانه ریخت
     

    zohreh77

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/18
    ارسالی ها
    1,187
    امتیاز واکنش
    43,458
    امتیاز
    858
    توخودشخص نفس‌خویی که بادل‌نیست پیوندت

    کدام افسون ز نیرنگ هـ*ـوس افکند در بندت

    درتن ویرانهٔ عبرت به رنگی بی‌تعلق زی

    که خاکت نم نگیردگر همه در آب افکندت

    ندانم ازکجا دل بستهٔ این خاکدان‌گشتی

    دنائت پشه‌ای داری‌که نتوان از زمین‌کندت

    ندارد دفتر عنقا سواد ما و من انشا

    کند دیوانهٔ هستی خیالات عدم چندت

    غبارکلفت خویشی نظر بند پس وپیشی

    به غیر از خود نمی‌باشد عیال و مال و فرزندت

    به هر دشت و در، از خود می‌روی و باز می‌آیی

    تو قاصد نیستی تا عرصه‌ها هرسو دوانندت

    ز خودگریک‌قلم جستی ز وهم جزو وکل‌رستی

    تعلقها نفس‌واری‌ست کاش از دل برآرندت

    دماغ فرصت این مقدار بالیدن نمی‌خواهد

    به‌گردون بـرده‌است از یک‌نفس سحر سحرخندت

    زمینگیری به رنگ سایه باید مغتنم دیدن

    چه‌خواهی دید اگر در خانهٔ خورشید خوانندت

    ز دست نیستی جزنیستی چیزی نمی‌آید

    کجایی چیستی آخرکه آگاهی دهد پندت

    خرابات تعین بر حبابت خنده‌ها دارد

    سبو بر دوش اوهامی هوا پرکرده آوندت

    به‌حرف و صوت‌ممکن نیست تمثالت‌نشان دادن

    نفس‌گیرد دوعالم تا به پیش آیینه دارندت

    به‌معنی‌گر شریک‌معنی‌ات پیدانشد بیدل

    جهان‌گشتم به صورت نیز نتوان یافت مانندت
     

    zohreh77

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/18
    ارسالی ها
    1,187
    امتیاز واکنش
    43,458
    امتیاز
    858
    چه خوش است اگر بود آنقدر هـ*ـوس بلندی منظرت

    که برآن‌مکان چو قدم نهی خم‌گردشی نخورد سرت

    به دو روزه مهلت این قفس دلت آشیانهٔ صد هـ*ـوس

    نه‌ای آگه از تپش نفس‌که چه بیضه می‌شکند پرت

    همه‌راست جادهٔ پیچشی همه راست خجلت‌گردشی

    توچنان مروکه ز لغزشی به‌کجی زند خط مسطرت

    چوگل از طبیعت بی‌نشان به خیال دشتی آشیان

    به برهنگی زدی این زمان‌که دمید پیرهن از برت

    چو حباب غیرلباس تو چه توقع وچه هراس تو

    نه تو مانی و نه قیاس تو، چوکشند جامه زپیکرت

    نه عروج نغمهٔ قدرتی‌، نه دماغ نشئهٔ فطرتی

    چو غباز واعظ عبرتی و هواست پایهٔ منبرت

    به دماغ افشرهٔ عنب مپسند این همه تاب وتب

    که ز سیر انجمن ادب فکند به عالم دیگرت

    زفسون مطرب و چنگ آن‌، مکش آنقدر اثر فغان

    که به فهم نالهٔ عاجزان‌کند التفات هـ*ـوس‌گرت

    غم قدر بیهده خوردنی همه سکته دارد و مردنی

    حذر از بلای فسردنی‌که رسد ز منصب‌گوهرت

    طلبی‌گرازتوبه جا رسد، به سر اوفتد چو به پا رسد

    سرآرزوبه‌کجا رسد زدماغ آبله ساغرت

    ز سواد نسخهٔ خشک وتربه‌کلام بیدل ما نگر

    که به حیرت چمن اثر، شود آب آینه رهبرت
     

    zohreh77

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/18
    ارسالی ها
    1,187
    امتیاز واکنش
    43,458
    امتیاز
    858
    ما و من ‌گم ‌گشت هرگه خواب شد همبسترت

    بیضهٔ عنقاست سر در زیر بالین پرت

    اوج همت تا نفس باقی ست پستی می‌کشد

    بگذری زین نردبانها تا رسی بر منظرت

    ای حباب از صفر اوهام اینقدر بالیدهٔ

    یک نفس دیگر بیفزا گر نیاید باورت

    آتش این‌ کاروان در هیچ حال آسوده نیست

    بعد مردن نیز پروازی‌ست در خاکسترت

    کاش از این هستی صدای الرحیلی بشنوی

    می‌کشد هر صبح چندین پنبه ازگوش کرت

    ای می مینای عشرت از تکلف‌ پر منال

    ربختی در خاک اگر لبریزکردی ساغرت

    زین دبستان معنی جمعیتت روشن نشد

    چون سحر از بس پریشان بود خط مسطرت

    سر به زانو دوختن آنگه خیال محرمی

    بی‌گمان این حلقه افکند‌ه ست بیرون درت

    همچو شمعت قربت‌هستی‌بلاگردان بس‌است

    رنگها داری‌ که می‌گردد همان ‌گرد سرت

    تا به ‌کی بندی وبال خود به دوش دیگران

    آب به آیینه از شرم‌کف روشنگرت

    خواه بر گردون قدم زن خواه رو زیر زمین

    جز همین وبرانه نتوان یافت جای دیگرت

    بی‌ رگ گردن مدان در امتحان‌آباد عشق

    تا نچربد رشته د‌ر سوزن به جسم لاغرت

    از حلاوتگاه ‌کنج فقر اگر آگه شوی

    بوریا خواهد نیستان شد به ذوق شکرت

    آبرو افزود تا جستی‌ کنار از طور خلق

    ننگ دربا درک‌ره بست اعتبارگوهرت

    آمد و رقت نفس بیدل قیامت داشته‌ست

    پشت و روی یک ورق کردند چندین دفترت
     

    zohreh77

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/18
    ارسالی ها
    1,187
    امتیاز واکنش
    43,458
    امتیاز
    858
    ای ذوق فضولی ز خود انداخته دورت

    از خانه هوای ارنی بـرده به طورت

    ای کاش تغافل‌، مژه‌ات باز نمی‌کرد

    غیبت شد از افسون نگه کار حضورت

    بی‌مردمک از جوهر نظاره اثر نیست

    در ظلمت زنگ آینه پرداخته نورت

    مینای حبابی ز دم گرم بیندیش

    بر طاق بلندی‌ست تماشای غرورت

    حرص دنی‌ات غرهٔ اقبال برآورد

    شد پای ملخ فیل به دروازهٔ مورت

    این ما ومن چندکه زیروبم هستی‌ست

    شوری‌ست برون چسته ز ساز لب‌گورت

    بگذارکه در پردهٔ مهلتکدهٔ جسم

    توفان نفسی راست نماید به تنورت

    در چشم‌کسان چون مژه تا چند خلیدن

    کم نیست سیاهی‌که نمایند ز دورت

    با دلق‌کهن سازکه در ملک تعین

    در خانهٔ آیینه نیفتاد عبورت

    در پردهٔ نیرنگ خیال آینه دارد

    بیرنگی نقاش ز حیرانی صورت

    تدبیر به تسلیم فکن مصلحت این است

    کاری اگر افتاد به تقدیر غیورت

    انجام تو آغاز نگردد چه خیالست

    درخواب عدم پا زدنی هست ز صورت

    بیدل چه کمال است‌که در عالم ایجاد

    دادند همه چیز و ندادند شعورت
     

    zohreh77

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/18
    ارسالی ها
    1,187
    امتیاز واکنش
    43,458
    امتیاز
    858
    زهی ‌خمخانهٔ حیرت‌،‌کلام‌ هوش تسخیرت

    دماغ موج می‌، آشفتهٔ نیرنگ تقریرت

    حدیث شکوه با این سادگی نتوان رقم کردن

    گهر حل‌کردنی دارد مدادکلک تحریرت

    شکایت‌نامهٔ بیداد محو بال عنقا شد

    هنوز از ناله‌ام پرواز می‌خواهد پر تیرت

    گرفتار وفا ننگ رهابی برنمی‌دارد

    همه گر ناله گردم برنمی‌آ‌یم ز زنجیرت

    جهانی در تغافلخانهٔ نازت جنون دارد

    چه سحر است اینکه در خوابی و بیداری‌ست تعبیرت

    نمی‌دانم‌چه‌دارد با شکست شیشهٔ رنگم

    نگاه بیخودی هنگامهٔ میخانه تعمیرت

    خیال صید لاغر انفعالی در کمین دارد

    ز شرم خون من خواهد عرق برد آب شمشیرت

    تحیرگر همه آیینه سازد دشت امکان را

    نمی‌گردد حریف‌ وحشت تمثال نخجیرت

    دو عالم رنگ و یک گل اختراع صنع نازست این

    قیامت می‌کشد کلک فرنگستان تصویرت

    به پیری‌گشت بیدل طرزانشای تو شیرینتر

    ندانم اینقدر لعل‌که قند آمیخت با شیرت
     

    برخی موضوعات مشابه

    پاسخ ها
    104
    بازدیدها
    4,667
    پاسخ ها
    472
    بازدیدها
    10,133
    بالا